امدادگر

«امدادگر»

«امدادگر»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از کرمانشاه، کتاب «امدادگر» روایت‌گر تاریخ شفاهی امدادگر و پیشکسوت دفاع مقدس «عبدالحسین مساحی»، با مصاحبه و تدوین «نسرین مومنی‌فر» به نگارش درآمده است.

این کتاب در سال ۱۴۰۰ در ۲۰۱ صفحه با حمایت استانداری و اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس کرمانشاه و انتشارات «صریر» به چاپ رسیده است.

بخشی از متن کتاب:

با اشغال و بمباران شهر‌های مرزی استان کرمانشاه مثل «قصرشیرین»، «سرپل‌ذهاب» و سایر مناطق، ساکنین آن‌جا به شهر‌های همجوار مهاجرت کرده و نیازمند جا و مکان بودند. هلال‌احمر مسئولیت اسکان آن‌ها را بر عهده داشت. در سطح شهر کرمانشاه چند اردوگاه برای مهاجرین احداث کردیم که از جمله اردوگاه سراب نیلوفر، شهرک آناهیتا و مسکن جزو آن‌ها بودند. در بخش‌های مختلفی از جمله آموزش، تغذیه، پوشاک، بهداشت و سایر مسائل به وضعیت پناهندگان رسیدگی می‌کردیم. اویل، هلال‌احمر نیاز‌های اولیه آن‌ها را تامین می‌کرد و بعد‌ها وزارت کشور مسولیت اداره امور آن‌ها را بر عهده گرفت.

علاوه بر امور مهاجرین جنگی، اسکان پناهندگان عراقی هم جزو مسائلی بود که باید به آن رسیدگی می‌کردیم. آن زمان چیزی حدود ۱۲ هزار نفر از عراقی‌ها که قریب به اتفاق کُرد زبان بودند، در ایران پناهنده شده بودند. بیشتر پناهندگان عراقی در جریان بمباران شیمیایی حلبچه به ایران پناه آورده بودند. با توجه به این که جمهوری اسلامی ایران عطوفت اسلامی را در دستور کار خویش قرار داده، به همه کسانی که به کشور پناه می‌آوردند، اسکان می‌داد. مجروحین را به نقاهتگاهی در ورزشگاه آزادی انتقال دادیم و سایرین را بعد از اسکان اولیه در اطراف شهر کرمانشاه، در اردوگاه‌هایی نظیر اردوگاه قدس هرسین، اردوگاه فش کنگاور و اردوگاه سفید چقا در صحنه اسکان دادیم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«امدادگر» بیشتر بخوانید »

امدادگری که سر نداشت

امدادگری که سر نداشت


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید علی حلاجیان ۱۲ اسفند سال ۱۳۶۴ در جریان عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. همرزم شهید درباره شهادت او آورده است: آتش بسیار سنگین بود،۲۴ ساعته آتش می‌ریخت. در کنار آن افراد پیاده دشمن همراه با تانک وارد جاده می‌شدند که منطقه را بگیرند و ما را به عقب برانند. در روز ۱۲ اسفند ماه در یکی از پاتک‌ها، عراق محوطه ۶۰ – ۷۰ متری را به آتش بسته و جهنمی به پا شده بود و خطر بسیار نزدیک شده بود و این احتمال را می‌دادیم که ممکن است خط هر لحظه سقوط کند.

وی می‌گوید: در یک لحظه توپ مستقیم تقریباً از نوک خاکریز رد شد و گرد و خاک زیادی به پا شد و چند دقیقه طول کشید تا گرد و خاک خوابید و تازه متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده است. در حدود ۳ متری‌مان یک پیکر افتاده بود که از سینه به بالای پیکر وجود نداشت و نمی‌توانستیم تشخیص دهیم که چه کسی است.

همرزم شهید تعریف می‌کند: ما دوستی به نام شهید سعید امیری‌‎مقدم داشتیم که با علی بسیار جفت و جور بود و وقتی نگاهی به پوتین‌های شهید انداخت. گفت این پوتین‌های من است که علی پوشیده بود و فهمیدیم که آن پیکر بی‌سر مربوط به شهید علی حلاجیان است.

