به گزارش مجاهدت از خبرنگاردفاعپرس از خرمآباد، طلبه «یعقوب نظامالاسلامی» سوم اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در روستای «فیال» از توابع شهرستان «بروجرد» به دنیا آمد. چندروزی از تولد وی نگذشته بود که به بیماری آبله مبتلا شد؛ بنابراین پس از ۴۰ روز بینایی خویش را از دست داد.
روزها و ماهها یکی پس از دیگری سپری میشد تا اینکه یعقوب به سن نوجوانی رسید. علاقه وافر او به مسائل دینی و مذهبی باعث شد که اهالی روستا به او لقب شیخ بدهند؛ بنابراین قدم در دانشگاه امام صادق (ع) حوزه علمیه بروجرد نهاد. این بیداردل که چشم به دنیای ظاهر بسته بود، مشتاقانه به یادگیری مسائل دینی پرداخت و بعد از چهار سال اقامت در بروجرد و گذراندن مقدمات، با توجه به هوش و استعدادی که خداوند به او عطا فرموده بود، به پیشنهاد علمای آن دیار، جهت ادامه تحصیل راهی «قم» شد.
وی در قم با اینکه نابینا بود، با پشتکار فراوان در درسها شرکت میکرد و با ممارست زیاد سعی در حفظ دروس حوزه داشت. او علاوه بر درس، اهتمام شدیدی در خودسازی داشت و خویش را به زیور اخلاق حسنهای چون تواضع و فروتنی و انفاق آراسته بود.
«یعقوب نظامالاسلامی» صوت بسیار زیبایی داشت و این صدا آنگاه که با سوز دل همراه میشد، مشتاقان کوی حضرت دوست را که بر سفره کمیل نشسته بودند، تا عرش اعلی سیر میداد.
برادرش مهمترین خاطرهای را که از وی در حافظهاش به یادگار مانده را چنین بیان کرده است که: «یعقوب نزد من اشعار و دعا حفظ میکرد. یک روز از من خواست که وساطت او را برای اعزام به جبهه کنم؛ زیرا بسیج به علت نابینا بودن از اعزام او جلوگیری میکرد. من رفتم و با گفتوگوی بسیار سعی کردم برادران سپاه را متقاعد کنم تا ایشان را به جبهه اعزام کنند، و سرانجام تلاشم ثمر داد و موفق شدم که آنها را راضی کنم. بعد از اینکه فرمهای مربوط به اعزام را پر کردم، خبر موافقت بسیج را به یعقوب دادم. او از خوشحالی در پوستش نمیگنجید و مانند کسی که به آرزویش رسیده باشد، بسیار خرسند بود».
«یعقوب نظامالاسلامی» سرانجام در تاریخ ۱۳۶۳/۰۴/۱۲ به جبهه اعزام شد. مسئولین بهخاطر شرایط جسمی و نابینا بودن او، وی را به خط دوم جبهه اعزام کردند تا به تبلیغ و ارشاد رزمندگان بپردازد؛ ولی با اصرار زیاد شیخ یعقوب، او را به خط مقدم جبهه اعزام کردند تا به معبودش نزدیک شود.
سنگر یعقوب مأمن بچههای پاکدلی بود که در اوقات استراحت و بیکاری با شنیدن صحبتها و لطیفههای او، روحیه میگرفتند.
حکایت وصال مردان خدا را باید دید، آنگاه که مشتاقانه بهسوی محبوبشان چون کبوتری سبکبال پرواز میکنند. «یعقوب نظامالاسلامی» یکی از این افلاکیان بود که چشم دلش را تا افق بینهایت هستی گشوده بود، آنجا که دارالقرار اولیای خداست. هنوز ۲ ماه و نیم از اعزامش به جبهه، دیار افلاکیان و عاشقان نگذشته بود که ندای «إرجعی الی ربک» را به گوش جان شنید و در تاریخ ۱۳۶۳/۰۶/۲۲ بر اثر اصابت ترکش به سر و سینهاش به معشوق خود رسید و ندای حق را در منطقه «زبیدات» لبیک گفت. از او وصیتی به یادگار نماند؛ اما به دوستانش سفارش کرده بود که اگر شهید شدم، من را در بهشت شهدای بروجرد در کنار دیگر سبکبالان عاشق به خاک بسپارید.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «ام خاک»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم زینب روزبهانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
اُمِّ خاک
چند ساعت قبل از آنکه آن صدا بیاید سلمان داشت اتاق بچه را رنگ میکرد. هوا صاف بود و مادرش آمده بود خانهمان. لباس خوبهایش را پوشیده بود و سبزیهای جشن فردا را پاک میکرد. برگهای ریحان را از ساقه میکند و میریخت توی سبد حصیری و از مراسم فردا میگفت. از دسته «توشمالی» که خبر کرده بود تا هفت روز و هفت شب برایمان بخوانند و شادی کنند. اسم یکبهیک مهمانها را میشمرد که مبادا کسی از قلم بیفتد. اصرار داشت هرطور شده شیخ حمود را دعوت کنیم. از قدیم اسم پسرهای طایفه را همیشه او میگذاشته و خوبیت نداشت که نباشد.
