گروه جهاد و مقاومت مشرق – قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمیدانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمیدانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمیدانا اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفتهای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمیدانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید؛
حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد + عکس
مادر شهید: دعا میکردم همه پسرانم شهید شوند!
شیرینیخوران در محرم و صفر؛ ممنوع!
برای اعزام به سوریه چهرهاش را تغییر داد!
«حسن» فرمانده ۱۶ تکتیرانداز بود + عکس
موتور و سلاحش را که فروخت فهمیدم شهید میشود!
«حسن» از همه حادثهها جان سالم بهدر میبرد!
مادر شهید: دین را از زنها بگیرند، کار تمام است
ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشستهام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوشرو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.
بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانیمان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمیدانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت میکردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان میکنم:
بهشت نسیه خود نقد میتوانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود
گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند
**: روی نسل بعدی برنامه ریزی کردهاند. به نظر شما مادرهای جدید میتوانند چنین بچههایی برای دفاع از اسلام تربیت کنند؟
مادر شهید: نه دیگر؛ همه چیز دنیایی شده؛ یعنی فقط شما عشق و کِیفت را بکن و فقط دنبال لذت دنیای خودت باش؛ دروغ است اینکه میگویند آن دنیا عذابت میدهند! دروغ است! هویت و آزادی را دارند از دخترهایمان و خانمهایمان میگیرند؛ اصلا کی گفته شما بخندی؟ کی گفته زن باید در جامعه اینطور باشد!؟… بعد شما یک مقدار که آزاد باشی، آزادیات میشود اینطور که در جامعه میبینیم…
من پریروز جایی بودم و داشتم میآمدم، با فاصله چندتا خانه که میخواستم بروم جلوتر، این سمت خیابان یک خانمی آمد سوار ماشین شود؛ باور کنید یک لحظه خشک شدم، فکر کردم پایش بدون پوشش است؛ لباسی رنگ بدن پوشیده بود. چند باری برایم پیش آمده و این مدل پوشش را دیدهام.
آقای رحیمپور ازغدی حرف خیلی قشنگی میزند. صحبت میکرد و میگفت شما اگر لخت بیایی در خیابان کسی نگاهت نمیکند، اصلا انسان چندشش میشود… بعد حجاب آن هم چه حجابی، میگفت وقتی ساپورت جذاب را میپوشد، آرایش هم میکند، این جذابش میکند، و می تواند امنیت فکری را به خطر بیاندازد…گفتم کار به کجا رسیده؟ دیدم نه ساپورت است، ولی اینقدر رنگ بدن است که فکر میکنی هیچ لباسی نپوشیده است! یک لباس واقعا نامناسب تنش بود و آرایش هم کرده بود. شالی هم الکی روی سرش بود. یک وجب شال؛ من میگویم این نماد است؛ این را هم میترسند و اگر نه بر میداشتند؛ دارند کم کم گاهی همین شال را هم از سرشان میاندازند. من غصه میخورم واقعا، نه که بیتفاوت باشم، غصه میخورم که چرا یک مرتبه اینطوری شده.
خدا الهی به حق محمد و آل محمد کسانی که مسبب این کار بودند ازشان نگذرد؛ خدا لعنتشان کند؛ راحت بگویم بعضی مسئولین قبلی کشور، باعث شدند، با گفتن بیجای آزادی و آزادی و آزادی، این وضعیت پیش بیاید. جالب است میگویند ما آزادی میخواهیم، بابا آزادی یعنی چی دیگر؟ شما چی میخواهید؟ آزادی دارید دیگر؛ میگویند ما آزادی نداریم. گفتم شما آزادی چی میخواهید، الان ملاک آزادی برای شما چیست؟ برای من توضیح دهید آزادی یعنی چی؟ آزادی این است که شما یازده شب از خانهات میروی بیرون کسی کاریت ندارد، این آزادی است، این امنیت است، این را باید قدر بدانید. نه که آزادی به این است که تو بی حجاب باشی، آرایش کنی، هر کار میخواهی بکنی… نه، قانون کشور ما این نیست، ما کشور مسلمانیم؛ نباید این باشد.
