بروجرد

مناطق آزاد باید کانون جذب سرمایه گذاری و توسعه صادرات باشند

مناطق آزاد باید کانون جذب سرمایه گذاری و توسعه صادرات باشند



تهران – ایرنا – معاون اول رییس جمهور با تأکید بر اینکه مناطق آزاد کشور باید کانونی برای جذب سرمایه گذاری و توسعه صادرات باشند، گفت: باید تدابیری اتخاذ شود تا جذابیت صادرات نسبت به واردات در مناطق آزاد افزایش پیدا کند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، دومین جلسه شورای عالی مناطق آزاد تجاری – صنعتی و ویژه اقتصادی در دولت سیزدهم عصر امروز(سه شنبه) به ریاست معاون اول رییس جمهور برگزار شد.

دکتر محمد مخبر در این جلسه با تأکید بر اینکه مناطق آزاد کشور باید کانونی برای جذب سرمایه گذاری و توسعه صادرات باشند، گفت: باید تدابیری اتخاذ شود تا جذابیت صادرات نسبت به واردات در مناطق آزاد افزایش پیدا کند و اهمیت این موضوع در بودجه های سالانه و سرمایه گذاری ها مشهود باشد.

معاون اول رییس جمهور همچنین با بیان اینکه باید در دوره جدید شاهد دقت و سرعت هر چه بیشتر در انجام حسابرسی صورت های مالی سازمان مناطق آزاد کشور باشیم خاطرنشان کرد: حسابرسی ها و صورت های مالی باید به روز باشد و شاهد تأخیر در انجام این امور نباشیم.

در این جلسه که وزیران کشور، امور اقتصادی و دارایی، دادگستری، تعاون، کار و رفاه اجتماعی، فرهنگ و ارشاد اسلامی و معاون اجرایی رییس جمهور نیز حضور داشتند، سعید محمد دبیر شورای عالی مناطق آزاد تجاری – صنعتی و ویژه اقتصادی گزارشی از مصوبات نخستین جلسه شورای عالی در دولت سیزدهم ارائه کرد.

در این نشست همچنین برخی موضوعات و پیشنهادات از سوی دبیرخانه شورای عالی مناطق آزاد تجاری – صنعتی و ویژه اقتصادی مطرح شد و پس از بحث و تبادل نظر به تصویب رسید.

نصاب معاملات مناطق آزاد تجاری – صنعتی برای سال ۱۴۰۱، اساسنامه سازمان های مناطق آزاد جدیدالتأسیس، اصلاح اساسنامه شرکت سرمایه گذاری و توسعه مناطق آزاد ماکو، تدقیق محدوده و طرح جامع منطقه ویژه اقتصادی میرجاوه، طرح جامع منطقه ویژه اقتصادی سبزوار، اصلاح محدوده منطقه ویژه اقتصادی لرستان و تعیین محدوده و موضوع فعالیت و سازمان مسئول منطقه ویژه اقتصادی بروجرد از جمله مصوبات جلسه امروز بود.

منبع: ایرنا

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مناطق آزاد باید کانون جذب سرمایه گذاری و توسعه صادرات باشند بیشتر بخوانید »

مروری بر زندگی‌نامه تنها شهید طلبه روشن‌دل دفاع مقدس

مروری بر زندگی‌نامه تنها شهید طلبه روشن‌دل دفاع مقدس


به گزارش مجاهدت از خبرنگاردفاع‌پرس از خرم‌آباد، طلبه «یعقوب نظام‌الاسلامی» سوم اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در روستای «فیال» از توابع شهرستان «بروجرد» به دنیا آمد. چندروزی از تولد وی نگذشته بود که به بیماری آبله مبتلا شد؛ بنابراین پس از ۴۰ روز بینایی خویش را از دست داد.

روزها و ماه‌ها یکی پس از دیگری سپری می‌شد تا این‌که یعقوب به سن نوجوانی رسید. علاقه وافر او به مسائل دینی و مذهبی باعث شد که اهالی روستا به او لقب شیخ بدهند؛ بنابراین قدم در دانشگاه امام صادق (ع) حوزه علمیه بروجرد نهاد. این بیداردل که چشم به دنیای ظاهر بسته بود، مشتاقانه به یادگیری مسائل دینی پرداخت و بعد از چهار سال اقامت در بروجرد و گذراندن مقدمات، با توجه به هوش و استعدادی که خداوند به او عطا فرموده بود، به پیشنهاد علمای آن دیار، جهت ادامه تحصیل راهی «قم» شد.

