گروه جهاد و مقاومت مشرق-دکتر سید شیرمرد میرعالی، متخصص رادیولوژی و فوق تخصص MRI بیمارستان گلستان اهواز اوایل اردیبهشتماه سال جاری به دیار باقی شتافت. دکتر میرعالی که در اثر سانحه تصادف در بخش مراقبت های ویژه( I.C.U) بستری بودند یک روز پس از فوت همسرشان، به علت شدت جراحات، درگذشت.
پیکر ایشان از بخش ام.آر.آی بیمارستان گلستان اهواز تشییع و مراسم وداع، با حضور جمعی ازاساتید، مسئولان، همکاران، شاگردان و دوستان آنمرحوم برگزار و سپس جهت خاکسپاری به زادگاهش اندیمشک منتقل شد.
دکترمیرعالی، عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی اهواز و از اساتید «متعهد، دلسوز، معتقد و مردمی» بود که در زمینلرزه کرمانشاه و سیل خوزستان به عنوان جهادگر، فعالانه حضور داشت. وی همچنین از مدافعان حرم و برادر شهیدان جهانگیر و جوانمرد میرعالی و از محبان اهل بیت بودند.
به بهانه روز پزشک،با دختر ایشنا گفتگویی انجام دادهایم تا با ابعاد متفاوتی از زندگی این پزشک جهادگر آشنا شویم. آنچه در ادامه میخوانید، متن کامل گفتههای فرزند برومند این رزمنده پاکباخته عرصه علم و خدمت است.
***
بابا متولد ۵/ ۵/ ۱۳۵۰ است. همیشه با شوخی میگفت: «نشانی از پنج تن هم دارم.» توی روستای منگره اندیمشک به دنیا آمد و افتخار میکرد که روستازاده است. بابابزرگم کشاورز بوده. روحیة جهادی داشته. میرفته شهر و افرادی مثل لحافدوز را میبرده روستا تا کار اهالی آنجا را راه بیاندازد یا وسایل ضروری را از شهر میخریده. بقچه روی دوشش میگذاشته و بین روستاها میگشته تا هر کس وسیلهای که نیاز دارد بردارد. مدتی توی روستا مالاریا شیوع پیدا میکند.
بابا بزرگ پیگیر میشود تا پزشک میبرد روستا. این افرادی که میبرده برای اسکان و خورد و خوراک خانه خودش بودند. بعد از مدتی میآید شهر، مدتی مغازه داشته و بعد میرود توی شرکتها کار میکند. خیلی اهل قرآن بوده، ننه رقیه دوازدهتا زایمان داشته. چندتا ازشان بچگی فوت کردند. بابا میگفت داداش کوچک جهانبخش از بچگی خورده بود زمین و از پشت سرش مایعی بیرون میزد خیلی دوست داشتم بفهمم چیه و بعد که پزشک شدم فهمیدم منژیت کرده. آن زمان دسترسی به دکتر سخت بوده. برای همین مرگ و میر بچهها هم زیاد بوده.
بابام اول ابتدایی را در سن پنج سالگی توی روستا میخواند. شاگرد اول میشود ولی چون سنش کم بوده بهش مدرک نمیدهند. آنجا الفبای زبان انگلیسی را عموجهانگیر بهش یاد میدهد. شهر که میآیند باز کلاس اول را میخواند.
توی منطقه ساختمان اندیمشک بابابزرگ زمینی میخرد با بچههایش آن را کمکم میسازد. با شروع تظاهراتهای انقلاب عموها فعالیتشان بیرون زیادتر میشود. بابا هم میخواهد همراهشان برود ولی به خاطر سن کمش او را نمیبرند. بابا هم هر بار پشت سرشان با دوچرخه راه میافتد و میرود. جنگ که شروع میشود عموها توی خیابان سنگر درست میکنند. شبها پست میدهند و روز هم روی ساخت خانه کار میکنند.
پانزدهم مهرماه ۱۳۵۹ میروند بالای پشتبام و مشغول قیرگونی آنجا میشوند، یکدفعه هواپیمای بعثی بمبش را روی خانه میریزد و حتی با تیربار آنجا را به رگبار میبندد. دوتا از عموهایم؛ جهانگیر و جوانمرد با پسر همسایه؛ حمیدرضا صفری شهید میشوند و بابابزرگ به شدت مجروح میشود. یک سال برای درمان میرفته تهران و برمیگشته و تا زنده بود مشکلات مجروحیت همراهش بود. بابا ساعتی قبل از بمباران با خالهاش برای تهیه آرد بیرون میرود زنده میماند.
با شهادت عموهایم فقط بابا میماند و پدر و مادرش، یک عموی دیگرم و عمهام هم ازدواج کرده بودند. بابا همان سالهای اول جنگ میرود مسجد امام حسین علیهالسلام. شبها با بچههای بسیج توی خیابانها پست میدهد. از بچگی آدم فنی بوده. برای اینکه شبها از حال همدیگر با خبر بشوند، از روی پایه برقها کابلهایی را وصل میکنند و به جاهایی که پست میدهند میبرند و به گوشی وصل میکنند تا بچههایی که پست میدهند از حال هم باخبر بشوند. شبانه این کار را انجام میدهند تا کسی متوجه نشود. درسش هم عالی بوده. میآید درس پایههای بالاتر از خودش را میخواند. بچههایی که جبهه میروند درس میدهد. به درس خواندن بقیه اهمیت میداده. یکی از دوستهایش میخواسته ترک تحصیل کند. مجبورش میکند درس بخواند و خودش یادش میدهد.
از دوم ابتدایی جلو دست بنا کارگری میکرده. حتی کیسههای پنجاه کیلویی را جابهجا میکرده. بابابزرگ فقیر نبوده ولی بابا دوست داشته کار بکند. مدتی هم میروند داخل کافهای کار میکند. آنجا جاده ترانزیتی بوده و پر تردد. ظرفها را میشسته، آنجا را تمیز میکرده و هر روز چند ساعت از وقتش فقط دوغ درست میکرده. مدتی یخ می فروشد. مدتها هم پیش جوشکاری بوده. طوری که چشمهایش ضعیف میشوند. شبها میرفته توی بسیج و محله پست میداده. هیچ کدام از این کارها باعث نشده از درس غافل بشود و همیشه با نظم جلو میرفته و به بقیه هم آموزش میداده. پانزده سالش است که میروند جبهه. بعد از جنگ باز بسیج و گشت شبانه را انجام میداده.
بعد از دیپلم شرکت ملی حفاری امتحان میدهد و قبول میشود. شرکت ملی حفاری مدتی کار میکند. چهارده روز آنجا است و خانه نمیآید. به خاطر اینکه مامانش تنها بوده و از طرفی هم دوست دارد درس بخواند و کار را رها میکند. ۲۰ تیرماه ۱۳۶۹ با دخترداییاش پروانه ازدواج میکند. پیش ننه زندگی سادهای را شروع میکنند. بابا درس میخواند و کنکور میدهد. پرستاری اهواز قبول میشود. مهرماه ۱۳۶۹ میرود دانشگاه. ترم سوم است که من به دنیا میآیم. بابا اهواز بوده و ما اندیمشک. ۱۴ آذر۷۰ هم بابابزرگ بعد از یازده سال تحمل جراحتهای مجروحیت از دنیا میرود. بابا در این شرایط سخت و دوری از خانواده به پرستاری راضی نمیشود. هدفش پزشکی بوده. ترم سوم انصراف میدهد. یک سال محروم میشود و برای پزشکی میخواند.
اسفند ۷۱ آجی نرگس به دنیا آمد، روزهایی که بابا داشت برای کنکور پزشکی میخواند. خانة بابابزرگ قدیمیساز بود. اتاقکی شبیه انباری بالا داشت. آنجا پاتوق درس خواندنهای بابا بوده. در سرما و گرما مینشسته داخل اتاق و درس میخوانده. نه کمک درسی و نه مشاور و راهنمایی، تنها فرد کمکیاش مامان بوده که خیلی همراهی میکرده، به ما بچهها رسیدگی میکرده، کارهای خانه را انجام میداده و زمینه را فراهم میکرده تا بابا درس بخواند. ما دوتا بچه دو و یک ساله بودیم و مامان به محمد باردار بود. برای هر دو سخت بوده. اینقدر درس میخوانده که مامان میگفت: «توی خواب هم درس میخواند.» مدتی هم بابا میرود کتابخانه درس میخواند. کنکور میدهد و با رتبه ۱۳ پزشکی دانشگاه تهران قبول میشود.
مهرماه ۱۳۷۲ میرود دانشگاه، در شرایطی که دو بچه کوچک دارد و خانمش پا به ماه است، خودش در شهر غریب و بدون جا و غذای درست و حسابی. مدتی توی مسافرخانه یا خوابگاه دانشجوی مجردی بوده. پیگیری میکند در خوابگاه متاهلی سویت پنجاه متری بهش میدهد. داداش محمد چهل روزش بود که بابا ما را ه برد تهران. ننه مانده بود اندیمشک. چون مزار بابابزرگ و عموهایم اندیمشک بودند نیامد همراهمان. بابا و مامان خیلی برایش اذیت بودند.
بابام در شرایطی دانشجو بود که زن و بچه کوچک داشت. دانشگاه از خوابگاه فاصله داشت، هزینه کتابها هم زیاد بود. سر کلاس که میرفت میدید برخی از هم دانشجوهایش بچه نداشتند و از نظر مالی مشکلات کمتری داشتند، تسلط روی زبان انگلیسی داشتند، در حالی که در شهرستان امکان رفتن به کلاس زبان فراهم نبود. خودش کتاب گرفت کار کرد.
