انتشارات مرز و بوم

ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌داد

ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌داد


ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌دادبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم به مناسبت سالگرد حج خونین سال ۶۶ روایتی از حاج صادق آهنگران درباره کشتار حاجیان ایرانی توسط ماموران آل سعود را منتشر کرده است که در ادامه می‌خوانید.

«آن سال در مکه بودم. در بعثه‌ی رهبری مشغول خواندن شعری بودم که یکی از دوستانم آمد و گفت: حاج صادق امروز اوضاع غیرعادی است. سعودی‌ها مثل هر سال نیستند. بلافاصله فؤاد کریمی آمد و گفت: من از شرطه‌ها پرسیدم که چه خبر است؟ برای اینکه به من مشکوک نشوند، گفتم که عراقی هستم و می‌خواهم با شما همکاری کنم. آن‌ها پوزخندی زدند و گفتند که ما خودمان امسال می‌خواهیم خون به‌پا می‌کنیم.

در بعثه‌ی رهبری برنامه‌ریزی شده بود که جانباز‌ها در راهپیمایی، چند صف عقب‌تر باشند و عده‌ای از جوانان تنومند و جسور جلوی صف حرکت کنند که اگر درگیری شد، آن‌ها صف را بشکنند و بقیه جلو بروند.

به سمت جلو رفتم. هنوز چند دقیقه از شعار دادن آقای مرتضایی‌فر که می‌گفت «الموت الآمریکا، الموت الاسرائیل» نگذشته بود که نیرو‌های سعودی درگیری را شروع و به راهپیمایان تیراندازی کردند. ما صف اولی‌ها به سرعت به‌طرف سعودی‌ها حرکت کردیم تا عقب بروند. آن‌ها ترسیدند و عقب‌نشینی کردند. من فریاد می‌زدم، می‌گفتم کسی نترسد که یک‌دفعه یک شرطه با باطوم به سرم زد و سرم غرق خون شد. توجهی نکردم و کارم را ادامه دادم.

سعودی‌ها با گلوله و آب جوش و باطوم و سنگ تلاش می‌کردند ایرانی‌ها را پراکنده کنند. محل درگیری ما زیر پل حجون بود. از جانم گذشته بودم. حین سنگ‌اندازی به طرف مأموران آل‌سعود، دیدم یکی از حجاج ایرانی را از بالای پل به پایین انداختند. عده‌ای زیر دست و پا افتاده و کشته شدند. پلیس عربستان دست از تیراندازی برنمی‌داشت.

تلاش کردم هر طوری هست از معرکه فرار کنم. یک وانت در نزدیکی‌ام بود. چند لحظه پشت وانت رفتم و اوضاع را بررسی کردم. پیرزنی را دیدم که تلاش می‌کرد خودش را از آن محل دور کند، اما با هجوم مهاجمان به زیر دست و پا افتاد.

از پشت ماشین پایین آمدم و با هر زحمتی که بود، خودم را به کوچه‌ای فرعی رساندم و به طرف هتل محل اسکانم حرکت کردم. وقتی درگیری شروع شد حجاج فلسطینی و لبنانی نهایت محبت را در حق حجاج ایرانی نثار دادند و هتل‌هایشان را به روی آن‌ها باز کردند تا ایرانی‌ها به آنجا پناه ببرند. در آن درگیری نزدیک به ۳٠٠ نفر از حجاج ایرانی شهید و حدود ۶٠ نفر از نیرو‌های سعودی کشته شدند. بعد از این حادثه این شعر را چند جا خواندم: مکه شد کربلا واویلا، ز جور اشقیا واویلا.»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

ماجرای مجروحیت حاج صادق آهنگران در حج خونین/ کنایه شرطه سعودی که بوی خون می‌داد بیشتر بخوانید »

ماجرای غم انگیز یک مجروح

بازتاب مظلومیت فرزندان ایران در شهادت یک رزمنده جوان


ماجرای غم انگیز یک مجروحبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود خاطره‌ «عزت قیصری» امدادگر داوطلب در مریوان از شهادت یکی از رزمندگان عملیات والفجر ۴ را منتشر کرد که در ادامه می‌خوانید.

