به گزارش مجاهدت به نقل ازمشرق، کاربرفضای مجازی در توییتر نوشت: آرزو داشت هم در بهشت زهرا قبری داشته باشد و هم کربلا. در جرف الصخر (نزدیک کربلا) تکهتکه شد. بخشی از بدنش را پیدا کردند ودر قطعه۲۶ دفن کردند. چندروز بعد تکههای دیگرش را پیدا ودر کربلا خاک کردند. دخترش ۳ساله بود و پسرش ۴ماه بعداز شهادتش بدنیا آمد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، بسیجی پاسدار محمدهادی امینی از مربیان جهادی تهران، سهشنبه حین انجام ماموریت آموزشی، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و سحرگاه چهارشنبه (۱۳ مرداد) با وجود تلاش پزشکان برای مداوا و احیا، در حالی که دستش در دستان پدر بزرگوارش بود، به شهادت رسید.
گفتنی است عموی محمدهادی نیز شهید مسعود امینی از شهدای دوران دفاع مقدس است که در سردشت بر اثر شکنجه و اصابت گلوله توسط گروههای ضدانقلاب به شهادت رسید.
همچنین مراسم تشییع شهید امینی با رعایت همه شیوهنامههای بهداشتی روز جمعه (۱۵ مرداد) در تهران برگزار شد.
این مراسم از مسجد مهدیه بالاتر از میدان آیتالله سعیدی آغاز و در میدان و بلوار آیتالله سعیدی تا حد فاصل چهارراه مخبر با استقبال پرشور ملت شهید پرور و همسنگران بسیجی شهید ادامه یافت.
سرانجام پیکر پاک این شهید عزیز پس از طواف از مقابل مزار عموی شهیدش بنا به وصیتش در قطعه ۵۰ بهشت زهرا (س) در پایین قبر شهید معزز غلامی از شهدای مدافع حرم آرام گرفت.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلومتر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.
یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عدهای با لباس شخصی آمدند که فرماندهشان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمدهایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروههای عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانیها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.
صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزماییاش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچههای محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوشآمدی به ما خوشآمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه میخوانید، سومین قسمت از این گفتگو است.
مادر شهید: روز دهم رفت سَلمانی، لباسهایش را تنش کرد، اینقدر زیبا شده بود، خواهرم گفت مهدی چقدر امروز نورانی شده؛ خوشگل شده. بعد از ظهر بود رفته بودم دکتر، پسرم در مغازه کار می کرد؛ زنگ زد و گفت مهدی تصادف کرده. گفتم کجا؟ مهدی که خانه بود جلوی تلویزیون بود!… دیگر ما سریع رفتیم بیمارستان، شبش هم خواب دیده بودم اتفاقی می افتد.
**: خواب دیده بودید که این حادثه اتفاق می افتد؟
مادر شهید: بله؛ با همین دوستش رفته بود. دوستش پشتش سوار بود. موتور را تازه خریده بود، گفته بود بیا برویم فلان روستا تا موتور آببندی بشود. دم غروب بود. رفته بودند و به یک سگ وسط جاده زده بودند. دوستش هیچیش نشده بود ولی مهدی روی تمام بدنش زخم سطحی داشت.
**: چون کشیده شده بود به زمین؟
مادر شهید: بله؛ ولی دکترها کلا تعجب کرده بودند، بیمارستان مفتح بردیم، گفت این بچه با این سرعت چرا یک جایش نشکسته؟ فقط قوزک پایش یک مقدار ترک برداشته بود. معجزه بود.
**: پایش را گچ هم گرفت؟
مادر شهید: بله یک ماه کامل در گچ بود. بعد خوب شد.
**: سر موتور چه آمد؟
مادر شهید: موتور داغون شده بود ولی از کار نیفتاده بود.
پین در پایش بود. بعد از ماه هشتم، رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم. گفت مادر برایم نوبت بگیر می خواهم پین پایم را در بیاورم. بردیمش بیمارستان شهید مفتح.
**: با وجود پین می توانست راه برود؟
مادر شهید: با عصا راه می رفت. نمی توانست کار بکند، راه میرفت اما سر کار نمی توانست برود. من گاهی با او شوخی می کردم می گفتم این پایت یک بهانه شده، دیگر سر کار نمی روی، سوریه رفتی، رفتی، اما دیگر سر کار نمی روی. کارگر ما، نان آور خانه شما هستی.
