انتشارات 27 بعثت

من زینب تو هستم

من زینب تو هستم


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «من زینب تو هستم» خاطرات شفاهی «عالیه نامدار فرزانه اقدم» خواهر شهید «رستم (سعید) نامدار فرزانه اقدم» از برادر خود هست که به قلم «معصومه محمدی» توسط انتشارات «۲۷ بعثت» منتشر شد.

این کتاب در ۱۵ فصل تنظیم شده و در انتهای کتاب نیز وصیتنامه شهید به‌همراه تصاویر و اسناد منتشر شده هست.

بخشی از متن کتاب به شرح زیر هست:

«با وجود گرمای زیاد عزم جزم کردم و به راه افتادم. به خیابان که رسیدم، صدای مارش نظامی به گوشم رسید. از تهِ دلم صدام را لعن کردم. اگر جنگ نبود، من با این وضعیت و با سه بچه قدونیم‌قد، در این گرمای هوا زیر باد پنکه می‌نشستم و غم فراق برادر نداشتم. دَمِ درِ مسجد رسیدم و منتظر مینی‌بوس ماندم. کنار خیابان، بچه‌ها مشغول بازی شدند. من هم خیره به درِ مسجد شدم و در دل دعا کردم.

جوان‌های رزمنده گردِ شخصی جمع شده بودند و صحبت می‌کردند. بعد از پراکنده شدن، دیدم که آن شخ، پسر همسایه ماست؛ آقا رضا چراغی. چندان مراوده‌ای با خودش نداشتیم، اما با مادر و زن‌برادرهایش دوست بودم. جوان پاک و شریفی بود. تا جایی هم که خبر داشتم، مرتب در جبهه بود. باعث تعجب بود که به خانه برگشته. چشمم که به پای شکسته و گچ‌گرفته‌اش افتاد، حدس زدم که حتماً به‌خاطر پای شکسته به تهران آمده. با دیدن آن جوانان رزمنده، عذاب وجدان گرفتم. آنها هم مادر، خواهر، زن و بچه چشم‌انتظار داشتند. آنها هم زخمی شده بودند…

جایی جز مسجد نداشتم که نگاه کنم. طرف دیگر مردم مهربانی را دیدم که برای جبهه و پشت جبهه زحمت می‌کشیدند. کمک‌های جبهه را جمع‌آوری می‌کردند. زنی را دیدم که چند کمپوت را به مسجد تحویل داد تا به جبهه برسانند. به این فکر می‌کردم که مردم چقدر متحد شدند. از سرووضعشان معلوم بود که متموّل نیستند. اگر متموّل بودند، چه می‌کردند؟ صدام به خواب هم نمی‌دید مردم اینقدر متحد شوند و جوانانی هم که در ظاهر و باطن انقلابی نبودند، رزمنده شوند.

در همین فکر و خیال‌ها بودم که بوق تاکسی هوشیارم کرد. گفتم: «جوادیه؟» ایستاد و سوار شدیم.

از تاکسی پیاده شدم. حدس زدم که سر ظهر سعید در مسجد باشد. غیر از ساعت نماز هم در خانه نبود و مرتب توی مسجد بود. یک‌راست به آنجا رفتم. در جمع دوستان جدیدش من را دید و به‌سمتم آمد. گفت: اینجا چیکار می‌کنی؟ اومدی برای کمک؟

_داداش! خدا خیرت بده! یکی بچه‌های منو نگه داره، کمکم می‌کنم، اما الآن با خودت کار دارم. می‌خوام تو خلوت باهات صحبت کنم. بچه‌ها همینجا سرگرم‌ان. بیا؛ چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه.

_چشم باجی! برو خونه می‌آم.

با تشر گفتم: «گفتم که نمی‌خوام کسی بفهمه!»

تعجب کرد و پرسید: «مگه چی می‌خوای بگی؟ باشه. سراپا گوشم. بفرما!»

