این بچهها، زندگی ما را زنده کردند/ تولد 800 نوزاد، هدیه طرح «برکت خانواده» برای زوجهای نابارور روستایی
گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ راست گفتهاند درست در همان نقطهای که احساس میکنی تمام درها به رویت بسته شده و هیچ روزنه امیدی وجود ندارد، وقت باز شدن گرههاست. شاید هیچکس مثل ۷ هزار زوج نابارور در مناطق محروم روستایی که برای طی مراحل کامل درمان رایگان تحت حمایت طرح «برکت خانواده» قرار گرفتهاند، نتواند معنای این جمله را درک کند. همهچیز از ایده جذاب بنیاد برکت ستاد اجرایی فرمان امام (ره) شروع شد. از وقتی بیمه برکت قصد کرد با تلاش برای تسهیل دسترسی همه افراد به خدمات درمان ناباروری، امکان انجام انواع خدمات تشخیصی و درمانی اعم از آزمایشهای بالینی، تصویربرداری، IUI، IVF، ICSI و تأمین داروهای مورد نیاز را بهصورت رایگان برای زوجهای نابارور کمبضاعت روستایی فراهم کند، دنیا برای زوجهایی که سالها با حسرت بچهدار شدن دستوپنجه نرم کردهبودند، رنگ تازهای گرفت.
طرح برکت خانواده برای این زوجهای خسته اما پرامید، حکایت همان دعای اجابتشده و گشایش باورنکردنی در اوج سختیها بوده. حالا که این طرح به 6 سالگی نزدیک میشود، خوب است بدانید به لطف خدا و با همت بنیاد برکت در شناسایی زوجهای نابارور روستایی و پوشش کامل هزینههای درمان آنها، تا امروز بیش از ۸۰۰ نوزاد در این مناطق متولد شدهاند.
اشتیاق باخبر شدن از آنچه زیر پوست طرح برکت خانواده میگذرد، فرصت همصحبتی با چند نفر از هموطنانی را نصیبمان کرد که ورق زندگیشان با این طرح برگشته و تولدی دوباره را تجربه کردهاند. اگر شما هم مشتاقید در لذت این خبر خوب شریک شوید، با این گفتوگوها و قصههای شیرینی که در خود دارند، همراه باشید.
«فاطمه سگور براوی»
قصه اول: فاطمه، دختر ارشد خانواده «برکت»
از «سگور صالح» تا اهواز؛ هر بار ناامیدتر از قبل
حالا دیگر اسمشان با طرح برکت خانواده، گره خورده. نمیشود از برکات این طرح بگویی و از زوج خستگیناپذیری که به لطف خدا و کمک اهالی بنیاد برکت بعد از 13 سال طعم شیرین فرزند دار شدن را چشیدند و نام دختر عزیزکردهشان بهعنوان اولین فرزند خانواده برکت ثبت شد، یاد نکنی. از ماجرای آشنایی با طرح برکت خانواده که میپرسم، گل از گل «نصرالله سگور براوی» میشکفد. انگار در یک لحظه، شیرینیهای این 5 سال پدر بودن، یکجا برایش تداعی میشود و خستگی روزمره را از تنش بیرون میکند. برای گفتن از ماجرای ملحق شدن به خانواده برکت، چشمهایش را تنگ میکند، برمیگردد به سالها قبل و میگوید: «اینطور برایت بگویم که زندگیمان همیشه لنگ بود. 18 ساله بودم که با دختر عمه 13 سالهام ازدواج کردم. 3، 4 سال طول کشید که معلوم شد قرار نیست مثل باقی زن و شوهرها بچهدار شویم. از همان موقع مسافر دائمی جاده 40 کیلومتری روستای «سگور صالح» تا شهر اهواز شدیم. 13 سال کارمان این بود از این درمانگاه به آن بیمارستان و از این مرکز بهداشت به آن مطب دکتر برویم. چند بار خانمم باردار شد اما تا به 4 ماهگی میرسید، بچه سقط میشد. دکترها میگفتند باید عمل شود تا بتواند بچه را نگه دارد. اما مگر منِ کشاورز از پس هزینههای عمل برمیآمدم؟ هزینهها خیلی بالا بود. حتی یک سال برای هزینههای دارو و درمان مجبور شدم موتورم را بفروشم. دیگر واقعاً مأیوس شدهبودیم که خدا به کرمش یک در به رویمان باز کرد.