گفت مادر به خدا پایم درد می کنم، اگر درد نمی کرد به سوریه می رفتم. دیگر اینقدر دید ما سختی می کشیم رفت پین پایش را درآورد. یک هفته بیمارستان مفتح بستری بود. بعد که آمد، ۲۰ روز از عملش نگذشت، بعد از ظهر بود، با موتور بیرون رفت و زنگ زد و گفت مادر برای من یک کولهپشتی و ساک آماده کن. لباس هایم را داخلش بگذار. گفتم می خواهی بروی تهران سرِ کار؟ گفت بعدا می آیم صحبت می کنیم.
من ساکش را آماده کردم و لباسهایش را داخلش گذاشتم. ۹ شب بود آمد، گفتم شام خوردی؟ گفت آره خوردم. یک ساعت پای تلویزیون نشست. گفت ساکم کجاست؟ من لباسهای نو او را گذاشته بودم، گفت اینها را برای چی گذاشتی؟ من می خواهم بروم سوریه. گریه کردم؛ گفتم برای چی می خواهی سوریه بروی؟ با این پایت می خواهی سوریه بروی؟ تو که می گویی من آنجا باید بدوم، در کوه و کویر و پشت سنگر، با این پایت نمی توانی!
گفت توکل به خدا… همان شب گفتم پناه به خدا، ما رضایت دادیم دیگر. آب و قرآن گذاشتم روی طاقچه. گفت مادر من ساعت دوازده می خواهم بروم خانه دوستم، شب با او باشم، او ماشین دارد، صبح زود می خواهیم به بهشت زهرا (مقر اعزام) برویم و زودتر برسیم؛ اگر دیر برسم اسمم را ثبتنام نمی کنند. شب آخر هم خانه نماند، رفت آنجا. صبح زود زنگ زدم و گفتم کجایی؟ گفت من در راه بهشت زهرا هستم. این بار خیلی نگرانش بودم، مدام بهش زنگ می زدم. گفت مادر چند بار زنگ می زنی؟ گفتم خیلی نگرانت هستم.
**: فقط به شما گفتند دارند می روند یا به حاج آقا هم گفتند؟
مادر شهید: به پدرش هم گفته بود. دم غروب بود به من زنگ زد، خوشحالی کرد؛ گفت من بلیط هواپیما را گرفتم. آزمایش و اینها انجام می دهند که اینها سالم باشند، گفت آزمایشهایم همه خوب بود و من بلیط گرفتم. گفتم خوشحالی؟ گفت آره. پیام داده بود به برادرش که بعد از من، هوای پدر و مادر را داشته باش، اذیتشان نکنید…
ما بی خبر بودیم، بعد که رفت، روز دوازدهم به شهادت رسیده بود.
**: یعنی دوازده روز بعد از اعزامشان شهید می شوند؟ در چه منطقهای؟
مادر شهید: بله؛ دوباره به ابوکمال رفته بود.
**: در این دوازده روز با شما تماس هم گرفت؟
مادر شهید: دو بار تماس گرفت. بار اول گفت مادر از همانجا دعا کن الان من حرم حضرت زینب هستم. من گفتم مادر این بار یک طور دیگر از حضرت زینب بخواه. یک دعایی خیلی خالصانه کن و از حضرت زینب بخواه. گفت باشد… گفت الان از اینجا می خواهم بروم حرم حضرت رقیه، از آنجا می خواهیم اعزام شویم. بعد از آن دو روز دیگر به ما زنگ زد، گوشیام در خانه بود و من خانه نبودم. زنگ زده بود و گفته بود به مادر بگویید نگرانم نباشد، من حالم خوب است.
**: با شما صحبت نکرد؟
مادر شهید: با خواهر کوچکش صحبت کرده بود. اعزام شده بود. همان تماس، زنگ آخرش بود. بعد از آن ۴۳ روز ما از او بیخبر شدیم.
**: گفتید ۱۲ روز بعد شهید شد؛ این ۴۳ روز چیست؟
مادر شهید: ۱۵، ۱۶ روز پیکرش در آفتاب افتاده بود.
**: بعد از ۱۲روز شهید می شوند اما پیکرشان نمی آید؟!
مادر شهید: بله.
