به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، بهرهگیری از انگیزههای دینی و میهنی برای آزادسازی خرمشهر، طراحی مناسب و برنامهریزیشده، انسجام ارتش و سپاه، سرعت عمل، راهکار عبور از رودخانه، گستردگی منطقه نبرد، تأثیرات منطقهای و بازتاب جهانی، عواملی هستند که زوایای گوناگون نبرد «إلی بیتالمقدس» را نسبت به سایر نبردهای دوران هشت سال دفاع مقدس متمایز میکنند و باعث میشوند که نبرد «إلی بیتالمقدس» و آزادسازی خرمشهر، قله افتخارات هشت سال دفاع مقدس محسوب شود.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، مصمم است تا با تکیهبر آثار و اسناد موجود در این مرکز، همزمان با سالروز آغاز این عملیات غرورآفرین، جلوههای شکوه مقاومت و پایداری این حماسه عظیم را به روایت فرماندهان و رزمندگان حاضر در عملیات، در چندین شماره منتشر کند:
سردار «مهدی شیرانینژاد» جانشین مخابرات سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس، در بخشی از کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «مخابرات در جنگ» به بیان خاطرات خود از حضور در مرحله سوم عملیات «إلی بیتالمقدس» و آزادسازی خرمشهر و مجروحیت در این مرحله پرداخته است:
مرحله دوم (عملیات إلی بیتالمقدس) تمام شد و وارد مرحله سوم شدیم. در مرحله سوم، بحث خرمشهر مطرح شد و ما را به شمال خرمشهر انتقال دادند.
بخشی از یگانهای ما در پاسگاه زید ماندند؛ یعنی تیپ امام حسین (ع) دوتکه شد. بخشی از آن برای کار شناسایی به شمال خرمشهر رفت.
۲۶، ۲۷ اردیبهشت بود. بیست کیلومتری خرمشهر مستقر شدیم. همین موقع، دشمن پاتک شدیدی را انجام داد. اینطرف (خرمشهر) هم درگیری بود و تیپ امام حسین (ع) در دو منطقه درگیر شد؛ چون فاصله بود، ارتباط ما خیلی بد بود و قطع و وصل میشد. بیسیمهای راه دورمان هم خوب نبود؛ داغ میکرد. چون فاصله بین پاسگاه زید و اینجا (خرمشهر) زیاد بود، ارتباط برقرار نمیشد.
ساعت دوازده و نیم آقای خرازی به من گفت: چرا ارتباط قطع میشه؟ گفتم: نمیدونم، بیسیمها دچار مشکله. گفت: چهکار میتونیم بکنیم؟ گفتم: میخوای برم حالت رله انجام بدم؟ گفت: نمیشه رله کرد. گفتم: حالا بهتر از هیچ چیه دیگه.
بههرحال اوضاع هر دو طرف خراب بود. هیچ خبری هم نداشتیم. ایشان هم نگران بود. نمیتوانست اینطرف را رها کند. فرماندهان ما هم نبودند. به چه علت، خاطرم نیست.
حرکت کردم و به سمت پاسگاه زید رفتم. منطقه هم بهشدت زیر آتش توپخانه بود. تقریباً فاصله دشمن هم با مواضع ما خیلی کم بود.
من از ساعت یک شروع کردم، چپ و راست توی خط رفتم و گزارش کردم. وقتی ارتباط قطع میشد، میآمدم عقبتر و فاصله را کم میکردم و دستور را میگفتم و برمیگشتم.
دائم با ماشین پشت خط تردد میکردم. فرماندهان گردانها هم نمیگفتند اصلاً تو کی هستی و نمیتوانی صحبت کنی. حتی فرمانده گردان نمیگفت بیسیم را به من بده تا خودم با شهید خرازی صحبت کنم.
مجروحیت
سه چهار ساعت به همین منوال بود. فشار دشمن بهتدریج کم شد. بالاخره آنروز تمام شد. دشمن دوباره از صبح شروع کرد. من هم به خاطر اینکه خط بروم به شهید خرازی گفتم و آمدم منطقه و همان کار روز قبل را شروع کردم؛ البته حجم پاتک دشمن کمتر از دیروز نبود و تا ساعت حدود یک بعدازظهر بیشتر شد.
شهید خرازی گفت: خودت برو بالای خاکریز، به من بگو چه خبره. از ماشین پیاده شدم و رفتم بالای خاکریز. با دوربین یک دیدبان، منطقه را بررسی و اوضاع را گزارش میکردم. بالاخره ماشین مخابرات، بیسیم و جیپ فرماندهی دست من بود و آن موقع داشتن اینها برای من خیلی مهم بود و حرفم برش داشت.
