اسارت

روزه دار با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌ها

روزه‌داری با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌ها


روزه دار با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌هابه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «جمشید سرمستانی» آزاده هشت سال دفاع مقدس خاطره‌ای از دوران اسارت خود و رفتار بعثی‌ها با اسرای روزه‌دار ایرانی روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

در مدت چند سالی که در اسارت بودم همواره شاهد ادعای بعثی‌ها به دینداری بودم. گرچه می‌گفتند مسلمانیم و روزه دار، اما بویی از مسلمانی نبرده بودند و ما در محرومیت شدید به سر می‌بردیم. به صورتی که درماه رمضان چایی که به ما می‌دادند آن را در پتو می‌پیچیدیم تا گرمای آن را حفظ کنیم تا برای افطار قابل خوردن باشد نیرو‌های بعثی هر روز درب آسایشگاه را ساعت شش عصر می‌بستند. در ماه رمضان بعد از خوردن وعده افطار و سحر، چون اجازه رفتن به سرویس بهداشتی را به ما نمی‌دادند خیلی از بچه‌ها به بیماری‌های گوارشی دچار می‌شدند که گاهی آن‌ها را با خطر مرگ رو به رو می‌کرد.

ما حتی در ماه مبارک رمضان هم از چشیدن طعم مشت و لگد‌های بعثی‌ها در امان نبودیم و هنگام گرفتن وعده غذایی ما را کتک می‌زدند. تنها لطفی که به ما کردند این بود که در این یک ماه رمضان با کابل و چوب در اردوگاه نمی‌چرخیدن این کار آن‌ها فشار عصبی زیادی به بچه‌ها وارد می‌کرد. در ماه مبارک همچون سایر ماه‌های سال هم قرآن خواندن دسته جمعی و نماز خواندن ممنوع بود در حالی که بیش از هر زمان به این انس گرفتن نیاز داشتیم.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

روزه‌داری با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌ها بیشتر بخوانید »

روزه دار با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌ها

روزه داری با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌ها


روزه دار با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌هابه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «جمشید سرمستانی» آزاده هشت سال دفاع مقدس خاطره‌ای از دوران اسارت خود و رفتار بعثی‌ها با اسرای روزه دار ایرانی روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

در مدت چند سالی که در اسارت بودم همواره شاهد ادعای بعثی‌ها به دینداری بودم. گرچه می‌گفتند مسلمانیم و روزه دار، اما بویی از مسلمانی نبرده بودند و ما در محرومیت شدید به سر می‌بردیم. به صورتی که درماه رمضان چایی که به ما می‌دادند آن را در پتو می‌پیچیدیم تا گرمای آن را حفظ کنیم تا برای افطار قابل خوردن باشد نیرو‌های بعثی هر روز درب آسایشگاه را ساعت شش عصر می‌بستند. در ماه رمضان بعد از خوردن وعده افطار و سحر، چون اجازه رفتن به سرویس بهداشتی را به ما نمی‌دادند خیلی از بچه‌ها به بیماری‌های گوارشی دچار می‌شدند که گاهی آن‌ها را با خطر مرگ رو به رو می‌کرد.

ما حتی در ماه مبارک رمضان هم از چشیدن طعم مشت و لگد‌های بعثی‌ها در امان نبودیم و هنگام گرفتن وعده غذایی ما را کتک می‌زدند. تنها لطفی که به ما کردند این بود که در این یک ماه رمضان با کابل و چوب در اردوگاه نمی‌چرخیدن این کار آن‌ها فشار عصبی زیادی به بچه‌ها وارد می‌کرد. در ماه مبارک همچون سایر ماه‌های سال هم قرآن خواندن دسته جمعی و نماز خواندن ممنوع بود در حالی که بیش از هر زمان به این ا ُنس گرفتن نیاز داشتیم.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

روزه داری با چشیدن طعم مشت و لگد بعثی‌ها بیشتر بخوانید »

نوبت گرفتن برای قرآن خواندن، برنامه اسرا در ماه رمضان

راهکار اسرای ایرانی برای قرائت قرآن در ماه مبارک رمضان


نوبت گرفتن برای قرآن خواندن، برنامه اسرا در ماه رمضانبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «حسین حجتی‌زاده» از آزادگان دوران دفاع مقدس با بیان خاطره‌ای کوتاه از روز‌های ماه مبارک رمضان در اسارت، به سختی‌های قرائت قرآن در آن ایام اشاره کرد که در ادامه آمده است.

