به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «آسو»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم زهرا شنبهزاده سرخایی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید؛
آسو
استکان چای را روی موکت رنگورورفته اتاق گذاشت. سوزوسرما از لابهلای درزهای پنجره به داخل سرک میکشید و تنش را مورمور میکرد. پلیور خاکستری را از داخل ساک سورمهای بیرون آورد و تندی به تن کرد. استکان را میان دستانش گرفت و کمی بالا برد. بخار چای که به صورتش خورد دلش هوای چای خوشعطروبوی مامانمریمش را کرد؛ آنهم دور کرسی و کنار جوکهای بیسروته لیلا. یاد آخرین دیدارشان افتاد؛ وقتی روی سرپنچه پاهایش ایستاد، گونهاش را بوسید و با شیطنت گفت: «تا تو برگردی داداش، منم قد کشیدم، عینهو چنار تو حیاط.» اما بعد، با بغض دستانش را دور کمر او حلقه کرد، خودش را به سینه مردانه او چسباند و زد زیر گریه. انگار صدایش را همین نزدیکی میشنید و یا خیال برش داشته بود. بهطرف پنجره رو به حیاط دوید. ناغافل پایش به استکان چای خورد، اما اندازه داغی چای و سوزش جای آن به قد صحنه جلو رویش نبود.
«دکتر کیایی؟ آقای دکتر؟»
دستی بهجای سوختگی کشید و بهسرعت از اتاق بیرون رفت. در راهرو نگاهش به دخترکی افتاد که از پشت یکی از ستونها دزدکی نگاهش میکرد. کمی جلوتر رفت. حالا او را بهتر میدید. به نظر همسنوسال لیلا میآمد؛ با صورتی کشیده و رنگپریده. بهجای روسری یک پارچه کجومعوج روی سرش بود. موهایش ژولیده و پُرگِل، پتویی به دورش و یک شلوار پلنگی گشاد هم به پایش بود. با صدای مرد جوان نگاهش را از او گرفت.
«سلام. دکتر نیستن؟»
دستش را پیش برد: «سلام. داره مجروحها رو ویزیت میکنه. من دستیار دکترم؛ مطلق، فرامرز مطلق. چی شده؟ اینو از کجا آوردی؟»
دستش را فشرد و لبخند بیجانی زد: «خالقی هستم.»
دختر باز هم به او خیره شد، دستش را جلو دهانش گرفت و ریزریز خندید. فرامرز یک قدم جلوتر رفت. دختر وحشتزده جیغ کشید و بهسمت در خروجی دوید و مرد جوان هم پشت سرش. بازوی نحیف دختر میان دستان مرد بود و با سردرگمی پرسید: «کجا ببرمش؟»
به یکی دو اتاق آن طرفتر اشاره کرد. همپای او راه افتاد و پرسید: «دیوونهس؟ نگفتی از کجا… »
– بذار مطمئن شم که فرار نمیکنه بعد میگم.
فرامرز دستگیره را رو به پایین کشید. در روی پاشنه چرخید و صدای قیژقیژ لولا بدجور روی اعصابش رفت و همینطور گریههای دخترک. خالقی او را کشانکشان داخل اتاق برد. دخترک که ترسیده بود درکنج دیوار اتاق ایستاد و دستانش را محکم دور پتو پیچید. چشمان مضطربش روی صورت خالقی دودو میزد. خالقی بیحرف در را پشت سرش بست و به دیوار راهرو تکیه داد. فرامرز کلید را در قفل چرخاند و روبهرویش ایستاد: «خوب بگید چی شده؟ ظاهراً تنش سالمه، اما تا ندونم چی به سرش اومده نمیتونم براش کاری کنم.»
