گروه بینالملل دفاعپرس: در جریان وقوع جنگ داخلی بین سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵ در کشور بوسنی بشریت شاهد یکی از بزرگترین و خونبارترین قتلعامها و نسلکشیهای تاریخ بویژه پس از پایان جنگ جهانی دوم بود. نبردی داخلی که مسلمانان قربانیان آن بوده و تعداد هشت هزار نفر در زمانی در حدود یک هفته به دست سربازان صرب به قتل رسیدند.
ماجرای جنگ داخلی بوسنی بسیار مفصل است که جای بحث آن نه در این مقاله نمیگنجد و هم از حوصله مخاطب خارج است. اما چگونگی و نحوه قتلعام مسلمانان شهر «سربرنیتسا» ماجرای دیگر است که باید به مناسبت فرارسیدن سالروز این نسل کشی به آن پرداخته شود. همه چیز از روز ۱۶ آوریل سال ۱۹۹۳ شروع شد. روزی که شورای امنیت سازمان ملل متحد در قطعنامه شماره ۸۱۹ خود شهر «سربرنیتسا» را در جریان جنگ بوسنی «منطقه امن» اعلام کرد.
منطقه امن اعلام شدن شهر «سربرنیتسا» از سوی زمان ملل متحدد هم نتوانست سرنوشت شوم و تاریکی که مسلمانان این شهر را از جانب سربازان صرب درانتظار میکشید تغییر بدهد. به صورتی که فقط دو سال بعد از این قطعنامه بینالمللی و تنها اندکی قبل از پایان جنگ بوسنی شهر «سربرنیتسا» توسط سربازان صرب محاصره شده و از ۱۱ تا ۱۷ جولای سال ۱۹۹۵ چیزی در حدود هشت هزار نفر از مردم این شهر قتل عام شدند.
اما موضوعی که واقعه کشتار هشت هزار مسلمان شهر «سربرنیتسا» را رقم زد بسیار تعجبآور و سوالانگیز بود این بود که در جریان این جنگ ۴۰۰ سرباز مسلح هلندی به عنوان صلح بان از سوی سازمان ملل متحد برای ایجاد امنیت در این منطقه مستقر شده بودند در جریان حمله سربازان صرب به مسلمانان هیچ واکنشی نشان نداند و این انفعال آنها چراغ سبزی برای صربها جهت کشتار مسلمانان شهر «سربرنیتسا» بود.
پس از واقعه کشتار مسلمانان شهر «سربرنیتسا» اجساد بسیاری از کشته شدگان داخل گورهای دسته جمعی دفن شد که در تمامی سالهای بعد از پایان جنگ بوسنی شاهد کشف پیکرهای متعددی از کشته شدگان به مرور زمان بودیم. موضوعی که موجب شد تا داغ قتلعام آنها بعد از گذشت ۲۷ سال همچنان همانند روز نخست جان سوز و جان کاه باشد.
در این میان گورستان «پوتوچاری» یکی از نقاطی است که بسیاری از مسلمانان قتل عام شده توسط سربازان صرب به صورت دسته جمعی در آنجا دفن شده بودند. بر این اساس همه ساله شاهد حضور خانوادهها و بستگان کشتهشدگان در این مکان هستیم که برای ادای احترام و یادبود عزیزان از دست رفته خود گردهم جمع میشوند.
در روزهای اخیر پیکر ۵۰ تن از بوسنیاییهایی که در نسلکشی «سربرنیتسا» در سال ۱۹۹۵ میلادی قتلعام شده بودند، به مرکز یادبود «پوتوچاری» منتقل شد و خانوادهها و دوستان قربانیان با گریه و نیایش روز جمعه گذشته جمع شده بودند تا تابوتها را در سالن بیرون قبرستان بگذارند. امروز دوشنبه هم مراسم شییع جنازهها انجام شد و آنها به خاک سپرده شدند.
در این میان اجساد اکثر این ۵۰ قربانی ناقص بودند و محققان پس از پیدا شدن این اجساد در چندین گور دسته جمعی در اطراف سربرنیتسا، از طریق تجزیه و تحلیل دیانای پی به هویت آنها بردند. زیرا سربازان صرب اعضای بدن را در مکان های مختلف قرار میدادند تا بازرسان نتوانند اجساد را بیابند و شناسایی کنند.