به گوشه‌ای رفتم. او هم دنبالم آمد. صدایم را صاف کردم و بی‌مقدمه رفتم سرِ اصل مطلب. گفتم: «می‌خوای بری جبهه؟»

سکوت کرد. از او پرسیدم: «دَرست چی میشه؟ مگه نمی‌خواستی بری دانشگاه؟»

خون‌سرد جوابم را داد و گفت: «چیزی نمونده دیپلممو بگیرم. امتحاناتمو دادم. کارنامه هم تا چند وقت دیگه به دستم می‌رسه. دانشگاه هم، الآن تعطیله. اگه بازم بود، عجله‌ای نداشتم. بعد از جنگ هم میشه رفت دانشگاه.»

دیدم این بهانه به درِ بسته خورد. از درِ دلواپسی‌هایم وارد شدم. گفتم: «خب؛ درس هیچی! تو فکر ما رو نکردی؟ مگه نمی‌دونی وضعیت خونه چطوره؟ ما داغ‌داریم. طاقت دل‌نگرونی و چشم‌انتظاری یا زبونم لال! داغ دیگه‌ای رو نداریم.»

سرش را پایین انداخت. احساس کردم که حرف‌هایم رویش اثر کرده که چیزی نمی‌گوید. ادامه دادم و گفتم: «داداش! اگه تو بری، ننه میشه اسفند روی آتیش. ننه بعد از شهادت محمد، قصد کرده هیچ‌وقت به سرش حنا نذاره. حالش بده و امیدش به توئه. بری، چیکار کنه از نگرانی؟ اصلاً بمون همینجا و کارهای پشت جبهه رو انجام بده. بالاخره، توی تهران هم برای کمک کار زیاده.»

سرش را بالا آورد و با ناراحتی گفت: «عالیه! من باید برم!»

_زهی خیال باطل؛ منو باش! فکر کردم که حرفم روت اثر گذاشته! تو که حرف خودتو می‌زنی! آخه چرا باید بری؟

سرش را به تأسف تکان داد. نگاهم را به سمت دیگری بردم که لب تر کرد و گفت: «تقصیر ندارین! نشستین اینجا و خبر ندارین توی جبهه چه خبره؟! وقتی یاد شهدا و مجروحین می‌افتم، جگرم خون می‌شه. همین فتح خرمشهر، کلی خون براش ریخته شد. من و امثال من باید بریم و دفاع کنیم. بذار خیالتو راحت کنم. هیچ‌وقت به اندازه الآن برای جبهه رفتن مصمم نبودم.»

سکوت کرد. بار دیگر به صورتش نگاه کردم. صورتش خیس اشک شده بود. از دیدن حالش خیلی ناراحت شدم و گفتم: «حالا برای چی گریه می‌کنی؟»

صورتش را پاک کرد و گفت: «آمبولانس که برای بردن مجروح‌ها می‌اومد، یکی می‌گفت: دستم. اون یکی می‌گفت: پام. دسته‌دسته گلا پرپر نشدن که من بشینم اینجا و دست روی دست بذارم. اینا رو نمیگم که نگران‌تر شی. برای اینه که بدونی، دِین به گردنمه. اصلاً وظیفمه که برم.»

با شنیدن حرف‌هایش، به او حق دادم. احساس کردم که چقدر خودخواهم. من که با چشم خودم ایثار و شهادت رزمنده‌ها را دیده بودم، نباید خودخواهی می‌کردم و مانعِ رفتن برادرم می‌شدم. حتی نباید دلش را می‌لرزاندم. شرمنده شدم. گفتم: «خداحافظت باشه. ببخش منو. ناراحتت کردم.»

گویی خیالش از بابت من راحت شده بود، گفت: «نه آبجی! منم می‌دونم به شما سخت می‌گذره. شما ببخش. تاریخ اعزامم مشخص بشه، به زینب‌ننه و آقا هم می‌گم. برو خونه، بچه‌ها رو می‌برم باغ می‌گردونم. بعد می‌آییم خونه…»»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

من زینب تو هستم

من زینب تو هستم بیشتر بخوانید »

انتشار خاطرات یک مسئول امنیتی در کتاب «خیلی محرمانه»

انتشار خاطرات یک مسئول امنیتی در کتاب «خیلی محرمانه»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «خیلی محرمانه» خاطرات حسن تابان‌منش به قلم فاطمه ملکی نوشته شده و انتشارات «۲۷ بعثت» آن را منتشر کرده هست.  