خالقی دستی روی ریشهای مرتبش کشید. برای گفتن حرفهایش دلدل میکرد. نگاهش را از او گرفت و به تابلوی روی دیوار زل زد: «رفته بودم کورهموش واسه سرکشی روزانه. بین یکی از گرهها بودم که یکی از بچهها صدام زد: «برادر خالقی! یه چیزی بین اون علفهای دشت داره تکون میخوره.» دوربین همرام نبود. خودمو از بین صخره یه کم بالا کشیدم، چشمامو ریز کردم و بادقت به روبهرو خیره شدم. حق با اون بود؛ یه چیزی شبیه جونور یه لحظه توی علفزار گم میشد و دوباره یه کم جلوتر پیداش میشد. باز هم بیشتر نگاه کردم و این دفعه فهمیدم اون یه آدمه. اول خواستم بیخیالش بشم و پیش خودم گفتم لابد تله بعثیهاس، اما بعد به دلم افتاد که پِیش رو بگیرم. دوتا از بچهها رو فرستادم دنبالش و خودم به سنگرهای بالاتر رفتم. دیگه ظهر شده بود که به سنگر کمین پایین برگشتم و درست جلو سنگر چشمم به بچهها افتاد…»
حرف خالقی که به آنجا رسید بغض کرد و لحظهای ساکت شد. فرامرز به صورتش نگاه کرد و دید که چطور سیبک گلویش تندتند بالاوپایین میشد. دستی به پیشانی عرق کردهاش کشید و شمردهشمرده ادامه داد: «یکی از بچهها با زیرشلواری وایساده بود دم سنگر. تا خواستم بپرسم «این چه وضعشه؟» با دست به سنگر اشاره کرد. جلوتر رفتم و پرده برزنتی جلو سنگر رو کنار زدم که…»
بغضش را فرو خورد اما دست مشت شدهاش حال خرابش را جار میزد.
میثم بهم گفت: «اون موجود همین دخترهس. وقتی پیداش کردیم لخت مادزاد بود. مجبور شدم شلوارم رو به زور پاش کنم. نذاشت با پیراهن بپوشونمش. همینطوری آوردم و بهجاش یه پتو انداختم دورش.»
خالقی نگاهی به در بسته اتاق انداخت: «نمیدونم بیچاره از قبل دیوونه بوده یا دیوونه شده. هر چی که هس چیزی نمیخوره. ترسیدم بمیره. آوردمش اینجا یه سرمی، دارویی، چیزی بهش بدی تا سر پا شه.»
فرامرز عصبی چنگی میان موهایش زد و گفت: «عراقیه؟»
فکر نمیکنم. نزدیکترین شهر به اینجا قصر شیرینه.
– یعنی ۳۰ کیلومتر از قصر شیرین تا سرپلذهاب پیاده اومده؟
– دقیق نمیدونم. الان باید برگردم. مراقبش باشید. یکی دو روز دیگه میآم و خبرش رو ازت میگیرم.
بغض مثل نارنج درشتی راه گلوی فرامرز را بست و تنها برای خالقی سری تکان داد. با افکاری آشفته بهطرف آبدارخانه رفت. دستگیره فلزی زنگزده را محکم پایین کشید و وارد شد. گیجومنگ به فضای داخل آبدارخانه نگاه کرد و تازه یادش آمد که برای چه آنجا آمده بود. لیوان پلاستیکی قرمز را از داخل آبچکان برداشت و زیر شیر کلمن گرفت. حرفهای عمو یحیی در سرش چرخ میخورد: «دیوونه شدی؟ میخوای بری وسط معرکه و طرح بگذرونی؟ پاشو بیا پیش خودم. دیگه هم نیاز به این چیزا نیس. همهجوره هواتو دارم و… »
اینبار قیافه دخترک جلو چشمش آمد و حرفهای خالقی و بعد بهجای او چهره لیلا با موهای پریشان و وضع آشفته. دستانش عصبی لرزید و لیوانْ کف موزاییکهای ترکخورده ولو شد. با صدای شُره آب از کلمن به خودش آمد وتندی شیر را بست. خم شد و لیوان را داخل سبد ظرفهای نشسته گذاشت. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید تا به افکار درهمش نظم بدهد، اما صدای جیغ دخترک همه چیز را برهم زد. بهسرعت لیوانی را آب کرد و بهسمت اتاقش دوید. کلید را چرخاند و دستگیره در را آهسته پایین کشید. هر چقدر در اتاق چشم چرخاند اثری از دخترک ندید. یکدفعه رد نگاهش به زیر تخت رسید و به او که مچاله زیر تخت زانوهایش را بغل گرفته بود. فرامرز روی زمین نشست و با لحنی آرام گفت: «نترس. نمیخوام اذیتت کنم.»
