اسراییل

خبری مهم که کمتر دیده شد!

افتتاح سفارت امارات در تل‌آویو به تعویق افتاد



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق؛ وزارت خارجه امارات روز دوشنبه با صدور بیانیه‌ای اعلام کرد که افتتاح سفارت این کشور در تل‌آویو به تعویق افتاده است.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرگزاری رسمی امارات(وام)، امارات عربی متحده ادعا کرد که افتتاح سفارت این کشور در تل آویو تحت تأثیر محدودیت‌های پیشگیرانه اعمال شده توسط رژیم صهیونیستی برای مقابله با شیوع ویروس کرونا قرار گرفته و امیدوار است که این اقدام به زودی انجام شود.

وزارت امور خارجه و همکاری بین المللی امارات امروز  دوشنبه در بیانیه‌ای گفت که در حال حاضر با همتای اسرائیلی خود در مورد افتتاح سفارت امارات در اسرائیل در حال هماهنگی است.

در این بیانیه آمده است:« روند گشودن سفارت در حال حاضر تحت تأثیر محدودیت‌های فعلی اعمال شده برای محدود کردن شیوع بیماری همه گیر Covid-19 است.»

وی ابراز امیدواری کرد که با ادامه تلاش‌های امارات و اسرائیل برای انجام واکسیناسیون، وضعیت، بهبود پیدا کرده و روند گشودن سفارت به زودی  تکمیل شود.

دولت امارات روز یکشنبه اعلام کرد که شورای وزیران این کشور با افتتاح سفارت در رژیم صهیونیستی ردر چارچوب پیمان صلحی که بین دو طرف منعقد شده است، موافقت کرد.

این در حالی است که «لیور حیات» سخنگوی وزارت خارجه رژیم صهیونیستی روز یکشنبه خبر داد که سفارت این رژیم با ورود هیئت دیپلماتیکی اسرائیل، به طور رسمی در ابوظبی افتتاح شد.

پیش از این رسانه‌های رژیم صهیونیستی گزارش داده بودند که در ژانویه ۲۰۲۱ (ماه جاری میلادی) احتمال افتتاح سفارت امارات در تل آویو نیز وجود دارد و مراسم افتتاح این سفارتخانه با حضور یک هیأت عالی رتبه از امارات انجام خواهد شد.

 امارات به همراه بحرین روز ۱۵ سپتامبر گذشته توافق آبراهام(سازش) را با رژیم صهیونیستی در کاخ سفید امضا کردند.

منبع: فارس



منبع خبر

افتتاح سفارت امارات در تل‌آویو به تعویق افتاد بیشتر بخوانید »

سفر فرمانده سنتکام به تل آویو با محوریت ایران

سفر فرمانده سنتکام به تل آویو با محوریت ایران



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، منابع خبری صهیونیست از سفر هفته جاری فرمانده تروریست‌های سنتکام به فلسطین اشغالی با محوریت رایزنی درباره برجام و همکاری رژیم صهیونیستی با برخی کشورهای عرب منطقه خبر دادند.

روزنامه «جروزالم پست» به نقل از شبکه خبری «والا» نوشت که ژنرال «کنث مک‌کنزی» فرمانده نیروهای سنتکام  روزهای آتی وارد اسرائیل خواهد شد. وی اولین مقام ارشد دولت جدید آمریکا از زمان روی کار آمدن «جو بایدن» رئیس جمهور این کشور محسوب می‌شود که به اسرائیل سفر می‌کند.

به نوشته این وبگاه، این سفر در بحبوحه افزایش تنش‌ها در منطقه صورت می‌گیرد. تل آویو در این زمینه تحرکاتی را برای رایزنی با مقامات دولت بایدن آغاز کرده و شنبه شب «معیر بن شبات» مشاور امنیتی رژیم اسرائیل با «جیک سولیوان» همتای آمریکایی خود گفت‌وکرد.

 به گفته منابع آگاه، سفر فرمانده سنتکام برای هموارتر کردن مسیر همکاری آشکار نظامی رژیم اسرائیل و اعراب منطقه به ویژه امارات و بحرین  بعد از عادی سازی روابط در ماه‌های اخیر است.

این در حالی  است که یک رسانه رژیم صهیونیستی خبر داد که رئیس سازمان جاسوسی رژیم صهیونیستی با سفر به واشنگتن قصد دارد شرط و شروط این رژیم برای بازگشت آمریکا به توافق با ایران را اعلام کند.

«یوسی کوهن» رئیس سازمان جاسوسی رژیم صهیونیستی «موساد» قصد دارد رهسپار واشنگتن شود تا در دیدار با مقامات دولت «جو بایدن» رئیس جمهور جدید آمریکا خواسته‌های تل‌آویو درباره هرگونه توافق با ایران را مطرح کند. شبکه ۱۲ رژیم صهیونیستی با انتشار این گزارش، خبر داد که انتظار می‌رود کوهن ماه آینده به آمریکا سفر کند و اولین مقام ارشد این رژیم خواهد بود که با جو بایدن دیدار می‌کند.

همچنین انتظار می‌رود که وی با رئیس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) نیز دیدار داشته باشد. شبکه ۱۲ رژیم صهیونیستی نوشت که کوهن و تیم وی در این سفر، تمامی اطلاعاتی که تل‌آویو درباره برنامه هسته‌ای ایران بدست آورده را در اختیار دولت بایدن قرار خواهد داد.

سخنگوی شورای امنیت ملی دولت بایدن نیز شنبه شب در مصاحبه‌ای گفت که واشنگتن با دوستان و شرکای خود برای مقابله با «نفوذ مخرب ایران» همکاری خواهد کرد.

منبع: فارس



منبع خبر

سفر فرمانده سنتکام به تل آویو با محوریت ایران بیشتر بخوانید »

درخواست تل‌آویو از دولت بایدن درباره کشورهای عربی

درخواست تل‌آویو از دولت بایدن درباره کشورهای عربی



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سایت عبری واللا روز پنجشنبه نوشت مسئولان ارشد دستگاههای امنیتی اسرائیل به دولت جدید آمریکا به ریاست جو بایدن درباره فشار بر کشورهای عربی هشدار داده اند.

این رسانه نوشت دولت اسرائیل از دولت آتی آمریکا خواهد خواست تا حکومتهای مصر، عربستان و امارات را تحت فشار قرار ندهد و برای تقویت روابط با آنها تلاش کند و وارد رویارویی و اختلاف با آنها درباره جنگ یمن یا نقض حقوق بشر نشود.

بیشتر بخوانید:

وزیر صهیونیست: بایدن اجازه هسته‌ای شدن را به ایران نمی‌دهد

بر اساس گزارش این رسانه رژیم صهیونیستی، ارزیابی ها و برآوردهای امنیتی تل آویو نشان می دهد که دولت باید سیاستهای خود در خصوص جنگ یمن را به شکل گسترده ای تغییر خواهد داد به ویژه پس از پوششی که ترامپ به سعودیها برای این جنگ داد و از آنها به خاطر حمله به غیرنظامیان در یمن انتقاد نکرد، به ویژه اینکه بایدن در خلال مبارزات انتخاباتی خود تعهد داده است به حقوق بشر اهتمام نشان دهد و آن را در صدر اولویتهای خود قرار دهد.

بیشتر بخوانید:

تعلیق خلبان تونسی برای مخالفت با پرواز به تل آویو

یک مقام بلندپایه امنیتی رژیم صهیونیستی گفته است اسرائیل روابط امنیتی و اطلاعاتی میان خود و کشورهای عربستان، مصر و امارات را عامل اصلی برای مهار ایران و عنصر مهمی برای امنیت منطقه‌ای به زعم خود می داند و از بازگشت به توافق هسته ای با این کشور وحشت دارد.

این مقام صهیونیست مدعی شد توافق هسته ای منجر به افزایش نفوذ ایران در یمن خواهد شد و احتمال حمله حوثی ها به کشتی های اسرائیلی که از دریای سرخ عبور می کنند، افزایش خواهد داد.

پیش‌بینی وزیر اطلاعات رژیم صهیونیستی درباره آینده عادی‌سازی روابط

ایلی کوهین وزیر اطلاعات رژیم صهیونیستی پیش بینی کرده است که به زودی سه کشور عربی دیگر حاشیه خلیج فارس روابط خود را با رژیم اشغالگر عادی کنند.

ایلی کوهین در گفتگو با روزنامه عبری یدیعوت آحارانوت گفت انتظار دارد که به زودی توافق صلح(سازش) با کشورهای عربستان، سلطان نشین عمان و قطر امضا شود. وی افزود نزدیک شدن قطر و عربستان به یکدیگر فرصتهای عادی‌سازی روابط با اسرائیل را افزایش می دهد.

این مقام صهیونیست مدعی شد که در برهه آتی، چهار کشور دیگر توافقات عادی سازی روابط را با تل آویو امضا خواهند کرد، وی به زمان امضای این توافقات ننگین اشاره نکرد، اما گفت البته پیش بینی می کنیم که توافقات بیشتری امضا شود که از جمله شامل عربستان،‌سلطان نشین عمان، موریتانی و نیجر می شود که طی ماههای آینده امضا خواهد شد.

بیشتر بخوانید:

آغاز اعتراف تل‌آویو به فروپاشی از درون

این در حالی است که حکومتهای امارات و بحرین پانزدهم سپتامبر ۲۰۲۰( شهریور ۱۳۹۹) توافق سازش و عادی سازی روابط با رژیم صهیونیستی امضا کرده بودند و پس از آنها، حکومتهای سودان و مغرب روابط خود را با اشغالگران قدس عادی کردند، این توافقات با فشارهای فزاینده دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا و در راستای امتیازدهی حداکثری به غاصبان قدس و سرزمین فلسطین صورت گرفته است.