شهید سیدسعید (محمد) امیری‌مقدم در نامه‌ای به دوست شهیدش مجید صادقی‌نژاد از شهید علی حلاجیان یاد کرده و نوشته است:

«مجید! به یاد داری آن زمانی که علی حلاجیان شهید شد؟ اولین شهید دوره‌مان بود. بچه‌ها خیلی متاثر شدند. علی با رفتنش مسئله حضور در جبهه را داغ کرد و چند نفر وارد جنگ شدند. بعد از او امیرهمایون صرافی هم شهید شد. با اینکه دومین شهید ما بود و علی‌رغم آنکه بچه‌ها می‌دانستند عده زیادی از دوستانشان در جبهه به سر می‌برند و امکان شرکت در تشییع جنازه امیر برایشان نیست، عده‌ای گفتند: «کار دارند و نمی‌توانند در تشییع جنازه شرکت کنند، اینگونه توجیه می‌کردند که خود امیر هم راضی‌تر است که آنها درسشان را بخوانند!»

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

امدادگری که سر نداشت بیشتر بخوانید »

ماجرای غم انگیز یک مجروح

بازتاب مظلومیت فرزندان ایران در شهادت یک رزمنده جوان


ماجرای غم انگیز یک مجروحبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود خاطره‌ «عزت قیصری» امدادگر داوطلب در مریوان از شهادت یکی از رزمندگان عملیات والفجر ۴ را منتشر کرد که در ادامه می‌خوانید.

«قرارگاه و بیمارستان کولان در روستای کولان بود. آنجا مرکز فرماندهی عملیات والفجر ۴ بود که کارکرد بیمارستانی هم داشت. یکی از مجروحان این عملیات بسیار بدحال بود.

رفتم کنارش، سر و پیشانی و چشمانش را با چفیه مشکی بسته بودند. چفیه را باز کردم. چفیه آغشته به خاک و خون و سنگین شده بود. دور دوم نیز چنین بود. دست‌هایم خونی شد. دور آخر را باز کردم. قسمتی از مغز و دو تا چشم او که لای چفیه بود، روی مقنعه‌ام افتاد. گوشه‌ی مقنعه‌ام را گرفتم تا روی زمین نیافتد.

از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدم. به چهره‌اش نگاه کردم، قسمت سر از ناحیه چشم و پیشانی در اثر تکه‌ ترکش از بین رفته و نیمی از کاسه‌ سرش را برده بود. به داخل نیمه‌ باقیمانده کاسه سرش نگاه کردم، خالی و تمیز بود. مغزش به‌طور کامل از کاسه درآمده و داخل چفیه ریخته بود. انگار مغزی وجود نداشته است.

با دیدن این صحنه تکان شدیدی خوردم و عجیب ترسیدم. بسیار وحشت کردم. گویی تمام آسمان روی سرم خراب شد. ساختمان دور سرم می‌چرخید. چشمانم سیاهی می‌رفت. سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. لحظه‌ای که افتادم، مغز و چشمی که گوشه‌ی مقنعه‌ام نگه داشته بودم، روی زمین ریخت. بعد از چند لحظه به خودم آمدم، به هر زحمتی بود به اعصابم مسلط شدم.

روحیه‌ام را با یاد خدا حفظ کردم و در آن لحظه‌ها فقط وظیفه‌ام صبر و تحمل بود. بلند شدم، دیدم دو تا چشم و مغز روی زمین ریخته است. آن‌ها را جمع کردم و بعد داخل نیمه‌ باقیمانده‌ کاسه سرش ریختم. در هنگام جمع کردن مغز، نیمی از مغز روی زمین ماند و نیم دیگرش در میان دستم باقی ماند.