زندگیمان خیلی ساده بوده. بابام در کنار تحصیل کار هم میکرد تا بتواند زندگی را بچرخاند. یک بازهای توی صدا و سیما نیرو میخواستند. صبح میرفت دانشگاه تا غروب برمیگشت خانه. چند ساعت پیش ما بود بعد میرفت صدا و سیما و تا صبح توی روابط عمومی کار میکرد. صبح هم دانشگاه تا غروب که برگردد خانه و باز صدا و سیما. طوری که دیگر نای ایستادن ندارد. کشی با خودش میبرد آنجا به تلفن و پشت سرش میبنند تا وقتی زنگ میخورد مجبور نشود با دست آن را نگه دارد. آرنجش را آنقدر روی میز گذاشته بود که درد میکرد. مامان با ابری یه چیزی برای روی میز و زیر آرنجش درست کرد. کمی که درسش جلوتر رفت توی بیمارستان هم کار میکرد. آنجا فراتر از یک دانشجوی پزشکی وقت میگذارد توی که راضی نمیشوند از آنجا برود. هر جا کار حلالی بود بابا میرفت انجام میداد. با این همه سختی توی دانشگاه جزء نفرات برتر بود.
زندگی قشنگی با مامانم داشت. توی مجتمع خوابگاه کلاس خیاطی گذاشتند. بابا دید مامان دوست دارد فرستادش کلاس. خودش هم فشرده کار کرد یا چرخ خیاطی برایش خرید. حتی طوری ما را بزرگ کرده بودند که هر کس میدید فکر میکرد همه چیز داریم. برای خودشان چیزی نمیخریدند، از خودشان میگذشتند و برای ما همه چیز میگرفتند، همیشه شیک و مرتب بودیم. مامان میگفت: «باباتون هفت سال پزشکی رو به یه کفش گذروند. اونقدر بهش وصله زد و پوشیدنش که وزش کفش شده بود ده کیلو.»
مامان هیچ اعتراضی به زندگی نمیکرد و همراه بابام بود. میماند خانه به ما رسیدگی میکرد. نمیخواست ما را بگذارد پیش کسی و برود درس بخواند. خیلی از زن و مردهای آنجا با هم درس میخواندند. یا بچه نداشتند یا یکی هم داشتند پیش کسی میگذاشتند. حیاط مجتمع خوابگاه پارک بود. مامانم یک عمر بچهها را نگه میداشت، پارک میبرد، سرگرممان میکرد تا بابام درس بخواند. بابام وقتی میآمد خانه هم درس میخواند و هم با ما بازی میکرد. فضای خانهمان هم خیلی کوچک بود. طبقه چهارم بودیم. بدون آسانسور. آب شُرب نداشتیم. مامان بیست دقیقه پیاده میرفت و با دبه آب میآورد. ما هم سه تا دبه کوچک دست میگرفتیم و باهاش میرفتیم. دانشگاه دور بود بابا صبح زود میرفت و تا غروب که کلاسها تمام میشد میماند. توی برف و باران در این وضع مامان میرفت آب میآورد.
مامان تیروئید داشت و گاهی خیلی بهش فشار میآمد. برای درمان و پزشکی کسی نبود که ما را بگذارند پیشش. وقتی میرفت دکتر ساعت زنگدار را تنظیم میکرد میگفت این صدایش که درآمد شما بروید مدرسه. درس و مشقمان با مامان بود. خیلی پیگیر درسمان بود و بیشتر معلم ازمان امتحان میگرفت و مشق میداد.
بابا همیشه میگفت: «همه ثواب پزشکی برای زنم است.» هرگز با هم بحثی نداشتند. فقط یک بار در روزهای اول ازدواجشان وقتی بابا شب دیر از بسیج برمیگردد خانه مامان بهش میگوید: «چرا منو تنها میذاری و میری تا این وقت شب؟! بابا و مامانت هم که بندههای خدا زود میخوابن. من حوصلهام سر میره.» بابا بهش میگوید: «من یه نیروی بسیجی و در خدمت انقلاب بودم که باهام ازدواج کردی و هر زمانی لازم باشد باید بروم.» بعد از آن هرگز مامان به بابا اعتراضی نمیکند و مشوقش در کارهایش هم بوده. هر وقت بابا اهواز بود و توی کشورها اتفاقی میافتاد بهم زنگ میزد و میگفت: «اگه اتفاقی افتاد و لازم شد هرگز منتظر اجازه من نمونید و برید. نجمه حواست باشه منتظر من نمونید و آتش به اختیار برید. من ممکنه از اهوزا برم هر جا که کمک بخوان و فرصت نکنم به شما بگم»
توی مجتمع دانشجویی هیات داشتند. برای مناسبتها نذری درست میکردند. ما هم از بچگی کنار پدر و مادری بزرگ شدیم که همه چیزشان وصل به اهل بیت بود. بابا حتی اسمها ی ما را به نیت اهل بیت گذاشته بود. تاریخ تولد ما را شاید یادش میرفت ولی تولد امام رضا به نجمه، تولد امام زمان با به نرگس و تولد پیامبر به محمد تبریک میگفت. هر جا بود این روزها را زنگ میزد و میگفت: «بابا جان تولدت مبارک.»
بابا شهریور ۱۳۷۹ فارغالتحصیل شد. شرایط کار و زندگی از طرف دانشگاه برایش مهیا بود که بماند. نمیتوانست بیش از این ننه را تنها بگذارد. بهش زنگ زد و خواست که بیاید تهران. ننه قبول نکرد. بابا هم به خاطر مادرش استخدامی را نه گفت و برگشتیم اندیمشک. حاضر بود همه زندگیاش را فدا کند و خم به ابری مادرش نیاید. هر وقت از بیرون میآمد اول میرفت در اتاق ننه و میگفت: «دایه چطوری؟ خوبی؟»
خواست اندیمشک مطب بزند. همه وسایل مورد نیاز را به سختی خرید و حتی برگههای تبلیغ مطب را هم چاپ کرد. با یک بررسی به این نتیجه رسید که ممکن است این مطب باعث بشود مطب دیگری که آن حوالی بود مشکلی پیش بیاید. برنامه را لغو کرد. رفت درمانگاه شوش و کلینیک هفتتپه. دوسال آنجا بود. پزشک نمونه استان شد و بیش از صدتا لوح تقدیر بهش دادند بعد با اصرار بهش مسئولیت درمانگاه زیباشهر اندیمشک را بهش دادند. توی درمانگاه علاوه بر رسیدگی به بیمارها، حتی جوشکاری حصار دورش را انجام میداد تا تجهیز درمانگاه. توی مدیریت خیلی دقیق بود و رُک، در عین اینکه با همه رفیق بود. نظم برایش الویت داشت.
درمانگاه نزدیک خانهمان بود. صبح زود با دوچرخه میرفت و تا دیروقت میماند آنجا. همین باعث شده بود کسی تاخیر نداشته باشد. حصار فلزی دور درمانگاه را درست کرد. تعمیر دستشوییها و یکسری کارهای بنایی دیگر بود که خودش هم وقت میگذاشت، هم ناظر و مهندس کار بود و هم کارگر جلوی دست بنا. آنجا منطقه محروم بود و درمانگاه شلوغ. با تلاشهای بابا تا حدودی مجهز شد. همزمان با کار در شوش و بعد اندیمشک داشت خانه را میساخت. دویست تومان حقوقش بود. ۱۶۰ برای خانه و ده تومان اجاره خوابگاه دانشجویی تهران و مابقی برای کرایه و مخارج زندگی بود.
بابا پزشک مردم بود، هر جا نیازی بود خودش را میرساند. زمانی که داشت برای تخصص میخواند زلزله بم پیش آمد. درس هایش سخت بودند و نباید وقت را از دست میداد ولی برای مردم بم آرام و قرار نداشت. میگفت: «هر طور شده باید برم کمکشون.» مامان هم کلی پتو، تشک، ظرف و لباس تهیه کرد تا بابا ببرد. تیمی از پزشکها را بلند کرد برد شهر بم. خودش مسئول تیم بود. ده روزی مأموریتش طول کشید.
معلمی را دوست داشت. نمیخواست مطب بزند. میگفت: «دوست ندارم حقوقی که میگیرم از درد و رنج آدما باشه. میخوام مثل حکیمهای قدیم از پزشکی هزینهای نگیرم.» برای همین رفت تدریس هم کرد. همیشه می گفت سرمایه من شاگردهایم هستند. از وقتی پزشکی رفت تا وقتی زنده بود در خانهمان را میزدند و مشاوره پزشکی میخواستند، به گوشی خودش میفرستادند. به ما بچهها میدادند. مامان میرفت خیابان، وقتی برمیگشت یه آزمایش یا ام.آر.آی دستش بود که میگفت: «اینو دادن براشون گزارش کنی.» روزهایی که بابا اهواز بود میگذاشتم ساعتی که وقت استراحتش بود بهش زنگ میزدم و ازش در مورد بیمارهایی که آزمایششان را برایش فرستاده بودم میپرسیدم و جواب را بهشان اطلاع میدادم. گاهی به شوخی میگفتم: «بابا پول یه منشی رو باید بدی به من از بس که توی واتسآپ برایت عکس میفرستم و یا سیتیهای بقیه رو میگیرم و بهت میدم.»
برای تخصص خواند. رتبه ۴ و ۹ قلب و رادیولوژی قبول میشود. مردد بود برود تهران یا پیش ننه بماند. رفت مسجد دانشگاه اهواز و از حاجآقا شفیعی که مسئول نهاد رهبری در دانشگاه بود مشورت گرفت. بعد هم دانشگاه علوم پزشکی اهواز را انتخاب کرد تا به ننه نزدیک باشد. از مهر ۸۳ تا ۸۷ تخصص رادیولوژی و امآرآی و ام.آر.آی را در اهواز گذراند. همزمان با تحصیل، تاثیر فیلم رادیولوژی و فنون پرتونگاری تخصصی را در دانشگاه تدریس میکرد. بعد از گرفتن فوق تخصص، برای طرحش یک سال رفته منطقه محروم سوسنگرد. وسیله نداشت دو کورس سوار و پیاده میشد تا میرسید آنجا. آخر هفته و روزهای تعطیل برمیگشت خانه.