از طرف دیگر با گذشت چیزی نزدیک به سه دهه از این جنایت تاریک علیه بشریت هنوز هم بسیاری از مردم شهر «سربرنیتسا» امیدوار هستند که بستگان ناپدید شده آنها که به دست سربازان صرب کشته شدهاند را در گورهای دستهجمعی جدیدی که کشف میشوند پیدا کنند تا بتوانند آنگونه که میخواهند برای عزیزان خود مراسم تشییع و تدفین برگزار کنند.
اگر میخواهید با متهان اصلی و جنایتکاران کشتار هشت هزار مسلمان شهر «سربرنیتسا» آشنا شوید بهتر است بدانید این افراد شامل «رادووان کاراجیچ» رئیسجمهوری پیشین جمهوری صرب بوسنی و «راتکو ملادیچ» فرمانده پیشین ارتش صربستان هستند که به عنوان عاملان اصلی این جنایت شناخته شدند.
بر این اساس، «کاراجیچ» و «ملادیچ» به ترتیب در ۲۱ ژوئیه ۲۰۰۸ در بلگراد و ۲۶ مه ۲۰۱۱ در لازاروو دستگیر شدند. ضمن اینکه در سال ۲۰۱۰ نیز پارلمان صربستان بابت قتلعام «سربرنیتسا» از مردم این شهر و جامعه جهانی عذرخواهی کرد.
جنایت «سربرنیتسا»، اما یک درس بزرگ و فراموش نشدنی برای مردم دنیا به خصوص مردم کشور ما دارد و آن غیرقابل اعتماد بودن نهادها و سازمانهای بینالمللی و همچنین غیرعقلانی بودن جلب حمایت قدرتهای بزرگ است. حتی نهاد بزرگ و معتبری، چون سازمان ملل متحد نیز در این ماجرای خونین ناکارآمدی خود را به خوبی به همه مردم و کشورهای جهان ثابت کرد.
در پایان باید گفتاین قتل عام از سوی دادگاه های بین المللی و ملی بوسنی یک نسل کشی اعلام شده است، اما رهبران صرب در بوسنی و رهبران کشور صربستان، علیرغم شواهد غیرقابل انکار آنچه که رخ داد، همچنان آن را کم اهمیت جلوه میدهند یا حتی آن را انکار میکنند.
انتهای پیام/ ۱۳۴
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
رئیس مجلس شورای اسلامی با ارسال پیامهای جداگانهای روز ملی ۸ کشور را به همتایان خود تبریک گفت.
به گزارش مجاهدت از مشرق، محمدباقر قالیباف رئیس مجلس شورای اسلامی در پیامهای جداگانهای، فرارسیدن روزهای ملی و استقلال پاکستان، یونان، بلغارستان، بنگلادش، بوسنی و هرزگوین، غنا، سنگال و نامیبیا را به رؤسای مجالس قانونگذاری این کشورها تبریک گفت.
قالیباف در این پیامها ضمن ابراز امیدواری نسبت به تحکیم و تقویت روابط پارلمانی با مجالس کشورهای مذکور، بر آمادگی مجلس شورای اسلامی برای توسعه گفتگوها و رایزنیهای فیمابین در سطوح مختلف و تسهیل و تسریع همکاریها در زمینههای مورد علاقه طرفین تاکید کرد.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: برخی از شهدای مدافع حرم، جوانتر هستند و سابقه جهادی کمتری داشتهاند اما نامشان خیلی فراگیر است. چرا ما اینقدر شهید عباسیفر را کم میشناسیم؟
همسر شهید: به نظرم خودشان هم دوست داشتند گمنام باشند. هر کاری که انجام می دادند به خاطر رضای خدا بود؛ نه به خاطر اسم و رسم. اتفاقا بروبچههای بسیج محلهمان هم قبل از عید به منزل ما آمدند و تعجب کردند که ساکن این محلهایم و نمیدانستند نزدیک به ۱۸ سال است در این محله زندگی میکنیم.