سال 94 یک خانم پرستار که دیدهبود مدام به بیمارستان مراجعه میکنیم، گفت: «یک طرح آمده به نام برکت خانواده که از زوجهایی مثل شما حمایت میکند. شنیدهام در هزینه دارو و درمان کمکهای خوبی برای زوجهای نابارور در نظر گرفته…» حرفش را قطع کردم و گفتم: شمارهای، آدرسی از آنها دارید؟ تماس با شمارهای که خانم پرستار داد، شروع آشنایی ما با مهندس «هزار دستان»، مسئول بنیاد برکت استان خوزستان بود که اولین خبر خوب را از همان پشت تلفن به من داد: «اگر سنتان کمتر از 40 سال باشد و ساکن روستا هم باشید، بنیاد برکت تمام هزینههای درمان ناباروری تا تولد فرزندتان را تقبل میکند.» او گفت و من شنیدم اما باورم نشد…»
وقتی برکتیها مثل خانوادهمان شدند
«3 ماه طول کشید تا تأییدیه درخواستمان از تهران آمد. وقتی تحتپوشش بیمه بنیاد برکت قرار گرفتیم و درمان خانمم با هزینه آنها شروع شد، تازه باورم شد چیزهایی که شنیدهام واقعیت داشته. خانمم 4 بار عمل شد و این بار وقتی باردار شد، به لطف خدا توانست بچه را بعد از 4 ماه هم نگه دارد. روزی که آرزویش را داشتیم، بالاخره رسید و آذرماه سال 95 بعد از 13 سال بچهدار شدیم.»
مشتاقم بدانم پدر و مادر شدن بعد از اینهمه سال چشمانتظاری، چه طعمی برای آقا نصرالله و همسرش داشته. میپرسم و او با لبخندی به شیرینی برآورده شدن یک آرزوی 13 ساله در جواب میگوید: «خدا که فاطمه را به ما داد، خیلی خوشحال شدیم، خیلی؛ انگار تازه به دنیا آمدهبودیم. میدانید، این کمکهایی که بنیاد برکت به مردم خوزستان میکند، خیلی خوب است. اصلاً زندگی مردم را زنده میکند…» و نمیگذارد بپرسم و خودش بعد از مکث کوتاهی، یکییکی این کمکها را میشمارد: «علاوهبر تمام هزینههای درمان خانمم، بنیاد برکت حتی تا یک سال بعد از تولد فاطمه هم، تمام هزینههای مربوط به او را تقبل کرد. تازه این که چیزی نیست. قبل از اینکه از طرف بنیاد برکت بیمه شویم، در سال 93 داروهای خانمم را آزاد گرفتم و خیلی گران برایم تمام شد. فاکتورهایش را نگهداشتهبودم. وقتی عضو بنیاد شدیم، ماجرا را به آقای هزاردستان گفتم. ایشان فاکتورها را گرفت و پیگیری کرد و از طرف بنیاد برکت، پول تمام آن داروها را داد. نمیدانید چه کمک بزرگی بود. من تا آخر عمرم این کمکها را فراموش نمیکنم.
بنیاد برکت هیچوقت ما را فراموش نکرده. همین چند روز قبل بود که از مرکز بهداشت روستا خبر دادند بنیاد برای خانوادههایی که بهواسطه طرح برکت خانواده بچهدار شدهاند، یک وام 15 میلیون تومانی برای کمک به اشتغال و… در نظر گرفته. آنها با این حرکت نشان دادند حتی بعد از گذشت چند سال از تولد فرزندان، همچنان حامی زوجهایی مثل ما هستند.»
تعدادی از فرزندان طرح «برکت خانواده»
وقتی خبر تولد فاطمه خانم لبخند به لب آقا نشاند
«فاطمه، اولین فرزند خانواده برکت محسوب میشود. در خوزستان و کل ایران، ما اولین زوجی بودیم که از طرح برکت خانواده نتیجه گرفتیم و بچهدار شدیم. همین اتفاق باعث شد فاطمه خانم حسابی معروف شود. الان کلی دوست و رفیق دارد؛ از خبرنگار و مستندساز تا عوامل برنامههای تلویزیونی.»
