حجتالاسلام «سید مهدی قریشی» نماینده ولیفقیه در استان آذربایجان غربی در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در ارومیه با تبریک فرارسیدن دهه فجر و گرامیداشت یاد امام خمینی (ره) و شهدای انقلاب اسلامی اظهار داشت: یکی از دلیل ماندگاری انقلاب و یکی از مولفه های مهم اقتدار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران مردمی بودن آن است، شاخصهای که بسیاری از کشورهای مدعی دموکراسی از این ویژگی بی بهره هستند.
وی تصریح کرد: حضور پرشور و گسترده مردم ولایی و بصیر ایران در این 43 سال اخیر ثابت کرده که آحاد مختلف مردم کشورمان در بزنگاه های حساس همیشه در صحنه حضور دارند و بی تردید در راهپیمایی 22 بهمن امسال نیز با شرکت حداکثری خود مایه ذلت و نا امیدی دشمنان می شوند.
امام جمعه ارومیه با اشاره به اهمیت تببین و روشنگری در جامعه، افزود: دشمنان نظام و انقلاب همواره به صورت خستگی ناپذیر در راستای ناکارآمد نشان دادن نظام تلاش می کنند و آنچه که امروز برتمام صاحبان فکر و اندیشه نه بصورت کفایی بلکه به صورت عینی واجب است جهاد تبیین است.
حجتالاسلام قریشی گفت: لذا وظیفه تمام مسئولین ذیربط است که مبانی و دستاوردهای انقلاب اسلامی را برای جوانان تبیین کنند و نهادهایی که می توانند بیش از همه در این زمینه نقش آفرین باشند نهاد بسیج، سازمان تبلیغات اسلامی و صدا و سیما است که باید جلودار این جهاد باشند.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سومین همایش ملی تاریخ شفاهی دفاع مقدس، رونمایی از کتب اسنادی و تاریخ شفاهی دفاع مقدس نهم و دهم بهمن برگزار میشود.
این همایش به همت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و کتابخانه ملی ایران در محل سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران برگزار خواهد شد.
انتهای پیام/ 141
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: با این که پنجاه و چند سالشان بود، اما بدن ورزیدهای داشتند.
همسر شهید: بله واقعا آمادگی جسمانی خوبی داشتند. اینجا که بودند با دوستشان سردار اسماعیلی قرار می گذاشتند و مدام به کوهنوردی می رفتند. مثلا یک بار به قله دماوند رفتند و یک سفر هم به قله سبلان در استان اردبیل داشتند.
حاج مرادعلی عباسیفر در دوران دفاع مقدس
**: یعنی با تجهزات حرفهای به کوهنوردی می رفتند؟
همسر شهید: بله، وسائل کوهنوردیشان هم به جا مانده و در جایی محفوظ از آنها نگهداری میکنیم. حاجآقا تعریف میکرد در بالای قله دماوند به خاطر بخارهای گوگردی، خیلیها حالشان بد شده بود. به غیر از قلههای بزرگ، هر هفته جمعهها برنامه کوهنوردی در کوههای اطراف تهران داشتند.
در ورزش شنا هم تبحر خاصی داشتند و شنایشان حرفهای بود.
**: حاجآقا در مراسم عروسی حسینآقا بودند؟ می خواهم بدانم به عنوان پدر داماد چه کار کردند که این ازدواج به راحتی برگزار بشود…
همسر شهید: عروسمان اهل شیراز است و پدرشان گفتند که اگر می شود عروسی را در این شهر بگیریم؛ چون یک سری از اقواممان مسن هستند و مسیر دور است و می ترسیم اتفاقی برایشان بیفتد. حاج آقا هم قبول کردند و مراسم به سادگی در دروازه قرآن شیراز برگزار شد. معمولا خانواده داماد، همه چیز را مشخص می کنند اما ما به این خواسته احترام گذاشتیم تا به بهترین نحو، برگزار بشود. بعدش هم که عروس و داماد به تهران آمدند.
**: حسینآقا چند ساله بودند که ازدواج کردند؟
همسر شهید: سال ۸۸ عقد کردند و سال ۸۹ ازدواجشان انجام شد. تقریبا ۲۲ ساله بود. وقتی رفت دانشگاه رفسنجان، همسرش هم دانشجوی آنجا بود که با هم آشنا شدند و شکر خدا ازدواجشان سر گرفت.