**: بعد از ۱۲ روز که شهید شدند، شما مطلع شدید؟
مادر شهید: نه، من بعد از آن دیگر بیتاب بودم، شب و روز نداشتم، می گفتم مهدی من را بیخبر نمی گذاشت، هر روز اگر زنگ نمی زد، هفته ای دو بار زنگ می زد. می دانست ما خیلی نگرانش هستیم. باباش می گفت تو چرا اینطور فکر می کنی؛ خوب است الحمدالله… آن موقع خط ها بد بود. شایعه بود می گفتند مدافعان حرم را می برند سمت کربلا. من می گفت نه اینطور نیست. خواب هایی می دیدم؛ خیلی بیتاب بودم. کل پیشوا پیچیده بود؛ یکی می گفت مهدی اسیر شده، یکی می گفت شهید شده. خیلی من بیتابی می کردم، پسر بزرگم بیرون که می رفت خبر را می شنید، خانه که می آمد به ما چیزی نمی گفت. تقریبا ۴۰ روز شده بود. این پسرم آمد خانه، گفتم از مهدی خبری نیست؟ یک آهی کشید و گفت نه خبری نشده، خوبه، تو چرا اینقدر نگران هستی؟… پسر بزرگم از همین جا نذر می کندو می رود قم به حرم حضرت معصومه. شبش قم بود، فردایش آمد. پس فردایش ما خبر شهادت مهدی را شنیدیم. پدرش رفته بود آمایش کارت ها شروع شده بود، باباش رفته بود تهران به خاطر کارتش که باطل نشود، آنجا بهش گفته بود.
پدر شهید: آنجا رفتیم کارت ها را تمدید کنیم. از رزمندهها کارت کارگری نمی گیرند. باید می رفتم جنت آباد تهران. آنجا که رفتم، بنده خدا گفت بابایش خبر را نمی داند! بیهوا گفت پسرم شهید شده!
**: یعنی آنها خبر داشتند؟
پدر شهید: نمی دانم. داخل اتاق هفت بودیم. برگهای را آورد و گفت حاج آقا مهدی خوش آمدی شهید شده! روی صندلی جلویش نشسته بودم، یک دفعه بلند شدم!
**: یعنی یکهویی گفت؟ از کجا متوجه شد؟
پدر شهید: آنجا لیستها آمده بود. لیست ها زیاد بود، یک دانه کاغذ را که بلند کرد و خواند، همین طوری گفت…
**: شما تنها بودید؟
پدر شهید: من تنها بودم. از صندلی بلند شدم. گفت حاج آقا من هم خانواده شهیدم، پدرم شهید شده. سپاه اینطوری نیست، یک هفته دو هفته جلوتر خبر می کند. نگران نباشید.
**: یک بنده خدای دیگر گفت که من هم خانواده شهید هستم به ما زودتر خبر می دهند؟
پدر شهید: بله. گفت زیاد اشتباهی می شود، که زنده باشند ولی می گویند شهید شده. من را نگاه کرد که خیلی شوکه شدم؛ گفت حاج آقا یک چایی برایت بیاورم؟ دید که دهنم خشک شده. گفتم هیچی نمیخورم. من را قسم داد به جان کسی که دوست داری یک چایی برایت بیاورم. این بنده خدا خودش بلند شد یک آبمیوه و کیک برای من آورد؛ من هم بالاخره یک طوری آنها را خوردم تا حالم جا بیاید.
همان شب که من آمدم خانه، گفتند کارت چی شد؟ دکان داداشم بودم، بعد که من یک مقدار بهتر شدم گفتم تهران رفتم اما هنوز کارتها صادر نشده. موضوع را که به برادرم گفتم؛ گفت نه، اینطور نیست، من امشب خانه سید هاشم می روم و می پرسم جریان چطوری است. همین شد که من آمدم خانه یک چایی خوردم، نان خوردم، همین که در زدند پسرِ کوچکترم رفت. گفت بابا با شما کار دارند. همان روز که من از تهران آمدند، غروبش؛ از آنجا زنگ زده بودند. در را که باز کردم دیدم چهار پنج نفری از سپاه آمدهاند و دو تا همشهری ما از فاطمیون. گفت اجازه هست داخل بیاییم. گفتم بفرمایید. تا که آمدند داخل، یک ثانیه هم نشد، نشست و گفت آقا مهدی به شهادت رسیده! فقط من و مادرش و این بچه کوچک بودیم. کسی نبود. دوباره به فامیل ها زنگ زدیم که خبرشان کنیم.