پدر فاطمه کوچولو که لبخندبرلب این جملات را میگوید، به یاد نقل قولی از شادی رهبر انقلاب به خاطر تولد این دختر نازنین بهعنوان اولین فرزند طرح برکت خانواده میافتم. رییس ستاد اجرایی فرمان حضرت امام(ره) در جایی گفتهبود: «کار خوبی که حضرت آقا هم از آن خوشحال شدهبودند، همین طرح کمک به زوجهای نابارور بود. آقا خبر تولد اولین کودکی که در این طرح به دنیا آمدهبود را خوانده بودند و مطلع شدهبودند که این کار را بنیاد برکت انجام دادهاست. اولین جلسهای که خدمت آقا رسیدم، خوشحالی در چهره ایشان بود که کمتر دیده شده بود و از این موضوع ابراز خرسندی کردند.»
به خاطر حرف مردم، خودتان را از نعمت بچهدار شدن محروم نکنید
حالا فاطمه خانم دارد 5 سالگی را پر میکند و با سانت سانت قد کشیدنش، قند در دل پدر و مادرش آب میشود. پاقدم این دختر قشنگ آنقدر برای آقا نصرالله و همسرش پر از خیر و برکت و شادی بوده که دلشان میخواهد همه آنهایی که به خاطر بچهدار نشدن، خانهشان سوت و کور است هم، چنین حس شیرینی را تجربه کنند. اینطور است که داوطلبانه، شدهاند سفیر طرح برکت خانواده: «در روستای ما 7، 8 زوج بودند که بچهدار نمیشدند. همه آنها را به بنیاد برکت معرفی کردم. از این میان، چند نفرشان نتیجه گرفتند و چند نفرشان، نه. البته این را بگویم، بعضیهایشان وسط راه خسته شدند و دیگر پیگیری نکردند. درحالیکه این درمانها، صبر و پیگیری میخواهد. میدانید، یک مشکل دیگر هم هست. بعضی از همشهریان ما وقتی بچهدار نمیشوند، اصلاً سراغ دکتر و دوا و درمان نمیروند. مرد میداند مشکل از خودش است، بنابراین از ترس حرف مردم به دکتر مراجعه نمیکند تا این موضوع مشخص نشود. اما اشتباه میکنند. چه فرقی دارد مشکل از زن است یا مرد؟ مهم این است که درمان میشوند و با رفع مشکل، میتوانند بچهدار شوند. من که همیشه این افراد را نصیحت میکنم از فرصتی که بنیاد برکت ایجاد کرده، استفاده کنند.»
«روشنک قوامی جو»
قصه دوم: نوزادی که با خود روشنایی آورد
مسافر جاده امید، از امامزاده حضرت اسماعیل (ع) تا بنیاد برکت
10 سال، امامزاده حضرت سلیمان (ع)، سنگ صبورشان بود. هر بار که میخواستند با هزار امید از روستای «لالوب» به اهواز بروند پی دوا و درمان، اول میرفتند پابوس امامزاده. عاقبت، جواب آنهمه دعا و پیگیری برای درمان، از یک جای دور به دست «محمد لطیف قوامیجو» و همسرش رسید: «یکی از دوستانم که ساکن کهگیلویه و بویراحمد است و مثل ما چند سال پیگیر دوا و درمان برای بچهدار شدن بود، یک روز تماس گرفت و گفت: «گذرم به بنیاد برکت اهواز افتاده بود، آنجا متوجه شدم طرحی شروع کردهاند برای کمک به زوجهای روستایی که بچهدار نمیشوند و از اول تا آخر درمان از آنها حمایت میکنند. ما ثبتنام کردیم، شما هم حتماً بروید درخواست بدهید.» به بنیاد برکت اهواز مراجعه کردیم، درخواست دادیم و حدود 3 ماه بعد برایمان کارت بیمه صادر شد. ما درمان را با هزار امید در بنیاد برکت شروع کردیم اما این اتفاق برای دوستم و همسرش نیفتاد! لطف خدا بود که در فاصله میان ثبتنام تا صدور کارت بیمه، آنها بعد از سالها چشمانتظاری بهطور طبیعی بچهدار شدند و به همین خاطر از شرکت در طرح برکت خانواده انصراف دادند.»
