بوی باروت بوی باران

سعید عاقبت به خیر شد


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت هفتم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

رقابیه 

ساعت یک بامداد چهارشنبه چهارم فروردین ماه سال ۱۳۶۱ مرحله دوم عملیات فتح‌المبین با کلمه رمز یا زهرا (س) آغاز شد و نیروهای ایران اسلامی در اولین ساعات شروع عملیات تلفات سنگینی بر دشمن وارد آورده و به مواضع دشمن در جبهه‌های غرب شوش و دزفول دست می‌یابند. در این مرحله از عملیات، تنگه رقابیه و ارتفاعات میشداغ پاکسازی می‌شود. این مأموریت به عهده قرارگاه فتح بود تا با تصرف تنگه رقابیه ضمن تهدید عقبه نیروهای عراقی در منطقه قرارگاه فجر نیز موجب کاهش حمله دشمن به قرارگاه قدس شود. قرارگاه‌های نصر و قدس نیز در این مرحله مأموریت داشتند تا با ترسیم خطوط پدافندی خود در مقابل دشمن مقاومت کنند. قرارگاه فتح از دو محور عملیات خود را آغاز کرد. یک تیپ پیاده همراه یک گردان زرهی با هدف تصرف ارتفاعات رقابیه از حاشیه تنگه رقابیه و آب گرفتگی وارد عمل شدند.

تبادل آتش در رقابیه خیلی سنگین بود، عراقی‌ها برای راندن نیروهای ایران زمین و زمان را به هم می‌دوختند، گاه تصور می‌شد که گلوله‌های توپ مثل رگبار می‌باریدند منطقه به جزیره‌ای می‌ماند که از هر سو با آتش محاصره می‌شد. حمید می‌دید که لحظه به لحظه نعل محاصره، او و نیروهایش را به تنگه می‌فشارد با اینکه بخشی از نیروهای عراقی عقب نشسته بودند ولی تعدادی از آنها همچنان تنگه را به زیر آتش می‌بردند. 

خبر در همه جا پیچید که رقابیه شده مقتل رقابیه از دست می‌رود در خط هم رعب سنگینی به نیروها وارد می‌شد، چون برای عقبه امکان کمک و اعزام نیرو وجود نداشت لذا باید می‌ایستادند. لباس‌های حمید سراپا خون بود. بچه‌های گردان یا زهرا گویان به شهادت می‌رسیدند و حمید در خط بی‌وقفه فریاد می‌کشید و نیروهایش را جابجا می‌کرد و از دوستانی دست می‌شست که شب قبل، هنگام آموزش آنها را در چادر جمعی دور خود جمع کرده و گفته بود برادران اگر خواستید بمانید برای حمله دیگر مجبورتان نمی‌کنم. 
این عملیات عملیات سنگینی هست. فتوره‌چی و دیگر بچه‌ها.

هر کدام بی صدا و خاموش فقط با یک نگاه معنی دار، حمید را در گوشه چادر آموزشی متقاعد کرده بودند. حالا آنها را یک به یک از دست می داد. بوی باروت در آن لحظات، تندتر و تلخ تر گلویش را می سوزاند ولی بغض اش نمی ترکید تا حسابی گریه بکند. 

دیگر فتوره چی جوابش را نمی‌دهد گلوله‌های توپ و خمپاره در وجب به وجب تنگه فرود می‌آمدند امکان تکان خوردن نبود هر کس جای خودش می‌بایست پدافند بکند به قول یکی از رزمنده‌ها كور، توتوفون بوراخماز همه کارگرای عالم جمع شده بودند که فتیله‌های توپ صدام را روشن کنند. تا صبح تعداد زیادی از بچه‌های گردان حمید شهید می‌شوند و در آن شب نیروهای عمل کننده و اهالی اهواز، خواب به چشمانشان نمی‌رود ولی دیوارهای آتش محاصره فرو می‌ریزند و فردا در زیر آفتاب صبحگاهی حمید در پی بچه‌های گردان می‌گردد. 