در ماه مبارک رمضان هم مثل سایر ماه‌های اسارت تغییر در حجم غذا یا کیفیت آن به وجود نمی‌آمد، فقط هر دو وعده ناهار و شام را شب می‌دادند.

هیچ امکاناتی نداشتیم و غذایی که برای سحر نگه می‌داشتیم را سرد می‌خوردیم که این باعث مبتلا شدن به بیماری‌های گوارشی زیادی شد. بعد از درخواست‌های زیاد، بعثی‌ها یک بخاری نفتی به ما دادند، اما به دلیل نبود نفت فقط سه ساعت می‌توانستیم آن را روشن کنیم. گرچه اسیر بودیم و سخت می‌گذشت، ولی در ماه مبارک رمضان همواره بساط ختم قرآن و نماز شبمان برقرار بود. چون قرآن کم بود بچه‌ها برای خواندن قرآن نوبت می‌گرفتند تا همه بتوانند در ختم قرآن سهیم باشند.

اردوگاه ما یک اتاق ۹۰ متری بود که تعداد زیادی مجروح و اسیر آنجا زندگی می‌کردیم. ابتدا آب گرمی نداشتیم که با آن لباس‌هایمان را بشوئیم که میکروب‌های آن از بین برود یا خودمان حمام کنیم. این شرایط باعث رشد بیماری‌های زیادی شد. یادم می‌آید که یکی از بچه‌ها به بیماری پوستی مسری دچار شده بود که برای جلوگیری از شیوع آن، وی را به اتاقکی بیرون از اردوگاه منتقل کردند. همه از ترس مبتلا شدن به آن نزدیک نمی‌شدند و چون پایش قطع بود خودش هم توان انجام دادن کارهایش را نداشت لذا من مسئولیت مراقبت از آن را به عهده گرفتم تا بهبود یافت. بماند که شب‌ها از ترس اینکه مبادا من هم به بیماری مبتلا شده باشم خواب راحت نداشتم.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

راهکار اسرای ایرانی برای قرائت قرآن در ماه مبارک رمضان بیشتر بخوانید »

برادران اسیر سهم آب خود را به همدیگر می‌بخشیدند

استقامت آزادگان ایرانی که افسران بعثی را مستاصل کرد


برادران اسیر سهم آب خود را به همدیگر می‌بخشیدندبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، عبدالحسین شاهین از آزادگان دورا دفاع مقدس روایت می‌کند: رمضان سال ۶۵، اواخر اردیبهشت شروع شد. هوای عراق گرم و نفس گیر بود، اما آن ساعات طولانی با هوای گرم و طاقت‌فرسا و غذای ناکافی و بی‌کیفیت اردوگاه باعث نشد که بچه‌ها روزه نگیرند. هر چند کمتر روزی به خاطر انجام فریضه مسلمانی، از ضربات مشت و لگد زندانبان‌های بعثی در امان بودیم، اما وقتی تشنه و بی‌رمق می‌شدیم، تازه روضه تلظّی حضرت علی اصغر شش ماهه توی سرمان می‌پیچید.

نزدیک ظهر گوی آتشین خورشید پرتو‌های سوزان خود را به رخمان می‌کشید، عطش و گرما اوج می‌گرفت و باران عرق می‌بارید از تنهای ضعیف و لاغر اسرا که بیشتر جوان و نوجوان بودند. گاهی که زندانبان‌های بی‌رحم با بهانه یا بی‌بهانه به جان ما می‌افتادند، به این می‌اندیشیدم سوز عطش بی‌آبی سخت‌تر است یا سوزی که از ضربات پی در پی باتوم افسران بعثی به بدن‌های خیس و عرق کرده‌ی اسرای روزه دار تا مغز استخوانمان نفوذ می‌کند؟ اما بچه‌ها روضه‌ی کتک خوردن مادر و چادر خاکی‌اش را در میان مشت و لگد‌های بی‌محابای دژخیمان به یاد می‌آوردند و مقاومت‌شان در راه خدا و اطاعت از ولایت بیشتر می‌شد و کاری کردند که بی رحم‌ترین افسر بعثی، با درماندگی اعتراف می‌کرد: «ما در دست شما اسیریم نه شما».