واقعا تماشای این صحنه‌ها و انسانی که بین مرز مرگ و زندگی زجر می‌کشید، بسیار دردناک بود. صدای خرخر گلویش را می‌شنیدم. دست به دامن دکتر شدم: «تو را به خدا کاری کنید.» دکتر گفت: «زحمت کشیدن برای سری که مغز ندارد، بی‌فایده است.» دستم را روی بدن او گذاشتم و احساس کردم بدنش سرد شده. او به شهادت رسید.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

بازتاب مظلومیت فرزندان ایران در شهادت یک رزمنده جوان بیشتر بخوانید »

زندگی با مشکلات جانبازی در گمنامی/ «حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: تاریخ ایران‌زمین همواره شاهد ایثارگری‌ها و حماسه‌های مردان و زنانی است که تا آخرین نفس خود، در برابر متجاوزان و دشمنان این سرزمین ایستادگی کردند؛ بنابراین روایت این ایثارگری‌ها و حماسه‌ها، در دنیایی که دستگاه‌های تبلیغاتی غربی نظیر «هالیوود» در آن، در حال ساختن تاریخ تخیلی برای خود هستند تا خلأ قهرمان‌های نداشته خود را جبران کنند، امری لازم و ضروری است؛ چراکه این مردان و زنان در تاریخ پرافتخار ما، الگوهای واقعی و قهرمانان حقیقی هستند؛ درحالی که غربی‌ها می‌خواهند شخصیت‌های خیالی خود را همراه با داستان‌های ساختگی، جایگزین قهرمانان حقیقی و الگویی برای نسل‌های آینده ما قرار دهند.

هشت سال دفاع مقدس تنها مقطعی کوتاه از تاریخ ایران‌زمین است که مردان و زنان زیادی در آن حماسه آفریدند؛ همان قهرمانان حقیقی، که برخی از آن‌ها برای جامعه و نسل‌های آینده شناخته‌شده هستند؛ مانند سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی که از روستاهای کرمان پا به دانشگاه انسان‌سازی دفاع مقدس نهاد و به یک چهره‌ درخشان و قهرمان برای امت اسلامی تبدیل شد؛ اما این دانشگاه انسان‌سازی، فارغ‌التحصیل‌های دیگری هم دارد که شناخته‌شده نیستند؛ مانند بسیاری از جانبازان که سال‌های سال با درد و رنج‌های روحی و جسمی، دست و پنجه نرم کرده؛ اما هیچ‌وقت، نه از راهی که رفته‌اند پیشیمان شدند و نه خود را مدعی سهم از سفره انقلاب دانستند.

شهید «محبعلی فارسی» که همرزمانش او را با نام «حاج محب» می‌شناسند، یکی از همین اسطوره‌های شناخته‌نشده دوران دفاع مقدس است که عمری را در گمنامی مجاهدت کرد؛ از همان دورانی که از روستا‌های سیستان و بلوچستان به جبهه‌های دفاع مقدس پای نهاد و در لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حماسه آفرید، تا زمانی که در اسارت، زیر شکنجه‌های دشمن قرار گرفت و سپس تا پایان عمر خود، با تحمل عوارض ناشی از شکنجه‌های دوران اسارت و همچنین اثرات گاز‌های شیمیایی غربی‌ها که به صدام هدیه داده بودند، استقامت کرد و سرانجام سال ۱۳۹۶ همزمان با روز ولادت جانباز دشت کربلا، چشم از دنیای فانی فرو بست و آسمانی شد.

«حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

سردار شهید «محبعلی فارسی» در کنار سردار «علی فضلی» و سردار «مرتضی قربانی»

«حاج محب» با وجود این‌که در زندگی خود سختی‌های زیادی را متحمل می‌شد؛ اما هیچ‌وقت مشکلاتش را به کسی نمی‌گفت؛ ولی با این وجود، گمنامی و مشکلاتش برای «حاج قاسم» پوشیده نبود؛ بنابراین سردار دل‌ها سعی می‌کرد تا گه‌گاهی به همرزم قدیمی خود سر بزند و هوای او را داشته باشد و وقتی هم که «حاج محب» به شهادت رسید، بازهم فرمانده، خود را از جبهه مقاومت به سیستان و بلوچستان رساند و در مراسم تشییع او شرکت کرد.

«حاج قاسم» وقتی برای شرکت در مراسم تشییع «حاج محب» به سیستان و بلوچستان آمده بود، از آن‌جایی که همیشه دغدغه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را داشت، به خانواده حاج محب تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»؛ چراکه به عقیده سیدالشهدای مقاومت، فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده بود؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل.

