بازمانده

«بازمانده» اولین قدم در سینمای مقاومت که تداوم نیافت

«بازمانده» اولین قدم در سینمای مقاومت که تداوم نیافت


گروه فرهنگ دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ در سال ۱۳۷۳ بعد از گذشت پنج دهه از اشغال فلسطین توسط رژیم صهیونیستی فیلم سینمایی «بازمانده» به کارگردانی «سیف‌الله داد» و تهیه‌کنندگی «منوچهر محمدی»، «سیف‌الله داد» و «منوچهر عسگری‌نسب» ساخته شد. سیف‌الله داد فیلمنامه «بازمانده» را بر اساس داستان «بازگشت به حیفا» نوشته «غسان کنفانی» به نگارش درآورد و در کشور سوریه مقابل دوربین برد. «بازمانده» نه تنها در زمان خود که در همین زمان هم به لحاظ فرم و محتوا گامی رو به جلو هست که متاسفانه هنوز تکرار نشده هست. اگر همه عواملی که باعث شد «بازمانده» خلق شود از میان نمی‌رفت می‌توان انتظار داشت بازمانده‌های دیگری حتی در دل فلسطین و یا نزدیک به آن ساخته شود و سینمای ایران در کنار سینمای دفاع مقدس صاحب ژانری به نام سینمای مقاومت باشد.

سینمای دفاع در سال‌های ابتدایی خود قدم‌های لرزان، اما با انگیزه‌ای برداشت تا به «آژانس شیشه‌ای»، «دوئل»، «قارچ سمی» و ده‌ها اثر دیگر رسید. اما «بازمانده» در حقیقت حادثه‌ای یگانه در سینمای ایران بود. اگر تجربه «بازمانده» تداوم می‌یافت بدون شک امروز و در میدان بزرگ «طوفان‌الاقصی» سینمای ایران می‌توانست بسیار اثرگذارتر از موشک مقاومت و حتی هراس‌ناک‌تر از آن باشد. 

جبهه مقاومت بدون آفند و پدافند فرهنگی حتی با پیروزی قطعی در میدان نبرد به هدف کامل نرسیده هست چرا که ماهیت جبهه مقاومت اهداف و راهبرد‌هایی که به کار می‌گیرد نیازمند تبیین جامع برای افکار عمومی هست و مهمترین سلاح فرهنگی در میدان تبیین سینما هست. متاسفانه بعد از گذشت یک‌سال از آغاز عملیات طوفان‌الاقصی هنوز شاهد تلاشی برای ورود سینما به جبهه طوفان‌الاقصی دیده نشده هست و گویا هنوز اهالی سینما چه در سطح مدیران و چه فیلمسازان قصد پرداخت به این موضوع مهم را ندارند.

در اوج آتش‌افروزی‌های هیتلر و در زمانی که جهان در آتش جنگ می‌سوخت «لنی ریفنشنال» فیلم «پیروزی اراده» در سال ۱۹۳۴ درباره کنگره حزب نازی در نورنبرگ ساخت که در واقع مشروعیت بخشیدن به دیکتاتوری هیتلر بود. این فیلم فارغ از موضوع خود هنوز اثری درخشان در سینمای مستند هست. سوال این هست که چرا سینمای ایران که به تعبیر درست و معروف در جای درست تاریخ ایستاده هست قدمی کوچک حتی در حوزه مستند برنمی‌دارد؟

پاسخ این سوال هر چه باشد نمی‌تواند این کم‌کاری سینمای ایران را توجیه کند، دور از انتظار نیست که سینمای هالیوود که بلندگوی بزرگ صهیونیسم در آمریکا هست و هیچ صدای مخالفی علیه اسرائیل غاصب را برنمی‌تابد با همه توان به موضوع «طوفان‌الاقصی» ورود خواهد کرد و داستان خود را بر پرده سینما روایت خواهد کرد، ما از هم‌اکنون باید آمادگی کامل داشته باشیم تا در جنگ روایت‌ها مغلوب نشویم.