سال بعد هم آمد بیمارستان امام علی اندیمشک. باز هم منطقه محروم بود. بعد از گذراندن دو سال طرحش رفت بیمارستان گنجویان دزفول. امآرآیها و ام.آر.آی ها را میفرستادند خانه میدید و گزارش میکرد. وقتش کامل پر بود. خودش با گوشی شخصی به بیمارها زنگ میزد و وضعیتشان را میپرسید، میرفت پیش برخی در خانه یا بیمارستان و از نزدیک معاینه میکرد. اقوام، آشنایان و هر کس خبر داشت بابا پزشک است هم میآمد در خانه تا بابا آزمایش و یا ام.آر.آی اش را گزارش کند. در این شرایط فلسفه و منطق و دورس حوزوی را هم میخواند. مثلا دورس معرفت نفس جوادی آملی را در تایم مسواک زدن، صبحانه خوردن و بیرون رفتن گوش میداد. اصلا وقت تلف شده نداشت.
گواهینامه را ۱۸ سالگی گرفته بود ولی ما دبیرستان بودیم که ماشین خرید. با مینیبوس میرفت شوش و برمیگشت. برای سوسنگرد دو کورس سوار و پیاده میشد. اهل تجملات نبود. تفریحمان تا جایی که یاد دارم منطق جنگی و گلزار شهدا بود. بهمان هم حسابی خوش میگذشت. طوری که در ایام عید چند بار مناطق جنگی میرفتیم. مسافرتهای دور هم مشهد و قم میرفتیم. تورهای مسافرتی برای پزشکها زیاد پیام میفرستند. وقتی پیام تور آنتالیا میآمد بابا بلند میخواندش، میخندید و میگفت: «تور ما فکه، طلائیه، فتحالمبین و کانال کمیل است.»
شنبه قبل از نماز صبح راه میافتاد میرفت سمت اهواز. چهارشنبه شب برمیگشت. دو روزی که خانه بود هم بیمار میامد خانه یا مجازی ام.آر.آی های بیمارستان گلستان را میدید. اگر لازم بود به بیمارها زنگ میزد و گزارشها را با هزینه شخصی میداد تاکسی ببرد اهواز و هر آزمایشی بود برایش بیاورند.
روی زمان حساس بود، یک دقیقه هم برایش یک دقیقه بود. وقت تلف شده نداشت. بهش میگفتیم: «خسته نمیشوی دو ساعت رفت، دو ساعت برگشت هر هفته میری و میایی؟» میگفت: «من برای خودم برنامهریزی کردم که انگار یک کلاس زبان شرکت کردم. روزهای شنبه و چهارشنبه باید دو ساعت این کلاس زبان رو شرکت کنم.» کارهای آموزشی را توی مسیر انجام میداد.
برای بیمارهایش وقت نمیشناخت تا میشنید بیماری نیاز به کمک دارد سریع خودش را میرساند. بارها نصف شب با صدای تلفن و بعد رفتن بابا از خواب بیدار میشدیم. تا بهش زنگ میزدند درنگ نمیکرد. به همه میگفت هر زمانی کسی مشکلی داشت بهم زنگ بزنید و به شاگردهایش هم توصیه میکرد برای دیدن بیمار زمان و مکان تعیین نکنند. گاهی بابا آنقدر بیمارستان میماند که برای دیدنش مامان و ما بچهها میرفتیم توی فضای سبز بیمارستان مینشستیم. کارش کم میشد میآمد پیشمان کمی مینشست و برمیگشت سر کارش.
کتابهای حوزوی و معرفتی میخواند. برخی را حاشیهنویسی کرده، سیر مطالعاتی میگذاشت و از علما برای شیوه مطالعه و حل شبهاتش سوال میپرسید. یک بار آقای صمدی را تماس میگیرد. بهش میگوید: «دکتر تو از طلبههای ما بیشتر میخوانی.» توی خوابگاهش اهواز هم از کتابهای دینی و معرفتی بود. وقتهایی که بیمار نمیدید از کتابها میخواند. برای درک مفاهیم آنها اول عربیاش را قوی کرد. برای مطالعه کتب فلسفی نمودار میکشید و نکتهبرداری میکرد. نکات را میزد جلوی چشمش و بهشان نگاه میکرد. آنقدر روی خودش کار میکرد تا هر لحظه که بیمار میبیند خودش را در محضر خدا حس کند و خالصانه برای بیمار وقت بگذارد. توی ماشین مینشستیم سخنرانیهایی مثل آقای مجتهدی تهرانی پخش میکرد. بابا میگفت: «هر چه گوش دادم و خواندم فقط به این جمله آیتالله بهجت رسیدم؛ انجام واجبات، ترک محرمات. همینو عمل کنید»
آدم بیتفاوتی نبود که بگوید خودم سر کار هستم و درآمدی دارم و کاری به کار جوانها نداشته باشد. مامان هم مثل خودش بود. به هر بهانهای برای طرافیان کادو میخرید بخصوص بچههای کوچک. برای دخترهایی که می خواستند ازدواج کنند مامان سعی میکرد در حد توانمان بهترین کادو را بخرد. بابا بخشی از پولش را به افرادی که نیاز داشتند قرض میداد. قسط بندی میکرد تا بهشان در پرداخت فشاری نیاید. برای ایجاد شغل زمینه را فراهم میکرد، کمک مالی میداد و حتی خودش کارهای بنایی و فنی برایشان انجام میداد. نانوایی نزدیک خانهمان بود. خواستند آن را بفروشند. بابا آن را خرید. تعمیر و مجهز کرد. داد دست جوانی تا داخلش کار کند. حتی خودش برای اتحادیه و گرفتن آرد و کارهاش تا ادارات و اهواز هم میرفت در حالی که میتوانست بگوید کسی که دارد داخلش کار میکند خودش بتواند این کارها را انجام بدهد و من اجاره دادهام. هدفش رونق تولید بود. خواست کار گستردهتری ایجاد کند تا افراد بیشتر شغل داشته باشند. مدتی فکر و بررسی و مشورت تصمیم این شد که در شهرک صنعتی اندیمشک سولهای خریداری کند. زمین خالی و چهار دیواری بود. از پی کنی تا بنایی و جوشکاری خودش پای کار ایستاد.
شنبه تا چهارشنبه دانشگاه تدریس داشت و بیمارستان گلستان بود. دو روزی که میآمد خانه ما را بلند میکرد میرفت توی سوله. ما زیر درختها تفریحمان بود و بابا و مامان با هم کار میکردند. برخی از اطرافیان بهش میگفتند اگر میخواهی به جوانها کمک کنی پول بهشان قرض بده و اینقدر خودت را به دردسر ایجاد شغل نیانداز. میگفت: «من هر چقدر هم بدون منت پولی قرض بدهم باز طرف احساس دین میکند و معذب است. اما اگر شغلی داشته باشد نه کارش را میکند و حقوقش را میگیرد عزت نفسش هم حفظ میشود. کلام آقا در بحث رونق تولید هم روی زمین نمیماند.» سوله را که خرید دوتا خط تولید قهوهسازی و ضایعاتی آنجا فعال بودند. بابا یک سال بدون گرفتن اجاره سوله را در اختیارشان گذاشت. نگاهش این بود که قرار است کارآفرینی کنم و نمیشود اینها را از کار بیکار کنم. با خیال راحت کار کردند و تا وقتی که از اندیمشک رفتند سوله در اختیارشان بود.
از وقتی اشتغالزایی و کارهای سوله پیش آمد خیلی بیشتر از قبل به خودش سختی میداد اما ذرهای از رسیدگی به بیمارها و دردسترس بودن بیمار و دانشجوهایش کم نشد. بارها در روز تعطیل میرفتیم سوله، حین کار گوشیاش زنگ میخورد. برای بیمار دست از کار میکشید. میآمد خانه امآرآی را میدید گزارش میکرد و برمیگشت سوله. هر وقت بهش میگفتیم برویم مسافرت راه دور. میگفت: «مگه در اون برهه دیگه کسی بیمار نمیشه و یا رادیولوژی بیمارستان تعطیل میشه؟!» آنقدر از اهمیت کارش میگفت که ما هم دوست نداشتم دست از کارش بکشد.
عاشق و محب حضرت زهرا سلام الله علیها بود، مسجد الزهرا سلام الله علیها نزدیک خونهمان است. هر وقت خانه بود برای نماز میرفت آنجا. هزینههایی میداد به روحانی مسجد تا برای بچههایی که برای کلاسها و نماز مسجد میآیند خوراکی تهیه کند. بابا میگفت: «هر جا به اسم حضرت زهراست باید گنبد داشته باشه.» با شورای مسجد تصمیم گرفتند برایش گنبد بسازند. بابا برای خرید وسایل مورد نیاز هر چقدر در توان داشت کمک میکرد و حتی خودش لامپ سبز خرید برای داخل گنبد. بنایی، جوشکاری و ایزوگام هم که کم نمیگذاشت. ظهرها که همه برای استراحت میرفتند خانه، مامان میرفت مسجد و آجرها را توی سطل میداد بالای پشتبام به بابا و کمکش میداد.