خب حالا که آن خواهر شهید سیلی خورده باید از یک جایی جلوی بعضیها گرفته شود. حالا میگویم یک کمپین هم گذاشتند که همه اعتراض کنیم، من هم یک اعتراضی زدم که من هم اعتراض دارم، این اعتراض برسد به گوش مسئولین که آنها شروع کنند؛ چون من نه اصلا سوار مترو میشوم نه اتوبوس، چون اتفاقهایی افتاده و نمیتوانم تحمل کنم، تذکر میدهم و نمیخواهم مشکلی به وجود بیاید… نه که بترسمها، نمیخواهم واکنشی پیش بیاید، گفتم نه سوار اتوبوس میشوم نه مترو؛ از همین تاکسی تلفنی و اینترنتی استفاده می کنم. چون در خیابان خیلی میبینیم، کافیه برایمان؛ گفتم خب الان این اتفاق برای خواهر شهید کاوه افتاد، چه اتفاقی افتاده در مترو؟ در مترو تنها کاری که کردند روی تابلوها مطلبی نوشتند که خانم! حجابت را حفظ کن؛ روی مانیتوری هم که میآید و میرود: «خانم حجابت را حفظ کن!» من که سوار نشدهام و ندیدهام؛ اما کسانی هم هستند که تذکر میدهند و اقدامی هم نمیشود.
**: بعضیها هم شل حجاب هستند.
مادر شهید: شل حجاب هم بدتر، باید بگوییم واقعا بدحجابند؛ چون اصلا حجاب ندارند. مثلا میگفتند خانمی چادر ندارد بی حجاب است، گفتم نگاه کنید طرف چادر ندارد اما مانتوی بلند دارد، شلوار دارد، مقنعه هم دارد، این خودش حجاب است؛ چادر حجاب کامل است، ولی این هم حجاب دارد و بیحجاب نیست؛ اینها اصلا حجاب ندارد، نباید بهشان بگویی شلحجاب، اصلا حجاب ندارد، بدحجاب است، خب این بد حجاب باید از یک جایی جلویش گرفته شود، نباید گرفته شود؟ یک جایی باید کم کم شروع شود دیگر؛ نباید بگویی این را ولش کن؛ آن را هم ولش کن، آن را هم ولش کن… اینطور که نمیشود.
انشاالله میشود و این هم باز من خودم دارم میگویم، نه بگویم الان که من مادر حسن هستم، نه؛ شهدای دفاع مقدسمان، شهدای انقلابمان، ما شهید خیلی دادیم، در هر محله ای سر کنی اسم یک شهید است، و این شهدا هستند که انقلاب ما را پیش می برند. من همیشه میگویم در خانه که صحبت میکنم با بچهها، خب اهل حرف هستیم و اینها، میگویم انقلاب ما روی خون شهداست که دارد میرود جلو، روی خون شهدا، دعای شهدا، نگاه شهدا است و سایه امام زمان روی سرمان است، وگرنه کشور ما تا الان متلاشی شده بود. با این همه که دشمن دارد چکار میکند دیگر واویلا، که همه مان میدانیم و نیاز به گفتن نیست.
یک شعر سلام فرمانده را خواندند، ببینید در بین دشمنان چه ولولهای افتاد. یعنی میگویم اینقدر این اثر کرده رویشان دارند میسوزند و میجزند؛ یک شعر فرمانده که جالب است؛ فرمانده امام زمان است ولی آنها فرمانده را حضرت آقا میدانند. خب بله که ما قدم روی خون شهدا میگذاریم، بله که ما هر کاری میکنیم داریم اهانت میکنیم به خون شهید، بی احترامی میکنیم به خون شهید، بله، چون امنیت ما از شهداست، نگاه شهداست، دعای شهداست. من این را با تمام وجودم میگویم که دعای شهدا همیشه دنبال همه مان هست، حتی منی که شهید ندارم، شمایی که شهید ندارید، اینطور میخواهم بگویم، حالا حسن شهید شده، یعنی من خودم زندگیم را مدیون شهدا میدانم، چون هر چی خواستم از آنها گرفتم.
من بهشت رضا کم میروم اما خواجه ربیع چون مزار مادرم آنجاست زیاد میرفتم، قطعه شهدا نمیدانم رفتید یا نه، وسط محوطه است. هر وقت میرفتم سر مزار شهدا بعد میرفتم سر مزار مادرم؛ از پیش مادرم میرفتم پیش شهدا بعد میآمدم، قسمشان میدادم… م.
**: در گلزار شهدا پرچمها تکان میخورد و چه حس خوبی دارد.
مادر شهید: اصلا دلت یک حسی پیدا می کند… اصلا آن نقطه که میروم چون با حسن خیلی میرفتم، اصلا حس آرامش به من داده میشود. آن نقطه که میرسم انگار از همهشان انرژی میگیرم. خیلی از اینها هم نیستم که برایشان فاتحه بخوانم، نه، من طلب دارم ازشان، میگویم رفتید جنگیدید الان هم باید برایمان دعا کنید، آن موقع رفتید جانتان را دادید، میگویند ایثار مال راحت است، ایثار جان خیلی سخت است، شهدای ما ایثار مال داشتند، ایثار جان کردند، از جان شیرینشان گذاشتند، همین طور که از جان شیرینتان گذشتید باید برایمان دعا کنید، یکسره برایمان دعا کنید، من همهاش میخواهم ازشان. من بعضی وقتها به حسن میگویم تو که هستی کنارم دیگر، اینطور نیست که حواسم از بقیه شهدا پرت بشود. نه اصلا.