**: رشته حسین آقا چه بود؟
همسر شهید: فیزیک اتمی. البته خانمشان هم در همین رشته بودند و تحصیلات در رشته فیزیک را ادامه دادند.
**: موقع اعزامهایی که حاجآقا به عراق و سوریه داشتند، شما تشریفات خاصی داشتید؟
همسر شهید: نه، مثل همه مأموریتهای حاج آقا بود. به طور طبیعی صبح از خانه می رفتند و مثلا یک ماه دیگر می آمدند. البته آخرین مأموریتی که رفتند فرقهایی داشت. قبلش قرار بود بروند به کنگاور و پدر و مادرشان را زیارت کنند اما وقتی در راه بودند، یک نفر با ماشینش بوق زد و گفت: ماشینتان روغنسوزی دارد… اتومبیل حاج آقا خراب شد و نتوانستیم به کنگاور برویم.
بعد از چند روز، ماشینمان را تعمیر کردیم و تصمیم گرفتیم دوباره راهی کنگاور بشویم. تازه راه افتاده بودیم که در میدانگاه نزدیک محل زندگیمان، لاستیک و چرخ ماشین در رفت! یکی از دوستان حاج آقا آنجا بود و اصرار داشت که صدقه بدهیم. بالاخره آن روز هم نشد به کنگاور برویم. حاج آقا می گفتند: خیل دوست داشتم بروم و پدر و مادرم را ببینم… حاج مراد بدون این که پدر و مادرش را ببیند، راهی آخرین مأموریتشان شد.
سردار شهید حاج مراد عباسیفر در سوریه
در ساختمانمان یک نگهبان داشتیم و در زمان هایی که شیفت نداشتند، با ماشینشان کار می کردند. روزی که حاج مراد می خواستند به سوریه بروند هم به ایشان گفتند که به فرودگاه ببرندشان. قدری کرایه هم بیشتر می داد که منتی نباشد. آن روز اتفاقا آقای نگهبان، شیفت داشت. گفته بود: شرمندهام که امروز نمی توانم در خدمت باشم اما الان برایتان آژانس می گیرم.
وقتی راننده آژانس آمد، همین که می خواستند حرکت کنند، ماشین خراب شد. وقتی که حاج آقا می خواستند پیاده بشوند، ساک حاج آقا هم به درب ماشین گیر کرد و پاره شد! دوباره زنگ زدند تا ماشین دیگری بیاید. خلاصه که سه بار این اتفاق افتاد. من احساس کردم همه چیز دست به دست هم داده بود تا حاج مراد این بار به سوریه نرود.
**: چه روزی بود؟
همسر شهید: دقیقا ۱۲ بهمن رفتند. یعنی کمی بیشتر از دو ماه بعد، به شهادت رسیدند. آن آخرها که تلفن می زدند، خیلی خسته بودند؛ چون مدام عملیات بود. صدایشان گرفته بود. پرسیدم خواب بودی؟… گفت: نه؛ اصلا خواب نداریم. همهش عملیاتیم… گفتم: پس کی می آیید؟ گفت: ان شا الله چند روز دیگر بعد از عملیات اگر عمری باشد، می آیم. فعلا که عملیات داریم… که دیگر شهید شدند…
**: شما اصراری نداشتید حالا که حاج آقا بهمنماه رفتهاند، شب عید در تهران و پیش شما باشند؟
همسر شهید: نه، اصلا. چون من واقعا اعتقاد دارم حاج مراد باید به مسلمانها کمک میکرد. ولی پدرشان تماس گرفته بودند و گفته بودند حداقل برای عید بیا و دوباره برو. گفته بود: خیلی شلوغ است و نمی توانم بیایم. پدر حاج آقا خیلی اصرار کرده بودند.
**: آخرین تماس چه روزی بود؟
همسر شهید: ایشان ۱۶ فروردین شهید ۱۳۹۶ شهید شدند و آخرین تماس ما شب قبلش ساعت ۱۱ بود.
**: فقط ایشان می توانستند تماس بگیرند؟
همسر شهید: ما هم می توانستیم تماس بگیریم. ایشان تلفن همراه داشتند و ما هم می توانستیم تماس بگیریم اما زمانی که در عملیات و در خط بودند خیلی کم می توانستند تماس بگیرند چون خیلی خطها جابجا و خط روی خط می شد.
بعد از تماس با ما، حاج آقا با پدرشان تماس می گیرند. پدر شوهرم تعریف می کرد که در تماس آخر گفته بود که دیگر من را نمی بینید!
