بنیاد شهید

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ چهارمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو اسامی افرادی به صورت اختصار آمده که برای مسئولین اشتهارد به راحتی قابل شناسایی هستند و می‌شود از آن‌ها پرسید به چه حقی اجازه خاکسپاری شهید سادات را در گلزارشهدا و قبرستان‌های شهر ندادند؟!

پسر شهید: ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وب‌سایت‌ها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

**: آقاسید لحظه آخر در آی.سی.یو بودند؟

پسر شهید: نه، در بخش بودند. فرستادیم آمپول‌ها را بزنند، نیم ساعت بعد، زن داداشم آمد گفت برو مدارک بابا را بیاور؛ من فهمیدم بابا شهید شده.

مادرم اصلا نفهمید بابا چی شد؛ بابا کتش را پوشید، شلوارش را پوشید، غذایش را هم خورد. با این که ماه رمضان بود، چون پدر در حالت مسافرت و مأموریت بود، مادر گفت روزه‌ات را نگیر؛ غذایت را بخور. خودشان آماده شدند که بروند بیمارستان. ما پدر را تا پای پله‌ها بردیم؛ جلوی پله‌ها که رسید از حال رفت. خودش از پله‌ها رفت پایین. پدرم هیکلی و سنگین بود، اگر پایین نیامده بود، نمی‌شد پدر را ببریم پایین. باید ۷ **: ۸ نفر جمع می‌شدند تا بتوانند پدر را جابجا کنند. جلوی ماشین که رسید، بیحال شد. رفتیم بیمارستان الزهرای اشتهارد. علت شهادتشان هم عفونت پیشرفته ریوی بود. خیلی در حق پدر من ظلم شد. خیلی ظلم شد. اگر شما مظلوم‌ترین شهید فاطمیون را بخواهید معرفی کنید، پدر من بود. با تمام سابقه جهادی و با تمام خدمتی که کرد،‌اینگونه با او برخورد کردند.

**: برادر شهید هم بودند، پسرشان هم جانباز مدافع حرم بود…

پسر شهید: هم خودش جانباز بود و هم پسرش جانباز بود. حتی اگر پدر را شهید هم نمی‌دانستند ابتدا به صورت قانونی باید در قطعه صالحین امامزاده دفن می‌کردند. اما نگذاشتند در این قطعه دفن بشود.

**: کدام امامزاده؟

پسر شهید: امامزاده «ام کبری» و «ام صغری» که آن طرفش قطعه شهداست این طرفش صالحین خاکسپاری شده‌اند. مثل جانبازان و پدران و مادران شهدا.

**: آنجا پدر و مادر شهدا و جانبازان هم خاکسپاری می‌شوند؟

پسر شهید: بله. پدر من شرعی و قانونی باید در قطعه صالحین دفن می‌شد. حتی بعدها که این اتفاق افتاد، آقای دکتر فاطمی گفت که سید، شهید است و باید او را در گلزار شهدا خاکسپاری می‌کردند. ما گفتیم اشکال ندارد؛ شما نمی‌گذارید یا مردم حساسیت دارند که ما افغان‌ها را در قطعه صالحین دفن نمی‌کنید…

اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید می‌رود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستان‌های شهر را ملغی کنند

**: چرا سید را به گلزار شهدا نبردند؟ کسی پیگیر نبود؟

پسر شهید: خیر، نه امامزاده پیگیر شد، نه سپاه اشتهارد پیگیر شد. ما وقتی پدر را دفن کردیم، شب دفتر اصلی فاطمیون متوجه شد پدر شهید شده.  البته یگان البرز مطلع بود که پدر را فرستادند پزشکی قانونی تا علت فوت پدر مشخص شود، چون بالاخره نیروی مسلح بود.

ما پدر را آوردیم اینجا دفن کنیم که نگذاشتند. یک عده تجمع کردند، هتک حرمت کردند، توهین کردند.

**: چه کسانی بودند؟

پسر شهید: ۷ ، ۸ نفر آدم بودند که اسامی‌شان هم هست، ولی متاسفانه هیچ کسی هم بعد از آن اتفاقات نیامد بگوید چرا این کار را کردید!

**: مبنایشان چه بود؟ چه‌کاره بودند؟

پسر شهید: هیچ کار دولتی نداشتند. ما گفتیم اشکال ندارد، اینجا قبرستان عمومی دارد و پدربزرگم هم آنجا دفن است؛ زیرش را می‌کَنیم برای پدر. قبرستان عمومی بود دیگر. مزار بابا را آنجا کندیم، از دادستانی و شهرداری هم نامه داشتیم. البته بنیاد شهید و ایثارگران اشتهارد خیلی کم کاری کردند. رئیسشان هم خیلی کم‌کاری کردند. خدا جوابشان را بدهد.

آمدیم داخل قبرستان عمومی، دیدیم ۷ **: ۸ نفر ریخته‌اند و دارند قبر را پر می‌کنند! جلوی خواهرم، دارند فحش می‌دهند. گفتم دارید چه‌کار می‌کنید؟ گفتند اگر پدرت را اینجا دفن کنی تو را هم می‌کُشیم. این حرفی است که آقای «‌ه س» به من زد.

**: مسئولیتش چه بود؟

پسر شهید: هیچ مسئولیتی ندارد، قبرکَن است. گفت اگر بابات را اینجا دفن کنی، تو را هم می‌کُشم. ۲۰ **: ۳۰ نفر آدم آنجا شاهد بودند. من اصلا ماندم که چه‌کار کنیم ؟ الان بابایم را کجا دفن کنیم؟ شهیدمان را کجا ببریم؟ پدرم مگر چه هیزم تری به شما فروخته بود؟ شما که می‌شناسید پدرم را؛ پدرم ده سال در سوریه جنگیده، آدم آبرومندی است…

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات

**: منظورشان چه بود؟

پسر شهید: می‌گفتند تبعه افغان، حق ندارد. اینها لج کردند با ما؛ سر اینکه ما می‌خواستیم پدرمان را آنجا دفن کنیم با ما لج کردند؛ گفتند اصلا ما نمی‌گذاریم پدرتان در اشتهارد دفن شود!

**: پس کجا باید می‌بردید؟

پسر شهید: پدرم را بردیم بیرون شهر و در بیابان دفن کردیم…

**: (با تعجب) یعنی این کار را کردید؟!

پسر شهید: بله؛ فرمانده تخصصی یگان فاطمیون، با بیشترین سابقه در یگان فاطمیون را در بیابان دفن کردیم!

**: واقعا مجبور شدید این کار را بکنید؟

همسر شهید: مجبور شدیم. گفتند اینها چند سال است که اصلا قبرهای اتباع را جدا کرده‌اند.

**: جایی بردید که بقیه اتباع هم بودند؟

پسر شهید: بله،‌تعداد دیگری از افغان‌های مظلوم هم آنجا هستند.

همسر شهید: یک قبرستان است که تازه تشکیل داده‌اند؛ یک طرف اهل تسنن را گذاشتند، یک طرف شیعه‌ها را. ولی سید واقعا جایش آنجا نبود. یعنی اگر بگوییم یک آدم عادی فوت کرده و برده‌اند آنجا هم باز قلب آدم مسلمان می‌گیرد. ولی سید این همه سال به سوریه رفته، هم برادر شهید است، هم جانباز است، هم خدمت کرده، شهیدشده برای دفاع از همین ناموس و همین آب و خاک. وقتی داعش به مجلس شورای اسلامی در تهران آمده بود، چقدر را کشت؟ آن موقع سید داشت در خاکریزها می‌جنگید؛ واقعا این انصاف نبود.

**: به نظرم کم کاری واحد فاطمیون هم بود.

همسر شهید: آن روز که سید را خاک کردند آن آقای مسئول آمده بود و با کت و شلوار، کناری ایستاد و هیچ کاری نکرد. یک بی‌سیم هم دستش بود. بنده خدا! تو که داری می‌آیی حداقل یک نیروی نظامی هم با خودت بیاور که کاری از دستش بربیاید. خلاصه سید اینقدر مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید.