من یک خاطره هم بگویم و تمام کنم؛
شش ماه قبل از شهادت حسن، با هم رفتیم به کوه سنگی. من دیگر نرفتم و قسمتم نشده؛ یعنی الان هشت سال از شهادت حسن گذشته و دیگر آنجا نرفتیم. خلاصه با هم رفتیم کوه سنگی؛ دست من را میگرفت که پلهها را برویم بالا؛ آن بالا مزار شهدا بود. شب چهارشنبه بود. یک گروهی آمده بودند موکت پهن کرده بودند و زیارت عاشورا می خواندند و بعد همه راهی شدند و رفتند. مزار هشت تا شهید آن بالا هست دیگر؛ سنهای شهدا را نوشته است. من حالا همه شان در ذهنم نیست، ولی من از آن یکی که ۲۴ سال داشت برای آن پسرم، آن که ۲۸ سال داشت برای حسن، آن که ۳۰ سال داشت برای مهدی، طبق سن شهدا برای بچهها چیزی خواستم؛ مثلا آن که ۳۱ ساله بود برای مهدیام چیزی خواستم. گمنام هستند اما سنشان هست؛ از آن که ۲۹ ساله بود برای حسنم خواستم، مثلا برای حسن دعا میکردم، ۲۹ ساله همسن حسن است؛ آن که ۲۴ ساله بود برای علیام ازش خواستم، آن که ۱۹ ساله بود برای احمدم خواستم. حالا خواستن آن سه تا جدا برای حسن هم جدا. حسن نشسته بود رو به رویم آن طرف سنگ. این طرف سنگ من نشسته بودم، خب دعایم را خواندم و با خنده و شوخی گفتم میدانی میخواهم چی دعایی کنم؟ گفت چی میخواهی بگویی؟ خطاب به شهید بلند گفتم: نگاه کن! من که میدانم تو الان حرفهای من را میشنوی، صدای من را میشنوی، متوجه حرف و نیتم هستی، آرزو دارم تا روز ولادت حضرت علی علیه السلام حسن داماد شود. این جمله ای بود که من گفتم، اما اینکه چه مدلی و چطور و کجا را نگفتم.
حسن جلوی من نشسته بود و گفت: یعنی از من سیر شدی؟ گفتم نه، سیر نشدم، آرزو دارم در لباس دامادی ببینمت دیگر. یک وقتهایی به من میگفت خانم جان یا حاج خانم. گفت خانم جان! حالا شما این دعا را کردی من هم میگویم به زودی شهادت روزیم کن، شهادت را برایم بخواه… من هم گفتم شهادت خبری نیست، در ذهن من هم نه جنگی بود و نه حادثهای. گفتم خیلی خب؛ شهادت به موقعش، اول دامادی. دقیقا شب ولادت حضرت علی علیه السلام بود که حسن آقا به شهادت رسید.
**: پس دعای حسن آقا مستجاب شد.
مادر شهید: دعای من و دعای خودش، با هم مستجاب شد. من خواستم روز ولادت حضرت علی علیه السلام داماد شود و شد دیگر. دامادی از نظر او شهادت است و او همان زمان شهادت خواست. هم خواسته او و هم خواسته من دوتایی با همدیگر مستجاب شد… من انگار به آرزویم رسیدم ولادت حضرت علی او داماد شد و او هم به آرزویش رسید و شهید شد.
شکی نداشته باشید از شهدا هر چه بخواهید سریع جوابتان را میدهند؛ خیلی سریع. فقط باید قلبا و روحا و وجوداً بهشان وصل شوید. سر مزار حسن که میآیند، میگویند: حاج خانم! من این را خواستم جواب داده، حاج خانم من آن را خواستم جواب داده… گفتم میدانم، شهید تا زنده است مال ما است، حالا که شهید شده مال همه است، جواب میدهد. خیلی از حسن جواب میگیرند، خیلی حاجت میگیرند. سیمها وصل میشوند؛ سیم که وصل شود خیلی خوب است.
**: شما برای ما دعا کنید.
مادر شهید: انشاالله عاقبت به خیر باشید، انشاالله بهترینها در این دنیا و آن دنیا روزیتان باشد.
*فاطمه تقوی رمضانی
پایان