فرمانده انتظامی استان لرستان از دستگیری کلاهبردار و کشف ۲۵۰ میلیارد ریال کلاهبرداری از شهروندان در شهرستان الیگودرز خبر داد.
به گزارش مجاهدت از مشرق، سردار یحیی الهی در گفتوگو با رسانهها اظهار داشت: در پی مراجعه ۳ شهروند الیگودرزی به پلیس آگاهی و اعلام اینکه یک نفر با ترفند انجام معاملات تجاری با سود مشارکتی مبالغی را از آنان کلاهبرداری کرده است، موضوع در دستور کار ماموران پلیس آگاهی این شهرستان قرار گرفت.
وی افزود: ماموران در تحقیقات اولیه مطلع شدند که متهم با ترفندهای خاص با شکات تماس میگیرد و پس از طرح دوستی و جلب اعتماد آنان، مبلغ ۲۵۰ میلیارد ریال از این ۳ شهروند کلاهبرداری کرده است.
فرمانده انتظامی استان لرستان گفت: ماموران با انجام کارهای اطلاعاتی و پلیسی ۲ کلاهبردار را در شهرستان الیگودرز شناسایی و در عملیاتی ضربتی آنان را در مخفیگاهشان دستگیر کردند.
الهی در پایان ضمن هشدار به کلاهبرداران و افراد سودجو که پلیس با اشراف اطلاعاتی با آنان برخورد قانونی خواهد کرد به شهروندان توصیه کرد، به افراد ناشناس اعتماد نکنند و هرگونه مورد مشکوک را از طریق تلفن ۱۱۰ به پلیس اطلاع دهند.
منبع: فارس
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
دریاچه «گهر» در استان لرستان به دلیل بارش سنگین برف و کاهش دما یخ زد.
به گزارش مجاهدت از مشرق،علی سالاروند مدیرکل محیط زیست لرستان، اظهار داشت: در یک هفته آخر بهمن ماه این دریاچه با توجه به بارش سنگین برف و کاهش دما دچار یخ زدگی شده است.
وی، افزود: یخ زدگی این دریاچه پدیدهای عادی است و آخرین بار این اتفاق شش سال قبل رخ داده بود.
دریاچه گهر که به «نگین اشترانکوه» معروف است یکی از زیباترین دریاچههای طبیعی ایران به شمار میرود و با ارتفاع ۲۳۶۰ متر از سطح دریا در میان منطقه حفاظتشده اشترانکوه واقعشده است.
این دریاچه در منطقه حفاظت شده اشترانکوه و بین بخش زز و ماهرو الیگودرز و بخش مرکزی دورود قرار دارد.
دریاچه گهر به سبب نداشتن راه ماشین رو تا حد زیادی از خرابی و آلودگی به دست انسان به دور ماندهاست.
پوشش گیاهی دریاچه گهر شامل درختان بلوط، بید، بادام، پسته وحشی، گلابی وحشی، چنار، نارون، بلوط مازو، گردو، انجیر، زبان گنجشک، سیب، زالزالک، ارژن، کنار کهور، و موی وحشی است. همچنین گلهای لاله واژگون، شقایق، زنبق، لاله وحشی، تاج خروسی و اختر در منطقه موجود هستند.
حیات وحش دریاچهٔ گهر زیستگاه مناسبی برای آبزیان و دیگر حیوانات وحشی است.
براساس این گزارش، با توجه به اینکه این منطقه تحت حفاظت قرار دارد برای جلوگیری از آسیب به تنوع جانوری و گیاهی آن تا ۱۵ خرداد ماه امکان ورود به این منطقه وجود ندارد و اجازه ورود به گردشگران داده نمیشود.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، برای دفاع از وطن و تأمین امنیت ما، افراد زیادی به جبهههای حق علیه باطل رفتند و جان و سلامت خود را کف دست گرفتند تا ما امروز امنیت داشته باشیم.
یکی از این افراد، «ملکحسین احمدی» است که از شهرستان الیگودرز در استان لرستان اعزام شد و در بخش مهندسی رزمی لشکر ۴۲ قدر فعالیت کرد. وی روز ۱۳۶۴/۱۱/۲۴ در عملیات والفجر ۸ در اروندرود قطع نخاع شد.
