برادر شهید

شهید «سعید قره‌داغی» به روایت برادر

شهید «سعید قره‌داغی» به روایت برادر


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «سعید قره‌داغی» هنگام شهادت تنها شش ماه از عقدش می‌گذشت. قرار بود بعد از محرم و صفر ازدواج کند که روز دوم تیرماه در بمباران سازمان بسیج به شهادت رسید.

شهید سعید قره‌داغی به روایت برادر

در مراسم تشییع و تدفین پیکر او، مادر شهید سخنرانی غرایی کرد که مورد توجه رسانه‌ها و مردم قرار گرفت. این مادر داغدیده گفته بود: «ای داماد شش ماهه‌ام که عروست منتظرت بود. کجایی عزیزترینم. بشکند، بشکند دستانی که تو و همکاران و برادران تو را اینچنین پرپر کرد…» در گفت‌وگویی که با حامد قره‌داغی برادر شهید داشتیم، خاطرات این شهید ۲۶ ساله تجاوز رژیم صهیونیستی و امریکا را مرور کردیم. 

حامد و سعید همکار بودند و روز شهادت برادر، او نیز در سازمان بسیج حضور داشت. صبح هر دو با هم سرکار رفتند و غروب آفتاب او به تنهایی به خانه برگشت. سعید نامش را در لیست شهدا ثبت کرده بود. 

کلیپی از مراسم تشییع و تدفین شهید قره‌داغی منتشر شده که در آن مادر شهید قاطعانه سخنانی را بیان می‌کنند. این روحیه مادر شهید از کجا نشئت می‌گیرد؟

ما یک خانواده مذهبی و انقلابی داریم و مادرم هرچند داغدار فرزندش هست، اما با همان روحیه انقلابی سعی کرد محکم و قاطع در خصوص آقا سعید و شهادتش صحبت کند. در کل خانواده‌های ایرانی چه در جنگ تحمیلی هشت ساله و چه در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه، نشان دادند در برابر دشمن تسلیم نمی‌شوند و با عزت و سربلندی با متجاوزان برخورد می‌کنند. ما هم مثل خیلی از خانواده‌های ایرانی در دوران هشت سال دفاع مقدس رزمنده‌هایی داشتیم که به جبهه رفته بودند. پدرم یک دوره سه ماهه و دایی‌ام و چند نفر دیگر از اقوام از یادگاران آن دوران هستند. 

در خانه چند فرزند هستید، آقا سعید فرزند چندم خانواده بود؟

با آقا سعید ما چهار برادر بودیم. او فرزند آخر خانواده و متولد ۱۹ دی ۱۳۷۸ بود. من سومین فرزند خانواده هستم و متولد سال ۶۹، تقریباً ۹ سال با اخوی فاصله سنی داشتم. 

شهید در کودکی چطور روحیاتی داشت؟

تا آنجا که یادم هست، برادرم از کودکی دوست داشت نظامی شود. وقتی او را به کلاس اول ابتدایی برده بودیم، معلم از بچه‌ها پرسیده بود دوست دارند در آینده چه کاره شوند اغلب گفته بودند یا دکتر می‌شوند یا خلبان و مهندس، ولی سعید گفته بود دوست دارم پلیس شوم. با چنین روحیه‌ای، از کودکی و نوجوانی جذب بسیج شده بود. در پایگاه بسیج امامزاده موسی واوان فعال بود و دو سال هم فرماندهی این پایگاه را برعهده داشت. از همان بسیج هم جذب سپاه شد و در سازمان بسیج مستضعفین خدمت می‌کرد.

اگر بخواهم از اخلاق آقا سعید بگویم، واقعاً در بین ما چهار برادر، او اخلاق و روحیات خاصی داشت. اخیراً که با برادرهایم در مورد او صحبت می‌کردیم، به این نتیجه رسیدیم که بین ما، او خیلی خانواده‌دوست بود. من و یکی از اخوی‌ها متأهل هستیم، ولی با وجود سعید در خانه پدری، نگرانی از بابت والدین‌مان نداشتیم. چون سعید حواسش به آنها بود و با تعهدی که نسبت به پدر و مادرمان داشت، خیال‌مان از بابت آنها راحت بود. سعید قلب مهربانی داشت و به بزرگ‌تر‌ها احترام می‌گذاشت. این روحیاتش باعث شده بود در خانواده و اقوام و دوستان، یک چهره محبوبی باشد. به رغم آنکه جوانی ۲۶ ساله بود، ولی رفیق بازی نمی‌کرد. نه اینکه هیچ دوستی نداشته باشد، دوستان خاص خودش را داشت که همگی از بچه هیئتی‌ها و بچه‌های مسجد و بسیج بودند. 

