برومند

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس



شاید بتوان غرفه مکتب حاج قاسم را گل سرسبد همه غرفه‌های ناشران ادبیات پایداری در نمایشگاه دانست. غرفه‌ای ساده اما شکیل و چشم‌نواز که نگ قرمزش از دور، چشم‌ها را متوجه خود می‌کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – امسال هم مثل هر سال، ‌نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران شاهد حضور پررنگ و پرانرژی ناشرانی بود که آثار ادبیات پایداری در قالب‌های مختلف را عرصه می‌کردند. این ناشران که در طول سال هم با مخاطبان، نویسندگان و اهالی نشر، ارتباط سازنده و گسترده‌ای دارند، از فرصت ۱۱ روزه نمایشگاه سی و چهارم هم به بهترین نحو استفاده کردند تا ضمن دید و بازدیدهای مرسوم در چنین نمایشگاه‌هایی، آثار جدید را جذب و آثار منتشر شده را به خوبی معرفی کنند. حجم بالایی از برنامه‌های حاشیه‌ای و نشست‌های رونمایی و نقد و بررسی کتاب در نمایشگاه هم به این کتاب‌ها و ناشرها تعلق داشت. مقام معظم هبری هم در بازدید از نمایشگاه کتاب، مثل همیشه به این کتاب‌ها و نویسندگانش توجه ویژه‌ای کردند. حالا که چند روز بیشتر از پایان این بزرگترین رویداد جمعی فرهنگی کشور نگذشته، سری به غرفه‌های فعالتر در حوزه ادبیات پایداری زدیم تا انتخاب شما برای خرید کتاب‌ها در این حوزه و بعد از پایان نمایشگاه را راحت‌تر کنیم.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات روایت فتح

خاطره‌بازی با یک ناشر

شاید بشود انتشارات روایت فتح را یکی از قدیمی‌ترین ناشران دفاع مقدس دانست که کتاب‌هایش در دهه هفتاد و هشتاد، یکه‌تاز حضور در کتابخانه‌های همه علاقه‌مندان ادبیات پایداری بود. سابقه حضور شهید سید مرتضی آوینی در این تشکیلات، نشر روایت فتح را هم با حساسیت‌های بالایی روبرو کرده بود و البته این انتشارات هم با دقت بالا در انتخاب سوژه‌ها و نویسندگان، همواره کتاب‌های ترازی را در حوزه ادبیات پایداری تولید و منتشر می‌کرد. چد سال پیش با تغییرات مدیریتی در این انتشارات، رویکر کتاب‌ها تغییرات زیادی داشت اما همچنان در این انتشارات شاهد انتشار کتاب‌هایی هستیم که مختصر و مفید، تلاش دارد پیامش را به بهترین نحو با مخاطبش در میان بگذارد. روایت فتح در نمایشگاه امسال چندین عنوان جدید را برای اولین بار رونمایی و عرضه کرد که یکی از این کتاب‌ها «ماه بالانشین» به قلم راضیه تجار بود.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات خط مقدم

یک کتاب شگفت درباره حاج قاسم

اگر چه غرفه انتشارات خط مقدم به نسبت سال گذشته، دنج‌تر بود اما همچنان تردد زیادی حول و حوش آن دیده می‌شد. این انتشارات به همت حجت‌الاسلام شیرازی، نماینده سابق ولی فقیه در سپاه قدس پایه‌گذاری شد و حالا با مدیریت فرزندش حجت‌الاسلام هادی شیرازی به فعالیت‌های خود ادامه می‌دهد. ارتباط گسترده با بی‌نظیرترین سوژه‌ها و راویان جبهه مقاومت و همچنان همکاری با قدیمی‌ترین و نام‌آورترین نویسندگان حوزه ادبیات پایداری از جمله مزیت‌های این انتشارات نسبت به سایرین است که البته از این مزیت‌ها نیز به خوبی بهره برده بود. کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» که چندین سال در پیچ و خم اخذ مجوز مانده بود، امسال گل سر سبد کتاب‌ها در غرفه انتشارات خط مقدم بود که هر خواننده‌ای را می‌توانست شگفت‌زده کند. شگفتی دیگر این غرفه، جمع‌آوری کتاب نامزد گلوله‌ها توسط مأموران ارشاد بود، چرا که این کتاب، بدون مجوز به چاپ رسیده بود.

علی رمضانی سخنگوی نمایشگاه کتاب درباره چرایی گردآوری این کتاب از مصلای امام خمینی گفت: کتاب «نامزد گلوله‌ها» مجوز نشر نداشت به همین دلیل از نمایشگاه جمع و مقابل عرضه آن گرفته شد.

محمدعلی آقامیرزایی از محققان دفاع مقدس و از دست‌اندرکاران تهیه این کتاب که چندین سال در کنار مرتضی سرهنگی فعالیت می‌کرد در این باره در صفحه شخصی خود نوشت: ناشر سعی داشت کتاب را به بهترین شکل به مخاطب عرضه کند. این کتاب چند بار توسط گروه‌های مختلفی از بهترین هنرمندان کشور طراحی شد، اما کار آن‌طور که می‌خواستیم در نیامده بود. در نهایت با شکل و شمایل فعلی با طراحی خوب سید هادی قادری آماده نشر شد. کتاب به دل مخاطب نشست و در نمایشگاه بیش از هزار نسخه به فروش رسید. شاید بتوان نامزد گلوله‌ها را پرفروش‌ترین کتاب نمایشگاه خواند.

کتاب را برج ۹ سال ۱۴۰۱ برای مجوز ارسال کردیم و در حالی که طبق قانون ارشاد موظف است نهایتاً یک ماه نسبت به کتاب پاسخ بدهد و برای تأخیر در صدور مجوز تا دو ماه نیازمند امضای وزیر ارشاد است. در پیگیری‌های اولیه مدیرکل دفتر توسعه کتاب و کتاب‌خوانی وزارت ارشاد تأکید کرد که مجوز کتاب منوط به نهاد دیگری نیست و در موعد مقرر صادر خواهد شد.

کتاب پنج ماه معطل ماند. در نهایت کارشناس حوزه ادبیات پایداری ارشاد کتاب را بدون مشکل خواند و با هماهنگی و موافقت شفاهی ارشاد کتاب به چاپ رسید و در نمایشگاه عرضه شد. حال باید منتظر ماند و دید تا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در این زمینه چه پاسخی خواهد داد.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات شهید کاظمی

زورآزمایی با مشکل تأمین کاغذ

تا یکی دو سال پیش می‌شد عنوان پرکارترین انتشارات در حوزه دفاع مقدس و جبهه پایداری را به انتشارات شهید کاظمی داد اما در سال‌های اخیر، معضل قیمت بالای کاغذ، گریبان این ناشر موفق را هم گرفته و رها نکرده است. همین مشکل، تولیدات این انتشارات پرکار را هم تحت تأثیر قرار داده اما همچنان وقتی به غرفه این ناشر می‌رفتید، در انتخاب کتاب‌های زیادی که دلتان می‌خواهد آن‌ها را داشته باشید، به مشکل می‌خوردید. انتشارات شهید کاظمی در نمایشگاه امسال هم چند عنوان جدید رونمایی کرد که «اِلی…» سفرنامه‌ای با محوریت آشنایی بیشتر با یک خانواده فلسطینی، به قلم فائضه غفارحدادی یکی از خواندنی‌ترین آن‌ها بود. حضور حمید داودآبادی از رزمندگان و نویسندگان نامدار دفاع مقدس در این غرفه نیز مشوق خوبی برای مخاطبان ادبیات پایداری بود.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات انجمن پیشکسوتان سپاس

با بروبچه‌های اطلاعات و امنیت

ما هم قبول داریم که این انتشارات آنطور که باید و شاید برای تبلیغ و ترویج کتاب‌های خوبی که دارد، تلاش نمی‌کند اما مطمئن باشید مطالبی که در این کتاب‌ها می‌خوانید را در هیچ کجای دیگر پیدا نمی‌کنید. انجمن پیشکسوتان سپاس را جمعی از پیشکسوتان عرصه اطلاعات و امنیت در دوران دفاع مقدس و جبهه مقاومت تشکیل داده‌اند تا با انتشار کتاب و تولید محصولات فرهنگی، یاد و نام شهدای مظلوم این عرصه را زنده نگه دارند. اگر تا انتهای شبستان مصلا می‌رفتید، غرفه جمع و جور این انتشارات، کتاب‌های خواندنی و نسبتا ارزانی داشت که شما را شگفت‌زده می‌کرد. حتی نشانی غرفه این انتشارات هم شگفت‌انگیز بود؛ راهروی ۲، غرفه ۲. کتاب «مقام اسماعیل» درباره شهید حاج اسماعیل حیدری، جدیدترین کتاب این انتشارات بود که به نمایشگاه رسید.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات ستاره‌ها

شاد از تقریظ «خاتون و قوماندان»

بروبچه‌های نشر ستاره‌ها اگر چه در حالی به نمایشگاه کتاب آمدند که سعید محسن‌زاده (مدیر سابق این انتشارات) در میانشان نبود اما همچنان به کتاب‌هایی که در آن دوره منتشر شده بود می‌بالیدند؛ از جمله کتاب «خاتون و قوماندان» که اخیرا، تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب، در مشهد منتشر شد. این کتاب را مریم قربانزاده بر اساس خاطرات همسر فرمانده شهید یگان فاطمیون در نبرد سوریه یعنی شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) نوشته بود که مورد توجه رهبر انقلاب قرار گرفت و درباره این کتاب نوشتند: سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی. حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همه‌ی افغانها است.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات ۲۷ بعثت

کتابی خواندنی به نام «لباس شخصی‌ها»