این جانباز در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، در رابطه با نحوه مجروحیت خود اظهار داشت: ما پل شناور روی اروندرود نصب میکردیم. زمانی که پل نصب شد، هواپیماهای عراقی شروع به بمباران مناطق کردند و ما روی همان پل مجروح شدیم.
وی افزود: سال ۶۴ که من قطع نخاع شدم، بعد از شش ماه که در آسایشگاه بودم، دوباره به اهواز بازگشتم و تا پایان جنگ در ستاد لشکر ۴۲ قدر، کار اداری انجام میدادم.
احمدی در مورد سختیهای جانبازی گفت: دوران جانبازی، دوران آغاز زندگی جدیدی برای من بود. در اوایل مجروحیتم از دکتر پرسیدم که «چه مدت طول میکشد تا بتوانم راه بروم؟» دکتر به من پاسخ داد که این فرایند ممکن است شش ماه طول بکشد. آن شش ماه برایم خیلی سخت گذشت، اما بهمرور به این زندگی جدید عادت کردم و از سال ۶۴ تا الآن دارم زندگی میکنم. زندگی ما جانبازان نخاعی، روی ویلچیر است و سختیهای خودش را دارد.
وی در مورد برخورد اطرافیان با شرایط جدید جسمانی خود گفت: مردم در مورد شرایط جدیدم با من برخوردهای مختلفی دارند. کسانی که شناخت بیشتری دارند، احترام میگذارند، اما برخی هم کملطفی میکنند، اما ما خیلی انتظاری از آنها نداریم. ما برای رضای خدا به جبهه رفتیم و توقع زیادی از کسی نداریم. ما انجام وظیفه کردیم. انشاءالله خداوند اجر اخروی به ما بدهد.
این جانباز در پاسخ به این سؤال که «چه حرفی به مردم دارید؟» گفت: حرف من به مردم این است که قدر انقلاب را بدانند. خونهای زیادی ریخته شد و جوانان زیادی پرپر شدند تا این انقلاب به ثمر نشست. از مردم میخواهم پیرو اوامر رهبر معظم انقلاب اسلامی و گوش به فرمان ایشان باشند تا انقلاب به دست صاحب اصلی آن، امام مهدی (عج) برسد.
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
معاون پارلمانی رئیس جمهور، گفت: سیاست دولت سیزدهم حضور میدانی دولتمردان و مدیران در جمعهای دانشجویی و پاسخگویی صریح و شفاف به پرسشهای دانشجویان است.
به گزارش مجاهدت از مشرق، سیدمحمد حسینی امروز شنبه در نشست با رؤسای دانشگاهها و مراکز آموزش عالی لرستان، اظهار داشت: مطالبات رؤسای دانشگاههای استان را در حوزه اختیارات، پیگیری میکند.
وی از رئیس دانشگاه لرستان و مسئول دفاتر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری تقدیر کرد به این خاطر که در اتفاقات، اغتشاشات و حوادث اخیر، در دانشگاه لرستان که دانشگاه مادر دانشگاههای استان است هیچگونه مشکل و تنشی ایجاد نشده است که بخشی از آن به علت حضور میدانی و مستمر رئیس دانشگاه لرستان و مسئول نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه لرستان در بین دانشجویان است.
معاون پارلمانی رئیس جمهور، در بخش دیگری از سخنان خود، سیاست دولت سیزدهم را حضور میدانی دولتمردان و مدیران در جمعهای دانشجویی و پاسخگویی صریح و شفاف به پرسشهای دانشجویان دانست.
حسینی، ادامه داد: امروزه اهمیت جهاد تبیین و تشریح دستاوردها و موفقیتهای نظام جمهوری اسلامی ایران برای نسل جوان بهویژه دانشجویان، اهمیت مضاعف یافته است.
وی، تصریح کرد: اهمیت حمایت از فناوری باعث شد در دولت سیزدهم یک معاونت تحت عنوان معاونت فناوری در وزارت علوم تشکیل شود.
معاون پارلمانی رئیسجمهور از رؤسای دانشگاهها و مراکز آموزش عالی استان لرستان خواست تا جایی که میتوانند از فناوری، پژوهشهای کاربردی مبتنی بر نیازهای جامعه، ایدهپردازی اساتید و دانشجویان در زمینههای مختلف کاربردی و پروژههای دانشگاهی دانشبنیان حمایت کنند.