وی در قم با این‌که نابینا بود، با پشتکار فراوان در درس‌ها شرکت می‌کرد و با ممارست زیاد سعی در حفظ دروس حوزه داشت. او علاوه بر درس، اهتمام شدیدی در خودسازی داشت و خویش را به زیور اخلاق حسنه‌ای چون تواضع و فروتنی و انفاق آراسته بود.

«یعقوب نظام‌الاسلامی» صوت بسیار زیبایی داشت و این صدا آن‌گاه که با سوز دل همراه می‌شد، مشتاقان کوی حضرت دوست را که بر سفره کمیل نشسته بودند، تا عرش اعلی سیر می‌داد.

برادرش مهم‌ترین خاطره‌ای را که از وی در حافظه‌اش به یادگار مانده را چنین بیان کرده است که: «یعقوب نزد من اشعار و دعا حفظ می‌کرد. یک روز از من خواست که وساطت او را برای اعزام به جبهه کنم؛ زیرا بسیج به علت نابینا بودن از اعزام او جلوگیری می‌کرد. من رفتم و با گفت‌وگوی بسیار سعی کردم برادران سپاه را متقاعد کنم تا ایشان را به جبهه اعزام کنند، و سرانجام تلاشم ثمر داد و موفق شدم که آن‌ها را راضی کنم. بعد از این‌که فرم‌های مربوط به اعزام را پر کردم، خبر موافقت بسیج را به یعقوب دادم. او از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید و مانند کسی که به آرزویش رسیده باشد، بسیار خرسند بود».

«یعقوب نظام‌الاسلامی» سرانجام در تاریخ ۱۳۶۳/۰۴/۱۲ به جبهه اعزام شد. مسئولین به‌خاطر شرایط جسمی و نابینا بودن او، وی را به خط دوم جبهه اعزام کردند تا به تبلیغ و ارشاد رزمندگان بپردازد؛ ولی با اصرار زیاد شیخ یعقوب، او را به خط مقدم جبهه اعزام کردند تا به معبودش نزدیک شود.

سنگر یعقوب مأمن بچه‌های پاک‌دلی بود که در اوقات استراحت و بیکاری با شنیدن صحبت‌ها و لطیفه‌های او، روحیه می‌گرفتند.

حکایت وصال مردان خدا را باید دید، آن‌گاه که مشتاقانه به‌سوی محبوب‌شان چون کبوتری سبک‌بال پرواز می‌کنند. «یعقوب نظام‌الاسلامی» یکی از این افلاکیان بود که چشم دلش را تا افق بی‌نهایت هستی گشوده بود، آن‌جا که دارالقرار اولیای خداست. هنوز ۲ ماه و نیم از اعزامش به جبهه، دیار افلاکیان و عاشقان نگذشته بود که ندای «إرجعی الی ربک» را به گوش جان شنید و در تاریخ ۱۳۶۳/۰۶/۲۲ بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه‌اش به معشوق خود رسید و ندای حق را در منطقه «زبیدات» لبیک گفت. از او وصیتی به یادگار نماند؛ اما به دوستانش سفارش کرده بود که اگر شهید شدم، من را در بهشت شهدای بروجرد در کنار دیگر سبک‌بالان عاشق به خاک بسپارید.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مروری بر زندگی‌نامه تنها شهید طلبه روشن‌دل دفاع مقدس بیشتر بخوانید »

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «ام خاک»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم زینب روزبهانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

اُمِّ خاک

چند ساعت قبل از آنکه آن صدا بیاید سلمان داشت اتاق بچه را رنگ می‌کرد. هوا صاف بود و مادرش آمده بود خانهمان. لباس خوب‌هایش را پوشیده بود و سبزی‌های جشن فردا را پاک می‌کرد. برگ‌های ریحان را از ساقه می‌کند و می‌ریخت توی سبد حصیری و از مراسم فردا می‌گفت. از دسته «توشمالی» که خبر کرده بود تا هفت روز و هفت شب برایمان بخوانند و شادی کنند. اسم یکبهیک مهمان‌ها را می‌شمرد که مبادا کسی از قلم بیفتد. اصرار داشت هرطور شده شیخ حمود را دعوت کنیم. از قدیم اسم پسر‌های طایفه را همیشه او می‌گذاشته و خوبیت نداشت که نباشد.