گویا شهید قره‌داغی در شرف ازدواج بود که به شهادت رسید؟

برادرم حدود شش ماه قبل از شهادتش عقد کرده بود. قرار بود بعد از محرم و صفر سر خانه و زندگی‌اش برود. ایشان برای خانه سازمانی هم ثبت نام کرده و اسمش در لیست بود. الان که با هم گفت‌و‌گو می‌کنیم، حدود سه، چهار روز قبل قرار بود خانه‌ها را تحویل بدهند. برنامه آقا سعید این بود که بعد از تحویل گرفتن خانه سازمانی، شرایط را فراهم کند که بعد از ازدواج به خانه خودش برود. حتی برای سفر ماه عسل هم ثبت‌نام کرده بود تا مهرماه همراه خانمش به کربلا بروند. البته سفر کربلا پشت قباله عقدش هم بود و به این ترتیب ایشان همه چیز را برای ازدواجش فراهم کرده بود. منتها قسمت بود به جای حجله بخت به حجله شهادت برود. 

شهید سعید قره‌داغی به روایت برادر

با روحیه بسیجی که داشت، پیش آمده بود از شهادتش حرفی بزند؟

مادرم می‌گفت سعید شب قبل از شهادتش به او گفته بود دوست داری شهید شوم؟ مادرم گفته بود بله دوست دارم، ولی الان نه. تو باید بمانی و حالا حالا‌ها به جامعه خدمت کنی و در سن بالا شهید شوی. بعد سعید یک عکس نشان مادرمان داده و گفته بود اگر شهید شدم این عکس را به بنرم بزنید. فردا صبح که دوشنبه دوم تیرماه بود، با هم به محل کار رفتیم و او دیگر بازنگشت. 

با شهید همکار بودید؟

بله، من از اواخر سال گذشته با ایشان در سازمان بسیج همکار شده بودم. آن روز صبح (دوشنبه دوم تیر) با هم سر کار رفتیم. روز‌های جنگ بود و گاهی شوخی‌هایی درباره احتمال شهادت می‌کردیم. خاطره‌ای را اینجا عرض کنم. چهارشنبه هفته قبلش با هم سرکار رفتیم. ظهر که شد سعید به من گفت برویم خانه؟ گفتم نه من را برای شیفت نگه داشته‌اند. او رفت و من در سازمان ماندم. آن روز‌ها به دلیل جنگ و صدای بمباران که می‌آمد، همسرم را به خانه پدرمان فرستاده بودم.

آن هفته چهارشنبه، پنج‌شنبه و جمعه تا شنبه بعدازظهر سرکار ماندم. در این مدت سعید در خانه سر به سر خانمم می‌گذاشت و به شوخی می‌گفت که حامد در محل کار مانده تا شهید شود. کی شهید می‌شود تا من بنرش را بزنم. خلاصه آن چند روز شیفتم گذشت و شنبه بعدازظهر قرار شد بعد از چند روز به خانه برگردم. به سعید گفتم بیا امروز با هم به خانه برگردیم. چون آن روز هم من ماشین آورده بودم هم سعید. به او گفتم بیا با یک ماشین برویم تا کمتر بنزین مصرف کنیم. (موقع جنگ بنزین سهمیه‌بندی شده بود)، اما سعید گفت یک‌شنبه شیفت نیستم و باید ماشینم را ببرم. خلاصه من راه افتادم و به سمت خانه‌ام رفتم. در همین زمان سعید با خانه ما تماس گرفته و به خانمم گفته بود این هم شوهرت! دارد برمی‌گردد. شهید بشو نیست!

آن روز وقتی به واوان برگشتیم من به سعید گفتم قبل از اینکه به خانه برویم، یک سری به حوزه بسیج بزنیم و خداقوتی بگوییم. به هر حال ما از قدیمی‌های بسیج بودیم و شاید حضورمان باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شد. رفتیم و ۲۰ دقیقه‌ای آنجا بودیم. یک‌شنبه شب که شد، به سعید زنگ زدم و گفتم فردا من ماشین می‌آورم، تو دیگر ماشین نیاور با هم برویم. او پذیرفت و صبح دوشنبه با هم به سمت سازمان بسیج رفتیم. ظهر همان روز صهیونیست‌ها سازمان را بمبارن کردند و سعید به شهادت رسید. 

