اینجا خانه‌اش بود

جای خالی او را کسی نمی‌توانست پر کند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی هست که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. 

متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی هست از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده هست. 

دفاع مقدس 

چند روز بعد فوت مادربزرگ جنگ آغاز شد. پدرم گفت: صدام به ایران حمله کرده و اوضاع کشور به هم ریخته. ما شب‌ها با دلهره می‌خوابیدیم. نگران اوضاع جنگ بودیم. هر روز اخبار جدیدی از جنگ می‌رسید. برادرم علی، دوران سربازی‌اش آبادان بود. وقتی به مرخصی برایش می‌گشت غم زده بود. برایمان از اوضاع جنگ می‌گفت. اینکه تعدادی از خانواده‌ها هنگام اشغال خرمشهر اسیر شده‌اند و بعضی هم به شهادت رسیده‌اند. تعریف می‌کرد فرزند کوچک زنی در خانه مانده بود، از ما خواست بچه‌اش را نجات دهیم تا دست دشمن نیفتد. ده دقیقه نگذشته بود که آن منطقه را با توپ زدند و همان خانه با خاک یکسان شد. هر روز تعداد اعزامی‌ها به جبهه بیشتر می‌شد. برادرشوهرمم هم مغازه را بسته و رفته بود سپاه و آنجا خدمت می‌کرد. محمد هم به تبعیت از او برای عضویت در سال نام‌نویسی کرده بود. دوباره باردار شدم پسرم اردیبهشت سال ۶۲ به دنیا آمد. از آغاز جنگ کمابیش می‌شنیدم که علی آقا بسیجی‌ها را آموزش می‌دهد.

روی هم رفته مرد پر تلاشی بود و با کار و تلاش مخارج همسر و سه دخترش را تآمین می‌کرد؛ اما به طور ناگهانی بیمار شد و در عنفوان جوانی از دنیا رفت. تا چهلم او، هم چنان دوست و آشنا برای گفتن تسلیت می‌آمدند. بعد از فوت علی آقا، یکی از دوستان صمیمی محمد هم در جبهه به شهادت رسید. مرگ آن دو نفر تآثیر شدیدی بر روحیه او گذاشت. آرام و قرار نداشت. می‌خواست به هر نحوی خودش را به جبهه برساند؛ اما سه بچه کوچک داشتیم و نگهداری از آنها برای من سخت بود. 

آرزو داشتم بیشتر می‌توانست کنار من و بچه‌ها باشد؛ اما داغ دلش به آسانی سرد نمی‌شد و نمی‌توانست به راحتی با آن کنار بیاید. بعد از مرگ برادرش دیگر خاطرات دوران کودکی‌شان چیزی نمی‌گفت. یک روز به من گفت: گلاب آرزو دارم به جنگ برم و راه برادرم و دوستم رو تا پیروزی ادامه بدم. علی خیلی دوست داشت تا پیروزی توی جبهه بمونه. حالا که دستش از دنیا کوتاه شده، می‌خواهم را اونو ادامه بدم. فقط این‌طور کمی دلم آروم میشه. به دنبال این حرف، تصمیم گرفت با اولین اعزام راهی شود. اواخر مهر ماه سال ۶۲ بود، بعد از خواندن نماز مغرب و عشا او را تا محل اعزام نیرو‌ها بدرقه کردیم. 

مردم برای بدرقه رزمنده‌ها آمده و خیابان‌ها شلوغ بودند. همه جا مملو از جمعیت بود. خلاصه بعد ساعتی به خانه برگشتیم و منتظر آمدن نامه‌اش شدیم؛ اما خبری از نامه نشد. اوایل بهمن ماه خودش به مرخصی آمد. مریم شش هفت ساله، حدیث چهار ساله و مراد تازه راه می‌رفت. محمد مدام دختر‌ها را بغل می‌گرفت می‌بوسید. مو‌های مجعد دختر‌ها را از روی صورتشان کنار می‌زد و آنها هم با چشم‌های مشکی به پدرشان خیره می‌شدند. محمد تا می‌توانست آنها را نوازش می‌کرد. گویا توان جدایی از بچه‌ها را نداشت.