انتشارات ۲۷ بعثت اگر چه ناشر تخصصی کتاب‌های شهدا و رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسول ا… (ص) است اما به خاطر فراگیر بودن نام این شهدا و ایثارگران، با استقبال زیاد مخاطبان روبرو بود؛ چه این که چند سال است کتاب‌هایش را با طرح جلدهای جذاب، متن‌های دقیق و خواندنی و قیمت‌هایی مناسب و منصفانه منتشر می‌کند. مدیریت این انتشارات را جواد کلاته‌عربی بر عهده دارد که خود از نویسندگان عرصه ادبیات پایداری است و چندین کتاب از او منتشر شده و مورد استقبال قرار گرفته است. نشر ۲۷ بعثت در نمایشگاه امسال هم حضور گرمی داشت و چندین عنوان کتاب جدید را عرضه کرد که از مهمترین آن‌ها می‌شود به کتاب «لباس شخصی‌ها» اشاره کرده که خاطرات حاج قاسم صادقی، از رزمندگان گروه فدائیان اسلام در ابتدای جنگ بود.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات مکتب حاج قاسم

غرفه‌ای ساده اما چشم‌نواز

شاید بتوان غرفه مکتب حاج قاسم را گل سرسبد همه غرفه‌های ناشران ادبیات پایداری در نمایشگاه دانست. غرفه‌ای ساده اما شکیل و چشم‌نواز که نگ قرمزش از دور، چشم‌ها را متوجه خود می‌کرد. گفته می‌شود این غرفه بر اساس طرح «جان‌فدا» اثر استاد نجابتی که شعار سالگرد حاج قاسم سلیمانی در سال ۱۴۰۱ بود طراحی شده بود و دکوراسیون آن قابل حمل و استفاده در نمایشگاه‌های بعدی است. مدیریت انتشارات مکتب حاج قاسم را هم سیده فاطمه مطهری بر عهده دارد که احتمالا از دوستان و همراهان زینب سلیمانی، فرزند برومند و فعال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است. یکی از تازه‌ترین کتاب‌های مکتب با عنوان «عزیز زیبای من» چهارشنبه ساعت ۱۵ در گوشه نقد (سرای ناشران داخلی)‌ جنب درب شماره ۸۱ شبستان مصلا رونمایی شد.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات راه‌یار

حاشیه‌های تشییع و تجلیل از حاج قاسم

غرفه انتشارات راه‌یار اگر چه امسال ساده‌تر از سال گذشته ساخته و پرداخته شده بود اما همچنان در طول ساعات برگزاری نمایشگاه نمی‌شد آن را خالی از مخاطبان دید. کتاب‌های پرتعداد و سوژه‌های نابی که دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی سراغ آن‌ها رفته، طراحی و گرافیک چشم‌نواز کتاب‌ها، محتواهای خواندنی این کتاب‌ها و همچنین قیمت مناسبشان باعث شده همواره منشورات «راه‌یار» با استقبال مخاطبان روبرو شود. از جمله کتاب‌هایی که در نمایشگاه امسال و در قفسه‌های این غرفه بیشتر از بقیه می‌درخشید، مجموعه کتاب‌هایی بود که درباره حاشیه‌های تشییع و تجلیل از حاج قاسم سلیمانی در شهرهای مختلف ایران و جهان نوشته شده. راه‌یار غالبا سراغ سوژه‌هایی می‌رود که ناشران دیگر کمتر سراغشان می‌روند. بی‌شک هر مخاطبی از بین کتاب‌های پرتعداد این ناشر، می‌تواند کتاب مورد علاقه خود را انتخاب کرده و با قیمت مناسب و خیال راحت، خریداری کند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس بیشتر بخوانید »

چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

چرا تکفیری‌ها پیکر شهید نظری را مبادله نکردند؟ + عکس



مدافع حرم شهید مهدی نظری

گروه جهاد و مقاومت مشرقشهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

چند گفتگوی دیگردرباره شهید نظری را نیز بخوانید؛

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با رحمان قلاوند و مهدی عبداللهی (از همرزمان شهید نظری) است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

رحمان قلاوند (دوست و هم‌رزم شهید)

اولین‌بار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانه‌های سازمانی همسایه شدیم و از آنجا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.

اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان مأمور به خدمت بودیم. اصلاً آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاه‌ها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی می‌کرد تا از ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان جلوگیری کند. بچه‌ها همیشه می‌گفتند آقامهدی همه‌اش سرپاست؛ اصلاً نمی‌خوابد. همان‌موقع هر دویمان دانشجوی تربیت‌بدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سخت‌گیر بودند و ما مجبور می‌شدیم برای دو کلاس از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس همۀ توجه‌اش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد می‌داد همان لحظه به حافظه می‌سپرد و همیشه هم نمرات خوبی می‌گرفت.

مهدی علاقه زیادی به حرف‌های آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود. به‌خصوص توی محل کارش. عکسی از ایشان را قاب کرده و به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد. باید حب وطن داشته باشد علاوه‌بر این‌ها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزب‌اللهی کامل بود. همیشه نمازش را اول‌وقت می‌خواند. دروغ نمی‌گفت. غیبت نمی‌کرد. دل کسی را نمی‌شکست.

عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود می‌رویم و شهادت بهترین مرگ است و اگر زحمت می‌کشم برای خانواده‌ام، برای این است که لقمۀ حلال به‌شان بدهم.

مهدی هم ظاهر زیبای داشت هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوست‌داشتنی بود. اهل تملق‌گویی نبود. هرکس مهدی را می‌دید به‌نظرش آدمی معمولی می‌آمد اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدم‌هایی که می‌شناختم نمونۀ درستی از انسانیت بود.

موقع کار جدی بود. گاهی بچه‌ها به‌شوخی بهش می‌گفتند: «تو جو گرفتت.» می‌گفت: «من وظیفمو دارم انجام میدم و براش حقوق می‌گیرم، بزرگ‌تر از اون ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

از دوران نوجوانی می‌خواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانۀ انسان‌سازی است. درک این قضیه برایم سخت بود. تا اینکه قصۀ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه می‌گفت نسبت به محور مقاومت و بی‌بی زینب‌کبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم به حرم حضرت زینب تعرض می‌شود و یکبار دیگر قصۀ تخریب کربلا این‌بار در دمشق تکرار ‌می‌شود. می‌گفت وظیفۀ ماست تا در حد توان‌مان هر کاری از دستمان برمی‌آید انجام بدهیم.

من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشت‌نه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفه‌اش آماده‌کردن نیروهای زیردستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.

با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات بود اما چون توی تاکتیک و صف‌جمع توان‌مند بود، مرتب در حال آموزش به بچه‌های عراقی و کتایب حزب‌الله می‌دیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش می‌داد هم تکنیک سلاح را؛ باز و بسته کردن سلاح، مشخصات و مختصات دوربین‌های اپتیک و… . نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرف‌شنوی داشتند. طوری آموزش می‌داد که نیروهای صفر را به صد می‌رساند. علاوه‌ بر آموزش تاکتیک، صف‌جمع یا همان آرایش گروهان را هم به‌شان یاد می‌داد. معتقد بود که ظاهر کار هم خیلی مهم است.

موقع آموزش با هیچ‌کس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود حتی اگر یک پیاده‌روی ساده بود بیست‌ودو قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش می‌برد. در عین جدیّت در حال آموزش حسن‌خلق داشت. بعد از آموزش می‌شد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخ‌طبع و با ظرفیت. همه جور شوخی‌ای باهاش می‌کردیم اما ناراحت نمی‌شد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و می‌گفت: «هر کاری می‌خواید بکنید. من اذیت نمیشم.» ما هم از همین خصلتش استفاده می‌کردیم و شدیدترین شوخی‌ها را باهاش می‌کردیم ولی فقط با لبخند جوابمان را می‌داد. سر منشاء محبت بود. یک عادت داشت، همیشه دست به جیب می‌شد و از پول شخصی‌اش برای دوستان هزینه می‌کرد. در اصطلاح بهش می‌گفتیم مردانگی پیاپی داری.

توی خط بودیم و خیلی فشار روی‌مان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقا مهدی جزء عقبۀ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت: «ما پشت خط نوشابه می‌خوریم.» پرسیدم: «مگه هست؟» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد یک بسته نوشابۀ یخ‌زده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط به‌مان سر می‌زدند تمام فشار روانی‌ای که رویمان بود را فراموش می‌کردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچه‌ها شوخی می‌کردند که حال و هوایمان به کلی عوض می‌شد. موقعیت‌مان خطرناک بود نمی‌توانستیم تکان بخوریم. موضع می‌گرفتیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.

حملۀ سراسری جبهۀ النصره شروع شد. تکفیری‌ها می‌خواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچه‌های مازندران توی خان‌طومان بودند و در حملۀ تکفیری‌ها سیزده‌چهارده نفرشان با هم شهید شدند. بعد از مقاومت زیاد خان‌طومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دوسه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطۀ قوت دشمن همان منطقه بود. خط شکسته شده بود و یک بی‌ام‌پی پر از تی‌ان‌تی وارد نیروهای خودی شد و کنار درِ مقرِ احتیاط خودش را منفجر کرد. رضا رستمی‌مقدم و سی‌چهل نفر از نیروهای فاطمیون آنجا شهید شدند.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و  آقامهدی در یگان احتیاط در منطقۀ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خان‌طومان بود. وقتی الحمراء سقوط کرد، بیش از بیست‌وچهار ساعت غذا به‌مان نرسید. خط شکسته شده بود. تا نیروها را سازمان‌دهی کردیم طول کشید.

با اینکه تحت‌ فشار بودیم مهدی نظری نیروهای پشتیبان را به منطقه‌ای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط می‌کرد عقبۀ ما با حدود چهارپنج‌ هزار نیرو کامل محاصره می‌شد. اقدام مهدی باعث شد منطقۀ ما سقوط نکند. منطقه ما با تزریق نیرو حفظ شد.

آقامهدی در آن موقعیت وظیفه‌ای نداشت اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل می‌کرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیری‌ها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند به حفظ موقعیت‌مان کمک زیادی کرد.