**: بیمقدمه گفتند؟! حاج خانم شما بگویید، چه کسانی آمده بودند؟
مادر شهید: دو سه نفر از بنیاد شهید آمده بودند. چون ما آن موقع شناس نبودیم، یکی از همسایه ها هم بود اینجا که کل خانواده ها را می شناخت.
پدر شهید: آقای عرب سلمانی، برادر شهید عرب سلمانی بود. از بالای کوچه که چند نفر سپاهی می آیند، آنها هم بیرون بودند و با آنها می آیند به خانه ما.
مادر شهید: من و پدرش تنها بودیم در خانه. دیگر بین فامیل و عموهایش پیچیده بود که اینها آمدند منزل ما، عمویش گفته بود نروید، پدر و مادرش حالشان بد می شود، خبر ندارند، گفتند دیگر سپاهیها آمدند خانهشان و خبر را دادند. دیگه ۴، ۵ نفر بودند، یکی با دوربین فیلمبرداری می کرد. من همینجا در درگاه خانه ایستاده بودم، دیگه شوک بهم وارد شد و فهمیدم.
**: اینها که آمدند، شما فهمیدید خبری شده که به خانهتان آمدهاند.
مادر شهید: چون من خواب دیده بودم، به پدرش گفته بودم خواب دیدم مهدی از من کمک میخواست. قشنگ همان پایش که شکسته بود هم معلوم بود. همان زمان که به شهادت رسیده بود، خواب دیدم که من سر خیابان امام در میدان ایستادهام و مهدی همین طور تکیه کرده. من یک طرفش هستم، پدرش هم یک طرفش است. کل اینجا مثل یک کویر است. مهدی همین طور زل زده به من و پدرش نگاه می کند و کمک می خواهد؛ گفتم مهدی با این غرور و غیرت و شجاعتش از ما کمک می خواهد؟! من به پدرش می گویم حالا چطور مهدی را ببریم؟ شب بعدش هم همین طور خواب دیدم. خیلی خواب هایم واضح بود. دیگر خودم صد در صد می دانستم مهدی به شهادت رسیده. به پدرش می گفتم؛ می گفت تو همهاش فکر بد میکنی، فکرت مشغول است. صدقه می انداختم. اما بعد سپاهیها آمدند و گفتند مهدی به شهادت رسیده.
**: بدون مقدمه گفتند؟
مادر شهید: چون پسر بزرگم هم در گروه فاطمیون بود، گفتند ما آمدهایم منزلتان به خاطر بازدید. دیگر که آمد اینجا نشست، ۵دقیقه ۱۰دقیقه مقدمهچینی کرد. من گفتم حاج آقا بگو به ما مهدی چی شده؟ چون من خیلی در دعا و نمازم دعا می کردم برای شهادت مهدی. این یک سعادت و افتخار است؛ گفتم فقط بچهام را به حضرت زهرا حضرت رقیه حضرت زینب مقابل دادم؛ فقط بچهام اسیر نشود. چون اسیری را در گوشی او دیده بودم که خیلی سخت بود. فقط در نمازم گفته بودم و دعا کرده بودم اسیر نشود. دیگر شهادت روزی او شد. گفت مهدی به شهادت رسیده. شاید آن لحظه من یک آرامش دیگر داشتم، یک آرامشی گرفتم، یعنی دیگه بگویم اشک ریختم، ولی نه زیاد؛ خودم به یک آرامشی رسیدم؛ گفتم مهدی به آرزویش رسید، آرزو داشت شهید بشود.
**: خودش صحبت شهادت میکرد؟
مادر شهید: قبلا که میگفتم می روی شهید می شوی! می گفت نه شهادت نصیب ما گنهکاران نمی شود؟ ما سعادت شهادت نداریم… اما خیلی آرزوی شهادت داشت.
پدر شهید: یکی از همرزمان جبههاش را که من دیدم، گفت ما با هم که در اتاق بودیم، گفت من امشب خواب دیدم که شهید می شوم! فردایش رفت و روز شهادت امام رضا(ع) به شهادت رسید. روز شهادت بی بی معصومه (س) هم تشییع جنازه و به خاک سپرده شد.
**: یعنی آخر ماه صفر و شهادت امام رضا ایشان شهید می شود؟
مادر شهید: قشنگ شب شهادت امام رضا به شهادت می رسد، همان شب هم ابوکمال آزاد می شود.
**: آن موقع که به شما حضوری دادند و فرمودید ۴۳ روز گذشته بود، وضعیت پیکر آقا مهدی چطور بود؟
مادر شهید: به ما گفتند برای شناسایی به تهران بروید.
