انتشارات مرز و بوم

مترجم اسرا فقط بلد بود بگوید: «اشلونک»!

مترجم اسرا فقط بلد بود بگوید: «اشلونک»!



فرمانده به مترجم گفت: از آن‌ها بپرس از کدام تیپ و لشکر هستند؟ کجا اسیر شدند و اصلاً‌ چی شد که اسیر شدند. مترجم پرسید: أنت الخشونی؟ فیت فیت کشونی؟ اسرای عراقی فقط نگاه می‌کردند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، بسیاری از رزمندگان شوخ طبع ما در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب تقویت روحیه هم‌قطارانشان می‌شدند. چرا که چاشنی طنز همان قدر در تقویت روحیه رزمندگان تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات برای ویران کردن مواضع دشمن. به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۱ بر آن شدیم بخشی از آن روحیات طنز رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس را برای شما بیان کنیم که توسط رمضانعلی کاوسی در کتاب «موقعیت ننه» ترسیم شده است.

وقتی فرمانده می‌خواست سر به تن مترجم نباشد

سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر در منطقه هورالهویزه در پاسگاه‌های روی آب مشغول پدافند بودیم. محل استقرار دسته ما روی پاسگاه سه‌ونیم بود. یک روز از بچه‌ها شنیدم سه اسیر عراقی را به پاسگاه سه آورده‌اند. فاصله پاسگاه ما تا پاسگاه سه کمتر از ۱۰۰ متر بود. دو تا پاسگاه را با پل‌های خیبری به هم وصل کرده بودند. دویدم و سریع خودم را به پاسگاه سه رساندم. اسرای عراقی‌ها نشسته و دست‌هایشان را روی سر گذاشته بودند. یکی دو نفر از بچه‌ها هم حاذق و با انگشت‌های روی ماشه کنارشان ایستاده بودند.

علیرضا کاظمی سال‌های قبل چند جمله کوتاه عربی از قاری مسجد محله‌شان یاد گرفته بود، به آن‌ها با لهجه عربی گفت: سلام علیکم یا اخی!

یکی از آن‌ها رنگ به رویش نمانده بود، مشخص بود که بیش‌تر از آن ۲ نفر دیگر ترسیده است، به پاهای کاظمی چسبید و شروع به صلوات فرستادن کرد. پیش خودش گفت: این سوژه خوبیه. همین را برای یک گفت‌وگوی ۲ نفره انتخاب می‌کنم.

به او گفت: اشلونک؟!

-زین، زین، زین!

یکی از بچه‌ها پرسید: مگه تو عربی بلدی؟

-برو دنبال کارت! پاشو خودت را جمع کن! من را دست کم گرفتی؟

-چی به او گفتی؟

-بهش گفتم حالت چطوره؟ گفت: خوبم، خوبم، خوبم.

از بچه‌ها پرسید: راستی این‌ها ناهار خوردند؟

نگاهی به هم کردند و گفتند: نه

از همان اسیری که با او هم کلام شده بود، پرسید: یا اخی! الطعام؟

-نعم(بله)

-الماستی، فلفل خورشتی، قیاضت البرنجی؟

-نعم، نعم.

خودش هم نفهمید چه گفته! به بچه‌ها گفت: این مادرمرده‌ها از گرسنگی دارند تلف می‌شوند، بروید برایشان غذا بیاورید.

برایشان غذا آوردند،‌ بندگان خدا از بس گرسنه بودند، نمی‌دانستند غذا را در دهانشان بگذارند یا توی چشمشان!

یک دفعه برادر اسدی فرمانده گروهانشان، از راه رسید. داد زد: چرا همه شما یک جا جمع شدید؟ نمی‌گویید یک خمپاره می‌آید و دخلتان را می‌آورد؟ متفرق بشوید.

بچه‌ها گفتند: آقای اسدی، ما جمع شدیم ببینیم اسیرها چی می‌گویند.

-ما بلد نیستیم. کاظمی بلد هست.

-کدوم کاظمی؟

-علیرضا!

-همین علیرضا کاظمی خودمان!

-بله.

-اینکه فارسی‌ام به زور بلد هست حرف بزند.

در این لحظه کاظمی گفت: آقای اسدی دست شما درد نکند، شما که ما را نابود کردید؟

اسدی گفت: خیلی خوب! با این اسرا حرف بزن ببینم.

دوباره به اسیر عراقی نزدیک شد و گفت: اشلونک؟ همان طور که دهانش پر از برنج بود، سه بار تو دماغی گفت: زین، زین، زین.

