رئیس قوه قضاییه با حضور در مجتمع قضایی اسلامشهر از شعبات مختلف این مجتمع بازدید کرد.
به گزارش مجاهدت از مشرق، حجت الاسلام محسنی اژهای رئیس قوه قضاییه پیش از ظهر امروز با حضور در شهرستان اسلامشهر، بصودت سرزده از مجتمع قضایی این شهرستان بازدید و ضمن دیدار و گفتوگو با مراجعه کنندگان و پرسنل قضایی از نزدیک در جریان روند فعالیتهای این مجموعه قرار گرفت.
ببینید:
فیلم/ مهلت اژهای به بازرسی برای معرفی دستگاههای متخلف
رئیس قوه قضایی در بازدید چند ساعته خود از واحدهای مختلف مجتمع دادگستری اسلامشهر، از جمله شعبات حقوقی،کیفری، خانواده، اجرای احکام و … بازدید و روند رسیدگی به پرونده های قضایی و میزان پروندههای متشکله و رسیدگی شده از سوی قضات را مورد بازدید و بررسی قرار داد.
حجت الاسلام محسنی اژهای در این بازدید با تعدادی از مراجعه کنندگان به شعبات قضایی دیدار و گفتگو کرد و در جریان روند رسیدگی به پرونده ها و مسائل و مشکلات مراجعین قرار گرفت.
رئیس قوه قضاییه در ادامه بازدید خود در دیدار با مهدی شریفیان نماینده مجلس، فرماندار و رئیس دادگستری و دادستان شهرستان اسلامشهر، برخی موضوعات و مسائل این شهرستان در حوزه های مختلف قضایی را مورد بحث و بررسی قرارداد.
مشکل کمبود نیروی انسانی و امکانات و تجهیزات مورد نیاز شعبات و کارکنان با توجه به میزان پرونده های ورودی به مجموعه قضایی اسلامشهر، ارتقا رتبه و جایگاه مجموعه قضایی شهرستان اسلامشهر، ایجادبستر های لازم برای کاهش پروندهها ورودی،کاهش اطاله دادرسی، توجه به وضعیت رفاهی حقوق پرسنل از جمله درخواستها و صحبتهای مطرح شده مراجعه کنندگان و کارکنان مجموعه قضایی شهرستان اسلامشهر با رئیس قوه قضاییه بود.
منبع: فارس
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از ایرنا از اعلام روز دوشنبه فرمانداری اسلامشهر، «شکراله حسن بیگی» که در مراسم تجلیل از اعضای هیات های اجرایی، نظارت و بازرسی انتخابات شهرستان اسلامشهر سخن می گفت با بیان مطلب فوق اظهار داشت: با همدلی که میان دست اندرکاران برگزاری انتخابات در این شهرستان وجود داشت دغدغه ای نسبت به نحوه برگزاری انتخابات در اسلامشهر نداشتیم.
وی با بیان اینکه ۲۰۰ هزار نفر در قالب هیات های اجرایی، نظارت و بازرسی در برگزاری انتخابات ۲۸ خردادماه در سطح استان تهران مشارکت داشتند، تصریح کرد: یکی از وعده های ما پیش از برگزاری انتخابات بی طرفی مجریان بود که به خوبی به این وعده عمل کردیم.
رئیس ستاد انتخابات استان تهران با بیان اینکه انتخابات در سطح استان در کمال صحت و سلامت برگزار شد، افزود: ابطال انتخابات در برخی شهرها به دلیل خرید و فروش رای که بیرون از شعب اخذ رای اتفاق افتاده بود انجام شد که ربطی به نحوه برگزاری انتخابات در داخل شعب اخذ رای نداشت و افرادی نیز در این زمینه دستگیر شدند.
وی با بیان اینکه شیوع ویروس کرونا بر سختی های برگزاری انتخابات ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ افزوده بود گفت: با توجه به اهمیت سلامتی مردم تاکید فراوانی شد تا دستورالعمل های بهداشتی در تمامی شعب اجرا شود و فرمانداران نیز در این زمینه تلاش مضاعفی داشتند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از ایرنا، انتخابات شورای شهر تهران همراه با انتخابات ریاست جمهوری، میاندوره ای مجلس شورای اسلامی و میاندوره ای مجلس خبرگان ۲۸ خرداد برگزار شد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –یک عصر گرم خردادی، خانهای در حوالی امامزاده عقیل (ع) اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر ۹ ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبتهایمان گرمتر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.
آقاسیدمحمد سجادی متولد ۲ مهرماه ۱۳۶۰ بود و ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدتها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!
آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بیبی زینب (س) کردهاند و نشستهاند به تربیت ۹ فرزندشان تا آنها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.
قسمت اول و دوم گفتگو با خانواده سجادی را اینجا بخوانید:
در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتههای بیسانسور مادری صبور است که تمام داراییهای مادیاش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچههای اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفهسادات، سید محمود، سمیهسادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب میکند. در این گفتگو همسر شهید سیدناصر سجادی هم حضور داشت و بخشی از صحبتهای او را هم میخوانید.
**: شما چه سالی با آقاسیدمحمد ازدواج کردید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: ما در آنجا قباله و سند ازدواج نداشتیم…
**: می خواستم بدانم چه شد که بحث ازدواج شما پیش آمد.
همسر شهید سیدمحمد سجادی: پدرم سید قاسم سجادی، در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به ایران آمدند و در جبهههای ایران جنگیدند. سید موسی سجادی، پدر سیدمحمد و سیدناصر هم در جنگ با طالبان شهید شده بود و مادرشان آنها را بزرگ کرده بود. البته مسئولیتشان هم به گردن پدر من بود. وقتی که آقاسیدقاسم به ایران آمده بودند، سیدمحمد را هم با خودشان به ایران آورده بودند. وقتی که برگشت، خیلی سنمان پایین بود که ازدواج کردیم. آقاسیدمحمد ۲۱ ساله و من ۱۴ ساله بودم. حدود سال ۸۱ بود که ازدواج کردیم.