تا رفتم، برادری که آنجا بود، دوربین را به من داد. دفعه بعد شهید خرازی گفت: برو تانکها را بشمار. دوباره که رفتم بالا، مجروح شدم و آمدم عقب و به مرحله بعد نرسیدم؛ بدینصورت که روی خاکریز بودم که خمپاره پشت سر من خورد؛ چون گرم شمردن تانکها بودم، اول نفهمیدم. چند لحظه که گذشت، احساس کردم سوختم. دست گذاشتم و دیدم از همهجا خون میآید؛ ترکش به کمرم و پایم خورده بود. به دیدبان هم چیزی نگفتم.
از خاکریز بهصورت سینهخیز پایین آمدم. سرم گیج میرفت. پشت ماشین نشستم، دیدم اصلاً نمیتوانم. دست چپم کلاً کار نمیکرد. امدادگری هم نبود. با همان وضع یک مقدار جلو آمدم.
یکی از افراد بهداری تا مرا دید، گفت: بیا اینجا! تمام ماشین خونی شده بود. احساس میکردم نباید وقت آن بنده خدا را بگیرم؛ چون امدادگر خط بود و من جزو خط نبودم. فقط به او گفتم: ببندش! هر جور که هست، میرم.
موقع پانسمان دیدم درد دارم. گفتم: ولش کن، کار دارم. باید برم. سوار ماشین شدم و با یکپا و یک دست؛ ده دوازده کیلومتری رانندگی کردم. دیدم نمیتوانم رانندگی کنم، زدم کنار. به یک بنده خدایی گفتم و او هم پشت ماشین نشست و آمدیم تا قرارگاه پیش حسین خرازی.
چون ترکش به آنتنم خورد، دیگر نمیتوانستم ارتباط بگیرم. حسین خرازی من را نگاه کرد و گفت: چرا جواب نمیدادی؟ وضعیتم را برای او گفتم: آقای ربیعی گفت: سریع برو عقب! حالا از من اصرار و از ایشان هم انکار.
من را توی ماشین گذاشتند و عقب فرستادند. پایم کلاً بیحس بود. به اورژانس که رسیدم؛ گفتند: باید منتقل بشی اهواز. گفتم: من که چیزیم نیست. دارم راه میرم. دکتر گفت: خودت خبر نداری. واقعاً هم خبر نداشتم. خون زیادی رفته بود؛ البته یک مقدار هم خجالت میکشیدم که عقب بیایم. به این فکر بودم که میخواهد عملیات شود، همه درگیر هستند، خط هم شلوغ است، من باید عقب بروم.
بهزور من را سوار هلیکوپتر شنوک کردند. با هلیکوپتر سمت اهواز آمدیم. هلیکوپتر روی یک پد در کنار رودخانه کارون نشست. با آمبولانس مرا بردند بیمارستان نفت توی منطقه کیان پارس. یک روز آنجا بودم. بعد از مداوای اولیه، گفتند باید منتقل بشوم. قبول نکردم.
با اینکه تب داشتم، از بیمارستان بیرون آمدم. با هر سختی و مکافات تا دارخوین آمدم. پایم کلاً حس نداشت و باید پایم را دراز میکردم.
در دارخوین آقای بنی لوحی تا وضعم را دید، گفت: سریع باید برگردی اصفهان! قبول نکردم. رفتم منطقه، قرارگاه؛ همانجایی که نیروها برای عملیات آماده میشدند.
دو سه روز به عملیات آزادی خرمشهر مانده بود. آقای ربیعی تا مرا دید، گفت. اینجا چهکار میکنی؟ پات را هم دنبال خودت آوردی؟ سریع برگرد عقب!
هرچی بالا و پایین و گریه کردم، قبول نمیکرد به منطقه عملیاتی برگردم. در همین زمان آقای خرازی داشت رد میشد، من را که دید، بعد از احوالپرسی گفت: باید بری عقب. ایشان که گفت، قبول کردم. برگشتم دارخوین؛ پیش آقای بنی لوحی. امریه به من داد و دوباره رفتم بیمارستان که گفتند پایت وضعیت خوبی ندارد و با هواپیمای سی ۱۳۰ منتقل شدم شیراز؛ بیمارستان نمازی. دو سه روز آنجا بودم و بعد با هواپیما به اصفهان منتقل شدم.
به خاطر تشابه اسمی با یک نفر دیگر، خانوادهام فکر کرده بودند که شهید شدهام. بعد متوجه شدند؛ ولی حدود ۲۴ ساعت در فضایی بودند که انگار شهید شدهام.
نزدیک عملیات آزادسازی خرمشهر (مرحله چهارم) بود. خیلی ناراحت بودم. ترکشهایی که به کمرم خورده بود، نزدیک نخاع بود. ترکش پایم را بهسختی درآوردند. فقط یادم هست که تقریباً بیهوش شدم.
منبع:
نیازی، یحیی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: مخابرات در جنگ: روایت مهدی شیرانی نژاد، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۳۹۷، صص ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۶، ۱۵۷
انتهای پیام/ 113