وقتی متوجه شد موقعیت‌شان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقب‌نشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده. ممکن است اسیر شده باشد. دوسه‌بار پهپاد هلی‌شات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هرکس به آن منطقه می‌رفت یا شهید می‌شد یا اسیر. چهار جنازه از تکفیری‌ها در الحاضر افتاده بود دست‌مان. می‌خواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم اما قبول نکردند.

مهدی خیلی خانواده دوست بود و در هر حالی دربارۀ محبتش به آن‌ها حرف می‌زد. آن‌زمان که آبادان بودیم عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچه‌هایش خبر داشتند. از بس که درباره‌شان با محبت حرف می‌زد و هربار خاطره‌ای ازشان برایمان تعریف می‌کرد. پانزده روز قبل از شهادتش بهم گفت: «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی می‌خواستم برگردم ایران رفتم برای دخترش عروسکی هدیه خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده می‌دانست.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

مهدی عبداللهی (دوست و هم‌رزم شهید)

زمانی که مهدی جذب سپاه شد به‌خاطر اخلاق خوبش باهاش رفیق شدم. آرام‌آرام صمیمیت‌مان زیاد شد و با هم رفت‌وآمد خانوادگی می‌کردیم.

همان روزهای اول من و مهدی توی مرز شلمچه مأمور به خدمت شدیم. مهدی مسئول پاسگاهی بود و پاسگاهی هم دست من بود. نه آب داشتیم و نه برق. گرما امان‌مان را بریده بود و پشه‌کوره‌ها هم بدتر. هر دو دست‌به‌دست هم داده بودند و نمی‌گذاشتند شب‌ها بیش از دو ساعت بخوابیم. پاسگاه مهدی دروازۀ ورودی بود و هر کس می‌خواست وارد شود، مهدی و نیروهایش باید ورود و خروج‌شان را چک می‌کردند.

هر دوازده روز یکبار پنج روز استراحت می‌کردیم تا سال ۸۷ که مأموریتمان تمام شد. مهدی خیلی صبور و مقاوم بود. با اینکه در شرایط بدی بودیم و امکانات رفاهی نداشتیم انگار آمده بود پیک‌نیک. همیشه سرحال و آماده سر پست بود. روحیۀ شادی داشت و همیشه تلاش می‌کرد به دیگران انرژی مثبت بدهد. غروب‌ها تیم فوتبال راه می‌انداخت تا روحیۀ بچه‌ها را حفظ کند. باهاشان می‌گفت و می‌خندید طوری که انگار هیچ مشکلی ندارند.

هیچ‌وقت مهدی را اخمو ندیدم. همیشه لبخند روی لبش بود. اگر سربازهایش خطایی می‌کردند با آرامش به‌شان تذکر می‌داد. اگر هم اخم می‌کرد یک ساعت بعد سر سربازش را می‌بوسید و از دلش درمی‌آورد و برادرانه راهنمایی‌اش می‌کرد.

آنقدر با همه صمیمانه رفتار می‌کرد که شده بود محرم اسرارمان. هر کداممان مشکلی داشتیم می‌رفتیم سراغ مهدی. اگر کسی را ناراحت می‌دید به هر دری می‌زد تا مشکلش را رفع کند. اعتقاد داشت هر مسئولی برای حل مشکل نیروهایشان باید به بالادست هم رو بزند.

یکبار جلسه‌ای در مقر گروهان سر مرز بود. دوسه تا از مسئولین هم بودند. قرار شد هر کدام صحبت کنیم. فضای جلسه خشک و رسمی بود. وقتی نوبت به مهدی رسید خاطرۀ طنزی راجع به یکی از اردوها تعریف کرد و بعد هم با شوخی و لبخند صحبت کرد و گزارش کارش را داد. جو خشک جلسه با صحبت‌های مهدی شکست. همیشه در همۀ جمع‌ها همین‌طور بود. خوش‌سخن و شوخ. برای همین همه از گفت‌وگو باهاش لذت می‌بردند. 

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس
وداع با پیکر شهید نظری

سال ۸۹ در پاسگاهی نزدیک اسکلۀ گمرک سمت مینوحی آبادان مأمور به خدمت شد. مدتی مسئول گمرک بهش گفت: «می‌خوایم زمین خالی نزدیک پاسگاه رو آسفالت کنیم و سکو بزنیم.» مهدی بهش گفت: «یه هفته بهم مهلت بده. توی زمین کار دارم.» با سربازهایش تمام آهن‌آلاتی که از زمان جنگ آنجا مانده بودند را جمع کرد. دست‌های همه‌شان پاره و زخمی شده بود. ظرف یک هفته زمین را خالی تحویل مسئول گمرک داد.

آهن‌آلات را به قیمت هفتصد هزار تومان فروخت. دویست تومانش را خرج لامپ‌ها و چراغ‌قوه‌ها و نیازهای پاسگاه کرد.

پانصد تومان هم داد به یکی از همکارها که در تدارک عروسی بود و دستش خالی بود. همیشه دنبال چاره‌ای برای حل مشکلات دیگران بود.

هوای همه را داشت. حسابی هم مهمان‌نواز و دست‌ودلباز بود. از الیگودرز برایمان عسل ناب می‌آورد. هرچه اصرار می‌کردیم پولش را ازمان نمی‌گرفت. هیچ وقت ندیدم حرص مال دنیا را بزند.

خیلی به دین مقید بود. با این‌حال مثل مردم عادی رفتار می‌کرد. نه غروری داشت نه ادعایی.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مه‌آلود بود. یک متری‌مان را هم نمی‌دیدیم. گروهان باید مسافتی را با کوله‌پشتی و مهمات پیاده می‌رفت و تیراندازی می‌کرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبال‌شان. مسیر را پیدا نمی‌کردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: «به تو هم می‌گن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟!»

با خنده بهم گفت: «عمداً رفتم تا راه رو گم کنی و کمی بهت بخندیم.» اولش اذیتم کرد بعد گرا داد تا بروم پیش‌شان.  دوان‌دوان به سمتشان حرکت کردم. مهدی و بچه‌ها ایستاده بودند و آمدن من را نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. یکی‌شان هم ازم عکس گرفت تا شیطنت‌شان را برای همیشه ثبت کند.

توی سوریه هم فعال بود. همیشه در حال آموزش نظامی به نیروهای عراقی می‌دیدمش. با همه رفیق شده بود. وقتی برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب نشست روی زمین و گریه می‌کرد و سینه می‌زد. آنقدر در عالم خودش غرق می‌شد که دیگر متوجه اطرافش نبود. به حالی که در حرم‌های حضرت زینب و حضرت رقیه داشت غبطه می‌خوردم.

سه چهار روز قبل از شهادتش آمد پیش‌مان و گفت: «وقتی برگردیم ایران دعوت‌تون می‌کنم روستای خودمون سمت الیگودرز. گوسفندی براتون سر می‌برم. از طبیعتش لذت می‌برید.» اما رفت و ما را تنها گذاشت. مهدی خیلی مظلوم بود. شهادتش داغی روی دلم گذاشت که تمام اشتیاق جوانی‌ام را گرفت.

* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس
وداع با پیکر شهید نظری



منبع خبر

چرا تکفیری‌ها پیکر شهید نظری را مبادله نکردند؟ + عکس بیشتر بخوانید »

چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس



مدافع حرم شهید مهدی نظری

گروه جهاد و مقاومت مشرقشهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

چند گفتگوی دیگردرباره شهید نظری را نیز بخوانید؛

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با رحمان قلاوند و مهدی عبداللهی (از همرزمان شهید نظری) است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

رحمان قلاوند (دوست و هم‌رزم شهید)

اولین‌بار آقامهدی را توی یگان آموزشی سپاه دیدم. بعدها در خانه‌های سازمانی همسایه شدیم و از آنجا با هم ارتباط خانوادگی پیدا کردیم و صمیمی شدیم.

اواخر سال ۸۹ در مرز آبادان مأمور به خدمت بودیم. اصلاً آرام و قرار نداشت. همیشه بین پایگاه‌ها در حال گشت بود و اوضاع را بررسی می‌کرد تا از ورود اشرار و دشمنان و قاچاقچیان جلوگیری کند. بچه‌ها همیشه می‌گفتند آقامهدی همه‌اش سرپاست؛ اصلاً نمی‌خوابد. همان‌موقع هر دویمان دانشجوی تربیت‌بدنی دانشگاه دزفول بودیم. بعضی از اساتید سخت‌گیر بودند و ما مجبور می‌شدیم برای دو کلاس از آبادان بکوبیم برویم دزفول و برگردیم. سر کلاس همۀ توجه‌اش به درس بود. خیلی باهوش بود. هر درسی را که استاد می‌داد همان لحظه به حافظه می‌سپرد و همیشه هم نمرات خوبی می‌گرفت.

مهدی علاقه زیادی به حرف‌های آقا داشت. تصویر مقام معظم رهبری همیشه دم دستش بود. به‌خصوص توی محل کارش. عکسی از ایشان را قاب کرده و به دیوار آویزان کرده بود. اعتقاد داشت که لر بختیاری باید حب ولایت داشته باشد. باید حب وطن داشته باشد علاوه‌بر این‌ها باید آداب و رسوم و فرهنگ قومی را حفظ کند. یک حزب‌اللهی کامل بود. همیشه نمازش را اول‌وقت می‌خواند. دروغ نمی‌گفت. غیبت نمی‌کرد. دل کسی را نمی‌شکست.

عقیده داشت دنیا فانی است. دیر یا زود می‌رویم و شهادت بهترین مرگ است و اگر زحمت می‌کشم برای خانواده‌ام، برای این است که لقمۀ حلال به‌شان بدهم.

مهدی هم ظاهر زیبای داشت هم باطن زیبایی. خیلی خودمانی و دوست‌داشتنی بود. اهل تملق‌گویی نبود. هرکس مهدی را می‌دید به‌نظرش آدمی معمولی می‌آمد اما بسیار زیرک و مدبر بود. بین آدم‌هایی که می‌شناختم نمونۀ درستی از انسانیت بود.