**: آن مسئول در جریان بود که آقا سید مدافع حرم است؟

پسر شهید: پدر اصلا جانبازی‌اش را آنجا درست کرده بود. می‌دانست پدر ما جانباز است، می‌دانست پدر ما فرمانده متخصص فاطمیون است، می‌دانست پدر ما بیشترین سابقه جهادی را دارد. برادر شهید است، می‌دانست پدر ما فرزندش جانباز است، از همه اینها اطلاع داشت با این حال کاری نکرد.

فقط آمد و به آن گروه گفت: بگذارید دفن شود!… آن‌ها هم گفتند: نمی‌گذاریم دفن شود! اگر دفن شود جنازه را می‌کشیم بیرون و متلاشی می‌کنیم!… او هم سکوت کرد و چیزی نگفت.

**: الان چطور می‌شود مزار آقاسید را زیارت کنیم؟

همسر شهید: باید بروید قبرستان افغانی‌ها در حاشیه شهر.

پسر شهید: الان پدرم ۵ کیلومتریِ اشتهارد دفن است و هر سری که می‌خواهیم برویم …، خیلی سختی می‌کشیم.

همسر شهید: ۶۰ هزار تومان کرایه ماشین می‌دهیم و می‌رویم. برای برگشت هم کلی دردسر داریم چون کسی حاضر نیست بیاید آنجا و ما را سوار کند.

پسر شهید: عجیب و غریب است. اصلا کاری ندارم؛ برای ما فرقی نمی‌کند؛ پدر ما بود دیگر؛ همین که اسمش مانده و راهش مشخص بود، برایتان فیلم‌هایش را می‌گذارم تا بدانید چه شخصیتی بود؛ ولی این کار در حق پدرم بی‌انصافی بود…

**: این کار را جای دیگر ندیده‌ام. برعکس آن را دیده‌ام. یادم هست منزل شهید عباس حیدری بودیم. منزل پدرشان و فامیل‌های پدری‌شان در پیشواست و تولد شهید در پاکدشت بوده. سپاه پاکدشت و پیشوا با هم دعوا می‌کردند که این شهید ماست و باید بگذارید در شهر ما تشییع باشکوه شود و پیش ما باشد. و متاسفانه این برخورد در اشتهارد، یک مورد عجیب است.

در فیلم‌هایی که از سید باقی‌مانده می‌شود حس و حال آخرهایش را فهمید. تغییراتش کاملا مشخص است.

پسر شهید: عجیب و غریب بود.

**: خدا رحمتش کند. می‌خواهم بگویم آنجا دو تا سپاه و بنیاد شهید با هم جر و بحث داشتند که ما باید شهید را تحویل بگیریم و فرزندِ اینجاست و بردند در امامزاده جعفر پیشوا به خاک سپردند. این سری که من رفتم دو تا شهید مدافع حرم بودند که با هم دوست بودند، به فاصله دو سه ماه از هم شهید شدند، یکی برج ۸ و یکی برج ۱۱، آن‌ها را کنار هم در قبر گذاشتند. این قبر شاید ۵ متر فاصله دارد با قبر سرلشکر اردستانی که در حادثه هواپیما با شهید ستاری‌و یارانش شهید شد و کنارشان هم مزار امام جمعه شهر است. اصلا اینطور نگفتند که به خاطر اینکه افغانستانی هستند بروند خارج شهر…

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار آقاسید

پسر شهید: چون ابتدا علت شهادت پدر ما مشخص نبود، گفتند ایشان فوت کرده است.

**: به فرض اینکه شهید می‌شدند هم اینها همین کار را می‌کردند؟

پسر شهید: بله دیگر. هیچ کسی حتی برای پدرمان مراسم نگرفت. من دلم دارد می‌سوزد برای اینکه نعیم رضایی، رفیق خودم بود و شهید شد. نعیم کلا دو ماه رفت سوریه. دو ماه رفت بعد شهید شد و آوردند و تشییعش کردند و مراسم گرفتند و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپردند. پدر من هفت سال سابقه جهادی دارد، اسم حضرت زینب که می‌آمد گریه می‌کرد، این خصلتش را مادرم به شما می‌گوید. نه تنها از مادرم، بلکه از تمام همرزمانش بپرسید پدرم اسم بی‌بی زینب که می‌آمد گریه می‌کرد، اسم امام حسین که می‌آمد گریه می‌کرد، می‌گفت خدایا ما را شهید کن؛ خاکسپاری بابا در بیابان اصلا یک اتفاق عجیب و غریب بود، ما اصلا توقع نداشتیم. لج و لجبازی شد، برای چهلم پدرم تنها کسی که از یگان فاطمیون آمد آقای دانیال فاطمی بود که خودجوش است و اصلا مسئولیتی ندارد؛ هیچ کس دیگر نیامد!

**: آقای دانیال فاطمی هم تازه مغضوب آنهاست به خاطر حرف‌هایی که می‌زند…

پسر شهید: دوستش ندارند. اما زمانی که این را شنید آمد گفت واقعا چه اتفاقی برای سید افتاد؟ اصلا چطور می‌شود؟ اصلا باور نمی‌کرد.

**: سید را در سوریه دیده بود؟

پسر شهید: دوست بودند با هم، دوست قدیمی بود. گفت اصلا باورم نمی‌شود که سید احمد برایش این اتفاق افتاده و این طور شده. گفت با توجه به شخصیت و فعالیت‌های عظیمی که در سوریه انجام داده فرمانده میدانی‌اش آقای «ص» زنگ زد گفت تدمر دوبار آزاد شد؛ گفت پشت آزادی تدمر، سید احمد بود؛ گفت در توپخانه که فعالیت می‌کرد، ۱۰۷ داعش را چنان وسط داعش زد که هنوز هم که هنوز است فرمانده لشکر می‌گوید یادش بخیر سید احمد چه کار کرد؛ چه حماسه‌ای آفرید. پدر من شیرمرد فاطمیون بود.

آقای فاطمی زمانی که این را شنید گفت باورم نمی‌شود؛ هنوز که هنوز است باورم نمی‌شود سید را بردند بیابان. گفت فکر می‌کردم زمانی که سید شهید شود سپاه قدس یک مراسم خیلی باشکوه برایش می‌گیرند.

بعد از شهادت آقاسید، این استدلال خودم است که پدرم اصلا روضه مجسم بود. فرضم بر این شد که پدرم مثل کل عمرش که به اهل بیت اقتدا کرد، این دم آخری هم به مادر سادات اقتدا کرد با این اتفاقی که افتاد.

اما این گله‌ها هست. اول که آمدید، شما گفتید اشتهارد «مسجد» زیاد دارد، گفتم اما «مسجدی» خیلی کم دارد. و این برای من دردی است که هیچ جا هم گفته نشده. فقط اینکه آقای «ف» و «ه» و تعدادی از مسئولان شهر آمدند اینجا، دو کیسه برنج آوردند و یک ملیون تومان پول دست مادرم دادند و رفتند! بعد در وب سایت خودشان زدند که ما لوح تقدیر دادیم، فلان کردیم، بیسار کردیم، پیگیری کردیم… ما که چیزی ندیدیم.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
مسیری که در بیابان، ما را به مزار شهید سید احمد سادات رساند

پدرم هم بر فرض اینکه ۷ سال جهاد کرده، ۷ سال از زندگی‌اش گذشته (خواهر من ۸ سال بود پدرم را ندیده بود) حق داشت یک بنر تسلیت برایش در شهر نصب کنند؟ یک کارمند ساده اداره گاز و آب هم وقتی برایش یک اتفاقی می‌افتد، یک بنر سر خیابان می‌زنند که فلانی افتاد و… همین را هم برای پدر من نزدند. هیچ کار نکردند برای ما…

همسر شهید: بنرهایی که خودمان زده بودیم را هم شبانه کنده بودند!