دخترک بیحرف به صورتش خیره شده بود. فرامرز لیوان آب را کمی جلوتر گذاشت، اما در پسوپنهان ذهنش چیزی مثل جرقه روشن شد و اینبار بهجای دخترک، فرامرز به خودش لبخند زد. کاش بیشتر میدانست، اما بهتر بود شانسش را با همان چیزهای کم امتحان کند. سرش را پایین انداخت تا جملهها را در ذهنش مرتب کند و کمی بعد سرش را بالا گرفت و گفت: «سلاو. چونی؟ چاکی؟ باو بیگیر وه آو.» چند لحظه صبر کرد و دوباره گفت: «ده خوات دکتورم. من دوژمن نه بم.»
دختر به چشمهای قهوه ای او زل زد و کمی بعد چهاردستوپا بهسمت لیوان آب پیش رفت، اما در چند قدمی آن ترسید و سر جایش برگشت. فرامرز روی زمین دراز کشید و لیوان را بهآهستگی بهطرف زیر تخت هل داد و خودش را عقب کشید و گفت: «وَ پی فکر نَکه، شَتیک نیه. تَرسی نیه. بُخوَه آو.»
دخترک دستهایش را روی صورتش گذاشت و بلندبلند زد زیر گریه. دلش آغوش نهنِگ را میخواست. اما نه! حسابی دلتنگ سیروان شده بود. قول داده بود یکی دو روز دیگر با پدرومادرش پیشکش بیاورند. چشمهایش را که بست، قدوبالای چهارشانه او را دید با موهای خوشفرم رو بالا شانهزده که سوار بر اسب بهطرفش میآمد نزدیک گندمزار. باد پاییزی هوهوکنان خوشههای طلایی را به رقص گرفته بود و در کنارش دل بیتاب او را. با آن لباسش که به رنگ خوشهها بود بهسختی دیده میشد. سیروان افسار اسب را کشید و سرش را به اطراف چرخاند، اما آسو طاقت نیاورد و سر برگرداند. سیروان کمی جلوتر آمد و بعد نگاه هر دویشان در هم گره خورد. نگاه سیروان بیحرف، پر از خواستن بود و تبدار. دستش را داخل کیسه همراهش کرد و انار سرخی بیرون آورد، تا کنار لبهایش بالا برد، بوسید و با لبخندی بهطرفش پرت کرد. آسو آن را بین زمینوهوا گرفت. سیروان سرش را روی یال اسب خم کرد و با صدایی آهسته، جوری که خودشان بشنوند، گفت: «ههناسهمی، خوشم ئی ویئت.» با پا ضربهای به شکم اسب زد و بهسرعت باد از او دور شد. گونههایش از شرم رنگ گرفت وقتی نگاهش با کژال تلاقی کرد و او با شیطنت سر تکان داد: «روی مجنون سفید کرده ئی ئاموزات . خاصَه کسی ئی دوروبرا نه بو وگر نه چو تونی دَرَ قَد دَم ژَنِی لْ بایْد.»
حرف حسابش جواب نداشت. با ضربه جارو به کتفش از آن روز خوب بیرون آمد.