روز بمباران شما هم آنجا حضور داشتید؟

بله، من هم در سازمان بودم منتها ساختمان ما مورد هدف قرار نگرفت. به نظرم ساعت یک ربع به دوازده ظهر دوم تیرماه بود که ناگهان صدای انفجاری به گوش رسید. از موج انفجار، آسیب‌هایی به ساختمان ما رسید. بعد که بیرون آمدیم، دیدیم دود و غبار عجیبی همه جا را گرفته هست طوری که تا یک دقیقه جلوی بینی‌مان را گرفته بودیم تا خفه نشویم. حتی آسمان را نمی‌توانستیم ببینیم. در همین لحظه یک نفر گفت ساختمان نمایندگی را زدند. رفتیم به سمت ساختمان و دیدیم که آن ساختمان چهار طبقه کلا ویران شده هست.

ساختمان محل کار سعید با ساختمان نمایندگی فاصله داشت. با او تماس گرفتم ولی گوشی‌اش در دسترس نبود. به سمت بلوار رفتم تا از آنجا بتوانم ساختمان محل کارش را ببینم. به بلوار که رسیدم، دیدم ساختمان آنها را هم زده‌اند و کل آن ساختمان که چند معاونت داشت ویران شده هست. وقتی این صحنه را دیدم، انگار آوار روی سرم خراب شد. سریع به آن طرف رفتم و دادم زدم سعید داداش… سعید… بلکه شاید صدایم را بشنود و از زیر آوار حرفی بزند، اما هیچ صدایی نیامد. 

پیکر شهید چه زمانی پیدا شد؟ شما چطور از شهادتش مطلع شدید؟

آن روز من نتوانستم او را پیدا کنم. روز بعد پیکرش را از زیر آوار خارج و به ما شهادتش را اعلام کردند. روز بمباران، من تا ساعت‌ها دنبالش گشتم. روز حادثه سعید قرار بود شش بعدازظهر به خانه برگردد، ولی من قرار بود فردا صبحش برگردم. عرض کردم بمباران ساعت حول و حوش یک ربع به دوازده اتفاق افتاد، من تا ساعت چهار عصر موضوع را به هیچ کس نگفته بودم الا فرمانده حوز‌ه‌مان.

بعد از اینکه از پیدا کردن سعید در میان ویرانه‌ها ناامید شدم، ساعت دو و نیم یا سه عصر یکی از همکاران به من گفت سعید را دیده و او زنده هست. این بنده خدا که الان خاطرم نیست کدام یک از همکاران بود، می‌گفت پیکر سعید را به صورت نیمه جان از داخل آوار‌ها خارج و به بیمارستان منتقل کرده‌اند در حالی که هنوز زنده و جراحاتی برداشته بود. با حرف آن بنده خدا تصمیم گرفتم به بیمارستان بعثت که نزدیک محل کارمان هست بروم.

چون نمی‌توانستم رانندگی کنم، سوئیچ ماشین را به یکی از همکاران دادم و با هم به بیمارستان رفتیم. خیلی گشتیم ولی سعید را پیدا نکردیم. به دو بیمارستان دیگر که می‌گفتند مجروحان را آنجا برده‌اند، رفتیم ولی آنجا هم نبود. ساعت چهار به یکی از همکاران برادر دیگرم زنگ زدم و موضوع را گفتم. بعد خانمم زنگ زد و گفت نامزد سعید مرتب تماس می‌گیرد و می‌گوید چرا سعید گوشی‌اش را جواب نمی‌دهد. احتمالاً حامد می‌داند او کجاست. من بهانه آوردم و گفتم شاید گوشی‌شان را خاموش کرده‌اند تا مسائل امنیتی داخل سازمان را رعایت کنند، اما چند دقیقه بعد دوباره خانمم تماس گرفت و من دیگر نتوانستم بهانه‌ای جور کنم.

گفتم اینجا را زده‌اند و من سعید را پیدا نمی‌کنم، اما شما به نامزدش بگو که پادگان بغلی را زده‌اند و سعید هم رفته کمک. آنجا آنتن نمی‌دهد برای همین گوشی‌اش در دسترس نیست. سعی من این بود تا از وضعیت سعید اطلاع دقیقی پیدا نکردم، موضوع را به کسی نگویم، اما پدرخانم سعید دنبال پدرم آمده و با هم به سازمان آمده بودند. تقریباً ساعت هشت شب بود که آمدند سازمان و آنجا مطلع شدند که ساختمان محل کار سعید بمباران شده هست. صبح روز بعد هم که پیکر سعید از زیر آوار‌ها پیدا و شهادتش به ما اعلام شد. 