منبع: مهر
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: لوازم زندگی و جهیزیه به عهده آقا سید بود؟
همسر شهید: لوازم زندگی خاصی نبود؛ یک دانه چمدان بود و یک موکت ساده. آمدیم خانه پدرشوهرم در یک اتاق با یک فرش. ۷ سال با پدرشوهرم زندگی کردم در آن خانه بچه اولم به دنیا آمد، بچه دومم به دنیا آمد، بچه سومم که به دنیا آمد، خواهر بزرگترِ سید گفت که باید بروید جدا زندگی درست کنید. آن موقع با سه تا بچه من از خانه پدرشوهرم آمدم بیرون.
پدر شوهرم ماشاءالله خیلی برو بیا داشت. کشاورزی میکرد. سی چهل هکتار، گوجه و برنج و خیار و جو و هر چه فکرش را بکنید، میکاشت. پسرهایش هم کمک میکردند. من که عروسش بودم با سه تا بچه در یک اتاق از خانهاش زندگی میکردیم. پدر شوهرم کشاورزی میکردند، من هم در خانه برایشان کار میکردم. هر وقت مهمان داشتند، کارها با من بود. من الان یادم میآید با خودم میگویم من چطور آنجا دوام آوردم؟! خیلی خانواده شلوغی بودند. یعنی آنجا از صبح که بلند میشدم تا شب مثل یک کارگر کار میکردم. شوهرم هم همین طور در بیابان از صبح تا شب کار میکرد.
**: مادرِ آقا سید هم بودند؟
همسر شهید: مادر آقا سید بود، خواهرهایش بودند، برادرهایش هم بودند.
**: رابطه شما با مادرشان چطور بود؟
همسر شهید: با مادر شوهر و خواهر شوهرم رابطه خیلی خوبی نداشتیم. خدا رحمت کند پدرشوهرم خیلی سختگیر بود. آدم باید واقعیت را بگوید، نمیشود جلوی شما فیلم بازی کنم.
**: یعنی نسبت به بچههای خودش سختگیر بود یا با شما هم سختگیری میکرد؟
همسر شهید: در مورد من هم سختگیر بود.
**: چرا؛ علتش چی بود؟
پسر شهید: عمههای من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتند. چون پسر ارشد بوده و پدربزرگم دوستش داشته یک طورهایی، حسادت میکردند. در فامیل ما، مادرم تنها عروسی بود که پشت سر هم سه تا پسر آورد. مثلا زن عمویم ۴ تا بچه اولش دختر بودند.
**: این تأثیر گذاشت؟
پسر شهید: بله؛ حسادت میکردند. پدربزرگم وقتی میآمد خانه، تا زمانی که خودشان سالم بودند، مثلا دیگه نه بچههای عمههایم را نگاه میکردند نه بچههای عموهایم، فقط میگفتند بچههای سید احمد کجا هستند؟
همسر شهید: خیلی بچههای من را دوست داشت.
پسر شهید: اسمهای همه ما را هم پدربزرگم گذاشته بود، پسر بزرگ مصطفی، بعد مرتضی، آخری هم که من مجتبی. این باعث شده بود که یک حسادتی ایجاد شود و مدام دوست داشتند مادرم از پدرم جدا شود؛ تحقیر میکردند؛ مدام اذیت میکردند؛ خبرچینی میکردند، بارها شده بود از این جادوها و طومارها مینوشتند و در خانه میانداختند.
همسر شهید: بعد از سومین پسرم ما از آنها جدا شدیم و رفتیم یک خانه گرفتیم.
**: خواهرشوهرتان که پیگیر جدایی منزلتان بودند از خیرخواهی بود یا دوست داشتند شما از آنها دور شوید؟
همسر شهید: نه، چون عروس دومی آمد، او هم دو تا بچه داشت، گفتند یکی برود تا محیط بازتر شود. مهمان زیاد میآمد و خانه، زیاد بزرگ نبود.