انتهای پیام/ 161

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

«بازمانده» اولین قدم در سینمای مقاومت که تداوم نیافت بیشتر بخوانید »

التماس برای رفتن به جبهه/ تهران کجا و جبهه کجا؟!

التماس یک نوجوان برای رفتن به جبهه/ تهران کجا و جبهه کجا؟!


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «عبدالرضا موسوی» رزمنده دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب «بازمانده» روایتی از تلاشش برای رفتن به جبهه را بیان کرده است که در ادامه می‌خوانید.

آن سال، من در دوره راهنمایی درس می‌خواندم. تصمیم گرفتم درس را رها کنم و به جبهه بروم؛ نمی‌دانستم این موضوع را چگونه با مادر و برادرهایم مطرح کنم. یک روز، آرام‌آرام زمینه را آماده کردم و کمی درباره جبهه حرف زدم. آخر کار هم دلم را به دریا زدم و گفتم: «می‌خوام به جبهه برم.» برادرم شروع کرد به نصیحت کردن من. مادرم آن لحظه حرفی نزد؛ ولی می‌دانستم ته قلبش راضی به رفتن من نیست. بالاخره جبهه بین ما فاصله می‌انداخت. تا آن روز، پیش نیامده بود که از خانه دور باشم. آن هم جبهه! جبهه کجا و تهران کجا؟ نزدیک هزار کیلومتر با هم فاصله داشت؛ آن هم جایی که هر لحظه احتمال می‌رفت شهید یا مجروح شوم. البته اعتقادات او قوی بود؛ ولی دوری از فرزند، برای هر مادری سخت و به نظر من امتحانی بزرگ است. از آن روز به بعد سعی می‌کرد به صورت غیرمستقیم این فکر را از ذهنم دور کند.

از آن‌طرف، سن من برای رفتن به جبهه قانونی نبود. این هم برای خودش ماجرایی پیدا کرد. از یک نفر شنیدم برای اعزام باید به ساختمان قرمز در خیابان عباسی بروم. آنجا آب پاکی را روی دستم ریختند. مسئول ثبت‌نام گفت: «برادر، سن شما قانونی نیست. یه سال دیگه باید صبر کنی.» هر قدر التماس کردم، نشد که نشد. آن‌موقع راحت‌ترین راه برای کسانی که مشکل من را داشتند این بود که شناسنامه را دستکاری کنند. یک کپی از روی شناسنامه می‌گرفتند و تاریخ قبلی را با تیغ می‌تراشیدند. آن‌قدر هول بودم که به جای برگه کپی، اصل شناسنامه را تغییر دادم. عدد سه تاریخ تولد را با تیغ تراشیدم و به دو تبدیل کردم. شدم متولد ۱۳۴۲. اما ناشیانه این کار را انجام دادم. خلاصه، نه تنها مشکلم حل نشد، که مشکلی هم بر مشکلاتم اضافه شد.

فردای آن روز با خاله‌ام جایی می‌رفتیم. سر راه گفتم: «خاله جون، یه دقیقه بیا بریم توی این ساختمون. می‌خوام برای جبهه ثبت‌نام کنم.» آنجا وقتی شناسنامه‌ام را دیدند، قضیه را فهمیدند. بدجوری مشکل‌ساز شد. گفتند که این جعل است و باید از ثبت‌احوال استعلام بگیرند. کار به جایی رسید که به جرم جعل اسناد دولتی می‌خواستند همان‌جا بازداشتم کنند. خاله‌ام التماس می‌کرد و می‌گفت: «آقا، جوونی کرده… نادونی کرده …»

خلاصه، به‌سختی توانستم از آنجا نجات پیدا کنم. از اینکه شناسنامه‌ام به ثبت برود نگران نبودم. از این ناراحت بودم که باید یک سال تا یک سال و نیم دیگر صبر می‌کردم.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

التماس یک نوجوان برای رفتن به جبهه/ تهران کجا و جبهه کجا؟! بیشتر بخوانید »

التماس برای رفتن به جبهه/ تهران کجا و جبهه کجا؟!

