به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، مأموران صلیبسرخ با حضور در اردوگاههای اسرای ایرانی، ضمن ثبت نام و مشخصات آنها، به اسرا پبشنهاد پناهندگی و یا عضویت در سازمان مجاهدین خلق را میدادند؛ البته که دلاورمردان مقاوم جبهههای نبرد، اسارت در غربت را به گرفتاری در ذلت ترجیح میدادند.
«مسعود قربانی» آزاده دوران دفاع مقدس که چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه به اسارت درآمده و سال ۱۳۶۹ نیز درپی تبادل اسرا میان ایران و عراق، از زندانهای دشمن بعثی آزاد شده، در خاطرات روزهای پایانی اسارت خود گفته هست: «جمعه ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، اولین گروه هزار نفری از اسرای ایرانی برای مبادله با هزار نفر از اسرای عراقی به سوی مرز خسروی فرستاده شدند؛ در اولین شب تبادل، اسرایی که در آسایشگاهشان تلویزیون داشتند، شاهد مبادله اسرا بودند. اتوبوسهای عراقی در مرز توقف میکردند و اسرا یکییکی پیاده شده و به طرف اتوبوسهای کشور خودمان میرفتند. بچهها با دیدن این صحنهها خوشحال میشدند و خدا را شکر میکردند. همینطور به ترتیب اردوگاه به اردوگاه اسرا تبادل میشدند. روزها به کندی میگذشت تا اینکه روزی کامیونی حامل کفش و لباس وارد اردوگاه ما شد. به هر نفر یکدست لباس نظامی خاکیرنگ آستینکوتاه و یک جفت کفش مشکیرنگ دادند؛ بالأخره انتظارها به سر رسید.
نوبت اردوگاه ما شد؛ اطلاع دادند که بهزودی آزاد میشوید. ابتدا گفتند که میخواهند مجروحان هر دو کشور را طبق هماهنگیهای بهعمل آمده، مبادله کنند. روز مبادله اسامیشان خوانده میشد، به ستون پنج بهخط میشدند، تا با اتوبوس آنها را به فرودگاه انتقال دهند. بعد از آنها، ابتدا اسرای قسمت یک را پس از بازدید صلیبسرخ، جهت مبادله به سوی مرز فرستادند. بالأخره صبح روز نهم شهریور، نوبت قسمت ما شد. روز آزادی فرا رسید. حال و هوای خاصی داشتیم. از دیگر دوستان و همرزمان نشانی و شماره تلفن گرفتیم. ساعتی پس از ادای فریضه نماز صبح و شکر به درگاه پروردگار عالم، بهخط شدیم.
لحظاتمان پر از استرس و هیجان بود. از یکطرف شاد بودیم که بهلطف خدا داریم آزاد میشویم، از یکطرف دلمان برای بچههایی که در غربت اسارت از دست داده بودیم، گرفته بود. یکی از این عزیزان، دوست عزیزِ از دوران مدرسه تا میدان جنگ و اسارت، «قنبر نوری» بود که پس از تحمل سختیهای فراوان و کمبودها، مشکلات و نارساییها، به بیماری سخت دچار شد و در نهایت هم به درجه رفیع شهادت نائل آمد. واقعا نمیدانستیم در بازگشت به وطن، باید چگونه با خانواده این عزیز روبهرو شویم و چه جوابی برایشان داشته باشیم!
نمایندگان صلیبسرخ که برای اولینبار برای بازدیدمان آمده بودند، اسامی ما را برای اولینبار ثبت کردند. در حین ثبت اسامی، یکی دو سؤال اساسی را مثل طوطی برای هم تکرار میکردند؛ در رابطه با اینکه آیا میخواهید به کشور خود برگردید؟ با خود گفتم این چه سؤال احمقانهای هست که میکنند! مگر دیوانهایم که بخواهیم اینجا بمانیم. ما هم با قوت میگفتیم بله؛ البته که میخواهیم به وطن برگردیم. همه اسرا در جواب این سؤال معنادار، متقابلاً پاسخی قاطعانه و معنادار مبنیبر عشق و علاقه به نظام، انقلاب و ولایت میدادند.
خیلی دلمان میخواست ابتدا ما به کربلا و به زیارت بارگاه ملکوتی آقا اباعبداللهالحسین (ع) برویم. درخواست و اصرار هم کردیم؛ ولی متاسفانه نشد. سوار اتوبوسها شدیم و به سوی مرز خسروی حرکت کردیم. در طول مسیر از جاده اصلی تکریت به بغداد که گذر میکردیم گنبدهای نورانی امامین عسکرین (ع) در سامرا را از راه دور مشاهده میکردیم. اشک از چشمانمان سرازیر شد. همینطور که در اتوبوسها بودیم، سلام و عرض ارادت میکردیم.
عصر آنروز یعنی نهم شهریور سال ۱۳۶۹ یکیدو ساعت مانده به غروب بود که رسیدیم به مرز. با مشاهده پرچم سهرنگ جمهوری اسلامی ایران و پاسداران در لب مرز، خاطرمان آسوده شد که واقعاً داریم به وطن بازمیگردیم. لحظه آزادی از چنگال دژخیمان بعثی که بویی از انسانیت نبرده بودند، لحظاتی بسیار باشکوه و غرورآفرین بود. اشک در چشمان بچهها حلقه زده بود. از اتوبوسهای عراقی پیاده شدیم و سجده شکر به درگاه خدای متعال بهجای آوردیم و یکییکی با اسرای عراقی مبادله شده و سوار اتوبوسهای کشور خودمان شدیم».
انتهای پیام/ 113