ما چون خیلی عجلهای به ایران آمدیم و اطلاعاتمان در پاسپورتمان اشتباه وارد شده؛ همه بچه ها تولدشان ۱ فروردین ثبت شده. مثلا سن من را در مدارک بالا زدهاند. سن ثریاسادات را هم بالا زده بود که برای ثبت نام مدرسه به مشکل خوردیم. تاریخ تولد واقعی من ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ است.
خواهرم حبیبه سادات هم ۳ سال از من کوچکتر است.
**: آقاسیدمحمد و آقاسیدناصر در افغانستان درس هم خواندند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: بله؛ در افغانستان دیپلم گرفتند.
**: شما تقریبا تا نه- ده سالگی در افغانستان بودید اما خیلی خوب فارسی صحبت می کنید…
ثریاسادات: در خانه، وقتی مادر و خالهام با هم هستند خیلی با هم افغانستانی صحبت می کنند اما ما وقتی به ایران آمدیم، از اول با نیروهای سپاه در ارتباط بودیم و بعدش هم به مدرسه رفتیم که خیلی تاثیر داشت. ما با افغانستانیها زیاد در ارتباط نبودیم.
**: شما به لهجه افغانستانی هم میتوانید صحبت کنید؟
ثریاسادات: متاسفانه اصلا من نمی توانم با لهجه و زبان افغانستانی صحبت کنم.
همسر شهید سیدناصر سجادی: زبان اصلی ما دری است و خیلی تفاوتی ندارد.
**: منظور من تفاوت در لهجه و گویش بود. البته زبان پشتو خیلی متفاوت است که ما ایرانیها هیچ چیز از آن متوجه نمیشویم.
همسر شهید سیدناصر سجادی: در دایکوندی ما یک زبان داریم اما لهجههایمان با هم تفاوت دارد.
**: ثریاخانم! شما چه چیزی از پدرتان به یاد دارید؟
ثریاسادات: من از اولش هم خیلی پدرم را نمی دیدم چون در ارتش افغانستان بود و خیلی کم به خانه می آمد. اما با این حال از هیچ چیزی برای ما و بچه ها کم نمیگذاشت. یعنی اولین چیزی که در افغانستان پیدا می شد، در خانه ما بود. از لباس گرفته تا انواع خوراکیها. برای ما اصلا کم نمی گذاشت.
**: درآمد ایشان فقط از کار در ارتش بود؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: مغازه و کشاورزی هم داشتیم. مغازهمان یک سوپرمارکت جمع و جور و برای همه برادران سجادی بود. زمینمان هم دست افراد دیگری بود که رویش کشت و کار انجام می دادند. البته آنجا چون زمستانهای سردی دارد، کشاورزی فقط در بهار و تابستان برقرار بود.
**: خانواده سجادی، پولدار بودند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه خیلی ولی پدر من هر چیزی که داشت برای بچههایش خرج می کرد. زندگیمان طوری بود که به قدر کفایت، پول داشتیم و به خوبی خرج می کردیم. با این که از اول پدر نداشتند و روی پای خودشان بزرگ شدند اما توانستند گلیمشان را از آب بیرون بکشند.
**: الان آقاسیدعبدالله کجا هستند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: خانوادهشان در افغانستان هستند و به آنجا رفتند.
**: با توجه به این که مدافع حرم بودند، آنجا به مشکل نخوردند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: چون خانه و زندگیشان در منطقه روستایی بود، مشکل خاصی نداشتند و کسی متوجه این موضوع نشده بود.
**: برادر چهارمشان چطور؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: سیدجواد اصلا به ایران نیامده. البته ایشان هم پزشک است و در ارتش خدمت می کند.
**: آقاسیدعبدالله می آیند به شما سر بزنند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه؛ همین که از سوریه آمدند، یکی دو ماه اینجا بودند و بعدش که رفتند، دیگر نیامدند. البته چون ممکن است شناسایی بشوند، خطر دارد که به ایران بیایند. اگر شناساییاش کنند یا عکسی از او پیدا کنند یا لباس رزمندگان سوریه را ببینند، زندانش می کنند.
**: شما چرا به آقاسیدمحمد بله گفتید؟ خواستگارهای دیگری هم داشتید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: من آن سالها کوچک بودم. وقتی آقاسید محمد به افغانستان آمد، از من خواستگاری کرد. در آنجا رسمی قدیمی بود که با دختر برای ازدواج مشورت نمی کردند. پدرم مخالف بود اما مادرم اصرار کرد که خواستگاری آقا سید محمد را بپذیریم.
مثل این که چند تا از دختران فامیل را برای آقاسیدمحمد پیشنهاد کرده بودند اما پدرم قبول نکرده چون عاشق من بود و رویش نمی شد که به پدرم بگوید. بعدا رفته بود به آن یکی عمویش می گوید که من دختر عموقاسم را می خواهم و از این طریق، وارد میشود.
البته پدر من خیلی سخت گرفت و راضی نبود که من را به آقاسیدمحمد بدهد اما بالاخره با تلاش مادرم راضی شد.
**: آقاناصر چند سال بعدش ازدواج کردند؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: سیدناصر حدود ۹ سال در ایران بود. وقتی هم که پدرم به افغانستان آمد، سید ناصر برنگشت و در ایران ماند. آقاسیدمحمد زرنگتر بود و زودتر ازدواج کرد. بعد از ازدواج آقاسیدمحمد، آقاسید ناصر از من خواستگاری کرد و پدرم هم قبول کرد. پسر کوچکتر با دختر بزرگتر و پسر بزرگتر با دختر کوچکتر ازدواج کرد.
**: وضعیت ازدواج شما چطور بود؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: با این که خواهرم نسیبه خانم با آقاسیدمحمد ازدواج کرده بود و خوشبخت بود اما باز هم پدرم برای ازدواج ما خیلی سخت گرفت. من نامزد داشتم و وقتی آقاناصر به افغانستان آمد، به خواستگاریام آمد اما پدرم باز هم سختگیری میکرد. آقاسیدمحمد و بقیه عموهایم تلاش کردند که این ازدواج سر بگیرد.