به من گفت: همین روز‌ها به جبهه برمی‌گردم. عملیات بزرگی در پیش داریم احتمال داره دیگه برنگردم. چند روز بعد آماده رفتن شد. موقع خداحافظی به من گفت: شما رو به خدا می‌سپارم. از خودت و بچه‌ها مراقبت کن. امکان داره زنده برنگردم. باید تحمل همه چی رو داشته باشی. من به رفتنش هیچ اعتراضی نداشتم دوران جنگ بود و بعضی خانواده‌ها سه شهید تقدیم اسلام کرده بودند. اوایل اسفند خبر عملیات خیبر را از تلویزیون شنیدیم و منتظر بازگشت او شدیم؛ اما از محمد خبری نبود. برادرم علی مدام به محل اعزام نیرو می‌رفت تا شاید خبری از محمد بگیرد،

اما هر بار دست خالی برمی‌گشت. می‌گفت: کسی از عملیات خیبر زنده برنگشته ما هم هر روز نگران‌تر از قبل می‌شدیم. روزها، هفته‌ها و ماه‌ها در بی‌خبری به سختی سپری شد. دلم گواهی حادثه تلخی می‌داد. تا اینکه ظهر یکی از روزها، لیلا خانم به خانه ما آمد. گفت: محمد دیشب در رادیو عراق صحبت کرد. نام خودش و هفت نفر از دوستانش رو برد. گفت ما اسیر شده‌ایم. جز ما بیشتر فامیل‌ها صدای او را شنیده بودند. از این که زنده بود خوشحال بودم، اما با شنیدن خبر اسارت دنیا برایم تیره‌و‌تار شد. داداش علی سپاه کار می‌کرد، کاست ضبط شده صدای او را خانه مادرم آورد. رفتیم گوش دادیم. او خودش و هفت نفر دیگر را معرفی کرده بود. وقتی اسارت او قطعی شد به خانه برگشتم. تعدادی از همسایه‌ها و اقوام هم خانه ما آمدند؛ اما جای خالی او را کسی نمی‌توانست پر کند.

زندگی مشترک من و محمد خیلی کوتاه بود. ما فقط چند سال با هم زندگی کردیم که اسیر شد. حالم اصلا خوب نبود. مادرم دلداری‌ام می‌داد و سعی داشت غم سنگین اسارت محمد را برایم کم کند. یکی از همسایه‌های ما که فرد ناآگاهی بود، بی‌مقدمه گفت: شوهرت به خاطر پول رفته و اسیر شده. خیلی سوختم، چون به ما هیچ پولی نداده بودند. محمد مثل بقیه برای جان‌فشانی و شهادت رفته بود. گفتم: شوهر من برای شهادت و ایثار رفته نه پول. هفته بعد برادرم لباس‌ها و کوله‌پشتی و وسایل شخصی محمد را تحویل گرفته و به مادرم داده و گفته بود: فعلا درباره کیف لباس چیزی به گلاب نگو تا ببینیم چی پیش میاد.

من هم خیلی اتفاقی کیف محمد را دیدم و همه چیز را فهمیدم. وسایلش را خانه خودمان آوردم. لباس‌هایش را شستم، اتو کردم و داخل کمد گذاشتم. از آمدن او ناامید نبودم خیال می‌کردم خیلی زود بر می‌گردد. مادرم از اسارت او خیلی ناراحت بود. با این حال پدرم به من قوت قلب می‌داد. محمد رفته کربلا رو آزاد کنه تا ما به زیارت امام حسین (ع) بریم. کربلا آزاد می‌شه. اسرا کربلا رو آزاد میکنن تا ما به زیارت بریم. مادرم به من سفارش می‌کرد. پیش مردم ناراحتی خودت رو نشان نده خوبیت نداره. شوهرت روی تو حساب کرده که سه تا بچه را به تو سپرده. اما من فقط بغض می‌کردم و نمی‌تونستم خودم را کنترل کنم.

انتهای پیام/۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

جای خالی او را کسی نمی‌توانست پر کند بیشتر بخوانید »

همسرم کمبود‌های مالی را با اخلاق خوبش جبران می‌کرد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی هست که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. 

متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی هست از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده هست. 

