اسیران

بیانیه حماس به مناسبت روز اسیر فلسطینی

بیانیه حماس به مناسبت روز اسیر فلسطینی



حماس بیانیه ای به مناسبت روز اسیر فلسطینی منتشر کرد.

به گزارش مجاهدت از مشرق به نقل از خبرگزاری شهاب، حماس بیانیه ای به مناسبت روز اسیر فلسطینی به شرح زیر منتشر کرد:

همزمان با روز اسیر فلسطینی آزادی اسرا از زندان‌های دشمن در صدر اولویت‌های ما در توافق طوفان الاحرار قرار داشته و ما همه را به اقدام جهانی برای پیروزی آنان دعوت می‌کنیم.

همه ساله روز ۱۷ آوریل روز اسیر فلسطینی بوده و این در حالی است که اشغالگران تجاوزات خود و جنگ نسل کشی علیه اراضی، مقدسات و ملت فلسطین در غزه، کرانه باختری و قدس اشغالی را شدت بخشیده‌اند و البته این در شرایطی است که حدود ۱۴۰۰۰ اسیر که در میان آنان کودکان و زنان و حدود ۲۰۰۰ بازداشت شده و ربوده شده از نوار غزه وجود دارند که در شرایط فاجعه بار به سر می‌برند و البته این تعدادی است که دشمن به وجود آنان در زندان‌های خود از ۷ اکتبر سال ۲۰۲۳ اعتراف کرده است. آنان در معرض شدیدترین انواع شکنجه روحی و بدنی قرار داشته و از ابتدایی‌ترین اصول حقوق بشری محروم هستند به طوری که ۶۳ اسیر و بازداشت شده به شهادت رسیده که آخرین آنها ولید احمد کودک فلسطینی بوده که به دلیل جنایت گرسنگی عمدی جان خود را از دست داده است. همچنین دولت اشغالگر انجام جنایت ربایش علیه فرزندان ملت فلسطین در نوار غزه را در دستور کار قرار داده است.

در روز اسیر فلسطینی ما بر شهدای اسیر درود فرستاده و از خداوند متعال شفای عاجل مجروحان و آزادی قریب الوقوع زنان و مردان اسیر در زندان‌های دشمن را مسئلت می‌نماییم و در ادامه بر نکات ذیل تاکید می‌کنیم:

۱- مسئله آزادی اسرا از زندان‌های اشغالگران صهیونیست در صدر اولویت‌های ما در توافق طوفان الاحرار قرار داشته و این در راستای وفا، فداکاری و ایستادگی آنان است.

۲- جنایات اشغالگران علیه زنان و مردان اسیر هرگز به در هم شکستن عزم‌ و اراده آنها منتهی نشده و مرتکبین این اقدامات در نهایت مجازات خواهند شد.

۳- ما مسئولیت کامل زندگی و سلامت هزاران فلسطینی ربوده شده از نوار غزه از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ و تمام اسرای فلسطینی در زندان‌های رژیم اشغالگر را متوجه آنان می‌دانیم و سکوت بین‌المللی در برابر ادامه جنایت اعدام و قتل عمدی که در معرض آن قرار دارند را محکوم می‌کنیم.

۴- جهان شاهد آن است که حماس چگونه زندگی اسرای دشمن برای آن اهمیت دارد و با آنان بر اساس معیارهای انسانی و ارزش‌های متمدنانه تعامل می‌کند در حالی که دولت فاشیست اشغالگر وحشیانه‌ترین انواع شکنجه و قتل عمدی را علیه زنان و مردان اسیر فلسطینی انجام می‌دهد که این در تعارض آشکار با قوانین بین المللی بشردوستانه و اسناد بین‌المللی قرار دارد.

۵- ما تمام نهاده‌های حقوقی و بشردوستانه را به تبیین جنایات اشغالگران علیه اسرای فلسطینی در کرانه باختری و قدس و فلسطینیان ربوده شده از نوار غزه دعوت کرده و خواستار اقدام برای پیگرد مرتکبین این جنایات در محاکم بین‌المللی و حرکت‌های موثر برای فشار هرچه بیشتر به منظور آزادی فوری تمام اسرا هستیم.