**: محله شما هم شهیدان مدافع حرم زیادی دارد، از شهید رسول خلیلی و شهید فرزانه گرفته تا شهید محمدخانی و عمار بهمنی و سردار تقویفر…
همسر شهید: حاج آقا همیشه برای نماز به مسجد پیامبر اعظم در شهرک شهید محلاتی می رفتند…
**: شهید عباسیفر، متولد اول اسفند ۱۳۴۵ بودند. چه سالی ازدواج کردید؟
همسر شهید: سال ۱۳۶۵.
**: یعنی حاج آقا ۲۰ ساله بودند… شما چند سالتان بود؟
همسر شهید: من متولد ۱۳۴۳ هستم. پدر حاج آقا هم دیر برایشان شناسنامه گرفتند و تاریخ حقیقی تولدشان همان سال ۱۳۴۳ است. گویا آن سالها میخواستند پسرشان سربازی نرود اما بعدها می گفتند سرنوشت طوری رقم خورد که همه عمرشان در سربازی باشند!
**: شما هم اهل کنگاور هستید؟
همسر شهید: بله؛ ما با هم فامیل سببی بودیم. دختر دایی من، زندایی ایشان بود. شناخت ما برای ازدواج از طریق خانواده صورت گرفت.
**: سال ۶۵ کوران جنگ بود و با توجه به این که در منطقه کردستان فعال بودند، شما چطور راضی شدید به این ازدواج؟
همسر شهید: تنها هدف و انگیزهام این بود که به هر حال یک رزمنده به خواستگاریام آمده و من می توانم در جنگ، نقشی داشته باشم. از خواستگاری تا ازدواجمان فقط یک هفته طول کشید. به مرخصی آمده بودند و گفتند که نمیتوانم بیشتر بمانم. بعدش هم بلافاصله رفتند. آن زمان در کردستان عراق فعالیت می کردند.
**: یعنی اساسا فعالیتهایشان در کردستان بودند یا جنوب هم می رفتند؟
همسر شهید: تا جایی که من می دانم همه فعالیتهایشان در غرب خصوصا منطقه کردستان عراق بود.
**: چقدر احتمال میدادید در جریان جنگ به شهادت برسند؟
همسر شهید: همان روز خواستگاری گفتند راهی که من رفتهام ختم به شهادت می شود؛ شما موافق هستید یا نه؟ یعنی از اول این موضوع را مطرح کردند. خیلی وقتها ما منتظر شهادت ایشان بودیم. کردستان عراق هم خیلی ناامن بود و ما خودمان را برای این اتفاق، آماده کرده بودیم.
**: ایشان با میل خودشان ازدواج کردند یا اصرار خانواده بود؟ چون در آن حال و هوای جنگ، این که مسئولیت یک نفر دیگر هم روی دوش آدم بیاید، سخت است…
همسر شهید: با میل خودشان بود. وقتی آقامراد را معرفی کردند و آمدند برای صحبت، معلوم بود که با میل خودشان بوده.
**: پیش آمد که شما هم همراه ایشان در دوران جنگ به کردستان بروید؟
همسر شهید: نه؛ پیش نیامد.
**: زندگیتان را در همان کنگاور شروع کردید؟
همسر شهید: بله، اول، زندگیمان همانجا شکل گرفت و بعدش به شهرک شهید مفتح کرمانشاه رفتیم. بعد از جنگ، حاج مراد همچنان در قرارگاه رمضان مشغول بودند. بعد از آن، سال ۱۳۷۵ به تهران آمدیم و در شهرک شهید بروجردی ساکن شدیم. هجده سال هم هست که به شهرک شهید محلاتی آمدهایم.
**: حاج آقا سال اوایل ۹۲ بازنشسته شدند. ایشان سابقه جانبازی هم داشتند؟
همسر شهید: بله؛ اما درصد جانبازیشان بالا نبود. ۳۱ سال خدمت کردند و بازنشسته شدند. وقتی بازنشسته شدند، بلافاصله به عراق رفتند. تقریبا یک سال در عراق بودند و بعدش هم از سال ۹۴ به سوریه رفتند و سال ۹۶ هم شهید شدند.