ادعای آماده شدن طرحهایی در ارتش رژیم صهیونیستی علیه ایران

خبر دیگر اینکه کانال هفتم تلویزیون رژیم صهیونیستی در گزارشی که روز پنجشنبه پخش کرد، مدعی شد که ارتش اسرائیل سه طرح جدید برای مقابله با برنامه هسته ای ایران آماده کرده است.

بر اساس این گزارش، آوی کوخاوی رئیس ستاد مشترک ارتش اسرائیل دستورات خود را به طرفهای ذیربط در ارتش برای آماده کردن طرحهای عملیاتی جدید با هدف مقابله با برنامه هسته ای ایران صادر کرده است.

این رسانه به نقل از منابع خود افزود این طرحها به مثابه سه طرح جایگزین است که در برهه آتی آماده و به مقامات سیاسی اسرائیل ارائه خواهد شد.

دستورات کوخاوی همزمان با سخنانی مطرح شده که از تصمیم بنیامین نتانیاهو نخست وزیر رژیم صهیونیستی برای تشکیل تیمی برای دستیابی به موضعی در خصوص ایران و آماده کردن دیدگاهی برای تعامل با دولت جدید آمریکا حکایت می کند در سایه سخنانی که از احتمال بازگشت آن به توافق هسته ای با ایران گفته می شود.

منبع: تسنیم



منبع خبر

درخواست تل‌آویو از دولت بایدن درباره کشورهای عربی بیشتر بخوانید »

عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی‌توان همه چیز را درباره او گفت

عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی‌توان همه چیز را درباره او گفت


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: شاید خیلی وقت‌ها در مورد مظلومیت شهدا شنیده باشید؛ این که خون پاک بهترین مخلوقات خدا در مبارزه با دشمنان اسلام به زمین می‌ریزد و آنها برای رفتن به میدان نبرد چشم بر یار و دیار می‌بندند و جان خود را کف دست می‌گیرند و بند پوتین را محکم می‌کنند.

شهدایی هم هستند که مظلومیتشان مضاعف می‌شود. اینها کسانی هستند که از سرزمین خود نیز هجرت می‌کنند و زمان شهادت در غربت شهید می‌شوند. اما بعد از شهادت به کشور باز می‌گردند و بر دستان مردمشان تشییع می‌شوند و از آنها بسیار یاد می‌شود.

اما دسته سومی از شهدا هستند که نه تنها در هجرت به شهادت می‌رسند، بلکه حتی بعد از شهادتشان هم نمی‌شود به خاطر برخی مصلحت‌های امنیتی و حساسیت‌های شغلی‌شان از آنها سخنی گفت. سیدعلی حسینی یکی از همان شهداست؛ مردی که روی سنگ مزارش، تنها نوشته شده محل شهادت: بلاد کفر!

با وجود اینکه سال‌ها سیدعلی در یکی از حساس‌ترین مناطق خاورمیانه در کنار شقی‌ترین افراد زندگی مخفیانه داشت و کارهای بزرگ و البته شگرفی را انجام داد، قوی‌ترین سرویس‌های جاسوسی هم نتوانستند بفهمند این مجاهد ایرانی چگونه در جمع‌شان نفوذ کرد و اهداف خود را پیش برد.

آنچه برای همه ما بسیار دردناک و سخت است، نپرداختن به شخصیت این شهید و مجاهدت‌های منحصر بفردش در بلاد کفر است؛ شهیدی که به واقع می‌توان گفت شهادت و زندگی‌اش در نوع خود بی‌نظیر است، اما چه کنیم که به همان دلایل امنیتی باید تنها به برشی خیلی کوتاه و مختصر از زندگی او بسنده کنیم. 

معصومه عبدی، همسر این شهید عزیز که هنوز برای خود او نیز سوال‌های بسیاری در مورد شهادت و فعالیت‌های همسرش باقی است، دقایقی کوتاه اینگونه برایمان از این چهره گمنام امنیتی روایت می‌کند؛ زنی که بدون شک، اجر و مقامش کم‌تر از همسر شهیدش نیست.

*دوست داشتم همسر یک پاسدار شوم

به علت جو پرشور و حماسه دهه ۶۰ و رفتن جوانان به جنگ، اغلب دختران مذهبی دوست داشتند با یک پاسدار ازدواج کنند. من هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم از این قاعده مستثنی نبودم.

۱۷ ساله بودم که به واسطه خواهر سیدعلی، خانواده‌هایمان به هم معرفی شدند و تقریبا همزمان با اولین سالگرد شهادت پدر علی سیدابوالقاسم به خواستگاری من آمدند. سیدابوالقاسم کاسبی ساده بود که با شروع جنگ در مغازه‌اش را بسته بود و داوطلبانه عازم جبهه شده بود. او در فروردین سال ۶۱ عملیات فتح‌المبین شهید شد. من موافق آمدن آنها بودم، زیرا می‌دانستم علی پاسدار است و تنها اطلاعاتم هم از او همینقدر بود.

*قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی

وقتی قرار شد با هم چند دقیقه‌ای در مراسم خواستگاری صحبت کنیم، این علی بود که سر صحبت را باز کرد. از شغلش برایم گفت؛ اینکه پاسدار است، اما نمی‌تواند مثل بقیه سپاهی‌ها لباس نظامی بپوشد. گفت ماموریت زیاد می‌رود و نمی‌تواند خیلی در مورد کارهایش و نحوه مأموریت‌هایش توضیح دهد. این جمله‌اش را به یاد دارم که گفت شما قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی. اگر حاضری این گوی و این میدان. علی در سپاه قدس مشغول خدمت بود. بعد از صحبت در مورد شغلش گفت: بعد از شهادت پدرم، من علاوه بر نقش همسری برای شما برای خانواده‌ام هم نقش پدری داشته باشم و نمی‌توانم از آنها دور باشم. مادر و یک خواهر و برادرش در خانه پدری‌شان ساکن بودند. من قبول کردم بدون اینکه درخواستی از او داشته باشم. راستش را بخواهید مجذوب سادگی و حیا و نجابت او شده بودم.

شاید الان هم دیده باشید، دختر و پسرها بعد از چند ماه رفت و آمد هم نتوانند شناخت درستی از هم برای ازدواج پیدا کنند، اما حس می‌کردم جاذبه‌ای خدایی ما را به هم نزدیک کرده است. قبل از مطرح شدن موضوع خواستگاری من چند خواب دیده بودم و به همان علت می‌دانستم یک آدم خاص وارد زندگی من خواهد شد.

با اینکه محبت علی به دلم نشست، اما راستش حرف‌هایی که از نوع کارش زد، ته دلم را کمی خالی کرد؛ اینکه می‌توانم تحمل کنم یا نه؟ با پدرم موضوع را مطرح کردم. او مرد به‌روزی بود و ما را در امر ازدواج در تنگنا قرار نمی‌داد. به من گفت هر تصمیمی که خودت می‌خواهی بگیر. من قبول کردم و خدا را شاکر بودم دعاهایی را که می‌کردم، شنیده و یک جوان سر به زیر و با حیا سر راهم قرار داده است.

در بین اقوام ما کسی سپاهی نبود یا شغل سختی نداشت که مثلا همسرش را الگو قرار دهم و تازه خودم شدم الگوی بقیه و می‌خواستم وارد یک زندگی ناشناخته شوم.

خلاصه با مبلغ ۲۰۰ هزار تومان به عنوان مهریه در تیرماه سال ۶۲ باهم ازدواج کردیم. البته من دوست داشتم ۵ سکه بهار آزادی مهریه‌ام باشد، اما خواهر بزرگم مخالفت کرد. چون وقتی کوچک بودم مادرم فوت کرد و او جای مادر را برایم گرفت. نمی‌توانستم حرفش را زمین بگذارم. 


سیدعلی حسینی بر سر مزار پدرش

*زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کردیم

مراسم ازدواج ما به یک میهمانی کوچک به صرف نهار با حضور تعداد اندکی از اقوام نزدیک، ختم شد. علی موافق گرفتن مراسم نبود و می‌گفت در شرایطی که جوان‌های تازه داماد در جبهه شهید می‌شوند و کودکانی پدرشان را از دست می‌دهند، خجالت می‌کشم مراسم عروسی بگیرم و از آنها شرمنده می‌شوم. من هم موافق این نظر او بودم، اما این بار هم پدرم و خانواده مخالفت کردند و گفتند باید یک مراسم حتی کوچک، برگزار شود. 

بعد از صرف ناهار، علی که دوست داشت روزهای اول زندگی را در مشهد آغاز کنیم و به زیارت علی بن موسی‌الرضا (ع) برویم، با اتوبوس راهی مشهد شدیم. بعد از چند روز برگشتیم و در منزل مادرشوهرم ساکن شدیم.

*درگیری با منافقین در جنگل‌های شمال

 آن سال‌ها بحث منافقین هم زیاد مطرح بود. آنها در شهر، مردم بی‌گناه را به خاک و خون می‌کشیدند و بسیاری از شخصیت‌ها را ترور کردند. خصوصا مدتی در جنگل‌های شمال حرکات و درگیری‌های وحشتناکی بود. بسیاری از دوستان خیلی نزدیک علی در این مدت به شهادت رسیدند.