غیر از آقا سعید، همکاران دیگرتان هم به شهادت رسیدند؟

یکسری از دوستان را می‌شناختم که آن روز به شهادت رسیدند. در چهار روزی که سازمان شیفت بودم، شهید مرصاد مومنی با من بود. آن چند روز خیلی با هم صحبت و شوخی می‌کردیم. ایشان هم روز دوم تیرماه به شهادت رسیدند. یا شهید میلاد نماینده را تنها نیم ساعت قبل از بمباران دیدم. این بنده خدا فکر کنم پیکرش بعد از ۳۴ روز پیدا شد. آخرین شهید هم اسماعیل پاشایی بود که پیکرش بعد از ۴۵ روز پیدا شد. 

سخن پایانی؟

من و آقا سعید اواخر سال پیش همکار شده بودیم. شهید در چند سال اخیر به سفر اربعین می‌رفت. امسال از اوایل سال مشخص بود تابستان گرمی داریم و اربعین هم که وسط تابستان افتاده هست. با خودم گفتم اگر امسال بخواهم اربعین بروم، واقعاً در گرما سخت می‌شود، اما دلم به این خوش بود که سعید یک نیروی محرکه‌ای برایم می‌شود و من را با خودش می‌کشاند و به اربعین می‌رویم. متأسفانه قسمت نشد با هم برویم. او به جای حرم به دیدار صاحب حرم رفت و نامش را در دفتر شهدا به ثبت رساند. 

سخنان مادر شهید سعید قره‌داغی در مراسم تشییع و تدفین شهید

سلام بر اباعبدالله (ع) …

من با کمال افتخار مادر شهید سعید قره‌داغی هستم. پسرم سرباز ولایت بود. پسرم یل اسلام بود. پسرم شیرمرد ایران بود. من به او افتخار می‌کنم و به او می‌گویم مادر شهادتت مبارک.‌ای جان جانانم.‌ای عزیزترین نور چشمم.‌ای داماد شش ماهه‌ام که عروست منتظرت بود. کجایی عزیزترینم؟ بشکند، بشکند دستانی که تو و همکاران و برادران تو را اینچنین پرپر کرد… عزیزان همه شما قدم بر چشمان من گذاشتید و عزیز من را همراهی کردید، از همه شما کمال تشکر دارم.

الهی به حق محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین، فرج مولای‌مان را برسان. الهی رهبرم سید علی جانم را در پناهگاه محکم خود قرار بده و محافظت بفرما. الهی به آه مادران شهید و به آه دلسوخته‌ها، رژیم منحوس صهیونی و ترامپ ملعون و همه جنایتکاران عالم را از صحنه روزگار محو کن. ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند…

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/ 119

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
شهید «سعید قره‌داغی» به روایت برادر

شهید «سعید قره‌داغی» به روایت برادر بیشتر بخوانید »

صلح خوب است نه از نوع آمریکایی

صلح خوب است نه از نوع آمریکایی


به گزارش نوید شاهد، غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری از فرماندهان جوان دفاع مقدس است که در عملیات فتح‌المبین، رمضان و بیت‌المقدس نقش مؤثر و فعالی داشت. او جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران بود. شهید باقری در ۲۵ شهریورماه سال ۱۳۶۱ در جمع رزمندگان اسلام در بحبوحه عملیات رمضان در قرارگاه کربلا درباره ماهیت صلح مدنظر انقلاب اسلامی سخن به میان آورد. گویی این سردار رشید اسلام 39 سال پیش دستکش مخملی آمریکا را پیش‌بینی کرده بود که هیچ‌گاه بر این غده سرطانی نمی‌توان اعتماد کرد.