فقط یک دیوار مانده بود که سلمان تمام کند؛ هر دو پا را در یک کفش کرده بود که «خوشم ازش نمیآد، خیلی خوشرقصی کرد برا آمریکاییها؛ وقتی تو تموم محلههامون خونه داشتن، کم گردن کج کردیم براشون. به جاش آشیخی که تازه درسش تموم شده و برگشته رو دعوت میکنم.»
بعد، حرفش را زود عوض کرد و به بچه کشاند. فرچه پهن را در سطل رنگ تکاند. بیخودی میخندید و میگفت که چقدر دلش میخواهد پسرمان زودتر بزرگ بشود و بفرستدش کلاس تا آهنگ یاد بگیرد و بگذاردش بهترین مدرسه تا درس بخواند و مهندس بشود. بفرستدش فوتبال یاد بگیرد. بهترین بازیکن صنعت نفت بشود. خودش هم روی جلوترین سکوهای استادیوم بنشیند گل زدنهای پسرمان را ببینید. هورا بکشد و دست بزند. میگفت و میخندید و تندتند رنگ میزد.
اخمهای اُم سلمان کمی توی هم رفته بود که مجال به حرفش نداد: «اووو… حالا تا اوموقع. قربونش بِرُم اگه به خودت بکشه که از مدرسه میچکیدی میرفتی دُم فوتبال، اووقت چه؟ پاشو استوری تحویلُم نده. شیخ حمودِ خبر کن خیال همه راحت بشه بزرگمونه خو.» سلمان درِ قوطی رنگ آبی را برداشت و ریخت توی سطل. عرقش را با سر آستین گرفت که توی چشمش نرود. نگاهم کرد و لبخند زد. من هم لبخندی زدم و فکر کردم کاش انگشتر فیروزهاش را درآورد که رنگی نشود. چشمم افتاد به قفس توی اتاق که دوتا قناری صدابهصدای هم داده بودند.
سلمان و مادرش سر شیخ حمود بحث میکردند و زور کولر گازی قراضه به خنک کردن روز آخر شهریور نمیرسید. اُم سلمان، دسته پیازچهای را که نصف کرده بودم از من گرفت: «ئیقدر نشین عروسُم، برات خوب نیس! تازه زاییدی خو! کمی کاچی بخور تا شیرت بیاد. فردا باید جلو ئیهمه آدم دربیای. فردا که اسم پسرته بذارن یعنی اسم اصلی مادرش هم معلوم میشه. مثل مُو که سیساله صدام میزِنن اُم سلمان.»
وقتی که خندید دندانهای سفیدش درخشیدند و من هم خندیدم و فکر کردم که فردا چه روز مهمی است. سبزیها که تمام شد خواست برود به خانهاش سر بزند و برای پدر سلمان کمی قلیه ببرد.
قبل از آنکه صدا بیاید، سلمان گهواره بچه را برداشت و بُرد روی ایوان تا برایش آواز بخواند. دلش برای بچه رفته بود. خودش نشسته بود توی حیاط و چاقو میکشید به پوست ماهیها. چیز زیادی صید نکرده بود آن روز. برایش کامیون قرمز بزرگ، چندتا ماشین آهنی و یک دست لباس بچگانه فوتبالی گرفته بود. چاقو که میکشید، پولکها میدرخشیدند و مثل جرقههای آتش میپریدند هوا. ضبط صوت ترانه «امل حیاتی» میخواند و سلمان سر تکان میداد با اُم کلثوم که آوازش هفت خانه آن طرفتر را برداشته بود: «همه زندگیم را بگیر، اما بگذار امروز زندگی کنم. بگذار کنارت باشم، بگذار کنار قلبت باشم.»
صدای عجیب که آمد از جا پریدم. بند دلم پاره شد یکهو. پا گذاشتم توی بشقاب کاچی و صدا کردم: «سلمان!» جوابی نیامد. دویدم توی حیاط. دود غلیظ و سیاه پیچیده بود توی هوا. هزارتا پرنده توی آسمان پریده بودند و از ترس در دل هم پرواز میکردند. شیون و جیغ زنها و گریه بچهها ولولهایی انداخته بود همه جا.
