اگر کاری ازتان ساخته نیست، اینجا جمع شدید چکار کنید؟
اگر کاری ازتان ساخته نیست، اینجا جمع شدید چکار کنید؟ بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در راستای انجام رسالت تاریخنگاری مستدل و مستند دفاع مقدس، گفتوگویی را با سردار سرتیپ پاسدار دکتر «علیاصغر زارعی» از مسئولان ارشد و از تأثیرگذاران تشکیل و توسعه یگان «جنگال» سپاه در دفاع مقدس، از ۲۵ دی سال ۱۳۹۷ تا حدود ۲ سال در ۲۲ جلسه انجام داده است. ماحاصل این گفتوگو در قالب تاریخ شفاهی آماده چاپ آماده است تا گوشهای از نقش برجسته این سردار برومند سپاه اسلام در تاریخ پرافتخار دفاع مقدس را ثبت و ضبط و به نسل آینده منتقل نماید.
در ادامه به فرازهای کوتاهی از متن کتاب «رمز جنگ» اشاره میشود:
ملاقات با امام خمینی (ره)
«وقتی در خرمشهر مجروح شدم و برای مداوا به تهران آمدم، مرحوم آقای «جمی» با دفتر حضرت امام (ره) هماهنگ کرد که تعدادی از مسئولان آبادان با ایشان ملاقات کنند. برای همین آقای «دهدشتی»، شهید «جهانآرا»، آقای «رشیدیان»، آقای «حیاتیمقدم» و آقای «رکنالدین جوادی» از سپاه آبادان به منزل ما در تهران آمدند و گفتند «هماهنگ شده که فردا به ملاقات حضرت امام (ره) برویم». آنزمان آقای «محسن رضایی» مسئول اطلاعات سپاه و در واقع مسئول اطلاعات کل کشور بود؛ چون هنوز وزارت اطلاعات نداشتیم. قبل از اینکه خدمت حضرت امام (ره) برسیم، ابتدا آقا محسن را دیدیم. آقا محسن این بحث را داشت که حالا که هماهنگ شده و شما میخواهید خدمت حضرت امام (ره) بروید، به ایشان صریح و روشن بگویید که «واقعیت چیست! و چه اتفاقی افتاده!»، چون حضرت امام (ره) هنوز نمیپذیرد که «بنیصدر» کمک نمیکند. خلاصه من هم با دو عصایی که دستم بود، با دوستان به جماران رفتم. با هم هماهنگ کرده بودیم که مثلاً شهید «جهانآرا» چه بگوید! و آقای «رشیدی» و آقای «جوادی» چه بگویند! قرار بود هرکدام از ما پنج دقیقه حرف بزنیم و وضعیت آبادان و شرایط واقعی منطقه را به حضرت امام خمینی (ره) گزارش بدهیم. من هم با عصا رفتم؛ اما وقتی وارد اتاق ملاقات شدم، حضرت امام (ره) فرمودند «یک صندلی برای ایشان بیاورید»؛ ولی من زمین نشستم. بعد هم جلسه شروع شد و ما شرایط را خدمت ایشان توضیح دادیم. فکر میکنم بیشتر از نیم ساعت طول نکشید. حضرت امام (ره) هیچچیزی نگفت، فقط فرمودند «شما برید و فردا دوباره بیایید». هیچچیز دیگری نفرمودند. دوستان بلند شدند و یکییکی حضرت امام (ره) را بوسیدند و من هم رفتم و دست ایشان را بوسیدم و جلسه تمام شد. وقتی از اتاق ملاقات بیرون آمدیم، چند لحظه بعد سید احمد آقا آمد و پرسید: «شما به حضرت امام چه گفتید؟ ایشان دستور دادند که جلسه شورای عالی دفاع باید فردا تشکیل شود!».