اسدی گفت: چی از او پرسیدی؟

-سؤال خاصی نبود، از او پرسیدم: حالت چطوره؟ گفت: خوبم.

-باریکلا!

اسدی گفت: خوبه. ادامه بده. از آن‌ها بپرس از کدام تیپ و لشکر هستند؟ کجا اسیر شدند و اصلاً‌ چی شد که اسیر شدند.

به اسرا گفت: أنت الخشونی؟ فیت فیت کشونی؟ چون سؤالاتش هیچ پایه و اساسی نداشت، فقط به چشمان کاظمی نگاه می‌کردند. بچه‌ها از خنده روده بر شده بودند.

اسدی گفت: پس چرا جواب نمی‌دهند؟

-بالاخره من هم اگر اسیر می‌شدم به این آسانی اطلاعات را نمی‌دادم.

 -دوباره از آن‌ها سؤال کن.

کم‌کم داشت دستش رو می‌شد. به رزمنده‌ای که کنارش بود، اشاره کرد که اجازه دهد، فرار کند. او هم عمداً راه کاظمی را سد کرد و نتوانست جا خالی دهد.

اسدی وقتی دید مکث مترجم زیاد شد، گفت: بجنب دیگه؟ پس  چرا نمی‌پرسی؟

-باید صبر کنید کلماتی که می‌خواهم از آن‌ها بپرسم را توی ذهنم مرور کنم.

-خیلی خوب! مرور کن.

هر چه به ذهنش فشار آورد، نتوانست معادل کلمات تیپ و لشکر را پیدا کند. دل به دریا زد و به فارسی به اسیر عراقی گفت: فلان‌فلان‌شده! بگو ببینم کجا اسیر شدید؟ مال کدوم لشکر هستید؟

اسدی عصبانی شد. اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: تو که فارسی با این‌ها حرف زدی؟

صدایش را بالا آورد و گفت: پدرآمرزیده، من پدرم عربه یا مادرم که عربی بلد باشم!

اسدی نگاه غضب‌آلودی  به من کرد، اسلحه را از دست یکی از بچه‌ها گرفت و گلنگدن آن را کشید. کاظمی معطل نکرد و مثل فنر از جا پرید و پا به فرار گذاشت.

پای مصنوعی و «کی بود کی بود من نبودم»

محمدرضا غلامرضایی از جانبازان هشت سال دفاع مقدس این‌چنین روایت کرده است:

سال ۱۳۶۲ با پاهای مصنوعی به منطقه عملیاتی جنوب رفتم. چون تخصص داشتم و راننده ماشین‌های راه‌سازی بودم با جبهه رفتنم مخالفت نکردند. همان روزهای اول راهی جزیره مجنون شدم تا خاکریز احداث کنم. یک روز یکی از فرماندهان گردان به من گفت: محمدرضا، این بلدوزرت را بردار، بیا جلوی این سنگرها را تیغ بزن تا کمی صاف شود.

رفتم بلدوزر را روشن کردم و از همان نقطه حرکت، بیل جلوی دستگاه را پایین دادم و زمین را هموار کردم و جلو آمدم. طول خط حدود یک کیلومتر بود. عقب بولدوزر یک کلنگ هم نصب بود که در مواقع ضروری با آن زمین را شخم می‌زدم. 

تلاشم بر این بود زود کار را تمام کنم تا بر اثر گردوغباری که ایجاد می‌شود، گرا به توپخانه دوربرد دشمن ندهم. اصلاً حواسم نبود که کلنگ بلدوزر با زمین درگیر است. نگو که من از جلو زمین را هموار می‌کردم و از پشت سر، شخم می‌زدم و پیش می‌رفتم.

بچه‌ها که متوجه خراب‌کاری من شده بودند، هی دست تکان می‌دادند و داد و فریاد می‌کردند که متوجه اشتباهم بشوم. حتی چند نفرشان به سمتم ریگ هم پرتاب کردند. همان طور که در حال و هوای خودم بودم، به آن‌ها گفتم: این قدر داد بزنید که جانتان بالا بیاید.

وقتی از کنار سنگر فرماندهی رد می‌شدم، فرمانده گردان هم با دست به پشت‌سرم اشاره کرد و با صدای بلند یک حرف‌هایی زد. چون صدای بلدوزر توی گوشم بود، از صحبت‌های او هم چیزی دستگیرم نشد. همان طور که پیش می‌رفتم با صدای بلند به او گفتم: شما هم ته صف بروید.