صلح خوب است نه از نوع آمریکایی

آنچه در ادامه می‌شنوید، سخنان منتشرنشده شهید حسن باقری است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس این صوت تاریخی را به مناسبت سالروز شهادت این سردار سپاه اسلام در نهم بهمن‌ماه سال ۱۳۶۱ برای نخستین بار منتشر می‌کند:

باید یادمان باشد که جنگ چیز خوبی نیست، یعنی این‌جوری نیست که ما جنگ را دوست داشته باشیم، این‌جوری نیست ما دوست داشته باشیم همیشه جنگ باشد، درگیری باشد. ما دوست داریم که صلح بشود ولی چه صلحی؟ صلحی که اسلام حفظ باشد، صلحی که آمریکایی نباشد، اما جنگ را چه کسی راه می‌اندازد؟

جنگ را آمریکایی‌ها راه می‌اندازند، برای اینکه جوان‌های مسلمان ما را، جوان‌های حزب‌اللهی ما را از بین ببرند و در درازمدت بتوانند مسلط بشوند بر اسلام، مسلط بشوند بر کشورهای اسلامی. این هم باید حواسمان باشد که برعلیه آمریکایی‌ها همه‌چیز را یاد بگیریم، فردا این‌ها فکر نکنند که اگر ما یک تعدادی شهید دادیم، دیگر چیزی بلد نیستیم، دیگر جوان نداریم.

 

انتهای پیام/ ر

صلح خوب است نه از نوع آمریکایی

منبع خبر

صلح خوب است نه از نوع آمریکایی بیشتر بخوانید »

مراسم وداع با پیکر مطهر جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج حسین باباکردی

مراسم وداع با پیکر مطهر جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج «حسین باباکردی»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از گلستان،با نهایت تأسف و تأثر اطلاع یافتیم جانباز ۷۰ درصد جنگ تحمیلی حاج «حسین باباکردی» برادر بزرگوار شهید والامقام شعبانعلی باباکردی، پس از تحمل سال‌ها درد و رنج ناشی از جانبازی، به خیل عظیم شهیدان ملحق شدند. 

دفاع مقدس شهید حاج حسین باباکردی” src=”https://defapress.ir/files/fa/news/1404/1/5/2869491_409.jpg” alt=”مراسم وداع با پیکر مطهر جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج حسین باباکردی” width=”600″ height=”400″>

با ادای احترام به مقام پرمعنویت این برادر بزرگوار، این ضایعه را به بیت معزز شهید و بستگان محترمشان تسلیت گفته و از درگاه خداوند رحمان و رحیم برای ایشان علو درجات و بهشت برین و برای بازماندگان صبر و اجر و سلامتی مسألت می‌نمائیم.

 مراسم وداع با پیکر مطهر جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج حسین باباکردی امروز سه شنبه ۱۴۰۴/۱/۵  ساعت ۱۹:۳۰ تا ۲۰ در زینبیه محله خارکلاته ویژه خواهران و ساعت ۲۰ تا ۲۱ در مسجد امام حسین(ع) محله خارکلاته ویژه برادران برگزار می گردد از امت شهید پرور استان گلستان دعوت می شود تا در این مراسم شرکت نمایند.

انتهای پیام /

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

مراسم وداع با پیکر مطهر جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج «حسین باباکردی»

مراسم وداع با پیکر مطهر جانباز سرافراز دفاع مقدس شهید حاج «حسین باباکردی» بیشتر بخوانید »

«سید محمد اندرزگو» یار راستین امام و انقلاب درگذشت

«سید محمد اندرزگو» یار راستین امام و انقلاب درگذشت


به گزارش نوید شاهد به نقل از دفاع‌پرس، حاج «سید محمد اندرزگو» یار راستین امام و انقلاب و برادر بزرگ شهید «سید علی اندرزگو» در سن 88 سالگی دار فانی را وداع گفت و به دیدار برادر شهید خود شتافت.

«سید محمد اندرزگو» یار راستین امام و انقلاب درگذشت

مراسم بزرگداشت این مجاهد نستوه، روز یکشنبه 21 مردادماه 1403 از ساعت 17 تا 19 در مسجد انصارالحسین (ع) واقع در فاز یک شهرک شهید محلاتی برگزار می‌شود.

حاج سید محمد اندرزگو در دوران نهضت انقلاب اسلامی بار‌ها توسط ساواک دستگیر و مورد بازجویی‌های طاقت‌فرسا و شکنجه‌های سنگین قرار گرفت؛ به طوری که تا لحظه وفات نیز ابن آثار در بدن وی قابل مشاهده بود.

وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب درآمد و در دوران دفاع مقدس به مجاهدت‌های بسیاری از جمله فرماندهی پادگان بلال پرداخت.