**: شما به ماموریتهای ایشان عادت کرده بودید؟
همسر شهید: بله؛ ایشان تا آخر در نیروی قدس مشغول بودند و همواره به مأموریت میرفتند. من دیگر کاملا به این وضعیت عادت کرده بودم. در جریان کنفرانس سران کشورهای اسلامی هم خیلی فعالیت داشتند.
**: انتظار نداشتید که بعد از بازنشستگی دیگر به ماموریت نروند و بیشتر به بچهها و نوهها برسند؟
همسر شهید: ما باید اهمیت کارها را در نظر بگیریم. بار آخری که می خواست به سوریه برود، همه فامیل بسیج شده بودند تا جلویش را بگیرند. همه می گفتند تو وظیفه ات را انجام داده ای. خواهرم هم آمد و گفت اگر دینی بوده تو ادا کرده ای. کمی هم بمان و به زن و بچهات برس. حاج مراد هم گفت اگر بدانی چه بلایی سر بچههای شیعه می آورند، این حرف را نمی زنی.
حتی حاج قاسم سلیمانی هم به حاج مراد گفته بود: بارک الله که نماندی در خانه و آمدی تا به ما کمک کنی. یکی از دوستان حاج مراد هم می گفت: آنقدر شجاع بود که دیگر مثل او ندیدهام و نخواهم دید.
حاج قاسم یک یادداشت هم برای کتاب «شبی که مهتاب گم شد» نوشته بودند و در آن به شهادت حاج مراد اشاره کرده بودند. ایشان نوشته بودند:
بسمهتعالی
عزیز برادرم؛ علی عزیز؛
همه شهدا و حقایق آن دوران را در چهره تو دیدم.
یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زدهای که صدها نفر از آنها را همینگونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع میکنم و رویم نمیشود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را -مراد و حیدر را- از دست دادم، اما خودم نمیروم و نمیمیرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز لهله میزنم و به درد «چه کنم» دچار شدهام. امروز این درد همه وجودم را فراگرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخمهایم پاشاندی. تنهای تنهایم.
عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیدهام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.
برادر جاماندهات – قاسم سلیمانی
حاج قاسم برای مراسم ختم حاج مراد هم به مسجد محلهمان آمدند.
**: بعد از این که جنگ تمام شد و کمی اوضاع آرام شد، به بوسنی رفتند. شما از رفتن ایشان خبر داشتید؟
همسر شهید: بله، با اطلاع قبلی می رفتند. هر جایی می خواستند بروند به من می گفتند چون نه تنها مانعی نبودم، تشویقشان هم میکردم چون میدیدم که اسلام در خطر است. واقعا هر جایی هم که نیاز بود، جزو پیشتازان بودند. چند مرحله به بوسنی رفتند. دوستانشان می گفتند بارها تا مرز شهادت رفته اما عمرش به دنیا بود.
بعد از آن هم به آلبانی رفتند. یکی از مهمانان کنفرانس اسلامی بعد از شهادت حاج مراد آمده بود و اصرار کرد که به منزل ما بیاید. از اول تا آخر گریه می کرد و می گفت شما نمی دانید که حاج مراد چه شخصیتی داشت و چقدر شجاع بود…
در آنجا تنها بود و می دانید که مردم آن منطقه بویی از محبت نبرده اند اما آنقدر مردم آنجا دوستش داشتند که بعد از شنیدن خبر شهادتش، همهشان گریه می کردند. آنقدر محبت کرده بود که یک طور دیگری دوستش داشتند. یادم هست بارها از تلفن منزل (به رغم هزینهاش) زنگ می زد و احوال همسایهها و دوستانشان در آنجا صحبت می کردند و حالشان را می پرسیدند.
**: پس این همراهی شما بوده که باعث می شده ایشان مدام در ماموریت و فعالیت باشند. چرا که همراهی همسران خیلی مهم است… آقاعلیرضا چه سالی به دنیا آمدند؟
همسر شهید: سال ۱۳۸۴.