فقط یک دیوار مانده بود که سلمان تمام کند؛ هر دو پا را در یک کفش کرده بود که «خوشم ازش نمی‌آد، خیلی خوش‌رقصی کرد برا آمریکایی‌ها؛ وقتی تو تموم محله‌هامون خونه داشتن، کم گردن کج کردیم براشون. به جاش آشیخی که تازه درسش تموم شده و برگشته رو دعوت می‌کنم.»

بعد، حرفش را زود عوض کرد و به بچه کشاند. فرچه پهن را در سطل رنگ تکاند. بی‌خودی می‌خندید و می‌گفت که چقدر دلش می‌خواهد پسرمان زودتر بزرگ بشود و بفرستدش کلاس تا آهنگ یاد بگیرد و بگذاردش بهترین مدرسه تا درس بخواند و مهندس بشود. بفرستدش فوتبال یاد بگیرد. بهترین بازیکن صنعت نفت بشود. خودش هم روی جلوترین سکو‌های استادیوم بنشیند گل زدن‌های پسرمان را ببینید. هورا بکشد و دست بزند. می‌گفت و می‌خندید و تندتند رنگ می‌زد.

اخم‌های اُم سلمان کمی توی هم رفته بود که مجال به حرفش نداد: «اووو… حالا تا اوموقع. قربونش بِرُم اگه به خودت بکشه که از مدرسه می‌چکیدی می‌رفتی دُم فوتبال، اووقت چه؟ پاشو استوری تحویلُم نده. شیخ حمودِ خبر کن خیال همه راحت بشه بزرگمونه خو.» سلمان درِ قوطی رنگ آبی را برداشت و ریخت توی سطل. عرقش را با سر آستین گرفت که توی چشمش نرود. نگاهم کرد و لبخند زد. من هم لبخندی زدم و فکر کردم کاش انگشتر فیروزه‌اش را درآورد که رنگی نشود. چشمم افتاد به قفس توی اتاق که دوتا قناری صدابه‌صدای هم داده بودند.

سلمان و مادرش سر شیخ حمود بحث می‌کردند و زور کولر گازی قراضه به خنک کردن روز آخر شهریور نمی‌رسید. اُم سلمان، دسته پیازچه‌ای را که نصف کرده بودم از من گرفت: «ئی‌قدر نشین عروسُم، برات خوب نیس! تازه زاییدی خو! کمی کاچی بخور تا شیرت بیاد. فردا باید جلو ئی‌همه آدم دربیای. فردا که اسم پسرته بذارن یعنی اسم اصلی مادرش هم معلوم می‌شه. مثل مُو که سی‌ساله صدام می‌زِنن اُم سلمان.»

وقتی که خندید دندان‌های سفیدش درخشیدند و من هم خندیدم و فکر کردم که فردا چه روز مهمی است. سبزی‌ها که تمام شد خواست برود به خانه‌اش سر بزند و برای پدر سلمان کمی قلیه ببرد.

قبل از آنکه صدا بیاید، سلمان گهواره بچه را برداشت و بُرد روی ایوان تا برایش آواز بخواند. دلش برای بچه رفته بود. خودش نشسته بود توی حیاط و چاقو می‌کشید به پوست ماهی‌ها. چیز زیادی صید نکرده بود آن روز. برایش کامیون قرمز بزرگ، چندتا ماشین آهنی و یک دست لباس بچگانه فوتبالی گرفته بود. چاقو که می‌کشید، پولک‌ها می‌درخشیدند و مثل جرقه‌های آتش میپریدند هوا. ضبط صوت ترانه «امل حیاتی» می‌خواند و سلمان سر تکان می‌داد با اُم کلثوم که آوازش هفت خانه آن طرف‌تر را برداشته بود: «همه زندگیم را بگیر، اما بگذار امروز زندگی کنم. بگذار کنارت باشم، بگذار کنار قلبت باشم.»