خدا را شکر خواهرم با سیدمحمد خیلی خوشبخت بودند اما از نظر مالی هیچ چیزی نداشتند. برادرها خیلی به هم کمک کردند. برادرهای کوچک درس می خواندند و برادرهای بزرگ با کشاورزی، خانواده را اداره می کردند. سیدناصر هم در ایران کار می کرد و برای خانواده اش پول می فرستاد. آن زمان با پولی که از ایران فرستاد توانست چهار تا مغازه و دو تا خانه خوب در افغانستان بخرد. کشاورزی هم که پا گرفت و مقداری هم دام خرید.
**: سیدناصر در ایران چه کار می کرد؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: صاحبکارش در ایران به نام سیدعلی بود. آقاسیدناصر در شرکت تولید پلاستیک در اهواز کار می کرد. صاحب شرکت هم به آقاناصر اعتماد کامل داشت و همه کارها دست سیدناصر بود. سیدمحمد هم البته در آن شرکت، مدتی کار کرده بود. درآمد آقاسیدناصر هم خیلی خوب بود و برای ما می فرستاد.
در افغانستان وقتی از یک دختر خواستگاری می کنند، عروس و داماد همدیگر را تا روز عروسی نمی بینند. پسرخالهام از من خواستگاری کرده بود اما من اصلا او را ندیده بودم. اما وقتی سیدناصر آمد، کلا همه چیز به هم خورد. حتی شیربها را هم تعیین کرده بودند تا جهیزیه هم آماده بشود. قرار بود بعد از یک سال عروسی کنیم اما سیدناصر از ایران آمد و جلوگیری کرد. حتی سیدمحمد تهدید کرده بود که اگر دختر عمو را به آن نفر بدهید، اسلحه دارم و جفتشان را می کُشم! آنها هم از ترس، قبول کردند و رفتند.
سید ناصر هم از این موضوع ناراحت بود. قرار بود سید ناصر ازدواج کند و همسرش را به ایران ببرد اما سید محمدآقا قبول نکرد و گفت باید دختر عمو را بگیری و در همین جا بمانی. پدرم هم آن طرف را جواب کرد.
**: خواهر سومتان چه کرد؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: او هم با یکی دیگر از پسرعموهایم ازدواج کرد. پدرم از سیدناصر خیلی شیربها گرفت. من متولد سال ۱۳۶۶ هستم و ۱۵ ساله بودم که ازدواج کردم.
**: با توجه به این که آقاسیدناصر کسب و کار خوبی در ایران داشتند، چرا شما را به ایران نیاوردند؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: من خودم قبول نکردم. کل کارشان در ایران را رها کردند و به افغانستان آمدند. آقاسیدناصر فقط آمده بود که برادران و خواهرانشان را به ایران ببرد اما پدرم اجازه نداد.
برای بار دوم هم به خودم اصرار کرد که به ایران بیاییم اما باز هم پدرم قبول نکرد. سیدناصر کلا دوست نداشت که افغانستان زندگی کند چون کوچک بود که پدرش را در آنجا شهید کرده بودند.
**: شما که ازدواج کرده بودید و به خانه همسرتان رفته بودید، باز هم از پدرتان حرف شنوی داشتید؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: بله؛ الان هم این حرفشنوی هست.
**: الان هم ارتباط تلفنیتان با افغانستان برقرار هست؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: بله.
**: پدرتان آقاسیدقاسم چه حسی داشتند از این که در فاصله کوتاهی دو نفر از دامادهایشان شهید شدند؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: پدرم ابتدای ازدواج که خیلی سخت گرفتند وقتی دیدند که این ها میتوانند دخترهایشان را خوشبخت کنند، دیگر به این دامادها دل دادند. من و خواهرم بهترین زندگی را داشتیم.
پدرم، برادرش (پدر شهیدان سیدمحمد و سیدناصر) را خیلی دوست داشتند و وقتی شهید شدند، خیلی باعث ناراحتیشان شد. پسرهای آقاسیدموسی را هم پدر من بزرگ کردند اما عجیب بود که برای ازدواج دخترهایشان خیلی سخت گرفتند. اما بعدش خیلی به آن ها خیلی علاقمند بود…
همسر شهید سیدمحمد سجادی: وقتی سیدناصر شهید شد، من تهران بودم و نمی دانم که پدرم چه حالی داشت اما وقتی خبر شهادت سیدمحمد را به او دادند، مثل یک پارچه که از بالا به زمین بیندازند، به زمین افتاد.
**: شما خیلی بیتابی می کردید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: زمان و زمین را به هم دوخته بودیم. ثریاسادات بچه بود و خیلی متوجه این داغ نبود اما من خیلی بیتابی می کردم.
همسر شهید سیدناصر سجادی: ثریاسادات فریاد می زد و می گفت کی گفته پدر من شهید شده؟ دروغ است… مادرم گریه نکن، بابای من شهید نشده. بعدش دوباره می رفت و با بچهها سرگرم بود.
همسر شهید سیدمحمد سجادی: ما هم به خاطر شجاعت آقاسیدمحمد نمی توانستیم باور کنیم که شهید شده. فکر می کردیم دروغ گفته اند.
ثریاسادات: همین الان هم وقتی با پدرم صحبت می کنم، شک کوچکی به دلم میآید که نکند پدرم دست داعش باشد و ما را یادش رفته باشد…
**: دیدن پیکر خیلی مهم است. حتی در ایران در زمان دفاع مقدس اصرار داشتند که مادران و پدران و همسران شهدا پیکر عزیزشان را ببینند تا دلشان آرام بگیرد…
همسر شهید سیدمحمد سجادی: البته اقوام آقاسیدمحمد و ما که در تهران بودند، پیکر را دیده بودند…
**: ولی دیدن شما به عنوان خانواده درجه یک، خیلی فرق می کند…
ثریاسادات: فقط یکی از فامیل ما با گوشیاش فیلمی از تشییع پیکر گرفته اما خیلی کوتاه است.
همسر شهید سیدمحمد سجادی: آقای دکتر سیدکمیل صالحی مدیر مدرسه آقاسیدابوذر تعریف می کرد که روز تشییع پیکر آقاسیدمحمد از امامزاده عقیل رد می شدم که دیدم تشییع یک شهیدی است. ناخودآگاه کشیده شدم به این طرف و بعد که به سر مزار رسیدم، گفتند این شهید وصیت کرده که من را یک سادات توی قبر بگذارد. آنجا اعلام کردند کی سادات است؟ من رفتم و شهید را داخل قبر گذاشتم. چهره شهید را هم دیده بود. الان ابوذر هم در مدرسه ایشان درس می خواند.