**: آقا سید با توجه به کاری که میکردند و زمین بزرگی که داشتند، وسعت مالی داشتند که یک خانه برای شما بگیرند؟
همسر شهید: آقا سید، بنده خدا، خیلی مرد زحمت کشی بود. خداییش حالا اگر یک موقع با پدرشوهرم کلکل کردند و ما قهر کردیم و رفتیم، اما پدرش آمد و گفت که از وقتی سید احمد رفته، من چهار تا کارگر گرفتم اما اندازه سید احمد پسر خودم نمیتوانند کار کنند.
خیلی کار میکرد. خدا رحمتش کند واقعا مرد زحمتکشی بود. ولی آن موقع قیمت خانهها مثل الان اینطور نبود؛ خانهها صد میلیون و پنجاه میلیون نبود. یک مدت اجارهنشین بودیم سختی خودش را داشت اما بعدها سید یک خانه خرید برای خودمان. یک خانه نوساز بود. که در همین خانه خریدن هم بعضیها حسادت میکردند.
**: منظورم این است که از اول میتوانستند خانه بگیرند اما اصرار داشتند پیش حاج آقا باشید؛ درست است؟
همسر شهید: من بچه بودم و سنی نداشتم.
پسر شهید: این قسمت هم بود که بابا را چطور از خانه طرد کردند.
**: یعنی همان موقع که در مورد آن صحبت میکنیم؟ بعد از تولد شما؟
پسر شهید: نه، قبل از تولد ما، چون فرزند ارشد «فاطمه سادات» است، بعد از فاطمه ما سه تا پسر آمدیم. به فاصله دو سال، سه سال و پنج سال.
همسر شهید: شیر به شیر بودند.
پسر شهید: آن قصه را مادرم بیشتر در جریان است که چه اتفاقی افتاد که پدربزرگم پدرم را با دست خالی فرستاد به خانه جدید. کسی که آمده بود اینها را ببرد به خانه جدید، به خاطر مظلومیتشان گریه میکرد، چون بعد از ۷ سال زندگی مشترک هیچ چیزی نداشتند. وقتی پدربزرگم به پدرم میگوید از خانه برو بیرون، پدرم از خودش هیچی نداشت و پدربزرگم هم هیچ حمایتی نکرد.
**: یعنی حق نداشت چیزی از خانه بیاورد؟ فقط خودشان آمدند؟
پسر شهید: من فقط همینقدر میدانم راننده آن ماشینی که آمده بود تا یک مقدار خرت و پرت و یک موکتشان را ببرد، برای مظلومیت پدرم گریه میکرد.
همسر شهید: بعد خواهرشوهرم برگشت و گفت باید بروید… چون من در خانه پدرشان خیلی کار میکردم، یعنی الان من در خانه خودم یک ظرف را با درد زانو و هزارتا ناله میشورم. ولی آن موقع اینطور نبودم؛ صبح که بلند میشدم یک نفر دو نفر، از خواهرشوهر بزرگم با شوهرش میآمد تا مهمانهای دیگر. خیلی میآمدند. یک وقتی میشد من ساعت یک شب خواب بودم، پدرشوهرم میآمد میگفت صدیقه! بلند شو آبگوشت درست کن از اصفهان قرار است مهمان بیاید… یک نصفه شب زودپز را بار میگذاشتم تا صبح. اینطور بود.
گوسفند و گاو زیاد داشتند. در حیاط یک آغل برای گوسفندان درست کرده بودند که من شاید روزی سه بار با زانوهایم مینشستم روی زمین و زمین را تی میکشیدم تا آشغالهای گوسفندها را تمیز کنم. بعد دوباره کثیف میکردند. رسیدگی به آنها هم وظیفه من بود.
**: گاو هم داشتند؟ دوشیدن شیر صبحگاه هم با شما بود؟
همسر شهید: نه، من گوسفند نمیدوشیدم، مادرشوهرم خودش میدوشید. ولی خیلی سالهای سختی بود. من اینقدر بچه بودم میگفتم مگر میشود آدم یک روزی زندگیاش جدا شود. فکر نمیکردم، بچه بودم. گمان میکردم همیشه با هم زندگی میکنیم، با هم سر یک سفره غذا میخوریم. یک دفعه مادرشوهرم گفت که شما دیگر باید بروید سر زندگی خودتان. من نمیدانستم زندگی چیست، میگفتم با هم زندگی میکنیم دیگر؛ فکرم اینطور بود. سید هم فکرش همین طور بود.