آغاز زندگی 

اوایل بهار سال ۱۳۵۶ قرار شد مقدمات عروسی را آماده کنیم. پدرم خانه داماد دعوت شد. قرار عروسی برای بعدظهر شنبه گذاشته شد. محسن که در آن سال‌ها خانه‌ی سیما زندگی می‌کرد قرار شد از آن پس با ما زندگی کند. محسن و برادرش علی به شدت همدیگر را دوست داشتند و خیلی به هم وابسته و در یک خانه با هم بزرگ شده بودند. هیچ کاری را بدون نظرخواهی از هم انجام نمی‌دادند. علی آقا در بازار مغازه‌ی لباس فروشی داشت، محمد هم پیشش کار می‌کرد. یکدست کت‌و‌شلوار دامادی خوش‌دوخت به محمد هدیه داد. لباس عروسی من پیراهن تترون ضخیم گل‌دار آستین بلندی بود که تا مچ پایم را می‌پوشاند. کمی روی آستین‌هایش چین داشت. روز عروسی من مادرم از صمیم قلب خوشحال بود پیراهن مخمل کبریتی صورتی رنگ مدل‌دار پوشیده بود. طفلک با همان لباس نو آشپزی هم می‌کرد. بوی چلو گوشت عروسی توی حیاط پیچیده بود. خنده از روی لبش محو نمی‌شد. تمام تلاشش را می‌کرد تا مراسم به خوبی برگزار شود. مهمان‌ها در حال شادی و بگو بخند بودند. زندایی‌هایم با ظرف‌های پر از میوه و شیرینی از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردند

پدرم گفته بود بعد از اتمام عروسی، تمام مهمان‌ها برای صرف شام بمانند، عروسی داشت کم‌کم به پایان خود نزدیک می‌شد که سفره‌های شام پهن کردند. حضور اقوام و آشنایان در کنار ما، شکوه آن شب را به یادماندنی‌تر کرد. پدرم همیشه می‌گفت: ما برای نگهداری جهیزیه جا نداریم هر موقع عروس رو ببرن، وسایل رو از بازار می‌خرم. شروع به خرید جهیزیه کردیم فرش نه متری دستبافت. ظروف چینی، کمد و صندلی و میز. دو سماور و دو اتو هم داشتم. یکی را هدیه آورده بودند، یکی را پدرم خریده بود. مادرم هر دو را به من داد. مادربزرگ لحاف و تشک مرا مدت‌ها قبل دوخته بود. در آن فاصله که ما مشغول خرید جهیزیه بودیم، محمد خانه کلنگی پدرش را که شامل دو اتاق و یک راهرو بود تعمیر کرد تا برای ورود من تمیز و مرتب باشد. پسر خاله‌های محمد، رستم و رحیم آمدند. یکی دو نفر از جانب ما حاضر شدند تا ظروف و وسایل خرده‌ریزه را ببرند؛ قبل از رفتن پدر و عموهایم انعام گرفتند. 

کمتر از یک هفته، برای من کیف مشکی، کفش و لباس خریدند. قرار شد با مراسم حنای مختصری مرا راهی خانه بخت کنند. خواهرشوهرم پیراهن گل‌داری برایم خریده بود که آستین‌های بلندی داشت. آن شب در جمع مهمان‌ها با شادی نشسته بودم تعدادی از اقوام داماد هم آمدند یک کاسه حنا درست کرده بودند. دختر عمویم زهره و خاله‌ام حوریه کف دست من را حنا گذاشتند. چوب کبریت را داخل حنا برده و چیز‌هایی کف دست من نوشتند با شمع‌هایی که به دست داشتند تا پایان مراسم کنار من ایستادند.

روز بعد موقع خروج از منزل، پدرم، قرآن را بالای سرم گرفت و از زیر آن رد شدم. بعد برای خوشبختی‌ام دعای خیر کرد. موقع خروج از خانه گریه می‌کردم. بلاخره دل کندن از خانه پدری کمی سخت بود. از وسایل شخصی لباس‌هایم را هفته قبل برده بودند. آن روز برادرشوهر سیما اتوبوسش را برای بردن من تزیین کرده بود. تعدادی با اتوبوس رفتند. من، مادرم و محمد با پیکان عمویم رفتیم، اما در نزدیکی خانه آنها پیاده شدیم. مرسوم بود قسمتی از راه را پیاده برویم به اتفاق تعدادی از مهمان‌ها در کوچه تاریک و خلوت راه افتادم. از روی لباس عروسی، چادری که گل‌های صورتی داشت به سر داشتم. اقوام نزدیک مرا همراهی می‌کردند. شب کوچه خلوت بود. تا اینکه به خانه پدری محمد رسیدم. آنجا هم مراسمی بر پا بود. تعداد مهمان‌ها زیاد بود. 