دیوار حیاط و قسمت زیادی از خانه کناری ریخته بود روی سلمان. چیزی از او زیر خاکها و آجرها معلوم نبود. هر کسی به طرفی میدوید. هیچ کس نمیدانست صدای چه بوده این وقت روز به این بلندی. زبانم بند آمده بود. فقط ناخن میکشدم تو صورتم. گهواره سوراخ سوراخ روی ایوان بود. به هول بچهام را برداشتم. صورت ترچکش را توی موهای عرق کردهام بردم و دویدم ته خانه. چیز داغی سُر خورد پایین پاهایم. دهان بچه دَم گوشم همینطور خسخس میکرد. چسباندمش به خودم. مایع داغ بیشتر شد. فکر کردم به خونریزی افتادم. حتماً از ترس بوده. کاش روی خونریزی افتاده بودم. دست بردم لای پام و بچه را دیدم که از گلوش خون میجهید. صدای نفسها تو میرفت و بیرون نمیآمد و با هر نفسی یک مشت خون سرخ زلال میریخت روی سینهام که با شیر گرم قاطی میشد. انگار زمین و زمان ساکت شد آن لحظه. من توی تاریکی ایستاده بودم. گریهام صدای زوزه گرگ میداد.
شب و روز بعدش با یک سبد حصیری توی کوچهپسکوچههای شهر آواره بودم. همه جا پر بود از زنهای سیاهپوش بیشوهر و نخلهای آتشگرفته و پرندههایی که بینوبت در آسمان جیغ میکشیدند. نه صدای سوت خمپارهها را میشنیدم که هوای خرمشهر را میشکافتند و نه صدای گریه و ضجه کسی را. فقط خسخس نفسهای بچه توی گوشم بود. پاهایم در هم میپیچید و چندبار با صورت زمین آمدم. شهر شبحی از خرمشهر بود؛ سوخته و بیدارودرخت با خانههای بیسقف. دیگر هیچ صیادی روی شط «هلههله سنگ پهنو … هلههله موج دریا» نمیخواند. نه از آن دکه سمبوسهفروشی خبری بود و نه از کافه لنگر؛ همان جایی که سلمان اولینبار جلوم را گرفت، سرخ شد و گفت عاشقم است. بعد موتور رِکسش را دواند و دواند تا روشن شد و رفت.
دو روز بعد با اُم سلمان در آن هوای خاکستری خرمشهر بالای قبر ایستاده بودیم و گنگ به دستهای زمخت گورکن نگاه میکردیم. کلنگ میزد به خاک. بعد خاکهای کوبیده را پرت میکرد بیرون و تپه شده بود کنار هردویمان. نعش سلمانم را با یک پتوی خاکآلود و خون شتکزده بهسختی تا تپه قبرستان رساندیم. با اُم سلمان و چند زن همسایه از زیر آوار درش آوردیم. خاکهای تلمبارشده را کنار زدیم ذرهذرهشان را زیرورو کردیم و هیچ مردی نداشتیم.
زمین خیس بود و ابرها درهم رفته بودند باز. از تپه تا شیب قبرستان تا چشم کار میکرد چالههایی تازهپرشده بود که هیچکدام اسم نداشتند. ام سلمان با یک دست عبایش را گرفته بود و با دست دیگر چنگ میانداخت به صورتش و خون راه افتاده بود از چشم و چالش. نعش سلمان را بغل کرد. مثل کسی که بخواهد بچهایی را در رختخوابش بگذارد قد و بالای بلند پسرش را آرام کشید و کشید و در قبر خواباند. بعد خاکهای نرم را میبوسید و مشتمشت میریخت روی بچهاش. من هم از زنبیل حصیری بچهام را درآوردم. آبرفته، با دستوپای کوچک. پارچه را کنار زدم و برای آخرینبار نگاهش کردم و غصه خوردم که نشد برایش هیچ وقت لالایی بخوانم. لکه سرخ ماهگرفتگی چشم چپش را هی بوسیدم و به چشمام مالیدم و به حرف سلمان فکر کردم که چند ماه پیش گفته بود: «گل نازُم! مو نیستُم خو میرُم شط. هر وقت ماه گرفت، دستات رو بگیر بالا که نخوره به شکمت.» و من یادم رفته بود و دست چپم مانده بود روی شکمم. وقتی که پسرم را روی سینه سلمان جا دادند، شیر گرم از نوک پستانهایم چکید و برای همیشه خشک شد. آسمان برقی زد. همه جا روشن و خاموش شد و رگبار بارید. ما خیس از رگبار ایستاده بودیم و باد عبای هر دویمان را تکان میداد. وقتی که قبرکن رفت، صدای بیل همانطور ماند توی سرم. انگشتر فیروزه سلمان توی مشتم بود. نگین تاسیدهاش ماتومرده به کبودی میزد و رکابش پر بود از خونابه و گلولای. با خودم فکر کردم که اسمم چه بود؟ چیزی یادم نیامد! شاید «اُم خاک».