گفت نه، من رفتم خانه دیدم باید بروید. بعد سید از سرکار آمد دیدم خواهرشوهرم یک ماهیتابه آورد. آن را سمت خودش میکشید که من این را به صدیقه نمیدهم! آن یکی را سمت خودش میکشید میگفت توی کاسه خودشان املت درست کنند؟ بده این را ببرند. سر یک ماهیتابه با هم دعوا داشتیم. دو تا استکان برایم گذاشت، یک ماهیتابه گذاشت، یک رختخواب و چمدان برای خودم بود و یک فرش، گفت بروید.
یک بنده خدایی به اسم رضوان بود که وانت داشت، بعد تعریف میکرد که من وقتی شما را بردم در آن خانه قدیمی و متروکه، وقتی آنجا گذاشتم با یک چمدان، تا دو روز نمیتوانستم غذا بخورم. گفتم سید واقعا خیلی غریب بود، نه کمدی، نه تلویزیونی نه یخچالی، یک قالی بود و یک چمدان و یک زن و سه تا بچه. ما که آنجا رفتیم ماشاءالله سید کار میکرد، داشتیم مستقل میشدیم که یک باره آمد گفت من نمیتوانم جدایی را تحمل کنم، برگردیم خانه پدرم. دوباره ما را قاطی خانه خودشان کرد.
**: چقدر فاصله افتاد؟
همسر شهید: شاید مثلا سه ماه شد که ما رفتیم در این خانه اجارهای.
بعد از یک مدت دوباره همین طور شد… یعنی اینقدر ما رفتیم و برگشتیم که حتی من به سمت شهر بروجرد فرار کردم و رفتم به استان لرستان.
**: شما در آن سه ماه لوازم زندگی مثل یخچال و گاز و اینها هم داشتید؟
همسر شهید: هیچی نداشتم. گازم یک پیکنیک بود، یخچال هم که نداشتم، چیزی نمیخریدم، اگر میخریدم تازه استفاده میکردم.
**: بعد از سه ماه حاج آقا آمدند دنبالتان و گفتند هیچ کسی نیست مثل سید احمد کار کند؛ شما برگردید…
همسر شهید: بله. یک طوری هم بود آن موقع ما خیلی دستمان خالی بود. من سید مرتضی را باردار بودم **: الان رفته دانشگاه **: بنده خدا سید میرفت در یک باغی که کدو خورشتی مانده بود و بزرگ شده بود، میگفت پوست اینها را بکن و یک طوری استفاده کن تا ببینم خدا چه میخواهد. یعنی هیچ کمکی به ما نمیکرد؛ مثلا یک پولی به ما بدهد یا کمکی کند، همین طور گفت بروید زندگی کنید. بعد از یک مدت دوباره پدرشوهرم آمد گفت من نمیتوانم، کارگر خوب کار نمیکنم، بیایید خانه، دوباره برگردید با هم زندگی کنیم؛ که دوباره برگشتیم.
**: شما قبول کردید و برگشتید؟
همسر شهید: اینقدر رفت و آمد، رفت و آمد و اصرار کرد تا برگشتیم به همان خانه.
**: چندین بار این اتفاق افتاد؟ که شما خسته شدید و گفتید بروید لرستان؟ پیشنهاد شما بود یا آقا سید؟
همسر شهید: پیشنهاد آقا سید بود. فرار کردیم رفتیم لرستان (شهر بروجرد) یک مدت آنجا بودیم، آنجا هم دنبالمان آمدند.
**: این برای چه سالی است؟
همسر شهید: دخترم نبود، فاطمه متولد ۶۹ است. ۶۷ ازدواج کردیم؛ نمیدانم، شاید یک سال بعد از ازدواجمان بود.