۶- ما تمام ملت فلسطین را به ادامه حمایت و یاری اسرا دعوت کرده و از همه نیروها و گروه‌های فلسطینی می‌خواهیم تلاش‌های خود برای حمایت از اسرا و دفاع از آنها و آزادی آنان با استفاده از تمام ابزارها را در دستور کار قرار دهند. همچنان که خواستار توجه به خانواده‌های اسرا و فرزندان آنان هستیم که شایسته جایگاه اسرا نزد مردم فلسطین است.

روز ۱۷ آوریل روزی فلسطینی، عربی و جهانی برای همبستگی با اسرای فلسطینی در زندان‌های اشغالگر و فرصتی مجدد برای توجه دادن جهانیان به حقوق مشروع اسرا برای آزادی و وحشتناک بودن جنایات و تجاوزاتی است که در معرض آن قرار دارند، علاوه بر آنکه امروز مناسبتی برای حمایت از پیروزی مسئله عادلانه ملی آنها و وفاداری و فداکاری آنها و نشان دادن شجاعت آنان در مواجهه با جنایات زندانبانان صهیونیستی و تکریم خون شهدایی است که در پشت میله‌های زندان‌ها به شهادت رسیده و نوعی همبستگی با مبارزات آنها تا آزادی نهایی آنان است.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بیانیه حماس به مناسبت روز اسیر فلسطینی بیشتر بخوانید »

آزادی ۲۰۰ اسیر فلسطینی و ورود ۷۰ اسیر به مصر

آزادی ۲۰۰ اسیر فلسطینی و ورود ۷۰ اسیر به مصر



منابع فلسطینی اعلام کردند که اسرای آزاد شده ای که بر اساس توافق به خارج از فلسطین تبعید می‌شوند، در مسیر خود به سمت مصر به گذرگاه رفح رسیدند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، منابع فلسطینی اعلام کردند که اسرای آزاد شده ای که بر اساس توافق به خارج از فلسطین تبعید می‌شوند، در مسیر خود به سمت مصر به گذرگاه رفح رسیدند.

از سوی دیگر منابع صهیونیست اعلام کردند که در چارچوب توافق مبادله ۲۰۰ اسیر فلسطینی آزاد شدند.

خبرگزاری رویترز به نقل از سازمان زندان های رژیم صهیونیستی اعلام کرد ۲۰۰ اسیر فلسطینی به عنوان بخشی از توافق تبادل اسرا از زندان های اسرائیلی آزاد شدند.‌

همزمان منابع روسی اعلام کردند که ۷۰ اسیر فلسطینی امروز وارد مصر شدند.

قاهره الاخباریه بیان کرد که این اسیران به گذرگاه رفح رسیده شده اند.

فهرست اسیران شامل ۲۰۰ اسیر است که ۷۰ اسیر تبعید شده هستند.این اسیران یک هفته در مصر می مانند و از آنجا به مناطق دیگر منتقل می شوند.

منبع: مهر

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

آزادی ۲۰۰ اسیر فلسطینی و ورود ۷۰ اسیر به مصر بیشتر بخوانید »

ماجرای اسیر کردن دو فرمانده عراقی با دست خالی

ماجرای اسیر کردن دو فرمانده عراقی با دست خالی



ماجرای اسیر کردن دو فرمانده عراقی با دست خالی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «از لهجه عراقی خوشم آمده بود، هر دفعه که قبل از عملیات روی کاغذ اصطلاحات عراقی را می‌نوشتند تا در مواقع ضروری از آن‌ها استفاده کنیم، با اشتیاق کلمات را حفظ می‌کردم.»

سال ۶۴ بود که عملیات والفجر ۸ شروع شد. آن موقع علی یعقوبی ۱۸ سال بیشتر نداشت، ولی پر بود از شهامت و شجاعیت و البته کمی شیطنت!

سال‌ها از اتفاقی که برای حاج علی در عملیات والفجر افتاده می‌گذرد. با اینکه عکسِ پر از جنجال حاجی، بعضی جاها منتشر شده و یکی دو نفر از رزمنده‌ها، روایت این عکس را از جانب او نقل کرده اند، اما در گذر این ۳۵ سال، خود علی یعقوبی راوی داستان نبوده.