**: وقتی برای ثبت نام رفتید، از این ماجرا مطلع شدید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه مرتب میآیند و سر می زنند. البته روایتهایی هست که می گوید شهید سر نداشته. حقیقتا برای ما اینطوری مطرح شده که شهید سیدمحمد سر ندارد.
همسر شهید سیدناصر سجادی: سید ناصر خیلی صبور بود و خیلی زحمت کشید تا برادرانش را سر و سامان بدهد. تا برادر کوچکش ازدواج نکرد، خودش ازدواج نکرد. حتی برای هم محلهایها هم دلسوزی می کرد.
سیدناصر وقتی در افغانستان بود تصادف بدی کرده بود. آنقدر خونی شده بود که نمی شد شناساییاش کنند. از طرف دولت افغانستان سیدناصر را با هلیکوپتر به خارج بردند برای مداوا که نفهمیدیم به کجا بردند. سه ماه در خارج بود. هر لحظه انتظار مرگش را داشتیم. اما قسمت این بود. همه می گفتند حضرت زینب سید ناصر را حفظ کرد که برای دفاع از حرمش به سوریه برود.
وقتی سیدناصر خبر شهادت سید محمد را شنید شب ها خوابش نمی برد. سر درد عجیبی سراغش آمده بود. با خودش می گفت ما برادرها یتیم بزرگ شدیم و حالا دوباره همان ماجرا برای بچه های سیدمحمد پیش آمد. می گفت خدایا! من جواب بچه های برادرم را چه بدهم؟
من هم راضی نبودم که به ایران بیاید چون می دانستم که اگر بیاید به سوریه می رود و شهید می شود. آخر کار، به من گفت که اگر نگذاری به سوریه بروم، دیوانه میشوم!… من را قسم داد… من البته تا آخر راضی نشدم. به بهانه خانواده سیدمحمد به عنوان همراه به ایران آمد و بعدش بدون خبر ما به سوریه رفت. ما عاشورا از افغانستان حرکت کردیم و اربعین به تهران رسیدیم.
**: شش فرزند زیاد نبود؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: من با آقاسید محمد همیشه بحث داشتم. آقاسید محمد خیلی فرزند دوست داشت. البته همیشه در بچهداری کمکم می کرد. برای همهشان لباس می خرید و کارهایشان را انجام می داد. آنقدر بچهها را لوس کرده بودند که همیشه باید تلفنی با هم صحبت می کردند.
از سوریه که زنگ زد، خیلی برای بچهها به من سفارش می کرد. من پسرها را خیلی دوست داشتم و آقاسیدمحمد دخترها را بیشتر دوست داشت. همیشه هوای دخترها را داشت. می گفت دختر مثل یک مهمان است برای ما و باید بیشتر هوایشان را داشت. البته می گفت برایم پسر و دختر فرقی نمی کند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –یک عصر گرم خردادی، خانهای در حوالی امامزاده عقیل (ع) اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر ۹ ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبتهایمان گرمتر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.
آقاسیدمحمد سجادی متولد ۲ مهرماه ۱۳۶۰ بود و ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدتها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!
آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بیبی زینب (س) کردهاند و نشستهاند به تربیت ۹ فرزندشان تا آنها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.
در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتههای بیسانسور مادری صبور است که تمام داراییهای مادیاش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچههای اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفهسادات، سید محمود، سمیهسادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب میکند. در این گفتگو همسر شهید سیدناصر سجادی هم حضور داشت و بخشی از صحبتهای او را هم میخوانید.
**: در اطراف امامزاده عقیل چند خانواده شهید مدافع حرم فاطمیون زندگی می کنند؟
همسر شهید سیدمحمد: حدود شش خانواده اینجا هستند. مثل خانواده شهید گنجی و خانواده شهید محمدتقی… اما از ما کسی خبری نمی گیرد.
**: وقتی که شما به تهران رسیدید، آقاسیدمحمد را خاکسپاری کرده بودند؟
همسر شهید سیدمحمد: بله؛ وقتی که به تهران آمدیم و می خواستیم به مزار همسرم برویم. تقریبا غروب بود و صدای اذان می آمد. فقط یک سنگ را نشان دادند و گفتند این مزار شوهرتان است.
**: مشخصات شهید روی سنگ بود؟
همسر شهید سیدمحمد: بله؛ منظورم این است که ما نه عکسی از آقاسیدمحمد دیدیم و نه عکس و فیلمی از تشییع پیکر. الان حدود هفت شش سال است که دنبال فیلم تشییع هستیم اما کسی به کار ما رسیدگی نمی کند. حتی نمی دانیم چطور شهید شده است. بعضی ها می گویند سر نداشته و بعضی ها می گویند آقاسیدمحمد سر و دست نداشته. هیچ اطلاعاتی نمی دهند. به هر کسی که رو می زنیم یک چیزی می گوید.
**: یعنی عکس پیکرشان را هم به شما ندادند؟
همسر شهید سیدمحمد: نه…
**: زمان تشییع از اقوام شما کسی نبودند که عکس و فیلم تهیه کند؟
همسر شهید سیدمحمد: برادرشان آقاعبدالله بودند اما در وضعیتی نبودند که بتوانند فیلم و عکس تهیه کنند.
**: باز هم جای شکرش باقی است که پیکر آقاسیدمحمد برگشته. پیش برخی خانواده های شهدا که می رویم و شهیدشان جاویدالاثر است خیلی در سختی هستند و می گویند ما هیچ چیزی نمی خواهیم و کاش پیکر شهیدمان پیدا می شد. یکی از خانوادهها حتی مزار یادبود هم نداشتند… از بین همرزمان آقاسیدمحمد درباره دوران حضورشان در سوریه با کسی صحبت داشتید؟
همسر شهید سیدمحمد: نه، متاسفانه کسی را پیدا نکردیم. فقط وقتی سوریه رفتیم، یکی از رزمندهها آقاسیدمحمد را می شناخت. شماره ما را گرفتند اما دیگر تماسی نگرفتند.