موقع کار جدی بود. گاهی بچه‌ها به‌شوخی بهش می‌گفتند: «تو جو گرفتت.» می‌گفت: «من وظیفمو دارم انجام میدم و براش حقوق می‌گیرم، بزرگ‌تر از اون ما توی جبهه اسلامیم. هر کاری کنیم کمه.»

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

از دوران نوجوانی می‌خواستم بدانم حضرت امام برای چه فرمودند جنگ کارخانۀ انسان‌سازی است. درک این قضیه برایم سخت بود. تا اینکه قصۀ سوریه پیش آمد. مهدی همیشه می‌گفت نسبت به محور مقاومت و بی‌بی زینب‌کبری تکلیفی به گردن ماست. اگر نرویم و دفاع نکنیم به حرم حضرت زینب تعرض می‌شود و یکبار دیگر قصۀ تخریب کربلا این‌بار در دمشق تکرار ‌می‌شود. می‌گفت وظیفۀ ماست تا در حد توان‌مان هر کاری از دستمان برمی‌آید انجام بدهیم.

من و مهدی با هم اعزام شدیم سوریه. بار اول سال ۹۴ و بار دوم سال ۹۵. در الحاضر نیروها را تقسیم کردند. مقر ما هشت‌نه کیلومتر جلوتر از الحاضر بود. آقامهدی افتاد توی یگان احتیاط و در الحاضر مستقر شد. وظیفه‌اش آماده‌کردن نیروهای زیردستش برای تزریق به خط بود. کمی بعد هم مسئول اطلاعات عملیات شد و اشراف کاملی به اوضاع و منطقه پیدا کرد.

با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات بود اما چون توی تاکتیک و صف‌جمع توان‌مند بود، مرتب در حال آموزش به بچه‌های عراقی و کتایب حزب‌الله می‌دیدمش. هم تاکتیک رزم عملیات پدافندی و آفندی را آموزش می‌داد هم تکنیک سلاح را؛ باز و بسته کردن سلاح، مشخصات و مختصات دوربین‌های اپتیک و… . نیروهای تحت امرش حسابی ازش حرف‌شنوی داشتند. طوری آموزش می‌داد که نیروهای صفر را به صد می‌رساند. علاوه‌ بر آموزش تاکتیک، صف‌جمع یا همان آرایش گروهان را هم به‌شان یاد می‌داد. معتقد بود که ظاهر کار هم خیلی مهم است.

موقع آموزش با هیچ‌کس تعارف نداشت. مقید به اصول نظامی بود حتی اگر یک پیاده‌روی ساده بود بیست‌ودو قلم تجهیزات نظامی را کامل با خودش می‌برد. در عین جدیّت در حال آموزش حسن‌خلق داشت. بعد از آموزش می‌شد همان آدم همیشگی؛ مهربان و شوخ‌طبع و با ظرفیت. همه جور شوخی‌ای باهاش می‌کردیم اما ناراحت نمی‌شد. خودش هم ما را راحت گذاشته بود و می‌گفت: «هر کاری می‌خواید بکنید. من اذیت نمیشم.» ما هم از همین خصلتش استفاده می‌کردیم و شدیدترین شوخی‌ها را باهاش می‌کردیم ولی فقط با لبخند جوابمان را می‌داد. سر منشاء محبت بود. یک عادت داشت، همیشه دست به جیب می‌شد و از پول شخصی‌اش برای دوستان هزینه می‌کرد. در اصطلاح بهش می‌گفتیم مردانگی پیاپی داری.

توی خط بودیم و خیلی فشار روی‌مان بود. هوا گرم بود و یخ هم نداشتیم. آقا مهدی جزء عقبۀ نیروها بود. آمد خط. حال نزارمان را که دید به شوخی گفت: «ما پشت خط نوشابه می‌خوریم.» پرسیدم: «مگه هست؟» گفت: «آره. میارم براتون.» روز بعد یک بسته نوشابۀ یخ‌زده آورد برایمان. هربار مهدی و سعید زارع توی خط به‌مان سر می‌زدند تمام فشار روانی‌ای که رویمان بود را فراموش می‌کردیم. آنقدر سرحال بودند و با بچه‌ها شوخی می‌کردند که حال و هوایمان به کلی عوض می‌شد. موقعیت‌مان خطرناک بود نمی‌توانستیم تکان بخوریم. موضع می‌گرفتیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.

حملۀ سراسری جبهۀ النصره شروع شد. تکفیری‌ها می‌خواستند جنوب حلب را قطع کنند و نماز عید فطر را در الحاضر بخوانند. بچه‌های مازندران توی خان‌طومان بودند و در حملۀ تکفیری‌ها سیزده‌چهارده نفرشان با هم شهید شدند. بعد از مقاومت زیاد خان‌طومان و چند روستای دیگر سقوط کردند. ما مجبور شدیم دوسه منطقه را خالی کنیم و برگردیم تا نیروهای مازندران دوباره آماده شوند. نیاز بود یک یگان پاتک بزند. نقطۀ قوت دشمن همان منطقه بود. خط شکسته شده بود و یک بی‌ام‌پی پر از تی‌ان‌تی وارد نیروهای خودی شد و کنار درِ مقرِ احتیاط خودش را منفجر کرد. رضا رستمی‌مقدم و سی‌چهل نفر از نیروهای فاطمیون آنجا شهید شدند.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

من در منطقه عمومی جنوب حلب بودم و  آقامهدی در یگان احتیاط در منطقۀ الحمرا یعنی بعد از الحاضر و قبل از خان‌طومان بود. وقتی الحمراء سقوط کرد، بیش از بیست‌وچهار ساعت غذا به‌مان نرسید. خط شکسته شده بود. تا نیروها را سازمان‌دهی کردیم طول کشید.

با اینکه تحت‌ فشار بودیم مهدی نظری نیروهای پشتیبان را به منطقه‌ای که دست یگان خوزستان بود فرستاد تا خط از دست نرود. اگر خط سقوط می‌کرد عقبۀ ما با حدود چهارپنج‌ هزار نیرو کامل محاصره می‌شد. اقدام مهدی باعث شد منطقۀ ما سقوط نکند. منطقه ما با تزریق نیرو حفظ شد.

آقامهدی در آن موقعیت وظیفه‌ای نداشت اما با تعدادی از رزمندگان به دشمن پاتک زد. اشراف زیادی روی منطقه داشت و عکس هوایی را به راحتی تحلیل می‌کرد. با استفاده از استتار پوشش، عوارض طبیعی و مصنوعی خودشان را به دشمن رساندند و با تکفیری‌ها درگیر شدند. هدف مهدی آزادی آن منطقه بود. پاتکی که مهدی و گروهش به دشمن زدند به حفظ موقعیت‌مان کمک زیادی کرد.

وقتی متوجه شد موقعیت‌شان لو رفته نیروها را عقب کشید. خودش آخرین نفر بود. موقع عقب‌نشینی تیر خورد و افتاد. بعد از مدتی اعلام کردند یک از نیروهای رزمی جا مانده. ممکن است اسیر شده باشد. دوسه‌بار پهپاد هلی‌شات را به منطقه فرستادیم. پیکر شهید نظری را دیدیم. قصد داشتیم پیکر را عقب بیاوریم اما موقعیتش خطرناک بود و در تیررس دشمن بود. هرکس به آن منطقه می‌رفت یا شهید می‌شد یا اسیر. چهار جنازه از تکفیری‌ها در الحاضر افتاده بود دست‌مان. می‌خواستیم با پیکر مهدی معاوضه کنیم اما قبول نکردند.

مهدی خیلی خانواده دوست بود و در هر حالی دربارۀ محبتش به آن‌ها حرف می‌زد. آن‌زمان که آبادان بودیم عکس ابوالفضل را چسبانده بود به فرمان ماشینش تا همیشه جلوی چشمش باشد. توی سوریه هم همه از عشقش به بچه‌هایش خبر داشتند. از بس که درباره‌شان با محبت حرف می‌زد و هربار خاطره‌ای ازشان برایمان تعریف می‌کرد. پانزده روز قبل از شهادتش بهم گفت: «باید برای دخترم عروسک بخرم.» وقتی می‌خواستم برگردم ایران رفتم برای دخترش عروسکی هدیه خریدم. مهدی عمل به تکلیف را بالاتر از خانواده می‌دانست.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

مهدی عبداللهی (دوست و هم‌رزم شهید)

زمانی که مهدی جذب سپاه شد به‌خاطر اخلاق خوبش باهاش رفیق شدم. آرام‌آرام صمیمیت‌مان زیاد شد و با هم رفت‌وآمد خانوادگی می‌کردیم.

همان روزهای اول من و مهدی توی مرز شلمچه مأمور به خدمت شدیم. مهدی مسئول پاسگاهی بود و پاسگاهی هم دست من بود. نه آب داشتیم و نه برق. گرما امان‌مان را بریده بود و پشه‌کوره‌ها هم بدتر. هر دو دست‌به‌دست هم داده بودند و نمی‌گذاشتند شب‌ها بیش از دو ساعت بخوابیم. پاسگاه مهدی دروازۀ ورودی بود و هر کس می‌خواست وارد شود، مهدی و نیروهایش باید ورود و خروج‌شان را چک می‌کردند.

هر دوازده روز یکبار پنج روز استراحت می‌کردیم تا سال ۸۷ که مأموریتمان تمام شد. مهدی خیلی صبور و مقاوم بود. با اینکه در شرایط بدی بودیم و امکانات رفاهی نداشتیم انگار آمده بود پیک‌نیک. همیشه سرحال و آماده سر پست بود. روحیۀ شادی داشت و همیشه تلاش می‌کرد به دیگران انرژی مثبت بدهد. غروب‌ها تیم فوتبال راه می‌انداخت تا روحیۀ بچه‌ها را حفظ کند. باهاشان می‌گفت و می‌خندید طوری که انگار هیچ مشکلی ندارند.

هیچ‌وقت مهدی را اخمو ندیدم. همیشه لبخند روی لبش بود. اگر سربازهایش خطایی می‌کردند با آرامش به‌شان تذکر می‌داد. اگر هم اخم می‌کرد یک ساعت بعد سر سربازش را می‌بوسید و از دلش درمی‌آورد و برادرانه راهنمایی‌اش می‌کرد.