من اولین ماه مبارک را در کمپ هفتم اردوگاه رمادی گذراندم. طول آسایشگاه ما ۱۴ و عرضش چهار و نیم متر بود. بیش از ۵۰ اسیر دیگر هم با من در آن دخمه زندگی می‌کردند. موقع خواب شانه به شانه‌ی هم دراز می‌کشیدیم. اما در دو ردیف. پاهایمان به سمت هم بود که یک راه باریک در سمت پا‌ها برای رفت و آمد بچه‌ها ایجاد می‌شد. در گوشه‌ای از آسایشگاه دو سطل ۳۰ لیتری آب و یک حبانه سفالی به گنجایش ۴۵ لیتر وجود داشت. حبانه حکم یخچال را برایمان داشت. آب را کمی خنک و گوارا می‌کرد برایمان. از ساعت ۱۷ بعدازظهر تا ۷.۳۰ صبح روز بعد در آسایشگاه محبوس‌مان می‌کردند. ما باید از این سه منبع ناچیز آب، هم برای طهارت و وضو و هم آشامیدن استفاده می‌کردیم. یک سطل هم در گوشه دیگر آسایشگاه قرار داشت که دور آن را با پتویی استتار کرده بودیم. اسمش را گذاشته بودیم دستشویی. حدود یک و نیم متر از فضا محل سطل‌ها بود.

نورانیت ماه رمضان در این شرایط بود که برای اسرا ۱۰۰ چندان می‌شد. چون حکایت، حکایت شرمندگی آب بود در مقابل ایثار برادران اسیر که با وجود کام خشک و لب‌های ترک زده اش، همان سهم اندک خود را به دیگران می‌بخشیدند. انگار در طالع آب‌های سرزمین عراق نوشته شده بود به خاطر تشنه کامی آزادمردانی که به خاکش پا می‌گذارند، همیشه خجل و شرمنده باشد. اسیر بامعرفت، زیاد داشتیم که قبل از فرا رسیدن ماه مبارک رمضان پیش ارشد آسایشگاه می‌رفتند و می‌گفتند: «برادر ما نذر کردیم که در ایام روزه داری ظروف غذای اسرا را بشوییم. اسم من را جلوتر بنویس.»

شست‌وشوی ظروف در ساعات آزادباش و بیرون از آسایشگاه انجام می‌شد. زمان آزادباش برای هواخوری، رفتن به توالت و انجام امور شخصی بود. نظافت آسایشگاه طبق لوحه‌ای منظم که ارشد آسایشگاه می‌نوشت، در سایر ماه‌ها هم انجام می‌شد. اما نذرکننده، همین ساعات را هم مشغول شست‌وشوی ظروف سایر اسرا می‌شد و چندین بار در ماه تن خود را برای انجام کار‌های سخت و طاقت فرسا به زحمت می‌انداخت.

نذر، انواع دیگری هم داشت. بعضی‌ها داوطلبانه سطل بدبویِ پر از ادرار و مدفوعی که از شب تا صبح جمع می‌شد را به بیرون آسایشگاه می‌بردند و در فاضلاب می‌ریختند. بعد در آن هوای گرم، سطل متعفن و حال بهم زن را شستشو می‌دادند؛ در زیر آفتاب می‌گذاشتند و مجددا وقت داخل باش آن را به درون آسایشگاه می‌آوردند.

نزدیک اذان مغرب که می‌شد، همراه با اسرا رو به قبله می‌نشستم. از تداعی خاطرات ماه رمضان سال قبل، زمانی که در کنار خانواده و دوستان بودم، پرده‌ی اشک شفافی روی چشمانم را می‌پوشاند. مادرم را در میان دریای متلاطم اشکم می‌دیدم که می‌گفت: «حسین، زود بیا خانه با هم افطار بخوریم».