وقتی اهواز بود برای فوق تخصص دانشگاه ایران، بیمارستان حضرت رسول تهران پذیرش شد. از کل کشور فقط سه نفر بودند که پذیرش شدند برای فلوشیپ. شش ماه هر جمعه عصر میرفت اهواز، آنجا با هواپیما میرفت تهران تا دوشنبه. مجدد میآمد اهواز تا چهارشنبه غروب، بعد میآمد اندیمشک. پتو و بالشتی با خودش میبرد تهران زود که میرسد داخل کلاس روی زمین میخوابد، شب هم بیمارستان میماند و داخل همین کلاس استراحت میکند. صبح قبل از آمدن همشاگردی و استادش وسایلش را جمع میکند طوری که متوجه نمیشوند به علت نبود زمان کافی برای رفتن به محلهای دیگر در تهران برای اسکان در بیمارستان میماند و همانجا استراحت میکند.
روی اینکه چه اتفاقی برای بیمار افتاده که امآرآی داده حساس بود. در شرح حال باید مینوشتند که «تصادف کرده، خورده زمین، یکی زده، چی بوده. داخل اتاق که بود صدایش را میشنیدم که زنگ میزد میگفت: «الو، سلام. دکتر میرعالی هستم از بخشِ امآرآی بیمارستانِ گنجویان بهتان زنگ زدهام.» یا «الو، سلام. دکتر میرعالی هستم از بخشِ امآرآی بیمارستانِ گلستان باهات تماس گرفتم.» شرح حال را دقیق از بیمار میپرسید. بلافاصله بعد از گراش نوشتن جواب را میفرستاد برای بخش رادیولوژی تا به بیمار اطلاع بدهند و درمان لحظهای تاخیر نیفتد. بارها سر شام بودیم که در میزدند بابا از پشت سیستم که داشت گزارش ام.آر.آی ها را مینوشت میگفت: «بچهها، یک کسی قراره عکسِ ام.آر.آی اسکناش را بیاره. اونو بگیرید.» مطب نداشت ولی اتاق پذیرایی میز کار و صندلی گذاشته بود. قبلاً که مریضها اینترنتی و مثلاً سیستمِ پَکسِ بیمارستانی که از راه دور عکسهای امارآی را بگیرید و جواب بدهید و گزارش کنید، نبود! وقتی خانه نبود آدرس خانه را میداد میآوردند تحویل میگرفتیم تا خودش بیاید ببیند.
اینقدر ارتباط قوی بین بابا و بیمارهایش بود. برخی بعد از فوتش زنگ میزدند و میگفتند مدتی خبری از دکتر نیست میخواهیم حالش را بپرسیم. وقتی بهشان میگفتم که دکتر فوت کرده. پشت تلفن فقط گریه میکردند، عین کسی که عزیزی از دست داده باشد. خیلی از ارتباطهایش و تشخصیهای دقیقی که داشته و جان بیمار را نجات داده را بعد از رفتنش از زبان بیمارها داریم میشنویم. مدام برای ما از ارتباطشان با بابا و کارهایی که انجام داده میگویند. این اینقدر ساده میپوشید و گرم برخورد میکرد در نگاه اول نمیدانستند پزشک است.
شنبه تا چهارشنبه واقعاً زندگی نمیکرد، محدود میخوابید. همهاش مریض میدید و دنبالِ کارِ مریضها بود. چهارشنبهها اصلا نمیرفت خوابگاه لباسش را عوض بکند. میگفت: از رادیولوژی که آدم بیرون سوار ماشین شدم و مستقیم آدم سمت خانه. دیگر طاقت تحمل دوری را نداشتم. کارش طوری بود که میتوانست غروب خانه باشد. خیلی وقتها از ده شب گذشته بود که میرسید. ازش پرسیدم: «بابا چرا اینقدر دیر میایی؟» گفت: «مریضهایی داریم که خرمآباد، دهلران، ایلام و شهرهای دور میان. میمونم تا امآرآی که دادن ببینم و جوابش رو بدم تا مجبور نشن برای یه جواب باز برگردن اهواز.»
نمازش را اول وقت میخواند. گاهی میگفت همزمان با اذان مریضی میآید که درد میکشد. دلم نمیخواهد زجر بکشد از طرفی هم میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم ولی تحمل زجر کشیدن آدمها را ندارم. نمیرسید کتابهایی که دوست دارد را بخواند یا تفریح برود. اما راضی بود از اینکه برای بیمارها وقت میگذارد. وقتی میخواستیم برای روز پدر یا روز پزشک برایش هدیه بخریم میگفت: «من هدیه نمیخوام. هدیه من اینه که آدمای خوبی باشید و دنیا رو درست کنید.»
در سال میتوانست یک ماه مرخصی باشد اما فقط در ضرورت محدود مرخصی میگرفت. ما بهش میگفتیم: «مرخصی بگیر بریم اربعین. بریم مشهد، تفریح.» میگفت: «اگه من مرخصی بگیرم امآرآی که مرخصی نگرفته، مریضها که نمیگویند حالا یک هفته دکتر نیست مریض نشویم. شما بروید زیارت من را هم دعا کنید.» ما هم خیلی دغدغه بیمارها را داشتیم ولی تحمل اذیت شدن بابا برایمان سخت بود. این اواخر وقتی خانه بود دراز میکشید و امآرآی نگاه میکرد. آنقدر نشسته بود روی صندلی و کار کرده بود که عصب پاهایش آسیب دیده بودند و پاهایش زود بیحس میشدند.
نگرانش بودیم ولی ما بچهها هم عادت کرده بودیم هر کس از مریضی حرفی میزد پیگیر میشدیم تا بابا بهش کمک کند. توی جهادی با بچههای شوش و شاوور بودم. یکی از بچههای جهادی گفت: «خونه برادرم عراقه. برای خانمش مشکلی پیش اومده. نمیتونه کار کنه. من میخوام برم پیششون.» خیلی برایش ناراحت شدم. گفتم: «آزمایش و امآرآی اگه داره بفرست تا نشون بابا بدم.» آزمایشش را فرستاد. بابا نگاهش کرد و گفت: «چی بهش گفتن؟» اصطلاحی به اسم خشکی مغز بهش گفته بودند. بابا گفت اصل عکس و ام.آر.آی اش رو لازم است ببینم. پیشنهاد داد به جای اینکه کسی آزمایشها را تا روی مرز بیاورد بیمار بیاید. قرارشان چهارشنبه بود. بابا بهم زنگ زد که دوستت هنوز نیامده. خبری ازش بگیر. پیگیر شدم. ماشینشان خراب شده بود. دیر رسیدند بیمارستان. تا آزمایش و امآرآی گرفتند شب شد. بابا مانده بود تا بررسی کند و حتما نتیجه را بهشان بگوید. چون ماشینشان خراب شده بود بابا آنها را تا شاوور میرساند. خودش حوالی یازده شب رسید خانه. از وضعیت زن داداش دوستم پرسیدم. گفت: «مشکل خاصی نیست. انقدر بیتحرک بوده که تا دیدمش متوجه شدم وزنش بالاست چون تحرک ندارد. مغزش مشکلی نداره.» با توصیههای بابا و امیدی که بهش داد الحمدلله حالش خوب شد.
وقتی بیمارستان گنجویان کار میکرد یک روز در هفته میرفت دانشگاه علوم پزشکی اهواز و به رزیدنتها درس میداد. بابت این کارش حقوقی دریافت نمیکرد. برای کنگرهها بابا شب با قطار میرفت تهران. صبح میرفت جلسه شرکت میکرد. اگر کنگره چند روزه بود میرفت مسافرخانه، حتی هتلِ گران هم نمیرفت و تا برنامه تمام میشد دوباره با قطار برمیگشت. همیشه میگفت سرمایههای من شاگردهایم هستند و همه هم و غمش این بود که پزشک متخصص و با تاز علمی بالا تربیت کند.
***
وقتی ویروس کرونا شیوع پیدا کرد، بابا پیامی آماده کرد با این مضمون که هر کس سیتی دارد برایم بفرستد تا گزارش کنم. دکتر میرعالی. پیام را وضعیتش گذاشت و از همه خواست تا آن را توی کشور منتشر کنند. به جز عکسهای زیادی که توی واتسآپ برایش میفرستادند، زیاد هم میآوردند در خانهمان. طرف مریض بود، عکس میگرفت و میآورد دمِ درِ خانه. بابا نگرانی نگران بود ما مریض نشویم، بخصوص ننه رقیه که سنش بالا بود. بابا خودش عکسها را تحویل میگرفت. گوشهای میگذاشت و به ما تاکید میکرد به آن کیسه دست نزنید. با همه نگرانیاش کسی را بدون جواب نمیگذاشت. مامان هم توی خانه ماسک درست میکرد. به خاطر بیماری با آژانس نمیشد رفت مقر جهادی. بابا وقتی میآمد خانه من را میبرد از گروههای جهادی، وسیله میآوردیم خانه، ماسکها که آماده میشدند باز خودش میبردشان تحویل گروهها میداد.
هم پزشک بود هم راننده ما برای کارهای جهادی. فقط راننده نبود. برای کارهای جهادی وقت استراحتش استفاده میکرد و میآمد کار میکرد. برای کارهای جهادی با بچههای شاوور رفته بودم روستای بنادر. مدرسه نیمهساز بود. بابا آمد آنجا کمک بچههای جهادی، بنایی میکرد، پلاسر، سفیدکاری، رنگکاری، نصب در و پنجرهها را انجام میدادند. رفت سر کارش و باز آخر هفته دیگر برای برقکاری آمد مدرسه. از مسئولین منطقه فهمیده بودند دکتر فوق تخصصی همراه گروه جهادی است. آمدند آنجا و سراغش را گرفتند. دیدند همان کسی که لباس ساده پوشیده و دارد کار یدی انجام میدهد دکتر است. برای سیل هم رفت ÷ل دختر. بیل دستش گرفت و کمک مردم خانه هایشان را تمیز کرد.