چند روزی که از شروع زندگی مشترکمان گذشت، گفت باید به ماموریت برود. اکثرا هم به همان دلایلی که گفتم می‌رفت شمال. وقت‌هایی هم که خانه بود، شرایط کارش به گونه‌ای بود که ۲۴ ساعت اداره بود و ۲۴ ساعت می‌ماند منزل. 

*کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست

علی به علت نوع کارش کمتر می‌توانست در جبهه‌های جنوب حضور داشته باشد. اما از طرفی به شدت هم دوست داشت به جبهه برود. هرچه درخواست می‌کرد که دلش می‌خواهد برود جنوب، فرماندهانش موافقت نمی‌کردند و می‌گفتند کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست، ما به شما در اینجا نیاز داریم. بالاخره با پافشاری‌های سیدعلی توانست در سه عملیات از جمله عملیات کربلای ۵ و عملیات مرصاد شرکت کند.

*چرا همش تو می‌آیی؟ چرا یکبار بابا نمی‌آید؟

حاصل ازدواج ما چهار فرزند به نام‌های سیدمحسن، عاطفه‌سادات، الهه‌سادات و سیدحسین است. نام بچه‌ها را با هم انتخاب کردیم، اما علی بیشتر می‌گذاشت به انتخاب من و می‌گفت تو این مدت سختی کشیدی و به انتخاب من احترام می‌گذاشت.

اما خب خیلی خانه نبود و بچه‌ها کمتر او را می‌دیدند. یادم هست پسر بزرگم را که می‌بردم برای مقطع پیش‌دانشگاهی ثبت نام کنم با ناراحتی گفت: چرا همش تو می‌آیی؟ چرا یک بار بابا نمی‌آید؟ همه اینها فشار و ناراحتی‌ای بود که باید تحمل می‌کردم.

*گله می‌کردم چرا بچه‌ها را بغل نمی‌کنی؟

گاهی از علی گله می‌کردم که چرا بچه‌ها را کم بغل می‌کنی و کم به آنها ابراز محبت می‌کنی؟ با اینکه می‌دانستم چه عشق و علاقه‌ای نسبت به آنها دارد. می‌گفت نمی‌توانم خیلی وابسته بچه‌ها باشم. اگر این کار را کنم، روزی که می‌خواهم بروم ماموریت خیلی اذیت می‌شوم. من سعی می‌کنم با خودم همیشه این را بگویم که وقتی می‌روم ممکن است اتفاقی برایم بیفتد.کما اینکه او بسیار در معرض خطر بود و در همان جبهه تیری بادگیرش را سوراخ کرده بود و نزدیک بود به شهادت برسد.

*امثال علی آچارفرانسه بودند

به گفته مادرشوهرم علی قبل از ازدواجمان دوره‌های خاصی را دیده بود و بسیار نیروی ورزیده‌ای بود. به همین علت بود که او و دوستانش مثل آچارفرانسه هرجا که بهشان نیاز بود می‌رفتند. همسرم دو سال، از سال ۶۳ امنیت پرواز هم بود و اتفاقا این دوره ششم خیلی به من سخت گذشت. چون وسایل ارتباطی مثل حالا زیاد نبود که از حالش باخبر شوم.

*آنچه باعث شد شهادت روزی‌اش شود

علی هم مثل همه انسان‌ها یک فرد عادی بود، اما سعی می‌کرد به خواسته‌اش برسد و رفتارش رو به کمال باشد. موقعی که عصبانی می‌شد بداخلاقی‌هایی می‌کرد. خصوصاً وقتی می‌دید در کشور وقایعی رخ می‌دهد که با انقلاب فاصله دارد، بسیار عصبانی می‌شد.

اما بارزترین خصوصیت اخلاقی او همچنان ماخوذ به حیا بودنش بود. پدرم او را می‌پرستید از چشم پاکی و سر به زیری‌اش. علی واقعا امانت‌دار و وارسته بود و تعلقات دنیوی خیلی کم داشت، ولی دلش هم خیلی نازک بود با کوچک‌ترین حرفی می‌شکست و ناراحت می‌شد. شهدا انسان‌های معمولی‌ای بودند که در یک بعدی و در یک مرحله‌ای با خودسازی به مرحله شهادت می‌رسند، اما علی آنقدر به مادرش خدمت می‌کرد و احترام می‌گذاشت که خیلی‌ها می‌گفتند شهادت همان مزد خدمت به مادرش بود که گرفت.

*هرچه تماس می‌گرفتم کسی جواب نمی‌داد

من روزهای سخت در زندگی بسیار داشتم، اما سخت‌ترین روزهای زندگی مشترکم مربوط است به مأموریت آخر علی. سوم دی سال ۹۲ ما با او در فرودگاه خداحافظی کردیم؛ در حالی که می‌دانستم به چه ماموریتی می‌رود. این سفر در ادامه کاری بود که علی مدت‌ها شروعش کرده بود و حالا سفر دیگری باید می‌رفت به یکی از کشورهای اطراف.

همیشه عادت داشتیم قبل رفتن موقع خداحافظی با هم روبوسی می‌کردیم، اما آن روز در فرودگاه وقتی ازش خواستم اجازه دهد تا دم گیت همراهی‌اش کنم، گفت: نه هوا سرد هست بنشین داخل ماشین. و زمان خداحافظی چنان دستم را فشرد که حس کردم الان استخوان‌هایم می‌شکند. انگار به او الهام شده بود این دیدار آخر است. تلفنی هم داد و گفت: این شماره یکی از دوستانم هست، هر وقت تماس گرفتی و دیدی جواب نمی‌دهم سریع به آنها اطلاع بده. بعد هم با پسرم رفت سمت گیت پرواز و ما برگشتیم خانه.

وقتی رسیدیم با علی تماس گرفتم و رسیدنمان را اطلاع دادم. پروازش ساعت ۱۱ و نیم صبح بود و ما ۷ رفته بودیم فرودگاه، زیرا آدم بسیار منظمی بود و می‌خواست سر وقت فرودگاه باشد. به من گفت شما برو بخواب، خواستم سوار هواپیما شوم تماس می‌گیرم و اطلاع می‌دهم. اما من هر کاری کردم خوابم نبرد.

ساعت ۱۰ و نیم تماس گرفت و اطلاع داد که کارت پرواز را گرفته و می‌رود که سوار هواپیما شود. اصلا فکر نمی‌کردم دیگر نبینمش. ساعت ۱۲ و نیم، یک ظهر بود که با گوشی‌اش تماس گرفتم ببینم رسیده یا نه، دیدم جواب نمی‌دهد. به فاصله هر نیم ساعت زنگ می‌زدم، بوق آزاد می‌خورد، اما خبری از جواب دادن نبود. سریع به دوستش زنگ زدم و اطلاع دادم.

*خبر دادند همسرم بر اثر شکنجه شهید شده

چند روز به ما چه گذشت… بی‌خبری و نگرانی مرا به هم ریخته بود. تا اینکه دوستانش اطلاع دادند سیدعلی اسیر شده و زمانی که من تماس می‌گرفتم و بوق آزاد می‌خورده، می‌خواستند ببینند چه کسی با او تماس می‌گیرد. 

بالاخره ۲۳ روز بعد از رفتنش خبر دادند همسرم به شهادت رسیده. همسرم توانسته بود به یکی از سیستم‌های جاسوسی و اطلاعاتی خبیث و البته قوی منطقه نفوذ کند و کارهای بزرگی هم انجام دهد اما در سفر آخر توسط یک جاسوس لو رفت؛ چون رفتنش را اطلاع داده بودند. به محض ورود به فرودگاه شناسایی و اسیر می‌شود.

به ما اطلاع دادند همسرم بر اثر شکنجه‌های بسیار دچار سکته قلبی شده و به شهادت رسیده است. کسی برای ما توضیح کامل‌تری نداد و مهم هم این بود که او به آرزویش رسید. اما این که در فضای مجازی می‌گویند از نحوه شهادت، هم درست نیست.

من پیکر همسرم را دیدم، هرچند که بچه‌ها به من اجازه نمی‌دادند او را ببینم؛ زیرا آثار شکنجه بر بدن او نمایان بود و می‌ترسیدند با دیدن همسرم حالم بد شود، اما به بچه‌ها گفتم من باید پدرتان را ببینم و با او خداحافظی کنم. تنها صورتش را نشانم دادند. وقتی او را دیدم منهدم شدم.

شاید خیلی از بقیه شنیده‌ایم که شهید بعد از شهادت حالت خوبی داشته و یا چهره‌اش خوب بوده است، اما من با چشم خودم دیدم. ما پیکر همسرم را حدوداً یک ماه بعد از شهادت، در ۱۸ بهمن دیدیم. این فاصله زمانی می‌تواند یک پیکر را از بین ببرد، اما باور کنید علی هیچ تغییری نکرده بود و مظلومیتی که داشت در صورتش پیدا بود. این که خارج از کشور در غربت اسیر می‌شود و به شهادت می‌رسد. حقیقتاً شهدای این چنینی مظلوم هستند. حس می‌کردم غمی در صورتش می‌بینم.

 *از دست دادنش خیلی دردناک است

 در سال‌های زندگی با سیدعلی هر لحظه و هر ثانیه به اینکه ممکن است همسرم به شهادت برسد، فکر کرده بودم هر چند که برایم بسیار سخت بود، اما بعد از شهید شدنش فهمیدم خیلی سخت‌تر است. دائم گریه می‌کردم. تا قبل از این همیشه سعی می‌کردم در این زندگی پر تنش و پراسترس مقابل بچه‌ها خودم را کنترل کنم، اما دیگر توانش را نداشتم.