در تماس با من هم گفت: خودمان هم نمی دانیم کجاییم… اما چند روز قبلش که تماس گرفتم، گفت شکر خدا الان با آب فرات وضو گرفتم…
حاج مراد در آخرین گزارش و دستنوشتی که همراه وسائلش برای ما آوردند، نوشته بود که ما ۵ صبح جلسه داشتیم و حرکت کردیم به منطقه معردس در استان حماه… این آخرین یادداشت حاج آقا بود.
از آنجا که می روند، به خانهای مشکوک میشوند. حاج مراد فکر کرده بودند که بچههای خودی آنجا هستند. می روند و صدا می کنند و «یا زینب» می گویند تا ببینند نیروهای خودی هستند یا نه. گویا همزمان عملیات آنها هم شروع می شود و همزمان حاج آقا را با تیر مستقیم می زنند. حاج حیدر و چند مدافع حرم فاطمیون را هم همانجا شهید کردند.
سردار شهید حاج مراد عباسیفر در کنار حاج قاسم سلیمانی
**: پیکر آنها هم نیامد؟
همسر شهید: چرا؛ پارسال پیکر چهارنفر از آنها را آوردند. اتفاقا به ما گفتند که شاید یکی از آن چهار نفر حاج آقا باشد. من و پسر بزرگم آزمایش دی ان ای دادیم که مشخص شد به غیر از حاج حیدر (شهید جنتی) دو نفر از شهدا افغانستانی بودند و یک نفرشان هم پاکستانی بود. اما حاج آقا در همان موقع شهید شدند.
**: پس ماجرای عکسی که از پیکر حاج آقا هست، چیست؟
همسر شهید: این عکس را خود داعشیها منتشر کردند. سه تا عکس از حاج آقا را همزمان منتشر کردند که افتخار کنند یک فرمانده نزدیک حاج قاسم را شکار کرده اند.
تصویری که داعشیها از پیکر حاج مراد منتشر کردند
**: احتمالا جایی هم برده اند که کسی از مکان پیکر حاج آقا خبری ندارد… د.
همسر شهید: بله؛ احساس کرده اند که می توانند از طریق پیکر حاج آقا امتیازاتی بگیرند. همان اوایل هم از طرف سپاه به ما گفتند که داعشیها منتظر شناسایی حاج آقا هستند. می خواهند میزان اهمیت مقام حاج مراد را بسنجند. شما هیچ چیزی نگویید. ما چیزی نگفتیم اما فضای مجازی پر شد از عکسها و خبرهای مربوط به حاج مراد.
شهرستان ما هم یک شهرستان کوچک است و بسیار کامل، همه چیز را می دانستند.
**: البته از لباس و ظاهر حاج آقا هم به راحتی می شد تشخیص داد که از فرماندهان بوده اند… هیچ موقع بحث تبادل مطرح نشد؟
همسر شهید: نه؛ دیگر صحبتی از تبادل مطرح نشد چون احتمالا خود داعشیها هم نمی دانستند که پیکر حاج آقا کجاست.
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: امروز سالروز شهادت جوانی است که برای همین نزدیکیها بود. در محلهای در جنوب شهر. در کنار بازار مولوی. البته من از قرنهای گذشته سخن نمیگویم! من از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر در کنار ما زیست. مانند ما در همین دوران زندگی کرد. درس خواند، کار کرد. او به سادگی زندگی کرد و به سادگی بار سفر را به سوی مقصد بست و رفت. آنقدر ساده و بی آلایش که کسی او را نشناخت. حتی خانواده اش!
تنها تفاوت او با امثال ما «يقين» او بود. او راه را شناخته بود. فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد. برای دقايق عمرش برنامه داشت. زندگیاش با آنچه خداوند برای انسانها ترسیم کرده منطبق بود. او میگفت، «چرا این گونه ايد؟! کمی بالا بیایید، بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است! چرا به این ویرانه دل خوش کرده اید؟ چرا؟» او میگفت و ما خفتگان در دامان غفلت، فقط به او نظاره میکردیم!
هر چه میگذشت نورانیت باطن او در کلام و رفتارش تأثیر بیشتری میگذاشت؛ زیرا او اسیر دام دنيا نشد. برای ما از بالا میگفت. از اینکه اگر برای خدا کار کنید و اخلاص داشته باشید، چشمههای حکمت الهی به سوی شما جاری میشود و ما مطمئن بودیم که خودش با تمام وجود از چشمههای حکمت الهی نوشیده است.