حیف پدرشوهرم نبود. مادرشوهر هم که نداشتم کمی دلم گرفت. شام را که خوردیم، اقوام کمی نشستند و بعد همه رفتند. صبح روز بعد سیما خانم برای ما نان تازه خریده، بساط صبحانه را آماده کرده بودبه اتفاق صبحانه خوردیم. بعدظهر همان روز تعدادی از همسایه‌ها به دیدن من آمدند کمی نشستند و بعد رفتند. ما زندگی مشترک را آغاز کردیم. محمد صبح زود برای کار به مغازه برادرش می‌رفت. من هم مشغول انجام کار‌های خانه می‌شدم ناهار را آماده می‌کردم. ظهر برمی‌گشت یکی دو ساعتی استراحت می‌کرد دوباره می‌رفت. فرصت مسافرت نداشتیم. محمد اغلب تا شب مشغول کار بود. لیلا خانم همسایه دیوار به دیوار ما، دو تا بچه کوچولو به نام امیر و حسین داشت.

گاهی به خانه ما می‌آمد و گاهی من حوصله‌ام سر می‌رفت، به خانه آنها می‌رفتم. آنقدر با هم صمیمی شده بودیم که برای هم مثل خواهر بودیم. نازی خانم هم در همسایگی ما با بچه‌هایش زندگی می‌کرد. هر روز به من سر می‌زد احوالی می‌پرسید و می‌رفت؛ اما محمد و محبت‌هایش بیشتر از هر کسی مایه دلگرمی من در زندگی بود. او با خوش‌رویی در انجام کار‌های خانه به من کمک می‌کرد. سبزی پاک می‌کرد. به خرید می‌رفت. لباس‌هایی را که می‌شستم، روی بند پهن می‌نمود. مناسبت‌های مختلف برایم هدیه می‌خرید. روز تولدم را از یاد نمی‌برد. یک روز ناگهانی بیمار شدم با سیما خانم دکتر رفتیم. آزمایش‌ها نشان می‌داد که بهمن ماه بچه‌دار می‌شویم. همان سالی که ازدواج کردم باردار شدم. شوهرم خیلی دوست داشت بچه‌مان دختر باشد.

دخترم را هفتم بهمن سال ۵۶ به دنبا آوردم. محمد در گوشش اذان داد و نامش را مریم گذاشت. خواهرشوهرم گفت: خواهرمان که مریم بود، در کودکی مرد. اما محمد گفت: اشکال نداره. من نام مریم رو دوست دارم. او داستان حضرت مریم را برایم تعریف کرده بود. می‌دانستم مریم مادر حضرت عیسی (ع) زن پاک‌دامن و باایمانی بود. مریم دوران بچگی خیلی گریه می‌کرد. 

وقتی قضیه گریه مریم را با لیلا خانم در میان گذاشتم به من گفت: شیرت مقویه. بچه شکم درد و معده درد می‌گیره. بعد کمی درباره بچه‌داری راهنمایی‌ام کرد. نگهداری از مریم وقت مرا پر می‌کرد. گاهی فرصت نمی‌شد منزل پدرم بروم. محمد در بزرگ کردن بچه کمکم می‌کرد، گاهی مریم را برای هواخوری بیرون می‌برد.

در آن سال مردم در خیابان تظاهرات می‌کردند. شعار‌های انقلابی می‌دادند وقتی صدای گلوله می‌آمد بیرون می‌رفتیم، انقلابی‌ها را خیابان تماشا می‌کردیم و از شلیک گلوله‌ها نمی‌ترسیدیم. دوازدهم بهمن سال ۱۳۵۷ مریم را در آغوش گرفتم و بیرون رفتم تا انقلابی‌ها را نگاه کنم. گفتند: امام به میهن برگشت. شب ۲۲ بهمن تیراندازی شدیدی شد و فردا اعلام کردند انقلاب پیروز شده هست. اسفند ۵۸ دختر دومم را هم به دنیا آوردم. محمد نام او را از اسامی مذهبی انتخاب کرد. 