آنشب هم همه بچههایی که از آبادان آمده بودند، به منزل ما آمدند و فردا صبح دوباره به جماران رفتیم. ما در دفتر امام (ره) نشسته بودیم که گفتند «دیروزیها بیایند داخل». دوباره رفتیم خدمت امام (ره) و مجدداً حرفهای دیروز را در همان نیم ساعت توضیح دادیم. وقتی هم که ما وارد شدیم، حضرت امام (ره) نشسته بودند، «بنیصدر» هم کنار ایشان روی کاناپه نشسته بود، حضرت آیتالله «خامنهای» (مدظلهالعالی) هم تشریف داشتند، آقای «هاشمی رفسنجانی»، شهید «رجایی»، شهید «فلاحی» و مرحوم «ظهیرنژاد» هم بودند؛ یعنی اعضای شورای عالی دفاع همه بودند. جلسه ساکت بود تا ما وارد شدیم و نشستیم و دوباره حرفهای دیروزمان را زدیم. تا حرفهای ما تمام شد، حضرت امام (ره) جلوی ما از اعضای شورای عالی دفاع توضیحی نخواستند، وقتی صحبتهای ما تمام شد، امام (ره) دوباره فرمودند «شما بروید». ما از جلسه خارج شدیم و در دفتر ایشان منتظر نشستیم. مدتی طول کشید که گفتند «جلسه تمام شد». جلسه که تمام شد، ما به دنبال این بودیم که بپرسیم «بالاخره چهکار کنیم؟ آیا به آبادان برویم؟»؛ اما تا به درب کوچک بیت حضرت امام (ره) رسیدیم، دیدیم «بنیصدر» و بقیه رفتهاند و فقط آقای «هاشمی رفسنجانی» در چهارچوب درب داشت بیرون میآمد. به وی گفتیم: «چه شد؟»، آقای «هاشمی رفسنجانی» گفت: «خوب شد که شما آمدید و مطالب را گفتید. حالا شما بروید»، گفتیم: «کجا برویم؟ بالاخره حضرت امام یک پیامی بدهد که ما به مردم چه بگوییم؟ به ما بفرمایند که مردم تخلیه کنند یا نکنند. ما الآن به مردم چه بگوییم؟ بگوییم نظر حضرت امام چه هست؟»، گفت «نه، اینکه نمیشود. حضرت امام که اینطور پیام نمیدهد. کار شما خوب بوده و اثر کرده و آقایان قول دادهاند که اجازه ندهند حصر آبادان کامل شود و کمک کنند که این اتفاق رخ ندهد»؛ اما ما دست برنداشتیم و مصمم بودیم پیام مردم آبادان و خرمشهر را به گوش مسئولان برسانیم. شهید «جهانآرا» خیلی اصرار کرد که ما نمیتوانیم همینطور برویم و شما باید یک جوابی به ما بدهید، آقای «هاشمی رفسنجانی» گفت: «پس امشب به محل شورای عالی دفاع بیایید تا آنجا یک جوابی به شما بدهیم»، این را که گفت ما تقریباً قانع شدیم و منتظر شدیم تا عصر که به مقر شورای عالی دفاع که آن زمان در «سیدخندان» بود، رفتیم. وقتی به آنجا رفتیم، ابتدا راهمان نمیدادند و میگفتند «شما برای چه آمدید؟»، باز اصرار کردیم و تا به دژبانی تلفن کردن، گفتند: «آبادانیها بیایند داخل»، در اتاق انتظار نشستیم، گفتند: «آقای «میرسلیم» رئیس شهربانی وقت، پیش آقای «بنیصدر» است و قرار بود که بلافاصله جلسه شورای عالی دفاع بعد از آن جلسه دونفره آنها تشکیل شود». به ما گفتند «وقتی جلسه تشکیل شد، شما هم بیایید توی جلسه». ما که رفتیم، تا مستقر شدیم، دیدیم اعضای شورای عالی دفاع یعنی حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی)، آقای «هاشمی رفسنجانی»، شهید «فلاحی» و مرحوم «ظهیرنژاد» و اگر اشتباه نکنم آقای «آذین» که فرمانده هوانیروز بود و آقای «غرضی» آمدند. فردای آن روز روزنامه «کیهان» یک عکسی از شورای عالی دفاع چاپ کرد که ما هم نشسته بودیم و آن عکس هنوز هم هست. در آن جلسه که مستقر شدیم، آقای «بنیصدر» که یک لباس نظامی هم پوشیده بود، با یک تکبری گفت: «شما امروز در خدمت حضرت امام ۱۶ مورد دروغ گفتید». ما تعجب کردیم و همه از کوره در رفتند. گفتیم: «ما دروغ گفتیم؟»، گفت: «بله»، با این برخورد آقای «بنیصدر» دعوا شروع شد. پرسیدم: «ما دروغ گفتیم یا شما دروغ میگویید؟ عراق از رودخانه «مارد» وارد شده و دیشب از «کارون» عبور کرده است. شما چرا اینها را به امام نمیگویید؟»، گفت: «شما اصلاً نظامی نیستید. اصلاً چه کسی به شما گفته در این کارها دخالت کنید؟ شما بیخود آمدهاید. چرا اجازه نمیدهید نظامیها کارها را انجام دهند؟».