بابا و مامان از اینکه جوانهای فعالیتهای فرهنگی انجام میدادند خوشحال میشدند و به هر بهانهای بهشان کمک میکردند. برای تهیه وسایل موسسه پژوهشی شهید زیوداری بابا حتی ماهانه کمک میکرد، به بچهها مشورت میداد، حتی وقتی برنامهای طول میکشید میآمد موسسه و دخترها را میرساند خانهشان. مستند راز حلب که اکران شد دوتا از شهدای مدافع حرم اندیمشک داخلش کار شده بود. موسسه شهید زیوداری کارگردان مستند، ناصر نادری را دعوت کردند اندیمشک. بابا وقتی فهمید خودش هدیه گرفت و با هم رفتیم آنجا از آقای نادری تقدیر کرد. کار برای شهدا را اهمیت میداد و از هر کس که در این راه قدمی برمیداشت تشکر میکرد. روز دعای عرفه بچههای گردان تخریب دوکوهه میآیند و آنجا دعا برگزار میکنند. بابا خیلی دوستشان داشت، از دیدنشان یاد جبهه میافتاد. برای دعا میرفتیم پیششان.
بعد برمیگشتیم خانه، مامان خوراکی مثل حلوا درست میکرد بابا برایشان میبرد. مامان هم به بهانههایی بچههای موسسه را دعوت میکرد خانه و ازشان پذیرایی میکرد حتی غذا درست میکرد و میداد ببرم موسسه برای بچهها. گروه رهروان زینبی که راه افتاد کار طراحی و آماده کردن تندیس شهدا برای روز مادر را خانهمان انجام میدادیم. مامان اتاق پذیرایی را در اختیار ما میگذاشت. رنگکاری، چسبکاری و کاری که ریخت و پاش زیاد داشت و حتی فرشهایش آسیب دیدند. ولی میگفت جانم فدای شهدا این که چیزی نیست. خودش مینشست کنارم و بیشتر من برای آماده کردن تندیسها کمک میکرد. برای مراسم هم بابا میشد سرویسمان، تندیسها را با حوصله و دقت توی ماشین میچید و برای رساندن به محل برنامه چند سری میرفت و برمیگشت. وقتی تندیسها را میبردیم مامان گریه میکرد میگفت: «شهدا مهمانم بودن الان حس میکنم همه دارن از خونهام میرن.»
بابا موقع کرونا اجازه نمیداد جایی برویم. ولی سال قبل وقتی گفتم روز مادر برنامه داریم و چند روز خانه مادرها و همسرهای شهدا میرویم، گفت: «آخر هفته یه روز من میام برای جابهجایی بچهها.» دیدارهایی که با خانوادههای شهدای مدافع حرم دزفول بود آمد. پیدا کردن مسیرها سخت بود. افتاد جلوی بقیه ماشینها و شد راهنمای کاروانمان. وقتی تلویزیون از شهدا صحبت میکرد بابا به پهنای صورت اشک میریخت. برایش مهم نبود تنها باشد یا کسی پیشش باشد. تشنه شهادت بود. میخواست با تیم پزشکی سوریه برود ولی میگفتند اینجا بهت بیشتر نیاز است و با اینکه همه کارهای اعزامش را انجام داد اعزامش نکردند.
محرم اولی که توی کرونا بود، شهر مثل قبل رنگ و بوی محرم نداشت. توی یکی از سایتها دیدم که جمله: «این خانه عزادار حسین است» را طراحی کردهاند و نذری میدهند به افرادی که سفارش میگیرند تا در خانهها بزنند. زود تمام شدند. به ذهنم رسید مقداری پول جمع کنم. آن نوشته را چاپ کنیم و بدهیم مردم تا در خانههایشان بزنند. به برخی از دوستان پیام دادم. حدود ۳۰۰ هزار تومان جمع شد. موضوع را به بابا گفتم. پیشنهادش این بود که برگه زود خراب میشود و باید کاری کنیم فضای شهر محرمی بشود. ازم خواست با دوستانی که پول را دادهاند صحبت کنم اگر راضی شدند به جای برگه، پارچه مشکی بگیریم. پولها را بهش دادم.
صبح من خواب بودم که با مامان رفت بازار. قبل از ظهر با دو توپ کتیبه برگشتند خانه. مامان چرخ را گذاشت توی پذیرایی. بابا کتیبهها را شبیه پرچم برش داد. مامان آنها را دوخت. چوب خشککن هم خریده بودند. شب با کرامت و سیدرضا و داداش محمد آنها را بردند خیابان اصلی نزدیک خانهمان و روی پایههای برق نصبشان کردند. در آخر هم پرچم کوچکی ازشان ماند. مامان آن را دوخت، بابا عکسش را برای آنجی نرگس فرستاد و پیام داد بهش: «این پرچم کوچولو رو میذاریم کنار برا نوهمون انشاءالله.» هر کاری میخواستیم انجام بدهیم بابا بهترین پیشنهاد را میداد و برای نجامش خودش هم پیشقدم میشد. ذوق هنری خوبی داشت. برای عروسیهای نزدیکان ماشین عروس را میآوردند خانهمان. برای تزئینش بابا بهتر ما نظر میداد و البته میگفت: «من دستیار شما، بگید گلا رو چطوری بچسبونم تا انجام بدم.»
بابا و مامان در همه سختیها و خوشیهای زندگی کنار هم بودند و هر جا مشکلی بود با هم حلش میکردند. میدانم سخت بود یکیشان برود و یکی بعد او بخواهد نفس بکشد. ماه رمضان بود. بابا شب وسط هفته برگشت خانه. قرار شد صبح زود دوباره برگردد اهواز. آمده بود برای چند ساعتی کنارمان باشد. خوشحال بودیم از اینکه شب بابا هست. دور هم بودیم که متوجه شد سوله مشکلی پیش آمده. همیشه مامان همراهش میرفت سوله. آن شب هم هر دو رفتند طرف سوله. ساعت دو نیم شب بود. توی مسیر ماشین قاچاقچی که در حال فرار بود با سرعت زد به ماشین شان و بر اثر این حادثه دوتا آسمانی شدند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، متن زیر خاطرات ناصر اسکندری همرزم سردار شهید علیمحمد قربانی از رزمندگان مدافع حرم است که در ادامه میخوانید:
«سال ۱۳۶۲ در پاسگاه زید خط پدافندی داشتیم. اولینبار او را آنجا دیدم. آن موقع من و چند نفر از بچههای دزفول و اندیمشک در گردان قدس بودیم. تعدادی دیگر از بچهها هم در گردان یاسر به فاصله چند کیلومتری گردان ما مستقر بودند.
یک روز اتفاقی من و شهید جهانبخشی برای دیدن حاج رحیم نصیری، بهرام رحمانی، جانمحمد جاری و چند نفر دیگر به گردان یاسر رفتیم و شب را پیش آنها ماندیم. فردا صبح وقتی داشتیم از حاج رحیم و دیگران خداحافظی میکردیم، یک موتور تریل از راه رسید. جوانی خوش تیپ و قیافه با چشمان سبز و چهرهای بشاش سوار موتور بود. لحظهای ایستاد، سلامی کرد و رفت. مشخص بود پیکی است که برای انجام ماموریت در حال تردد است. از همان موقع آن جوان رعنا به دلم نشست. از حاجرحیم پرسیدم «آن موتوری چه کسی بود؟» گفت «علی قربانی، از بچههای روستای بنوارناظر است.»
اولین دیدار من و جوان رعنای موتورسوار همان چند لحظه و به اندازه یک سلام و خداحافظی مختصر بود اما بعدها رفاقتی عمیق بین ما برقرار شد.
سال ۱۳۶۳ با علیمحمد در منطقه عملیاتی بدر بودیم. من در گروهان نصر بودم و او در واحد اطلاعات عملیات گردان. ما بچههای گروهان نصر، یک ساعت قبل از اذان ظهر یا مغرب، جلوی محوطه گروهان شروع میکردیم به بازی فوتبال. سر و صدا و شادی بعد از گل زدن بچهها به گوش همه واحدها میرسید. هرکس وقت پیدا میکرد، با بچههای دیگر تیمی تشکیل میداد و به جمع ما اضافه میشد.
کم کم تیمها زیاد شدند و بازی کردن نوبتی شد. طبق روال بازی، هر دستهای که بهتر بازی میکرد و گل میزد، داخل بازی میماند و باقی دستهها باید تعویض میشدند. علیمحمد هم به دلیل علاقه به فوتبال، یکی دو باری بازی کرد. خوشش آمد، ولی از باخت و بیرون ماندن تیمش، ناراحت میشد. تیم ما خوب بازی میکرد و در آن یکی دو بازی رقیب نداشتیم.
شهید مدافع حرم علیمحمد قربانی یک روز کمی دیرتر آمد. وقتی هم آمد، دو بازیکن جدید همراهش بود؛ محمد یوسفی و پرویز گودرزی. او تیم خوبی تشکیل داده بود. هم بازی محمد یوسفی خوب بود و هم پرویز گودرزی. آمده بود برای رو کم کنی! خلاصه این سه نفر با تشکیل یک تیم خوب، مدعی قهرمانی شدند. وقتی داخل بازی میرفتند، دیگر بیرون کردنشان مشکل بود. بهتر از بازی فوتبالشان، اخلاق خوبشان بود که باعث دلگرمی و رفاقت همیشگی ما شد. همیشه در کنار هم فوتبال بازی میکردیم و تیممان روز به روز پیشرفت میکرد. تا جایی که تیم فوتبال گردان حمزه در لشکر ۷ با انجام فوتبال خوب و کسب بهترین نتیجهها از همه تیمها جلو زد. این تیم، پایهگذار ورزش فوتبال در لشکر ۷ شد و بعدها با تشکیل باشگاههای فتح و فجر سپاه در شهرستانهای اندیمشک و دزفول گسترش پیدا کرد.