مادرم غذا‌های مقوی و خوب برای من می‌پخت؛ خانه را مرتب می‌کرد؛ لباس‌های مریم و حدیث را می‌شست؛ وقتی حدیث گریه می‌کرد او را آرام به آغوش من می‌داد تا به او شیر بدهم. نازی خانم و دخترهایش هم به مادرم کمک می‌کردند. محمد از زمان تولد حدیث در مغازه نیمه وقت کار می‌کرد تا بتواند به من که دست تنها بودم، در بزرگ کردن بچه‌ها کمک کند. هفت صبح می‌رفت، ساعت دو برمی‌گشت بعدظهر‌ها بچه‌ها را برای هواخوری می‌برد و هر غذایی که درست می‌کردم با اشتیاق می‌خورد و ایرادگیر و بهانه‌جو نبود. با لحن ملایمی حرف می‌زد. 

کمبود‌های مالی را با اخلاق خوبش جبران می‌کرد. با وجود دو بچه وقت سرخاراندن نداشتم مدام سرگرم بچه‌داری بودم و برای آنها جلیقه و کلاه و شلوار می‌بافتم. محمد مراسم مذهبی مسجد را شرکت می‌کرد. من هم خیلی دلم می‌خواست به مسجد بروم، اما با وجود دو بچه کوچک تا مدتی مقدور نشد. چند بار هم از طرف نهضت سوادآموزی دم در آمدند. 

از من خواستند در نهضت درس بخوانم، اما به خاطر مریم و حدیث که احتیاج به مراقبت داشتند این فرصت را هم از دست دادم. شهریور سال ۵۹ مادربزرگم از دنیا رفت. او هفتاد سال داشت که مرد. عادت داشتم مدام به او سر بزنم، اما یک روز که رفتم مادربزرگم توی اتاقش نبود. ناگهانی حالش به هم خورده و او را بیمارستان برده بودند، منتظر ماندم تا برگردد. غروب او را آوردند. دکتر مقداری دارو برایش تجویز کرده بود. آن شب از او درباره مریضی و کسالتش پرسیدم. گفت: قلبم درد می‌کند. حالم خوب نیست. ظهر روز بعد وقتی خبر فوت او را شنیدم، حدیث را بغل کردم و دست مریم را گرفتم و هراسان به سمت خانه پدرم دویدم. در راه گریه امانم را بریده بود. وقتی رسیدم روی او را با پارچه سیاهی پوشانده بودند. مادرم گریه می‌کرد. از هر طرف صدای ناله بلند بود. 

گاهی برادر‌های کوچکم به ما ملحق می‌شدند و سروصدا می‌کردند. مادربزرگ تذکر می‌داد موقع بازی شاخه‌های گل‌ها را نشکنیم، خال‌های باغچه را به هم نریزیم و مراقب گلدان‌ها باشیم. وقتی نامزد بودم هدایای خوبی به محمد می‌داد. یاد محبت‌های ریزودرشت او افتاده بودم. اشک‌ها مثل آبشاری از صورتم روان بود. به زحمت خودم را کنترل می‌کردم. می‌دانستم که سخت‌ترین روز‌های زندگی من وداع با مادربزرگ هست. او را بعد از تشییع، به خاک سپردیم. مراسم عزاداری مرد‌ها داخل مسجد و زن‌ها منزل مادربزرگم برگزار شد. اتاقش را خالی کردیم و وسایلش را هم به نیابت از خودش خیرات دادیم.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

همسرم کمبود‌های مالی را با اخلاق خوبش جبران می‌کرد بیشتر بخوانید »

زندگی باید بدون تشریفات شروع شود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی هست که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. 

متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی هست از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده هست. 

مهمان 

تا مدت‌ها بعد از ازدواج با محمد از خودم می‌پرسیدم واقعا چطور شد پدرم با تمام سختگیری‌هایی که در انتخاب همسر آینده من داشت، به خانواده محمد جواب مثبت داد؟ 

مهر سال ۵۲ که سیما خانم به خانه ما آمد و مرا برای برادرش محمد خواستگاری کرد، چهارده سال بیشتر نداشتم و به ازدواج و این چیز‌ها اصلا فکر نمی‌کردم. آن زمان بدون اطلاع قبلی ناگهان در می‌زدند و برای خواستگاری می‌آمدند. هر روز یکی دو تا مهمان می‌آمد، گاهی همسایه‌ها می‌آمدند، معمولا پذیرایی از آنها به عهده من بود. بعضی اوقات نجوای مادرم و پدرم را شنیده و متوجه می‌شدم آن خانم‌ها برای خواستگاری من آمده بودند. 