در همین اوضاع و احوال شهید «فلاحی» و مرحوم «ظهیرنژاد» به حمایت از آقای «بنیصدر» شروع به داد و فریاد کردند. در خاطر من هست که شهید «جهانآرا» با شهید «فلاحی» دعوایش شد. آنها روبهروی هم نشسته بودند و مرحوم «ظهیرنژاد» هم با آقای «جوادی» دعوا میکردند. مرحوم «ظهیرنژاد» لهجه ترکی داشت و «جوادی» هم ترکی بلد بود. یک مقدار با هم تند صحبت کردند و سر هم داد کشیدند و من هم که نشسته بودم، مرتب عصا را روی میز میزدم و میگفتم «ما دروغ نمیگوییم، شما دروغ میگویید! شما دروغ میگویید که کمک نمیکنید؟» حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) هم روی یک مبلی نشسته بودند و ماجرا را رصد میکردند. اوضاع خیلی در همریخته شد و یک مقدار هم حرفهای تند بین برخی افراد رد و بدل شد. بههرحال جنگ شده بود و ما تحتفشار بودیم و آنها هم حرف خودشان را میزدند و به ما میگفتند: «شما بلد نیستید و میخواهید مملکت را به باد دهید» و از اینطرف هم «جهانآرا» گفت: «شما اصلاً کمک نمیکنید و خیانت میکنید»، حرفهای اینچنینی تند رد و بدل میشد. یکباره حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) که تا آن زمان ساکت بودند و اوضاع را رصد میکردند، فرمودند: «شما بلند شوید و بروید تا ما جلسه خودمان را داشته باشیم و بتوانیم راهحلی پیدا کنیم»، تا ایشان این را گفت همه ما ساکت بلند شدیم و از جلسه بیرون آمدیم. همینطور که من از جلسه بیرون میآمدم، به آقای «غرضی» که استاندار خوزستان بود و در جلسه شورای عالی دفاع شرکت داشت، گفتم «آقای مهندس جنگ یعنی جنگ و تا بخوای به اصولش بپردازی، نصف مملکت ازدسترفته است.»، چون ایشان میگفت که جنگ اصول و قانون دارد. او هم به من تشر زد و گفت «برو بیرون». فردای آن روز هم من گچ پا را باز کردم و فکر میکنم پسفردای آن روز هم به آبادان برگشتم تا در مبارزه با دشمن اشغالگر در کنار رزمندگان اسلام باشم».
انتهای پیام/ 113
گزارشی که موجب شد امام خمینی (ره) اعضای شورای عالی دفاع را احضار کند بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، ارتش عراق اگرچه در تصرف و حفظ سوسنگرد در مهر سال ۱۳۵۹ شکست خورد، ولی نمیتوانست از اشغال این شهر صرفنظر کند؛ بنابراین بار دیگر واحدهایی از لشکر ۹ زرهی خود را مأمور کرد تا در روز ۲۳ آبان همان سال، از شمال رودخانه «کرخه کور»، پیشروی خود بهسوی جاده حمیدیه – سوسنگرد را آغاز کنند. این نیروها در ۲۴ آبان، شهر سوسنگرد را از شرق، جنوب و غرب به محاصره درآوردند. این در حالی بود که در آن مقطع، حدود ۳۰۰ تن نیروی پاسدار، بسیجی و بعضاً ارتشی و همچنین تعدادی اندک از نیروهای ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی شهید «مصطفی چمران» در سوسنگرد حضور داشتند.
وقتی نیروهای عراقی از پنج کیلومتری به ۱.۵ کیلومتری سوسنگرد رسیدند، با مقاومت ۳۵ پاسدار روبهرو شدند و حتی برای لحظاتی از درگیری مجبور به عقبنشینی میشوند؛ اما یگانهای خود را تا کنار کرخه گسترش داده و به این ترتیب، ۳۵ پاسدار محاصرهشده که از این تعداد فقط ۱۴ نفر بازگشتند؛ بقیه شهید یا اسیر شدند.
شهید «علی تجلایی» معاون عملیاتی وقت سپاه سوسنگرد در این خصوص گفته است: «ساعت چهار عصر برادرانی را که در گوشه و کنار شهر پراکنده بودند، جمع کردم و شب که شد در شهر به پاکسازی و جمعآوری مهمات و اسلحه پرداختیم؛ سپس نیروها را در چند جای شهر مستقر و مسجد شهر را بهعنوان پایگاه انتخاب کردیم. البته شهیدان ما در آنطرف رود کرخه و اطراف شهر بهجا ماندند، حتی وقت دفن هم پیدا نکردیم که این واقعاً دردآور بود».
وی همچنین گفته است: «شب با برادران صحبت کردم و گفتم بیایید بهشت را برای خود بخریم. همه با صدای تکبیر با خدای خود عهد بستیم که تا آخرین قطره خون در مقابل توپ و تانک، مسلسل، کالیبر، هلیکوپتر، میگها و نیروهای گارد مخصوص رژیم بعث ایستادگی کنیم».
این در حالی بود که وقتیکه در همین روز خبرنگار پارس، بعد از ملاقات بنیصدر با امام خمینی (ره) از محاصره سوسنگرد و تهدید اهواز و تصمیمات اتخاذشده برای مقابله با این بحران سؤال میکند، بنیصدر در پاسخ میگوید «در حال حاضر شهر سوسنگرد در محاصره نیست. طبق اطلاعی که به من دادهاند، آنها طی یک تلاش مذبوحانه حملاتی به نیروهای ما وارد کردهاند که آنهم با شکست روبرو شده است».