**: آن زمان پیکر آقا مهدی را آورده بودند؟
مادر شهید: بله، ۱۵ ،۱۶ روز پیکرش در سوریه ماند، ۱۵، ۱۶ روز هم اینجا در سردخانه بود.
**: چرا زودتر به شما نگفتند؟
مادر شهید: آن موقع شهید زیاد می آوردند از سوریه، خیلی بودند. دیگر نمی دانم چرا بعد از ۱۵ روز که اینجا مانده بود به ما خبر دادند.
**: ۱۵ روز بعد از شهادت پیکر می آید، ۱۵ روز هم در تهران بود، می شود ۳۰ روز؛ شما فرمودید ۴۳ روز، ۱۳ روز فاصله می افتد، این اختلاف فاصله چیست؟
مادر شهید: ۱۳ روز هم از اعزام آقا مهدی گذشته بود. یعنی روز سیزدهم شهید می شود. ما رفتیم با خانواده تهران برای شناسایی. مهدی از بس صورتش به آفتاب مانده بود دیگه من نمی توانستم ببینمش؛ مگر آن دنیا من مهدی را ملاقات کنم… صورتش را به من نشان ندادند. دیگه پیکرش را آوردند و ما همین طوری زیارت کردیم.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، حجت الاسلام حسین جوشقانیان از راویان دوران دفاع مقدس در یازدهمین شب از برنامه «با این ستارهها» که در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران ـ بزرگترین گلزار شهدای جهان ـ سخن میگفت، خاطره شهیدی را روایت کرد که در هنگام شهادت سر در بدن نداشت.
او گفت: شهید حسین پور در آخرین لحظه تیر به پیشانیاش اصابت کرد، آخرین ذکرش را ـ السلام علیک یا اباعبدالله ـ گفت. فدای شهید شیرعلی سلطانی قبل عملیات قبرش را در کتابخانه المهدی شیراز آماده کرد گفت من دوست ندارم سر در بدن داشته باشم در حالی که اباعبدالله سر در بدن نداشت.»
برنامه با این ستارهها هر پنجشنبه با حضور راویان و مداحان در قطعه ۴۰ گلزار شهدای تهران برگزار میشود.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق،شهید مجتبی محبیفر از دانشآموزان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق(ع)) بود که در پنجم مردادماه ۱۳۶۷ به شهادت رسید. وصیتنامه این شهید بزرگوار به این شرح است:
بسمه تعالی
“شهادت کمال انسان است ” امام خمینی
باسلام و درود بر ارواح پاک شهدا و با سلام و درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران، امام خمینی و باسلام و درود به تمام ملت مسلمان ایران و بعد از سلام وصیت خود را شروع میکنم؛
بدانید که شما برای آخرت آفریده شده اید نه برای دنیا و نه برای هستی در دنیا و نه برای زندگی کردن در دنیا، شما در جای کوچ میباشید و در سرای موقت و در راه به سوی آخرت و از مرگ نمیتوانید فرار کنید و ناچار مرگ شما را در مییابد، پس بترسید از اینکه هر زمان مرگ به سراغ شما می آید و شما در حال گناه و معصیت باشید.
و باسلام به تو ای پدر عزیزم! هم اکنون که وصیت نامه خود را می نویسم، لازم می دانم که از شما طلب حلالیت کنم و بگویم که شما یک عمر زحمت بنده را متحمل شدید و با خون جگر مرا بزرگ کردهاید، حال که فرزند خود را به نبرد حق علیه باطل فرستادید، اگر شهادت نصیب این حقیر شد که چه سعادتی بالاتر از این، چرا که شما رو سفید هستید پیش اباعبدالله الحسین علیه السلام، اگر شما یک فرزند برای اسلام فدا کردید، مولایم اباعبدالله فرزندان و برادران خود را فدای اسلام کرد و خود نیز فدای دین و آئین اسلام شد.
و باسلام به تو ای مادر عزیزم! اگر خبر شهادت فرزند خود را شنیدید، مبادا گریه کنید! البته من میدانم که جوان خود را از دست داده اید و برای هر پدر و مادر سخت است، اما مبادا با گریه کردن زیاد خود، کاری کنید که دشمنان اسلام خوشحال بشوند!