به گزارش مجاهدت از دفاعپرس، زینب روزبهانی که متولد سال ۱۳۶۱ از بروجرد است درباره این داستان نوشته است: «ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب که اولها لیلا بود و تا مدتها بیقرارم کرد. ایدهاش در مسیر کربلا به ذهنم رسید. مثل تمام وقتهایی که چشممان روی کسی جا بماند؛ ذهنم روی پوشیه و عبایش ماند. بیخواب شدم. گاهی با سبد حصیری به دست میدیدمش، گاهی کنار سلمان و گاهی با انگشتر تاسیده فیروزه…
صحنهها مثل قطعات پراکنده پازلی بودند. مدام رگها و خونها و خاکها در سرم مرور میشد. بیشک داستانهایی که از احمد محمود، ناصر تقوایی، نسیم مرعشی، حامد جلالی و … خوانده بودم و آنچه در کوکی از فیلم و سریالهای جنگی در ناخودآگاه من حک شده بودند، همگی در فضاسازی و ساخت اتمسفر داستان به کمک تخیلم آمدند و به موقع کدهایی دادند که داستان شکل بگیرد. وقتی که جهانِ ویرانِ لیلا را ساختم، کمکم زن آرام گرفت و شد «اُم خاک!» و من هم آرام شدم و بعد از مدتها هر دو در یک شب بلند تابستانی به خواب رفتیم.
انتهای پیام/ 121
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از دفاعپرس از خرمآباد، اولین یادواره شهدای گمنام و جاویدالأثر شهرستان بروجرد، روز دوشنبه ۹ اسفند از ساعت ۱۴ در در سالن همایشهای دانشگاه آیتالله بروجردی (ره) واقع در بروجرد برگزار میشود.
این مراسم با حضور خانوادههای معظم شهدا، رزمندگان، ایثارگران و عموم مردم، همراه با سخنرانی حجتالاسلام «مهدی ماندگاری»، مداحی «مهدی سلحشور» و مجریگری «شفیع شعلهکار» برگزار خواهد شد.
در راستای سهولت تردد به این مراسم، وسایل ایام و ذهاب ساعت ۱۳ از میدان قیام، میدان مدرس، میدان امام حسین (ع)، چهارراه مخابرات و میدان بهشت، مردم را به دانشگاه آیتالله بروجردی (ره) منتقل میکنند.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از دفاعپرس از خرمآباد، شهید «سهراب مصطفایی» یکم فروردین سال ۱۳۳۱ در یکی از محلههای «اشترینان» از توابع شهرستان «بروجرد» بهدنیا آمد. سهراب تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد و مقطع دبیرستان را در بروجرد گذراند.
او در کنار تحصیل، در جلسات و مراسمهای مذهبی حضور فعالی داشت و رفت و آمدش به مساجد باعث شد تا بیش از بیش با نهضت اسلامی امام خمینی (ره) آشنا شود.
وی وقتی دیپلم ریاضی را اخذ کرد، به خدمت سربازی رفت. پس از طی دوره آموزشی بهعنوان سپاه دانش عازم منطقه محروم شهر مهران در استان ایلام شد و تا جایی که توان داشت، سعی میکرد با یاد دادن سواد به فرزندان آن دیار گوشهای از گرد محرومیت را از چهره آن منطقه بزداید. او شغل معلمی را دوست داشت، به همین دلیل به استخدام آموزش و پرورش خرمآباد درآمد و در بخش معمولان مشغول به تدریس شد.
«سهراب» آنچنان به کارش علاقهمند بود که پیادهروی چهار ساعته در طول روز برای رسیدن به مقصد خستهاش نمیکرد. او پنج سال در بخش معمولان با علاقه و عشق تدریس کرد و هرروز بیشتر از قبل از غم محرومیت آن دیار رنج میبرد. وی علاوه بر تدریس، برای رفع مشکلات مردم آن دیار نیز تلاش میکرد و هرگاه کسی از اهالی روستا بیمار میشد، او را برای مداوا به شهر میبرد.
«سهراب» سال ۱۳۵۶ به خرمآباد انتقال یافت و در دبستانی واقع در محله «پشته حسینآباد» این شهر مشغول تدریس شد. همان سال بود که در کنکور سراسری دانشگاهها نیز شرکت کرد و در رشته کارشناسی فیزیک پذیرفته شد.