این کتاب خاطرات «حسن تابان‌منش» از کودکی تا پایان مأموریت در مصر هست که نویسنده طی ۲۳ جلسه (بیش از ۴۰ ساعت) مصاحبه و ۲۶ جلسه (بیش از ۴۵ ساعت) مصاحبه تکمیلی و چهره‌به‌چهره آنها را استخراج کرده هست.

نویسنده در مقدمه خود چنین آورده هست:

«آنچه در دست شماست، کتاب خاطرات حسن تابان‌منش هست. او از مسئولان امنیتی در نهاد‌های مهمی چون وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران بود که بیش از ۳۰ سال از عمر خود را در راه مبارزه با سازمان منافقین و حزب توده و گروه‌های چپ گذراند؛ همچنین در سال‌های جنگ و بعد از آن، در مأموریت‌های خارج از کشور، حضوری فعال داشته هست.

فعالیت‌های او از اتحادیه انجمن اسلامی دبیرستان‌ها و هنرستان‌های شیراز آغاز شد و ورود او به سپاه و گذراندن دوره‌های آموزشی و تخصصی، به مبارزه علیه سازمان منافقین و حزب توده پرداخت.

با شدت گرفتن فعالیت‌های ضد انقلاب کومله و دموکرات در کردستان، راهی این دیار شد و پس از دو سال خدمت صادقانه و شجاعانه برای مأموریتی به‌مراتب سخت‌تر، راهی کشور لبنان شد. لبنان در آن برهه، آبستن حوادث بسیاری بود و حضور تابان‌منش در سِمَت‌های گوناگون، تأثیر به‌سزایی در روند فعالیت‌های جبهه مقاومت گذاشت…»

همچنین در ابتدای این کتاب، یادداشت راوی این کتاب به خط خودش منتشر شده هست.

بخشی از متن کتاب به شرح زیر هست:

«حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس شد. در همین مقطع خبر دادند که حاج قاسم می‌خواهد برای اولین بار به لبنان بیاید. من گزارش مفصلی از وضعیت اولیه و همه اقداماتی را که در سال‌های مختلف انجام داده بودیم، به‌صورت نمودار آماده کردم.

حاج قاسم از سال ۱۳۷۷ وارد لبنان شد. در جلسه اولیه‌ای که با او داشتیم، گزارش مفصلی از وضعیت خودمان و فعالیت حزب‌الله دادم. او از نحوه گزارشی که ارائه کردم، خوشش آمد. بعد از گزارش‌هایم، جلسات دیگری با سایر بچه‌ها گذاشت. همان روز می‌خواست به تشکیلات حاج رضوان برود و از آنجا بازدید کند…»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

انتشار خاطرات یک مسئول امنیتی در کتاب «خیلی محرمانه»

انتشار خاطرات یک مسئول امنیتی در کتاب «خیلی محرمانه» بیشتر بخوانید »

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»


 به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «ستاره می‌بارید» به قلم «فاطمه سلیمانی ازندریانی» توسط انتشارات «۲۷ بعثت» پاییز امسال منتشر شد.

این کتاب در هفت فصل و ۲۶۳ صفحه تنظیم شده هست.

به گفته نویسنده این کتاب، ««ستاره می‌بارید» رمانی هست که در فضای دهه ۶۰ می‌گذرد و محوریت اصلی آن زنانی هستند که پشت جبهه فعالند و به آن کمک می‌کنند.»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

همچنین «محمدعلی حامدرضوی» منتقد کتاب نیز در مورد این کتاب گفته هست: «نویسنده در کتاب «ستاره می‌بارید» کلیشه‌زدایی کرده هست و شخصیت‌های این کتاب نسبی و خاکستری هستند.»