دختر کوچکم با یک مشاور هماهنگ کرد و وقتی رفتیم، مشاور گفت: شما حق دارید چنین حالی داشته باشید. در کودکی مادرتان را از دست داده‌اید و شخصیتی داشتید که شوهر و همسرتان همه چیز شما بوده و حالا از دست دادنش خیلی دردناک است.

*۳۰ سال شهید شدنش را دیده بودم

شب قبل از رفتن علی، شام منزل دختر بزرگم مهمان بودیم. عاشق این بود که یا به منزل او برود و یا او را به خانه ما بیاورد و بچه‌هایش را ببیند. تحمل دوری او یک طرف حرف‌هایی که بعضی از مردم جامعه می‌زنند هم یک طرف. اینکه می‌گویند خانواده شهدا از امکانات ویژه‌ای برخوردارند، این در مقابل عزیزی که از دست داده‌ایم چه ارزشی دارد؟

شغل همسرم طوری بود که من ۳۰ سال شهید شدنش را دیده بودم تا وقتی که از ماموریت برمی‌گشت و دوباره او را می‌دیدم. می‌مردم و زنده می‌شدم. همسر من واقعا فرد باهوشی بود. به چهار زبان می‌توانست صحبت کند و به انگلیسی از همه مسلط‌تر بود.

*عکسی متفاوت از علی

گاهی مجبور می‌شد به فراخور مأموریتی که می‌رود ظاهرش را متفاوت کند. یک بار عکسی از خودش برایم فرستاد که کراوات زده بود. من خیلی از عکسش خوشم آمد. آن را قاب کردم و به دیوار خانه زدم. یکی از اقوام که اطلاعی از نحوه کار همسرم نداشت، وقتی آمد خانه با تعجب پرسید این علی هست؟ گفتم بله. پوزخندی زد و گفت: سال‌ها به کراواتی‌ها گیر دادند حالا خودشان کروات می‌زنند.

*قرار بود مملکت برای همه آباد شود

علی به شدت عاشق امام و پیرو خط امام بود. زمانی که پدرش به شهادت رسید، می‌گفت با وجود امام می‌توانم نبودن پدرم را تحمل کنم و خلا نبود پدر با حضور امام برایم پر می‌شود. یادم می‌آید زمانی که امام به رحمت خدا رفتند، حال علی به شدت بد بود و بسیار معترض از وقایعی که در جامعه اتفاق می‌افتاد. می‌گفت قرار نبود ما انقلاب کنیم رانت‌خواری‌ها و باندبازی‌ها اتفاق بیفتد. قرار بود مملکت برای همه آباد شود، نه برای یک عده‌ای خاص.

*آن روزها هیچ وقت از راه نرسید

هر وقت باهم به بهشت زهرا می‌رفتیم میان قبور شهدا قدم می‌زد؛ خصوصاً شهدای گمنام که بسیار عاشقانه آنها را دوست می‌داشت. می‌گفت: معصوم! جای من بین این‌ها خالی است. چرا من بین این‌ها نیستم؟ ناراحت می‌شدم. می‌گفتم: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ شما هم با کارهایی که می‌کنی می‌توانی مفید واقع شوی. می‌گفت: نه من عملیات‌های مختلفی انجام داده‌ام و خطرهای بزرگی را از سر گذرانده‌ام، اما هنوز زنده‌ام. همیشه حس می‌کرد او اشکالی دارد که تاکنون به شهادت نرسیده است. می‌گفتم: ما بدون تو خیلی تنها هستیم.

سال‌های آخر واقعاً استرس اذیتم می‌کرد. من زن بودم و خسته می‌شدم. می‌گفتم علی بس است دیگر. کارهایت را کنار بگذار. مرا دلداری می‌داد و می‌گفت: یک کمی کارهایم سبک شود، تمام می‌کنم، آنقدر با هم مسافرت می‌رویم که این روزها را فراموش می‌کنی. اما آن روزها هیچ وقت از راه نرسید و علی برای همیشه رفت. پیکر پاک همسرم اکنون در گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.


مزار پدر و پسر در بهشت زهرا

انتهای پیام/





منبع خبر

عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی‌توان همه چیز را درباره او گفت بیشتر بخوانید »

عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی‌توان همه چیز را درباره او گفت

عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی‌توان همه چیز را درباره او گفت



عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی‌توان همه چیز را درباره او گفت - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شاید خیلی وقت‌ها در مورد مظلومیت شهدا شنیده باشید؛ این که خون پاک بهترین مخلوقات خدا در مبارزه با دشمنان اسلام به زمین می‌ریزد و آنها برای رفتن به میدان نبرد چشم بر یار و دیار می‌بندند و جان خود را کف دست می‌گیرند و بند پوتین را محکم می‌کنند.

شهدایی هم هستند که مظلومیتشان مضاعف می‌شود. اینها کسانی هستند که از سرزمین خود نیز هجرت می‌کنند و زمان شهادت در غربت شهید می‌شوند. اما بعد از شهادت به کشور باز می‌گردند و بر دستان مردمشان تشییع می‌شوند و از آنها بسیار یاد می‌شود.

اما دسته سومی از شهدا هستند که نه تنها در هجرت به شهادت می‌رسند، بلکه حتی بعد از شهادتشان هم نمی‌شود به خاطر برخی مصلحت‌های امنیتی و حساسیت‌های شغلی‌شان از آنها سخنی گفت. سیدعلی حسینی یکی از همان شهداست؛ مردی که روی سنگ مزارش، تنها نوشته شده محل شهادت: بلاد کفر!

با وجود اینکه سال‌ها سیدعلی در یکی از حساس‌ترین مناطق خاورمیانه در کنار شقی‌ترین افراد زندگی مخفیانه داشت و کارهای بزرگ و البته شگرفی را انجام داد، قوی‌ترین سرویس‌های جاسوسی هم نتوانستند بفهمند این مجاهد ایرانی چگونه در جمع‌شان نفوذ کرد و اهداف خود را پیش برد.

آنچه برای همه ما بسیار دردناک و سخت است، نپرداختن به شخصیت این شهید و مجاهدت‌های منحصر بفردش در بلاد کفر است؛ شهیدی که به واقع می‌توان گفت شهادت و زندگی‌اش در نوع خود بی‌نظیر است، اما چه کنیم که به همان دلایل امنیتی باید تنها به برشی خیلی کوتاه و مختصر از زندگی او بسنده کنیم. 

معصومه عبدی، همسر این شهید عزیز که هنوز برای خود او نیز سوال‌های بسیاری در مورد شهادت و فعالیت‌های همسرش باقی است، دقایقی کوتاه اینگونه برایمان از این چهره گمنام امنیتی روایت می‌کند؛ زنی که بدون شک، اجر و مقامش کم‌تر از همسر شهیدش نیست.

*دوست داشتم همسر یک پاسدار شوم

به علت جو پرشور و حماسه دهه ۶۰ و رفتن جوانان به جنگ، اغلب دختران مذهبی دوست داشتند با یک پاسدار ازدواج کنند. من هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم از این قاعده مستثنی نبودم.

۱۷ ساله بودم که به واسطه خواهر سیدعلی، خانواده‌هایمان به هم معرفی شدند و تقریبا همزمان با اولین سالگرد شهادت پدر علی سیدابوالقاسم به خواستگاری من آمدند. سیدابوالقاسم کاسبی ساده بود که با شروع جنگ در مغازه‌اش را بسته بود و داوطلبانه عازم جبهه شده بود. او در فروردین سال ۶۱ عملیات فتح‌المبین شهید شد. من موافق آمدن آنها بودم، زیرا می‌دانستم علی پاسدار است و تنها اطلاعاتم هم از او همینقدر بود.

*قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی

وقتی قرار شد با هم چند دقیقه‌ای در مراسم خواستگاری صحبت کنیم، این علی بود که سر صحبت را باز کرد. از شغلش برایم گفت؛ اینکه پاسدار است، اما نمی‌تواند مثل بقیه سپاهی‌ها لباس نظامی بپوشد. گفت ماموریت زیاد می‌رود و نمی‌تواند خیلی در مورد کارهایش و نحوه مأموریت‌هایش توضیح دهد. این جمله‌اش را به یاد دارم که گفت شما قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی. اگر حاضری این گوی و این میدان. علی در سپاه قدس مشغول خدمت بود. بعد از صحبت در مورد شغلش گفت: بعد از شهادت پدرم، من علاوه بر نقش همسری برای شما برای خانواده‌ام هم نقش پدری داشته باشم و نمی‌توانم از آنها دور باشم. مادر و یک خواهر و برادرش در خانه پدری‌شان ساکن بودند. من قبول کردم بدون اینکه درخواستی از او داشته باشم. راستش را بخواهید مجذوب سادگی و حیا و نجابت او شده بودم.

شاید الان هم دیده باشید، دختر و پسرها بعد از چند ماه رفت و آمد هم نتوانند شناخت درستی از هم برای ازدواج پیدا کنند، اما حس می‌کردم جاذبه‌ای خدایی ما را به هم نزدیک کرده است. قبل از مطرح شدن موضوع خواستگاری من چند خواب دیده بودم و به همان علت می‌دانستم یک آدم خاص وارد زندگی من خواهد شد.