بیشتر بخوانید

از لشگر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود!

با گذشت تمام سال‌هایی که در سکوت گذشت، وقتی حاج علی از خاطراتش پرده برمی‌دارد، ذره‌ای از صحنه‌های آن شب و حتی احساسی که در آن لحظات داشت را جا نمی‌اندازد؛ انگار که سکوتش برای اطرافیان بوده و مرور روزهایش با خودش که اینطور دقیق به یاد دارد: «در گردان عمار لشکر ۲۷، همراه گردان بودم (همراه گردان یعنی فردی که در موقعیت فرمانده قرار می‌گیرد تا کارهای ضروری و سخت را انجام دهد). قبل از شروع عملیات چند روزی را به صورت پنهانی در خانه‌های مردم بهمن‌شیر بودیم تا منطقه را رصد کنیم. شب عملیات فرارسید. بچه‌های غواص لشکر ۴۱ ثارالله و غواص‌های دیگر شناکنان به آن طرف آب رفتند. خدایی شد که در همان ساعات شروع عملیات باران گرفت و آنقدر شدت بارش باران زیاد شد که عراقی‌ها از تصور اینکه ایرانی‌ها بتوانند آن شب در آن آب و هوا عملیاتی انجام دهند خیالشان راحت شد و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند.»

آه حسرتی می‌کشد و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه می‌دهد: «متاسفانه بر اثر طوفان و بارندگی شدید، پیکر خیلی از بچه‌ها را آب برد سمت خلیج‌فارس! البته خیلی‌ها هم توانستند از آب عبور کنند و با گذر از خورشیدی‌ها (حدود ۱۰ میله نوک‌تیزی که از زوایای مختلف به هم جوش داده می‌شد) مین‌ها را خنثی کردند. گردان ما گردان خط‌شکن بود که قرار بود وارد عمل شود، قبل از ما هم گردان‌های دیگر رفته بودند. شهید حاج ابراهیم اصفهانی (فرمانده گردانمان بود) گفت: “علی با چراغ قوه علامت بده! قایق‌هایی که بچه‌های گردان خودمان عمار هستند را به سمت خودت و ما هدایت کن” من هم ایستادم و هر قایقی که می‌آمد می‌پرسیدم: “گردان عماری؟ ” اگر گردان عمار بودند راه را نشانشان می‌دادم. آنقدر منتظر ماندم و قایق‌ها را راهی کردم تا اینکه خودم در تاریکی و سکوت مطلق شب، تنها ماندم! دیدم کسی دور و برم نیست، نه قایقی می‌آمد و نه خبری از سرستون‌ها بود تا دلم به جایگاهی امن گرم شود! آن موقع تازه شهر فاو را گرفته بودیم و فضا پر بود از ترس و وحشت. با همان ترسی که به جانم افتاده بود شروع کردم به دویدن، آنقدر دویدم تا از دور انتهای ستونی از بچه‌ها را دیدم و یقین کردم بچه‌های خودمان هست. به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و غیره و غیره خودم را به بچه‌ها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده ام القصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که عراقی‌ها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آن‌جا راحت می‌توانستند شهرهای دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.»

حاج علی نفسی تازه می‌کند و انگار بعد از مقدمه‌چینی تازه رسیده باشد به اول ماجرای جنجالی‌اش: «هوا رو به روشنایی می‌رفت و شفق صبحگاهی از پشت نخل‌های بی سری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون می‌آمد.بچه‌ها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک می‌کنند. هر چه فرمانده گردان با عقبه تماس می‌گرفت که اشتباهی روی سر بچه‌ها آتش می‌ریزید انکار می‌کردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثی‌هایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم. در دید آن‌ها بودیم و آن‌ها هم هر چه می‌توانستند نقل و نبات روی ما می‌ریختند! فرمانده سریع دستور داد که آنها را به محاصره در بیاوریم… با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم…

در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچه‌های مخابرات) به من گفت: “علی میتونی بری نخلستان و از سنگرهای عراقی‌ها که پاکسازی شده چند تا بیسیم بیاری تا بچه‌های جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ ” منم که سرم درد می‌کرد برای هیجان قبول کردم. به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بد نبیند که با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود. با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!