**: پس متولد شهرک شهید محلاتی هستند… در خانواده سردار عباسیفر، فرد دیگری هم بودند که اهل جنگ و جهاد باشند؟
همسر شهید: خانوادهشان خانوادهای سنتی و مذهبی هستند اما دیدگاههایشان با حاج مراد تفاوتهایی داشت. حاج مراد هم دوستی به نام سمیعی داشت که باعث تحولش شد. وقتی حاج مراد در مغازهای کار می کرد، آقای سمیعی همسایه مغازهشان بود که البته بعدها شهید شد. حاج مراد حتی عروسمان را به سر مزار ایشان برده بود و می گفت ایشان بود که من را راهنمایی کرد و اگر ایشان نبود، زندگی من اینگونه نمی شد.
شهید عبدالحسین سمیعی با آقامراد صحبت می کند و ۱۵ ساله بود که به رغم مخالفت خانوادهاش به جبهه می رود. برادرهای حاج مراد هم مشغول کار آزاد هستند.
**: پدر و مادر بزرگوار حاج آقا در قید حیات هستند؟
همسر شهید: شکر خدا حضور دارند و در شهر کنگاور زندگی می کنند.
**: فضای خانوادگی شما چطور بود؟ این که پذیرفتند دخترشان را به پاسداری بدهند که مدام در جبهه بوده…
همسر شهید: پدر و مادر من مذهبی و انقلابی هستند. زمان انقلاب هم متاسفانه خیلی از اقوام ما به خاطر اقدامات و عقاید پدر و مادرم، ما را طرد کردند و در مقابل ما جبهه گرفتند! برایشان سئوال بود که چرا این همه از انقلاب و امام حمایت می کنیم. برای همین متاسفانه کم کم ارتباطاتمان با فامیل، کمرنگ شد. پدر و مادرم الان هم در کنگاور زندگی می کنند.
**: شما چقدر به آنجا رفت و آمد می کنید؟
همسر شهید: خیلی کم. مثلا در عید نوروز یا تابستان اگر بشود، سری به آنجا می زنیم…
**: شهری خوش آب و هوا و دیدنی است…
همسر شهید: اما متاسفانه به آن نرسیدهاند؛ خصوصا معبد آناهیتا که اصلا از آن برای توسعه گردشگری استفاده مناسبی نکردهاند.
**: پسر بزرگتان حسین آقا چند سالشان است؟
همسر شهید: بیست و هفت سالشان است. ازدواج کرده اند و دو فرزند پسر هم دارند.
**: یعنی تا اینجا راه حاجآقا را ادامه دادهاند…
همسر شهید: من به پسر و عروسم گفتهام که به امر رهبرمان، باید باز هم فرزندانی بیاورند. مخصوصا دختر که یک رحمت الهی است و نصیب هر کسی نمی شود. زمان ما اصرار داشتند که فرزنددار نشویم اما الان و بعدها، سختیاش بر دوش جوان ها می افتد. جامعه پیر می شود و عده کمی از جوانها باید بار جامعه را به دوش بکشند. شکر خدا الان جوان ها را که می بینم، حس می کنم توجه بیشتری به این موضوع مهم دارند. اگر چه هزینهها هم بالا رفته…
**: البته به نظرم همانطور که امکانات بیشتر شده، توکل هم کمتر شده. پدران و مادران جوان از همین الان به فکر هزینه تحصیل فرزندشان در دانشگاه هستند که عجیب است… ان شا الله آقا علیرضا هم به زودی ازدواج میکنند و با تدابیر دولت آقای رئیسی، شرایط زندگی و ازدواج هم سهلتر میشود…گویا حاجآقا دورههای چتربازی و صخرهنوردی، جنگ تن به تن و چیزهایی شبیه به این را هم دیده بودند. این برای دوران جنگ بود یا بعد از آن؟
همسر شهید: این دورهها برای بعد از جنگ بود…
**: یعنی ایشان بعد از دوران جنگ، اینگونه نبودند که مشغول کارهای اداری بشوند و همواره آمادگی جسمی خودشان را حفظ می کردند…
همسر شهید: اصلا اینطور نبود که یک جا بنشینند. تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد. نمازش را می خواند و یک ساعتی استراحت می کرد. اگر بیرون می رفت هم به من می گفت که برایش دانلود کنم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد.