«آسو! آسو! یه ساعته دِرم چرمَد. ها کویی؟ هایدَ ناوَ چه فکری؟ هم چی دسه ناو خیال سیروان؟ »
– ئی یواشتر! الان همَه صدات میشنون.
– ئیطور که تو دل باختی کی که نفهمه. همچی آش دهنسوزی هم نیس ئی پسره.
اخم ساختگی کرد و بالشتک گل سرخ را بهطرفش پرت کرد: «دختره حسود. بدجنسی نکن دیه. سیروان من چه کم داره ئز مردای قهرمان شاهنامه. ها؟ قدوبالا نداره که داره. نجیبوسربهراه نیس که هس. لقمه حلال هم میتانه سر سفره بیاره.»
کژال دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد :«پیروز بیت تهمینه شاهنامه. نه، نه، غلط گفتم، شیرین! تو هم با ئی فرهاد کوه کَنت! دو روز دیگه که زنش شدی و ونگونگ بچه گوشت کر کرد ئی قصههای پر سوزوگداز وِ هورِت چُود. ولی وَ پیت اوشمِ با ئی صدای تیراندازی لَه بعید ئه دانم جاده واِز بو و بتانه به خوازمَنی برسی. کدخدا چن شُو پیش وَتْ هر که تونی وَ ئی رَه به چِد. ئی مَه بیخود مر نی مَه. »نو دلِم نه بَه ر. وَ جی ئی قصه لَه بین لباسی ئم خاصَه؟ دامَه سی ژَن ی سلمان دورانی یَه سِیْ.
لباس را از داخل صندوقچه چوبی بیرون آورد؛ یک لباس سبز سیر پر از ملیلیهدوزی روی بالاتنهاش و یک دامن پرچین با تورهای روشنتر روی آن. یک قدم جلو رفت تا لباس را به دست کژال بدهد، اما با شنیدن صدای وحشتناک گلوله توپ یکباره روی زمین ولو شد و پشتبند آن صدای جیغ نهنِگ را از داخل حیاط شنید. هر دو به بیرون دویدند و روی پلههای چوبی هراسان به او نگاه کردند که با دست در سرش کوبید و صورتش را خراشید: «بدبخت بیم نه. خودا وَ دادمان برسی. عیراقی لَه.»
آسو پلهها را دوتا یکی پایین رفت و ناباورانه پرسید: «راست اوشی؟ ها کو؟»
پیرزن سر چرخاند تا حرفی بزند، اما در حیاط با لگد باز شد. دستوپایش به لرزه افتاد، دندانهایش از سردی بههم خورد و یک لحظه چشمانش را باز کرد و با فریاد گفت: «تون خودا نزیک نه بهت.»
آسو نگاه سرگردانش را به اطراف چرخاند و باز خودش را در همان اتاق دید و دکتر جوانی که پشت در چهارزانو نشسته بود؛ ساکت و بیحرف. کاش همه چیز یک کابوس تلخ شبانه بود و صبح که با صدای نَهنِگ از خواب بلند میشد دیگر چیزی یادش نمیآمد. هر که در خانهها مانده بود به زور اسلحه و با لگد و ضربههای قنداق اسلحه تا نزدیک مسجد بردند. کنار نَهنِگ راه میرفت اما قوتی در تنش نمانده بود. پر روسریش را جلو صورتش گرفته بود تا کمتر نگاه هیز و پرهوس سربازان روی او بچرخد، اما یکی از آنها با دست روسریش را محکم کشید. در دم تعادلش را از دست داد و سکندری خورد. تیزی تختهسنگْ زیر چشمش را کمی خراشید، اما در مقابل آن حجم از بلا و مصیبت چیزی نبود.
همان اول، فرمانده با ابروهای گرهخورده چیزهایی به زیردستانش گفت و مترجمی به کردی گفت: «ژنی ل و دوتی ل یه لا و پیاوان یه لا بوسین.» بوی خوبی از کارشان نمیآمد.