در آن سن خواستگار‌های متعددی داشتم پدرم درباره آنها تحقیق می‌کرد و آنها را نمی‌پذیرفت نمی‌دانستم معیار پدرم برای انتخاب دامادش چیست، دلش می‌خواهد دخترش با چگونه فردی ازدواج کند؟ در خانواده ما دختر برای انتخاب مرد زندگی‌اش اظهارنظر نمی‌کرد پدر دختر، داماد را می‌پسندید و خواهر یا مادر داماد هم عروس را. دختر و پسر همدیگر را نمی‌دیدند. 

اگر خانواده‌ها از هم خوششان می‌آمد، دختر ازدواج می‌کرد. پدرم دلش نمی‌خواست هرکسی دامادش شود، بنابراین به خانواده محمد هم جواب منفی داد؛ اما سال بعد آنها دوباره قضیه خواستگاری مرا مطرح کردند و از مادربزرگم خواستند با پدرم در این باره صحبت کند، پدرم این بار گفت: «جوابم مثبته. محمد رو به دامادی پسندیده‌ام.» 

و به مادربزرگم گفت: «من محمد رو دوست دارم. شاید قسمت دخترم همین باشه.» 

قرار شد خانواده محمد برای بله‌برون بیایند؛ اما من تا آن موقع هنوز داماد را ندیده بودم. دلم می‌خواست شوهر آیند‌ه‌ام را ببینم. با اینکه با مادرم خیلی صمیمی بودم، اما از او چیزی نمی‌پرسیدم. او خودش هم داماد را ندیده بود و از همسر آینده‌ام چیز زیادی نمی‌دانست فقط گفت: «ما به خواستگار‌ها جواب مثبت دادیم. قرار ازدواج کنی. برادر بزرگ محمد در بازار بوتیک لباس داره و محمد هم با او کار می‌کنه. یک برادر کوچک‌تر هم داره که درس می‌خونه. محمد در کودکی مادرش رو از دست داده و آقا مرتضی تا مدت‌ها با کمک دخترش سیما، محمد و محسن رو بزرگ کرده، اما حالا سیما خانم چند بچه قد و نیم قد داره.» 

در بله‌برون اقوام نزدیک ما همه بودند. آن شب پیراهن صورتی بلندی که دور یقه‌اش پر از شکوفه بود، پوشیدم. چادر سفیدم گل‌های سرخ کوچک داشت. مرد‌ها در یک اتاق و خانم‌ها در اتاق دیگر بودند. در بین دو اتاق راهرویی بود که از آنجا صحبت‌های مرد‌ها درباره میزان مهریه کمابیش شنیده می‌شد. 

ظاهرا پدرم مبلغ خیلی پایینی رو پیشنهاد کرده و به جای این که مبلغ مهریه را بالا ببرد، پایین آورده بود. مادرم هم گفت: «هر چی آقا یوسف بگه، قبوله.» 

یک هفته بعد از بله‌برون با هم عقد کردیم. قرار شد برای من خرید کنند. به اتفاق سیما خانم و محمد بازار رفتیم. دیروقت بود و بیشتر مغازه‌های بازار بسته بودند و جز ما کسی در بازار نبود. پدرم هنگام خروج از خانه، سفارش کرده بود که زیاد هزینه نکنید تشریفات نباشد؛ بهتر هست به حداقل وسایل بسنده کنید. 

اما خانواده داماد برایم طلا، ساعت، کیف و کفش خریدند. انگشترم حلقه ساده پهنی بود بدون طرح. آیینه و شمعدان نقره‌ای، گران قیمت بود، اما خریدند. ما هم برای محمد، کت‌وشلوار سرمه‌ای، ساعت و انگشتر خریدیم. پدرم وقتی طلا‌ها و آیینه شمعدان را دید، فهمید گران‌قیمت هستند به ما اعتراض کرد؛ چراکه دوست نداشت در آغاز زندگی بار زیادی بر دوش محمد و خانواده‌اش تحمل شود. 

قبل از رفتن به خانه بخت، با هم زیاد بیرون نمی‌رفتیم؛ اما محمد به دیدنم می‌آمد. برایم لباس، کیف و گاهی گل سر هدیه می‌داد. چون محمد در کودکی مادرش را از دست داده و پدرش هم خیلی پیر بود، معمولا برای قرارومدار عروسی یا خواهرشوهرم سیما خانم می‌آمد یا علی آقا و جاری‌ام نازی خانم. 