وقتی به آخر خاکریز رسیدم. از بلدوزر پیاده شدم. همان طور که مشغول تکاندن لباس‌های خاکی‌ام بودم. به پشت سرم نگاه کردم. تازه متوجه شدم که چه افتضاحی به بار آورده‌ام. نه تنها زمین را شخم زده، بلکه تمام سیم‌های تلفن‌های صحرایی را هم از زیر زمین بیرون کشیده و قطع کرده بودم! 

با دیدن این منظره، هیچ توجیهی برای خراب‌کاری‌ام نداشتم. به خاطر اتلاف بیت‌المال خیلی ناراحت شدم. یک لحظه به خودم آمدم. دیدم بچه‌ها با دادوهوار به سمتم می‌آیند. مشخص بود می‌خواهند به نحوی حالم را بگیرند. هیچ راهی جز فرار برایم باقی نمانده بود. شروع به دویدن کردم. بچه‌ها هم به دنبالم. چون نمی‌توانستم خیلی با پاهای مصنوعی  بدوم، زود خسته شدم و ایستادم. پانزده‌نفر دوره‌ام کردند.

-چرا این کار را کردی؟

-چی کار کردم؟

-سیم تلفن‌ها را ببین! می‌دانی چند روز کار برای ما تراشیدی؟

با اینکه از کرده‌ام پشیمان بودم، اما هیچ چاره‌ای نداشتم به جز اینکه توی شوخی بیندازم و حاشا کنم که «کی بود،‌کی بود، من نبودم».

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مترجم اسرا فقط بلد بود بگوید: «اشلونک»! بیشتر بخوانید »

روایتی از حساسیت شهید احمدی روشن نسبت به بیت المال

روایتی از حساسیت شهید احمدی روشن نسبت به بیت‌المال


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، در بخشی از کتاب «یادگاران احمدی روشن» به حساسیت شهید احمدی روشن نسبت به هدر دادن بیت‌المال در مجموعه تحت مدیریتش اشاره شده است که انتشارات مرز و بوم آن را بازانتشار داده است.

در این مطلب آمده است:

همراه هم رفتیم دفتر مدیرعامل یکی از شرکت‌های سازمان. طرف پنج سال مسئول بود، ولی کار را به نتیجه نرسانده بود. تازه دو سال دیگر هم وقت می‌خواست. مصطفی بهش گفت «پنج ساله داری جون می‌کنی، چه کار می‌کنی؟ پول‌های بیت‌المال رو معلوم هست چه‌کار کرده‌ای؟» طرف جا خورده بود. دستش را گذاشت روی شانه مصطفی که آرامش کند. مصطفی خیلی از اینکه کسی بهش دست بزند، بدش می‌آمد.

گفت: «دستت رو بنداز، بگو چه غلطی کرده‌ای این همه سال؟ این همه خون شهید داده‌ایم که تو این‌طوری کنی؟» طرف گفت: «آقای مهندس، این چه ادبیاتیه؟» مصطفی گفت: «جمع کن خودت رو! ادبیات من اینه. دمار از روزگارت درمیارم.» رو کرد بهم «چقدر وقت می‌خوای مهندس؟» از قبل برنامه آماده کرده بودم. گفتم: «شش ماهه تحویل می‌دیم.» مصطفی به مدیرعامل گفت: «تموم. کار رو تحویل آقای مهندس بدید، خداحافظ شما.»

کمتر از شش ماه تمامش کردیم.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از حساسیت شهید احمدی روشن نسبت به بیت‌المال بیشتر بخوانید »

قنداقی که کفن شد

قنداق نوزاد نورسی که کفن شهادتش شد


قنداقی که کفن شدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود برشی از کتاب «دست‌های خالی، پا‌های خونین» را از تجاوز عراق به شهر سومار منتشر کرده است که در ادامه می‌خوانید.

«بعد از اشغال سومار توسط نیرو‌های متجاوز عراق در سال ۵۹، بیشتر مردم به ناچار شهر را ترک کردند. عده‌ای که از سومار خارج شده بودند، به دره‌ای در کنار جاده رفتند تا دقایقی را آنجا استراحت کنند. ناگهان یکی از خانم‌هایی که باردار بود، درد زایمان امانش را برید. او با سختی فراوان و پیمودن ۱۵ کیلومتر با پای پیاده خود را به آنجا رسانده بود. خانم‌های دیگر به کمک او شتافتند در همین حال، چند هواپیمای دشمن روی آسمان منطقه ظاهر شدند. پیچیدن صدای مهیب حاصل از آن در کوهستان موجب ترس و اضطراب بیشتر مردم شد. در چنین شرایطی صدای گریه کودکی در فضا پیچید. نوازد به دنیا آمده پسر بود که با پیشنهاد برخی افراد و موافقت مادر نام مهدی برایش انتخاب شد.