آنقدر با همه صمیمانه رفتار می‌کرد که شده بود محرم اسرارمان. هر کداممان مشکلی داشتیم می‌رفتیم سراغ مهدی. اگر کسی را ناراحت می‌دید به هر دری می‌زد تا مشکلش را رفع کند. اعتقاد داشت هر مسئولی برای حل مشکل نیروهایشان باید به بالادست هم رو بزند.

یکبار جلسه‌ای در مقر گروهان سر مرز بود. دوسه تا از مسئولین هم بودند. قرار شد هر کدام صحبت کنیم. فضای جلسه خشک و رسمی بود. وقتی نوبت به مهدی رسید خاطرۀ طنزی راجع به یکی از اردوها تعریف کرد و بعد هم با شوخی و لبخند صحبت کرد و گزارش کارش را داد. جو خشک جلسه با صحبت‌های مهدی شکست. همیشه در همۀ جمع‌ها همین‌طور بود. خوش‌سخن و شوخ. برای همین همه از گفت‌وگو باهاش لذت می‌بردند. 

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس
وداع با پیکر شهید نظری

سال ۸۹ در پاسگاهی نزدیک اسکلۀ گمرک سمت مینوحی آبادان مأمور به خدمت شد. مدتی مسئول گمرک بهش گفت: «می‌خوایم زمین خالی نزدیک پاسگاه رو آسفالت کنیم و سکو بزنیم.» مهدی بهش گفت: «یه هفته بهم مهلت بده. توی زمین کار دارم.» با سربازهایش تمام آهن‌آلاتی که از زمان جنگ آنجا مانده بودند را جمع کرد. دست‌های همه‌شان پاره و زخمی شده بود. ظرف یک هفته زمین را خالی تحویل مسئول گمرک داد.

آهن‌آلات را به قیمت هفتصد هزار تومان فروخت. دویست تومانش را خرج لامپ‌ها و چراغ‌قوه‌ها و نیازهای پاسگاه کرد.

پانصد تومان هم داد به یکی از همکارها که در تدارک عروسی بود و دستش خالی بود. همیشه دنبال چاره‌ای برای حل مشکلات دیگران بود.

هوای همه را داشت. حسابی هم مهمان‌نواز و دست‌ودلباز بود. از الیگودرز برایمان عسل ناب می‌آورد. هرچه اصرار می‌کردیم پولش را ازمان نمی‌گرفت. هیچ وقت ندیدم حرص مال دنیا را بزند.

خیلی به دین مقید بود. با این‌حال مثل مردم عادی رفتار می‌کرد. نه غروری داشت نه ادعایی.

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس

برای اردوی رزمی رفته بودیم سوسنگرد. هوا مه‌آلود بود. یک متری‌مان را هم نمی‌دیدیم. گروهان باید مسافتی را با کوله‌پشتی و مهمات پیاده می‌رفت و تیراندازی می‌کرد. من ماندم وسایل بیرون چاد را جمع کنم و بعد بروم دنبال‌شان. مسیر را پیدا نمی‌کردم. با ناراحتی زنگ زدم مهدی و بهش گفتم: «به تو هم می‌گن رفیق؟! سرت رو انداختی پایین و رفتی؟!»

با خنده بهم گفت: «عمداً رفتم تا راه رو گم کنی و کمی بهت بخندیم.» اولش اذیتم کرد بعد گرا داد تا بروم پیش‌شان.  دوان‌دوان به سمتشان حرکت کردم. مهدی و بچه‌ها ایستاده بودند و آمدن من را نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. یکی‌شان هم ازم عکس گرفت تا شیطنت‌شان را برای همیشه ثبت کند.

توی سوریه هم فعال بود. همیشه در حال آموزش نظامی به نیروهای عراقی می‌دیدمش. با همه رفیق شده بود. وقتی برای زیارت رفتیم حرم حضرت زینب نشست روی زمین و گریه می‌کرد و سینه می‌زد. آنقدر در عالم خودش غرق می‌شد که دیگر متوجه اطرافش نبود. به حالی که در حرم‌های حضرت زینب و حضرت رقیه داشت غبطه می‌خوردم.

سه چهار روز قبل از شهادتش آمد پیش‌مان و گفت: «وقتی برگردیم ایران دعوت‌تون می‌کنم روستای خودمون سمت الیگودرز. گوسفندی براتون سر می‌برم. از طبیعتش لذت می‌برید.» اما رفت و ما را تنها گذاشت. مهدی خیلی مظلوم بود. شهادتش داغی روی دلم گذاشت که تمام اشتیاق جوانی‌ام را گرفت.

* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی

چرا داهش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس
وداع با پیکر شهید نظری



منبع خبر

چرا داعش پیکر شهید نظری را مبادله نکرد؟ + عکس بیشتر بخوانید »

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس



مدافع حرم شهید مهدی نظری

گروه جهاد و مقاومت مشرقشهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با قلعه‌قِزی الیاسی (مادر شهید) و خانم فریبا نظری (همسر شهید) است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

قلعه‌قِزی الیاسی (مادر شهید)

آخرهای سال ۶۳ خبر شهادت برادرم عباس[۱] را به‌مان دادند. عباس خیلی برایمان عزیز بود. از بچگی می‌رفت جوشکاری تا کمک‌خرج آقام باشد. خیلی به آقام و مادرم احترام می‌گذاشت. بچۀ فعالی بود و با سن کمش جذب سپاه شده بود. چندبار بدون اینکه به‌مان بگوید رفت جبهه. آخرش در جزیرۀ مجنون شهید شد. باردار بودم. وقتی خبر شهادت عباس را شنیدم حالم بد شد؛ اما نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. یک هفته بعد از فشار و ناراحتی پسرم به‌دنیا آمد. اسمش را گذاشتم مهدی. بچۀ شیرین و آرامی بود. نگاهش که می‌کردم غم عباس را از دلم می‌برد.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

مهدی پسری حرف‌گوش‌کن بود. خیلی به من و آقاش احترام می‌گذاشت. هر بار از مدرسه می‌آمد خانه تا دست یا پای ما را نمی‌بوسید نمی‌نشست. خیلی هم توی خانه کمکم می‌کرد. حواسش به همه بود حتی به همسایه‌ها.

پیرزن و پیرمرد هفتادهشتاد ساله‌ای همسایه‌مان بودند. بچه‌هایشان شهرهای دیگر زندگی می‌کردند و این‌ها تنها مانده بودند و از عهدۀ کارهایشان برنمی‌آمدند. مهدی هر بار از مدرسه برمی‌گشت می‌رفت خانۀ آن‌ها کارهایشان را انجام می‌داد. اگه وسیله‌ای خراب بود برایشان درست می‌کرد یا حتی برایشان ناهار می‌پخت. بهش می‌گفتم: «بذار غذا رو من درست می‌کنم تو ببر براشون.» می‌گفت: «نه. دوست دارم خودم انجام بدم.»

 نمازش را توی مسجد می‌خواند و عضو بسیج مسجد بود. بعد از خدمت سربازی توی سپاه استخدام شد. همان موقع عروسش را آوردیم. مدتی توی خانۀ خودمان زندگی کردند تا اینکه به‌خاطر کارش رفت اهواز.

هر هفته می‌آمد اندیمشک به‌مان سر می‌زد. من و آقاش را می‌برد بیرون توی طبیعت می‌گرداند. هر کاری داشتیم انجام می‌داد. همۀ بچه‌هایم را دوست داشتم اما مهدی طور دیگری برایم عزیز بود. هیچ وقت به من و آقاش بی‌احترامی نکرد. حتی جلوی ما پایش را نمی‌کشید.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

یک روز مهدی آمد خانه‌مان بهم گفت: «دا! تو خواهر شهیدی، چی میشه مادر شهید هم بشی؟» بند دلم از حرفش پاره شد. حتی به حرف هم تحمل این صحبت‌ها را نداشتم. بهش گفتم: «اینطوری نگو. تو پشت و پناهمی. تو همه چیزمی. طاقت دوری‌ت رو ندارم.»

یواش‌یواش حرف سوریه را پیش ‌کشید. هر بار هم بهش می‌گفتم: «تگیه‌گاه ما تویی. تو بری ما چی‌کار کنیم؟» می‌گفت: «چیزیم نمیشه. من یه نیرو نظامی‌ام بالاخره باید برم. چیزی که می‌شنوم از اوضاع اونجا با چیزی که می‌بینم فرق می‌کنه. خودم باید برم اوضاع رو از نزدیک ببینم. اگه فردا داعش اومد اینجا چی؟ باید بریم توی سوریه شکستش بدیم تا پاش به ایران نرسه.» آقاش گفت: «داداشت که جانباز شد صد و بیست روز توی بیمارستان بالای سرش بودم. اگه تو بری بلایی سرت بیاد من دیگه تاب ندارم. خیلی برام سخته. تو جوونی راحت می‌گی برم اما من پدرم.»

گریه می‌کردم و از شهادت برادرم و جانبازی رضا می‌گفتم. بهش گفتم: «همین که درباره‌ش حرف می‌زنی تنم می‌لرزه.» مهدی کوتاه نمی‌آمد. ده روز باهام حرف زد. آخرش گفت: «اگه تو اجازه ندی نمی‌رم.» این را که گفت پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم برو خدا پشت و پناهت.

تمام مدتی که نبود تسبیح دستم بود و برای سلامتی‌اش صلوات می‌فرستادم. مهدی هم هر هفته زنگ می‌زد و می‌گفت حالم خوبه تا نگرانش نشوم.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مادر شهید مهدی نظری در مراسم وداع با پیکر فرزندش

بار دوم که می‌خواست برود هیچ طوری راضی نشدم. هر کاری کردیم جلوی رفتنش را بگیریم اما از وقتی از سوریه برگشته بود دیگر پایش اینجا بند نبود. برای اینکه نگرانش نشوم بی‌خبر رفت؛ چند روز بعد رفتنش بهم زنگ زد تا از دلم دربیاورد. روزهای آخر مأموریتش بهم زنگ زد و گفت: «گوسفندی بخر تا برگردم. مهمون داری.» گفتم: «روله خدا و امام زمان کمکت کنن. قدمتون سر چشم.»