با اینکه محبت علی به دلم نشست، اما راستش حرف‌هایی که از نوع کارش زد، ته دلم را کمی خالی کرد؛ اینکه می‌توانم تحمل کنم یا نه؟ با پدرم موضوع را مطرح کردم. او مرد به‌روزی بود و ما را در امر ازدواج در تنگنا قرار نمی‌داد. به من گفت هر تصمیمی که خودت می‌خواهی بگیر. من قبول کردم و خدا را شاکر بودم دعاهایی را که می‌کردم، شنیده و یک جوان سر به زیر و با حیا سر راهم قرار داده است.

در بین اقوام ما کسی سپاهی نبود یا شغل سختی نداشت که مثلا همسرش را الگو قرار دهم و تازه خودم شدم الگوی بقیه و می‌خواستم وارد یک زندگی ناشناخته شوم.

خلاصه با مبلغ ۲۰۰ هزار تومان به عنوان مهریه در تیرماه سال ۶۲ باهم ازدواج کردیم. البته من دوست داشتم ۵ سکه بهار آزادی مهریه‌ام باشد، اما خواهر بزرگم مخالفت کرد. چون وقتی کوچک بودم مادرم فوت کرد و او جای مادر را برایم گرفت. نمی‌توانستم حرفش را زمین بگذارم. 

سیدعلی حسینی بر سر مزار پدرش

*زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کردیم

مراسم ازدواج ما به یک میهمانی کوچک به صرف نهار با حضور تعداد اندکی از اقوام نزدیک، ختم شد. علی موافق گرفتن مراسم نبود و می‌گفت در شرایطی که جوان‌های تازه داماد در جبهه شهید می‌شوند و کودکانی پدرشان را از دست می‌دهند، خجالت می‌کشم مراسم عروسی بگیرم و از آنها شرمنده می‌شوم. من هم موافق این نظر او بودم، اما این بار هم پدرم و خانواده مخالفت کردند و گفتند باید یک مراسم حتی کوچک، برگزار شود. 

بعد از صرف ناهار، علی که دوست داشت روزهای اول زندگی را در مشهد آغاز کنیم و به زیارت علی بن موسی‌الرضا (ع) برویم، با اتوبوس راهی مشهد شدیم. بعد از چند روز برگشتیم و در منزل مادرشوهرم ساکن شدیم.

*درگیری با منافقین در جنگل‌های شمال

 آن سال‌ها بحث منافقین هم زیاد مطرح بود. آنها در شهر، مردم بی‌گناه را به خاک و خون می‌کشیدند و بسیاری از شخصیت‌ها را ترور کردند. خصوصا مدتی در جنگل‌های شمال حرکات و درگیری‌های وحشتناکی بود. بسیاری از دوستان خیلی نزدیک علی در این مدت به شهادت رسیدند.

چند روزی که از شروع زندگی مشترکمان گذشت، گفت باید به ماموریت برود. اکثرا هم به همان دلایلی که گفتم می‌رفت شمال. وقت‌هایی هم که خانه بود، شرایط کارش به گونه‌ای بود که ۲۴ ساعت اداره بود و ۲۴ ساعت می‌ماند منزل. 

*کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست

علی به علت نوع کارش کمتر می‌توانست در جبهه‌های جنوب حضور داشته باشد. اما از طرفی به شدت هم دوست داشت به جبهه برود. هرچه درخواست می‌کرد که دلش می‌خواهد برود جنوب، فرماندهانش موافقت نمی‌کردند و می‌گفتند کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست، ما به شما در اینجا نیاز داریم. بالاخره با پافشاری‌های سیدعلی توانست در سه عملیات از جمله عملیات کربلای ۵ و عملیات مرصاد شرکت کند.

*چرا همش تو می‌آیی؟ چرا یکبار بابا نمی‌آید؟

حاصل ازدواج ما چهار فرزند به نام‌های سیدمحسن، عاطفه‌سادات، الهه‌سادات و سیدحسین است. نام بچه‌ها را با هم انتخاب کردیم، اما علی بیشتر می‌گذاشت به انتخاب من و می‌گفت تو این مدت سختی کشیدی و به انتخاب من احترام می‌گذاشت.

اما خب خیلی خانه نبود و بچه‌ها کمتر او را می‌دیدند. یادم هست پسر بزرگم را که می‌بردم برای مقطع پیش‌دانشگاهی ثبت نام کنم با ناراحتی گفت: چرا همش تو می‌آیی؟ چرا یک بار بابا نمی‌آید؟ همه اینها فشار و ناراحتی‌ای بود که باید تحمل می‌کردم.

*گله می‌کردم چرا بچه‌ها را بغل نمی‌کنی؟

گاهی از علی گله می‌کردم که چرا بچه‌ها را کم بغل می‌کنی و کم به آنها ابراز محبت می‌کنی؟ با اینکه می‌دانستم چه عشق و علاقه‌ای نسبت به آنها دارد. می‌گفت نمی‌توانم خیلی وابسته بچه‌ها باشم. اگر این کار را کنم، روزی که می‌خواهم بروم ماموریت خیلی اذیت می‌شوم. من سعی می‌کنم با خودم همیشه این را بگویم که وقتی می‌روم ممکن است اتفاقی برایم بیفتد.کما اینکه او بسیار در معرض خطر بود و در همان جبهه تیری بادگیرش را سوراخ کرده بود و نزدیک بود به شهادت برسد.

*امثال علی آچارفرانسه بودند

به گفته مادرشوهرم علی قبل از ازدواجمان دوره‌های خاصی را دیده بود و بسیار نیروی ورزیده‌ای بود. به همین علت بود که او و دوستانش مثل آچارفرانسه هرجا که بهشان نیاز بود می‌رفتند. همسرم دو سال، از سال ۶۳ امنیت پرواز هم بود و اتفاقا این دوره ششم خیلی به من سخت گذشت. چون وسایل ارتباطی مثل حالا زیاد نبود که از حالش باخبر شوم.

*آنچه باعث شد شهادت روزی‌اش شود

علی هم مثل همه انسان‌ها یک فرد عادی بود، اما سعی می‌کرد به خواسته‌اش برسد و رفتارش رو به کمال باشد. موقعی که عصبانی می‌شد بداخلاقی‌هایی می‌کرد. خصوصاً وقتی می‌دید در کشور وقایعی رخ می‌دهد که با انقلاب فاصله دارد، بسیار عصبانی می‌شد.

اما بارزترین خصوصیت اخلاقی او همچنان ماخوذ به حیا بودنش بود. پدرم او را می‌پرستید از چشم پاکی و سر به زیری‌اش. علی واقعا امانت‌دار و وارسته بود و تعلقات دنیوی خیلی کم داشت، ولی دلش هم خیلی نازک بود با کوچک‌ترین حرفی می‌شکست و ناراحت می‌شد. شهدا انسان‌های معمولی‌ای بودند که در یک بعدی و در یک مرحله‌ای با خودسازی به مرحله شهادت می‌رسند، اما علی آنقدر به مادرش خدمت می‌کرد و احترام می‌گذاشت که خیلی‌ها می‌گفتند شهادت همان مزد خدمت به مادرش بود که گرفت.

*هرچه تماس می‌گرفتم کسی جواب نمی‌داد

من روزهای سخت در زندگی بسیار داشتم، اما سخت‌ترین روزهای زندگی مشترکم مربوط است به مأموریت آخر علی. سوم دی سال ۹۲ ما با او در فرودگاه خداحافظی کردیم؛ در حالی که می‌دانستم به چه ماموریتی می‌رود. این سفر در ادامه کاری بود که علی مدت‌ها شروعش کرده بود و حالا سفر دیگری باید می‌رفت به یکی از کشورهای اطراف.

همیشه عادت داشتیم قبل رفتن موقع خداحافظی با هم روبوسی می‌کردیم، اما آن روز در فرودگاه وقتی ازش خواستم اجازه دهد تا دم گیت همراهی‌اش کنم، گفت: نه هوا سرد هست بنشین داخل ماشین. و زمان خداحافظی چنان دستم را فشرد که حس کردم الان استخوان‌هایم می‌شکند. انگار به او الهام شده بود این دیدار آخر است. تلفنی هم داد و گفت: این شماره یکی از دوستانم هست، هر وقت تماس گرفتی و دیدی جواب نمی‌دهم سریع به آنها اطلاع بده. بعد هم با پسرم رفت سمت گیت پرواز و ما برگشتیم خانه.

وقتی رسیدیم با علی تماس گرفتم و رسیدنمان را اطلاع دادم. پروازش ساعت ۱۱ و نیم صبح بود و ما ۷ رفته بودیم فرودگاه، زیرا آدم بسیار منظمی بود و می‌خواست سر وقت فرودگاه باشد. به من گفت شما برو بخواب، خواستم سوار هواپیما شوم تماس می‌گیرم و اطلاع می‌دهم. اما من هر کاری کردم خوابم نبرد.

ساعت ۱۰ و نیم تماس گرفت و اطلاع داد که کارت پرواز را گرفته و می‌رود که سوار هواپیما شود. اصلا فکر نمی‌کردم دیگر نبینمش. ساعت ۱۲ و نیم، یک ظهر بود که با گوشی‌اش تماس گرفتم ببینم رسیده یا نه، دیدم جواب نمی‌دهد. به فاصله هر نیم ساعت زنگ می‌زدم، بوق آزاد می‌خورد، اما خبری از جواب دادن نبود. سریع به دوستش زنگ زدم و اطلاع دادم.