همسر «حاج محب» همانند دیگر همسران جانبازان، سال‌های سال در کنار این جانباز فداکار، ایثارگرانه از وی پرستاری کرد؛ وی در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سرگذشت زندگی پر فراز و نشیب خود و همسر جانبازش را روایت کرده است، تا به درخواست شهید «حاج قاسم سلیمانی» مبنی بر این‌که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، جامه عمل بپوشاند.

معلمی که دغدغه رسیدگی به محرومان را داشت

شهید «محبعلی فارسی» متولد سال ۱۳۳۸ در «زابل»، همزمان با شکل‌گیری نهضت انفلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره)، از قافله مجاهدان راه حق جا نماند و به فعالیت‌های انقلابی پرداخت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز درحالی که شغل معلمی را برگزیده بود، همواره برای خدمت در مناطق محروم استان سیستان و بلوچستان تلاش می‌کرد و جزو افرادی بود که بسیج را در این استان تأسیس کردند.

«حاج محب» طرحی را ارائه کرد که براساس آن، معلم‌ها در سه‌ماه تابستان دوره‌های «امدادگری» را آموزش ببینند تا چنانچه مردم نیاز به کمک‌های پزشکی و امدادی پیدا کردند، معلم‌ها آن‌ها را درمان کنند؛ بنابراین طرح وی مورد قبول قرار گرفت و خودش به‌عنوان مجری طرح، مسئولیت آن را پذیرفت، سپس برای گذراندن دوره‌های امدادگری به تهران رفت و بعد از آن، به سیستان و بلوچستان بازگشت و امدادگری را به معلم‌ها آموزش داد؛ البته «حاج محب» برای خدمت به محرومان، تنها به اجرای این طرح اکتفا نکرد و حتی زمانی هم که مدرسه‌ها دایر بودند، در کنار شغل معلمی، بعدازظهر‌ها به بیمارستان رفته و با پزشکان همکاری می‌کرد.

«حاج محب» تنها شش‌ماه از هشت سال دفاع مقدس را در جبهه‌‌ها حضور نداشت

جنگ تحمیلی که آغاز شد، «حاج محب» تنها شش ماه نخست هشت سال دفاع مقدس در جبهه‌ها حضور نداشت؛ چراکه از بسیجی‌های زابل که «حاج محب» نیز یکی از آن‌ها بود، در آن زمان به‌همراه پاسدارهایی که از سپاه دهم (تهران) و بعضاً از اصفهان به سیستان و بلوچستان اعزام می‌شدند، در موضوعاتی نظیر پاسداری، بسیجی و جهادگری، پیش‌قدم بودند و از طرفی دیگر نیز «حاج محب» مدت‌زمانی را در دوره‌های «مربیگری نظامی» شرکت می‌کرد.

«حاج محب» در دوره‌های «مربیگری نظامی»، در بین ۳۳ نفر که از میان ۱۰۰ نفر انتخاب شده بودند، به‌عنوان «ارشد» انتخاب شد؛ بنابراین از ابتدای سال ۱۳۶۰ دوشادوش دیگر رزمندگان در جبهه‌ها حضور پیدا کرد. زمانی هم که به جبهه‌ها رفت، به‌عنوان «امدادگر» اعزام شد، درحالی که آن‌زمان، از «سیستان و بلوچستان» اعزامی زیادی صورت نمی‌گرفت؛ با این حال «حاج محب» به‌همراه تعدادی از نیرو‌های داوطلب مردمی خود را به تهران رساند و با توجه به آموزش‌های امدادگری که دیده بود، در اولین اعزام خود، به‌عنوان «امدادگر» در بیمارستان‌های صحرایی حضور پیدا کرد.

«حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

شکست وزیر دفاع عراق در کانال «زوجی»

«حاج محب» در طول هشت سال «دفاع مقدس» به‌عنوان «بسیجی» در جبهه‌ها، در کنار شهید «میرحسینی» – که وی هم از رزمندگان استان سیستان و بلوچستان و مدتی هم جانشین شهید «قاسم سلیمانی» در لشکر ۴۱ ثارالله (ع) بود – حضور داشت. وی تا سال ۱۳۶۴ با مسئولیت‌هایی نظیر دستیار طرح عملیات و… در جبهه‌ها در کنار سردار «پودینه»، سردار شهید «میرحسینی» و سردار شهید «قاسم سلیمانی» فعالیت می‌کرد و سال ۱۳۶۴، وقتی یکی از فرمانده گردان‌های لشکر ۴۱ ثارالله (ع) به شهادت رسید، «حاج محب» به‌عنوان فرمانده آن گردان منصوب شد و تا پایان جنگ، فرماندهی گردان‌های ۴۰۵ و ۴۰۹ را برعهده داشت.

«حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

سردار شهید «محبعلی فارسی» در کنار سردار شهید «قاسم سلیمانی» در دوران دفاع مقدس

«حاج محب» در مدت زمانی که فرماندهی گردان ۴۰۹ را برعهده داشت، به‌همراه دیگر رزمندگان، در جنگ تن‌به‌تن در کانال «زوجی»، توانستند نیرو‌های تحت فرماندهی «عدنان خیرالله» وزیر دفاع رژیم بعث عراق را شکست دهند؛ همچنین فتح «قلاویزان»، حماسه‌های «کربلای ۵»، «کربلای ۱۰»، «والفجر ۱۰» و… از دیگر حماسه‌هایی بود که «حاج محب» در آن‌ها حضور داشت.

«حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد که تصویب شد، با وجود این‌که جنگ پایان یافته و تعدادی از رزمندگان مرز‌ها را ترک کرده بودند، «حاج محب» با توجه به حساسیتی که هنوز در مرز‌ها وجود داشت، در منطقه ماند و با نیرو‌های خود در «خرمشهر» حضور داشت، تا این‌که متوجه یک‌سری تحرکاتی از سوی دشمن بعثی شد؛ بنابراین موضوع را سریعاً با شهید «قاسم سلیمانی» فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله (ع) در میان گذاشت و «حاج قاسم» هم به وی تأکید کرد که دقت کن و ببین تحرکات دشمن چگونه است و…؛ بر این اساس «حاج محب» متوجه شد که دشمن از خلوتی مرز‌ها سوءاستفاده کرده و می‌خواهد مجدداً خرمشهر را اشغال کند؛ بنابراین به‌همراه رزمندگان مقاومت کرده و از پیشروی نیرو‌های بعثی جلوگیری کرد و به‌اصطلاح خودشان، با دست خالی آن‌قدر جنگیدند که بعثی‌ها مجبور شدند تا نیرو‌های ایرانی را با تانک و هلی‌کوپتر محاصره کرده و سپس به اسارت در بیاورند و «حاج محب» هم جزو رزمندگانی بود که به اسارت یعثی‌ها درآمدند.

«حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

«حاج محب» مدت‌ها در اردوگاه‌های ۱۷ و ۱۸، اسیر مفقوالأثر بود و زیر سخت‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین شکنجه‌ها قرار داشت، تا این‌که بعد از تبادل اسرا، متوجه شدیم که وی زنده است. بعد از این‌که «حاج محب» از اسارت برگشت، سردار شهید حاج «قاسم سلیمانی» با توجه به شناختی که از وی داشت، او را وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرده و سپس به‌عنوان جانشین تیپ «سلمان فارسی» در استان سیستان و بلوچستان منصوب کرد؛ «حاج قاسم» شناخت کاملی روی «حاج محب» داشت و «حاج محب» هم سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود.