«قرارگاه و بیمارستان کولان در روستای کولان بود. آنجا مرکز فرماندهی عملیات والفجر ۴ بود که کارکرد بیمارستانی هم داشت. یکی از مجروحان این عملیات بسیار بدحال بود.

رفتم کنارش، سر و پیشانی و چشمانش را با چفیه مشکی بسته بودند. چفیه را باز کردم. چفیه آغشته به خاک و خون و سنگین شده بود. دور دوم نیز چنین بود. دست‌هایم خونی شد. دور آخر را باز کردم. قسمتی از مغز و دو تا چشم او که لای چفیه بود، روی مقنعه‌ام افتاد. گوشه‌ی مقنعه‌ام را گرفتم تا روی زمین نیافتد.

از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدم. به چهره‌اش نگاه کردم، قسمت سر از ناحیه چشم و پیشانی در اثر تکه‌ ترکش از بین رفته و نیمی از کاسه‌ سرش را برده بود. به داخل نیمه‌ باقیمانده کاسه سرش نگاه کردم، خالی و تمیز بود. مغزش به‌طور کامل از کاسه درآمده و داخل چفیه ریخته بود. انگار مغزی وجود نداشته است.

با دیدن این صحنه تکان شدیدی خوردم و عجیب ترسیدم. بسیار وحشت کردم. گویی تمام آسمان روی سرم خراب شد. ساختمان دور سرم می‌چرخید. چشمانم سیاهی می‌رفت. سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. لحظه‌ای که افتادم، مغز و چشمی که گوشه‌ی مقنعه‌ام نگه داشته بودم، روی زمین ریخت. بعد از چند لحظه به خودم آمدم، به هر زحمتی بود به اعصابم مسلط شدم.

روحیه‌ام را با یاد خدا حفظ کردم و در آن لحظه‌ها فقط وظیفه‌ام صبر و تحمل بود. بلند شدم، دیدم دو تا چشم و مغز روی زمین ریخته است. آن‌ها را جمع کردم و بعد داخل نیمه‌ باقیمانده‌ کاسه سرش ریختم. در هنگام جمع کردن مغز، نیمی از مغز روی زمین ماند و نیم دیگرش در میان دستم باقی ماند.

واقعا تماشای این صحنه‌ها و انسانی که بین مرز مرگ و زندگی زجر می‌کشید، بسیار دردناک بود. صدای خرخر گلویش را می‌شنیدم. دست به دامن دکتر شدم: «تو را به خدا کاری کنید.» دکتر گفت: «زحمت کشیدن برای سری که مغز ندارد، بی‌فایده است.» دستم را روی بدن او گذاشتم و احساس کردم بدنش سرد شده. او به شهادت رسید.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

بازتاب مظلومیت فرزندان ایران در شهادت یک رزمنده جوان بیشتر بخوانید »

روایت زندگی در جبهه در کتاب «به شرط بهشت»

پاسخ طنز سرباز عراقی به رزمنده ایرانی در گیر و دار نبرد رو در رو


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، در برشی از کتاب «به‌شرط بهشت» به نویسندگی سمیه گنجی که زندگینامه شهید سید محمد (سعید) امیری‌ مقدم، شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ است و توسط انتشارات مرزوبوم در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است، می‌خوانیم:

روایت زندگی در جبهه در کتاب «به شرط بهشت»

«اعلام کردند که امشب باید به خط بزنیم. حرکت کردیم به سمت جلو. هر چه جلوتر می‌رفتیم، تعداد جنازه‌های عراقی که اطراف بودند، بیشتر می‌شد. از شدت گرما جنازه‌ها باد کرده بودند. رفتیم تا رسیدیم به محدوده‌ای که خاکریز‌های دوجداره داشت. می‌خواستیم خاکریز‌ها را دور بزنیم و برویم پشت آنجا. سکوت مطلق بود و تخریب‌چی‌ها در حال خنثی‌سازی بودند.