این اظهارنظر بنیصدر نشان از عدم اشراف اطلاعاتی وی بهعنوان فرمانده کل قوا نسبت به مسائل و اتفاقات جبهه بود. در هر صورت در روز ۲۵ آبان سال ۱۳۵۹ یعنی در دومین روز از محاصره سوسنگرد، نبرد برای اشغال کامل این شهر و متقابلاً دفاع رزمندگان ایرانی، از شدت بیشتری برخوردار میشود.
خبرنگار خبرگزاری پارس در ساعت ۱۴:۴۰ عصر از حملات شدید دشمن و مقاومت مدافعان معدود شهر و نیز کمبود شدید آذوقه و مهمات خبر میدهد. مدافعین سوسنگرد رسیدن نیروهای کمکی را انتظار میکشیدند و این را طی تماسهایی با سپاه خوزستان اعلام و تأکید میکردند. از طرف دیگر دشمن برای وارد آوردن فشار بیشتر و جبران ضایعات خود، ۸۰ تانک و خودرو به امکانات خویش افزود و قصد تقویت بیشتر نیروهای خود را داشت.
تدبیر امام خامنهای (مدظلهالعالی) در موفقیت عملیات
بعدازظهر همان روز، جلسهای با حضور فرماندهان عالی و منطقهای ارتش، فرماندهان عملیاتی سپاه، استاندار خوزستان و نماینده امام خمینی (ره) در شورای عالی دفاع، حضرت آیتالله خامنهای، در خصوص شکستن محاصره سوسنگرد برگزار و طرحی پیشبینی شد که عمده آن بر روی اقدام تیپ ۲ لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود.
زمان حرکت تیپ ساعت پنج صبح فردای همان روز، یعنی ۲۶ آبان تعیین شده بود. در ساعت ۱۲ شب به اطلاع امام خامنهای میرسد که تیپ از شرکت در عملیات خودداری کرده و علت آنهم مخالفت بنیصدر با حرکت آن است، به این بهانه که ما تیپ را برای کار دیگری میخواهیم.
اتفاقاً همان شب حضرت آیتالله خامنهای طی تماسی که از جبهه با امام خمینی (ره) بهواسطه داماد ایشان مرحوم اشراقی برقرار میکنند و اوضاع نابسامان سوسنگرد را شرح میدهند؛ حضرت امام خمینی (ره) طی فرمانی تاریخی، دستور میدهند که «تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود»
آیتالله خامنهای در همان نیمهشب بلادرنگ نامهای را برای سرهنگ قاسمی، فرمانده تیپ ۲ لشکر ۹۲ زرهی اهواز، مینویسند و با ابلاغ فرمان امام خمینی (ره) از ایشان میخواهند که بدون تأمل و بر اساس تصمیم اخذشده در جلسه اخیر، تیپ را برای اجرای مأموریتش در خصوص شکستن محاصره سوسنگرد حرکت دهد. همچنین نامهای به همین مضمون به تیمسار فلاحی، رئیس ستاد مشترک ارتش، نوشته و بر حرکت تیپ تأکید میکند. ایشان از دکتر چمران میخواهد که برای اثربخشی بیشتر نامه، وی نیز به پایین دو نامه مطلبی را اضافه کند و شهید چمران نیز این کار را نوشتن گلایههای دردمندانه خویش میکند.
صبح زود حدود ساعت ۵، سرهنگ قاسمی بعد از دریافت نامه آمرانه تیپ را حرکت داده و خوشبختانه با الحاق تیپ به صحنه نبرد و رشادتهای رزمندگان و دلیری و رشادتهای شهید دکتر مصطفی چمران که هدایت گروه جنگهای نامنظم را با حدود ۲۰ نیرو عهدهدار بود، حصر سوسنگرد در ساعت ۱۴ روز ۲۶ آبان سال ۱۳۵۹ شکسته شد.
در این نبرد، شهید چمران که استاد جنگهای چریکی بوده، در نبرد تن با تانک رشادتهای فراوانی از خود نشان داد و حتی از ناحیه پا بهشدت مجروح شد که با زحمت و با کمک یکی از نیروهای خود به عقب جبهه برمیگردد و چند روز را در بیمارستان بستری میشود.
منابع:
۱- علائی، حسین، تاریخ تحلیلی جنگ ایران و عراق (جلد اول)، تهران، نشر مرزوبوم، چاپ اول، ۱۳۹۵،
۲- لطفالله زادگان، علیرضا، هویزه، آخرین گامهای اشغالگر، ((روزشمار جنگ ایران و عراق-۱۱))، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۰،
۳- اردستانی، حسین، از سنندج تا خرمشهر (جلد اول)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۶
انتهای پیام/ 113
همعهدی شهدا و رزمندگان برای دفاع از «سوسنگرد» تا آخرین قطره خون خود بیشتر بخوانید »
خبرگزاری فارس، معصومه درخشان – حاج کاظم جعفرزاده، فرزند تبریز و یکی از دلاوران گمنام دوران دفاع مقدس است، مردی که با وجود تعلق نظامیاش به ارتش جمهوری اسلامی ایران، خدمات شایانی در بدنه سپاه داشته و از بنیانگذاران زرهی سپاه به شمار میرود.