پسر شهید: گفتیم یک اطلاع رسانی بکنیم و بنرهای کوچکی را خودمان برای پدر زدیم که مراسمش را اعلام کنیم. یک گروه ۷ ، ۸ نفری بودند که من اینها را می‌شناسم و بنرها را پاره کردند. همان کسانی بودند که نگذاشتند پدر در امامزاده دفن شود و بعد نگذاشتند داخل قبرستان عمومی دفن شود….

**: آن ۷،۸ نفر مشکلشان چه بود؟

پسر شهید: اشتهاردی هستند، مشکلشان این است که پدرمان از اتباع افغان است.

**: اصلا سید را می‌شناختند؟

پسر شهید: پدر ما خیلی با این اوباش جر و بحث می‌کرد چون ضدانقلاب هستند. یکی‌شان آموزش و پرورشی است، یکی‌شان هم در اداره آب کار می‌کند، ولی چون از آن قماش‌هایی هستند که در هر حادثه‌ای می‌روند و شعارهای غیرانقلابی می‌دهند، پدر ما زیاد با این طور آدم‌ها معاشرت نداشت. پدرم پایگاهش همین مسجد حضرت ابوالفضل (ع) بود. یعنی از خانه فقط می‌رفت مسجد اذانش را می‌گفت و نمازش را می‌خواند و برمی‌گشت.

آقای سیدکمال هم هیئت امنای مسجد است که پدرم را خوب می‌شناسند، در فیلمی که پدرم اذان می‌گویند، در نهایت می‌آید پیشانی ایشان را می‌بوسد.

**: اسم این ۷ ، ۸  نفر را دارید به ما بگویید.

پسر شهید: بله، آقای «ج الف» معلم خودم بود. من در قبرستان که پدر را دیدم، گفتم آقای … من اصلا از شما توقع ندارم! گفتم شما معلم ما بودید. اگر این اتفاق افتاده، زشت است شما بروید در قبرستان بایستید؛ شما معلم ما بودید، ما با شما خاطره‌ها داریم. یا مثلا آقای ‌«ه س» که در ابن جمع بودند، مواد فروش هستند.آدم‌های درست و حسابی نیستند؛ اعتیاد دارند و موادفروش هستند. یا آقای «م ی» در اداره (…) است. من اسامی دقیقشان را دارم. 

هر چند وقتی این اتفاق افتاد سپاه هم آمد، نه اینکه نیامده باشد. سه چهار نفر جوان سپاهی آمدند، ایستادند و رفتند. مراسم تشییع پدرم که در بیابان شروع شد دیدم فلام مسئول اشتهارد آمدند، خیلی دوست داشتم بپرسم آقای «پ» شما که آمدید، نمی‌توانستید بیست دقیقه، نیم ساعت زودتر بیایید و موضوع خاکسپاری در امامزاده را برای پدر من درست کنید؟! گفت من تازه آمده‌ام و با این شهر آشنایی کامل ندارم. یک بهانه‌های خاصی آوردند. خیلی در حق پدر ما کم‌لطفی کردند؛ خیلی دروغ گفتند. داخل وب سایتشان گفتند ما برای اینها لوح تقدیر آوردیم؛ ما که لوح تقدیرشان را ندیدیم.

همسر شهید: من این را نگفتم و در دلم سنگینی کرده؛ ما رفتیم برای سید سنگ قبر سفارش بدهیم. آن سنگ‌تراش گفته بود که یک مقدار از مبلغ سنگ قبر شهدا و جانبازان را بنیاد شهید تقبل می‌کند. ما زنگ زدیم به بنیاد و گفتند نه؛ همچین چیزی نیست.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

من نمی‌گویم چون پول نداربم، چرا، پولش را داشتیم؛خدا هیچ کس را محتاج کسی نکند. ولی ما رفتیم و پیگیری کردیم ولی هیچ مبلغی برای سنگ قبر ندادند. ما سنگ قبر سید را خودمان گذاشتیم. ولی وقتی من به امام جمعه اشتهارد مراجعه کردم گفت من زنگ می‌زنم سپاه تا یک مبلغی از آن را مساعده بدهند به شما؛ مثلا از چهار میلیون و خرده‌ای، یک مبلغی را کمک کنند. ما رفتیم سپاه، گفتند یک فاکتور برای ما بیاورید که شما چقدر هزینه کرده‌اید برای سنگ قبر؟ ما یک فاکتور هم بردیم؛ الان سه چهار ماه می‌شود که هیچ کمکی حتی برای سنگش هم نکردند؛ که مثلا از آن ۵ میلیون تومانی که خرج کردیم، حداقل مقداری‌اش را به ما بدهند…

پسر شهید: خدا را شکر من خودم شاغلم، برادرم کار می‌کند، ما اصلا هیچ چشم‌داشتی نداریم به مساعده و کمک مالی این دوستان. اما موضوع اصلی،‌ همدلی و همراهی با ما بود…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید می‌رود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستان‌های شهر را ملغی کنند



منبع خبر

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید! بیشتر بخوانید »

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ سومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود…

**: آقاسید چه سالی اولین بار به سوریه رفتند؟

پسر شهید: اولین بار اواخر سال ۹۱ ‌رفتند.

همسر شهید: این سوریه رفتن هم داستان دارد؛ گفته بودند در سوریه جنگ است، یکی به او گفته بود که قرار است داعشی‌ها حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند (زبانم لال) کاباره بسازند! اینطور گفته بودند. سید هم ریخت به هم که: من زنده باشم و حرم را خراب کنند؟ کاباره بسازند؟ و این حرف‌ها… گفت: من می‌خواهم بروم سوریه.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات

دیگر همان موقع اسمش را می‌نویسد. می‌گفت برای من نه اقامت مهم است، نه پول مهم است؛ هیچی برای من مهم نیست؛ فقط می‌خواهم بروم سوریه بجنگم. تا همین امسال (۱۴۰۰) همه‌اش سوریه بود. یک هفته می‌آمد خانه، بهش که می‌گفتیم سید یک مقدار بیشتر بمان، می‌گفت نمی‌توانم، خدا شاهد است من وقتی می‌آیم اینجا اصلا نفسم می‌گیرد. فیلمِ صحبت‌هایش هست…

پسر شهید: پدرم بین فاطمیون پرسابقه‌ترین مدافع حرم است. ۲۳۳۳ روز سابقه جهاد دارد، یعنی حدود ۷ سال؛ یعنی در این ۸ سالی که پدرم درگیر جنگ سوریه بوده، کلا ۷ سالش را آنجا بوده، ۱۱ ماه اینجا و در خانه بوده که ۲ ماه از این ۱۱ ماه مرخصی استعلاجی داشتند. سال ۹۴ که مجروح می‌شوند یک و نیم ماه خانه ماندند. دو ماه به ایشان مرخصی دادند ولی پدرم یک ماه و نیم ماندند. آن دستش هنوز مجروح بود که رفت. به منطقه.

**: ماجرای جراحتشان چه بود؟

پسر شهید: آن موقع پدر ما در واحد ۲۳ بود، با برادر ارشدم سید مصطفی که جزو مدافعین حرم بود با یک ماشین رفته بودند به مأموریت. پدرم با یکی از دوستانش داخل ماشین بوده. آن طوری که خودش تعریف می‌کرد، می‌گفت با ماشین رفتیم و ایستادیم که اگر داعش از این طرف هجوم کند، بزنیمش. پدر ما اینقدر با ماشین جلو می‌رود، اینقدر جلو می‌رود که خودی‌ها فکر می‌کنند پدر ما داعشی است. خیلی جلو می‌رود، خودی‌ها هم با موشک کورنت ماشین بابا را می‌زنند. بابا گفت فقط من یک صدای مهیبی شنیدم، داداشم از ماشین افتاد پایین. شانسی که آنجا آورد این بود که موشک به اتاقک ماشین برخورد نکرد. بابام گفت من خودم را با کمر از ماشین کشیدم بیرون. مصطفی هم رفیق بابا را از ماشین کشید بیرون. تا آمد بابام را از ماشین کشید بیرون، ماشین منفجر شد!