صدای عجیب که آمد از جا پریدم. بند دلم پاره شد یک‌هو. پا گذاشتم توی بشقاب کاچی و صدا کردم: «سلمان!» جوابی نیامد. دویدم توی حیاط. دود غلیظ و سیاه پیچیده بود توی هوا. هزارتا پرنده توی آسمان پریده بودند و از ترس در دل هم پرواز می‌کردند. شیون و جیغ زن‌ها و گریه بچه‌ها ولوله‌ایی انداخته بود همه جا.

دیوار حیاط و قسمت زیادی از خانه کناری ریخته بود روی سلمان. چیزی از او زیر خاک‌ها و آجر‌ها معلوم نبود. هر کسی به طرفی می‌دوید. هیچ کس نمی‌دانست صدای چه بوده این وقت روز به این بلندی. زبانم بند آمده بود. فقط ناخن می‌کشدم تو صورتم. گهواره سوراخ سوراخ روی ایوان بود. به هول بچه‌ام را برداشتم. صورت ترچکش را توی مو‌های عرق کرده‌ام بردم و دویدم ته خانه. چیز داغی سُر خورد پایین پاهایم. دهان بچه دَم گوشم همین‌طور خس‌خس می‌کرد. چسباندمش به خودم. مایع داغ بیشتر شد. فکر کردم به خونریزی افتادم. حتماً از ترس بوده. کاش روی خونریزی افتاده بودم. دست بردم لای پام و بچه را دیدم که از گلوش خون می‌جهید. صدای نفس‌ها تو می‌رفت و بیرون نمی‌آمد و با هر نفسی یک مشت خون سرخ زلال می‌ریخت روی سینه‌ام که با شیر گرم قاطی می‌شد. انگار زمین و زمان ساکت شد آن لحظه. من توی تاریکی ایستاده بودم. گریه‌ام صدای زوزه گرگ می‌داد.

شب و روز بعدش با یک سبد حصیری توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر آواره بودم. همه جا پر بود از زن‌های سیاهپوش بی‌شوهر و نخل‌های آتش‌گرفته و پرنده‌هایی که بی‌نوبت در آسمان جیغ می‌کشیدند. نه صدای سوت خمپاره‌ها را می‌شنیدم که هوای خرمشهر را می‌شکافتند و نه صدای گریه و ضجه کسی را. فقط خس‌خس نفس‌های بچه توی گوشم بود. پاهایم در هم می‌پیچید و چندبار با صورت زمین آمدم. شهر شبحی از خرمشهر بود؛ سوخته و بی‌دارودرخت با خانه‌های بی‌سقف. دیگر هیچ صیادی روی شط «هله‌هله سنگ پهنو … هله‌هله موج دریا» نمی‌خواند. نه از آن دکه سمبوسه‌فروشی خبری بود و نه از کافه لنگر؛ همان جایی که سلمان اولین‌بار جلوم را گرفت، سرخ شد و گفت عاشقم است. بعد موتور رِکسش را دواند و دواند تا روشن شد و رفت.

دو روز بعد با اُم سلمان در آن هوای خاکستری خرمشهر بالای قبر ایستاده بودیم و گنگ به دست‌های زمخت گورکن نگاه می‌کردیم. کلنگ می‌زد به خاک. بعد خاک‌های کوبیده را پرت می‌کرد بیرون و تپه شده بود کنار هردویمان. نعش سلمانم را با یک پتوی خاک‌آلود و خون شتک‌زده به‌سختی تا تپه قبرستان رساندیم. با اُم سلمان و چند زن همسایه از زیر آوار درش آوردیم. خاک‌های تلمبارشده را کنار زدیم ذره‌ذرهشان را زیرورو کردیم و هیچ مردی نداشتیم.