 

انتهای پیام/ ر

«سید محمد اندرزگو» یار راستین امام و انقلاب درگذشت

منبع خبر

«سید محمد اندرزگو» یار راستین امام و انقلاب درگذشت بیشتر بخوانید »

روایت همسر شهید «مهدی باکری» از آخرین دیدار با همسرش/ روایت شهید «مهدی باکری» از نحوه شهادت در خواب همسرش/ قهرمان من

رویای صادقه‌ای که پیک پرواز شهید باکری شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «مهدی باکری» سال ۱۳۳۳ به دنیا آمد و روز ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید و قایق حامل پیکر او مورد اصابت گلوله آر. پی. جی قرار گرفت و مفقودالاثر شد.

متن زیر، بخشی از متن کتاب «از چشم‌ها ۲؛ به مجنون گفتم زنده بمان، شهید مهدی باکری» به قلم «فرهاد خضری» است که انتشارات «روایت فتح» آن را منتشر کرده است.

این بخش از کتاب، سخنان «صفیه مدرس» همسر شهید «مهدی باکری» است که وی آخرین دیدار خود با همسرش را توصیف می‌کند.

«در فاصله‌ای که بین عملیات خیبر و بدر بود، همان یک سال، هیچ عملیات مهمی نشد. مهدی هفته‌ای یک بار می‌آمد به من سر می‌زد. عملیات بدر اوایل اسفند سال ۱۳۶۳ شروع شد.

آخرین شب دیدارمان بود که مهدی وقت نماز آمد خانه. نمازش را خواند. برایش آب گرم کردم برود حمام. آخرین خداحافظی ما مثل همیشه نبود.

البته من زیاد متوجه نشدم؛ چون پیش خودم حدس می‌زدم مهدی شهید نمی‌شود. به خودم می‌گفتم: «مهدی خانواده‌ای دارد که پدر ندارد، مادر ندارد. حمید هم که شهید شده. شوهر خواهرشان هم که در تصادف از دنیا رفت.»

هر کدامشان دو بچه به یادگار گذاشته بودند. پنج خواهر و برادر کوچکتر از خودش هم در خانه پدری بودند. تنها کسی که در خانواده باکری حق پدری کردن اینهمه بچه را داشت، مهدی بود.

فکر می‌کردم مصلحت خدا این باشد که لااقل مهدی زنده بماند. انتظار داشتم مهدی بعد از عملیات بدر برگردد و دور هم باشیم. با آن سال، هیچ عیدی را به خاطر نمی‌آورم که پیش هم باشیم. یک هفته مانده به عید، خبر آوردند مهدی هم شهید شده. درست بیست و پنجم اسفند سال ۶۳. کسی جرأت نمی‌کرد به من بگوید. بچه‌های لشکر مرتب تلفن می‌زدند و احوال مرا می‌پرسیدند.‌

می‌خواستند بدانند فهمیده‌ام یا نه. بالاخره از این رفتار‌ها و احوال اطرافیان بو‌هایی بردم. ازشان تقاضا کردم جنازه‌اش را، لااقل جنازه‌اش را نشانم بدهند؛ که نمی‌شد. نمی‌توانستند.

بعد‌ها فهمیدم او هم مثل حمید در جزایر مجنون گم شده و … جنازه ندارد. بعد از رفتن مهدی، یک بار خواب دیدم آمده خانه. ازش پرسیدم: «مهدی! من خیلی دلم می‌خواهد بدانم چطوری شهید شده‌ای.»

گفت: «یک تیر خورد به شکمم، یک تیر به پیشانی‌ام.»

به من گفته بودند تیر فقط به پیشانی مهدی خورده. بعد‌ها شنیدم که جنازه‌اش آن طرف دجله مانده. شنیدم، چون با دو دستش اسلحه برداشته بوده می‌جنگیده، تیر به پیشانی‌اش می‌خورد.

بعد هم که می‌گذارندش در قایق که بیاورندش عقب، خمپاره می‌آید می‌خورد به شکمش و آب با خودش می‌بردش. در تمام این سال‌ها که از رفتنش می‌گذرد، همیشه او را در خواب‌هایم زنده دیده‌ام. با لباس سراسر سفید که آمده با من سر سفره غذا بخورد. یا خبر بدهد آماده شویم می‌خواهد ما را هم ببرد. یک بار هم نشده دیده باشم او شهید شده باشد.»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

رویای صادقه‌ای که پیک پرواز شهید باکری شد

رویای صادقه‌ای که پیک پرواز شهید باکری شد بیشتر بخوانید »