به گزارش مشرق، لبخند من انتقام من است، کتاب عجیبی است. آنقدر خوب نیست که بیشک و تردید خواندنش را به همه توصیه کنی، ولی آنقدر نکته برای فهمیدن دارد که نتوانی از آن بگذری. اگر دستکم یکی- دوتا از کتابهای تاریخ شفاهی و ادبیات دفاع مقدس را خوانده باشی، در دم متوجه میشوی که بوسنیاییها خیلی از این قافله عقب اند، خیلی…!
«راستش اینجا سخت میشود سن و سال آدمها را تشخیص بدهی. اولین بار این را در مواجهه با خانمی اهلِ سربرنیتسا فهمیدم. بچگیاش را در جنگ گذرانده بود و با چینهای عمیقی که روی صورتش داشت، جور درنمیآمد. بعدها فهمیدم بندۀ خدا ۳۳ بهار بیشتر از عمرش نگذشته است. مادرم همیشه میگوید غم و غصه آدم را پیر میکند. یکجورهایی توی دلم فکر میکردم این هم از رندیهای زنانه است در توجیه سن و سال!»[۱]
متنی که خواندید، بخشی از سفرنامۀ بوسنی من و خانمی که در کتابم به آن اشاره کردم، «جوا آودیچ» است. توی نمایشگاه کتاب تهران دیدمش؛ در حالی که تلاش میکرد شال روی سرش را در وضعیت قابل قبولی تنظیم کند، از من تشکر میکرد که عکسِ خیلی زیاد خوبِ رضا برجی را برای جلد کتابش کار کردم! من آن موقع چیز زیادی از بوسنی نمیدانستم و فقط کتاب خانم آودیچ را خوانده بودم؛ چون میخواستم برایش جلدی طراحی کنم و … ، ولی بعد این خواندنها دری به رویم باز شد؛ به دنیایی جدید با کلی سؤال بیجواب.
«لبخند من انتقام من» است، کتاب عجیبی است. آنقدر خوب نیست که بیشک و تردید خواندنش را به همه توصیه کنی، ولی آنقدر نکته برای فهمیدن دارد که نتوانی از آن بگذری. اگر دستکم یکی- دوتا از کتابهای تاریخ شفاهی و ادبیات دفاع مقدس را خوانده باشی، در دم متوجه میشوی که بوسنیاییها خیلی از این قافله عقب اند، خیلی…!
این کتاب کودکی تا بزرگسالی دختری را روایت میکند که جنگ، کودکیاش را دزدیده و سایۀ شوم جنگ حتی در بزرگسالی هم دست از سر زندگی او بر نداشته است. کتاب از اصول و قواعد این سبک نوشته پیروی نمیکند و بیشتر به دلنوشته و خاطرهگویی شبیه است. خاطرههایی که یک جا به آه و ناله میرسد، یک جا به قربان صدقه و یک جا هم به تقدیر و تشکر، ولی شاید همین سادگی در روایتکردن است که خیلی چیزها را دربارۀ این مردم به ما میشناساند.
اولین و مهمترین چیزی که با خواندن کتاب توجه شما را جلب میکند، این است که کم و بیش میفهمید وقتی از مسلمانان بوسنی و هرزگوین حرف میزنیم، دقیقاً از چه چیزی سخن میگوییم؟!
میفهمید که با رزمندههای بسیجی حزباللهی طرف نیستید. بوسنیاییها مسلماناند، ولی به سبک خودشان؛ جنگ را از سر گذراندهاند، ولی به سبک خودشان. آن ادبیات استکبارستیزانهای را که احیاناً انتظار دارید، بینشان پیدا نمیکنید. مثلاً من باورم نمیشد بعد از آنهمه گله و شکایتی که نویسنده در کتابش از سربازان هلندیِ صلح سازمان ملل داشته که در امنیت حضورشان کشتار سربرنیتسا اتفاق میافتد، چند فصل بعد بهراحتی در این باره حرف بزند که او و خانوادهاش از هلند تقاضای پناهندگی بکنند و در نهایت، این هلند باشد که آنها را نپذیرد! یعنی برای منِ ایرانی حتی چنین تصوری دور از ذهن است، ولی روحیۀ بوسنیایی با آن مسئلهای ندارد.