راهاندازی زمینهای فوتبال و والیبال برای فراغت از کلاسهای آموزشی و تمرینات آمادگی رزم
اواخر سال ۶۵ تا اوایل ۶۶ برای انجام عملیات در کردستان بودیم. یک روز من و علیمحمد تصمیم گرفتیم برای سرگرمی بچههای گردان حمزه سیدالشهدا بعد از فراغت از کلاسهای آموزشی و تمرینات آمادگی رزمی، بند و بساط فوتبال و والیبال راه بیندازیم. منطقه، کوهستانی و پوشیده از درخت بلوط بود و برای این کار مناسب نبود. جلوی محوطه گروهان ما شیب ملایمتری داشت.
صبح بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات نظامی، با چند نفر از بچهها بیل و کلنگ برداشتیم که شیب محوطه را صاف کنیم. شیب داشت ملایمتر میشد که علیمحمد با چند نفر، بیل و کلنگ به دست، به کمک ما آمدند. بعد از یکی دو روز کندهکاری، میدانی به ابعاد زمین گُلکوچک آماده شد. دوباره تیم و تیمداری و گلزنی و کُری خواندن بین فوتبالیها و والیبالیها راه افتاد. بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات رزمی، در زمین فوتبال دیگر جای سوزن انداختن نبود. همه جمع میشدیم و برای یکدیگر خط و نشان میکشیدیم.
انتقال وسایل حمل و نقل به خط پدافندی توسط علیمحمد برای جلوگیری از تلفات احتمالی
اوایل سال ۶۶ در ماموریت پدافند منطقه عملیاتی نصر ۴ در ارتفاعات ماووت عراق بودیم. من با تعدادی نیرو در انتهای یال بودم و علیمحمد با نیروهایش در ابتدای یال. پنج کیلومتر با هم فاصله داشتیم. در امتداد یال، ارتفاعات سنگلاخی بودند. ایجاد سنگر اجتماعی و استحکامات دفاعی در خط پدافندی ناممکن و سخت بود. برای تقویت خطوط دفاعی، وسایل سنگرسازی مثل گونی، خاک، ایرانیت و مهمات را از پنج شش کیلومتر عقبتر به سمت امتداد یال انتقال میدادیم؛ آن هم روی دوش نیروها یا با قاطر. همزمان، دیدهبانی و نگهبانی و حفظ و حراست منطقه هم باید بدون وقفه و شبانهروزی انجام میگرفت.
محل استقرار خط دفاعی ما در تیررس دشمن قرار داشت. دشمن از جلو و چپ و راست بر این منطقه مسلط بود. برای همین، با تردد زیاد نیروها و شلیک مداوم گلوله خمپاره و توپ، امکان تلفات بالا میرفت. اینجا بود که حاجعلی با درایت و همکاری، بخشی از زحمت ما را کم کرد. برای آسانتر شدن حمل وسایل و جلوگیری از تلفات احتمالی، شبانه این وسایل را از دو سه کیلومتر عقبتر به خط پدافندی منتقل میکرد. حمل وسایل در شب واقعا مشکل و طاقتفرسا بود. با خون دل، وسایل مورد نیاز را به وسیله نیرو و حمل با قاطر به یال میرساندیم. بچههای ما پس از دپو کردن وسایل توسط نیروهای حاجعلی، شب بعد آنها را به انتهای یال انتقال میدادند. همکاری صمیمانه و خوشفکری حاجی، باعث تقسیم کار بین نیروها و سرعت عمل در انتقال وسایل شد.
زحمتش مضاعف میشد اما خم به ابرو نمیآورد
شب قبل، نیروهای حاجی وسایل مورد نیاز استحکامات را به خط پدافندی منتقل کرده بودند. تعدادی از بچههای ما از جمله گلیار قلاوند، ایرج رشیدی، یارعلی عیسیوند، یعقوب امیری، حسین طافی و بقیه با آن وسایل مشغول درست کردن یک سنگر اجتماعی برای استراحت بودند. بچهها از اول شب تا ساعت چهار صبح مشغول کار بودند و خسته و گرسنه. علیمحمد اتفاقی برای سرکشی آمده بود. به شوخی از بچهها پرسید «با این همه کار گرسنه نیستید؟!» همه گفتند «مگر چیزی برای خوردن پیدا میشود؟!»
علیمحمد با تبسم همیشگیاش گفت «بله، من مقداری سیبزمینی و تخممرغ پخته از دیشب دارم، اگر نیاز است، بیاورید.» از آن شب به بعد وقتی بچهها گرسنه میشدند، سراغ سنگر حاج علی میرفتند و با اجازه و بیاجازه هرچه میدیدند برای خوردن با خودشان میآوردند.
علیمحمد با این که خط پدافندیاش از ما جدا بود، اما هر شب علاوه بر وسایل مورد نیاز خط پدافندی خودش، مقداری خوراکی برای خط ما ذخیره میکرد. زحمتش مضاعف میشد، ولی خم به ابرو نمیآورد. او با تمام وجود تا سنگر آخر و اتمام استحکامات با ما همکاری کرد.
ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم
اواخر سال ۶۷ به همراه علیمحمد و محمد یوسفی و یاسم پورمیرزا از لشکر ۷، ولی عصر (عج) به اهواز اعزام شدیم. قرار بود یک دوره آموزش فرماندهی در پادگان شهید حبیباللهی بگذرانیم. از یگان ترخیص شده بودیم و تا پایان دوره آموزشی نسبت به ماموریت یگان در خط پدافندی وظیفهای نداشتیم، اما احتمال داشت عراق دوباره به کشور حمله کند. به پیشنهاد علیمحمد، مرخصی میاندوره را به منطقه پدافندی کوشک و جُفِیر میرفتیم. رفتنمان به منطقه باعث دلگرمی همرزمان و نزدیکی به میدان نبرد میشد.
یک روز چند نفر از بچههای گردان حمزه سیدالشهدا برای دیدن ما به پادگان حبیباللهی آمده بودند. از وضعیت حساس خط پدافندی گفتند و این که ممکن است دشمن حمله کند. همان شب برای یاسم پورمیرزا مشکلی پیش آمد. باید میرساندیمش دکتر. من همراهش رفتم درمانگاه. فردا وقتی برگشتم پادگان، علیمحمد و محمد یوسفی را سر کلاس ندیدم. سراغشان را از بچههای همدوره گرفتم. گفتند با بچههایی که دیشب آمده بودند دیدنتان، رفتند منطقه. یکی دو روز بعد برگشتند. علت رفتن را از علیمحمد پرسیدم. گفت «آن شب بچهها گفتند احتمال حمله دشمن زیاد است، ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم.»
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، متن زیر خاطرات ناصر اسکندری همرزم سردار شهید علیمحمد قربانی از رزمندگان مدافع حرم است که در ادامه میخوانید:
«سال ۱۳۶۲ در پاسگاه زید خط پدافندی داشتیم. اولینبار او را آنجا دیدم. آن موقع من و چند نفر از بچههای دزفول و اندیمشک در گردان قدس بودیم. تعدادی دیگر از بچهها هم در گردان یاسر به فاصله چند کیلومتری گردان ما مستقر بودند.
یک روز اتفاقی من و شهید جهانبخشی برای دیدن حاج رحیم نصیری، بهرام رحمانی، جانمحمد جاری و چند نفر دیگر به گردان یاسر رفتیم و شب را پیش آنها ماندیم. فردا صبح وقتی داشتیم از حاج رحیم و دیگران خداحافظی میکردیم، یک موتور تریل از راه رسید. جوانی خوش تیپ و قیافه با چشمان سبز و چهرهای بشاش سوار موتور بود. لحظهای ایستاد، سلامی کرد و رفت. مشخص بود پیکی است که برای انجام ماموریت در حال تردد است. از همان موقع آن جوان رعنا به دلم نشست. از حاجرحیم پرسیدم «آن موتوری چه کسی بود؟» گفت «علی قربانی، از بچههای روستای بنوارناظر است.»
اولین دیدار من و جوان رعنای موتورسوار همان چند لحظه و به اندازه یک سلام و خداحافظی مختصر بود اما بعدها رفاقتی عمیق بین ما برقرار شد.
سال ۱۳۶۳ با علیمحمد در منطقه عملیاتی بدر بودیم. من در گروهان نصر بودم و او در واحد اطلاعات عملیات گردان. ما بچههای گروهان نصر، یک ساعت قبل از اذان ظهر یا مغرب، جلوی محوطه گروهان شروع میکردیم به بازی فوتبال. سر و صدا و شادی بعد از گل زدن بچهها به گوش همه واحدها میرسید. هرکس وقت پیدا میکرد، با بچههای دیگر تیمی تشکیل میداد و به جمع ما اضافه میشد.
کم کم تیمها زیاد شدند و بازی کردن نوبتی شد. طبق روال بازی، هر دستهای که بهتر بازی میکرد و گل میزد، داخل بازی میماند و باقی دستهها باید تعویض میشدند. علیمحمد هم به دلیل علاقه به فوتبال، یکی دو باری بازی کرد. خوشش آمد، ولی از باخت و بیرون ماندن تیمش، ناراحت میشد. تیم ما خوب بازی میکرد و در آن یکی دو بازی رقیب نداشتیم.
شهید مدافع حرم علیمحمد قربانی یک روز کمی دیرتر آمد. وقتی هم آمد، دو بازیکن جدید همراهش بود؛ محمد یوسفی و پرویز گودرزی. او تیم خوبی تشکیل داده بود. هم بازی محمد یوسفی خوب بود و هم پرویز گودرزی. آمده بود برای رو کم کنی! خلاصه این سه نفر با تشکیل یک تیم خوب، مدعی قهرمانی شدند. وقتی داخل بازی میرفتند، دیگر بیرون کردنشان مشکل بود. بهتر از بازی فوتبالشان، اخلاق خوبشان بود که باعث دلگرمی و رفاقت همیشگی ما شد. همیشه در کنار هم فوتبال بازی میکردیم و تیممان روز به روز پیشرفت میکرد. تا جایی که تیم فوتبال گردان حمزه در لشکر ۷ با انجام فوتبال خوب و کسب بهترین نتیجهها از همه تیمها جلو زد. این تیم، پایهگذار ورزش فوتبال در لشکر ۷ شد و بعدها با تشکیل باشگاههای فتح و فجر سپاه در شهرستانهای اندیمشک و دزفول گسترش پیدا کرد.
راهاندازی زمینهای فوتبال و والیبال برای فراغت از کلاسهای آموزشی و تمرینات آمادگی رزم
اواخر سال ۶۵ تا اوایل ۶۶ برای انجام عملیات در کردستان بودیم. یک روز من و علیمحمد تصمیم گرفتیم برای سرگرمی بچههای گردان حمزه سیدالشهدا بعد از فراغت از کلاسهای آموزشی و تمرینات آمادگی رزمی، بند و بساط فوتبال و والیبال راه بیندازیم. منطقه، کوهستانی و پوشیده از درخت بلوط بود و برای این کار مناسب نبود. جلوی محوطه گروهان ما شیب ملایمتری داشت.
صبح بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات نظامی، با چند نفر از بچهها بیل و کلنگ برداشتیم که شیب محوطه را صاف کنیم. شیب داشت ملایمتر میشد که علیمحمد با چند نفر، بیل و کلنگ به دست، به کمک ما آمدند. بعد از یکی دو روز کندهکاری، میدانی به ابعاد زمین گُلکوچک آماده شد. دوباره تیم و تیمداری و گلزنی و کُری خواندن بین فوتبالیها و والیبالیها راه افتاد. بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات رزمی، در زمین فوتبال دیگر جای سوزن انداختن نبود. همه جمع میشدیم و برای یکدیگر خط و نشان میکشیدیم.
انتقال وسایل حمل و نقل به خط پدافندی توسط علیمحمد برای جلوگیری از تلفات احتمالی
اوایل سال ۶۶ در ماموریت پدافند منطقه عملیاتی نصر ۴ در ارتفاعات ماووت عراق بودیم. من با تعدادی نیرو در انتهای یال بودم و علیمحمد با نیروهایش در ابتدای یال. پنج کیلومتر با هم فاصله داشتیم. در امتداد یال، ارتفاعات سنگلاخی بودند. ایجاد سنگر اجتماعی و استحکامات دفاعی در خط پدافندی ناممکن و سخت بود. برای تقویت خطوط دفاعی، وسایل سنگرسازی مثل گونی، خاک، ایرانیت و مهمات را از پنج شش کیلومتر عقبتر به سمت امتداد یال انتقال میدادیم؛ آن هم روی دوش نیروها یا با قاطر. همزمان، دیدهبانی و نگهبانی و حفظ و حراست منطقه هم باید بدون وقفه و شبانهروزی انجام میگرفت.
محل استقرار خط دفاعی ما در تیررس دشمن قرار داشت. دشمن از جلو و چپ و راست بر این منطقه مسلط بود. برای همین، با تردد زیاد نیروها و شلیک مداوم گلوله خمپاره و توپ، امکان تلفات بالا میرفت. اینجا بود که حاجعلی با درایت و همکاری، بخشی از زحمت ما را کم کرد. برای آسانتر شدن حمل وسایل و جلوگیری از تلفات احتمالی، شبانه این وسایل را از دو سه کیلومتر عقبتر به خط پدافندی منتقل میکرد. حمل وسایل در شب واقعا مشکل و طاقتفرسا بود. با خون دل، وسایل مورد نیاز را به وسیله نیرو و حمل با قاطر به یال میرساندیم. بچههای ما پس از دپو کردن وسایل توسط نیروهای حاجعلی، شب بعد آنها را به انتهای یال انتقال میدادند. همکاری صمیمانه و خوشفکری حاجی، باعث تقسیم کار بین نیروها و سرعت عمل در انتقال وسایل شد.
زحمتش مضاعف میشد اما خم به ابرو نمیآورد
شب قبل، نیروهای حاجی وسایل مورد نیاز استحکامات را به خط پدافندی منتقل کرده بودند. تعدادی از بچههای ما از جمله گلیار قلاوند، ایرج رشیدی، یارعلی عیسیوند، یعقوب امیری، حسین طافی و بقیه با آن وسایل مشغول درست کردن یک سنگر اجتماعی برای استراحت بودند. بچهها از اول شب تا ساعت چهار صبح مشغول کار بودند و خسته و گرسنه. علیمحمد اتفاقی برای سرکشی آمده بود. به شوخی از بچهها پرسید «با این همه کار گرسنه نیستید؟!» همه گفتند «مگر چیزی برای خوردن پیدا میشود؟!»
علیمحمد با تبسم همیشگیاش گفت «بله، من مقداری سیبزمینی و تخممرغ پخته از دیشب دارم، اگر نیاز است، بیاورید.» از آن شب به بعد وقتی بچهها گرسنه میشدند، سراغ سنگر حاج علی میرفتند و با اجازه و بیاجازه هرچه میدیدند برای خوردن با خودشان میآوردند.
علیمحمد با این که خط پدافندیاش از ما جدا بود، اما هر شب علاوه بر وسایل مورد نیاز خط پدافندی خودش، مقداری خوراکی برای خط ما ذخیره میکرد. زحمتش مضاعف میشد، ولی خم به ابرو نمیآورد. او با تمام وجود تا سنگر آخر و اتمام استحکامات با ما همکاری کرد.
ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم
اواخر سال ۶۷ به همراه علیمحمد و محمد یوسفی و یاسم پورمیرزا از لشکر ۷، ولی عصر (عج) به اهواز اعزام شدیم. قرار بود یک دوره آموزش فرماندهی در پادگان شهید حبیباللهی بگذرانیم. از یگان ترخیص شده بودیم و تا پایان دوره آموزشی نسبت به ماموریت یگان در خط پدافندی وظیفهای نداشتیم، اما احتمال داشت عراق دوباره به کشور حمله کند. به پیشنهاد علیمحمد، مرخصی میاندوره را به منطقه پدافندی کوشک و جُفِیر میرفتیم. رفتنمان به منطقه باعث دلگرمی همرزمان و نزدیکی به میدان نبرد میشد.
یک روز چند نفر از بچههای گردان حمزه سیدالشهدا برای دیدن ما به پادگان حبیباللهی آمده بودند. از وضعیت حساس خط پدافندی گفتند و این که ممکن است دشمن حمله کند. همان شب برای یاسم پورمیرزا مشکلی پیش آمد. باید میرساندیمش دکتر. من همراهش رفتم درمانگاه. فردا وقتی برگشتم پادگان، علیمحمد و محمد یوسفی را سر کلاس ندیدم. سراغشان را از بچههای همدوره گرفتم. گفتند با بچههایی که دیشب آمده بودند دیدنتان، رفتند منطقه. یکی دو روز بعد برگشتند. علت رفتن را از علیمحمد پرسیدم. گفت «آن شب بچهها گفتند احتمال حمله دشمن زیاد است، ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم.»
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با رحمان قلاوند و مهدی عبداللهی (از همرزمان شهید نظری) است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
رحمان قلاوند (دوست و همرزم شهید)
اولینبار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانههای سازمانی همسایه شدیم و از آنجا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.
اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان مأمور به خدمت بودیم. اصلاً آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاهها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی میکرد تا از ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان جلوگیری کند. بچهها همیشه میگفتند آقامهدی همهاش سرپاست؛ اصلاً نمیخوابد. همانموقع هر دویمان دانشجوی تربیتبدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سختگیر بودند و ما مجبور میشدیم برای دو کلاس از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس همۀ توجهاش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد میداد همان لحظه به حافظه میسپرد و همیشه هم نمرات خوبی میگرفت.
مهدی علاقه زیادی به حرفهای آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود. بهخصوص توی محل کارش. عکسی از ایشان را قاب کرده و به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد. باید حب وطن داشته باشد علاوهبر اینها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزباللهی کامل بود. همیشه نمازش را اولوقت میخواند. دروغ نمیگفت. غیبت نمیکرد. دل کسی را نمیشکست.
عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود میرویم و شهادت بهترین مرگ است و اگر زحمت میکشم برای خانوادهام، برای این است که لقمۀ حلال بهشان بدهم.
مهدی هم ظاهر زیبای داشت هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوستداشتنی بود. اهل تملقگویی نبود. هرکس مهدی را میدید بهنظرش آدمی معمولی میآمد اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدمهایی که میشناختم نمونۀ درستی از انسانیت بود.
موقع کار جدی بود. گاهی بچهها بهشوخی بهش میگفتند: «تو جو گرفتت.» میگفت: «من وظیفمو دارم انجام میدم و براش حقوق میگیرم، بزرگتر از اون ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»
از دوران نوجوانی میخواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانۀ انسانسازی است. درک این قضیه برایم سخت بود. تا اینکه قصۀ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه میگفت نسبت به محور مقاومت و بیبی زینبکبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم به حرم حضرت زینب تعرض میشود و یکبار دیگر قصۀ تخریب کربلا اینبار در دمشق تکرار میشود. میگفت وظیفۀ ماست تا در حد توانمان هر کاری از دستمان برمیآید انجام بدهیم.
من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشتنه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفهاش آمادهکردن نیروهای زیردستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.
با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات بود اما چون توی تاکتیک و صفجمع توانمند بود، مرتب در حال آموزش به بچههای عراقی و کتایب حزبالله میدیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش میداد هم تکنیک سلاح را؛ باز و بسته کردن سلاح، مشخصات و مختصات دوربینهای اپتیک و… . نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرفشنوی داشتند. طوری آموزش میداد که نیروهای صفر را به صد میرساند. علاوه بر آموزش تاکتیک، صفجمع یا همان آرایش گروهان را هم بهشان یاد میداد. معتقد بود که ظاهر کار هم خیلی مهم است.
موقع آموزش با هیچکس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود حتی اگر یک پیادهروی ساده بود بیستودو قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش میبرد. در عین جدیّت در حال آموزش حسنخلق داشت. بعد از آموزش میشد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخطبع و با ظرفیت. همه جور شوخیای باهاش میکردیم اما ناراحت نمیشد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و میگفت: «هر کاری میخواید بکنید. من اذیت نمیشم.» ما هم از همین خصلتش استفاده میکردیم و شدیدترین شوخیها را باهاش میکردیم ولی فقط با لبخند جوابمان را میداد. سر منشاء محبت بود. یک عادت داشت، همیشه دست به جیب میشد و از پول شخصیاش برای دوستان هزینه میکرد. در اصطلاح بهش میگفتیم مردانگی پیاپی داری.
توی خط بودیم و خیلی فشار رویمان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقا مهدی جزء عقبۀ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت: «ما پشت خط نوشابه میخوریم.» پرسیدم: «مگه هست؟» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد یک بسته نوشابۀ یخزده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط بهمان سر میزدند تمام فشار روانیای که رویمان بود را فراموش میکردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچهها شوخی میکردند که حال و هوایمان به کلی عوض میشد. موقعیتمان خطرناک بود نمیتوانستیم تکان بخوریم. موضع میگرفتیم و میگفتیم و میخندیدیم.
حملۀ سراسری جبهۀ النصره شروع شد. تکفیریها میخواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچههای مازندران توی خانطومان بودند و در حملۀ تکفیریها سیزدهچهارده نفرشان با هم شهید شدند. بعد از مقاومت زیاد خانطومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دوسه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطۀ قوت دشمن همان منطقه بود. خط شکسته شده بود و یک بیامپی پر از تیانتی وارد نیروهای خودی شد و کنار درِ مقرِ احتیاط خودش را منفجر کرد. رضا رستمیمقدم و سیچهل نفر از نیروهای فاطمیون آنجا شهید شدند.
من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و آقامهدی در یگان احتیاط در منطقۀ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خانطومان بود. وقتی الحمراء سقوط کرد، بیش از بیستوچهار ساعت غذا بهمان نرسید. خط شکسته شده بود. تا نیروها را سازماندهی کردیم طول کشید.
با اینکه تحت فشار بودیم مهدی نظری نیروهای پشتیبان را به منطقهای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط میکرد عقبۀ ما با حدود چهارپنج هزار نیرو کامل محاصره میشد. اقدام مهدی باعث شد منطقۀ ما سقوط نکند. منطقه ما با تزریق نیرو حفظ شد.
آقامهدی در آن موقعیت وظیفهای نداشت اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل میکرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیریها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند به حفظ موقعیتمان کمک زیادی کرد.
وقتی متوجه شد موقعیتشان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقبنشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده. ممکن است اسیر شده باشد. دوسهبار پهپاد هلیشات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هرکس به آن منطقه میرفت یا شهید میشد یا اسیر. چهار جنازه از تکفیریها در الحاضر افتاده بود دستمان. میخواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم اما قبول نکردند.
مهدی خیلی خانواده دوست بود و در هر حالی دربارۀ محبتش به آنها حرف میزد. آنزمان که آبادان بودیم عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچههایش خبر داشتند. از بس که دربارهشان با محبت حرف میزد و هربار خاطرهای ازشان برایمان تعریف میکرد. پانزده روز قبل از شهادتش بهم گفت: «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی میخواستم برگردم ایران رفتم برای دخترش عروسکی هدیه خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده میدانست.
مهدی عبداللهی (دوست و همرزم شهید)
زمانی که مهدی جذب سپاه شد بهخاطر اخلاق خوبش باهاش رفیق شدم. آرامآرام صمیمیتمان زیاد شد و با هم رفتوآمد خانوادگی میکردیم.
همان روزهای اول من و مهدی توی مرز شلمچه مأمور به خدمت شدیم. مهدی مسئول پاسگاهی بود و پاسگاهی هم دست من بود. نه آب داشتیم و نه برق. گرما امانمان را بریده بود و پشهکورهها هم بدتر. هر دو دستبهدست هم داده بودند و نمیگذاشتند شبها بیش از دو ساعت بخوابیم. پاسگاه مهدی دروازۀ ورودی بود و هر کس میخواست وارد شود، مهدی و نیروهایش باید ورود و خروجشان را چک میکردند.
هر دوازده روز یکبار پنج روز استراحت میکردیم تا سال ۸۷ که مأموریتمان تمام شد. مهدی خیلی صبور و مقاوم بود. با اینکه در شرایط بدی بودیم و امکانات رفاهی نداشتیم انگار آمده بود پیکنیک. همیشه سرحال و آماده سر پست بود. روحیۀ شادی داشت و همیشه تلاش میکرد به دیگران انرژی مثبت بدهد. غروبها تیم فوتبال راه میانداخت تا روحیۀ بچهها را حفظ کند. باهاشان میگفت و میخندید طوری که انگار هیچ مشکلی ندارند.
هیچوقت مهدی را اخمو ندیدم. همیشه لبخند روی لبش بود. اگر سربازهایش خطایی میکردند با آرامش بهشان تذکر میداد. اگر هم اخم میکرد یک ساعت بعد سر سربازش را میبوسید و از دلش درمیآورد و برادرانه راهنماییاش میکرد.
آنقدر با همه صمیمانه رفتار میکرد که شده بود محرم اسرارمان. هر کداممان مشکلی داشتیم میرفتیم سراغ مهدی. اگر کسی را ناراحت میدید به هر دری میزد تا مشکلش را رفع کند. اعتقاد داشت هر مسئولی برای حل مشکل نیروهایشان باید به بالادست هم رو بزند.
یکبار جلسهای در مقر گروهان سر مرز بود. دوسه تا از مسئولین هم بودند. قرار شد هر کدام صحبت کنیم. فضای جلسه خشک و رسمی بود. وقتی نوبت به مهدی رسید خاطرۀ طنزی راجع به یکی از اردوها تعریف کرد و بعد هم با شوخی و لبخند صحبت کرد و گزارش کارش را داد. جو خشک جلسه با صحبتهای مهدی شکست. همیشه در همۀ جمعها همینطور بود. خوشسخن و شوخ. برای همین همه از گفتوگو باهاش لذت میبردند.
سال ۸۹ در پاسگاهی نزدیک اسکلۀ گمرک سمت مینوحی آبادان مأمور به خدمت شد. مدتی مسئول گمرک بهش گفت: «میخوایم زمین خالی نزدیک پاسگاه رو آسفالت کنیم و سکو بزنیم.» مهدی بهش گفت: «یه هفته بهم مهلت بده. توی زمین کار دارم.» با سربازهایش تمام آهنآلاتی که از زمان جنگ آنجا مانده بودند را جمع کرد. دستهای همهشان پاره و زخمی شده بود. ظرف یک هفته زمین را خالی تحویل مسئول گمرک داد.
آهنآلات را به قیمت هفتصد هزار تومان فروخت. دویست تومانش را خرج لامپها و چراغقوهها و نیازهای پاسگاه کرد.
پانصد تومان هم داد به یکی از همکارها که در تدارک عروسی بود و دستش خالی بود. همیشه دنبال چارهای برای حل مشکلات دیگران بود.
هوای همه را داشت. حسابی هم مهماننواز و دستودلباز بود. از الیگودرز برایمان عسل ناب میآورد. هرچه اصرار میکردیم پولش را ازمان نمیگرفت. هیچ وقت ندیدم حرص مال دنیا را بزند.
خیلی به دین مقید بود. با اینحال مثل مردم عادی رفتار میکرد. نه غروری داشت نه ادعایی.
برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مهآلود بود. یک متریمان را هم نمیدیدیم. گروهان باید مسافتی را با کولهپشتی و مهمات پیاده میرفت و تیراندازی میکرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبالشان. مسیر را پیدا نمیکردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: «به تو هم میگن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟!»
با خنده بهم گفت: «عمداً رفتم تا راه رو گم کنی و کمی بهت بخندیم.» اولش اذیتم کرد بعد گرا داد تا بروم پیششان. دواندوان به سمتشان حرکت کردم. مهدی و بچهها ایستاده بودند و آمدن من را نگاه میکردند و میخندیدند. یکیشان هم ازم عکس گرفت تا شیطنتشان را برای همیشه ثبت کند.
توی سوریه هم فعال بود. همیشه در حال آموزش نظامی به نیروهای عراقی میدیدمش. با همه رفیق شده بود. وقتی برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب نشست روی زمین و گریه میکرد و سینه میزد. آنقدر در عالم خودش غرق میشد که دیگر متوجه اطرافش نبود. به حالی که در حرمهای حضرت زینب و حضرت رقیه داشت غبطه میخوردم.
سه چهار روز قبل از شهادتش آمد پیشمان و گفت: «وقتی برگردیم ایران دعوتتون میکنم روستای خودمون سمت الیگودرز. گوسفندی براتون سر میبرم. از طبیعتش لذت میبرید.» اما رفت و ما را تنها گذاشت. مهدی خیلی مظلوم بود. شهادتش داغی روی دلم گذاشت که تمام اشتیاق جوانیام را گرفت.