**: یک سال بعد از ازدواجتان تصمیم گرفتید بروید لرستان؟
همسر شهید: شبانه فرار کردیم. دوباره آمدند دنبالمان. پدرشوهرم آمد، مادرشوهرم، دامادشان آمده که اگر شما نیایید زندگیمان اینطور میشود، آن طور میشود…
**: شما را چطور پیدا کردند؟
همسر شهید: سید آنجا فامیل زیاد داشتند. از فامیلها پرس و جو کرده بودند. سید در سنگبُری مشغول به کار شد، دیگر آشنایان بودند و پیدایمان کردند. تا اینکه بالاخره یک خانه ای خریدیم و مستقل شدیم. دوباره همان دخالتها ادامه داشت. پیش سید میگفتند زنت اینطور است و آن طور است و به حرف ما گوش نمیدهد. سید هم از من عصبانی میشد. اما همه این سختیها تمام شد. در کل سید آدم بدی نبود. قلبش خیلی پاک بود، کینه نداشت، آدم خوبی بود اما نمیگذاشتند زندگیمان رونق بگیرد. از این که یک مقدار ما در زندگیمان خوب و خوش بودیم، میسوختند.
**: به بروجرد که رفتید، آقا سید کشاورزی میکرد؟
همسر شهید: آنجا که رفتیم، ۷ **: ۸ ماهی رفت در کارخانه سنگبری، بعد هم که آمد دوباره کشاورزی کرد، گندم و جو و … میکاشت. زمانی که ما از تَنکَمان آمدیم اشتهارد که به سفارش برادرش سید اکبر بود که گفت اینجا پیش هم باشیم.
**: خانه ای که خریدید در اشتهارد بود؟
همسر شهید: نه، آن تنکمان بود؛ سید آن را فروخت. من به خانه مادرم در مشهد رفته بودم؛ آمدم دیدم مادرش و خواهرهایش مثل اینکه نشسته بودند زیر پایش که این خانه کوچک است و بزرگترش را میخری و این حرفها… سید هم این خانه را فروخته بود. جالب است که پولهایش را هم مادرشوهم از او گرفت که پولش را بده ما یک مقدار بدهی داریم، بعدا تو یکی دیگر بخر.
پدرشوهرم وقتی که سکته کرد دو تا خانه داشت. بنده خدا «سید» خیلی به مادرش احترام میگذاشت. مادرش گفته بود ما بدهکاریم و اینها، تو خانه ات را بفروش و بدهکاری ما را بده! پدرشوهرم خودش دو تا خانه داشت؛ زنده هم بود؛ میتوانستند بدهیشان را از آن طریق بدهند.
**: آن زمینهای بزرگی که گفتید، ملکیّتش برای چه کسی بود؟
همسر شهید: این زمینها را برای کشت و کار اجاره میکردند.
من هم نبودم که سید خانه را فروخته بود، یک مقدار پولش را هم به مامانش داده بود.
من آمدم نه خانه ای بود، نه پولی. میگویم خانه کو؟ میگوید فروختم؛ میگویم پول کو؟ میگوید دادم به مامانم بدهی بابام را بدهد. گفتم بابات دو تا خانه دارد، چرا یکی از خانههای خودش را نمیفروشند؟! بایدخانه ما را بفروشد؟ بعدش رفتیم مستأجری.
**: اینجا که نبودید؟
همسر شهید: در مرادتپه رفته بودیم پیش سید اکبر. بعد آرام آرام آمدیم سمت اشتهارد.
**: «سید اکبر» برادر آقا سید چه کار میکردند؟
همسر شهید: کاشیکاری و معماری ساختمان و این طور چیزها.
اینجا هم سید رفت کشاورزی، اشتهارد هم آب و هوایش خوب بود و کشاورزیاش را ادامه داد، گوجه خیار میکاشت و سیفیجات. تا اینکه قضیه سوریه پیش آمد و به قول سید مجتبی بیل را گذاشت و تفنگ را برداشت و رفت منطقه. سر از سوریه درآورد و داستان سوریه را هم که میدانید چطور شد…
**: قبل از اینکه آقا سید بروند سوریه، زندگی شما تثبیت شده بود؟ یعنی منزل مستقل و وضع مالی شما نسبتاً سر و سامان گرفته بود؟
همسر شهید: بله دیگر. حالا خانه مان را فروختند وقتی من نبودم، مادرشوهرم زیر پای سید احمد نشست که کوچک است و بزرگش را میخری، پولش را بده به ما. خلاصه یک طوری خانه را از چنگمان درآوردند. دیگر ما افتادیم به مستاجری و موفق نشدیم خانه بخریم. الان هم مستاجر هستیم.