صدای دادیار و بعد هم بهرام، ستار و سپند بلند شد: «ئی وَ خودا بیخبری ل! خود ان ناموس نی وَی ن؟ ژنی ل و دوتی ل را اَرا جی یا کی؟»
فرمانده با خشم بهطرف دادیار آمد، سیلی محکمی به صورتش زد جوری که گوشه لبش پر خون شد و موهای سرش را توی دست گرفت و کشانکشان تا وسط جمعیت برد و دوباره دستوراتش را ردیف کرد.
غیر از دادیار، بهرام، ستار و سپند معترض را هم از لابهلای جمعیت بیرون کشیدند. سربازها چند صندلی آن وسط گذاشتند و هر چهارتایشان را به صندلیها بستند. مترجم رو به همه گفت: «سزای هرکه نُوا ئی فرمانده بوسی مرگه.»
نه آسو و نه بقیه باور نمیکردند که آدم کشتن برای این بیگانهها مثل آب خوردن باشد.
یک سرباز عراقی روی سروصورت دادایار، سپند، بهرام و ستار گازوئیل ریخت. فرمانده با چشمان بهخوننشسته بالای سر آنها رفت، سیگاری روشن کرد و فندکش را به گوشه لباس دادیار نزدیک کرد. بهدنبال دادیار ستار و سپند و بهرام هم آتش گرفتند. خنده مستانه او میان جیغهای مادر دادیار گم شد وقتی که دیوانهوار بهسمت شلعههای آتش دوید، اما سربازها او را دور کردند.
مادر روی زمین افتاد و دوباره چهار دستوپا بهسمتشان رفت. همزمان خواهر و نامزد ستار بهطرف سربازها حمله کردند و زن بهرام به صورتش چنگ زد و همپایشان دوید، اما زور زنانه کجا و قدرت مردانه مسلح کجا!
همگی بهتزده به سوختن و فریادهای مردهای خوشغیرتِ میان شلعههای آتش نگاه میکردند و هیچ کاری از دستشان برنمیآمد. کمی بعد، بوی گوشت و موی سوخته تمام فضا را در بر گرفت و ملیحه باردار در چند قدمی آسو عُق میزد و آسو نگران از اینکه مبادا او را هم مثل مردها بکشند.
آسو با حسرت زیر لب واگویه کرد که ای کاش میکشتند او را و تمام زنان قصرشیرین را! قصر «شیرین» که نه؛ قصر «شوربختی»، قصر «پربلا و بیدفاع»!
بازهم لرزه به جان آسو افتاد و دندانهایش بههم خورد.
فرامرز بهسرعت از جا بلند شد و بهسمتش دوید. دخترک زیر تخت دستوپا میزد. او را بیرون کشید و خودکارش را از سر جیب بیرون آورد و تندی بین دندانهای دخترک گذاشت. با نگاهی به رگهای دست او فهمید که عروقش کِلاپس کرده است. پس سریع شانه و دستهای او را ماساژ داد. چشمهایش روی صورت رنگپریدهاش ثابت ماند. پای چشم راستش جای بریدگی سطحی بود و لبهایی که به یک دلیل فقط به یک دلیل میتوانست آنطور کبود شود.
شرمش آمد، دست از ماساژدادن کشید و با حرص مشتی به زمین زد و گفت: «تف به حرص آدما!» دلش داشت از حدس و گمانهای هولناکش میترکید. انگشتش را داخل لیوان آب کرد و روی لبهای خشک دخترک کشید و چند قطره هم در گلویش ریخت.