یکی از نکات این کتاب این هست که ابتدای هر فصل با یک آیه، دعا یا شعر آغاز می‌شود. فصل اول این دعاست: «أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ، أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ…»؛ فصل دوم «یا حمیدُ بِحقِّ مُحَمَّد… یا عالی بِحَقِّ عَلِي… یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمة… یا مُحسِنُ بِحَقِّ الحَسَن… یا قدیمَ الإِحسانِ بِحَقِّ الحُسَین»؛ فصل سوم «أَللهُمَّ إِنِّي أَسئَلُکَ مِن بَهائِکَ بِأَبهاءُ وَ کُلُّ بَهائِکَ بَهِيُّ، أَللهُمَّ إِنِّي أسئَلُکَ بِبَهائِکَ کُلِّه…»؛ فصل چهارم «أَللهُمَّ أَهلَ الکِبرِیاءِ وَ العَظَمَةِ وَ أَهلَ الجودِ وَ الجَبَروتِ وَ أَهلَ العَفوِ وَ الرَّحمَة…»؛ فصل پنجم «لاحولَ وَ لاقُوَّةَ إِلّا بِاللهِ العَلِیِّ العَظیمِ»؛ فصل ششم «ته دوری از برم دل در برم نیست/ هوای دیگری اندر سرم نیست…»؛ فصل هفتم «ای از سفر برگشتگان! کو شهیدان ما…»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

بخشی از متن کتاب به شرح زیر هست:

««أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ، أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ…» هزار بار هم که می‌گفتم، اثر نداشت. از آن ذکرهایی بد که همیشه ذکر زبان احمد خدابیامرز بود. می‌گفت کارت را به خدا بسپار و راضی باش به رضای خدا.

گاهی همینطور صبح تا شب «أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ» می‌خواندم، اما برای من اثر نداشت. آرامم نمی‌کرد. محمد می‌گفت چون لقلقه زبانت شده. باید از تَهِ دلت کار را به خدا واگذار کنی.

تَهِ دلم از خدا گله داشتم. تنم داغ بود. گلوله آتش مثل همیشه…»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید» بیشتر بخوانید »

نویسنده کتاب «ستاره می‌بارید»: خانواده‌های درگیر جنگ مضمون اصلی کتاب «ستاره می‌بارید» هستند

نویسنده کتاب «ستاره می‌بارید»: خانواده‌های درگیر جنگ مضمون اصلی کتاب «ستاره می‌بارید» هستند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «ستاره می‌بارید» یکی از رمان‌های دفاع مقدس هست که تصویرگر یک خانواده درگیر جنگ در دهه ۶۰ هست و به قلم «فاطمه سلیمانی ازندریانی» توسط انتشارات «۲۷ بعثت» منتشر شده هست.

«فاطمه سلیمانی ازندریانی» نویسنده این کتاب در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، اظهار داشت: کتاب «ستاره می‌بارید» رمانی هست که در فضای دهه ۶۰ می‌گذرد و محوریت اصلی آن زنانی هستند که پشت جبهه فعالند و به آن کمک می‌کنند.

نویسنده کتاب «ستاره می‌بارید»: زنان فعال در پشت جبهه محوریت کتاب «ستاره می‌بارید»/ خانواده‌های درگیر جنگ مضمون اصلی کتاب «ستاره می‌بارید» هستند

وی افزود: شخصیت اصلی داستان، زنی هست به نام «محبوبه» که در خانواده شلوغی با برادرشوهر و خواهرشوهر خود زندگی می‌کند و در این خانواده هم یک نفر به شهادت رسیده، هم یک نفر اسیر شده هست و هم چند نفر بوده‌اند که جانباز شده‌اند. 

سلیمانی با اشاره به تصویر روی جلد کتاب «ستاره می‌بارید» ادامه داد: مضمون اصلی این رمان خانواده‌هایی هستند که درگیر جنگند و مردانشان نیستند و همگی‌شان چشم‌انتظارند و از آنجایی که فعالیت پشت جبهه انجام می‌دهند، تصویر روی جلد، نماد شیشه ترشی و شیشه مرباست.