«مصطفایی» در اولین تظاهراتی که سال ۱۳۵۷ در استان لرستان علیه رژیم پهلوی برگزار شد، حضور یافت و تظاهرات خیابانی مردم خرمآباد را ساماندهی میکرد. شرکت در تظاهرات، درگیری با ساواک، پخش اعلامیه، برپایی مجالس مذهبی و چهلم شهدای کشور، از جمله فعالیتهای چشمگیر «سهراب مصطفایی» در آن زمان بود.
وی آنقدر در تظاهرات حضور مییافت که ساواک او را شناسایی کرده و برای ترورش نقشه کشیده بود. آنها میدانستند «سهراب» همیشه در میان تظاهراتکنندگان و مبارزان انقلابی حضور دارد. در روز سوم آبان سال ۱۳۵۷ شهید مصطفایی در تظاهرات شرکت میکند و متوجه میشود که یکی از مأمورین ساواک در جمعیت است؛ لذا «سهراب» او را دنبال کرد تا به هلاکت برساند؛ اما بعد از تعقیب و گریز سرانجام فرد ساواکی او را هدف گلوله اسلحه کمری قرار داد و با اصابت تیر به ناحیه سر، وی را به شهادت رساند.
خبر شهادت «سهراب مصطفایی» در همهجا پیچید. مردم اشترینان (زادگاهش) و معمولان (محل تدریسش)، با پوشیدن لباس سیاه در غم و ماتم از دست دادنش فرو رفتند. پیکر مطهرش برای خاکسپاری به اشترینان انتقال داده شد. مردم آن دیار که خشمگین از شهادت سهراب بودند، علیه رژیم ستمشاهی تظاهرات به راه انداختند.
سرانجام پیکر پاک شهید چهارم آبان سال ۱۳۵۷ در اوج مظلومیت شبانه در زادگاهش به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: لوازم زندگی و جهیزیه به عهده آقا سید بود؟
همسر شهید: لوازم زندگی خاصی نبود؛ یک دانه چمدان بود و یک موکت ساده. آمدیم خانه پدرشوهرم در یک اتاق با یک فرش. ۷ سال با پدرشوهرم زندگی کردم در آن خانه بچه اولم به دنیا آمد، بچه دومم به دنیا آمد، بچه سومم که به دنیا آمد، خواهر بزرگترِ سید گفت که باید بروید جدا زندگی درست کنید. آن موقع با سه تا بچه من از خانه پدرشوهرم آمدم بیرون.
پدر شوهرم ماشاءالله خیلی برو بیا داشت. کشاورزی میکرد. سی چهل هکتار، گوجه و برنج و خیار و جو و هر چه فکرش را بکنید، میکاشت. پسرهایش هم کمک میکردند. من که عروسش بودم با سه تا بچه در یک اتاق از خانهاش زندگی میکردیم. پدر شوهرم کشاورزی میکردند، من هم در خانه برایشان کار میکردم. هر وقت مهمان داشتند، کارها با من بود. من الان یادم میآید با خودم میگویم من چطور آنجا دوام آوردم؟! خیلی خانواده شلوغی بودند. یعنی آنجا از صبح که بلند میشدم تا شب مثل یک کارگر کار میکردم. شوهرم هم همین طور در بیابان از صبح تا شب کار میکرد.
**: مادرِ آقا سید هم بودند؟
همسر شهید: مادر آقا سید بود، خواهرهایش بودند، برادرهایش هم بودند.
**: رابطه شما با مادرشان چطور بود؟
همسر شهید: با مادر شوهر و خواهر شوهرم رابطه خیلی خوبی نداشتیم. خدا رحمت کند پدرشوهرم خیلی سختگیر بود. آدم باید واقعیت را بگوید، نمیشود جلوی شما فیلم بازی کنم.
**: یعنی نسبت به بچههای خودش سختگیر بود یا با شما هم سختگیری میکرد؟
همسر شهید: در مورد من هم سختگیر بود.
**: چرا؛ علتش چی بود؟
پسر شهید: عمههای من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتند. چون پسر ارشد بوده و پدربزرگم دوستش داشته یک طورهایی، حسادت میکردند. در فامیل ما، مادرم تنها عروسی بود که پشت سر هم سه تا پسر آورد. مثلا زن عمویم ۴ تا بچه اولش دختر بودند.
**: این تأثیر گذاشت؟
پسر شهید: بله؛ حسادت میکردند. پدربزرگم وقتی میآمد خانه، تا زمانی که خودشان سالم بودند، مثلا دیگه نه بچههای عمههایم را نگاه میکردند نه بچههای عموهایم، فقط میگفتند بچههای سید احمد کجا هستند؟
همسر شهید: خیلی بچههای من را دوست داشت.