خدا انگار برایشان نشانه فرستادهبود تا با قوت قلب بیشتری درمان در سال یازدهم را شروع کنند. حالا دیگر آن روزهایی که تمام لحظاتش میان دوگانه اضطراب و امید میگذشت، برایشان خاطره شده. آقا محمد لطیف برمیگردد به آن روزها و ادامه میدهد: «راستش را بخواهید، اوایل امید چندانی نداشتم نتیجه بگیریم. با خودم میگفتم اینجا هم مثل بقیه مراکزی است که در این 10 سال رفتیم. اما هرچه جلوتر رفتیم و دیدم دکترها چقدر با دقت و نظم نوبت میدهند و داروهای خوبی تجویز میکنند، نظرم تغییر کرد. البته حرفهای همسایهمان هم خیلی دلمان را قرص کرد. او که در مرکز بهداشت روستا کار میکرد و خودشان هم سالها بود داشتند برای بچهدار شدن دوا و درمان میکردند، تا داروها را دید، گفت: «داروهای خیلی خوبی است. اگر این داروها را سر وقت مصرف کنید و بهموقع هم پیش دکتر بروید، حتماً نتیجه میگیرید. اگر میبینید ما به نتیجه نرسیدیم، به خاطر مشکل دیابت من بوده…»
وقتی خدا یک فرشته سر راهمان قرار داد
«دکترهای بنیاد برکت از همان اول تکلیفمان را روشن کردند و گفتند: «اگر میخواهید بچهدار شوید، باید سختیها را تحمل کنید و صبور باشید. مثلاً تا چند ماه، لازم است روزی 2 بار برای تزریق آمپول به اهواز بیایید و برگردید!»
برای زوج خسته داستان ما، این شرط مثل یک سنگ بزرگ بود که خیلی راحت میتوانست مسیر رسیدن به آرزویشان را سد کند. اما قبل از اینکه ناامید شوند، خدا یک فرشته سر راهشان قرار داد: «ما شادی امروزمان را بعد از لطف خدا و کمک بنیاد برکت، مدیون همسایهمان هستیم. او 4 ماه تمام، هر روز صبح و بعدازظهر آمپولهای خانمم را تزریق کرد و با این لطفش یک بار بزرگ را از روی دوشمان برداشت. اگر او نبود، نمیدانم چطور میخواستیم بدون ماشین، روزی 2 بار از روستا تا اهواز برویم برای تزریق؟ یک لطف میگویم و یک لطف میشنوید ها… باورتان نمیشود؛ ما سراغ او نمیرفتیم. او صبح به صبح میآمد درِ خانهمان و اول آمپول خانمم را تزریق میکرد و بعد میرفت مرکز بهداشت و کارش را شروع میکرد. خیلی از او ممنونم و دعا میکنم خدا اجر این کمک بزرگ را به او بدهد. من یکی از دوستانم را هم به بنیاد برکت معرفی کردهام. جالب است بدانید این همسایه مهربان، الان 2 ماه است برای آنها هم همین لطف را انجام میدهد. خیلی دل بزرگی میخواهد که با اینکه خودش بچهدار نشده و خیلی سختی کشیده، اما اینهمه برای بچهدار شدن دیگران دلسوزی میکند. خدا خیرش دهد و انشاءالله او هم به خواستهاش برسد.»
بالاخره خانه ما روشن شد
حالا 2 سالی میشود که پیگیریها، نذر و نیازها و صبوریها نتیجه داده و خانه آقا محمد لطیف روشن شده. میخواهم از آن لحظه خاص بگوید؛ از لحظه پدر شدن. اما پاسخش سکوت است. بالاخره احساساتش را کنترل میکند و میگوید: «گفتنش خیلی سخت است. نمیدانم چه بگویم. وقتی دخترم به دنیا آمد، خیلی خوشحال شدم اما بیشتر از خودمان به یاد آنهایی بودم که از این نعمت محروم هستند. وقتی برای اولین بار بغلش کردم، قبل از هر چیز دعا کردم هر کس آرزوی بچهدار شدن دارد، خدا آرزویش را برآورده کند. از ته قلبم دعا کردم خدا نگذارد امید کسی ناامید شود…»
میخواهم حال و هوایش عوض شود. میگویم چه اسم قشنگی برای دختر خانمتان انتخاب کردهاید. میخندد و میگوید: «پیشنهاد زن داداشم بود. گفت: چون این دختر باعث روشنایی زندگیتان شده، اسمش را بگذارید «روشنک». ما هم قبول کردیم. راست هم میگفت؛ این بچه با خودش روشنی آورده به زندگی ما.»
«فاطمه زهرا زمان پور»
قصه سوم؛ هدیه خدا را پس نزن!