او اهل آسمان شده بود و با اهل زمین کاری نداشت. اما دلش به حال ما میسوخت. میگفت، «روزی باید از این منزل برویم. پس چرا مهیای سفر نشده ایم؟!» و ما قدرش را ندانستیم. تا اینکه او هم مانند بقیهی خوبان با کاروان شهدا به آسمانها رفت.
وقتی که پیکرش در بازار و مسجد تشییع شد باز هم کسی او را نشناخت. از برخی علما شنیدم که میگفتند، فقط یک نفر او را شناخت. آن هم کسی بود که این جوان را در دامان خود تربیت کرد؛ استادالعارفین، آیت الحق حضرت «آیتالله حق شناس». مردم وقتی دیدند که ایشان در مراسم ختم حضور یافتند و در منزل این شهید نیز حاضر شدند و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کردند، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته!
حضرت آیتالله حق شناس کرامات و خاطرات عجیبی از این بنده مخلص پروردگار بیان کردند و گفتند، «آه آه، آقا، در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میشود یا نه؟»
احمد آقا نوزده بهار در کنار ما بود تا راه درست زیستن و درست سفر کردن از این عالم خاکی را بیاموزیم. یادش گرامی!
در ادامه به مناسبت سی و پنجمین سالگرد شهادت شهید «احمدعلی نیری» خاطراتی از زندگی این شهید از کتاب «عارفانه» را میخوانید:
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: امروز سالروز شهادت جوانی است که برای همین نزدیکیها بود. در محلهای در جنوب شهر. در کنار بازار مولوی. البته من از قرنهای گذشته سخن نمیگویم! من از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر در کنار ما زیست. مانند ما در همین دوران زندگی کرد. درس خواند، کار کرد. او به سادگی زندگی کرد و به سادگی بار سفر را به سوی مقصد بست و رفت. آنقدر ساده و بی آلایش که کسی او را نشناخت. حتی خانواده اش!
تنها تفاوت او با امثال ما «يقين» او بود. او راه را شناخته بود. فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد. برای دقايق عمرش برنامه داشت. زندگیاش با آنچه خداوند برای انسانها ترسیم کرده منطبق بود. او میگفت، «چرا این گونه ايد؟! کمی بالا بیایید، بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است! چرا به این ویرانه دل خوش کرده اید؟ چرا؟» او میگفت و ما خفتگان در دامان غفلت، فقط به او نظاره میکردیم!
هر چه میگذشت نورانیت باطن او در کلام و رفتارش تأثیر بیشتری میگذاشت؛ زیرا او اسیر دام دنيا نشد. برای ما از بالا میگفت. از اینکه اگر برای خدا کار کنید و اخلاص داشته باشید، چشمههای حکمت الهی به سوی شما جاری میشود و ما مطمئن بودیم که خودش با تمام وجود از چشمههای حکمت الهی نوشیده است.
او اهل آسمان شده بود و با اهل زمین کاری نداشت. اما دلش به حال ما میسوخت. میگفت، «روزی باید از این منزل برویم. پس چرا مهیای سفر نشده ایم؟!» و ما قدرش را ندانستیم. تا اینکه او هم مانند بقیهی خوبان با کاروان شهدا به آسمانها رفت.
وقتی که پیکرش در بازار و مسجد تشییع شد باز هم کسی او را نشناخت. از برخی علما شنیدم که میگفتند، فقط یک نفر او را شناخت. آن هم کسی بود که این جوان را در دامان خود تربیت کرد؛ استادالعارفین، آیت الحق حضرت «آیتالله حق شناس». مردم وقتی دیدند که ایشان در مراسم ختم حضور یافتند و در منزل این شهید نیز حاضر شدند و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کردند، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته!
حضرت آیتالله حق شناس کرامات و خاطرات عجیبی از این بنده مخلص پروردگار بیان کردند و گفتند، «آه آه، آقا، در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میشود یا نه؟»
احمد آقا نوزده بهار در کنار ما بود تا راه درست زیستن و درست سفر کردن از این عالم خاکی را بیاموزیم. یادش گرامی!
در ادامه به مناسبت سی و پنجمین سالگرد شهادت شهید «احمدعلی نیری» خاطراتی از زندگی این شهید از کتاب «عارفانه» را میخوانید: