جای خالی او را کسی نمیتوانست پر کند
به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بودهاند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی هست که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابهلای حوادث گم شود.
متنی که در ادامه میخوانید روایتی هست از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانهاش بود» منتشر شده هست.
چند روز بعد فوت مادربزرگ جنگ آغاز شد. پدرم گفت: صدام به ایران حمله کرده و اوضاع کشور به هم ریخته. ما شبها با دلهره میخوابیدیم. نگران اوضاع جنگ بودیم. هر روز اخبار جدیدی از جنگ میرسید. برادرم علی، دوران سربازیاش آبادان بود. وقتی به مرخصی برایش میگشت غم زده بود. برایمان از اوضاع جنگ میگفت. اینکه تعدادی از خانوادهها هنگام اشغال خرمشهر اسیر شدهاند و بعضی هم به شهادت رسیدهاند. تعریف میکرد فرزند کوچک زنی در خانه مانده بود، از ما خواست بچهاش را نجات دهیم تا دست دشمن نیفتد. ده دقیقه نگذشته بود که آن منطقه را با توپ زدند و همان خانه با خاک یکسان شد. هر روز تعداد اعزامیها به جبهه بیشتر میشد. برادرشوهرمم هم مغازه را بسته و رفته بود سپاه و آنجا خدمت میکرد. محمد هم به تبعیت از او برای عضویت در سال نامنویسی کرده بود. دوباره باردار شدم پسرم اردیبهشت سال ۶۲ به دنیا آمد. از آغاز جنگ کمابیش میشنیدم که علی آقا بسیجیها را آموزش میدهد.
روی هم رفته مرد پر تلاشی بود و با کار و تلاش مخارج همسر و سه دخترش را تآمین میکرد؛ اما به طور ناگهانی بیمار شد و در عنفوان جوانی از دنیا رفت. تا چهلم او، هم چنان دوست و آشنا برای گفتن تسلیت میآمدند. بعد از فوت علی آقا، یکی از دوستان صمیمی محمد هم در جبهه به شهادت رسید. مرگ آن دو نفر تآثیر شدیدی بر روحیه او گذاشت. آرام و قرار نداشت. میخواست به هر نحوی خودش را به جبهه برساند؛ اما سه بچه کوچک داشتیم و نگهداری از آنها برای من سخت بود.
آرزو داشتم بیشتر میتوانست کنار من و بچهها باشد؛ اما داغ دلش به آسانی سرد نمیشد و نمیتوانست به راحتی با آن کنار بیاید. بعد از مرگ برادرش دیگر خاطرات دوران کودکیشان چیزی نمیگفت. یک روز به من گفت: گلاب آرزو دارم به جنگ برم و راه برادرم و دوستم رو تا پیروزی ادامه بدم. علی خیلی دوست داشت تا پیروزی توی جبهه بمونه. حالا که دستش از دنیا کوتاه شده، میخواهم را اونو ادامه بدم. فقط اینطور کمی دلم آروم میشه. به دنبال این حرف، تصمیم گرفت با اولین اعزام راهی شود. اواخر مهر ماه سال ۶۲ بود، بعد از خواندن نماز مغرب و عشا او را تا محل اعزام نیروها بدرقه کردیم.
مردم برای بدرقه رزمندهها آمده و خیابانها شلوغ بودند. همه جا مملو از جمعیت بود. خلاصه بعد ساعتی به خانه برگشتیم و منتظر آمدن نامهاش شدیم؛ اما خبری از نامه نشد. اوایل بهمن ماه خودش به مرخصی آمد. مریم شش هفت ساله، حدیث چهار ساله و مراد تازه راه میرفت. محمد مدام دخترها را بغل میگرفت میبوسید. موهای مجعد دخترها را از روی صورتشان کنار میزد و آنها هم با چشمهای مشکی به پدرشان خیره میشدند. محمد تا میتوانست آنها را نوازش میکرد. گویا توان جدایی از بچهها را نداشت.