**: ماجرای رفتن آقاسیدناصر چطور بود؟
همسر شهید سیدمحمد: ما را به ایران آورد و بچه های سپاه خانهای را برای ما رهن کردند. خیلی ناراحت بود و اخبار را پیگیری می کرد و می دید که سوریه خیلی جنگ است. سیدناصر هم به ما نگفت که به سوریه می رود. گفت من می خواهم بروم پادگان و برمی گردم. خلاصه رفت سوریه. زن و بچههاش هم افغانستان بودند.
**: شش ماه بعد از آقاسیدمحمد شهید شدند؟
همسر شهید سیدمحمد: هر دو روز به ما زنگ می زد. کمتر از شش ماه فاصله افتاد که شهید شد.
**: شما اولین نفری بودید که متوجه شدید؟
همسر شهید سیدمحمد: آقاسیدناصر شهید شده بود اما ما نمی دانستیم. وقتی به سوریه رفتیم، آقاسیدعبدالله (برادر سیدناصر و سیدمحمد) می دانست که آقاسیدناصر شهید شده اما چیزی به ما نگفت. اتفاقا شب آخر که می خواستیم به ایران بیاییم مراسمی گرفتند و خیلی از خانواده شهدا پذیرایی کردند. آقاعبدالله را که در سوریه دیدیم، بچهها عمویشان را بغل کردند و خیلی گریه کردند. ایشان می دانست آقاسید ناصر شهید شده اما چیزی به ما نگفت. دو سه روز آنجا بودیم. بعد که برگشتیم، اقواممان گفتند که آقاسید ناصر شهید شده.
**: خانواده شهید سیدناصر چطور با خبر شدند و به ایران آمدند؟
همسر شهید سیدناصر: ما از طریق خانواده شهید سیدمحمد و سپاه مطلع شدیم. به ما گفتند که به ایران بیاییم چون دولت افغانستان خانواده شهدای مدافع حرم را زیر فشار قرار می داد. ما هم باید پنهانی می آمدیم. سیدناصر در فاطمیون فرمانده هم بود. سید ناصر کارهایش را در افغانستان به دوستانش سپرده بود و خانواده آقاسیدمحمد را هم پنهانی آورده بود به ایران. من هم از همان طریق آمدم. وقتی هم سیدناصر شهید شد، سپاه هماهنگ کرد و من با پدرم بعد از دو سال به ایران آمدیم.
وقتی پرونده شهادت را تشکیل دادیم، مفقود بود اما بالاخره پیکرش پیدا شد. آقا ناصر اول سال ۹۴ شهید شد و الان سه سال است که پیدا شده. تابستان ۹۷ بود.
خدا را شکر می کنم که پیدا شد اگر چه ما نه پیکر آقاسیدناصر را دیدیم و نه تشییعش کردیم.
ابتدا فکر کرده بودند آقاسیدناصر هیچکس را ندارد و خبر نداده بودند. به دستور آقای رنگین رییس معراج شهدا، ایشان را تشییع کرده بودند. بعدها هم از طریق دی ان ای شناسایی شد.
**: شما خواب شهید را هم دیده بودید؟
همسر شهید سیدناصر: من الحمدلله خواب شهید را زیاد می بینم.
**: این که شما پیگیر بودید باعث شد آزمایش دی ان ای بعد از این همه سال گرفته شود؟
همسر شهید سیدناصر: نه؛ قبلش شهید دیگری را آوردند به نام سید ناصر که البته فامیلیاش فرق می کرد اما به ما گفتند که پیکر شهیدمان پیدا شده! برنامهریزی هم کردند که مراسم تشییع برگزار بشود. ما هم فامیلهایمان را از مشهد و بقیه شهرها خبر کردیم که همه بیایند. روزهایآخر بود که آقای نادری آمدند و گفتند که اشتباه شده و این سید ناصر، سجادی نیست!
**: فامیلها آمدند؟
همسر شهید سیدناصر: بله؛ همه آمدند… در مورد پیدا شدن مزار آقاسیدناصر، می خواستند ما را برای شناسایی ببرند که آقای رنگین از معراج شهدا گفته بود ما این کد شناسایی را دو سال است به خاک سپردهایم. از پسرم هم خون گرفتند و گفتند شهید سجادی خاکسپاری شده.
**: تصویری از پیکر شهید سجادی بود؟
همسر شهید سیدناصر: بله؛ عکسی بود. من با حاج خانم سلیمانی به معراج شهدا رفتیم اما آن عکس هم چیز واضحی نداشت و مبنای کار همان دی ان ای بود. پیکری که ما دیدم کاملا سوخته شده بود و قابل شناسایی نبود. فقط بر اساس دی ان ای بود که گفتند ما دو سال پیش در باقرشهر تشییع مفصلی داشتیم و در بهشت زهرا به خاک سپردیم.
هر چه هم تلاش کردیم که عکس یا فیلمی پیدا کنیم اما تا حالا هیچ چیزی ندیده ایم. از دو شهید سیدمحمد و سید ناصر هیچ نشان و اطلاعاتی باقی نماند.
همسر شهید سیدمحمد: از آقاسیدمحمد دو انگشتر یادگار مانده بود که با خودمان از افغانستان آورده بودیم.
از وسائل سوریه هم هیچ چیزی به ما نرسید. فقط لیستی بود که نوشته بود کوله پشتی، لباس نظامی، لباس شخصی، مسواک، گوشی، ساعت و انگشتر از سیدمحمد باقی مانده و به ایران آمده اما هیچ چیزی به دست ما نرسید. فقط پای این لیست چند امضا زده شده بود.
**: وسائل آقاسید ناصر چطور؟
همسر شهید سیدناصر: از آنها هم چیزی زیادی نرسید. فقط یک کارتن گوشی با یک کوله پشتی و یک دست لباس افغانستانی رسید که برادرشان آورده بود. سیدناصر انگشتر و ساعت هم داشت که آن هم دست برادرشان است. البته وسائل آقاسید ناصر خیلی برای ما عزیز است اما در آن دو سال خیلی به ما سخت گذشت. هر صدای زنگی که بلند می شد من فکر می کردم آقاسیدناصر آمده. بعد از مشخص شدن مزار شهید هم خیلی خواب می بینم که سیدناصر می گوید من زنده هستم، چرا ناراحتی؟ حتی در خواب هم قسم خورد که به خدا و به پیامبر خدا من زنده هستم!