زخم‌های دهان باز کرده‌ی جسم و روح‌مان دردناک شده بود. ماه رمضان، ماه راز و نیاز با خدا بود. اما چند نفوذی و چشم نامحرم، حالات اسرا را ثبت می‌کرد و نگهبان‌های بعثی مدام به آسایشگاه‌ها سرک می‌کشیدند. غیرتمان برنمی‌داشت که آن‌ها ما را در حالت ضعف و دلتنگی ببینند. اما در گوشه دیگر اشک نچکیده‌ام، پنجاه برادری را می‌دیدم که دست‌هایشان مثنوی مهربانی بود و سعی می‌کردند در کنار سفره‌ی افطار غریبانه سلول تنگ‌مان حال و هوای همدیگر را چنان متحول کنند که هر اسیر اردوگاه گردش چرخ روزگار را به کام دژخیمان مخوفمان سیاه کند. وقتی یکی از برادران با صدای داودی‌اش، شروع به خواندن دعای ربنا، ربنای قبل از اذان مغرب می‌کرد، زیر لب با او همنوا می‌شدیم. حس قرب به خدا چنان بود که انگار با هر نفس پله، پله به خدا نزدیکتر می‌شدیم.

اسرا ابتدا نماز می‌خواندند و بعد افطار می‌کردند. افطار ما همان غذای ناچیز و کمی بود که بعثی‌ها برای ناهار به ما می‌دادند. آن را برای افطار نگه می‌داشتیم. ناهار ظهر حدود ۵ تا ۶ قاشق برنج و مقداری خورشت بود. اگرچه آن را دور پتویی می‌پیچیدیم که از دهان نیفتد. اما باز هم روی خورشت را لایه‌ای به ضخامت یک تا دو سانت از چربی می‌پوشاند. چشم می‌بستیم و بعد از خواندن دعای “اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا” روزه خود را باز می‌کردیم. سحری هم، همان شام شب بود که چند دقیقه قبل از اذان صبح می‌خوردیم؛ سرد و از دهان افتاده. برای اسرا مهم بندگی‌شان بود که روز به روز جمال حق را در گوشه زندانشان عیان می‌دیدند و با روحیه عالی در مقابل شکنجه‌های بعثی‌ها طاقت می‌آوردند.

هر روز دو نوبت چای به ما می‌دادند. آن را برای افطار می‌گذاشتیم. چای هم سرد تناول می‌شد. خوردن غذای مانده در آن هوای گرم باعث ایجاد مشکلات گوارشی زیادی از جمله اسهال برای اسرا می‌گردید. اما باز هم وقت سحر پای سفره‌ی ماه مهمانی خدا حضور حداکثری برادران را می‌دیدم.

در شب‌های قدر، آزار و اذیت نگهبان‌های بعثی بیشتر می‌شد. آن‌ها آیین مسلمانی ما را برنمی‌تابیدند. بیشتر می‌ترسیدند. باید به ما مجوسی می‌گفتند تا تاریخ بر پیشانی‌شان مهر مسلمان‌کشی نزند. نماز خواندن و بیدار ماندن در شب، ممنوع بود. برای این محدودیت هم چاره‌ای اندیشیدیم. اسارت، جرات و جسارت ما را به چالش می‌کشید و برای هر لحظه‌مان تدبیری مدبرانه داشتیم. تعدادی از بچه‌ها هم انتخاب‌شان این بود که آینه کوچک جیبی را به دست گرفته و کنار پنجره کشیک بدهند؛ تا سر و کله بعثی‌ها پیدا می‌شد، بدون جلب توجه دشمن می‌گفت: «شمر می‌آید، متفرق شوید.»

مراسم قرآن به سر گذاشتن هم داشتیم. همه می‌دانستیم در آن شرایط که جاسوس‌های اندک کوچکترین حرکات ما را کف دست دشمن می‌گذارند، ما جانمان را کف دست می‌گرفتیم تا از سرمان رحلی برای مصحف خدا بسازیم. اما در هر آسایشگاه دو تا سه قرآن بیشتر وجود نداشت. بچه‌ها بر روی برگه‌ای که از پاکت سیگار‌ها یا تاید جمع کرده بودند، سوره اخلاص را می‌نوشتند و آن را روی سر می‌گذاشتند.