**: فقط دست آقا سید آسیب دید؟

پسر شهید: دستش پایش و سرش پر از ترکش شده بود.

**: آقا مصطفی چیزیش نشده بود؟

پسر شهید: چون بالای ماشین بود، موج گرفتگی شدید داشت. برادر من دچار مشکل عصبی شد. برادر من سالم و بانشاط بود. متاسفانه بعد از مجروحیتش به او هیچ رسیدگی نشد.

**: الان هم همچنان درگیر مشکلات مجروحیت هستند؟

پسر شهید: بله؛ برادرم مشکل عصبی دارد. حالا نمی‌دانم آن کسانی که در نبرد سوریه بودند چندبار سراغ داشتند که موشک کورنت بخورد به ماشینشان و جان سالم به در ببرند، ولی بعد از آن اتفاق، دیگر داداش مصطفای من آن مصطفای سابق نشد. عصبی شد، درگیر شد، گوشه‌گیر شد. از خانه می‌رود و احساس شاد قبلی را ندارد. دیگر ما برادرمان را از دست دادیم، ولی متاسفانه یگان فاطمیون یک بار نیامد بگوید این آقایی که سال ۹۴ در آن درگیری آن اتفاق برایش افتاده، خودمان زدیمش، یک بار دستش را بگیرد ببرند پیش متخصص اعصاب و روان و روی اعصاب و روانش کار کنند. حتی یک دفعه نیامدند سراغی از او بگیرند.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید سید احمد سادات)

**: یعنی اعصابش تحت درمان قرار نگرفت؟

پسر شهید: اصلاً تحت درمان قرار نگرفت.

**: خود شما چطور؟ برای درمانشان کاری نکردید؟

پسر شهید: ما رفتیم اما کسی پاسخگو نیست.

**: زیر نظر پزشک هستند؟ دارویی مصرف می‌کنند؟

پسر شهید: هیچ. فقط یک هفته بیمارستان بقیه الله بستری شد بعد هم مرخص شد. در صورتی که من می‌گویم زندگی شخصی برادر من قبل از اینکه برود سوریه و بعد از اینکه مجروح شد کاملا تفاوت کرد. جوانی‌اش سوخت بعداز آن حادثه.

**: چند سالشان بود؟

پسر شهید: موقعی که برادرم جانباز شد ۲۵ ساله بود. هنوز هم که هنوز است بعد از شش سال، هنوز دنبال کار جانبازی‌اش نرفته. چون جانبازی‌اش ۱۰ درصد است، طبق آماری که می‌دهند حقوق هم به او تعلق می‌گیرد اما اصلا دنبالش نمی‌رود و برایش مهم نیست.

**: الان مشغول چه کاری است؟

پسر شهید: حقیقتا الان برادرم دچار مشکل عصبی اس و اصلا توان کار ندارد. در حقیقت از کار افتاده است.

همسر شهید: پارسال تابستان زده بودند به دست پسرم و تاندوم دستش را بریده بودند. گفت من داشتم می‌رفتم یک بنده خدایی گفته بود «آی افغانی برگرد جیب‌هایت را خالی کن!» من تا برگشتم و حواسم به خودم آمد که چرا باید جیب‌هایم را خالی کنم، با چاقو زد توی دستم و تاندوم دستم را برید… مغازه‌دارها همه ریختند بیرون که ببینند چه خبر است.

**: کجا این اتفاق افتاده بود؟

همسر شهید: در همین اشتهارد؛ مغازه‌دارها ریخته بودند بیرون. گفتند پسر سید را زدند؛ بابایش در سوریه است، بگیرید این را؛ و دنبال  ضارب  که می‌افتند، او فرار می‌کند. دنبال کارهای پزشکی قانونی‌اش بودند، کارهایش را هم انجام دادند، اما خودش پیگیر ماجرا نش چون اصلا حال و حوصله‌اش را نداشت.

**: این مورد که برای خودش اتفاق افتاده

پسر شهید: خلاصه که از این حالت افسردگی و افتاده‌خالی برادرم سوءاستفاده می‌کنند و بریخ اذیتش می کنند. یک کاری می‌کنند که مصطفی را هم کله پا کنند  و زمین بزنند، چون بعد از آن اتفاق برادرم مشکل عصبی پیدا کرد. مصطفایی که قبلا بود (عکس‌ها و فیلم‌هایش هست) اصلا اهل این نبود که بخواهد برود بیرون و با کسی جرو بحث کند.

**: پس کاملاً به هم ریخته است. لازم بود که شما بحث پزشکی‌اش را پیگیری کنید.

پسر شهید: پیگیری کردیم ولی متاسفانه جواب ندادند. مخصوصا آن دوره‌ای که اینقدر بچه‌ها جانباز می‌شدند اینقدر بچه‌ها در سوریه ترکش می‌خوردند، الان هنوز هم خیلی از همین جانبازهایی که رفتند و برگشتند کارهای حقوقی‌شان درست نشده.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

**: موقعی که این وضعیت را داشتند، آقا سید هم در حیات بودند؟

پسر شهید: پدر تاحدی که می‌توانست پیگیری می‌کرد. مثلا می‌گفت پسر بیا سوریه یک جایی هست می‌برمت کار فرهنگی انجام بده. ولی خب برادرم بعد از آن اتفاق اینقدر بهم ریخت که دیگر نرفت سوریه، حتی یکی دوبار هم که رفت برای اعزام نتوانست برود. اینقدر به او فشار می‌آمد که واقعا برادرم از کار افتاده شد.

**: دست خودش هم نبود دیگر…

پسر شهید: عجیب و غریب شده بود.

**: در خانه هم مشاجره و دعوا می‌کرد؟

پسر شهید: متاسفانه بعد از اینکه برادرم جانباز شد پرخاشگر شد. مادرم بیشتر می‌داند. مادرم همیشه می‌گفت که داداش مصطفایم بهترین بچه خانواده بود، خیلی خوب و با معرفت بود. هنوز هم همه فامیل حتی فامیل‌هایی که دور هستند و حتی عمه‌هایم که کمتر با هم رفت و آمد داریم، می‌گویند مصطفی را خیلی دوست داریم. یک شخصیتی داشت که اکثر فامیل مصطفی را دوست داشتند چون پسر بامعرفت، خیلی خوش اخلاق، دلسوز و زحمت‌کش بود.

متاسفانه سال ۹۴ که این اتفاق برایشان افتاد، چون برادرم بالای ماشین بود و بیشترین موج گرفتی برای ایشان بود، از نظر اعصاب و روان کاملا به مشکل خورد و کسی هم پیگیری نکرد که سید مصطفی مداوا شود. الان هم جانباز ۱۰ درصد است و هنوز هم که هنوز است بعد از ۶ سال پیگیری نکرده که کارهای درمانی‌اش انجام شود و حقوقی از بنیاد بگیرد چون واقعا از کار افتاده است.

پدرم هم در واقع همینطوری بود. اگر با مسئولین یگان فاطمیون صحبت کنید آنها هم می‌دانند پدرم بعد از ۶ سال که اینها به پدر زنگ می‌زدند و می گفتند که سید بیا کارهای جانبازی‌ات را درست کن، می‌گفت من دنبال این کارها نیستم.

تازه بعد از ۶ سال، آخر هم به زور و اصرا او را راضی کردند. نامه زدند و از آن طرف فرمانده میدانشان آمد گفت سید برو این کار را درست کن و برگرد. پدرم آمد که کارهای جانبازی‌اش را درست کنند. ۱۶ روز در ایران می‌مانند که دیگر در اثر عفونت پیشرفته ریوی ناشی از مواد شیمیایی به شهادت می‌رسند.