وقتی من با خانم آقای سلیمانی به معراج رفتم، چیز زیادی مشخص نبود اما حرفهای آقای رنگین حرف راست را زد و من در حقیقت به حرف های ایشان اعتماد کردم. عکسهای سید ناصر را نشان داد و گفت به حضرت فاطمه زهرا قسم که این شهید برای شماست و هیچ شکی هم نکن. آنجا قبرش است و من خودم با دست خودم با بچههای سپاه در روز شهادت حضرت زهرا او را با چند شهید دیگر تشییع کردیم. بعد از یک سال دوباره کابوسها وخوابهایم شروع شد. مدادم دلم را تسلا می دهم و به مزار شهید می روم اما باز هم باور صد در صد ندارم. اما این حرف را هیچ وقت به بچهها نمی گویم. خودم هم هنوز از ته دل در شک هستم. فقط چند ماه، آن عکسها و حرف آقای رنگین دلم ر آرام کرد.
**: البته آزمایش دی ان ای یک آزمایش علمی و ثابت شده است و می شود به آن اعتماد کرد. بحث دیگر هم این است که آقاعبدالله از شهادتشان باخبر بوده…
همسر شهید سیدناصر: بله، الان مطمئنیم که به شهادت رسیده اما مطمئن نیستم که این پیکر همان پیکر آقاسیدناصر باشد. یکی از فرماندهان سپاه گفت در منطقه خطرناکی بودندو سید ناصر فرمانده بود و۳۵۰ نفر زیر دستش بودند. می گفت: ما چون می دانستیم بچههای برادرش در ایران بیکس هستند، نمی خواستیم سیدناصر جلو برود. اما سیدناصر قبول نکرد. بعد هم که عملیات انجام شد، سید ناصر آنقدر جنگید تا این که مهمات و حتی غذایشان هم تمام شد به طوری که با پوتینشان می جنگیدند. در آخر هم یکی دیده بود که خمپارهای خورد و سید ناصر به هوا پرتاب شد و به زمین خورد. داعش هم وقتی به آن منطقه میآید، وقتی می فهمد که سیدناصر فرمانده است، وسائلش را هم می برند و هر کاری خواسته بودند با پیکرش کرده است. ما هم تا اینجا را مطمئنیم اما نمی دانیم که بالاخره پیکر سیدناصر به دست بچههای سپاه رسیده یا نه.
ماه رمضان بود که گفتند فامیل را دعوت کنیم تا روز جمعه، کنار سید محمد آقا دفنش کنیم. ماه رمضان بود و حدود افطار بود که دو نفر آمدند و گفتند این شهید، سیدناصر حسینی بوده و با سیدناصر سجادی فرق می کند… ما حتی راضی شدیم نبش قبر کنند اما امکانش نبود.
**: شما چند فرزند دارید؟
همسر شهید سیدناصر: سه فرزند دارم. راحله سادات ۱۴ ساله است. سیدحسین و زهرا سادات.
**: وقتی خبر شهادت پدر رسید، چند سالشان بود؟
همسر شهید سیدناصر: فکر کنم راحله هشت سالش بود و کلاس سوم درس می خواند. البته این بچه ها به خاطر مشکلاتی که در ثبت نام مدرسه داشتند یکی دو سال تحصیلشان به تعویق افتاد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –یک عصر گرم خردادی، خانهای در حوالی امامزاده عقیل (ع) اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر ۹ ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبتهایمان گرمتر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.
آقاسیدمحمد سجادی متولد ۲ مهرماه ۱۳۶۰ بود و ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدتها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!
آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بیبی زینب (س) کردهاند و نشستهاند به تربیت ۹ فرزندشان تا آنها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.
در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتههای بیسانسور مادری صبور است که تمام داراییهای مادیاش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچههای اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفهسادات، سید محمود، سمیهسادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب میکند.
**: اطلاعات ما فقط در این حد است که آقاسیدمحمد در ارتش افغانستان مشغول بودند…
همسر شهید: بله؛ فرمانده بود و در کابل با طالبان میجنگید. بعد از مدتی من گریه و زاری کردم که بچههایم کوچک هستند و من نمی توانم با نگرانی جان تو، اینها را بزرگ کنم. وقتی تلفن می زد، صدای گلولهها را می شنیدم و می فهمیدم که اوضاع خراب است. بعضی روزها تعداد زیادی شهید به کابل می آوردند. آنقدر گریه کردم که نرود. آقاسیدمحمد هم قبول کرد و یک ماه در خانه ماند. بعدش گفت باید برویم ایران. وقتی نمی گذاری بروم به جنگ، نمی توانم در خانه بنشینم.
**: شغل اصلیشان چه بود؟
همسر شهید: نظامی بودند…
**: می توانستند کارشان را رها کنند و به ایران بیایند؟
همسر شهید: به صورت رسمی نمی شد و به صورت قاچاقی به ایران آمد.
**: منزلتان آن روزها کجا بود؟
همسر شهید: ما در ایالت دایکوندی افغانستان بودیم. حدود یک صبح تا غروب راه بود تا کابل… آقاسید محمد گفت من جنگ کابل را کنار می گذارم اما بگذار به ایران بروم… من نمی دانستم که قصد سوریه دارد. بعد که به ایران آمد، ما با هم در تماس بودیم اما نفهمیدم چگونه عازم سوریه شد.
**: کی فهمیدید که به سوریه رفتند؟
همسر شهید: یکی دو بار از سوریه تماس گرفت و صدای گلوله را از آنجا هم می شنیدم.