با شروع جنگ تحمیلی هم حاج کاظم راهی مناطق جنوبی میشود و همکاری وی با فرماندهان وقت ارتش و سپاه نیز از همین دوران آغاز میگردد، به فاصلهای کوتاه وارد کارگروههای نظامی آن دوران که زیر نظر مقام معظم رهبری هدایت میگردید میشود.
حاج کاظم سلام
حاج کاظم من هم دختری هستم از دختران این سرزمین که میخواهم از تو بنویسم. از راه و رسم مردانگی و شهادتت که شهادت هنر مردان خداست.
میخواهم بگویم آن موقع که لباس مقدس سربازی وطن را پوشیدی من هنوز به دنیا نیامده بودم، آن زمان که دشمن بعثی چشم طمع به این خاک پاک کرد، تو و همرزمانت لباس رزم به تن کردید تا حافظ جان و مال مردم این سرزمین باشید من دختربچهای بودم که تنها فکرم بازی با عروسکهایم بود.
شما دلاورمردان با دست خالی ولی دلی سرشار از عشق و ایمان به وطن در صحنه نبرد میجنگیدید تا اجازه ندهید دشمن بعثی به داخل شهرها پیشروی کند.
سردار رشید اسلام، من دیگر آن دختربچه دیروز نیستم. میخواهم بیشتر بشناسمت.
سردار گمنام دفاع مقدس که نشان در بینشانی گرفتی برای شناختنت با فرزندت ( جمال جعفرزاده) همکلام شدم تا خاطرات با تو بودن را ورق زده و برایم سخن بگوید.
نامت را جبهههای جنوب فراموش نمیکنند، آبادان، خرمشهر، اهواز، دهلران، طلائیه، جفیر و سراسر مناطق عملیاتی جنوب گواهی هستند بر رشادتها و فداکاریهایت.
راهاندازی تعمیرگاه مجهز تعمیر تانک با فروش منزل مسکونی
در عملیات بیتالمقدس به عنوان رئیس رکن لشکر 30 زرهی سپاه و فرمانده پشتیبانی واحدهای پیاده سپاه شجاعتهای فراوانی از خود نشان دادی، نشان به آن نشان که دستت نیز در این عملیات مجروح شد.
در عملیات فتحالمبین نیز فتحالفتوح کردی و به عنوان مأموری از ارتش، فرماندهی و معاونت همزمان گردان کربلای سپاه را بر عهده داشتی موفق شدی با پیشروی به طول 57 کیلومتر از شوش تا چنانه و پس از وارد آوردن ضربات سنگین بر پیکر ارتش عراق، 25 دستگاه نفربر و 105 دستگاه تانک عراقی را به غنیمت گرفته و به نیروی زمینی سپاه تحویل دهی.
حاج کاظم، برای شناخت بهتر تو باید تاریخ هشت سال دفاع مقدس را ورق بزنم و نامت را در عملیات طریقالقدس بازخوانی کنم آنجا که میگویند در عملیات طریقالقدس اوج شجاعتهای حاجکاظم جعفرزاده را میتوان به چشم دید و به گوش جان شنید.
زمانی که در صف نخست مجبور به نبرد رو در رو با دشمن شدی و تعداد زیادی از بعثیان را از پای در آوردی و تعدادی تانک و نفربر را به غنیمت گرفتی شادی و امید را به رزمندگان اسلام هدیه آوردی.
فرزندت، برگ دیگری از زندگیت را ورق زد از روزهایی گفت که بر علیه رژیم پهلوی قیام کرده بودی و زیر شکنجههای سخت و طاقتفرسای ساواک چگونه سخت میگذراندی و چه روزهای استرسزا و فراز و نشیبی داشتی وقتی در کنار آیتالله شهید مدنی و سایر مبارزین بر علیه حکومت طاغوت شورش کرده و هیات سینهزنی ایجاد کردی تا در دل این هیات و با کمکها و همراهی مردم مبارزه طاغوتی خود را ادامه دهید.
بعد از اینکه خونهای پاک جوانان انقلابی به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد در تهران در کنار مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند، حضور داشتی و به شکلگیری و مستحکمتر شدن پایههای انقلاب کمک میکردی.
پدری با روحیه قوی و ایدئولوژیساز
چهرهای که فرزندت از تو به یاد دارد، پدری با روحیه قوی و ایدئولوژیساز است.