**: شهادتشان هم تأیید شد از سمت فاطمیون؟

پسر شهید: از سمت فاطمیون، خیر.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

**: منظورم این است که تایید شد تا از طرف بنیاد شهید مورد حمایت باشید؟

پسر شهید: چرا؛ چون پدرم جانباز بود و جانبازی‌اش را درست کرده بود، مادر ما حمایت می‌شود. ولی اتفاقی که دردناک تر است برای ما و مادرم بیشتر می‌داند این است که پدر ما از سال ۹۴ دچار تنگی نفس شد. یعنی مثلا ما که با هم راه می‌رفتیم احساس می‌کردیم پدر زودتر خسته می‌شود. این عارضه ادامه پیدا کرد تا سال ۹۵ و ۹۶ که خلط و سرفه هم به آن اضافه شد.

**: این در حالی است که ایشان با همان وضع می‌رفت به سوریه و می‌آمد؟

پسر شهید: بله، کم کم در سال ۹۸ این وضعیت ریه خیلی شدت گرفت، مثلا پدرم در هال که می‌خوابید خیلی بد نفس می‌کشید، من چندین بار به زور پدرم را بردم بیمارستان و اکسیژن تنفسی گرفتند، آمپول زدند و آنتی بیوتیک خوردند و هر سری ما گفتیم تو بمان مثلا ما برویم بیمارستان پیگیری کنیم، می‌گفت باشد، بعد شب می‌خوابیدیم و صبح بلند می‌شدیم: بابا کجاست؟ می‌دیدیم رفته به سوریه!

**: عامل آن مشکلات ریه مشخص نشد؟

پسر شهید: فرمانده میدانی‌اش گفت سید به خاطر اینکه جزو فرماندهان متخصص فاطمیون بود و داخل ادوات مشغول بود، دود و گرد و خاک عجیب و غریب شلیک ادوات روی تنفسش تأثیر گذاشته بود… اینها که مزید بر علت هستند، اما فرمانده میدانی‌شان در تماسی که با ما داشت گفت ما سال ۹۴ یا ۹۵، یک کارخانه اسلحه‌سازی داعش را کشف کردیم و به سید به خاطر اینکه متخصص و قدیمی بود گفتیم برود آنجا و گزارشی از وضعیتش تهیه کند. با ده نفر از نیروهای تحت امر خودش رفت آنجا. وقتی برگشتند هم سید و هم ده نفر دیگر تنگیِ نفس پیدا کردند. گویا آنجا پودرهایی آبی و قرمز و سفید بوده. معلوم نشد چه موادی بود که پدرم و همراهانش را مسموم کرد.

**: یعنی آنجا دچار مسمومیت تنفسی شدند؟

پسر شهید: آن دود و گرد و خاکی که هر بار که شلیک می‌کردند هم موثر بود. چون پدرم خیلی فعال بود و این را همه فرماندهان می‌گویند. پدرم سال ۹۶ دچار مشکل شده بودند.

**: خود سید رفتنِ به کارخانه اسلحه‌سازی را برای شما تعریف نکرد؟

پسر شهید: خودش هیچ وقت برای ما تعریف نکرد. این را بعد از شهادتشان فرمانده میدانی‌اش تماس گرفتند و گفتند.

همسر شهید: آقای «ص» گفتند.

پسر شهید: پدرم اینجا به رحمت خدا رفت. این دردی است که باید بگوییم و نمی‌توانیم نگوییم. ما اصلا نمی‌دانستیم که پدر شیمیایی است. اول او را به بیمارستان انتقال دادیم. به بیمارستان که رفتیم،  نیم ساعت بعد، پدر به شهادت رسید. بعد سریع گفتند آزمایش کرونا بدهیم که کرونا نباشد.

**: این دقیقا چه تاریخی بود؟

پسر شهید: ۲۸ فروردین ۱۴۰۰. شانزده روز بعد از اینکه پدرم از سوریه به ایران آمدند.پدر، بیست و چهارم داشتند می‌رفتند سوریه، اصلا رفتند و به پرواز هم نرسیدند. بعد گفتند هفته بعد بروند. حتی جمعه بود که از مادرم پرسید فردا چند شنبه است؟ گفت شنبه؛ گفت خدا را شکر که دوشنبه می‌شود و من می‌روم. قرار بود شنبه به سوریه بروند اما شنبه شهید شدند…

**: یعنی حالشان دفعتاً اینقدر بد شد که کارشان به بیمارستان کشید؟

پسر شهید: برای ما یک چیز عادی شده بود. اوایل خیلی می‌گفتیم برویم بیمارستان، چندین بار به خاطر عارضه‌اش در بیمارستان امام خمینی دمشق بستری شده بودند. اما ما هر سری که می‌گفتیم بیمارستان، بهانه می‌آورد و می‌گفت نه؛ درست می‌شود.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

دیگر رفتند و جانبازی شیمیایی‌اش را پیگیری نکردیم. پدرم به خاطر اینکه اعزام مجدد داشته باشد فقط جانبازی‌ای که از ترکش و موشک کورنت داشت را پیگیری کرد. پدرم سال ۹۴ جانباز شد، سال ۹۶ یا ۹۷ رفت کمیسیون پزشکی که برگه سلامت بگیرد تا دوباره برود سوریه. اصلا پیگیری جانبازی نبود، مجبور شد برای رفتن به سوریه،‌وضعیت جانبازی‌اش را پیگیری کند. گفتند تا زمانی که شما پیگیر جانبازی‌ات نباشی، شما را اعزام نمی‌کنیم! پدر مجبور شد که این کار را انجام بدهدتا بتواند دوباره به جبهه برود.

پدر وقتی این اتفاق برایش می‌افتد، در جا می‌گویند کرونا گرفته؛ همان موقع آزمایش خون می‌گیرند و جواب آزمایش منفی می‌شود. سید کرونا نداشت. این که منفی شد، گفتن پس ایست قلبی بوده! یگان فاطمیون هم گفتند چون پدر جانباز بوده و ۱۶ روز بوده که از منطقه آمده، در حال مأموریت بوده. می‌دانید که نیروها تا ۲۳ روز بعد از مرخصی مثل این است که داخل مأموریت باشند.

**: یعنی چون مرخصی بعد از ماموریت است، مثل ماموریت حساب می‌شود.

پسر شهید: بله، ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وب‌سایت‌ها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات



منبع خبر

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس بیشتر بخوانید »

آسایشگاه ویژه بانوان جانباز قطع نخاعی راه اندازی شد

آسایشگاه ویژه بانوان جانباز قطع نخاع راه‌اندازی شد


آسایشگاه ویژه بانوان جانباز قطع نخاعی راه اندازی شدآمنه احمدی جانباز ۷۰ درصد و مسوول کمیته انجمن بانوان قطع نخاع کشور در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس از به ثمر رسیدن پیگیری‌ها جهت احداث آسایشگاه بانوان جانباز قطع نخاع خبر داد و اظهار داشت: با پیگیری‌های کمیته انجمن بانوان قطع نخاع کشور برای ساخت و احداث آسایشگاه بانوان جانباز نخاع و مطابق نظر مساعد ریاست بنیاد شهید و امورایثارگران، یک طبقه از بیمارستان نیایش بصورت مجزا برای آسایشگاه بانوان جانباز اختصاص داده شده است.

وی افزود: این آسایشگاه مجهز به امکانات لازم برای آسایش و رفاه جانبازان نخاعی است و دارای یک اتاق سه تخته یک اتاق دو تخته و سه اتاق یک تخته است و طوری طراحی شده که بتوان از پشت بام و فضای سبز برای هواخوری استفاده کرد.

احمدی در پایان گفت: ان‌شاءالله به زودی این آسایشگاه به بهره برداری می‌رسد و بانوان جانباز برای دوران نقاهت و یا ادامه درمان از این آسایشگاه استفاده لازم را می‌برند.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

آسایشگاه ویژه بانوان جانباز قطع نخاع راه‌اندازی شد بیشتر بخوانید »

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!



مدافع حرم فاطمیون شهید مهدی خوش آمدی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، چهارمین و آخرین قسمت از این گفتگو است.

**: شناسایی چطور اتفاق افتاد؟

مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

پدر شهید: کاپشن خودش که خونی بود، توی تنش بود.

مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند، گفتند یک سوغات از شهیدت هست. خوشحال شدم؛ گفتم چیست؟ یک حاج‌آقایی آمد و گفت این کاپشن از شهید است. من هم بازش کردم، از بس غرق خون بود، بو گرفته بود. من این را بو کردم و حالم بد شد. جیغ می زدم. بچه ام کاپشن را ازم گرفت. بعد فهمیدم همان کاپشن و کتانی مشکی بود که به جای لباس‌هایی که از ایران، تازه خریده بود، با خودش برد. لباس‌های نو را گذاشتم، گفت نه **: باهام شوخی می کرد **: گفت تو چقدر پولداری! کاپشن نو ببرم سوریه؟ من این یکی را می برم گرم‌تر است. گفتم عیب ندارد ببر، لباس‌های نو را ببر؛ خدا روزی رسان است. گفت نه؛ و نَبُرد. آن کاپشن و کتونی گرم‌تر بود.

**: چون سر کاپشن حرف زده بودید، قشنگ یادتان بود که با چه لباسی رفت…

مادر شهید: قشنگ یادم است. کاپشنش، مارکش و همه چیزش یادم بود…

قسمت های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس

**: کفن را باز نکردند که ببینید؟

مادر شهید: نه، کفن را باز نکردند.

**: پس از روی کاپشن و آزمایش DNA متوجه شدید و آقامهدی را شناسایی کردید…

مادر شهید: شش تا گلوله به قلبش زده بودند. از این طرف زده بودند و از آن طرف در آمده بود. در قلبش  ۶ تا گلوله بود. چون آن شب که عملیات بوده، داعشی‌ها می آیند و لباس‌های فاطمیون را تن می کنند که آنها را گول بزنند، به مقر مهدی و یکسری از رفیق‌هایش نفوذ می کنند که بیا برویم. بیشتر آنها می روند ولی مهدی آنجا زخمی می شود. همان خواب که دیدم، همان بود، همان پایی که قبلا تصادف کرده بود، همان پای زخمی شده بود. رفیق‌هایش می گفتند که ما قشنگ صدای مهدی را می شنیدیم که کمک می خواست  و می‌گفت کمکم کنید! گویا در یک چاردیواری بوده.

کسی به داد مهدی نرسیده، در همین چاردیواری که مانده، داعشی‌ها اطراف را که گرفتند، صدا می آمده، می آیند و [می بینند] مهدی در این چاردیواری است؛ همان‌جا گلوله‌بارانش می کنند.

**: به خاطر خواست قلبی شما، می‌توانستند اسیرش کنند اما خدا مقدر می‌کند که این کار را نکنند.

مادر شهید: حاجتم را از حضرت زهرا و حضرت زینب گرفتم که بچه‌ام اسیر نشود. خیلی چیزها را به من نشان می داد که اصلا نمی‌شود آدم بگوید.

**: همگی برای شناسایی به معراج شهدا رفتید؟ برادران شهید هم بودند؟

مادر شهید: بله، همه رفتیم؛ عموهایش، دایی‌هایش، همه بودند.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: مراسمی هم برقرار بود؟

مادر شهید: مراسم بزرگی گرفتند. آنجا در معراج خیلی جمعیت آمده بود، همه دوستانش و فامیل آمده بودند. بعد اینجا که آمدیم تقریبا یک هفته قبل از خاکسپاری برایش مراسم داشتیم. در حرم حضرت جعفر بن موسی (ع) هم مراسم گرفتیم. روز خاکسپاری‌اش روز شهادت حضرت معصومه (س) بود. همان شب، تشییع پیکرش در پیشوا بود.

**: یعنی برنامه‌ریزی کردید که آن روز پیکر تشییع شود و همانجا در امامزاده هم خاکسپاری شد؟

مادر شهید: بله در امامزاده خاکسپاری شد. جمعیت زیادی آمده بود… فیلم‌هایش هم هست.

پدر شهید: شب قبلش هم در حسینیه فاطمه الزهرا معروف به شیخ اکبر و در محله قراکُرد مراسم وداع گرفتند.

مادر شهید: شب وداع هم باشکوه بود، پسرم خیلی در اجتماع بود، اینقدر جمعیت و دوست و رفیق داشت که اصلا در تشییعش خیابان‌ها کلا بند آمده بود. روز تشیع او انگار روز عاشور بود، اینقدر جمعیت آمده بود.

**: یعنی شب، مراسم وداع برگزار شد، روز بعد هم مراسم تشییع برگزار شد.

مادر شهید: بله، همسایه‌مان می گفت آن روز اصلا کوچه‌مان یک کوچه بهشتی شده بود.

**: در همین خانه بودید؟ چند سال است آمده‌اید اینجا؟

مادر شهید: بله، ما تقریبا چهار سال است آمده‌ایم به این خانه. پسرم یک ماه در این خانه مهمان بود. ما این خانه را که خریدیم، یک ماه فقط اینجا مهمان بود، یک ماه هم کامل نشد.

**: قبلش کجا بودید؟

مادر شهید: قبلش خیابان طالقانی سمت خیابان فلسطین. پشت حرم بودیم.

**: مستاجر بودید؟

مادر شهید: بله.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی

**: اینجا اولین بار است که خانه خریدید و مستقر شدید؟

مادر شهید: بله.

پدر شهید: اینجا اولین بار بود. نزدیک به ۴۲ **: ۴۳ سال می شود که در ایران مستاجر بودیم. این پسرم که شهید است آمد خانه را نگاه کرد و گفت الهی شکر که از مستاجری درآمدید. یک اتاق کوچک دوازده متری آن بالا دارد، دیگر هیچی ندارد.

مادر شهید: پایین هم که یک اتاق دوازده متری است فقط، آنور هم سورویس و حمام است.

**: طبقه بالا اندازه همین طبقه می‌شود؟

مادر شهید: اندازه همین جاست، یک فرش دوازده متری جا می‌شود.

**: کنارش بالکن دارد؟

پدر شهید: بله، گفت بابا این اتاق مال من. بعد همان روز که از اثاث آوردیم، یکی از رفقایش که سید بود را آورد و گفت: اول پای سید اینجا بخورد تا بیمه شود.

**: از دوستانش بود؟

مادر شهید: بله، او هم با خودش شهید شد. همان جوانی که آن شب ما اثاث آوردیم، آوردش و گفت آقا سید! این خانه ما را بیمه کن. سید هم اینجا یک دعایی خواند با همان سید اعزام شد، خانه‌شان پلیس‌راه بود. سمت مامازن.  او هم در همان عملیات شهید شد.

**: اسم و فامیلشان یادتان هست؟

مادر شهید: بار اولی بود دیده بودمشان و اینجا آمده بودند. در سوریه بیشتر با هم بودند. بار دومش هم رفته بود و با هم اعزام شده بود. به ما می گفت سید آدم خوبی است؛ جوان نورانی است، سنش دو سه سال بیشتر از مهدی بود. زن داشت. اسمش یادم نیست.

**: وارد امامزاده که می‌شویم، سمت راست که مزار شهداست، ابتدا مزار شهدای جنگ است، قدری جلوتر هم یک قطعه کوچکتر است. مزار آقامهدی کجاست؟

مادر شهید: سمت درِ شمالی از فاطمیون ۱۸ شهید خاکسپاری شده‌اند. مزار مهدی هم همانجاست.

**: یک سقاخانه هم آن حوالی هست.

پدر شهید: از آن سقاخانه پایینتر است. دو تا قسمت برای شهدا هست. نزدیک حرم تعداد کمتری هستند، و اینجا تعداد شهدا بیشتر است. شهدای فاطمیون بیشترشان در قسمت پایینی و ردیف پایینی هستند. دو تا گلدان هم آنجاست.

**: می روم و مزار آقامهدی را پیدا می کنم. اتفاقا دو سه هفته پیش آنجا بودم… اینجا چندمتر است؟

پدر شهید: ۵۰ متر است.