ناگهان صدای انفجار سکوت بیابان را شکست. هنوز شوکه صدای انفجار بودیم که باران گلوله بر سرمان باریدن گرفت. صدای سربازان عراقی به‌راحتی شنیده می‌شد که با داد و فریاد می‌گفتند: «قف!» بدون اینکه بتوانیم سرمان را بلند کنیم، کور و بی‌هدف شلیک می‌کردیم. با خود گفتم الآن سوراخ‌ سوراخ می‌شویم.

حالا در این شلوغی و وسط آن جهنم، یک صدایی همه را کلافه کرده بود و آن، «سعید سعید» گفتن‌های مکرر حمید صالحی (دایی سعید امیری‌ مقدم) بود؛ آن‌ قدر نگران سعید بود که مدام داد می‌کشید: «سعیییید! کجایی؟… سعیییید سرت رو بدزد… بدو و…»؛ آن‌قدر حمید این کار را کرد که از آن‌طرف، یکی با لهجه‌ عراقی داد زد: «سعید و زَهرِمار».

انگار قرار نبود جهنم آن شب تمام شود. کار به حدی گره خورده بود که شهید همت خودش با بی‌سیم داشت عملیات ما را هدایت می‌کرد. رفتم سمت چپ خاکریز سرک کشیدم، ترس بر من غلبه کرد، هیچ‌کدام از بچه‌ها نبودند؛ از یکصد نفر نیرو، فقط ۱۳ _ ۱۴ نفر به چشم خوردند. دستور برگشت به عقب رسید.

از یک جایی به بعد دیگر شلیک‌های عراق دقیق نبود؛ کور و بی‌هدف بود. نزدیک اذان صبح به سنگر‌ها رسیدیم. آن‌ طرف سنگر حمید صالحی و باقی بچه‌ها را دیدم، خیالم راحت شد که همه سالمند؛ ولی صحنه‌ها و اتفاقات چند ساعت گذشته، روی همه تأثیر گذاشته بود، هر کس توی لاک خودش بود. دیدم این‌طور نمی‌شود. شروع کردم سر حمید داد و فریاد که: «بابا چه مرگت بود؟ دیگه صدای عراقی‌ها رو هم درآوردی، هی سعید، سعید، سعید! مگه دختر آوردی جبهه. من فکر کردم دوست‌دخترت رو دیدی اون وسط، اسمش هم سعیده است که هی صداش می‌زنی.» یکی بدو کردن‌های من و حمید و پر و بال دادن باقی، فضا را عوض کرد؛ باز هم صدای خنده و قهقهه از سنگر ما بلند شد.»

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

پاسخ طنز سرباز عراقی به رزمنده ایرانی در گیر و دار نبرد رو در رو بیشتر بخوانید »

مغزش توی دستم بود!

تحقق خواب شهید روستایی با نطق مزورانه صدام


مغزش توی دستم بود!به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود مطلبی به روایت فرنگیس حیدرپور از برادرشوهرش، قهرمان حدادی که در بمباران روستای گورسفید گیلان غرب به شهادت رسیده بود، پرداخت.

در این مطلب آمده است:

«گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را می‌گرفتیم، چون نزدیک مرز بودیم می‌توانستیم تلویزیونشان را بگیریم. صدام توی تلویزیون ظاهر شد، گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت.» قهرمان با ناراحتی گفت: «با شما کاری ندارد، با من کار دارد. دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت می‌رویم کوه.»

همان‌طور که نشسته بودیم، پرنده‌ای سه‌بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده‌ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می‌افتد. برادرشوهرم لبخند تلخی زد و گفت: «دیدید؟ این مأمور من است. شما ناراحت نباشید.» همه شروع کردند به شوخی با قهرمان و سعی می‌کردند سربه‌سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت: «من نمی‌ترسم، فقط دارم می‌گویم رفتنی‌ام.»