پسر شهید: اسمهای همه ما را هم پدربزرگم گذاشته بود، پسر بزرگ مصطفی، بعد مرتضی، آخری هم که من مجتبی. این باعث شده بود که یک حسادتی ایجاد شود و مدام دوست داشتند مادرم از پدرم جدا شود؛ تحقیر میکردند؛ مدام اذیت میکردند؛ خبرچینی میکردند، بارها شده بود از این جادوها و طومارها مینوشتند و در خانه میانداختند.
همسر شهید: بعد از سومین پسرم ما از آنها جدا شدیم و رفتیم یک خانه گرفتیم.
**: خواهرشوهرتان که پیگیر جدایی منزلتان بودند از خیرخواهی بود یا دوست داشتند شما از آنها دور شوید؟
همسر شهید: نه، چون عروس دومی آمد، او هم دو تا بچه داشت، گفتند یکی برود تا محیط بازتر شود. مهمان زیاد میآمد و خانه، زیاد بزرگ نبود.
**: آقا سید با توجه به کاری که میکردند و زمین بزرگی که داشتند، وسعت مالی داشتند که یک خانه برای شما بگیرند؟
همسر شهید: آقا سید، بنده خدا، خیلی مرد زحمت کشی بود. خداییش حالا اگر یک موقع با پدرشوهرم کلکل کردند و ما قهر کردیم و رفتیم، اما پدرش آمد و گفت که از وقتی سید احمد رفته، من چهار تا کارگر گرفتم اما اندازه سید احمد پسر خودم نمیتوانند کار کنند.
خیلی کار میکرد. خدا رحمتش کند واقعا مرد زحمتکشی بود. ولی آن موقع قیمت خانهها مثل الان اینطور نبود؛ خانهها صد میلیون و پنجاه میلیون نبود. یک مدت اجارهنشین بودیم سختی خودش را داشت اما بعدها سید یک خانه خرید برای خودمان. یک خانه نوساز بود. که در همین خانه خریدن هم بعضیها حسادت میکردند.
**: منظورم این است که از اول میتوانستند خانه بگیرند اما اصرار داشتند پیش حاج آقا باشید؛ درست است؟
همسر شهید: من بچه بودم و سنی نداشتم.
پسر شهید: این قسمت هم بود که بابا را چطور از خانه طرد کردند.
**: یعنی همان موقع که در مورد آن صحبت میکنیم؟ بعد از تولد شما؟
پسر شهید: نه، قبل از تولد ما، چون فرزند ارشد «فاطمه سادات» است، بعد از فاطمه ما سه تا پسر آمدیم. به فاصله دو سال، سه سال و پنج سال.
همسر شهید: شیر به شیر بودند.
پسر شهید: آن قصه را مادرم بیشتر در جریان است که چه اتفاقی افتاد که پدربزرگم پدرم را با دست خالی فرستاد به خانه جدید. کسی که آمده بود اینها را ببرد به خانه جدید، به خاطر مظلومیتشان گریه میکرد، چون بعد از ۷ سال زندگی مشترک هیچ چیزی نداشتند. وقتی پدربزرگم به پدرم میگوید از خانه برو بیرون، پدرم از خودش هیچی نداشت و پدربزرگم هم هیچ حمایتی نکرد.
**: یعنی حق نداشت چیزی از خانه بیاورد؟ فقط خودشان آمدند؟
پسر شهید: من فقط همینقدر میدانم راننده آن ماشینی که آمده بود تا یک مقدار خرت و پرت و یک موکتشان را ببرد، برای مظلومیت پدرم گریه میکرد.
همسر شهید: بعد خواهرشوهرم برگشت و گفت باید بروید… چون من در خانه پدرشان خیلی کار میکردم، یعنی الان من در خانه خودم یک ظرف را با درد زانو و هزارتا ناله میشورم. ولی آن موقع اینطور نبودم؛ صبح که بلند میشدم یک نفر دو نفر، از خواهرشوهر بزرگم با شوهرش میآمد تا مهمانهای دیگر. خیلی میآمدند. یک وقتی میشد من ساعت یک شب خواب بودم، پدرشوهرم میآمد میگفت صدیقه! بلند شو آبگوشت درست کن از اصفهان قرار است مهمان بیاید… یک نصفه شب زودپز را بار میگذاشتم تا صبح. اینطور بود.
گوسفند و گاو زیاد داشتند. در حیاط یک آغل برای گوسفندان درست کرده بودند که من شاید روزی سه بار با زانوهایم مینشستم روی زمین و زمین را تی میکشیدم تا آشغالهای گوسفندها را تمیز کنم. بعد دوباره کثیف میکردند. رسیدگی به آنها هم وظیفه من بود.