*خبر دادند همسرم بر اثر شکنجه شهید شده

چند روز به ما چه گذشت… بی‌خبری و نگرانی مرا به هم ریخته بود. تا اینکه دوستانش اطلاع دادند سیدعلی اسیر شده و زمانی که من تماس می‌گرفتم و بوق آزاد می‌خورده، می‌خواستند ببینند چه کسی با او تماس می‌گیرد. 

بالاخره ۲۳ روز بعد از رفتنش خبر دادند همسرم به شهادت رسیده. همسرم توانسته بود به یکی از سیستم‌های جاسوسی و اطلاعاتی خبیث و البته قوی منطقه نفوذ کند و کارهای بزرگی هم انجام دهد اما در سفر آخر توسط یک جاسوس لو رفت؛ چون رفتنش را اطلاع داده بودند. به محض ورود به فرودگاه شناسایی و اسیر می‌شود.

به ما اطلاع دادند همسرم بر اثر شکنجه‌های بسیار دچار سکته قلبی شده و به شهادت رسیده است. کسی برای ما توضیح کامل‌تری نداد و مهم هم این بود که او به آرزویش رسید. اما این که در فضای مجازی می‌گویند از نحوه شهادت، هم درست نیست.

من پیکر همسرم را دیدم، هرچند که بچه‌ها به من اجازه نمی‌دادند او را ببینم؛ زیرا آثار شکنجه بر بدن او نمایان بود و می‌ترسیدند با دیدن همسرم حالم بد شود، اما به بچه‌ها گفتم من باید پدرتان را ببینم و با او خداحافظی کنم. تنها صورتش را نشانم دادند. وقتی او را دیدم منهدم شدم.

شاید خیلی از بقیه شنیده‌ایم که شهید بعد از شهادت حالت خوبی داشته و یا چهره‌اش خوب بوده است، اما من با چشم خودم دیدم. ما پیکر همسرم را حدوداً یک ماه بعد از شهادت، در ۱۸ بهمن دیدیم. این فاصله زمانی می‌تواند یک پیکر را از بین ببرد، اما باور کنید علی هیچ تغییری نکرده بود و مظلومیتی که داشت در صورتش پیدا بود. این که خارج از کشور در غربت اسیر می‌شود و به شهادت می‌رسد. حقیقتاً شهدای این چنینی مظلوم هستند. حس می‌کردم غمی در صورتش می‌بینم.

 *از دست دادنش خیلی دردناک است

 در سال‌های زندگی با سیدعلی هر لحظه و هر ثانیه به اینکه ممکن است همسرم به شهادت برسد، فکر کرده بودم هر چند که برایم بسیار سخت بود، اما بعد از شهید شدنش فهمیدم خیلی سخت‌تر است. دائم گریه می‌کردم. تا قبل از این همیشه سعی می‌کردم در این زندگی پر تنش و پراسترس مقابل بچه‌ها خودم را کنترل کنم، اما دیگر توانش را نداشتم.

دختر کوچکم با یک مشاور هماهنگ کرد و وقتی رفتیم، مشاور گفت: شما حق دارید چنین حالی داشته باشید. در کودکی مادرتان را از دست داده‌اید و شخصیتی داشتید که شوهر و همسرتان همه چیز شما بوده و حالا از دست دادنش خیلی دردناک است.

*۳۰ سال شهید شدنش را دیده بودم

شب قبل از رفتن علی، شام منزل دختر بزرگم مهمان بودیم. عاشق این بود که یا به منزل او برود و یا او را به خانه ما بیاورد و بچه‌هایش را ببیند. تحمل دوری او یک طرف حرف‌هایی که بعضی از مردم جامعه می‌زنند هم یک طرف. اینکه می‌گویند خانواده شهدا از امکانات ویژه‌ای برخوردارند، این در مقابل عزیزی که از دست داده‌ایم چه ارزشی دارد؟

شغل همسرم طوری بود که من ۳۰ سال شهید شدنش را دیده بودم تا وقتی که از ماموریت برمی‌گشت و دوباره او را می‌دیدم. می‌مردم و زنده می‌شدم. همسر من واقعا فرد باهوشی بود. به چهار زبان می‌توانست صحبت کند و به انگلیسی از همه مسلط‌تر بود.

*عکسی متفاوت از علی

گاهی مجبور می‌شد به فراخور مأموریتی که می‌رود ظاهرش را متفاوت کند. یک بار عکسی از خودش برایم فرستاد که کراوات زده بود. من خیلی از عکسش خوشم آمد. آن را قاب کردم و به دیوار خانه زدم. یکی از اقوام که اطلاعی از نحوه کار همسرم نداشت، وقتی آمد خانه با تعجب پرسید این علی هست؟ گفتم بله. پوزخندی زد و گفت: سال‌ها به کراواتی‌ها گیر دادند حالا خودشان کروات می‌زنند.

*قرار بود مملکت برای همه آباد شود

علی به شدت عاشق امام و پیرو خط امام بود. زمانی که پدرش به شهادت رسید، می‌گفت با وجود امام می‌توانم نبودن پدرم را تحمل کنم و خلا نبود پدر با حضور امام برایم پر می‌شود. یادم می‌آید زمانی که امام به رحمت خدا رفتند، حال علی به شدت بد بود و بسیار معترض از وقایعی که در جامعه اتفاق می‌افتاد. می‌گفت قرار نبود ما انقلاب کنیم رانت‌خواری‌ها و باندبازی‌ها اتفاق بیفتد. قرار بود مملکت برای همه آباد شود، نه برای یک عده‌ای خاص.

*آن روزها هیچ وقت از راه نرسید

هر وقت باهم به بهشت زهرا می‌رفتیم میان قبور شهدا قدم می‌زد؛ خصوصاً شهدای گمنام که بسیار عاشقانه آنها را دوست می‌داشت. می‌گفت: معصوم! جای من بین این‌ها خالی است. چرا من بین این‌ها نیستم؟ ناراحت می‌شدم. می‌گفتم: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ شما هم با کارهایی که می‌کنی می‌توانی مفید واقع شوی. می‌گفت: نه من عملیات‌های مختلفی انجام داده‌ام و خطرهای بزرگی را از سر گذرانده‌ام، اما هنوز زنده‌ام. همیشه حس می‌کرد او اشکالی دارد که تاکنون به شهادت نرسیده است. می‌گفتم: ما بدون تو خیلی تنها هستیم.

سال‌های آخر واقعاً استرس اذیتم می‌کرد. من زن بودم و خسته می‌شدم. می‌گفتم علی بس است دیگر. کارهایت را کنار بگذار. مرا دلداری می‌داد و می‌گفت: یک کمی کارهایم سبک شود، تمام می‌کنم، آنقدر با هم مسافرت می‌رویم که این روزها را فراموش می‌کنی. اما آن روزها هیچ وقت از راه نرسید و علی برای همیشه رفت. پیکر پاک همسرم اکنون در گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.

مزار پدر و پسر در بهشت زهرا

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شاید خیلی وقت‌ها در مورد مظلومیت شهدا شنیده باشید؛ این که خون پاک بهترین مخلوقات خدا در مبارزه با دشمنان اسلام به زمین می‌ریزد و آنها برای رفتن به میدان نبرد چشم بر یار و دیار می‌بندند و جان خود را کف دست می‌گیرند و بند پوتین را محکم می‌کنند.

شهدایی هم هستند که مظلومیتشان مضاعف می‌شود. اینها کسانی هستند که از سرزمین خود نیز هجرت می‌کنند و زمان شهادت در غربت شهید می‌شوند. اما بعد از شهادت به کشور باز می‌گردند و بر دستان مردمشان تشییع می‌شوند و از آنها بسیار یاد می‌شود.

اما دسته سومی از شهدا هستند که نه تنها در هجرت به شهادت می‌رسند، بلکه حتی بعد از شهادتشان هم نمی‌شود به خاطر برخی مصلحت‌های امنیتی و حساسیت‌های شغلی‌شان از آنها سخنی گفت. سیدعلی حسینی یکی از همان شهداست؛ مردی که روی سنگ مزارش، تنها نوشته شده محل شهادت: بلاد کفر!

با وجود اینکه سال‌ها سیدعلی در یکی از حساس‌ترین مناطق خاورمیانه در کنار شقی‌ترین افراد زندگی مخفیانه داشت و کارهای بزرگ و البته شگرفی را انجام داد، قوی‌ترین سرویس‌های جاسوسی هم نتوانستند بفهمند این مجاهد ایرانی چگونه در جمع‌شان نفوذ کرد و اهداف خود را پیش برد.

آنچه برای همه ما بسیار دردناک و سخت است، نپرداختن به شخصیت این شهید و مجاهدت‌های منحصر بفردش در بلاد کفر است؛ شهیدی که به واقع می‌توان گفت شهادت و زندگی‌اش در نوع خود بی‌نظیر است، اما چه کنیم که به همان دلایل امنیتی باید تنها به برشی خیلی کوتاه و مختصر از زندگی او بسنده کنیم. 

معصومه عبدی، همسر این شهید عزیز که هنوز برای خود او نیز سوال‌های بسیاری در مورد شهادت و فعالیت‌های همسرش باقی است، دقایقی کوتاه اینگونه برایمان از این چهره گمنام امنیتی روایت می‌کند؛ زنی که بدون شک، اجر و مقامش کم‌تر از همسر شهیدش نیست.

*دوست داشتم همسر یک پاسدار شوم

به علت جو پرشور و حماسه دهه ۶۰ و رفتن جوانان به جنگ، اغلب دختران مذهبی دوست داشتند با یک پاسدار ازدواج کنند. من هم که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم از این قاعده مستثنی نبودم.