شب سوم ماه رمضان خواب دیدم زخمی شده و دو نفر دستش را گرفتند و می‌کشند عقب. با نگرانی از خواب بیدار شدم. برای سلامتی‌اش صلوات می‌فرستادم. دستم به هیچ کاری نمی‌رفت. شب قبل تماس گرفته بود که قرار است فردا برگردد ایران؛ اما تا نمی‌آمد دلم آرام نمی‌شد. دم افطار پسرم رضا آمد خانه و گفت: «دا! مهدی شهید شده.» دنیا جلوی چشمام سیاه شد. هنوز امیدوارم برگردد. اگر شهید شده حداقل انگشترش را برایم بیاورند. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)

[۱] پاسدار شهید عباس الیاسی در تاریخ ۲۴اسفند۶۳ در عملیات بدر در جزیرۀ مجنون به شهادت رسید.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

فریبا نظری (همسر شهید)

مهدی پسر عموی بابام بود. از بچگی زیاد می‌آمد خانه‌مان؛ به‌خصوص تابستان‌ها. زندگی عشایری و درخت‌کاری و کشاورزی و کوهنوردی را دوست داشت اما بچۀ شهر بود و کارهای عشایری را زیاد بلد نبود. مثلاً نمی‌توانست درست هیزم‌ها را جمع کند و بار قاطر کند یا کارهای کشاورزی را انجام بدهد. من هم حسابی سربه‌سرش می‌گذاشتم و بهش می‌گفتم: «بچه شهری.» حتی یکبار که وسط کوه گیر کرده بود سنگ‌ریزه به طرفش پرت می‌کردم تا بترسانمش. بهم التماس می‌کرد این کار را نکنم اما بازیگوشی‌ام گل کرده بود و حسابی ترساندمش.

یکبار نیمه‌های ‌شب خرس به‌ گوسفندهایمان حمله کرد و سه‌چهارتا از آن‌ها را درید. از ترس مُردم و زنده شدم. گوشۀ سیاه‌چادر کز کرده بودم. مهدی هم کنارمان بود. آن شب آقام خانه نبود. وقتی برگشت و ماجرا را شنید به مهدی گفت: «پس تو چی کار کردی؟»

گفت: «عامو من ترسیدم اصلاً بیرون نرفتم.» آن‌موقع سن و سالی هم نداشت. پسری نوجوان بود. تا حالا خرس ندیده بود. حق داشت بترسد.

آنقدر باهامان زندگی کرده بود که حس می‌کردم عضو خانواده‌مان است و باهاش راحت بودم؛ اما از وقتی صحبت خواستگاری شد ازش خجالت می‌کشیدم. سیزده سال بیشتر نداشتم که برایم حلقه آوردند و من را برای مهدی هفده ساله نشان کردند. از آن به بعد از خجالت حتی نگاهش نمی‌کردم. دیگر مثل قبل باهاش حرف نمی‌زدم؛ ولی مهدی سعی می‌کرد به هر بهانه‌ای باهام صحبت کند. یکبار که جوابش را ندادم ازم پرسید: «باهام قهری؟ خوشت ازم نمیاد؟» گفتم: «نه قهر نیستم. چیکارت دارم که قهر کنم؟!» می‌دانست حیای دخترانه‌ام نمی‌گذارد باهاش راحت باشم برای همین زیاد پاپیچم نمی‌شد. آن زمان شغل مهدی آزاد بود و توی نانوایی کار می‌کرد. درسش که تمام شد رفت خدمت سربازی. دیگر کمتر می‌دیدمش.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

یکبار خانه‌شان بودم که از محل خدمت زنگ زد. خواهرش مجبورم کرد باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم می‌خواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدی‌مان پنج سال طول کشیده بود با این حال هنوز باهاش راحت نبودم. همان موقع پشت تلفن بهم وعده داد عید می‌آید و عقد می‌کنیم. مهدی برخلاف من توی ابراز احساساتش خیلی راحت بود. بهم گفت: «خیلی دوستت دارم. دلم برات تنگ شده.» اما من جوابش را ندادم. شیطنتش گل کرد و پرسید: «تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟» اصلاً بهش نمی‌آمد شیطون باشد. آن روز تازه فهمیدم آن پسر آرامی که همیشه می‌دیدم تا چه حد می‌تواند شیطنت هم بکند. تا قبل از عقد همه‌اش بهم می‌گفت: «تو چرا نمی‌گی دلم برات تنگ شده؟ نکنه دوستم نداری؟» بهش می‌گفتم: «باشه بهت می‌گم. حالا تو چرا عجله داری؟!» اما حتی یکبار هم از این حرف‌ها بهش نزدم تا عقد کردیم. همین‌که عقد کردیم با رفتنش دلم برایش تنگ می‌شد و دوری‌اش برایم سخت بود.

مدتی بعد از عقدمان جذب سپاه شد. بعد از آن خیلی طول نکشید جشن عروسی‌مان را گرفتیم. مدتی ساکن اندیمشک بودیم اما چند وقت بعد به‌خاطر کارش رفتیم اهواز. مهدی خیلی به فقرا اهمیت می‌داد. از همان اول بهم گفت: «بیست درصد حقوقم را گذاشتم برای فقرا. اگر روزی نبودم گردن توئه و باید انجامش بدی.»

پسرم که متولد شد بحث بود که اسمش را چه بگذاریم. مهدی گفت: «انتخاب اسم پسرم با من. بچۀ بعدی رو شما انتخاب کنید.» پرسیدم: «حالا چی دوست داری بذاری؟» گفت: «ابوالفضل.» اسم قشنگی بود. هم من خوشم آمد و هم خانواده‌اش. ابوالفضل خیلی شیرین بود و مهدی بیش از اندازه دوستش داشت. ابوالفضل سه ساله بود که دخترم به دنیا آمد. موقع انتخاب اسم من و خواهر و برادرهایش بهش گفتیم: «تو قول دادی انتخاب اسم بچۀ بعدی با ما.» گفت: «آره. ولی یه اسمی توی ذهنم هست میشه بگم؟»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

گفتیم: «نه. حالا دیگه نوبت ماست.» پیشنهاد داد قرعه‌کشی کنیم و او هم اسمی که دوست دارد را بیاورد توی قرعه‌کشی. قبول کردیم. هر نفر یک قرعه گذاشتیم. من فاطمه، پدرشوهرم معصومه، مادر شوهرم زهرا. مهدی هم اسم زینب را نوشت. خواهر برادرها هم هر کدام اسمی نوشتند. اولین قرعه را که برداشتیم زینب درآمد. هیچ‌کدام زیر بار نرفتیم و گفتیم دوباره. باز هم زینب درآمد. باز هم دبه درآوردیم و گفتیم تا سه بار. آخرین بار هم قرعه به اسم زینب درآمد. گفتیم شاید کلک زده و همه را زینب نوشته اما همۀ اسم‌ها توی قرعه بودند. پرسیدم: «چطور شد؟ چرا هر سه بار زینب دراومد؟» گفت: «ابوالفضلم غمخوار می‌خواد. هیچ غمخواری هم مثل زینب نیست.»

مهدی که از سر کار می‌آمد بااینکه خیلی خسته بود با بچه‌ها بازی می‌کرد. می‌بردشان پارک. گاهی اصرار می‌کرد برویم بیرون بگردیم. خیلی مهربان بود و هوایمان را داشت. نمی‌گذاشت توی شهر غریب به‌مان سخت بگذرد و احساس تنهایی کنیم. خیلی خوش اخلاق و صبور بود. هیچ‌وقت عصبانیتش را ندیدم. آنقدر به‌مان محبت می‌کرد که حتی یک ساعت هم طاقت دوری‌اش را نداشتم. سر کار که بود مرتب بهش زنگ می‌زدم و باهاش حرف می‌زدم.

روزهایی که خانه بود کارهای زمین ماندۀ منزل را انجام می‌داد. صبح زود بیدار می‌شد و خودش را با کارها سرگرم می‌کرد. آرام و قرار نداشت.

یک روز که از سر کار برگشت چشم‌هایش کاسۀ خون بود. نگران شدم. گفت: «می‌خوام برم شوش. یکی از دوستام شهید شده.» وقتی از مراسم تشییع برگشت گفت: «یه دعا کردم. منتظرم ببینم می‌گیره یا نه.» هر چه ازش پرسیدم چه دعایی جواب نداد. چند دقیقه بعد پیامک برایش رسید. خندید و گفت: «گرفت.» تازه فهمیدم بدون اینکه به ما بگوید مقدمات رفتنش به سوریه را چیده است. بند دلم پاره شد. بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. هر چه بهش گفتم به‌خاطر بچه‌ها نرو به حرفم گوش نداد. اولین‌بار مهر ۹۴ اعزام شد. پنجاه روزی که سوریه بود زندگی نداشتم. همه‌اش نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. خودم یتیمی کشیده بودم. برای همین دلم نمی‌خواست بچه‌هایم مثل من شوند. به‌خصوص که هنوز خیلی کوچک‌ بودند. ابوالفضل هفت ساله بود و زینب سه ساله. با خودم می‌گفتم اگر بیاید دیگر نمی‌گذارم برود؛ اما وقتی برگشت دیگر مهدی سابق نبود. از وحشی‌گری‌های داعش که می‌گفت دلم می‌لرزید. جسم مهدی پیش ما بود اما دلش در سوریه.