این‌جا بود که فی‌البداهه اصطلاحاتی را که بچه‌های عرب زبان قبل از عملیات روی کاغذ نوشته بودند و من هم با ذوق و شوق حفظ کرده بودم را دست و پا شکسته با صدای بلند گفتم “کلهم حصار تحت محاصرة القوات الایرانیة، قنبلة الیدویة بعد خمس دقایق داخل الحصار کل انفجارات (شما توسط نیروهای ایرانی محاصره شدید، نارنجک دستی تا ۵ دقیقه دیگر منفجر می‌شود.)”»

حاجی از یادآوری خاطرات خنده‌اش می‌گیرد: «صدای کندن درجه‌های لباسشان را می‌شنیدم (درجه‌ها چسبی بود و روی لباسشان چسبیده می‌شد). درجه‌ها را کندند و از سنگر زدند بیرون و پا به فرار گذاشتند. من هم رفتم بیرون. آن‌ها می‌دویدند و من هم دنبالشان می‌دویدم. دو تا عراقی غول‌پیکر بودند که اگر دستشان به من رسید خیلی راحت می‌توانستند من را خفه کنند؛ از طرفی وحشت داشتم و از طرفی هم باید کاری انجام می‌دادم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که بروم بالای جاده آسفالت. رفتم بالا و با همان ترسی که داشتم تا توانستم بلند بلند فارسی صحبت کردم “محمد بیا اینجا… علی وایسا همون جا… من اینجام…” این دو تا بنده خدا فکر کردند که دور تا دورشان را ایرانی گرفته! بهشان گفتم” یا الَلّه… حَرِّکُوا حَرِّکُوا” دستشان را گذاشتند روی سرشان و راه افتادند، من هم پشت سرشان. بعد از ۵۰۰ متر تازه رسیدیم جایی که اشتباهی آمده بودم. یک تانک کج شده وسط راه بود که دیدم یک چکش از آن بیرون افتاده. چکش را برداشتم و گرفتم بالا سر این‌ها که بتوانم حرکتشان بدهم. آن چکش حکم اسلحه را داشت!

خلاصه رسیدیم نزدیک بچه‌های خودمان که دیدم تمام اسلحه‌ها سمت ماست و ما را هدف گرفتند. از بس در مقابل آن‌ها ریزه میزه بودم که انگار بچه‌ها من را ندیده بودند، گفتم: “نزنید ایرانی هستم.” تازه بچه‌ها من را دیدند و بیخیال شدند.

وقتی رسیدیم و ماجرا را تعریف کردم، بچه‌های عرب زبان رفتند تا با اینها صحبت کنند و اطلاعات بگیرند. بعد از صحبت کردن، گفتند که یکی از آنها سرهنگ و دیگری سرگرد هستش و گفته از جانب من به این بچه بگویید: “شیر مادرش حلالش باشد. چجوری تونست ما رو گول بزنه و تا اینجا بکشونه؟!”»

آن روز علی یعقوبی با سن کمی که داشت، کار بزرگی انجام داده بود، اما خودش این اتفاق را مدیون لطفی است که خدا به او و بچه‌های گردان کرده. مثال این تواضع را در خاطرات و روایات بسیاری از رزمنده‌ها می‌شنویم که پیروزی دفاع مقدس را عنایت خداوند می‌دانند و خودشان را کاره‌ای نمی‌بینند.

خاطره‌ای که از آن ماجرا به یادگار مانده همین عکسی است که به گفته یعقوبی بچه‌های سازمان تبلیغات گرفتند و روایتی که تا به امروز از زبان خودش شنیده نشده بود.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «از لهجه عراقی خوشم آمده بود، هر دفعه که قبل از عملیات روی کاغذ اصطلاحات عراقی را می‌نوشتند تا در مواقع ضروری از آن‌ها استفاده کنیم، با اشتیاق کلمات را حفظ می‌کردم.»

سال ۶۴ بود که عملیات والفجر ۸ شروع شد. آن موقع علی یعقوبی ۱۸ سال بیشتر نداشت، ولی پر بود از شهامت و شجاعیت و البته کمی شیطنت!