نویسنده کتاب «ستاره می‌بارید»: زنان فعال در پشت جبهه محوریت کتاب «ستاره می‌بارید»/ خانواده‌های درگیر جنگ مضمون اصلی کتاب «ستاره می‌بارید» هستند

نویسنده کتاب افزود: این رمان اقتباسی با واقعیت ندارد و تخیلی‌ست. من با برخی از افراد صحبت کرده‌ام که فضای آن دوران برایم مشخص شود، اما تمام آن تخیل محض هست.

وی در پاسخ به اینکه چرا فضای دهه ۶۰ را انتخاب کرده هست، گفت: انتشارات «۲۷ بعثت» به من پیشنهاد کرد که در مورد فضای دهه ۶۰ و خانمی که دارد کار پشت جبهه انجام می‌دهد، بنویسم. مسئولان این انتشارات به من گفتند که هر قصه‌ای که این زن می‌خواهد داشته باشد، به شما بستگی دارد و هرطور که می‌خواهی این زن را شخصیت‌پردازی کن.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
نویسنده کتاب «ستاره می‌بارید»: خانواده‌های درگیر جنگ مضمون اصلی کتاب «ستاره می‌بارید» هستند

نویسنده کتاب «ستاره می‌بارید»: خانواده‌های درگیر جنگ مضمون اصلی کتاب «ستاره می‌بارید» هستند بیشتر بخوانید »

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!


مجید محمدولی، نویسنده کتاب آرمان عزیز می‌گوید: پدر شهید کتاب را خوانده ولی مادر شهید می‌گوید من هنوز بخش دوم روایت را نخوانده‌ام و گفته‌ام کسی این بخش را برای من تعریف نکند.

  • آهن پرایس

به گزارش مجاهدت از مشرق، کتاب «آرمان عزیز» با موضوع زندگی شهید امنیت، آرمان علی‌وردی که توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شده است به چاپ سیزدهم رسیده و تا یک هفته با تخفیف ۲۵ درصد به فروش می‌رسد.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!

مجید محمدولی، نویسنده این کتاب در پاسخ به این پرسش که در مقدمه کتاب موضوع فیلم‌هایی که از اداره آگاهی به شما داده شد قابل توجه است. آیا کل ماجرا در این فیلم‌ها معلوم بود؟ می‌گوید: تقریبا آن چه که از روایت شهادت نوشته‌ام و دو بخش ابتدایی و انتهایی کتاب آمده است، در آن فیلم‌ها قابل مشاهده است. فیلم‌ها چند بخش بود، یک سری فیلم‌های دوربین‌های مدار بسته‌ای بود که در شهرک اکباتان موجود بود و دیگری دوربین‌های امنیتی بود که ساکنین و مغازه‌داران کار گذاشته بودند. هر کدام از دوربین‌ها بخش‌هایی از ماجرا را ثبت کرده‌اند. مثلا نیروی‌های اطلاعات و آگاهی فیلم دوربین یک کافه در خیابان ورزش را گرفته بودند.

اما یک سری از فیلم‌ها، تصاویر ثبت شده گوشی‌های همراه متهمین بود. برخی فیلم‌ها را پاک کرده و برخی پاک نکرده بودند. برخی نیز فیلم‌ها را در کانال‌هایی قرار داده بودند که یک سری از فیلم‌ها از آن طریق به دست آمده بود. برخی از فیلم‌ها در شبکه‌های مجازی و معاند منتشر شده بود. این فیلم‌ها به صورت آنلاین و سپس آفلاین دیده شده و حتی چندین بار پخش شده بود.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!

وی می‌افزاید: پدر شهید کتاب را خوانده ولی مادر شهید می‌گوید من هنوز بخش دوم روایت را نخوانده‌ام و گفته‌ام کسی این بخش را برای من تعریف نکند.