میگفتند میخواهیم برای شوهرت زن بگیریم…
اما باید قصه «مریم گندلی مرشدی» را بشنوید تا یکبار دیگر یقینتان شود تا آن بالایی نخواهد، برگی از درخت نمیافتد. زن صبوری که حالا دیگر «برکت» برایش اسم رمز لطف خداست. تا این اسم را میشنود، با آن گویش زیبای بختیاری میگوید: «12 سال درمان میکردم؛ از سال 85 تا 97. اما بچهدار نشدم. برکت به دادم رسید…» میپرسم: از کجا با بنیاد برکت و طرح برکت خانواده آشنا شدید؟ در جواب میگوید: «آگه حوصله داری، از اول برایت بگویم.» و همینکه اشتیاقم را میبیند، نفس بلندی میکشد و میگوید: «وقتی چند سال بچهدار نشدیم، شروع کردیم پیش این دکتر و آن دکتر رفتن. میگفتند باید عمل کنم اما ما پول نداشتیم. تمام دار و ندارمان یک گاو بود که بالاخره از سر ناچاری برای هزینه عمل فروختیمش. عمل انجام شد و بعد از مدتی باردار شدم. خیلی خوشحال بودم اما بچه سقط شد…»
از زبانم در میرود و میگویم: چه شرایط سختی! در چنین شرایطی حق داشتید امیدتان را از دست بدهید… حرفم را قطع میکند و میگوید: «نه. من هیچوقت ناامید نشدم. سختی زیاد کشیدم اما امیدم همیشه به خدا بود، حتی در بدترین شرایط؛ هرچه گذشت، سن من بالاتر رفت و حرفهای دکترها مأیوسکنندهتر شد. دیگر 12 سال شدهبود ازدواج کردهبودیم و بچهدار نشدهبودیم. یک وقتی رسید که خانواده شوهرم گفتند: میخواهیم برای پسرمان زن بگیریم… آنها شرایط خاصی داشتند؛ 3 برادر شوهرم معلول بودند و تمام امید خانواده به شوهر من بود. خیلی دلم شکست اما در جوابشان فقط گفتم: همان پولی که میخواهید خرج کنید و برای پسرتان زن بگیرید، بدهید به من که بتوانم درست و حسابی درمان کنم. اگر بعد از آن بچهدار نشدم، خودم برایش زن میگیرم.» بیصدا نگاهش میکنم. سئوالم را از چشمهایم خوانده که میگوید: «از دست آنها ناراحت نبودم. بهشان حق میدادم! به خدا التماس کردم و گفتم: خدایا خودت کمک کن. اینها هم حق دارند. دوست دارند نوهشان را ببینند. تو یک فرجی برسان…»
خانم! سن شما بالاست، فکر بچهدار شدن را از سرت بیرون کن…
«چند ساعت نگذشتهبود که گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس را با اکراه جواب دادم. از آن طرف خط گفتند: «خانم! اسم شما در طرح برکت خانواده ثبت شده. میتوانید مراجعه کنید و درمان را شروع کنید…» با خودم گفتم: مگه میشه؟! من 4 سال قبل برای ثبتنام در این طرح اقدام کردهبودم. آن موقع 41 ساله بودم. در جوابم گفتند: «شما نمیتوانید از این طرح استفاده کنید. سنتان بالاست و درمانها درباره شما به موفقیت نمیرسد.» از آن موقع دیگر فراموش کردهبودم چنین طرحی وجود دارد. حالا بعد از 4 سال و درست در بدترین شرایط، به من خبر داده بودند میتوانم از امکانات این طرح استفاده کنم. باورم نمیشد خدا اینقدر زود جواب دعاهایم را داده باشد. فردایش رفتیم بنیاد برکت اهواز اما همان آقای 4 سال قبل دوباره گفت: «شما مشمول این طرح نمیشوید.» وقتی ماجرای تماس دیشب را گفتم، با آن شماره تماس گرفت و فرد آن طرف خط که در تهران بود هم گفت: «بله. اسم این خانم ثبت شده.»
خلاصه کارت بیمه برایم صادر شد، تحتنظر پزشک قرار گرفتم و استفاده از داروها و تزریق آمپولها را شروع کردم. زودتر از آنچه فکر میکردم باردار شدم. دفعه قبل بچهام در 4 ماهگی سقط شدهبود. از این ماه که گذشتم و خیالم از سلامت بچه راحت شد، تازه نوبت دکترها بود که ته دلم را خالی کنند. هر بار برای معاینه میرفتم، میگفتند: «خانم! سن شما بالاست. بچهات مشکل پیدا میکند.» با زبان بیزبانی میگفتند باید از خیر به دنیا آوردنش بگذرم اما در جواب همهشان میگفتم: «بچه من هیچ مشکلی ندارد. این بچه را خدا به من داده. خدا هم هدیه ناقص به بندهاش نمیدهد… به هیچکس نگفتم. اولین بار است به شما میگویم که همان روزها خواب دیدهبودم بچهام سالم است و دلم قرص شدهبود.»
