طرح/ روزهای محنت؛ روزهای عزت
طرح/ روزهای محنت؛ روزهای عزت بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود خاطرهای از «فاطمه باقیزاده» پیرامون بمباران خیابان اقبال لاهوری تهران در ۱۷ اسفند ۱۳۶۶ را روایت کرد که در ادامه میخوانید.
«حامله بودم. پشت چرخ خیاطی نشسته بودم، دیدم صدایی آمد. صدا آنطوری که بعد از انفجار میشنوی نبود. نزدیک آدم که موشک منفجر میشود صدا خیلی کمتر است. دیدم دریچه کولر از بالای سرم رد شد. فکر کردم زلزله است. متوجه نشدم که موشک خورده توی کوچهمان. آمدم کوچه، دیدم کوچه کوچه نیست. دیوار خانهها همه صاف شده بود.
نگاه کردم دیدم یک بچه شبیه بچه خودم است. پسر بزرگم را خونی داشتند میبردند. آنقدر گیج بودم که نمیشناختم بچه خودم را. همسایهمان من را صدا زد گفت بچهات را بردند. باز نفهمیدم چه شده. جمعیت هم زیاد بود. من بیچادر و روسری رفتم بیرون. نگاه کردم مادرم داد میزند: بدو بیا بچههایت این زیر هستند. تا این را گفتند انگار یک تکان خوردم. دویدم رفتم سراغ مردها. دیگر نمیفهمیدم محرم هستند یا نامحرم. مردها را میگرفتم میگفتم اینجا را بکنید. یک آقایی پولیورش را کند انداخت روی سر من. میفهمید که حواسم سر جایش نیست.
دستم خونریزی کرده بود، سوار آمبولانسم کردند. هر چه فریاد زدم بچههایم، کسی گوش نکرد. توی آمبولانس که بودم، دیدم رفتگر محلهمان را آوردند. گفتم بچههای من کجا هستند؟ من را میشناخت؛ گفت بچههایت زندهاند، نترس؛ زیر من بودند، من نگهشان داشتم. دلم قرص شد. گفتم خوب این از زیر آوار درآمده، حتما آنها هم درآمدند.
یکی، دوساعت گذشت. گفتند شما را میبریم خانه تا بچهها را یکییکی از بیمارستان بیاوریم خانه. من را بردند خانه خواهرشوهرم. پسرم هادی را آنجا دیدم که بدنش باد کرده بود. توی بدنش انگار شن رفته بود. بچه منگ بود و حرف نمیزد. یکی، دو ساعتی طول کشید دیدم پسر بزرگم مهدی را آوردند. پانسمان بزرگی بسته بودند سرش، سر و صورتش همه بخیه بود.
شوهرم آمد. بیمارستان فارابی کار میکرد. موتور یکی از همکارانش را گرفته بود و خودش را رسانده بود. گفتم برو مهیا رو پیدا کن. تا ساعت ۳ و ۴ طول کشید. دیدم در را محکم میزنند. ما منتظر بودیم آن یکی بچهام هم پیدا بشود، با دوتا بچههای خواهرم همه را بیاورند. در را که باز کردند، دیدم شوهرم سرش را میکوبد توی موزاییکها. هر چه میخواستند نگهش دارند، نتوانستند. گفت بچه من را از زیر آوار درآوردند، اما در آمبولانس تمام میکند. ضربه مغزی شده بود. بچههای خواهرم هم جفتشان شهید شدند.»
انتهای پیام/ ۱۴۱
روایتی از شهادت مظلومانه کودکان در بمباران تهران بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود خاطرهای از خانم فاطمه باقیزاده از بمباران خیابان اقبال لاهوری تهران در ۱۷ اسفند ۱۳۶۶ را روایت کرد که در ادامه میخوانید.
حامله بودم. پشت چرخ خیاطی نشسته بودم، دیدم صدایی آمد. صدا آنطوری که بعد از انفجار میشنوی نبود. نزدیک آدم که موشک منفجر میشود صدا خیلی کمتر است. دیدم دریچه کولر از بالای سرم رد شد. فکر کردم زلزله است. متوجه نشدم که موشک خورده توی کوچهمان. آمدم کوچه، دیدم کوچه کوچه نیست. دیوار خانهها همه صاف شده بود.
نگاه کردم دیدم یک بچه شبیه بچه خودم است. پسر بزرگم را خونی داشتند میبردند. آنقدر گیج بودم که نمیشناختم بچه خودم را. همسایهمان من را صدا زد گفت بچهات را بردند. باز نفهمیدم چه شده. جمعیت هم زیاد بود. من بیچادر و روسری رفتم بیرون. نگاه کردم مادرم داد میزند: بدو بیا بچههایت این زیر هستند. تا این را گفتند انگار یک تکان خوردم. دویدم رفتم سراغ مردها. دیگر نمیفهمیدم محرم هستند یا نامحرم. مردها را میگرفتم میگفتم اینجا را بکنید. یک آقایی پولیورش را کند انداخت روی سر من. میفهمید که حواسم سر جایش نیست.
دستم خونریزی کرده بود، سوار آمبولانسم کردند. هر چه فریاد زدم بچههایم، کسی گوش نکرد. توی آمبولانس که بودم، دیدم رفتگر محلهمان را آوردند. گفتم بچههای من کجا هستند؟ من را میشناخت؛ گفت بچههایت زندهاند، نترس؛ زیر من بودند، من نگهشان داشتم. دلم قرص شد. گفتم خوب این از زیر آوار درآمده، حتما آنها هم درآمدند.
یکی، دوساعت گذشت. گفتند شما را میبریم خانه تا بچهها را یکییکی از بیمارستان بیاوریم خانه. من را بردند خانه خواهرشوهرم. پسرم هادی را آنجا دیدم که بدنش باد کرده بود. توی بدنش انگار شن رفته بود. بچه منگ بود و حرف نمیزد. یکی، دو ساعتی طول کشید دیدم پسر بزرگم مهدی را آوردند. پانسمان بزرگی بسته بودند سرش، سروصورت همه بخیه بود.
شوهرم آمد. بیمارستان فارابی کار میکرد. موتور یکی از همکارانش را گرفته بود و خودش را رسانده بود. گفتم برو مهیا رو پیدا کن. تا ساعت ۳ و ۴ طول کشید. دیدم در را محکم میزنند. ما منتظر بودیم آن یکی بچهام هم پیدا بشود، با دوتا بچههای خواهرم همه را بیاورند. در را که باز کردند، دیدم شوهرم سرش را میکوبد توی موزاییکها. هر چه میخواستند نگهش دارند، نتوانستند. گفت بچه من را از زیر آوار درآوردند، اما در آمبولانس تمام میکند. ضربه مغزی شده بود. بچههای خواهرم هم جفتشان شهید شدند.
انتهای پیام/ ۱۴۱
روایتی از بمباران تهران توسط صدام/ بچههای من کجا هستند؟ بیشتر بخوانید »