حاج کاظم، چه خوندلها خوردی وقتی با کارشکنیهای بنیصدر روبه رو شدی زمانی که به جای مهمات جنگی کنسرو لوبیا به جبهه میفرستاد و با این کارهایش به کشور خیانت میکرد. با این حال از مبارزه دست نکشیدی و در مقابل خیانتهای بنیصدر، همرزمان خود را از تبریز، مشهد و همدان و حتی اعضای فامیل را فراخوان دادی و گردان المهدی ( عج) را ایجاد کردی و و در نهایت تبدیل آن به گردان 1954 قدس که در ابتدا متشکل از نیروهای تربیت معلم تبریز و آذربایجان، مردم عادی و بسیجیان بود یادگار زیبایی از خود بر جای گذاشتی.
حاج کاظم، برای تو و همرزمانت دفاع از خاک وطن از همه چیز مهمتر بود و این را میشود از جوابی که به تماس تلفنی همسرت دادی فهمید، آنجا که همسرت گفت” فرزندمان به شدت مریض است به خانه برگرد” و تو گفتی ” اگر من برگردم چند نفر از بچههای اینجا به خاک میافتند”.
فرزندت از زحمتهای همسرت ( خانم فرامرزی) نیز برایم اینگونه گفت که مادرم در مبارزات پدرم علیه رژیم پهلوی دوشادوش پدرم مبارزه میکرد و بعد از پیروزی انقلاب همپای پدرم هشت سال دفاع مقدس حضور داشت، لباسهای رزمندگان را میشست، پدرم جنگ میکرد و مادرم در پشتیبانی از جبههها فعال بود.
حکایت تانکهای غنیمتی و پناهندههای عراقی نیز حکایت جالبی است که من و همسن و سالان من وقتی میخوانیم، میبینیم چگونه از جان و مال خود برای پشتیبانی جبههها از هیچ چیزی دریغ نکردی.
سردار رشید اسلام، فداکاریهایت برای این مرز و بوم تمام شدنی نبود و این را میشود از لابه لای اسناد و مدارکی که برایمان مانده است به خوبی دریافت.
وقتی تانکهای عراقی را با رشادت تمام به غنیمت گرفتی مصمم شدی برای پشتیبانی از جبههها تعمیرگاه تانک راهاندازی کنی ولی اعتباری که برای احداث تعمیرگاه تانک تخصیص یافته بود کفاف هزینههای آن را نداد مجبور شدی منزل خود را نیز برای تکمیل و تجهیز تعمیرگاه تانک فروختی و برای آن پروژه خرج کردی.
و ما چگونه میتوانیم این همه از خودگذشتگی را تفسیر کنیم. چگونه میشود، آوازه رشادتها و فداکاریهایت را آنگونه که هستی توصیف کرد، هر قدر هم که بنویسم باز هم زبانم قاصر است که بتوانم حق مطلب را ادا کنم.
پناهندههای عراقی را نیز به اسم اسرا مینوشتی تا صدام این جنایتکار جنگی خانوادههای آنها را به قتل نرساند و آنها خودشان را اسیر کرده بودند تا علیه کشورمان جنگ نکنند و چه خوب پدری برای فرزندان آنها بودی تا غم نداشتن پدر و مادر را احساس نکنند.
حاج کاظم، هشت سال در جبهههای نبرد جنگیدی و بعد از آن نیز آرام و قرار نداشتی، ما را منتدار خود کردی وقتی فرزندت تعریف کرد و گفت که در زمان بازنشستگی از طرف ارتش مبلغی پاداش به پدرم دادند ولی پدرم قبول نکرد و گفت” من سرباز وطن هستم و برای دفاع از وطن رفتهام”.
دلمان برای صداقتها تنگ شده است
حاج کاظم این روزها دلمان برای صداقتها تنگ شده است، این روزها برخی ها رنگ و لعاب عوض کردهاند. برخی از آنها معتقدند دیگر تاریخ مصرف شهدا تمام شده است.
برخی حرمت لالههای شهید را میشکنند، حتی تعدادی از آنها به همسر و فرزندان شهدا بیمهری میکنند، وعده و وعیدهایشان گوش فلک را کر میکند ولی به خانوادههای شهدا، جانبازان و ایثارگران که میرسند به جای آنکه یار و غمخوارشان باشند، نمک به زخم خانوادههای شهدا میپاشند.
حاج کاظم، این را از من نشنیده بگیر، فرزندت دلتنگت شده است، دلتنگ روزهایی که بودی و برایشان پدری میکردی. روزهایی که خاطرات نبرد مقدس را برایشان تعریف میکردی، از همرزمان شهیدت قصه میگفتی و به خاک افتادن آلالههای سرخ را به تصویر میکشیدی.
این دلتنگی را میشود در صدای لرزان و چشمان به اشک نشسته پسرت به راحتی فهمید که چقدر دلتنگ بودنت شده است.
حاج کاظم، سلام همه ما را به همرزمان شهیدت برسان.