زمین خیس بود و ابر‌ها درهم رفته بودند باز. از تپه تا شیب قبرستان تا چشم کار می‌کرد چاله‌هایی تازه‌پرشده بود که هیچ‌کدام اسم نداشتند. ام سلمان با یک دست عبایش را گرفته بود و با دست دیگر چنگ می‌انداخت به صورتش و خون راه افتاده بود از چشم و چالش. نعش سلمان را بغل کرد. مثل کسی که بخواهد بچه‌ایی را در رختخوابش بگذارد قد و بالای بلند پسرش را آرام کشید و کشید و در قبر خواباند. بعد خاک‌های نرم را می‌بوسید و مشت‌مشت می‌ریخت روی بچه‌اش. من هم از زنبیل حصیری بچه‌ام را درآوردم. آب‌رفته، با دست‌وپای کوچک. پارچه را کنار زدم و برای آخرین‌بار نگاهش کردم و غصه خوردم که نشد برایش هیچ وقت لالایی بخوانم. لکه سرخ ماه‌گرفتگی چشم چپش را هی بوسیدم و به چشمام مالیدم و به حرف سلمان فکر کردم که چند ماه پیش گفته بود: «گل نازُم! مو نیستُم خو می‌رُم شط. هر وقت ماه گرفت، دستات رو بگیر بالا که نخوره به شکمت.» و من یادم رفته بود و دست چپم مانده بود روی شکمم. وقتی که پسرم را روی سینه سلمان جا دادند، شیر گرم از نوک پستان‌هایم چکید و برای همیشه خشک شد. آسمان برقی زد. همه جا روشن و خاموش شد و رگبار بارید. ما خیس از رگبار ایستاده بودیم و باد عبای هر دویمان را تکان می‌داد. وقتی که قبرکن رفت، صدای بیل همان‌طور ماند توی سرم. انگشتر فیروزه سلمان توی مشتم بود. نگین تاسیده‌اش مات‌ومرده به کبودی می‌زد و رکابش پر بود از خونابه و گل‌ولای. با خودم فکر کردم که اسمم چه بود؟ چیزی یادم نیامد! شاید «اُم خاک».

به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس، زینب روزبهانی که متولد سال ۱۳۶۱ از بروجرد است درباره این داستان نوشته است: «ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب که اول‌ها لیلا بود و تا مدت‌ها بی‌قرارم کرد. ایده‌اش در مسیر کربلا به ذهنم رسید. مثل تمام وقت‌هایی که چشممان روی کسی جا بماند؛ ذهنم روی پوشیه و عبایش ماند. بی‌خواب شدم. گاهی با سبد حصیری به دست می‌دیدمش، گاهی کنار سلمان و گاهی با انگشتر تاسیده فیروزه…

صحنه‌ها مثل قطعات پراکنده پازلی بودند. مدام رگ‌ها و خون‌ها و خاک‌ها در سرم مرور می‌شد. بی‌شک داستان‌هایی که از احمد محمود، ناصر تقوایی، نسیم مرعشی، حامد جلالی و … خوانده بودم و آنچه در کوکی از فیلم و سریال‌های جنگی در ناخودآگاه من حک شده بودند، همگی در فضاسازی و ساخت اتمسفر داستان به کمک تخیلم آمدند و به موقع کد‌هایی دادند که داستان شکل بگیرد. وقتی که جهانِ ویرانِ لیلا را ساختم، کم‌کم زن آرام گرفت و شد «اُم خاک!» و من هم آرام شدم و بعد از مدت‌ها هر دو در یک شب بلند تابستانی به خواب رفتیم.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب بیشتر بخوانید »

یادواره شهدای گمنام و جاویدالاثر بروجرد برگزار می‏‎شود

یادواره شهدای گمنام و جاویدالأثر بروجرد برگزار می‏‎شود


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از خرم‌آباد، اولین یادواره شهدای گمنام و جاویدالأثر شهرستان بروجرد، روز دوشنبه ۹ اسفند از ساعت ۱۴ در در سالن همایش‌های دانشگاه آیت‌الله بروجردی (ره) واقع در بروجرد برگزار می‏‌شود.

این مراسم با حضور خانواده‌های معظم شهدا، رزمندگان، ایثارگران و عموم مردم، همراه با سخنرانی حجت‌الاسلام «مهدی ماندگاری»، مداحی «مهدی سلحشور» و مجری‌گری «شفیع شعله‌کار» برگزار خواهد شد.