**: مگر قرار نبود شما را هم به ایران بیاورند؟
همسر شهید: نه؛ قرار بود خودشان به ایران بیایند. این در حقیقت شرطشان برای نرفتن به جنگ در کابل بود. من هم چون در ایران امنیت کامل برقرار بود، مخالفتی نکردم. ما وقتی در افغانستان بودیم، هیچ خبری از جنگ سوریه نداشتیم. وقتی آقاسیدمحمد برای مرخصی آمد؛ من نگذاشتم به کابل برگردد. البته فقط به برادر کوچکش گفته بود که من قصد ندارم در ایران کار کنم چون مرد کار نیستم و مرد جنگم. می روم به سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س).
آقاسید محمد وقتی به ایران آمده، یک ماه در اینجا بوده و بعدش اعزام شده. هنوز هم ما نمی دانیم چگونه و از طریق چه ارتباطاتی اعزام شده؟ چه مقدار آنجا بوده و حتی نحوه شهادت آقاسیدمحمد را هم نمی دانیم!
**: اولین گروه فاطمیون دوم اردیبهشت ۱۳۹۲ به سوریه رفتهاند… احتمالا جزو همان گروههای اولی بودند که به سوریه رفتهاند… ابتدا تعداد رزمندگان افغانستانی کم بوده و آنها را با گروههای عراقی ادغام کردند اما آنقدر خوب عمل کردند و شجاع بودند که کم کم یگان مستقلی تشکیل دادند که در نبرد، بسیار موفق بود و نامش هم شد «فاطمیون».
همسر شهید: چیزی که ما می دانیم این است که به خاطر تواناییهای آقاسیدمحمد در امور نظامی، در ایران آموزش خاصی ندیده و مستقیما به سوریه اعزام شده. دوستان نیروی قدس تعریف میکردند که وقتی سختترین آموزشهای نظامی را برگزار می کردیم، سیدمحمد موفقترین فرد بود و هر چه سخت میگرفتیم، می دیدیم که ایشان آماده است.
**: شما کِی متوجه شدید که ایشان به سوریه رفته است؟
همسر شهید: از ایران تماس گرفت و گفت: نسیبه! من میخواهم به جایی بروم که گوشی تلفنم آنتن نمی دهد. اگر گوشیام خاموش بود یا این که چند روزی تماس نگرفتم، نگران نباش. حواست هم به بچهها باشد…
حدود سه ماه تماس نگرفت. من خیلی نگران شده بودم. من می دانستم از بچهها غافل نیست و برایم عجیب بود که چرا زنگ نمی زند تا حالی از آنها بپرسد. هیچ کاری هم از دستم برنمیآمد. فقط گریه میکردم! هیچ خبری هم نداشتم. پسرعمه من در ایران بود. با ایشان تماس گرفتم و گفتم از سید محمد خبر نداری؟ فقط گفت: به سوریه رفته…
من هم خوشحال بودم که رفته تا حضرت زینب(س) را زیارت کند؛ اما باز هم نگران بودم که آنجا جنگ است و حتما شهید میشود.
**: پسرعمه شما از وضعیت آقاسیدمحمد خبر داشت؟
همسر شهید: بله، ایشان خودش هم مدافع حرم بود و به تازگی از سوریه برگشته بود… یک روز که توی اتاق نشسته بودم، تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم، آقاسیدمحمد بود. صدای گلوله از آنطرف خط میآمد. گفت: من توی خط هستم و اوضاع خیلی خراب است. من سه روز بعد می آیم ایران و با شما تماس می گیرم و صحبت می کنم. الان فقط خواستم بگویم که حالم خوب است…
دیگر اصلا فرصت نشد که ازش بپرسم کجایی. گوشی خیلی زود قطع شد. چند روزی از ماه رمضان گذشته بود که فهمیدیم آقاسیدمحمد روز عید فطر به شهادت رسیده.
**: یعنی آن تماس، شد اولین و آخرین تماس از سوریه؟
همسر شهید: بله. آن تماس را که گرفتند، ماه بعدش متوجه شدیم که شهید شدهاند. تقریبا دو هفته بین آن تماس و خبر شهادت، فاصله افتاد.
**: سه ماهی که آقاسیدمحمد نبودند، شما چطور زندگی را اداره می کردید؟
همسر شهید: ما همه چیز داشتیم و نیاز مالی نداشتیم. آقاسیدمحمد آنقدر گذاشته بود که از پسانداز مصرف می کردیم. مغازهای هم داشتیم که کمکحالمان بود.
**: در این مدت، از ارتش افغانستان کسی نیامد که جویای وضعیت آقاسیدمحمد بشود؟
همسر شهید: برادر آقاسیدمحمد یعنی«آقاسیدناصر» که بزرگتر بود هم در ارتش افغانستان مشغول بود و احتمالا از ایشان درباره برادرش پرس و جو کرده بودند. آقاسیدناصر هم بعدها در سوریه شهید شد. البته در افغانستان منطقههایشان فرق میکرد و جایی که آقاسیدناصر خدمت میکرد، خیلی خطرناک نبود.
وقتی به ما خبردادند آقاسیدمحمد شهید شده از طرف سپاه دعوت شدیم به ایران. بعدش هم کارهایمان سریع درست شد و خیلی ماندنمان طول نکشید که خبر شهادت آقاسیدمحمد به ارتش افغانستان برسد.
آقاسیدناصر هم به عنوان مرخصی به ایران و سوریه آمده بود. حدود یک ماه مرخصی گرفته بود و سریع گذرنامه را گرفت و راهی ایران شد. ما را هم آقاسیدناصر به ایران آورد.
**: از چه راهی به ایران آمدید؟
همسر شهید: چون راهها خطرناک بود. طالبان هم چون می دید در خود افغانستان جنگ است اما نیروهای افغان به سوریه می روند تا از حرم، دفاع کنند؛ دنبال بهانه بود تا اذیت کند. به همین خاطر نیروهای سپاه خیلی همکاری کردند و بدون این که مشکلی داشته باشیم از راه هرات به ایران آمدیم و به مشهد رفتیم.
**: به غیر از پسرعمهتان، اقوام دیگری هم در ایران داشتید؟
همسر شهید: آقاسیدعبدالله یکی از برادرهای آقاسیدمحمد که پسرعموی من بود هم در ایران بودند. آقاسیدعبدالله قبل از شوهرم به سوریه رفته بود. الان هم در افغانستان هستند.