**: ولی خیلی با صفا و باروح است…

مادر شهید: اما کوچک است. من دیروز، پریروز هم نمی‌دانستم قرینطینه است، رفتم بنیاد شهید گفتم به ما یک کمک بشود، من الان دو تا بچه جوان دارم، دخترم هم ۱۲**: ۱۳ ساله است، فقط یک اتاق خواب داریم. خانه‌ام خیلی کوچک است، سه چهار سال است ما دنبال خانه هستیم تا جایمان را کمی بزرگتر کنیم.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: یعنی یک وامی بدهند تا شما بتوانید جای بزرگتری بگیرید؟

مادر شهید: جای بزرگتر اگر بشود خوب است. وقتی مهدی شهید شد، پیشنهاد زندگی در آپارتمان را دادند، ولی من بچه کوچک داشتم با این دو تا پسرِ مریض. در آن آپارتمان‌هایی که الان خانواده‌های شاهد زندگی می کنند، نمی توانستم، باید مستقل باشم. ممکن بود بقیه اذیت بشوند از حضور ما.

پدر شهید: همان موقع می توانستیم با آن پول بخریم ولی دو تا پسرم مریض احوال بودند؛ اما الان با این پول نمی شود کاری کرد.

**: الان ارزش و قیمت این خانه چقدر است؟

پدر شهید: الان نمی دانیم.

**: یعنی اگر کمک کنند شاید بشود یک جای بزرگتری بگیرید.

مادر شهید: اولویت اول ما خانه بزرگتر است، خیلی جایمان تنگ است، خیلی عذاب می کشیم، خیلی برای بچه‌ها سخت است. الان گفتم همان مقدار پولی که به ما دادید، همان را ما می دهیم، به ما یک کمکی بشود، مجبوریم الان در آپارتمان هم بنشینیم. دو خوابه باشد، دخترم الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، سخت است.

**: روز تشییع چه کسی به پیکر آقا مهدی نماز خواند؟

مادر شهید: امام جمعه پیشوا.

**: شهید دیگری هم آن روز تشییع شد؟

مادر شهید: نه، فقط آقا مهدی بود.

**: و شما آمدید منزل… دوباره بعد از تشییع مراسم گرفتید؟

مادر شهید: همه‌اش همان چند شب اول بود؛ قرآن‌خوانی و ختم قرآن.

**: بعد از تشییع دیگر مراسم نگرفتید؟

مادر شهید: بعد از تشییع در همان پایینِ خانه عمویش، ما هزار نفر را خرج دادیم. در محله سنردک یک مسجد و حسینیه بزرگ بود، ما همانجا مراسم گرفتیم و هزار نفر را خرج دادیم.

پدر شهید: ناهار را آنجا دادیم، از این طرف و آن طرف فامیل ما آمدند. ساعت ده تشییع شروع شد و دیگر ظهر شد. گفتیم اینها تا شب اینجا گیر هستند، گرسنه هم که نمی شود ماند. ما یک شب جلوتر برنامه ریزی کرده بودیم.

**: مراسم به خرج شما بود یا سپاه هم مشارکت کرد؟

مادر شهید: خودمان هزینه‌ها را دادیم.

پدر شهید: سپاه هم آخرش کمک کرد.

مادر شهید: ما شبی که خبر شهادت مهدی را دادند – چرا دروغ بگویم – صد هزار تومان هم در خانه نداشتیم! وقتی خبر شهادت مهدی را دادند، من همین طور مانده بودم. چون ما این خانه را تازه خریده بودیم، ۴ میلیون هم قرض کرده بودیم. هر چه داشتیم را خرج این خانه کردیم.

پدر شهید: عموهای شهید کمک کردند و تا آخر حساب کردند و گفتند ۱۰ ،۱۲ میلیون خرج آقا مهدی شد برای مراسم. ما که خودمان چیزی نداشتیم.

مادر شهید: آنها گفتند ما خرج می کنیم و همه را می نویسیم.  بعدا حساب کردیم.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: بله این تعداد غذا دادن هزینه‌اش سنگین است، البته گفتید بعدا سپاه کمک کرد؟

مادر شهید: بله. بعد از ۱۵ روز.

**: پس یکی موضوع خانه برایتان مهم است و بعد هم صدور شناسنامه… خانه به نام چه کسی است؟

پدر شهید: قولنامه‌ای است.

**: چون شما شناسنامه ندارید، سند صادر نمی شود؟

پدر شهید: بله،‌ سند، شناسنامه می خواهد. خرجش هم بیشتر است. برای سند باید ۷ میلیون تا ۱۰ میلون خرج کنیم.

**: باز هم خوب است برای خودتان شود، چون به قولنامه خیلی اعتباری نیست.

پدر شهید: حالا همین نداشتن شناسنامه هم برای ما هر سالی نزدیک به ۵ میلیون هزینه دارد. برای هر کارت کارگری نفری ۴۰۰ تا ۵۵۰ هزار تومان باید پول بدهیم.

**: کارت کارگری؟

پدر شهید: کارت کارگری جداست، کارت آموزشی جداست. دو مدل است.

مادر شهید: شهیدم فقط کارت کارگری داشت. کارت‌های بزرگ و سبز است. الان آمایش کارت‌ها شروع شده، برای این دو تا پسرم می گویند باید کارت کارگری داشته باشید. ما اینقدر این طرف و آن طرف می دویم، اینها هم که سرکار نمی روند.

پدر شهید: هر سالی مثلا ۵۰۰ تومان عوارض از ما افغانی ها می گیرند.

**: الان بعد از شهادت هم از شما این عوارض را می گیرند؟

پدر شهید: بله، می گیرند.

**: بنیاد شهید نامه نمی دهد که این پول را نگیرند؟

پدر شهید: نامه می دهد، ولی قبول نمی کنند. دفتر بالا که می روید می گوید اینقدر پول را باید بریزید.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: یعنی سالی ۵۰۰ ، ۶۰۰ تومان باید بریزید؟

پدر شهید: عوارض شهرداری را هم باید جدا بدهیم.

مادر شهید: ۵۰۰ ،۶۰۰ برای هر نفر که می شود هر خانواده ای دو سه میلیون تومان.

**: دو سه میلیون بدهید برای اینکه آن کارت یک ساله تمدید شود؟

پدر شهید: بله.

**: من شنیدم در صحبت‌های خانواده‌ای که نامه می گرفتند تا این هزینه را پرداخت نکنند.

مادر شهید: پارسال نه، سال قبلش یک نامه از بنیاد شهید بردم که قبول کردند. پارسال دوباره نامه از بنیاد شهید بردم ولی قبول نکردند. گفت تو که بچه‌هایت مریض هستند چرا زیر نظر بهزیستی نیستی؟ گفتم ما افغانی هستیم، بهزیستی قبول نمی کند. بهزیستی رفتم، گفت شما که جزو مهاجرین هستید نمی شود زیر پوشش بهزیستی باشید. امسال هم همین برنامه شد، گفتم شما که وضعیت بچه های من را می دانید، من پرونده دارم، آسیب‌پذیر هستم، در سیستم که هست. گفت نمی شود، این از تهران آمده، آنجا قانون اینطور است که آنجا باید تایید کند تا ما به شما کارت بدهیم. دوباره گفت شما باید یک نامه از بهزیستی بیاورید. من اینقدر امسال اذیت شدم، یک ماه به قرآن بهزیستی ورامین، بهزیستی پیشوا، رفتم و آمدم، رفتم و آمدم تا یک نامه گرفتم برای اینها.