۱۷ ساله بودم که به واسطه خواهر سیدعلی، خانواده‌هایمان به هم معرفی شدند و تقریبا همزمان با اولین سالگرد شهادت پدر علی سیدابوالقاسم به خواستگاری من آمدند. سیدابوالقاسم کاسبی ساده بود که با شروع جنگ در مغازه‌اش را بسته بود و داوطلبانه عازم جبهه شده بود. او در فروردین سال ۶۱ عملیات فتح‌المبین شهید شد. من موافق آمدن آنها بودم، زیرا می‌دانستم علی پاسدار است و تنها اطلاعاتم هم از او همینقدر بود.

*قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی

وقتی قرار شد با هم چند دقیقه‌ای در مراسم خواستگاری صحبت کنیم، این علی بود که سر صحبت را باز کرد. از شغلش برایم گفت؛ اینکه پاسدار است، اما نمی‌تواند مثل بقیه سپاهی‌ها لباس نظامی بپوشد. گفت ماموریت زیاد می‌رود و نمی‌تواند خیلی در مورد کارهایش و نحوه مأموریت‌هایش توضیح دهد. این جمله‌اش را به یاد دارم که گفت شما قرار است وارد یک زندگی پر از تنهایی و چالش و استرس شوی. اگر حاضری این گوی و این میدان. علی در سپاه قدس مشغول خدمت بود. بعد از صحبت در مورد شغلش گفت: بعد از شهادت پدرم، من علاوه بر نقش همسری برای شما برای خانواده‌ام هم نقش پدری داشته باشم و نمی‌توانم از آنها دور باشم. مادر و یک خواهر و برادرش در خانه پدری‌شان ساکن بودند. من قبول کردم بدون اینکه درخواستی از او داشته باشم. راستش را بخواهید مجذوب سادگی و حیا و نجابت او شده بودم.

شاید الان هم دیده باشید، دختر و پسرها بعد از چند ماه رفت و آمد هم نتوانند شناخت درستی از هم برای ازدواج پیدا کنند، اما حس می‌کردم جاذبه‌ای خدایی ما را به هم نزدیک کرده است. قبل از مطرح شدن موضوع خواستگاری من چند خواب دیده بودم و به همان علت می‌دانستم یک آدم خاص وارد زندگی من خواهد شد.

با اینکه محبت علی به دلم نشست، اما راستش حرف‌هایی که از نوع کارش زد، ته دلم را کمی خالی کرد؛ اینکه می‌توانم تحمل کنم یا نه؟ با پدرم موضوع را مطرح کردم. او مرد به‌روزی بود و ما را در امر ازدواج در تنگنا قرار نمی‌داد. به من گفت هر تصمیمی که خودت می‌خواهی بگیر. من قبول کردم و خدا را شاکر بودم دعاهایی را که می‌کردم، شنیده و یک جوان سر به زیر و با حیا سر راهم قرار داده است.

در بین اقوام ما کسی سپاهی نبود یا شغل سختی نداشت که مثلا همسرش را الگو قرار دهم و تازه خودم شدم الگوی بقیه و می‌خواستم وارد یک زندگی ناشناخته شوم.

خلاصه با مبلغ ۲۰۰ هزار تومان به عنوان مهریه در تیرماه سال ۶۲ باهم ازدواج کردیم. البته من دوست داشتم ۵ سکه بهار آزادی مهریه‌ام باشد، اما خواهر بزرگم مخالفت کرد. چون وقتی کوچک بودم مادرم فوت کرد و او جای مادر را برایم گرفت. نمی‌توانستم حرفش را زمین بگذارم. 

سیدعلی حسینی بر سر مزار پدرش

*زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کردیم

مراسم ازدواج ما به یک میهمانی کوچک به صرف نهار با حضور تعداد اندکی از اقوام نزدیک، ختم شد. علی موافق گرفتن مراسم نبود و می‌گفت در شرایطی که جوان‌های تازه داماد در جبهه شهید می‌شوند و کودکانی پدرشان را از دست می‌دهند، خجالت می‌کشم مراسم عروسی بگیرم و از آنها شرمنده می‌شوم. من هم موافق این نظر او بودم، اما این بار هم پدرم و خانواده مخالفت کردند و گفتند باید یک مراسم حتی کوچک، برگزار شود. 

بعد از صرف ناهار، علی که دوست داشت روزهای اول زندگی را در مشهد آغاز کنیم و به زیارت علی بن موسی‌الرضا (ع) برویم، با اتوبوس راهی مشهد شدیم. بعد از چند روز برگشتیم و در منزل مادرشوهرم ساکن شدیم.

*درگیری با منافقین در جنگل‌های شمال

 آن سال‌ها بحث منافقین هم زیاد مطرح بود. آنها در شهر، مردم بی‌گناه را به خاک و خون می‌کشیدند و بسیاری از شخصیت‌ها را ترور کردند. خصوصا مدتی در جنگل‌های شمال حرکات و درگیری‌های وحشتناکی بود. بسیاری از دوستان خیلی نزدیک علی در این مدت به شهادت رسیدند.

چند روزی که از شروع زندگی مشترکمان گذشت، گفت باید به ماموریت برود. اکثرا هم به همان دلایلی که گفتم می‌رفت شمال. وقت‌هایی هم که خانه بود، شرایط کارش به گونه‌ای بود که ۲۴ ساعت اداره بود و ۲۴ ساعت می‌ماند منزل. 

*کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست

علی به علت نوع کارش کمتر می‌توانست در جبهه‌های جنوب حضور داشته باشد. اما از طرفی به شدت هم دوست داشت به جبهه برود. هرچه درخواست می‌کرد که دلش می‌خواهد برود جنوب، فرماندهانش موافقت نمی‌کردند و می‌گفتند کار شما اینجا کمتر از جبهه نیست، ما به شما در اینجا نیاز داریم. بالاخره با پافشاری‌های سیدعلی توانست در سه عملیات از جمله عملیات کربلای ۵ و عملیات مرصاد شرکت کند.

*چرا همش تو می‌آیی؟ چرا یکبار بابا نمی‌آید؟

حاصل ازدواج ما چهار فرزند به نام‌های سیدمحسن، عاطفه‌سادات، الهه‌سادات و سیدحسین است. نام بچه‌ها را با هم انتخاب کردیم، اما علی بیشتر می‌گذاشت به انتخاب من و می‌گفت تو این مدت سختی کشیدی و به انتخاب من احترام می‌گذاشت.

اما خب خیلی خانه نبود و بچه‌ها کمتر او را می‌دیدند. یادم هست پسر بزرگم را که می‌بردم برای مقطع پیش‌دانشگاهی ثبت نام کنم با ناراحتی گفت: چرا همش تو می‌آیی؟ چرا یک بار بابا نمی‌آید؟ همه اینها فشار و ناراحتی‌ای بود که باید تحمل می‌کردم.

*گله می‌کردم چرا بچه‌ها را بغل نمی‌کنی؟

گاهی از علی گله می‌کردم که چرا بچه‌ها را کم بغل می‌کنی و کم به آنها ابراز محبت می‌کنی؟ با اینکه می‌دانستم چه عشق و علاقه‌ای نسبت به آنها دارد. می‌گفت نمی‌توانم خیلی وابسته بچه‌ها باشم. اگر این کار را کنم، روزی که می‌خواهم بروم ماموریت خیلی اذیت می‌شوم. من سعی می‌کنم با خودم همیشه این را بگویم که وقتی می‌روم ممکن است اتفاقی برایم بیفتد.کما اینکه او بسیار در معرض خطر بود و در همان جبهه تیری بادگیرش را سوراخ کرده بود و نزدیک بود به شهادت برسد.

*امثال علی آچارفرانسه بودند

به گفته مادرشوهرم علی قبل از ازدواجمان دوره‌های خاصی را دیده بود و بسیار نیروی ورزیده‌ای بود. به همین علت بود که او و دوستانش مثل آچارفرانسه هرجا که بهشان نیاز بود می‌رفتند. همسرم دو سال، از سال ۶۳ امنیت پرواز هم بود و اتفاقا این دوره ششم خیلی به من سخت گذشت. چون وسایل ارتباطی مثل حالا زیاد نبود که از حالش باخبر شوم.

*آنچه باعث شد شهادت روزی‌اش شود

علی هم مثل همه انسان‌ها یک فرد عادی بود، اما سعی می‌کرد به خواسته‌اش برسد و رفتارش رو به کمال باشد. موقعی که عصبانی می‌شد بداخلاقی‌هایی می‌کرد. خصوصاً وقتی می‌دید در کشور وقایعی رخ می‌دهد که با انقلاب فاصله دارد، بسیار عصبانی می‌شد.

اما بارزترین خصوصیت اخلاقی او همچنان ماخوذ به حیا بودنش بود. پدرم او را می‌پرستید از چشم پاکی و سر به زیری‌اش. علی واقعا امانت‌دار و وارسته بود و تعلقات دنیوی خیلی کم داشت، ولی دلش هم خیلی نازک بود با کوچک‌ترین حرفی می‌شکست و ناراحت می‌شد. شهدا انسان‌های معمولی‌ای بودند که در یک بعدی و در یک مرحله‌ای با خودسازی به مرحله شهادت می‌رسند، اما علی آنقدر به مادرش خدمت می‌کرد و احترام می‌گذاشت که خیلی‌ها می‌گفتند شهادت همان مزد خدمت به مادرش بود که گرفت.