پلاک فتوره‌چی را پیدا می‌کند با هر نگاهی که به دور و اطراف می‌اندازد پلاک تا استخوان دست زخمیاش فرو می‌رود و تا رسیدن به خانه، همه خاطراتش را با حماسه رقابیه گره می‌زند. دو تیپ نیز محور اصلی حرکت خود را تنگه زلیجان به منظور دورزدن دشمن قرار می‌دهند و در نتیجه موفق می‌شوند، تنگه رقابیه و میشداغ به همراه تعداد زیادی تجهیزات سنگین دشمن را به تصرف درآورند. به دنبال آن با نیروهای عراقی از فشار خود در محور عین خوش کاسته و پاتک‌های سنگین را متوجه منطقه رقابیه کردند و به رغم این که خطوط پدافندی نیروهای خودی در داخل تنگه تا آستانه سقوط پیش رفت ولیکن مقاومت نیروهای خودی به حفظ و تامین اهداف این مرحله منجر می‌شود. 

احمد کاظمی همیشه از بی‌پروایی حمید نگران بود، هر لحظه احساس می‌کرد که حمید را از دست خواهد داد. چون حمید در حمله‌ها، کمین‌ها و جمع آوری اطلاعات کارهای خارق‌العاده انجام می‌داد و هر بار معمولاً از میان خون و آتش جان به سلامت می‌برد و برمی‌گشت. اهواز بودیم در منزل به صدا درآمد پیش خود گفتم، حمید بازگشته، در را سریع باز کردم و گفتم: حمید، این چه قیافه‌ای هست؟! اصلا انتظار نداشتم. با این سرو وضع او را ببینم به کسی می‌ماند که از مقتل برگشته بود سرتا پا خون اما خبرهای خوشی داشت که چگونه رقابیه را از محاصره عراقی ها در آوردند نام شهدا را یکی یکی به زبان می‌آورد ولی وقتی به نام فتوره‌چی رسید تأمل و سکوتش سنگین می‌شود و می گوید: سعید عاقبت به خیر شد، شهید شد؟

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

سعید عاقبت به خیر شد بیشتر بخوانید »

حمید با خونش ثابت کرد به جای کسی چشم ندارد


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت ششم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

بی نشان 

مهدی در مرحله‌ی دوم عملیات بیت‌المقدس ترکش خورد به کمرش درد شدیدی داشت سریع فرستادنش عقب هم نگران خودش بودم هم نگران حمید که چطور بهش خبر بدهم. هنوز مردد بودم که خودش تماس گرفت گفت: نگران نباش.

گفتم: بالاخره پیش می‌آید دیگر. فقط باید یک کم تحمل داشته باشیم.

فکر می‌کردم می‌خواهد خبر شهید شدن کسی را بدهد که شنیدم گفت: حالا که مهدی نیست ما که هستیم.

گفتم: تو از کجا شنیدی؟

گفت: کلاغه خبر آورد. فقط زنگ زدم بگویم نگران نباش این مهدی‌ای را که من می‌شناسم به این سادگی جان به عزرائیل نمی‌دهد. 

عملیات تمام شد. حمید آمد عقب گفت: چند روز می‌خواهد برود ارومیه. 

گفتم: به‌شرط این‌که برگردی

گفت: قبول.

رفتیم بیمارستان دیدیم مهدی هم می‌تواند مرخص شود. برش داشتیم بردیمش خانه و آن‌قدر گفتیم و خندیدیم که هرگز آن روز را فراموش نمی‌کنم یادم به خنده‌های حمید می‌افتاد، بعد از عملیات فتح‌المبین که هی به من مجرد، پیله کرده بود می‌گفت: باید زن بگیرم و من زیر بار نمی‌رفتم و او باز می‌گفت: زن و بچه شیرینی زندگی‌اند. نباید از این شیرینی‌ها محروم ماند.

همان‌جا از مهدی و حمید قول گرفتم که خودشان را آماده کنند. برای عملیات بعدی و برگشتم رفتم گلف اهواز، آقا محسن منتظر بود. گفت: قرار شده مهدی را با کمک حمید بگذاریم فرمانده یکی از یگان هامان.

من مخالف بودم و او موافق هر دو برای بودن و نبودن مهدی دلیل می‌آوردیم من ناگهان احساس تنهایی کردم. به خودم گفتم: حدسم درست بود مهدی خیلی وقت هست از دستم رفته با آن توان و با آن فرماندهی و با آن نیرو‌های تحت امر و با آن سرسپردگی نیرو‌ها قادر بود فرمانده یگان دیگر باشد. حقش هم بود. 