**: وقتی به ایران آمدید، کجا ساکن شدید؟ حمایتها از شما چطور بود؟
همسر شهید: اول، حدود بیست روز در مشهد و در خانه فامیلهایمان بودیم. به پابوس آقا امام رضا علیه السلام هم رفتیم. بعد از آن نیروهای سپاه مراسم بزرگی برای شهدا در کرج گرفته بودند و ما را هم به آنجا بردند. آقاسیدناصر هم بودند. دو سه روز آنجا بودیم و به خوبی از ما پذیرایی کردند. یک خانه هم برای ما در اسلامشهر رهن کردند که همه وسایل را هم داشت. آن خانه اول، در خیابان تختی بود.
**: چه مدت آنجا بودید؟
همسر شهید: حدود شش ماه آنجا بودیم. می خواستند آن خانه را بازسازی کنند که مجبور شدیم به اینجا بیاییم. این خانه را هم یک خانواده خیّر تهرانی برای ما اجاره کردند. خانه قبلی هم که بودیم، به خاطر این که شش بچه داشتم و شیطنتهای مخصوص سن و سالشان را داشتند، خیلی در اذیت بودم.
چون بچههای من کارت ملی و شناسنامه ندارند، منزل را هم همان خانواده خیّر تهرانی برایمان اجاره کردهاند.
**: چطور شناسنامه شما هنوز صادر نشده؟
همسر شهید: کارهای اداری صدور شناسنامه ما به خاطر کرونا عقب افتاد. البته شناسنامه خانواده شهید سید ناصر که خواهر من هستند هم صادر شده اما هنوز خبری از شناسنامههای ما نیست.
سپاه هم خانهای در شهرری به ما داد اما چون مزار آقاسیدمحمد در اینجا (امامزاده عقیل اسلامشهر) بود، می خواستیم در همین جا باشیم. پنجشنبهها و دوشنبهها سر مزار آقاسیدمحمد میرویم و اگر راهمان دور باشد، خیلی سخت است.
خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را جمع کردند و مدارکمان را تحویل گرفتند. کار ما گویا به خاطر کرونا عقب افتاده. حتی قسمنامه را هم تحویل دادهایم اما الان گفتهاند کار، متوقف شده! ما هم علتش را نمیدانیم.
خانواده آقاسیدناصر با این که چهار سال بعد از ما آمدند، شناسنامهشان آمده اما مدارک ما هنوز آماده نشده.
**: حتما الان هم برای کارهای اداری و ثبتنام بچهها برای مدرسه خیلی مشکل دارید…
همسر شهید: بله، خیلی مشکل داریم. همهجا هم رفته ایم و گفته ایم اما تأثیری نداشته. هفته گذشته هم خدمت حاجآقا مرتضویمقدم، رییس دیوان عالی کشور رسیدیم که با گروهی از آقایان تشریف آورده بودند اسلامشهر. نامهای را هم به ایشان دادیم اما هنوز خبری نشده است.
برای ثبتنام ثریا سادات که بزرگترین فرزند آقاسیدمحمد است، هم پوست خودش و هم پوست ما کنده شد. ما خیلی به آموزش و پرورش رفت و آمد داشتیم تا بتوانیم ثبتنامش کنیم. الان الحمدلله با پیگیریهای خانواده خیّری که پیگیر کارهای ما بودهاند توانستیم بچهها را ثبتنام کنیم. البته باز هم امسال که سید مهدی و سمیه سادات می خواهند به مقطع دیگری بروند، باز هم به مشکل خوردهایم. در صورتی که مدارس شاهد موظفند بچهها را ثبتنام کنند اما آنها هم حرف خودشان را می زنند و می گویند باید روند ثبتنام قانونی باشد. مثلا برای ثبتنام، باید کد ملی داشته باشیم که خب کارتی در بساط نیست. با این که حکم حکومتی مقام معظم رهبری در این زمینه صادر شده است اما نمیدانم چرا روند اجرای آن اینقدر طول کشیده است. از وقتی که ما همه مدارکمان را ارائه دادهایم، دو سال می گذرد.
**: امیدواریم وزارت کشور و وزارت امور خارجه در این زمینه فعالتر باشند و مشکلات همه این خانوادهها را حل کنند… صدور شناسنامه که برای سازمان ثبت احوال، خرجی ندارد! اما خیلی از مشکلات شما را حل می کند…
همسر شهید: اوایل که ما به ایران آمده بودیم، چون خانواده شهدا کم بودند، رسیدگی بهتری داشتند اما در طول زمان که شهدای فاطمیون بیشتر شدند و اوضاع اقتصادی ایران هم با سختیهایی روبرو شد، رسیدگیها هم کمتر شد. البته ما الان اولویت اولمان گرفتن شناسنامه و کارت ملی است که بتوانیم کارهای اداریمان را انجام بدهیم. هر وقت هم که به مسئولان می گوییم، می گویند باید صبر کنید!
**: خانهتان را چگونه اجاره کردید؟
همسر شهید: چون شناسنامه نداشتیم، نمی توانستیم قرارداد ببندیم. این هم از لطف خانواده خیّری است که زحمت این خانه را برایمان کشیدند. البته حدود ۱۰۰میلیون تومان به ما وام تهیه خانه دادند اما همین خانه را با ۱۵۰میلیون رهن کرده ایم و چون ۶ فرزند دارم، به راحتی نمی توانم منزلم را عوض کنم و هر کسی به ما خانه نمیدهد.
در باقرشهر هم خانهای در اختیارمان قرار دادند که خیلی کوچک بود و گنجایش ما را نداشت!
**: با این حساب، تنها مشکلات شما، تهیه مسکن و صدور شناسنامه است. البته مشکل مسکن به نحوی است که خود ایرانیها هم مشکل دارند اما چون خانواده شهدا چشم و چراغ ما هستند، باید همه ما و سازمانهای مربوط، همت کنیم تا برای شما سرپناهی آماده کنیم.
همسر شهید: الان حتی برخی حمایتهای دیگر مثل بستههای حمایتی را هم به ما نمی دهند و می گویند باید شناسنامه داشته باشید!