دقایقی میشد که فرامرز پشت پنجره ایستاده بود و با دستهای از پشت بههم قلابشده خیره مانده بود به دیوار بتونی و سیمهایخاردار بالای دیوار. او با صدای ناله خفیف دخترک صورتش را از پنجره برگرداند. آسو چشمان بیرمقش را باز کرد و دکتر جوان را دید، اما بدون روپوش سفید چند دقیقه قبل. دستش را روی نیمتنهاش کشید. بهجای آن پتو روپوشی سفید به تن داشت؛ لباسی سفید به سفیدی لباس عروس. شاید او هم میتوانست لباس عروسی بپوشد مگر نه؟ چند سالش بود؟ شانزده؟ هفده؟ اما نه…
نشمیل تکهای از پارچه دامنش را پاره کرد و دستش داد: «باو دَم چوت پاک به کَ. زیر چه دِ خونی یه. ئیجوری که… »
هنوز حرف نشمیل تمام نشده بود که افسر عراقی چنگی به بازویش زد. نشمیل روی زمین کشیده شد و جیغ دلخراشش به هوا رفت. در همان حین افسری از بین دخترهای جوان دست کژال را گرفت و به زور همراه خودش تا کنار دیوار برد. آسو سرش را پایین انداخت تا زیاد به چشم نیاید، اما یاد حرفهای نَهنِگ افتاد که میگفت: «خوشگلیت وَ دالَگَد چییَه. چو پنجَه آفتاو. بیخود نییَه که سیروان وَ خاطر تو حاضر بییَه هر شرط باپیر قبول بَهکی. دل و دینِ بردیدَه. »
لحظهای لبخند روی لبهای آسو نشست، اما با کشیدهشدن موهایش ترس سر تا پایش را فراگرفت. افسر قویهیکلی با سبیلهایی تابدار مثل پر کاهی او را از کنار ملیحه بلند کرد. مچ دست پرزورش دور دست ظریف آسو حلقه شد و او را تا کنار نشمیل و کژال برد و به یکباره روی زمین پرت کرد. با خودش فکر کرد «شاید میخواهند آنها را هم مثل دادیار و دوستانش بکشند.» مرگ سخت بود، اما از اسارت بهتر بود!
سربازها به زور پیرزنها را از آنجا دور کردند و زنهای جوان دیگر را مثل بردهها بین سربازها تقسیم کردند. از میان آن همه سرباز صدای اعتراض چندتایشان بلند شد، اما فایده ای نداشت. حرفشان در گوش آن جماعت کروکور اثری نداشت.
آسو به این فکرکرد که «کی باورش میشه بردهفروشی بعد ئسلام! ئی جماعت ئز خودا ناترسان؟ مگه همکیش و هممذهب نه بئیم ؟!»
کمی بعد، تکلیف نابرابر همه معلوم شده بود غیر از آسو، نشمیل و کژال که زیر نگاه نود سرباز درشتهیکل بودند که هر چند دقیقه یکبار بهطرفشان میآمدند، بلندبلند میخندیدند، دستی به تن لرزان آنها میزدند و نفس پرگناهشان به صورت آنها میخورد.
آسو قلبش به شماره افتاده بود. چشمانش را از دکتر جوان دزدید، از او هم خجالت میکشید. با دست گوشه پتو را که کنار افتاده بود روی سرش کشید. با خودش فکر کرد که مرگ همیشه افتادن از کوه یا غرقشدن در آب نیست؛ گاهی مرگ یعنی زنده باشی و هزاربار آرزوی مردن کنی. این را وقتی فهمید که چند افسر عراقی سراغ نشمیل آمدند و با وحشیگری لباسهای تنش را پارهپاره کردند. دونفر او را گرفته بودند و… آه، کاش کور میشد و نمیدید! و کژال؛ که دستوپا میزد و جیغهایش دل سنگ را آب میکرد. و خودش؛ خودش و یک دنیا درد و شرم و شرم! نه یک نفر و دو نفر و سه نفر، کاش همان یکبار بود! اما… اما عروس شده بود، آنهم چه عروس بدنامی! چقدر زجه زده بود و التماسشان کرده بود. اما حیف! دریغ از مردانگی! نیمخیز سر جایش نشست، دستش را تا بالای لبش آورد و بینفس برای خودش کل کشید. عروسشدن تبریک دارد، ندارد؟ و دوباره به گریه افتاد. دیگر عروس سیروان، نه! عروس هیچ مردی! آه … !