هیچ‌وقت مشکلات جسمی خود را بروز نمی‌داد

«حاج محب» هیچ‌وقت مسئولیت‌های سنگین قبول نمی‌کرد؛ چراکه خود را همانند گذشته یک «معلم» می‌دانست و وزارت آموزش و پرورش هم سخت‌گیری‌های خاصی داشت و از طرفی دیگر هم برای برخی افراد، سخت بود که «حاج محب» یک مسئولیتی در استان داشته باشد و آن‌ها نیروی زیر دست وی شوند؛ بنابراین بی‌انصافی‌هایی هم در حق «حاج محب» صورت گرفت؛ مثلاً سابقه خدمتی وی در آموزش و پرورش با احتساب حضورش در جبهه، به ۱۴ سال می‌رسید؛ اما مسئولان وقت، حضور «حاج محب» در جبهه را به‌عنوان سابقه خدمتی وی حساب نکردند که اگر این سابقه را برای وی لحاظ می‌کردند، روی حقوق، رتبه‌های کاری و… او تأثیر می‌گذاشت؛ اما با تنگ‌نظری‌های برخی مسئولان، این اقدام صورت نگرفت که من این‌روزها، با توجه به گذشت زمان، من بهتر می‌فهمم که علت برخی تنش‌هایی که برخی افراد با «حاج محب» داشتند، چه چیزی بود.

«حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

من و «حاج محب» سال ۱۳۷۱ با همدیگر ازدواج کرده و شریک زندگی هم شدیم؛ اما چندسالی که از ازدواج‌مان گذشت، کم‌کم بیماری‌های «حاج محب» شدت گرفت و توانایی‌های جسمی وی رو به افول رفت؛ چراکه هم در دوران دفاع مقدس به‌شدت شیمایی شده و هم در دوران اسارت شدیداً شکنجه شده بود؛ اما در طول عمر خود، همواره سعی کرد تا گمنام باشد و نمی‌خواست کسی از ناراحتی‌های جسمی‌اش چیزی بفهمد؛ حتی «حاج قاسم» هم چندباری گفته بود که «حاجی مشکلی نداری؟»، «حاج محب» پاسخ داده بود که «نه، مشکلی ندارم، شما حواست به مسئولیت سنگین خودت باشد» و هیچ‌وقت مشکلات جسمی خود را بروز نمی‌داد.

ای‌کاش حقوق‌هایی که گرفتم را بتوانم بگردانم

«حاج محب» گفتنی زیاد داشت؛ اما این‌که آن‌ها را محفوظ می‌کرد و منیّت به سراغ وی نمی‌آمد، برای من درس باارزشی بود و بعداً متوجه شدم که او چقدر بزرگوار و متواضع بود و در خیلی از موارد کوتاه می‌آمد و نمی‌خواست خاطر کسی را مکدّر کند. حتی خاطره‌ای هم نمی‌گفت؛ چراکه معتقد بود، هرکاری انجام داده‌ام برای رضای خدا بوده است و من نیز خاطرات اسارت وی را بعد از شهادتش، از زبان همرزمانش شنیدم.

سختی‌های زیادی به‌دلیل مشکلات جسمی «حاج محب» در زندگی داشتیم، تا جایی که برخی افراد پیشنهاد می‌دادند که «حاج محب» به رهبر معظم انقلاب اسلامی نامه بدهد، یا این‌که حداقل مشکلات خود را به «حاج قاسم» بگوید؛ اما وی همواره مخالفت می‌کرد و می‌گفت که «نه، چیزی نیست». مدتی گذشت، تا این‌که «حاج محب» در وزارت دفاع و پشتیبانی نیرو‌های مسلح هم به‌کارگیری شد؛ اما مسئولیت نپذیرفت و ترجیح داد تا زیر دست دیگران قرار بگیرد؛ چراکه می‌گفت از لحاظ جسمی شاید نتوانم از پس کار بربیایم و آن‌وقت مدیون می‌شوم؛ مسئولیت‌های زیادی به وی پیشنهاد می‌شد؛ اما به‌همین دلایل نمی‌پذیرفت.

«حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

مشکلات جسمی «حاج محب» موجب شده بود تا خیلی وقت‌ها در بیمارستان و یا در محدودیت‌هایی قرار داشته باشد؛ اما با این حال، موظفی حضور خود در محل کار را تکمیل می‌کرد و اواخر نیز همواره دغدغه داشت که «ای‌کاش این حقوق‌هایی که از سپاه گرفتم را بتوانم بگردانم»، همان‌گونه که از بنیاد شهید و امور ایثارگران هم هیچ تسهیلاتی دریافت نکرد؛ با وجود این‌که حق وی بود.

انتهای پبام/ 113



منبع خبر

زندگی با مشکلات جانبازی در گمنامی/ «حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود بیشتر بخوانید »