**: نامه که مثلا تایید کنند که اینها نمی توانند کار کنند؟ از کار افتاده‌اند؟

مادر شهید: بله، من این نسخه‌های دکتر و آزمایش‌هایشان را بردم. دوباره بچه‌ام را بردم دکتر اعصاب و روان ویزیت کردم، اینها را همه بردم، دوباره به یک بهانه دیگر گفت برو؛ کدام محل می‌نشینی؟ آدرس محله و خانه‌ات؟ مستاجری؟ من واقعیت را گفتم، گفتم یک خانه ۵۰ متری دارم، خانه مال خودم است. بعد گفت قولنامه برای تاریخ امسال باشد. من اینقدر اذیت شدم، بردم همان قولنامه‌ای که چهار سال پیش نوشته بودم را بردم، گفت نه باید مال امسال باشد. بعد رفتم یک مقدار پول دادم به بنگاه، یک قولنامه مال تاریخ امسال را نوشتیم. بعد بردیم بهزیستی پیشوا، گفتم خانواده شهید هستم، پسرم مدافع حرم بود. گفت ما به اینها کار نداریم، قانون است، قانون اینطور است. من اینها را که دادم بهزیستی به ما یک نامه داد که اینها تایید شده، بچه‌اش مریض است.

**: این نامه که از بهزیستی می گرفتید مزیت آن چه بود؟ فقط حق سالیانه را از شما نمی‌گرفتند؟

مادر شهید: بله؛ حق سالیانه، عوارض شهرداری و کارگری.

**: برای کل خانواده را نمی گرفتند؟

مادر شهید: نه، فقط مال آن دوتا. مشخصا آن دوتا پسرم که مریض بودند را نمی‌گرفتند.

**: پس بهزیستی گفت ما کاری نداریم شما خانواده شهید هستید؟

مادر شهید: بله؛ من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.

پارسال برای پسر بزرگم نامه بردم، گفت این امسال که آمایش شروع شده گفت مال پسر بزرگت نامه اش هست، مال پسر کوچکت «هادی» نیست. دوباره باباش رفت، گفتم نامه از بنیاد شهید آوردم، گفت نه آنها قبول نمی شود، باید حتما بهزیستی تایید کند. دوباره من یک ماه رفتم و آمدم، تا نامه گرفتم. اینقدر اذیت می شویم ما. به خاطر همین شناسنامه…

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: این که گفتید برای پارسال بود؟ امسال دوباره باید اقدام کنید؟

مادر شهید: نامه امسال را گرفتم، تازه گرفته‌ام؛ یک هفته‌ای می شود.

**: نامه را گرفتید و تمدید شد؟

مادر شهید: گرفتم، گفتند قولنامه خانه باید برای امسال باشد، برای ۱۴۰۰.

پدر شهید: دفتر بالا این کارت ها را که بردم گفت برو ما با شما تماس می گیریم. این را می فرستیم بالا در سیستم می زنیم، آنجا تایید بشود یا نه؛ اگر نشد ما به شما زنگ می زنیم. هنوز هم معلوم نیست.

**: کارت شما هنوز نیامده؟

پدر شهید: هنوز نیامده.

مادر شهید: ما هر سال در آمایش کارت ها خیلی اذیت می شویم.

پدر شهید: هر سال ما اذیت می شویم.

**: حاج آقا مشغول چه کاری هستید الان؟

پدر شهید: فعلا سر میدان می رویم برای کار.

**: برای کارگری؟ سر ساختمان؟

پدر شهید: کارگری ساختمان، کشاورزی، هر کار گیر آمد. روزمزد کار می کنیم. شغلی چیزی نداریم. شصت سال به بالا هستم. کمرم درد می کند. نباید کار کنم. ۴۲ سال در همین ایران کارگری کردم. ۱۵ ،۱۶ ساله بودم که از افغانستان آمدیم، کشاورزی می کردیم گندم و جو می کاشتیم، دیگر بنیه نمانده.

**: برادرهایتان چه کار می کنند؟

پدر شهید: الحمدالله آنها بهتر هستند، خیاطی می کنند.

**: شما نرفتید خیاطی یاد بگیرید؟

پدرشهید: من هیچ سواد ندارم، آنها درس خواندند. ما در افغانستان کوچک بودیم در خانه عمویم بزرگ شدیم، اصلا نمی دانیم پدرم چطور فوت کرد، مادرم با عمویم ازدواج کرد، زن عمویم فوت کرده، خانه اینها بزرگ شدیم.

مادر شهید: با این گذرنامه‌ها که بنیاد به ما داده، حتی یک سیم‌کارت هم نمی‌توانیم بخریم!

**: پس دو تا برادر دارید شما؟ دو تایشان هم در کار خیاطی هستند؟ یعنی تولیدی دارند یا مغازه خیاطی؟

پدر شهید: مغازه شخصی دارند.

**: شما در افغانستان اهل چه استانی بودید؟

مادر شهید: اورزگان. سمت قندهار و هرات.

**: آنجا شیعه‌نشین است کاملا؟

پدر شهید: بله.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: اگر حرفی و صحبتی اگر دارید در خدمتیم؟

مادر شهید: دستت درد نکند، زحم کشیدید شما.

**: برای سوال آخر؛ کلا آقا مهدی چه نوع پسری بود، چه ویژگی‌های اخلاقی داشت؟ از او راضی بودید به طول کامل؟

مادر شهید: شجاعت داشت، خیلی نترس بود، خیلی غیرتی بود. یعنی او که من در بچگی اش دیدم گفتم شهادت نصیب همچین فرزندانی است. نمازش همیشه در خلوت بود. خیلی بچه غیرتی بود.

**: ان‌شالله خدا رحمتش کند.

پدر شهید: می گفت من در منطقه سوریه یک موتور گرفتم، برای کار شناسایی. عکس ها زیاد گرفته بود با این موتور.

**: چون موتور سواری بلد بودند آمدند در کار شناسایی؟

مادر شهید: بله؛ می گفت من را می خواستند مسئول کنند، گفتم نه، من این مسئولیت را به دوش نمی کشم، من همینطوری خاکی در سنگر هستم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی



منبع خبر

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند! بیشتر بخوانید »

پیام تبریک رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران به مناسبت روز خبرنگار

پیام تبریک رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران به مناسبت روز خبرنگار


پیام تبریک رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران به مناسبت روز خبرنگاربه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌‎پرس، سعید اوحدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در پیامی فرارسیدن روز خبرنگار را تبریک گفت.

متن این پیام به شرح ذیل است:

«خبرنگاران روایتگر ایثار و رشادت اسوه‌های جهاد و مقاومت در نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران هستند. آن‌ها تصویرگران لحظات ناب و فراموش‌نشدنی از نبرد و مقاومت و فداکاری و شهامت پاک‌سیرتانی می‌باشند که همیشه ایام یاد و نامشان مایه فخر و غرور ملت شریف ایران است. به فرموده مقام معظم رهبری (مدظله‌العالی) «خبرنگاران لحظات نابودشدنی و زوال یافتنی را تثبیت و ابدی می‌کنند».

در جهان کنونی با توجه به نقش و جایگاه رسانه‌ها بدون تردید فعالان این حوزه می‌توانند تأثیر به سزایی در ابعاد مختلف به ویژه در حوزه فرهنگی و ترویج ارزش‌های اسلامی و انقلابی و فرهنگ ایثار و شهادت داشته باشند.

فعالان رسانه‌ای در حوزه ایثار و شهادت طی سالیان گذشته با اقدامات شایسته و ارتباط سازنده و فعالیت مطلوب توانستند به گونه مؤثری در ترویج و توسعه فرهنگ ایثار و شهادت و حفظ شأن و جایگاه شهدای بزرگوار و ایثارگران عزیز و انعکاس عملکرد بنیاد شهید و امور ایثارگران تأثیرگذار باشند و از این‌رو تلاش‌های ارزنده آنان جای بسی تقدیر و تشکر دارد.

اینجانب به مناسبت ۱۷ مرداد ماه و روز خبرنگار، ضمن گرامیداشت یاد و نام ۲۰۰ شهید خبرنگار عزیز، این روز را خدمت همه خبرنگاران فعال و زحمت‌کش و همچنین خانواده شهدای خبرنگار تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم.

امید آنکه همیشه ایام در خدمت رسانی به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و خانواده معزز شهدا و ایثارگران و ترویج فرهنگ والای ایثار و شهادت موفق و پیروز باشید.

سعید اوحدی
معاون رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

پیام تبریک رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران به مناسبت روز خبرنگار بیشتر بخوانید »