**: گاو هم داشتند؟ دوشیدن شیر صبحگاه هم با شما بود؟
همسر شهید: نه، من گوسفند نمیدوشیدم، مادرشوهرم خودش میدوشید. ولی خیلی سالهای سختی بود. من اینقدر بچه بودم میگفتم مگر میشود آدم یک روزی زندگیاش جدا شود. فکر نمیکردم، بچه بودم. گمان میکردم همیشه با هم زندگی میکنیم، با هم سر یک سفره غذا میخوریم. یک دفعه مادرشوهرم گفت که شما دیگر باید بروید سر زندگی خودتان. من نمیدانستم زندگی چیست، میگفتم با هم زندگی میکنیم دیگر؛ فکرم اینطور بود. سید هم فکرش همین طور بود.
گفت نه، من رفتم خانه دیدم باید بروید. بعد سید از سرکار آمد دیدم خواهرشوهرم یک ماهیتابه آورد. آن را سمت خودش میکشید که من این را به صدیقه نمیدهم! آن یکی را سمت خودش میکشید میگفت توی کاسه خودشان املت درست کنند؟ بده این را ببرند. سر یک ماهیتابه با هم دعوا داشتیم. دو تا استکان برایم گذاشت، یک ماهیتابه گذاشت، یک رختخواب و چمدان برای خودم بود و یک فرش، گفت بروید.
یک بنده خدایی به اسم رضوان بود که وانت داشت، بعد تعریف میکرد که من وقتی شما را بردم در آن خانه قدیمی و متروکه، وقتی آنجا گذاشتم با یک چمدان، تا دو روز نمیتوانستم غذا بخورم. گفتم سید واقعا خیلی غریب بود، نه کمدی، نه تلویزیونی نه یخچالی، یک قالی بود و یک چمدان و یک زن و سه تا بچه. ما که آنجا رفتیم ماشاءالله سید کار میکرد، داشتیم مستقل میشدیم که یک باره آمد گفت من نمیتوانم جدایی را تحمل کنم، برگردیم خانه پدرم. دوباره ما را قاطی خانه خودشان کرد.
**: چقدر فاصله افتاد؟
همسر شهید: شاید مثلا سه ماه شد که ما رفتیم در این خانه اجارهای.
بعد از یک مدت دوباره همین طور شد… یعنی اینقدر ما رفتیم و برگشتیم که حتی من به سمت شهر بروجرد فرار کردم و رفتم به استان لرستان.
**: شما در آن سه ماه لوازم زندگی مثل یخچال و گاز و اینها هم داشتید؟
همسر شهید: هیچی نداشتم. گازم یک پیکنیک بود، یخچال هم که نداشتم، چیزی نمیخریدم، اگر میخریدم تازه استفاده میکردم.
**: بعد از سه ماه حاج آقا آمدند دنبالتان و گفتند هیچ کسی نیست مثل سید احمد کار کند؛ شما برگردید…
همسر شهید: بله. یک طوری هم بود آن موقع ما خیلی دستمان خالی بود. من سید مرتضی را باردار بودم **: الان رفته دانشگاه **: بنده خدا سید میرفت در یک باغی که کدو خورشتی مانده بود و بزرگ شده بود، میگفت پوست اینها را بکن و یک طوری استفاده کن تا ببینم خدا چه میخواهد. یعنی هیچ کمکی به ما نمیکرد؛ مثلا یک پولی به ما بدهد یا کمکی کند، همین طور گفت بروید زندگی کنید. بعد از یک مدت دوباره پدرشوهرم آمد گفت من نمیتوانم، کارگر خوب کار نمیکنم، بیایید خانه، دوباره برگردید با هم زندگی کنیم؛ که دوباره برگشتیم.
**: شما قبول کردید و برگشتید؟
همسر شهید: اینقدر رفت و آمد، رفت و آمد و اصرار کرد تا برگشتیم به همان خانه.
**: چندین بار این اتفاق افتاد؟ که شما خسته شدید و گفتید بروید لرستان؟ پیشنهاد شما بود یا آقا سید؟
همسر شهید: پیشنهاد آقا سید بود. فرار کردیم رفتیم لرستان (شهر بروجرد) یک مدت آنجا بودیم، آنجا هم دنبالمان آمدند.
**: این برای چه سالی است؟
همسر شهید: دخترم نبود، فاطمه متولد ۶۹ است. ۶۷ ازدواج کردیم؛ نمیدانم، شاید یک سال بعد از ازدواجمان بود.