یکی، دو ساعت به همین منوال گذشت. هوا به‌شدت گرم بود و هیچ‌گونه امکاناتی نیز وجود نداشت. گروه به‌ناچار و به هر طریقی باید حرکت می‌کردند. همسر این زن روز قبل برای گرفتن خودرو و انتقال خانواده به شهر ایوان رفته بود و هنوز برنگشته بود. پسر بزرگ او هم همراه گوسفندان حرکت می‌کرد. یک پسر و دو دختر دیگرش نیز خردسال بودند و نمی‌توانستند به مادر کمک کنند. چند نفر از خانم‌ها زیر بغل مادر را گرفتند تا همراه دیگران به راه خود ادامه دهد.

او به سختی راه می‌رفت و هر بار که هواپیما‌های دشمن در آسمان ظاهر می‌شدند، نیرو‌های کمکی رهایش می‌کردند و در گوشه‌ای پنهان می‌شدند. سپس با دور شدن هواپیما‌ها دوباره به کمک او می‌آمدند. دشمن به‌سرعت در حال پیشروی بود. آنان راه بسیار سخت و طولانی در پیش داشتند و باید خود را پیاده به شهر ایوان می‌رساندند. پس از پیمودن چند کیلومتر از راه، مهدی، نوزاد چند ساعته که از حداقل امکانات پس از تولد بی‌بهره بود، طاقت نیاورد و از دنیا رفت.»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

قنداق نوزاد نورسی که کفن شهادتش شد بیشتر بخوانید »

بروید باهم بسازید

الگوسازی شهید «عباس ورامینی» و همسرش برای برگزاری ازدواج آسان


بروید باهم بسازیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود برشی از کتاب در هیاهوی سکوت، روایت زندگی شهید عباس ورامینی از دانشجویان پیرو خط امام و رئیس ستاد لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) را به اشتراک گذاشت که در ادامه می‌خوانید.

«مادر گفت: «عباس جان تو که الان هیچی نداری، نه شغلی، نه پولی، نه خانه‌ای… راضی هست با این شرایط با تو ازدواج کند؟» عباس گفت: «مادر، من حرفامو بهش زدم. نه پول می‌خواد، نه خونه. من این‌جور دختری رو انتخاب کردم. همان چیزی هست که می‌خواستم. همفکر و هم‌عقیده‌ایم.» مادر می‌دانست عباس دنبال دختری رفته که مثل خودش فکر می‌کند، ولی باور این موضوع برایش سخت بود که دختری با هیچِ عباس بسازد.

همه چیز خوب پیش رفت. مهریه را خود سمیه پیشنهاد داد؛ یک جلد کلام‌الله مجید، سری کامل تفسیرالمیزان و مبلغ ۳۶ هزار تومان. محبوبه خانم (مادر سمیه) به سمیه گفت: «واقعا می‌توانی با شرایط عباس کنار بیایی؟ همه چیز را سنجیده‌ای؟» سمیه گفت: «من انتخاب خودم را کرده‌ام. حرف‌هایم را با خدا زده‌ام.»

سمیه یک پارچه معمولی برای لباس عقد و عروسی انتخاب کرد و یک حلقه ساده و چند چیز دیگر. عباس هم یک حلقه نقره انتخاب کرد و پولش را هم خودش داد. آن‌ها برای خطبه عقد پیش امام رفتند. سلام عباس و سمیه با اشک درآمیخته بود. امام خطبه عقد را خواند و بعد با همان جمله معروف «با هم بسازید!» که به همه عروس و داماد‌ها می‌گفت، عباس و سمیه را چند نصیحت کرد. امام صفحه قرآن را امضا کرد و به‌عنوان هدیه ازدواج، داد به نوعروس و داماد. عباس دست امام را بوسید و گفت: «امام جان، دعا کنید من شهید بشوم.» امام گفت: «دعا می‌کنم زنده باشید و به اسلام خدمت کنید.»