صبح روز بعد گفتم نان را که بپزم می‌روم کوه. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان آمد. با علیمردان (شوهرم) گوشه حیاط نشستند. یک‌دفعه صدای هواپیما‌ها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. برادرشوهرم گفت: «هواپیما‌ها آمدند. مواظب باش.» به سرعت رفت سمت خانه‌شان.

هواپیما‌ها بمب‌هایشان را ول کردند، وحشتناک بود. انگار جهنم برپا شده بود. دود و آتش همه جا را پر کرد. صدای فریاد علیمردان آمد. دست‌هایش را به سرش می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌هایش شکسته. گیج شده بود. گفت: «برس به داد قهرمان.» گفتم: «قهرمان که الان پیش ما بود.» علیمردان دیگر نمی‌توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره کرد.

دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده. آرام سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. خوب که نگاه کردم دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.

هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا می‌زد. باید او را به بیمارستان می‌رساندیم. یک ماشین از بالا آمد. برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. ماشین راه افتاد. نزدیک گردنه‌ تق‌وتوق، چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. فریاد زدم: «کاکه قهرمان!» از بغض و درد، دلم داشت می‌ترکید. قهرمان شهید شده بود. چه کسی می‌توانست باور کند؟ یاد شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

تحقق خواب شهید روستایی با نطق مزورانه صدام بیشتر بخوانید »

مغزش توی دستم بود!

مغزش توی دستم بود!


مغزش توی دستم بود!به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود مطلبی به روایت فرنگیس حیدرپور از برادرشوهرش، قهرمان حدادی که در بمباران روستای گورسفید گیلانغرب به شهادت رسیده بود پرداخت. در این مطلب آمده است:

گاهی وقت‌ها تلویزیون عراق را می‌گرفتیم، چون نزدیک مرز بودیم می‌توانستیم تلویزیونشان را بگیریم. صدام توی تلویزیون ظاهر شد، گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را می‌کوبم.» با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت.» قهرمان با ناراحتی گفت: «با شما کاری ندارد، با من کار دارد. دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت می‌رویم کوه.»

همان‌طور که نشسته بودیم، پرنده‌ای سه‌بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده‌ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می‌افتد. برادرشوهرم لبخند تلخی زد و گفت: «دیدید؟ این مأمور من است. شما ناراحت نباشید.» همه شروع کردند به شوخی با قهرمان و سعی می‌کردند سربه‌سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت: «من نمی‌ترسم، فقط دارم می‌گویم رفتنی‌ام.»

صبح روز بعد گفتم نان را که بپزم می‌روم کوه. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان آمد. با علیمردان (شوهرم) گوشه حیاط نشستند. یک‌دفعه صدای هواپیما‌ها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. برادرشوهرم گفت: «هواپیما‌ها آمدند. مواظب باش.» به سرعت رفت سمت خانه‌شان.

هواپیما‌ها بمب‌هایشان را ول کردند، وحشتناک بود. انگار جهنم برپا شده بود. دود و اتش همه جا را پر کرد. صدای فریاد علیمردان آمد. دست‌هایش را به سرش می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌هایش شکسته. گیج شده بود. گفت: «برس به داد قهرمان.» گفتم: «قهرمان که الان پیش ما بود.» علیمردان دیگر نمی‌توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره کرد.

دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. احساس کردم پاهایم بی‌حس شده. آرام سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. خوب که نگاه کردم دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.

هنوز نفس داشت. با اینکه مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا می‌زد. باید او را به بیمارستان می‌رساندیم. یک ماشین از بالا آمد. برادرشوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. ماشین راه افتاد. نزدیک گردنه‌ی تق‌وتوق، چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. فریاد زدم: «کاکه قهرمان!» از بغض و درد، دلم داشت می‌ترکید. قهرمان شهید شده بود. چه کسی می‌توانست باور کند؟ یاد شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش…

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

مغزش توی دستم بود! بیشتر بخوانید »