دوبار قصد رفتن کرد اما با خانوادۀ شوهرم دست به‌یکی کردم و هربار به بهانه‌ای نگذاشتیم برود. بعد هم می‌فهمیدیم پرواز گروهی که می‌خواست باهاشان به سوریه برود لغو شده. یکبار که داشتیم از اهواز می‌رفتیم اندیمشک بهم گفت: «یه سوال ازت می‌پرسم راستش رو بهم بگو. اگه مرد بودی می‌رفتی سوریه؟» جواب دادم: «اولین نفر می‌رفتم.» گفت: «حالا خوبه خودت اعتراف کردی… پس چرا جلوی منو می‌گیری؟»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مراسم وداع با پیکر شهید مهدی نظری / مهرماه ۱۳۹۹

گفتم: «بچه‌ها کوچیکن. خودت جوونی. چه جوری دلت میاد ما رو بذاری بری؟»

گفت: «مگه هر کی می‌ره شهید میشه؟ از کجا معلوم من شهید بشم؟! برمی‌گردم.»

دلم به رفتنش رضا نمی‌داد. آنقدر من را این طرف و آن طرف برد؛ آنقدر توی خانه کمکم کرد؛ آنقدر باهام حرف زد تا بالاخره راضی‌ شدم.

قبل از رفتنش بهم گفت: «اگه اتفاقی برایم افتاد شما محکم بمونید. زینبی‌وار زندگی کنید. برایم ناراحت نشوید چون این راه رو دوست دارم. فکر نکن می‌رم تنهات می‌ذارم. همیشه پیشتم. حتی اگه شهید بشم.»

مهدی رفت که برگردد اما جوری رفت که پیکرش هم  برنگشت. من هم پشیمان نیستم که بهش اجازه دادم. خوشحالم کمک کردم به آرزویش برسد هر چند دلتنگشم و بهش نیاز دارم؛ از موقعی که شهید شده هیچ‌وقت نبودش را حس نکردم. همیشه هست. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)

همان روزهای اولی که مهدی شهید شد ابوالفضل بهم گفت: «نمیذارم سنگر بابام خالی بمونه. همسر شهید هستی، مادر شهید هم میشی.»

***

یک روز برادر شوهرم آمد خانه. حالش مثل همیشه نبود. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «پیکر مهدی رو پیدا کردن. فردا پس‌فردا می‌آرنش ایران.»

این را که شنیدم نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. رفتم توی اتاق و بلندبلند گریه می‌کردم. مهدی را صدا می‌زدم و می‌گفتم: «من انتظار نداشتم اینجور برگردی. منتظر بودم بیای برای بچه‌ها پدری کنی.»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

اباالفضل وقتی حال پریشانم را دید مضطرب شد و دائم می‌پرسید چی شده؟ به‌زحمت بهش گفتم: «بابات برگشته.» یهو دیدم زد زیر گریه و گفت: «من فکر می‌کردم بابام زنده برگرده.» بهش گفتم: «این راه رو بابات دوست داشت. باید راضی باشیم.»

تا قبل از برگشتن مهدی بی‌قرار بودم و دلم آرام نداشت؛ اما از وقتی برگشته قلبم آرام شده. زمانی که رفتم کنار پیکرش تنها حرفی که زدم این بود: خوش اومدی به خاک خودت.

***

مادر شوهرم هیچ‌وقت برای مهدی فاتحه نخواند. همه‌اش می‌گفت پسرم برمی‌گرده. وقتی مهدی آمد چندبار از هوش رفت. مهدی را جور دیگری دوست داشت. اما با دیدن پیکر مهدی دیگر باورش شده بود شهید شده. از آن موقع هر غذایی می‌خوریم فاتحه‌ای هدیه می‌دهد به مهدی.

تاریخ بازگشت پیکر: ۲۱مهر۱۳۹۹

* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مادر شهید مهدی نظری در مراسم وداع با پیکر فرزندش



منبع خبر

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس بیشتر بخوانید »

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس



مدافع حرم شهید مهدی نظری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرقشهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با آقای اسحاق نظری،‌ برادر شهید است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

اصالتاً بختیاری الیگودرز هستیم. آقام کشاورز است و از سال ۶۱ ساکن اندیمشک شدیم. سه برادریم و پنج خواهر. مهدی بچۀ ماقبل آخر بود و اول فروردین ۱۳۶۴ توی اندیمشک به دنیا آمد. همان زمان که مهدی متولد شد دایی‌ام شهید شد و برادرم جانباز.

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

از وقتی یادم می‌آید مهدی نسبت به بقیۀ ما احترام زیادی به آقام و مادرم می‌گذاشت. هر بار از مدرسه می‌آمد خانه حتما دست یا پای مادر و آقام را می‌بوسید. این عادتش را تا بزرگسالی و پیش از شهادتش هم داشت.

مهدی با همه خوش‌رفتار بود. هیچ‌وقت جلوی بزرگترها پایش را نمی‌کشید. با هرکس متناسب با خودش رفتار می‌کرد. با بچه‌ها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. هر وقت بزرگی را می‌دید حتماً می‌رفت از نزدیک بهش دست می‌داد و بهش احترام می‌گذاشت. همین رفتار محترمانه‌اش باعث شده بود دیگران هم دوستش داشتند.

مسجد قائم حدود ۱۵۰متر با خانه‌مان فاصله دارد. مهدی از هفت سالگی می‌رفت مسجد و از همان موقع یواش‌یواش وارد کارهای فرهنگی مسجد شد. از طرفی هم کمک خانواده می‌کرد. خانوادۀ پر جمعیتی داشتیم. مهدی از هشت سالگی گاهی تابستان‌ها می‌رفت توی نانوایی کار می‌کرد تا کمک خرج آقام باشد. خردادماه که می‌شد و مدارس تعطیل، صاحب نانوا آنقدر ازش راضی بود که گاهی خودش می‌آمد سراغ مهدی را می‌گرفت ببردش سر کار. مهدی پانزده سال توی نانوایی کار کرد. به جز پولی که از حقوقش به آقام می‌داد، مقداری هم کمک مسجد می‌کرد و مبلغی هم برای فقرایی که می‌شناخت کنار می‌گذاشت.

مهدی با احمد حاجیوند الیاسی[۱] خیلی رفیق بود. با هم توی مسجد کار فرهنگی می‌کردند. برای نوجوان‌ها تیم فوتبال تشکیل دادند. آخر هفته‌ها هم بچه‌های مسجد را می‌بردند کوهنوردی. تلاش می‌کردند با این برنامه‌ها بچه‌های محل را جذب مسجد کنند تا آن‌ها خیال نکنند مسجد یعنی فقط کار معنوی. در کنار برنامه‌های تفریحی مهدی به بچه‌ها قرآن یاد می‌داد. پاسدار هم که شد و رفت اهواز، هر بار می‌آمد اندیمشک به بچه‌های مسجد سر می‌زد. می‌گفت: «پایگاه اصلی من اینجاست.» بچه‌های مسجد را جمع می‌کرد و تشویق‌شان می‌کرد به درس‌خواندن. بچه‌ها هم بهش انس گرفته بودند و مشکلات‌شان را بهش می‌گفتند.

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

مهدی از بچگی می‌گفت: «دوست دارم پاسدار بشم و راه دایی‌ام رو برم. می‌دونم دایی منو دنبال خودش می‌کشونه و کمکم می‌کنه تا پاسدار شم.» آخرش سال ۸۵ جذب سپاه شد. بعدها مهدی به‌مان گفت: «زمانی که منتقل شدم گردان عمار اتاقی که رفتم، مقر دایی‌ بود و عکسش‌ اونجا بود. هر بار می‌رفتم مقر با عکس دایی روبه‌رو می‌شدم. خیلی فکر کردم چطور از بین این همه جا آمدم سر جای دایی. دوباره بعد از دو سال که منتقل شدم اروندکنار باز هم عکس دایی اونجا بود. هر جا می‌رفتم دایی جلوم بود.» 

 زمانی که وارد سپاه شد دیپلم داشت. می‌گفت: «کسی که کارمنده اگه در همون حالت بمونه و برای رشدش کار نکنه مثل آب راکد گندیده می‌شه. باید مدام به سمت جلو حرکت کنیم.» برای همین رفت دنبال ادامۀ تحصیل. معتقد بود هرکس می‌رود توی نیروی مسلح باید دانشش به‌روز باشد. اینکه در یک مقطع درجا بزنیم کار خاصی نکردیم. چون به ورزش علاقه داشت در رشتۀ تربیت‌بدنی ادامۀ تحصیل داد. می‌خواست آمادگی بدنی‌اش را حفظ کند. نیاز کارش بود تا در سختی‌ها بدنش کم نیاورد.

مهدی برای ما خواهر و برادرها سنگ صبور بود. از وقتی به‌خاطر کارش رفته بود اهواز فقط آخر هفته‌ها می‌دیدیمش. عادتمان شده بود پنجشنبۀ هر هفته خانۀ آقام جمع شویم و منتظر بمانیم مهدی از اهواز بیاید تا یک دل سیر باهاش حرف بزنیم. هر بار دیر می‌رسید نگران می‌شدیم و بهش زنگ می‌زدیم. می‌گفت: «اول زیارت شهدای گمنام[۲] بعد زیارت اهل خونه.»

دو روزی که اندیمشک بود صبح زود می‌رفت نان بربری با حلیم یا سرشیر می‌خرید و برایمان صبحانه آماده می‌کرد. آقام و مادرم را هم حتماً می‌برد تفریح. آنقدر به‌شان محبت و رسیدگی می‌کرد که دیگر طاقت دوری‌اش را نداشتند. مهدی خیلی با محبت بود و با هم جور بودیم. روزهایی که نبود انگار چیزی گم کرده بودیم. با هر کداممان مناسب با خودمان رفتار می‌کرد. مثل نخ تسبیحی بود که همه‌مان بهش وصل بودیم.

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

با اینکه پاسدار شده بود ولی همچنان به رسم و رسومات و فرهنگ بختیاری علاقه داشت. با افتخار چوغا[۳] می‌پوشید و در مراسم‌ها شرکت می‌کرد. حتی برای بچه‌هایش هم لباس محلی خریده بود و تن‌شان می‌کرد. عقیده‌ داشت باید این سنت‌ها را به نسل‌های بعدی منتقل کنیم.