و ای مادر این را بدان که با شهادت من شما هم پیش فاطمه زهرا سلام الله علیها رو سفید خواهید شد و در روز قیامت میتوانی پیش حضرت فاطمه (سلام الله علیها) سر را بلند کنی و افتخار کنی!
مادر این را بدان که من به بالاترین آرزوهایم رسیدم، مگر شما نمیخواستید که فرزند خود را به آرزوهایش برسانید و من هم به آرزویم رسیدم، مادر برای من و برای تمام جوانان ایران ننگ است که در بستر بمیرند، پس چه بهتر که همچون مولایمان وارد جنگ شویم و همچون ایشان هم بسوی یار بشتابیم و این را بدان ای مادر شهید که شهادت در برابر من از مکیدن پستان مادر شیرین تر و خوشمزه تر است و مگر چیزی شیرین تر از شهادت هم سراغ داریم؟
و مادر این را بدان که سردارمان گفته: کربلا رفتن خون می خواهد!
دیگر حرفم به برادرانم هست که شما هستید که راه من و امثال من را باید بیائید و اگر اسلحه ما بر روی زمین افتاد شما باید بردارید و از اسلام عزیز دفاع کنید! چون اسلام احتیاج به ما دارد و اگر ما نتوانیم دین خود را ادا کنیم، در روز قیامت نمیتوانیم سر خود را در مقابل سایر شهدا بلند کنیم.
ان شاالله که ما همه عاقبت بخیر شویم و خسر الدنیا و الاخره نشویم ان شاءالله.
و اما چند کلمه ای هم با خواهرانم بگویم باشد که صحبت برادر حقیر خود را بشنوید؛
خواهران عزیز! سعی کنید در طی زندگی خود چند چیز را مد نظر داشته باشید؛ اول حجاب خود را که بهترین چیزهاست، دوم اخلاق نیکو میباشد و دیگر نماز، از اهم چیزهاست؛ چرا که نماز ستون دین می باشد و اگر ستون دین را محکم نکنید، دیگر از باقی چیزها نباید توقع داشت.
خدایا، دوست دارم در موقع شهادت، آغوشم باز باشد تا همه بدانند با آغوش باز به سراغ شهادت رفتم و شهادت را در بغل گرفتم، پروردگارا دوست دارم در موقع شهادتم لبخند برلبانم باشد تا همه بدانند که من به عروس شهادت لبخند زدم و رفتم و با رضایت کامل بوده و دوست دارم پاهایم حالتی داشته باشد که همه بفهمند که به سوی شهادت دوان دوان می رفتم.
واقعا از طرف من به همه کسانی که می خواهند در تشییع جنازه ام شرکت کنند، بگویید که راضی نیستم، کسی که با ولایت فقیه و امام و اسلام مخالف است در تشییع جنازه ام شرکت کند و اگر شرکت کرد، در روز رستاخیز از او بازخواست میکنم حتی اگر تعداد اندکی در تشییع جنازه باشند.
و اما محل دفنم، دوست دارم در بهشت زهرا قطعه ۲۹ باشد و اگر امکان داشت در کنار رفیق عزیز و شهیدم، شهید کتابچی و اگر در کنارش نشد در گوشه ای از قطعه ۲۹.
و اما پولی که دارم و می دهند، نیمی از آن را به عنوان پرداخت قرض هایم که یادم نیست و غیره به جبهه بدهید و نیمی دیگر را جهت مراسم ختم؛ و ختم مجالس را نمی خواهد پر شکوه و زیاد برگزار کنید؛ ختمی معمولی بگیرید.
نماز و روزه های قضا را تا جایی که بتوانم خودم بجا می آورم و باقی را مادرم می داند و به عهده شما میگذارم و اگر کسی از من طلب داشت به او بدهید و طلبی از کسی ندارم.
در ضمن مراسم دفن و ختم را به عهده برادرانم میگذارم.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاة.
مجتبی محبی فر ۶ اسفند ۱۳۶۶
از کلیه فامیل و آشنایان طلب حلالیت دارم.
یا رب! به منای عشق، قربانم کن وانگه به سرای خویش مهمانم کن
گو هیچ نیم لایق این دعوت تو از لطف ، طفیلی شهیدانم کن
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
ولادت : ۲۷ فروردین ۱۳۵۰
شهادت : ۵ مرداد ۱۳۶۷
عملیات : عملیات مرصاد – اسلام آباد غرب
مزار : بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه ۲۹ ردیف ۱۳۱ شماره ۴