هرچند که صبح سر‌های سبزمان آماج ضربات دردآور باتوم‌های نگهبان‌ها می‌شد. در آن لحظات به هر طرف می‌نگریستم نور خدا را در آیینه‌ی بی‌زنگار چشم برادران اسیرم می‌دیدم. رندان خراباتی بودند که پیمانه‌ی وجودشان پر بود از می‌ناب الهی. باکی نداشتند که پیمانه‌ی عمرشان به دست زندانبان‌های خشمگین به پایان برسد.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

استقامت آزادگان ایرانی که افسران بعثی را مستاصل کرد بیشتر بخوانید »

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان»

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان»



تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر کتاب «عصر‌های کریسکان» منتشر خواهد شد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عصرهای کریسکان عنوان کتابی است به قلم کیانوش گلزار راغب که امیر سعیدزاده و همسرش سعدا حمزه‌ای آن را روایت کرده‌اند و در سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

کریسکان منطقه‌ای در کردستان عراق است که پس از پاکسازی سردشت تبدیل به مقر اصلی گروهک‌های تجزیه‌طلب شد و آن‌ها در آنجا زندانی دایر کرده بودند. راوی کتاب نیز چندسالی را در این زندان اسیر بوده است. ماموستا ملاقادر قادری امام جمعه پاوه خبر داده است که این کتاب به تازگی مزین به تقریظ رهبر انقلاب شده است.

امیر سعیدزاده، راوی این کتاب، یکی از منحصر به فردترین نیروی‌های دفاع مقدس است. چراکه او عضو هیچ سازمانی نیست. یک نیروی آزاد است و در عین حال در مأموریت‌های اطلاعاتی و عملیاتی شرکت می‌کند، مأموریت‌هایی نیز برای شناسایی در خارج از کشور دارد. پس از آن راهی سپاه می‌شود.

سعیدزاده پیش از انقلاب، از طرف ساواک، مورد پیگیری و بازخواست قرار گرفته و فراری می‌شود. اسیر کومله می‌شود و از سازمان کومله نیز فرار می‌کند. چهار سال بعد از جنگ، سعید زاده به اسارت حزب دموکرات کردستان عراق در می‌آید. این دوران از ابتدای انقلاب تا سال ۷۴، یعنی یک دوره ۱۵ ساله، به طول می‌انجامد.

نویسنده در این کتاب با یک سبک ابتکاری، خاطره چند روایی را طرح کرده است. خواننده وقتی سعیدزاده را می‌شناسد، وارد یک تنش و درگیری می‌شود. سپس در فصل بعدی اینکه خانواده اش چه عکس العملی نشان می‌دهد، بررسی می‌شود و از زبان همسر او همان خاطرات تکمیل می‌شود. اتفاقاتی که حول محور خانواده رخ می‌دهد؛ یعنی راوی اصلی خود خبر ندارد، اما خانواده کاملاً به تمام جوانب مسلط است. در بخشی همسر او وارد داستان می‌شود، آن نقاط مبهم را تکمیل می‌کند.

دوباره در فصل بعدی راوی اصلی ادامه ماجرا را می‌گوید و همسر راوی وارد داستان می‌شود و خاطرات را شرح می‌دهد. راوی دوم پیگیری‌های جانبی که برای خانواده رخ می‌دهد؛ مانند شهادت دیگر برادران، اسارت پدر، بمباران‌هایی که در شهر رخ می‌دهد، را بازگو می‌کند. به عبارتی راوی دوم وظیفه تکمیل روایت‌های اصلی را برعهده دارد.

کریسکان منطقه‌ای در کوه سنجاق در کردستان عراق است که مقر اصلی حزب دموکرات ایران بوده است. سعیدزاده دوران اسارت چهار ساله خود را، در منطقه کریسکان بوده است. به دلیل اینکه بیشتر اتفاقات در آن منطقه رخ داده، این نام را برای کتاب انتخاب کرده است.

کتاب را انتشارات سوره مهر اولین بار در سال ۱۳۹۴ منتشر کرد.



منبع خبر

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» بیشتر بخوانید »