اواخر زمستان سیما خانم منزل ما آمد و از والدینم خواست بساط عروسی را راه بیندازیم. پدرم گفت: «محمد سربازی نرفته. اگه دخترم رو خونه بخت ببرین زندگی برای هر دو نفرشون سخت می‌شه. بعد از خدمت سربازی عروسی بگیرین.» 

روز بعد محمد خانه ما آمد کمی داخل اتاق نشست، کلافه بود. به اصرار مادرم یک استکان چای خورد. موقع رفتن گفت: «فردا میرم پادگان. می‌خوام برم سربازی.» 

محمد از روز اول سربازی، برای من نامه می‌نوشت. همیشه از اشعار زیبایی استفاده می‌کرد. گاهی مادرم نامه‌ها را می‌خواند می‌گفت: «به نظر به محمد نمیاد اهل شعر باشه. نکنه از دوستاش برای نوشتن شعر کمک می‌گیره؟»

 من هم می‌خندیدم و چیزی نمی‌گفتم. هر وقت محمد به مرخصی می‌آمد، مادر او و خانواده‌اش را برای شام دعوت می‌کرد. چون دوره آموزشی‌اش در قزوین بود؛ روز‌هایی که مرخصی شهری داشت؛ منزل دایی مادرم آقا محرم می‌رفت. روز‌هایی که محمد سرباز بود سیما خانم بیشتر از گذشته هوایم را داشت. مدام به منزل ما می‌آمد و به من سر می‌زد؛ برای این که دلتنگ نباشم مرا به بهانه تماشای فیلم به خانه‌شان می‌برد و به موقع هم بر‌می‌گرداند. 

او هدایای خوبی می‌خرید و به مناسبت‌های مختلف برایم می‌آورد. در شب چهارشنبه آخر سال هم کیف، کفش و لباس هدیه داد. مادربزرگ هر وسیله‌ای که او برایم می‌آورد داخل صندوق قدیمی خودش برایم مرتب و تمیز نگه می‌داشت تا خراب نشود. من هم سیما خانم را که در نبود محمد به من محبت می‌کرد خیلی دوست داشتم. 

دنبال فرصتی بودم تا محبت‌های او را جبران کنم. مادرم هم چهارشنبه آخر سال با سلیقه خودش برای من و برادرهایم و پدرم لباس می‌خرید. معمولا لباس من سارافون و شلوار بود. پیش نیامد خودم را برای انتخاب لباس ببرد. گاهی پیش می‌آمد و نمی‌شد برای من لباس و وسیله نو بخرند؛ اما من عاشق مادرم بودم و پدرم را خیلی دوست داشتم و به خاطر امکاناتی که نمی‌توانست در اختیار ما بگذارد از او کینه به دل نمی‌گرفتم. او به بچه هایش بیش از حد محبت می‌کرد. 

چهارشنبه آخر سال در خانه آتش روشن می‌کردیم؛ از روی آن می‌پریدیم. همسایه‌ها هم به ما ملحق می‌شدند. در تاریکی حیاط دور هم جمع می‌شدیم و شادی می‌کردیم. مادرم به کار‌های زینتی بسیار علاقه داشت. یک هفته به عید مانده زیره سیاه را روی پارچه نازکی می‌ریخت، کوزه را با آن پارچه نازک می‌پوشاند بیست روز مانده به عید گندم‌ها را هم در سینی بزرگی می‌خیساند بعد جوانه‌ها را با پارچه نمدار می‌پوشاند و پشت پنجره می‌گذاشت. 

روز عید سبزه‌ها را با پارچه‌های رنگارنگ تزئین می‌کرد و وسط سفره هفت‌سین می‌گذاشت. تلویزیون که نبود با تقویم متوجه تحویل سال نو می‌شدیم. لباس نو پوشیده کنار هم می‌نشستیم. پدرم کمی قرآن می‌خواند. بعد به همه عیدی می‌داد. 

روز اول عمو‌ها و دایی‌ها به اتفاق همسر و بچه‌هایشان به دیدن پدرم که از آنها بزرگ‌تر بود می‌آمدند. بعد هم ما به دیدار اقوام می‌رفتیم. پدرم همیشه می‌گفت: اعیاد واقعی ما مسلمان‌ها عید فطر و قربان و مبعث هستند. در آن روز‌ها شیرینی می‌خرید و برای ما داستان‌هایی از پیامبر (ص) تعریف می‌کرد.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

زندگی باید بدون تشریفات شروع شود بیشتر بخوانید »