انتهای پیام/60020/س/ر
شهیدی که با فروش منزلش تعمیرگاه تانک راه اندازی کرد بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حاج کاظم جعفرزاده، فرزند تبریز و یکی از دلاوران گمنام دوران دفاع مقدس است، مردی که با وجود تعلق نظامیاش به ارتش جمهوری اسلامی ایران، خدمات شایانی در بدنه سپاه داشته و از بنیانگذاران زرهی سپاه به شمار میرود.
با شروع جنگ تحمیلی هم حاج کاظم راهی مناطق جنوبی میشود و همکاری وی با فرماندهان وقت ارتش و سپاه نیز از همین دوران آغاز میگردد، به فاصلهای کوتاه وارد کارگروههای نظامی آن دوران که زیر نظر مقام معظم رهبری هدایت میگردید میشود.
حاج کاظم سلام
حاج کاظم من هم دختری هستم از دختران این سرزمین که میخواهم از تو بنویسم. از راه و رسم مردانگی و شهادتت که شهادت هنر مردان خداست.
میخواهم بگویم آن موقع که لباس مقدس سربازی وطن را پوشیدی من هنوز به دنیا نیامده بودم، آن زمان که دشمن بعثی چشم طمع به این خاک پاک کرد، تو و همرزمانت لباس رزم به تن کردید تا حافظ جان و مال مردم این سرزمین باشید من دختربچهای بودم که تنها فکرم بازی با عروسکهایم بود.
شما دلاورمردان با دست خالی ولی دلی سرشار از عشق و ایمان به وطن در صحنه نبرد میجنگیدید تا اجازه ندهید دشمن بعثی به داخل شهرها پیشروی کند.
سردار رشید اسلام، من دیگر آن دختربچه دیروز نیستم. میخواهم بیشتر بشناسمت.
سردار گمنام دفاع مقدس که نشان در بینشانی گرفتی برای شناختنت با فرزندت ( جمال جعفرزاده) همکلام شدم تا خاطرات با تو بودن را ورق زده و برایم سخن بگوید.
نامت را جبهههای جنوب فراموش نمیکنند، آبادان، خرمشهر، اهواز، دهلران، طلائیه، جفیر و سراسر مناطق عملیاتی جنوب گواهی هستند بر رشادتها و فداکاریهایت.
راهاندازی تعمیرگاه مجهز تعمیر تانک با فروش منزل مسکونی
در عملیات بیتالمقدس به عنوان رئیس رکن لشکر 30 زرهی سپاه و فرمانده پشتیبانی واحدهای پیاده سپاه شجاعتهای فراوانی از خود نشان دادی، نشان به آن نشان که دستت نیز در این عملیات مجروح شد.
در عملیات فتحالمبین نیز فتحالفتوح کردی و به عنوان مأموری از ارتش، فرماندهی و معاونت همزمان گردان کربلای سپاه را بر عهده داشتی موفق شدی با پیشروی به طول 57 کیلومتر از شوش تا چنانچه و پس از وارد آوردن ضربات سنگین بر پیکر ارتش عراق، 25 دستگاه نفربر و 105 دستگاه تانک عراقی را به غنیمت گرفته و به نیروی زمینی سپاه تحویل دهی.
حاج کاظم، برای شناخت بهتر تو باید تاریخ هشت سال دفاع مقدس را ورق بزنم و نامت را در عملیات طریقالقدس بازخوانی کنم آنجا که میگویند در عملیات طریقالقدس اوج شجاعتهای حاجکاظم جعفرزاده را میتوان به چشم دید و به گوش جان شنید.
زمانی که در صف نخست مجبور به نبرد رو در رو با دشمن شدی و تعداد زیادی از بعثیان را از پای در آوردی و تعدادی تانک و نفربر را به غنیمت گرفتی شادی و امید را به رزمندگان اسلام هدیه آوردی.
فرزندت، برگ دیگری از زندگیت را ورق زد از روزهایی گفت که بر علیه رژیم پهلوی قیام کرده بودی و زیر شکنجههای سخت و طاقتفرسای ساواک چگونه سخت میگذراندی و چه روزهای استرسزا و فراز و نشیبی داشتی وقتی در کنار آیتالله شهید مدنی و سایر مبارزین بر علیه حکومت طاغوت شورش کرده و هیات سینهزنی ایجاد کردی تا در دل این هیات و با کمکها و همراهی مردم مبارزه طاغوتی خود را ادامه دهید.
بعد از اینکه خونهای پاک جوانان انقلابی به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد در تهران در کنار مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند، حضور داشتی و به شکلگیری و مستحکمتر شدن پایههای انقلاب کمک میکردی.
پدری با روحیه قوی و ایدئولوژیساز
چهرهای که فرزندت از تو به یاد دارد، پدری با روحیه قوی و ایدئولوژیساز است.