یا اگر فکر میکنید مردم بوسنی هم مثل مردم ما، صبح تا شب در رسانههای گوناگون از جزئیات جنگ و عملیاتهای زمان جنگشان میشنوند و میخوانند، اشتباه میکنید. در یکی از عجیبترین قسمتهای کتاب، نویسنده تنها چندسال بعد جنگ در مصاحبۀ دانشگاه با این پرسش روبهرو میشود که سالروز فاجعۀ سربرنیتسا کِی بوده و جز او – که خودش اهل آن شهر بوده و روز حادثه در شهر حضور داشته- دانشجوی دیگری چیزی در این باره نمیداند! اصلاً حرفزدن در این باره در کتابهای درسیشان ممنوع است.
«ما باید این هدف را برای خودمان تعریف کنیم که واژۀ نسلکشی وارد منابع درسی ما بشود.»[۲]
وقتی همه به سکوت سوق داده میشوند اوضاع اینطور پیش میرود که وقتی کسی حرف میزند، محکوم است به نالهکردن و غرزدن. دیگران نه تنها از ظلمی که رفته باخبر نمیشوند، بیرحم هم میشوند. همانطور که نویسنده در کتاب تعریف میکند، همکلاسیهایش او را بین خودشان نمیپذیرند و خیلی راحت به او میگویند که به شهرش برگردد و استاد دانشگاه جوا هم به او میگوید: شما سربرنیتساییها فقط بلدید خواهش و التماس کنید!
ظاهراً جوا آودیچ، نویسندۀ خوبی نیست، ولی تصمیمش را برای نوشتن تحسین میکنم. چند روز پیش یک نظرسنجی دیدم که پرسیده بود: نوشتن شجاعت بیشتری میخواهد یا رقصیدن؟! نوشتن بیشتر رأی آورد و واقعاً هم اینگونه است. در بین مردم و فرهنگی که هیچ اهمیتی به حفظ خاطرات جنگ نمیدهند، دست به قلم بردن و نوشتن، کار سختی است؛ کاری که با تمام سختیاش نویسنده به سراغش رفته، چون متوجه ضرورت آن شده است؛ چیزی که در اسم کتاب هم به آن اشاره کرده و به نظرش سختترین انتقامی است که آنها میتوانند از جنگ بگیرند.
«لغت انتقام با آن معنایی که به ذهن شما خطور کرده است، مد نظر من نبوده. انتقام از این بابت بهرغم اینکه آنها [صربها] خواستند ما نباشیم ولی ما هستیم، زنده ماندیم و مینویسیم.»[۳]
قطعاً ترجمۀ خوب کتاب خیلی به کمکش آمده؛ طوری که دارم به این فکر میکنم شاید نسخۀ فارسی از نسخۀ بوسنیاییاش خواندنیتر باشد! و اتفاقاً مترجم یک مقدمه هم بر کتاب دارد و توضیحاتی جامع دربارۀ آنچه در آن سالها بر سر این مردم آمده، میدهد. شاید اگر بگوییم که مقدمۀ مترجم، بهترین بخش کتاب است، سخنی به گزاف نگفته باشیم.
در بارۀ جنگ بوسنی، ادبیات و سینما خلق نشده؛ یعنی آنقدر محدود است که به سمت صفر میل میکند و در این قحطسالی، همین محدودها ارزش چندین برابری پیدا میکنند.
جوا آودیچ ترجمۀ بوسنیایی کتاب دا را خوانده و آنقدر تحت تأثیر قلم جزئینگر آن قرار گرفته که برای ترجمۀ فارسی کتابش مقدمهای در مقایسه زندگی جوا در سربرنیتسا و زهرا در خرمشهر نوشته؛ جنگی که هر دو از سر گذراندند و دغدغهای که آنها را وادار به نوشتن کرده است. دغدغهای که امیدوارم مثل ویروس سرشناس این روزها، هرچه بیشتر و بیشتر بینشان سرایت کند!
«جای دیگری در دنیا یک زهرا و جوای دیگر در حال زجرکشیدن از جهنم جنگ هستند… . باید قبل از آنکه دیر شود، بیدار شویم. جهان پر است از زهرا و جوا. آنها با گذشت زمان از بین خواهند رفت و من نگران تکرار گذشته در آیندهام. میترسم دختر دیگری سرنوشت زهرا و مادرم را تجربه کند… .»[۴]