اولش قرار بود عروسی را یک سال بعد بگیرند، اما بعد از عقد تصمیمشان عوض شد. می‌شد خیلی زودتر یک مراسم مختصر عروسی برگزار کرد و بروند سر خانه زندگیشان. سمیه جهیزیه مفصلی داشت، اما او هم مثل عباس تصمیم گرفته بود ساده زندگی کنند. سمیه خیلی از وسایل جهیزیه را با خودش نبرد. وسایلی که از نظر خیلی‌ها مهم بودند و مایه آبروداری. اما از نظر او و عباس، نه. محبوبه خانم مدام به سمیه می‌گفت: «با این کارهایت مایه سرشکستگی من شدی!»

از آرایشگاه و ماشین گل زده و تشریفات دیگر خبری نبود. خود سمیه و دوستانش خانه را تزیین کردند. برای عروسی، مراسم عصرانه داشتند، به صرف میوه و شیرینی. سادگی ازدواج عباس و سمیه، اتفاق جدیدی در خانواده‌هایشان بود. بعد از آن، خیلی از ازدواج‌های فامیلشان نسبت به قبل ساده‌تر بود.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

الگوسازی شهید «عباس ورامینی» و همسرش برای برگزاری ازدواج آسان بیشتر بخوانید »

ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌داد

ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌داد


ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌دادبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم به مناسبت سالگرد حج خونین سال ۶۶ روایتی از حاج صادق آهنگران درباره کشتار حاجیان ایرانی توسط ماموران آل سعود را منتشر کرده است که در ادامه می‌خوانید.

«آن سال در مکه بودم. در بعثه‌ی رهبری مشغول خواندن شعری بودم که یکی از دوستانم آمد و گفت: حاج صادق امروز اوضاع غیرعادی است. سعودی‌ها مثل هر سال نیستند. بلافاصله فؤاد کریمی آمد و گفت: من از شرطه‌ها پرسیدم که چه خبر است؟ برای اینکه به من مشکوک نشوند، گفتم که عراقی هستم و می‌خواهم با شما همکاری کنم. آن‌ها پوزخندی زدند و گفتند که ما خودمان امسال می‌خواهیم خون به‌پا می‌کنیم.

در بعثه‌ی رهبری برنامه‌ریزی شده بود که جانباز‌ها در راهپیمایی، چند صف عقب‌تر باشند و عده‌ای از جوانان تنومند و جسور جلوی صف حرکت کنند که اگر درگیری شد، آن‌ها صف را بشکنند و بقیه جلو بروند.

به سمت جلو رفتم. هنوز چند دقیقه از شعار دادن آقای مرتضایی‌فر که می‌گفت «الموت الآمریکا، الموت الاسرائیل» نگذشته بود که نیرو‌های سعودی درگیری را شروع و به راهپیمایان تیراندازی کردند. ما صف اولی‌ها به سرعت به‌طرف سعودی‌ها حرکت کردیم تا عقب بروند. آن‌ها ترسیدند و عقب‌نشینی کردند. من فریاد می‌زدم، می‌گفتم کسی نترسد که یک‌دفعه یک شرطه با باطوم به سرم زد و سرم غرق خون شد. توجهی نکردم و کارم را ادامه دادم.

سعودی‌ها با گلوله و آب جوش و باطوم و سنگ تلاش می‌کردند ایرانی‌ها را پراکنده کنند. محل درگیری ما زیر پل حجون بود. از جانم گذشته بودم. حین سنگ‌اندازی به طرف مأموران آل‌سعود، دیدم یکی از حجاج ایرانی را از بالای پل به پایین انداختند. عده‌ای زیر دست و پا افتاده و کشته شدند. پلیس عربستان دست از تیراندازی برنمی‌داشت.

تلاش کردم هر طوری هست از معرکه فرار کنم. یک وانت در نزدیکی‌ام بود. چند لحظه پشت وانت رفتم و اوضاع را بررسی کردم. پیرزنی را دیدم که تلاش می‌کرد خودش را از آن محل دور کند، اما با هجوم مهاجمان به زیر دست و پا افتاد.

از پشت ماشین پایین آمدم و با هر زحمتی که بود، خودم را به کوچه‌ای فرعی رساندم و به طرف هتل محل اسکانم حرکت کردم. وقتی درگیری شروع شد حجاج فلسطینی و لبنانی نهایت محبت را در حق حجاج ایرانی نثار دادند و هتل‌هایشان را به روی آن‌ها باز کردند تا ایرانی‌ها به آنجا پناه ببرند. در آن درگیری نزدیک به ۳٠٠ نفر از حجاج ایرانی شهید و حدود ۶٠ نفر از نیرو‌های سعودی کشته شدند. بعد از این حادثه این شعر را چند جا خواندم: مکه شد کربلا واویلا، ز جور اشقیا واویلا.»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌داد بیشتر بخوانید »