در راستای سهولت تردد به این مراسم، وسایل ایام و ذهاب ساعت ۱۳ از میدان قیام، میدان مدرس، میدان امام حسین (ع)، چهارراه مخابرات و میدان بهشت، مردم را به دانشگاه آیت‌الله بروجردی (ره) منتقل می‌کنند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

یادواره شهدای گمنام و جاویدالأثر بروجرد برگزار می‏‎شود بیشتر بخوانید »

معلمی که در تظاهرات انقلابی به شهادت رسید

معلمی که در تظاهرات انقلابی به شهادت رسید


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از خرم‌آباد، شهید «سهراب مصطفایی» یکم فروردین سال ۱۳۳۱ در یکی از محله‌های «اشترینان» از توابع شهرستان «بروجرد» به‌دنیا آمد. سهراب تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد و مقطع دبیرستان را در بروجرد گذراند.

او در کنار تحصیل، در جلسات و مراسم‌های مذهبی حضور فعالی داشت و رفت و آمدش به مساجد باعث شد تا بیش از بیش با نهضت اسلامی امام خمینی (ره) آشنا شود.

وی وقتی دیپلم ریاضی را اخذ کرد، به خدمت سربازی رفت. پس از طی دوره آموزشی به‌عنوان سپاه دانش عازم منطقه محروم شهر مهران در استان ایلام شد و تا جایی که توان داشت، سعی می‌کرد با یاد دادن سواد به فرزندان آن دیار گوشه‌ای از گرد محرومیت را از چهره‌ آن منطقه بزداید. او شغل معلمی را دوست داشت، به همین دلیل به استخدام آموزش و پرورش خرم‌آباد درآمد و در بخش معمولان مشغول به تدریس شد.

«سهراب» آن‌چنان به کارش علاقه‌مند بود که پیاده‌روی چهار ساعته در طول روز برای رسیدن به مقصد خسته‌اش نمی‌کرد. او پنج سال در بخش معمولان با علاقه و عشق تدریس کرد و هرروز بیشتر از قبل از غم محرومیت آن دیار رنج می‌برد. وی علاوه بر تدریس، برای رفع مشکلات مردم آن دیار نیز تلاش می‌کرد و هرگاه کسی از اهالی روستا بیمار می‌شد، او را برای مداوا به شهر می‌برد.

«سهراب» سال ۱۳۵۶ به خرم‌آباد انتقال یافت و در دبستانی واقع در محله «پشته حسین‌آباد» این شهر مشغول تدریس شد. همان سال بود که در کنکور سراسری دانشگاه‌ها نیز شرکت کرد و در رشته کارشناسی فیزیک پذیرفته شد.

«مصطفایی» در اولین تظاهراتی که سال ۱۳۵۷ در استان لرستان علیه رژیم پهلوی برگزار شد، حضور یافت و تظاهرات خیابانی مردم خرم‌آباد را ساماندهی می‌کرد. شرکت در تظاهرات، درگیری با ساواک، پخش اعلامیه، برپایی مجالس مذهبی و چهلم شهدای کشور، از جمله فعالیت‌های چشمگیر «سهراب مصطفایی» در آن زمان بود.

وی آن‌قدر در تظاهرات حضور می‌یافت که ساواک او را شناسایی کرده و برای ترورش نقشه کشیده بود. آن‌ها می‌دانستند «سهراب» همیشه در میان تظاهرات‌کنندگان و مبارزان انقلابی حضور دارد. در روز سوم آبان سال ۱۳۵۷ شهید مصطفایی در تظاهرات شرکت می‌کند و متوجه می‌شود که یکی از مأمورین ساواک در جمعیت است؛ لذا «سهراب» او را دنبال کرد تا به هلاکت برساند؛ اما بعد از تعقیب و گریز سرانجام فرد ساواکی او را هدف گلوله اسلحه کمری قرار داد و با اصابت تیر به ناحیه سر، وی را به شهادت رساند.

خبر شهادت «سهراب مصطفایی» در همه‌جا پیچید. مردم اشترینان (زادگاهش) و معمولان (محل تدریسش)، با پوشیدن لباس سیاه در غم و ماتم از دست دادنش فرو رفتند. پیکر مطهرش برای خاکسپاری به اشترینان انتقال داده شد. مردم آن دیار که خشمگین از شهادت سهراب بودند، علیه رژیم ستمشاهی تظاهرات به راه انداختند.

سرانجام پیکر پاک شهید چهارم آبان سال ۱۳۵۷ در اوج مظلومیت شبانه در زادگاهش به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

معلمی که در تظاهرات انقلابی به شهادت رسید بیشتر بخوانید »