سال‌ها از اتفاقی که برای حاج علی در عملیات والفجر افتاده می‌گذرد. با اینکه عکسِ پر از جنجال حاجی، بعضی جاها منتشر شده و یکی دو نفر از رزمنده‌ها، روایت این عکس را از جانب او نقل کرده اند، اما در گذر این ۳۵ سال، خود علی یعقوبی راوی داستان نبوده.

بیشتر بخوانید

از لشگر که هیچ، از گردان و گروهانش هم خبری نبود!

با گذشت تمام سال‌هایی که در سکوت گذشت، وقتی حاج علی از خاطراتش پرده برمی‌دارد، ذره‌ای از صحنه‌های آن شب و حتی احساسی که در آن لحظات داشت را جا نمی‌اندازد؛ انگار که سکوتش برای اطرافیان بوده و مرور روزهایش با خودش که اینطور دقیق به یاد دارد: «در گردان عمار لشکر ۲۷، همراه گردان بودم (همراه گردان یعنی فردی که در موقعیت فرمانده قرار می‌گیرد تا کارهای ضروری و سخت را انجام دهد). قبل از شروع عملیات چند روزی را به صورت پنهانی در خانه‌های مردم بهمن‌شیر بودیم تا منطقه را رصد کنیم. شب عملیات فرارسید. بچه‌های غواص لشکر ۴۱ ثارالله و غواص‌های دیگر شناکنان به آن طرف آب رفتند. خدایی شد که در همان ساعات شروع عملیات باران گرفت و آنقدر شدت بارش باران زیاد شد که عراقی‌ها از تصور اینکه ایرانی‌ها بتوانند آن شب در آن آب و هوا عملیاتی انجام دهند خیالشان راحت شد و برای استراحت به سنگرهایشان رفتند.»

آه حسرتی می‌کشد و بعد از چند ثانیه سکوت ادامه می‌دهد: «متاسفانه بر اثر طوفان و بارندگی شدید، پیکر خیلی از بچه‌ها را آب برد سمت خلیج‌فارس! البته خیلی‌ها هم توانستند از آب عبور کنند و با گذر از خورشیدی‌ها (حدود ۱۰ میله نوک‌تیزی که از زوایای مختلف به هم جوش داده می‌شد) مین‌ها را خنثی کردند. گردان ما گردان خط‌شکن بود که قرار بود وارد عمل شود، قبل از ما هم گردان‌های دیگر رفته بودند. شهید حاج ابراهیم اصفهانی (فرمانده گردانمان بود) گفت: “علی با چراغ قوه علامت بده! قایق‌هایی که بچه‌های گردان خودمان عمار هستند را به سمت خودت و ما هدایت کن” من هم ایستادم و هر قایقی که می‌آمد می‌پرسیدم: “گردان عماری؟ ” اگر گردان عمار بودند راه را نشانشان می‌دادم. آنقدر منتظر ماندم و قایق‌ها را راهی کردم تا اینکه خودم در تاریکی و سکوت مطلق شب، تنها ماندم! دیدم کسی دور و برم نیست، نه قایقی می‌آمد و نه خبری از سرستون‌ها بود تا دلم به جایگاهی امن گرم شود! آن موقع تازه شهر فاو را گرفته بودیم و فضا پر بود از ترس و وحشت. با همان ترسی که به جانم افتاده بود شروع کردم به دویدن، آنقدر دویدم تا از دور انتهای ستونی از بچه‌ها را دیدم و یقین کردم بچه‌های خودمان هست. به هر جان کندنی بود با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و غیره و غیره خودم را به بچه‌ها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده ام القصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که عراقی‌ها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آن‌جا راحت می‌توانستند شهرهای دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.»

حاج علی نفسی تازه می‌کند و انگار بعد از مقدمه‌چینی تازه رسیده باشد به اول ماجرای جنجالی‌اش: «هوا رو به روشنایی می‌رفت و شفق صبحگاهی از پشت نخل‌های بی سری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون می‌آمد.بچه‌ها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک می‌کنند. هر چه فرمانده گردان با عقبه تماس می‌گرفت که اشتباهی روی سر بچه‌ها آتش می‌ریزید انکار می‌کردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثی‌هایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم. در دید آن‌ها بودیم و آن‌ها هم هر چه می‌توانستند نقل و نبات روی ما می‌ریختند! فرمانده سریع دستور داد که آنها را به محاصره در بیاوریم… با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم…

در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچه‌های مخابرات) به من گفت: “علی میتونی بری نخلستان و از سنگرهای عراقی‌ها که پاکسازی شده چند تا بیسیم بیاری تا بچه‌های جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ ” منم که سرم درد می‌کرد برای هیجان قبول کردم. به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بد نبیند که با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود. با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!