فرامرز کنارش زانو زد و گفت: «خوویشکم هر چی بییَه تمام بییَه. ئی رَه جی د اَم نَه. مِهنیش جو براو، تونیش جو خویشکمی لیلا. نی لَم کسی اذیتت بهکی. بخوه آو تا بتونم سُرم وَ پیت وصل بهکم. »
آسو دیگر روی نگاه کردن به دکتر جوان را نداشت تا چه رسد به آبخوردن! دوست داشت بهجای او، زنی اینجا بود تا از دردهای این چندروزهاش موبهمو برایش بگوید؛ از بیحیاییها تا فرار شبانهشان، از اینکه زود خبردار شدند و دنبالشان کردند، از تیرخوردن وکشتهشدن نشمیل بعد از اردوگاه و دویدنهای پیدرپی او و کژال تا زیر پل، از کژال که او را هم آنجا کشتند و ازخودش که با هزار ترس زیر گلولایهای رودخانه پنهان شد و دمدمای صبح سینهخیز تا علفزار رفت. اگر زنی اینجا بود، از مردانگی و برادرانههای آن بسیجی میگفت که با شرم شلوارش را به پای او کرده بود و حتی از خوب بودن این دکتر جوان. حالا او زنده مانده بود با یک ننگ تا ابد! دیگر تا کجا فرار میکرد تا سیروان را نبیند؟ وای از رسوایی!
فرامرز با پشت دست به صورتش ضربه زد، اما دیگر حرفهای دکتر را نمیشنید و تنها تکان لبهایش بود و بس. حتی تیزی نوک سرنگ را هم در پوستش حس نمیکرد. فقط جای زخمهای دلش بود که بدجور میسوخت. باید میخوابید؛ آرام و بیغصه. درست مثل وقتهایی که در آغوش مادرش بود و با لالاییهایش به خواب راحت میرفت. اما آن را هم دیگر نمیخواست بلکه یک آغوش میخواست از جنس گور و همین برایش کافی بود.
آفتاب سرد پاییز از شرم به چادر شب پناه میبرد. در همان موقع دستان فرامرز میان گودی قبر زیر تن دخترک میلرزید. وقتی بند کفن را باز کرد، دخترک را نمیدید بلکه لیلایش بود با تنی نحیف وپرغصه؛ چطور میتوانست خواهرش را تنها بگذارد و برود؛ اما به او قول داده بود که اینجا در آرامش خواهد بود و دست هیچ بیگانهای به او نخواهد رسید. با کف دست خاکهای روی قبرش را صاف کرد. تختهپاره و قلممو میان دستانش بود و حیران که روی آن چه بنویسد. همزمان نگاهش به منظره غروب افتاد و روی تخته با رنگ سرخ نوشت: «آسو خواهر فرامرز»
به گزارش مجاهدت از دفاعپرس، زهرا شنبهزاده سرخایی که متولد سال ۱۳۶۱ از بندرعباس است تحصیلات خود را در رشته کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی سپری کرده است. ویغیر از نوشتن داستانهای کوتاه، رمان مستندی با موضوع انقلاب و دفاع مقدس در دست ناشر دارد.
«آسو» داستان مستندی است که ایده اولیه آن بعد از مطالعه کتاب یک محسن عزیز در ذهنم جرقه زد. مظلومیت و رنجهای سه دختر کُرد من را بر آن داشت تا در قالب داستان آنها را بیان کنم. ترجمه جملههای کُردی کرمانجی داستان را آقای سهراب زید عبدی از مردم بومی کرمانشاه انجام دادهاند و از ایشان کمال را تشکر دارم.
انتهای پیام/ 121