مهدی به هر بهانه‌ای دوست‌هایش را جمع ‌می‌کرد و مهمانی می‌داد. توی مهمانی‌ها هم سنگ تمام می‌گذاشت. هر دو سه ماه یکبار زنگ می‌زد به آقام تا گوسفندی از عشایر اندیمشک برایش بخرد. بعد هم دوست‌هایش را با خانواده دعوت می‌کرد تا برای تفریح بروند بیرون و معمولاً کباب درست می‌کرد. هر کاری می‌کرد تا به اطرافیانش خوش بگذرد. هوای همه را هم داشت.

مهدی خانه‌ای نقلی داشت توی منطقۀ فاز۲ فرهنگیان اندیمشک که خالی بود. خودش اهواز بود و توی خانۀ سازمانی زندگی می‌کرد. بهش گفتم: «چرا خونه‌ت رو اجاره‌ نمیدی؟» گفت: «لازمش دارم.» بعد از شهادتش همکارهایش برایمان تعریف کردند: «مهدی به‌مان گفته بود توی اندیمشک خونه‌ای دارم. هر پاسداری از همکارها ازدواج کنه من خونه رو دو سال رایگان بهش می‌دم. کلیدش رو هم گذاشته بود توی محل کارش تا هر لحظه کسی خواست کلید رو بهش بده.» شش ماه خانه به این نیت خالی ماند. توی این مدت خیلی‌ها را دعوت به ازدواج کرد اما آن خانه قسمت کسی نشد. آخر هم به‌خاطر وام و بدهی‌هایی که داشت آنجا را فروخت تا قبل از رفتنش به سوریه بدهی‌هایش را تسویه کند.

از وقتی مهدی به‌مان گفت می‌خواهم بروم سوریه فضای خانواده‌ سنگین شد و دیگر مثل قبل توی خانه نشاط نداشتیم. ترسی ته دل‌مان را گرفته بود. برای پدر و مادرم سخت بود بهش اجازه بدهند. آن‌ها از یک طرف من و خواهر برادرهایم از طرفی دیگر. هر چه تلاش می‌کردیم تا قانعش کنیم نرود، جواب منطقی به‌مان می‌داد. همۀ حرفش این بود: «اگه داعش بیاید ایران چی؟ اون وقت باید توی خاک خودمون بجنگیم.» آخرش همه‌مان را راضی کرد و مهر ۹۴ رفت سوریه.

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

۵۰ روز تمام اخبار را رصد می‌کردیم ببینیم توی سوریه چه خبر است. همۀ وجودمان اضطراب بود. مهدی هر چهارپنج روز یکبار زنگ می‌زد تا نگرانش نشویم. هر بار زنگ می‌زد مادرم گریه می‌کرد. بهش سفارش می‌کرد مواظب خودش باشد.

از مأموریت اول که برگشت گفت: «یه چیزایی اونجا دیدم که با شنیدن خیلی فرق داره. چیزهایی که هرکس ببینه می‌ره اونجا برای دفاع. دیدم چه بلاهایی سر مردم سوریه آوردن. دیگه نمی‌تونم بی‌خیال اونجا بمونم. صد بار دیگه هم می‌رم. » پرسیدم: «مگه چه خبره؟» گفت: «با یه دوربین روسی چند کیلومتر جلوتر رو می‌دیدم. بارها دیدم تکفیری‌ها بچه‌های چند ماهه را از بغل مادرهاشون پرت می‌کردند و مادر را با خودشون می‌بردن. این صحنه‌ها  آتیش به جونم می‌زد. چه گناهی کردن که باید این‌ بلا سرشون بیاد؟ مگه میشه انسان باشیم و این صحنه‌ها رو ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟»

چهار ماهی می‌شد از سوریه برگشته بود که دوباره ساز رفتنش را کوک کرد. هرازگاهی سفارش زن و بچه‌اش را به ما می‌کرد که مواظب‌شان باشیم. دل‌ همه‌مان برایش لرزید. احساس می‌کردم این رفتنش فرق دارد و اگر برود دیگر برنمی‌گردد. با خواهرم صحبت کرده بود و بهش گفته بود: «هر کس یه جوری شهید میشه؛ اما من برای کسی ناراحت می‌شم که جنازه‌اش توی خاک غربت بمونه و برنگرده.»

با هر حرفی که می‌زد دلمان می‌ریخت. نمی‌خواستیم بگذاریم برود. دوستانش بهش زنگ زدند که چند روز دیگر گروهی می‌روند سوریه. به بهانۀ عروسی بردیمش روستا و نگذاشتیم برود. وقتی برگشت سر کار به‌مان زنگ زد شما نگذاشتید من بروم ولی هنوز هواپیما پرواز نکرده. هفتۀ دیگر می‌روم. رفتیم از اهواز آوردیمش اندیمشک و بردیمش جای دیگر. چند روز به‌زحمت نگهش داشتم. آب‌ها که از آسیاب افتاد، برگشت. دوستانش دوباره زنگ زدند که پرواز یک هفته عقب افتاده. این بار دیگر چیزی به ما نگفت. فقط قبل از رفتنش بدون اینکه حرفی از رفتن بزند آمد زمینه را فراهم کرد. به مادرم گفت: «دا بالاخره هر آدمی یه روزی می‌میره. هیچکس جاودان نیست. اگه توی تصادف یا به مرگ عادی بمیرم خوبه یا با شهادت بمیرم؟»

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس

مادرم گفت: «من خیلی زجر کشیدم. تا جایی که تونستم دینم رو ادا کردم. تاب و تحمل تو رو ندارم.» گفت: «مادر این‌طور نیست. خدا ارحم الراحمینه. بهت صبر میده. یه روزی با افتخار سرت رو بلند می‌کنی و می‌گی هم خواهر شهیدم و هم مادر شهید.» این را که گفت اشک مادرم درآمد. خیلی گریه کردم. مهدی گفت: «دلم می‌خواد تو راضی باشی. ته دلت بهم بگی برو. من بالاخره می‌میرم اما اگه شهید شم برای تو افتخاره. اذیت میشی. زجر می‌کشی اما برای تو و خانواده و شهر و کشورم افتخاره. من این راه رو دوست دارم.» مادرم با اینکه گریه‌اش بند نمی‌آمد بهش گفت: «برو خدا پشت و پناهت.»

مادر را که راضی کرد بهم گفت: «بریم سری به مسجد بزنیم.» ایام اعتکاف بود. اول رفتیم بازار و نان و پنیر و برنج و… خرید برای بچه‌های معتکف. وقتی رسیدیم مسجد گفت: دلم می‌خواد این‌ها را اختصاصی خودم به‌شان بدم. پیاده شد و وسایل را تحویل مسئول مسجد داد. بعد از شهادتش مسئولی که وسایل را از مهدی تحویل گرفت بهم گفت: «آن روز مهدی گفت دارم میرم سوریه. به بچه‌ها بگو برام دعا کنند شهید شم.»

چند روز بعد از رفتنش خانمش زنگ زد و گفت مهدی رفته. از دستش ناراحت شدیم که چرا زودتر نگفت تا جلویش را بگیریم. گفت: «چند روز پیش مهدی بهم گفت: یه خبر خوب دارم. دو روز دیگه حرکته. دو بار می‌خواستم برم شما نذاشتین. هر دو بار هم کنسل شد. حتماً حکمتی داره. شاید دلیلش منم که باید باهاشون برم. ازت انتظار دارم مخالفت نکنی. به خانواده‌ام هم نگی.‘»

حساب روزها از دستمان در رفته بود. بااینکه مهدی مرتب به‌مان زنگ می‌زد هر روز را با نگرانی سر می‌کردیم. تا اینکه یک روز ساعت چهارپنج عصر دوستانش شروع کردند به زنگ زدن بهم و حالش را می‌پرسیدند. نگران شدم. پرسیدم: «چیزی شده.» گفتند: «انگار مهدی توی حلب مجروح شده.» این را که شنیدم مثل اسپند روی آتش شدم. دستم به جایی بند نبود. تلفن را برداشتم و به هر کس که می‌توانستم اطلاعی ازش بگیرم زنگ زدم. توی دلم خدا خدا می‌کردم سالم باشد.

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس
همسر شهید نظری در کنار آقا ابوالفضل و زینب خانم، یادگاران شهید مهدی نظری

بیست روز در تب و تاب بودیم. هرکس حرفی می‌زد. یکی می‌گفت اسیر شده…  دیگری می‌گفت مجروح شده و در بیمارستان حلب بستری است و… . تا اینکه فرمانده سپاه آمدند خانه‌مان و خبر قطعی شهادت[۴] را به‌مان دادند و گفتند: «نتونستیم پیکر رو برگردونیم.»

آرام و قرار نداشتیم همه روزه کارمان شده بود گریه و شیون. اختیارمان را از دست داده بودیم. در همین حال بودیم که ابوالفضل[۵] مردانه ایستاد و گفت: «همه دارن نگاه ما می‌کنن. نباید زیاد گریه زاری کنیم که خیال کنند ما شکست خوردیم. نباید دشمن فکر کنه ناامید شدیم و باعث دل‌خوشی‌اش بشویم.»

بغلش کردم و ازش پرسیدم: «کی این حرف رو یادت داده؟» گفت: «بابام وقتی می‌خواست بره بهم گفت اگه اتفاقی برام افتاد اینو به همه بگو.»

پی‌نوشت:

[۱] احمد حاجیوندالیاسی در تاریخ ۱۲بهمن۹۴ در حلب به شهادت رسید.

[۲] مقبرۀ شهدای گمنام ابتدای جادۀ اندیمشک به اهواز است.

[۳] لباس محلی مردان بختیاری.

[۴]  مهدی نظری در تاریخ ۲۰خرداد۹۵ مصادف با سوم ماه رمضان در جنوب حلب به شهادت رسید.

[۵]  ابوالفضل نظری که آن روزها هفت ساله بود.

* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس
همسر شهید نظری در کنار آقا ابوالفضل و زینب خانم، یادگاران شهید مهدی نظری



منبع خبر

سفارش لحظه‌آخری شهید به پسرش + عکس بیشتر بخوانید »