التماس برای رفتن به جبهه/ تهران کجا و جبهه کجا؟!


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «عبدالرضا موسوی» رزمنده دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب «بازمانده» روایتی از تلاشش برای رفتن به جبهه را بیان کرده است که در ادامه می‌خوانید.

آن سال، من در دوره راهنمایی درس می‌خواندم. تصمیم گرفتم درس را رها کنم و به جبهه بروم؛ نمی‌دانستم این موضوع را چگونه با مادر و برادرهایم مطرح کنم. یک روز، آرام‌آرام زمینه را آماده کردم و کمی درباره جبهه حرف زدم. آخر کار هم دلم را به دریا زدم و گفتم: «می‌خوام به جبهه برم.» برادرم شروع کرد به نصیحت کردن من. مادرم آن لحظه حرفی نزد؛ ولی می‌دانستم ته قلبش راضی به رفتن من نیست. بالاخره جبهه بین ما فاصله می‌انداخت. تا آن روز، پیش نیامده بود که از خانه دور باشم. آن هم جبهه! جبهه کجا و تهران کجا؟ نزدیک هزار کیلومتر با هم فاصله داشت؛ آن هم جایی که هر لحظه احتمال می‌رفت شهید یا مجروح شوم. البته اعتقادات او قوی بود؛ ولی دوری از فرزند، برای هر مادری سخت و به نظر من امتحانی بزرگ است. از آن روز به بعد سعی می‌کرد به صورت غیرمستقیم این فکر را از ذهنم دور کند.

از آن‌طرف، سن من برای رفتن به جبهه قانونی نبود. این هم برای خودش ماجرایی پیدا کرد. از یک نفر شنیدم برای اعزام باید به ساختمان قرمز در خیابان عباسی بروم. آنجا آب پاکی را روی دستم ریختند. مسئول ثبت‌نام گفت: «برادر، سن شما قانونی نیست. یه سال دیگه باید صبر کنی.» هر قدر التماس کردم، نشد که نشد. آن‌موقع راحت‌ترین راه برای کسانی که مشکل من را داشتند این بود که شناسنامه را دستکاری کنند. یک کپی از روی شناسنامه می‌گرفتند و تاریخ قبلی را با تیغ می‌تراشیدند. آن‌قدر هول بودم که به جای برگه کپی، اصل شناسنامه را تغییر دادم. عدد ۳ تاریخ تولد را با تیغ تراشیدم و به ۲ تبدیل کردم. شدم متولد ۱۳۴۲. اما ناشیانه این کار را انجام دادم. خلاصه، نه تنها مشکلم حل نشد، که مشکلی هم بر مشکلاتم اضافه شد.

فردای آن روز با خاله‌ام جایی می‌رفتیم. سر راه گفتم: «خاله جون، یه دقیقه بیا بریم توی این ساختمون. می‌خوام برای جبهه ثبت‌نام کنم.» آنجا وقتی شناسنامه‌ام را دیدند، قضیه را فهمیدند. بدجوری مشکل‌ساز شد. گفتند که این جعل است و باید از ثبت‌احوال استعلام بگیرند. کار به جایی رسید که به جرم جعل اسناد دولتی می‌خواستند همان‌جا بازداشتم کنند. خاله‌ام التماس می‌کرد و می‌گفت: «آقا، جوونی کرده… نادونی کرده …»

خلاصه، به‌سختی توانستم از آنجا نجات پیدا کنم. از اینکه شناسنامه‌ام به ثبت برود نگران نبودم. از این ناراحت بودم که باید یک سال تا یک سال و نیم دیگر صبر می‌کردم.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

التماس برای رفتن به جبهه/ تهران کجا و جبهه کجا؟! بیشتر بخوانید »