عکس، تزیینی است
برکتیها نگذاشتند زندگیام متلاشی شود
خدا اراده کردهبود این بار با قصه مریم خانم به همه یادآوری کند سررشته تمام کارها به دست خودش است. کلاف زندگی او را به هم پیچید و درست وقتی همه از باز کردن آن ناامید شدهبودند، با یک اشاره تمام گرههای زندگی این زن صبور را باز کرد. مریم خانم دستم را میگیرد و میبرد به روز سخت زایمان، به روزی که باز هم هیچکس کوچکترین دلگرمی به او نداد: «روز زایمان که رسید، باز هم دکترها و پرستارها دورم جمع شدند و گفتند: «با این سن بالای شما، حتماً بچهات با نقص جسمی و ذهنی به دنیا میآید.» گفتم: کاغذ و قلم بیاورید. مینویسم و امضا میکنم که بچه من هیچ مشکلی ندارد… بالاخره به لطف خدا دخترم به دنیا آمد. 3 کیلو و 800 گرم وزنش بود و بیخبر از جار و جنجالهای اتاق زایمان، داشت انگشتش را میمکید. وقتی دکترها و پرستارها دیدند بچهام از هر نظر سالم و سلامت است، شروع کردند از او عکس و فیلم گرفتن. به من میگفتند: «خانم مرشدی! برای ما دعا کن. شما ایمانت خیلی بالاست.»
میگویم: البته شما هم با اسم قشنگی که برای دخترتان انتخاب کردید، این هدیه خدا را کاملتر و زیباتر کردید. با لبخند شیرینی که روی صورتش نقاشی میشود، میگوید: «در تمام آن روزها فقط دعای توسل بود که دل مرا آرام میکرد. اسم دخترم را هم از دعای توسل برداشتم؛ «فاطمه زهرا». نمیدانی وقتی بغلش کردم، چه حالی داشتم. خدا با این بچه، دنیا را به من داد. 4 سال قبل به من گفتهبودند با 41 سال سن نمیتوانم بچهدار شوم. اما قربان خدا بروم، حالا در 45 سالگی صاحب یک بچه سالم شدهبودم. خدا را شکر میکنم و از بنیاد برکت هم خیلی ممنونم. دستشان را میبوسم. آنها تمام هزینههای درمان مرا دادند و کمک کردند زندگیام حفظ شود. خدا خیرشان بدهد.»
دلش را نشکستم، خدا مزدم را داد
2 سال و یک ماه از آن روز گذشته اما هنوز قصه فاطمه زهرا ورد زبان اهالی روستای «قلعه برون» از توابع شهر «اندیکا»ست. این قصه شیرین اما یک شخصیت تاثیرگذار دیگر هم داشته؛ «رحیم زمانپور»، مردی که حاضر نشد دل همسرش را بشکند و تا آخر کنارش ماند. از ماجرای دنبالهدار دوا و درمان و بچهدار نشدن تا این پایان فراموشنشدنی که میپرسم، میگوید: «من دیگر قطع امید کردهبودم. آنقدر دکتر رفتهبودیم که حسابش از دستمان در رفته بود. هرکجا هم میرفتیم، میگفتند: «پولتان را هدر ندهید. سن خانمت بالاست، بچهدار نمیشود.» از آن طرف مردم هم میگفتند: «برادرانت که معلولاند. تو هم اگر بچهدار نشوی، چند سال دیگر چه کسی میخواهد عصای دستتان باشد؟ برو یک زن دیگر بگیر که بتواند بچهدار شود.» اما با همه این حرفها، پیش خودم گفتم: پناه بر خدا. هرچه خدا بخواهد، همان میشود. کنار خانمم ماندم و خدا هم مزدم را داد.
وقتی هم خانمم باردار شد، خیلیها گفتند به خاطر سن بالای او، بچهمان ناقص به دنیا میآید. اما خانمم امیدش به خدا بود و به هیچکدام از این حرفها محل نگذاشت. خدا را شکر دخترمان الان 2ساله است و هیچ مشکلی هم ندارد. مدام در روستا از این طرف به آن طرف میدود و ما هم دنبالش… از بنیاد برکت تشکر میکنم که خیلی به ما کمک کرد. من و خانمم همیشه دعایشان میکنیم.»
انتهای پیام/
منبع خبر