*هرچه تماس می‌گرفتم کسی جواب نمی‌داد

من روزهای سخت در زندگی بسیار داشتم، اما سخت‌ترین روزهای زندگی مشترکم مربوط است به مأموریت آخر علی. سوم دی سال ۹۲ ما با او در فرودگاه خداحافظی کردیم؛ در حالی که می‌دانستم به چه ماموریتی می‌رود. این سفر در ادامه کاری بود که علی مدت‌ها شروعش کرده بود و حالا سفر دیگری باید می‌رفت به یکی از کشورهای اطراف.

همیشه عادت داشتیم قبل رفتن موقع خداحافظی با هم روبوسی می‌کردیم، اما آن روز در فرودگاه وقتی ازش خواستم اجازه دهد تا دم گیت همراهی‌اش کنم، گفت: نه هوا سرد هست بنشین داخل ماشین. و زمان خداحافظی چنان دستم را فشرد که حس کردم الان استخوان‌هایم می‌شکند. انگار به او الهام شده بود این دیدار آخر است. تلفنی هم داد و گفت: این شماره یکی از دوستانم هست، هر وقت تماس گرفتی و دیدی جواب نمی‌دهم سریع به آنها اطلاع بده. بعد هم با پسرم رفت سمت گیت پرواز و ما برگشتیم خانه.

وقتی رسیدیم با علی تماس گرفتم و رسیدنمان را اطلاع دادم. پروازش ساعت ۱۱ و نیم صبح بود و ما ۷ رفته بودیم فرودگاه، زیرا آدم بسیار منظمی بود و می‌خواست سر وقت فرودگاه باشد. به من گفت شما برو بخواب، خواستم سوار هواپیما شوم تماس می‌گیرم و اطلاع می‌دهم. اما من هر کاری کردم خوابم نبرد.

ساعت ۱۰ و نیم تماس گرفت و اطلاع داد که کارت پرواز را گرفته و می‌رود که سوار هواپیما شود. اصلا فکر نمی‌کردم دیگر نبینمش. ساعت ۱۲ و نیم، یک ظهر بود که با گوشی‌اش تماس گرفتم ببینم رسیده یا نه، دیدم جواب نمی‌دهد. به فاصله هر نیم ساعت زنگ می‌زدم، بوق آزاد می‌خورد، اما خبری از جواب دادن نبود. سریع به دوستش زنگ زدم و اطلاع دادم.

*خبر دادند همسرم بر اثر شکنجه شهید شده

چند روز به ما چه گذشت… بی‌خبری و نگرانی مرا به هم ریخته بود. تا اینکه دوستانش اطلاع دادند سیدعلی اسیر شده و زمانی که من تماس می‌گرفتم و بوق آزاد می‌خورده، می‌خواستند ببینند چه کسی با او تماس می‌گیرد. 

بالاخره ۲۳ روز بعد از رفتنش خبر دادند همسرم به شهادت رسیده. همسرم توانسته بود به یکی از سیستم‌های جاسوسی و اطلاعاتی خبیث و البته قوی منطقه نفوذ کند و کارهای بزرگی هم انجام دهد اما در سفر آخر توسط یک جاسوس لو رفت؛ چون رفتنش را اطلاع داده بودند. به محض ورود به فرودگاه شناسایی و اسیر می‌شود.

به ما اطلاع دادند همسرم بر اثر شکنجه‌های بسیار دچار سکته قلبی شده و به شهادت رسیده است. کسی برای ما توضیح کامل‌تری نداد و مهم هم این بود که او به آرزویش رسید. اما این که در فضای مجازی می‌گویند از نحوه شهادت، هم درست نیست.

من پیکر همسرم را دیدم، هرچند که بچه‌ها به من اجازه نمی‌دادند او را ببینم؛ زیرا آثار شکنجه بر بدن او نمایان بود و می‌ترسیدند با دیدن همسرم حالم بد شود، اما به بچه‌ها گفتم من باید پدرتان را ببینم و با او خداحافظی کنم. تنها صورتش را نشانم دادند. وقتی او را دیدم منهدم شدم.

شاید خیلی از بقیه شنیده‌ایم که شهید بعد از شهادت حالت خوبی داشته و یا چهره‌اش خوب بوده است، اما من با چشم خودم دیدم. ما پیکر همسرم را حدوداً یک ماه بعد از شهادت، در ۱۸ بهمن دیدیم. این فاصله زمانی می‌تواند یک پیکر را از بین ببرد، اما باور کنید علی هیچ تغییری نکرده بود و مظلومیتی که داشت در صورتش پیدا بود. این که خارج از کشور در غربت اسیر می‌شود و به شهادت می‌رسد. حقیقتاً شهدای این چنینی مظلوم هستند. حس می‌کردم غمی در صورتش می‌بینم.

 *از دست دادنش خیلی دردناک است

 در سال‌های زندگی با سیدعلی هر لحظه و هر ثانیه به اینکه ممکن است همسرم به شهادت برسد، فکر کرده بودم هر چند که برایم بسیار سخت بود، اما بعد از شهید شدنش فهمیدم خیلی سخت‌تر است. دائم گریه می‌کردم. تا قبل از این همیشه سعی می‌کردم در این زندگی پر تنش و پراسترس مقابل بچه‌ها خودم را کنترل کنم، اما دیگر توانش را نداشتم.

دختر کوچکم با یک مشاور هماهنگ کرد و وقتی رفتیم، مشاور گفت: شما حق دارید چنین حالی داشته باشید. در کودکی مادرتان را از دست داده‌اید و شخصیتی داشتید که شوهر و همسرتان همه چیز شما بوده و حالا از دست دادنش خیلی دردناک است.

*۳۰ سال شهید شدنش را دیده بودم

شب قبل از رفتن علی، شام منزل دختر بزرگم مهمان بودیم. عاشق این بود که یا به منزل او برود و یا او را به خانه ما بیاورد و بچه‌هایش را ببیند. تحمل دوری او یک طرف حرف‌هایی که بعضی از مردم جامعه می‌زنند هم یک طرف. اینکه می‌گویند خانواده شهدا از امکانات ویژه‌ای برخوردارند، این در مقابل عزیزی که از دست داده‌ایم چه ارزشی دارد؟

شغل همسرم طوری بود که من ۳۰ سال شهید شدنش را دیده بودم تا وقتی که از ماموریت برمی‌گشت و دوباره او را می‌دیدم. می‌مردم و زنده می‌شدم. همسر من واقعا فرد باهوشی بود. به چهار زبان می‌توانست صحبت کند و به انگلیسی از همه مسلط‌تر بود.

*عکسی متفاوت از علی

گاهی مجبور می‌شد به فراخور مأموریتی که می‌رود ظاهرش را متفاوت کند. یک بار عکسی از خودش برایم فرستاد که کراوات زده بود. من خیلی از عکسش خوشم آمد. آن را قاب کردم و به دیوار خانه زدم. یکی از اقوام که اطلاعی از نحوه کار همسرم نداشت، وقتی آمد خانه با تعجب پرسید این علی هست؟ گفتم بله. پوزخندی زد و گفت: سال‌ها به کراواتی‌ها گیر دادند حالا خودشان کروات می‌زنند.

*قرار بود مملکت برای همه آباد شود

علی به شدت عاشق امام و پیرو خط امام بود. زمانی که پدرش به شهادت رسید، می‌گفت با وجود امام می‌توانم نبودن پدرم را تحمل کنم و خلا نبود پدر با حضور امام برایم پر می‌شود. یادم می‌آید زمانی که امام به رحمت خدا رفتند، حال علی به شدت بد بود و بسیار معترض از وقایعی که در جامعه اتفاق می‌افتاد. می‌گفت قرار نبود ما انقلاب کنیم رانت‌خواری‌ها و باندبازی‌ها اتفاق بیفتد. قرار بود مملکت برای همه آباد شود، نه برای یک عده‌ای خاص.

*آن روزها هیچ وقت از راه نرسید

هر وقت باهم به بهشت زهرا می‌رفتیم میان قبور شهدا قدم می‌زد؛ خصوصاً شهدای گمنام که بسیار عاشقانه آنها را دوست می‌داشت. می‌گفت: معصوم! جای من بین این‌ها خالی است. چرا من بین این‌ها نیستم؟ ناراحت می‌شدم. می‌گفتم: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ شما هم با کارهایی که می‌کنی می‌توانی مفید واقع شوی. می‌گفت: نه من عملیات‌های مختلفی انجام داده‌ام و خطرهای بزرگی را از سر گذرانده‌ام، اما هنوز زنده‌ام. همیشه حس می‌کرد او اشکالی دارد که تاکنون به شهادت نرسیده است. می‌گفتم: ما بدون تو خیلی تنها هستیم.

سال‌های آخر واقعاً استرس اذیتم می‌کرد. من زن بودم و خسته می‌شدم. می‌گفتم علی بس است دیگر. کارهایت را کنار بگذار. مرا دلداری می‌داد و می‌گفت: یک کمی کارهایم سبک شود، تمام می‌کنم، آنقدر با هم مسافرت می‌رویم که این روزها را فراموش می‌کنی. اما آن روزها هیچ وقت از راه نرسید و علی برای همیشه رفت. پیکر پاک همسرم اکنون در گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.

مزار پدر و پسر در بهشت زهرا



منبع خبر

عاقبت بخیری در بلاد کفر!/ شهیدی که هنوز نمی‌توان همه چیز را درباره او گفت بیشتر بخوانید »