حاج کاظم، چه خوندلها خوردی وقتی با کارشکنیهای بنیصدر روبه رو شدی زمانی که به جای مهمات جنگی کنسرو لوبیا به جبهه میفرستاد و با این کارهایش به کشور خیانت میکرد. با این حال از مبارزه دست نکشیدی و در مقابل خیانتهای بنیصدر، همرزمان خود را از تبریز، مشهد و همدان و حتی اعضای فامیل را فراخوان دادی و گردان المهدی ( عج) را ایجاد کردی و و در نهایت تبدیل آن به گردان 1954 قدس که در ابتدا متشکل از نیروهای تربیت معلم تبریز و آذربایجان، مردم عادی و بسیجیان بود یادگار زیبایی از خود بر جای گذاشتی.
حاج کاظم، برای تو و همرزمانت دفاع از خاک وطن از همه چیز مهمتر بود و این را میشود از جوابی که به تماس تلفنی همسرت دادی فهمید، آنجا که همسرت گفت” فرزندمان به شدت مریض است به خانه برگرد” و تو گفتی ” اگر من برگردم چند نفر از بچههای اینجا به خاک میافتند”.
فرزندت از زحمتهای همسرت ( خانم فرامرزی) نیز برایم اینگونه گفت که مادرم در مبارزات پدرم علیه رژیم پهلوی دوشادوش پدرم مبارزه میکرد و بعد از پیروزی انقلاب همپای پدرم هشت سال دفاع مقدس حضور داشت، لباسهای رزمندگان را میشست، پدرم جنگ میکرد و مادرم در پشتیبانی از جبههها فعال بود.
حکایت تانکهای غنیمتی و پناهندههای عراقی نیز حکایت جالبی است که من و همسن و سالان من وقتی میخوانیم، میبینیم چگونه از جان و مال خود برای پشتیبانی جبههها از هیچ چیزی دریغ نکردی.
سردار رشید اسلام، فداکاریهایت برای این مرز و بوم تمام شدنی نبود و این را میشود از لابه لای اسناد و مدارکی که برایمان مانده است به خوبی دریافت.
وقتی تانکهای عراقی را با رشادت تمام به غنیمت گرفتی مصمم شدی برای پشتیبانی از جبههها تعمیرگاه تانک راهاندازی کنی ولی اعتباری که برای احداث تعمیرگاه تانک تخصیص یافته بود کفاف هزینههای آن را نداد مجبور شدی منزل خود را نیز برای تکمیل و تجهیز تعمیرگاه تانک فروختی و برای آن پروژه خرج کردی.
و ما چگونه میتوانیم این همه از خودگذشتگی را تفسیر کنیم. چگونه میشود، آوازه رشادتها و فداکاریهایت را آنگونه که هستی توصیف کرد، هر قدر هم که بنویسم باز هم زبانم قاصر است که بتوانم حق مطلب را ادا کنم.
پناهندههای عراقی را نیز به اسم اسرا مینوشتی تا صدام این جنایتکار جنگی خانوادههای آنها را به قتل نرساند و آنها خودشان را اسیر کرده بودند تا علیه کشورمان جنگ نکنند و چه خوب پدری برای فرزندان آنها بودی تا غم نداشتن پدر و مادر را احساس نکنند.
حاج کاظم، هشت سال در جبهههای نبرد جنگیدی و بعد از آن نیز آرام و قرار نداشتی، ما را منتدار خود کردی وقتی فرزندت تعریف کرد و گفت که در زمان بازنشستگی از طرف ارتش مبلغی پاداش به پدرم دادند ولی پدرم قبول نکرد و گفت” من سرباز وطن هستم و برای دفاع از وطن رفتهام”.
دلمان برای صداقتها تنگ شده است
حاج کاظم این روزها دلمان برای صداقتها تنگ شده است، این روزها برخی ها رنگ و لعاب عوض کردهاند. برخی از آنها معتقدند دیگر تاریخ مصرف شهدا تمام شده است.
برخی حرمت لالههای شهید را میشکنند، حتی تعدادی از آنها به همسر و فرزندان شهدا بیمهری میکنند، وعده و وعیدهایشان گوش فلک را کر میکند ولی به خانوادههای شهدا، جانبازان و ایثارگران که میرسند به جای آنکه یار و غمخوارشان باشند، نمک به زخم خانوادههای شهدا میپاشند.
حاج کاظم، این را از من نشنیده بگیر، فرزندت دلتنگت شده است، دلتنگ روزهایی که بودی و برایشان پدری میکردی. روزهایی که خاطرات نبرد مقدس را برایشان تعریف میکردی، از همرزمان شهیدت قصه میگفتی و به خاک افتادن آلالههای سرخ را به تصویر میکشیدی.
این دلتنگی را میشود در صدای لرزان و چشمان به اشک نشسته پسرت به راحتی فهمید که چقدر دلتنگ بودنت شده است.
حاج کاظم، سلام همه ما را به همرزمان شهیدت برسان.
شهیدی که با فروش منزلش تعمیرگاه تانک راهاندازی کرد بیشتر بخوانید »