محمدولی درباره شهادت آرمان می‌گوید: فرمانده یگان می‌گوید بچه‌های اطلاعات و لباس شخصی برای شناسایی بروند. دو نفر از بچه‌های اطلاعات آن شب گیر می‌کنند و می‌توانند با صحنه‌سازی فرار کنند. آن‌ها گاز اشک‌آور کوچک داشتند که می‌زنند و فرار می‌کنند. آرمان هیچ کدام از این‌ها را نداشت و نیروی اطلاعات نبود. آرمان بسیجی معمولی گردان بود. آن روز اول به حوزه علمیه رفته بود و دیر رسیده بود؛ بچه‌ها رفته بودند. با آن‌ها تماس می‌گیرد و می‌پرسد کجا هستید؟ به او می‌گویند در اکباتان هستیم. موتور امیرعباس پارسا در یگان بود. می‌گوید موتور من آنجاست. با موتور من بیا. او هم با لباس معمولی خودش که لباس یقه سفید آخوندی است با یک کوله‌پشتی و ماسک به اکباتان می‌رود و وارد گردان می‌شود. چون لباس شخصی بود وارد درگیری‌ها نمی‌شود ولی وقتی فرمانده گردان می‌گوید لباس شخصی‌ها بروند؛ آرمان با خودش می‌گوید من هم لباس شخصی هستم و باید بروم. کسی به او نگفته بود برود. او می‌خواسته کاری انجام بدهد و مفید باشد. همراه بچه‌های اطلاعات می‌رود و پخش می‌شود و دقیقا آنجا که حدود دویست و خورده‌ای نفر آدم را می‌بیند می‌خواسته برگردد که تمام راه‌ها مسدود می‌شود. آرمان باید از بین اغتشاشگران رد می‌شد. گروه مقابل هم تیم‌های شناسایی داشته که اهالی آنجا را می‌شناختند و وقتی به کسی مشکوک می‌شدند گیر می‌دادند. این اتفاق برای آرمان می‌افتد و آن حادثه رخ می‌دهد.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!
مادر شهید آرمان علی‌وردی

نویسنده کتاب «آرمان عزیز» همچنین درباره حال و هوای گفتگو با خانواده شهید اضافه می‌کند: مصاحبه با خانواده جزو سخت‌ترین مصاحبه‌هایی بود که انجام دادم. حالم بد بود و بدتر می‌شد. این مصاحبه‌ها حین دیدن فیلم‌ها انجام می‌شد. خیلی مراقب بودم که چیزی از دهانم نپرد. در فصل مادر دوران کودکی تا نوجوانی آرمان وجود دارد او بچه‌ای بود که لاکچری بزرگ شده بود. آرمان را لای پر قو بزرگ کرده بودند. به نظر من این زیست، دو بخش جداگانه داشت. سبک زندگی ابتدایی و نوع تربیت پدر و مادر او را به مرحله دوم رسانده بود. پدر و مادر در حالیکه کاملا مراقبش بودند به او آزادی عمل داده بودند. او راهش را خود انتخاب کرده بود.

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!
پدر شهید آرمان علی‌وردی

برای یکی از مصاحبه‌ها ساعت ۷ شب به منزل خانواده آرمان رفتم. چند گروه فیلم‌برداری آمده‌بودند و ساعت ۱۱:۳۰ شب شد. خانواده شام نخورده بودند و تا ۲ نیمه شب مصاحبه کردیم. مصاحبه بعدی وقتی بود که خانواده به همدان دعوت شده بود. مجبور شدم مدتی از مسیر را با آن‌ها بروم و داخل ماشین گفتگو کنیم و بعد برگشتم. این ملاحضات بخاطر حال خانواده بود که در آن روزها داغدار و آشفته بودند. البته هنوز هم حال آن‌ها طبیعی نیست.

در مصاحبه‌هایی که جمع کردم بسیاری از روایت‌ها بین پدر و مادر مشترک بود. روایت مادر رابه دو قسمت تقسیم کردم که قسمتی از به دنیا آمدن آرمان تا نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را شامل می‌شود و بخش دوم مربوط به زمانی است که آرمان وارد حوزه و کارهای فرهنگی شده است و رفتار او در خانه تغییر می‌کند.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!

مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است! بیشتر بخوانید »