**: یک سال بعد از ازدواجتان تصمیم گرفتید بروید لرستان؟
همسر شهید: شبانه فرار کردیم. دوباره آمدند دنبالمان. پدرشوهرم آمد، مادرشوهرم، دامادشان آمده که اگر شما نیایید زندگیمان اینطور میشود، آن طور میشود…
**: شما را چطور پیدا کردند؟
همسر شهید: سید آنجا فامیل زیاد داشتند. از فامیلها پرس و جو کرده بودند. سید در سنگبُری مشغول به کار شد، دیگر آشنایان بودند و پیدایمان کردند. تا اینکه بالاخره یک خانه ای خریدیم و مستقل شدیم. دوباره همان دخالتها ادامه داشت. پیش سید میگفتند زنت اینطور است و آن طور است و به حرف ما گوش نمیدهد. سید هم از من عصبانی میشد. اما همه این سختیها تمام شد. در کل سید آدم بدی نبود. قلبش خیلی پاک بود، کینه نداشت، آدم خوبی بود اما نمیگذاشتند زندگیمان رونق بگیرد. از این که یک مقدار ما در زندگیمان خوب و خوش بودیم، میسوختند.
**: به بروجرد که رفتید، آقا سید کشاورزی میکرد؟
همسر شهید: آنجا که رفتیم، ۷ **: ۸ ماهی رفت در کارخانه سنگبری، بعد هم که آمد دوباره کشاورزی کرد، گندم و جو و … میکاشت. زمانی که ما از تَنکَمان آمدیم اشتهارد که به سفارش برادرش سید اکبر بود که گفت اینجا پیش هم باشیم.
**: خانه ای که خریدید در اشتهارد بود؟
همسر شهید: نه، آن تنکمان بود؛ سید آن را فروخت. من به خانه مادرم در مشهد رفته بودم؛ آمدم دیدم مادرش و خواهرهایش مثل اینکه نشسته بودند زیر پایش که این خانه کوچک است و بزرگترش را میخری و این حرفها… سید هم این خانه را فروخته بود. جالب است که پولهایش را هم مادرشوهم از او گرفت که پولش را بده ما یک مقدار بدهی داریم، بعدا تو یکی دیگر بخر.
پدرشوهرم وقتی که سکته کرد دو تا خانه داشت. بنده خدا «سید» خیلی به مادرش احترام میگذاشت. مادرش گفته بود ما بدهکاریم و اینها، تو خانه ات را بفروش و بدهکاری ما را بده! پدرشوهرم خودش دو تا خانه داشت؛ زنده هم بود؛ میتوانستند بدهیشان را از آن طریق بدهند.
**: آن زمینهای بزرگی که گفتید، ملکیّتش برای چه کسی بود؟
همسر شهید: این زمینها را برای کشت و کار اجاره میکردند.
من هم نبودم که سید خانه را فروخته بود، یک مقدار پولش را هم به مامانش داده بود.
من آمدم نه خانه ای بود، نه پولی. میگویم خانه کو؟ میگوید فروختم؛ میگویم پول کو؟ میگوید دادم به مامانم بدهی بابام را بدهد. گفتم بابات دو تا خانه دارد، چرا یکی از خانههای خودش را نمیفروشند؟! بایدخانه ما را بفروشد؟ بعدش رفتیم مستأجری.
**: اینجا که نبودید؟
همسر شهید: در مرادتپه رفته بودیم پیش سید اکبر. بعد آرام آرام آمدیم سمت اشتهارد.
**: «سید اکبر» برادر آقا سید چه کار میکردند؟
همسر شهید: کاشیکاری و معماری ساختمان و این طور چیزها.
اینجا هم سید رفت کشاورزی، اشتهارد هم آب و هوایش خوب بود و کشاورزیاش را ادامه داد، گوجه خیار میکاشت و سیفیجات. تا اینکه قضیه سوریه پیش آمد و به قول سید مجتبی بیل را گذاشت و تفنگ را برداشت و رفت منطقه. سر از سوریه درآورد و داستان سوریه را هم که میدانید چطور شد…
**: قبل از اینکه آقا سید بروند سوریه، زندگی شما تثبیت شده بود؟ یعنی منزل مستقل و وضع مالی شما نسبتاً سر و سامان گرفته بود؟
همسر شهید: بله دیگر. حالا خانه مان را فروختند وقتی من نبودم، مادرشوهرم زیر پای سید احمد نشست که کوچک است و بزرگش را میخری، پولش را بده به ما. خلاصه یک طوری خانه را از چنگمان درآوردند. دیگر ما افتادیم به مستاجری و موفق نشدیم خانه بخریم. الان هم مستاجر هستیم.