به من گفت: همین روزها به جبهه برمیگردم. عملیات بزرگی در پیش داریم احتمال داره دیگه برنگردم. چند روز بعد آماده رفتن شد. موقع خداحافظی به من گفت: شما رو به خدا میسپارم. از خودت و بچهها مراقبت کن. امکان داره زنده برنگردم. باید تحمل همه چی رو داشته باشی. من به رفتنش هیچ اعتراضی نداشتم دوران جنگ بود و بعضی خانوادهها سه شهید تقدیم اسلام کرده بودند. اوایل اسفند خبر عملیات خیبر را از تلویزیون شنیدیم و منتظر بازگشت او شدیم؛ اما از محمد خبری نبود. برادرم علی مدام به محل اعزام نیرو میرفت تا شاید خبری از محمد بگیرد،
اما هر بار دست خالی برمیگشت. میگفت: کسی از عملیات خیبر زنده برنگشته ما هم هر روز نگرانتر از قبل میشدیم. روزها، هفتهها و ماهها در بیخبری به سختی سپری شد. دلم گواهی حادثه تلخی میداد. تا اینکه ظهر یکی از روزها، لیلا خانم به خانه ما آمد. گفت: محمد دیشب در رادیو عراق صحبت کرد. نام خودش و هفت نفر از دوستانش رو برد. گفت ما اسیر شدهایم. جز ما بیشتر فامیلها صدای او را شنیده بودند. از این که زنده بود خوشحال بودم، اما با شنیدن خبر اسارت دنیا برایم تیرهوتار شد. داداش علی سپاه کار میکرد، کاست ضبط شده صدای او را خانه مادرم آورد. رفتیم گوش دادیم. او خودش و هفت نفر دیگر را معرفی کرده بود. وقتی اسارت او قطعی شد به خانه برگشتم. تعدادی از همسایهها و اقوام هم خانه ما آمدند؛ اما جای خالی او را کسی نمیتوانست پر کند.
زندگی مشترک من و محمد خیلی کوتاه بود. ما فقط چند سال با هم زندگی کردیم که اسیر شد. حالم اصلا خوب نبود. مادرم دلداریام میداد و سعی داشت غم سنگین اسارت محمد را برایم کم کند. یکی از همسایههای ما که فرد ناآگاهی بود، بیمقدمه گفت: شوهرت به خاطر پول رفته و اسیر شده. خیلی سوختم، چون به ما هیچ پولی نداده بودند. محمد مثل بقیه برای جانفشانی و شهادت رفته بود. گفتم: شوهر من برای شهادت و ایثار رفته نه پول. هفته بعد برادرم لباسها و کولهپشتی و وسایل شخصی محمد را تحویل گرفته و به مادرم داده و گفته بود: فعلا درباره کیف لباس چیزی به گلاب نگو تا ببینیم چی پیش میاد.
من هم خیلی اتفاقی کیف محمد را دیدم و همه چیز را فهمیدم. وسایلش را خانه خودمان آوردم. لباسهایش را شستم، اتو کردم و داخل کمد گذاشتم. از آمدن او ناامید نبودم خیال میکردم خیلی زود بر میگردد. مادرم از اسارت او خیلی ناراحت بود. با این حال پدرم به من قوت قلب میداد. محمد رفته کربلا رو آزاد کنه تا ما به زیارت امام حسین (ع) بریم. کربلا آزاد میشه. اسرا کربلا رو آزاد میکنن تا ما به زیارت بریم. مادرم به من سفارش میکرد. پیش مردم ناراحتی خودت رو نشان نده خوبیت نداره. شوهرت روی تو حساب کرده که سه تا بچه را به تو سپرده. اما من فقط بغض میکردم و نمیتونستم خودم را کنترل کنم.
انتهای پیام/۱۶۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

جای خالی او را کسی نمیتوانست پر کند بیشتر بخوانید »