این‌جا بود که فی‌البداهه اصطلاحاتی را که بچه‌های عرب زبان قبل از عملیات روی کاغذ نوشته بودند و من هم با ذوق و شوق حفظ کرده بودم را دست و پا شکسته با صدای بلند گفتم “کلهم حصار تحت محاصرة القوات الایرانیة، قنبلة الیدویة بعد خمس دقایق داخل الحصار کل انفجارات (شما توسط نیروهای ایرانی محاصره شدید، نارنجک دستی تا ۵ دقیقه دیگر منفجر می‌شود.)”»

حاجی از یادآوری خاطرات خنده‌اش می‌گیرد: «صدای کندن درجه‌های لباسشان را می‌شنیدم (درجه‌ها چسبی بود و روی لباسشان چسبیده می‌شد). درجه‌ها را کندند و از سنگر زدند بیرون و پا به فرار گذاشتند. من هم رفتم بیرون. آن‌ها می‌دویدند و من هم دنبالشان می‌دویدم. دو تا عراقی غول‌پیکر بودند که اگر دستشان به من رسید خیلی راحت می‌توانستند من را خفه کنند؛ از طرفی وحشت داشتم و از طرفی هم باید کاری انجام می‌دادم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که بروم بالای جاده آسفالت. رفتم بالا و با همان ترسی که داشتم تا توانستم بلند بلند فارسی صحبت کردم “محمد بیا اینجا… علی وایسا همون جا… من اینجام…” این دو تا بنده خدا فکر کردند که دور تا دورشان را ایرانی گرفته! بهشان گفتم” یا الَلّه… حَرِّکُوا حَرِّکُوا” دستشان را گذاشتند روی سرشان و راه افتادند، من هم پشت سرشان. بعد از ۵۰۰ متر تازه رسیدیم جایی که اشتباهی آمده بودم. یک تانک کج شده وسط راه بود که دیدم یک چکش از آن بیرون افتاده. چکش را برداشتم و گرفتم بالا سر این‌ها که بتوانم حرکتشان بدهم. آن چکش حکم اسلحه را داشت!

خلاصه رسیدیم نزدیک بچه‌های خودمان که دیدم تمام اسلحه‌ها سمت ماست و ما را هدف گرفتند. از بس در مقابل آن‌ها ریزه میزه بودم که انگار بچه‌ها من را ندیده بودند، گفتم: “نزنید ایرانی هستم.” تازه بچه‌ها من را دیدند و بیخیال شدند.

وقتی رسیدیم و ماجرا را تعریف کردم، بچه‌های عرب زبان رفتند تا با اینها صحبت کنند و اطلاعات بگیرند. بعد از صحبت کردن، گفتند که یکی از آنها سرهنگ و دیگری سرگرد هستش و گفته از جانب من به این بچه بگویید: “شیر مادرش حلالش باشد. چجوری تونست ما رو گول بزنه و تا اینجا بکشونه؟!”»

آن روز علی یعقوبی با سن کمی که داشت، کار بزرگی انجام داده بود، اما خودش این اتفاق را مدیون لطفی است که خدا به او و بچه‌های گردان کرده. مثال این تواضع را در خاطرات و روایات بسیاری از رزمنده‌ها می‌شنویم که پیروزی دفاع مقدس را عنایت خداوند می‌دانند و خودشان را کاره‌ای نمی‌بینند.

خاطره‌ای که از آن ماجرا به یادگار مانده همین عکسی است که به گفته یعقوبی بچه‌های سازمان تبلیغات گرفتند و روایتی که تا به امروز از زبان خودش شنیده نشده بود.



منبع خبر

ماجرای اسیر کردن دو فرمانده عراقی با دست خالی بیشتر بخوانید »