منتها من نمی‌توانستم نبودش را تحمل کنم و هی اصرار می‌کردم. می‌گفتم: تیپ نجف را بچه‌های آذربایجان اداره می‌کنند و فقط مهدی می‌تواند.بی‌فایده بود. فقط می‌شنیدم نه از خشم دست برداشتم و افتادم به التماس که تو را خدا بگذارید مهدی پیش من بماند. 

آقا محسن گفت: ما یک تیپ داریم به اسم عاشورا که می‌خواهیم بسپاریمش به بچه‌های همین منطقه آذربایجان تو خودت بگو! کی را می‌توانیم بگذاریم جز مهدی، که هم لیاقتش را داشته باشد هم حرفش را بخوانند؟ 

سکوت کردم مجبور بودم سکوت کنم و سکوت هم یعنی رضا با همین سکوت و همین رضا رفتم پیش مهدی بهش گفت: چه خوابی براش دیده‌اند. خیلی شگفت‌زده شد. باور نکرد. گفت: انشاء الله که این‌طور نشود. من دوست دارم همین‌جا توی نجف بمانم.

عقیده داشت اگر آن یگان را بدهند به یک منطقه خاص مشکل به وجود می‌آید. به آقا محسن هم همین را گفت. آقا محسن اول آرام، بعد با تحکم دستور داد باید تیپ عاشورا را دست بگیری مهدی اگر نیاز نبود این‌طور حرف نمی‌زدم. 

مهدی بالاخره قبول کرد حمید هم باهاش رفت. من ماندم تنها. حالا شده بودیم سه یگان. ما در گذشته دو یگان بودیم که توی یک خط و محور عمل می‌کردیم همیشه هم مکمل هم بودیم. یگان ما و یگان خرازی یعنی تیپ نجف و تیپ امام حسین حالا با تیپ عاشورا می‌شدیم سه یگان توی تمام جلسه‌ها با هم بودیم. توی عملیات‌های متعدد هم. 

حمید و مهدی خیلی زود خوش درخشیدند. طوری که تیپ‌شان را به حد لشکر رساندند و عملیات‌های خوبی را پشت سر گذاشتند تا این‌که رسیدیم به خیبر.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

حمید با خونش ثابت کرد به جای کسی چشم ندارد بیشتر بخوانید »

باید اولین گردان باشیم که با می‌گذارد توی خرمشهر


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت پنجم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

پیشتاز

بعد از فتح‌المبین یقین پیدا کرده بودم که حمید باید مسئوولیت بالاتری بگیرد. اصرار کردم باز گفت همین‌جا با بچه‌ها راحت‌ترم. 

با مهدی کار می‌کرد و من خوشحال بودم از این‌که هست و از طرح‌هایش استفاده کردم فاصله این عملیات تا عملیات بیت‌المقدس خیلی کم بود، فکر کنم چهل‌وپنج روزه و ما وقت زیادی نداشتیم. این عملیات مثل عملیات قبلی خیلی وسیع و پیچیده بود، هم ازنظر گستردگی منطقه عملیاتی هم ازنظر مسطح بودنش هم ازنظر عبور از رودخانه وحشی کارون که باید با نیرو‌های پیاده ازش می‌گذشتیم. عملیات انجام شد. 

ما در روز بیست‌وپنج یا ششم عملیات مأمور تأمین مرز بودیم عراقی‌ها هنوز داخل خرمشهر بودند و مقاومت می‌کردند. یگان ما مستقر در قرارگاه فتح، مأمور شد برود. خرمشهر برای عملیات آزادسازی کامل، چون اهداف کامل عملیات تأمین نشده بود. گردان حمید خیلی آسیب‌دیده بود. احساس کردم باید. به‌شان استراحت بدهم به حمید گفتم ناراحت شد گفت: ما باید پیشتاز باشیم. یعنی باید اولین گردان باشیم که با می‌گذارد توی خرمشهر. 

همین هم شد رفتیم منطقه خرمشهر محل مأموریتمان مشخص شد. شروع کردم به شناسایی و شب هم عملیات همان شب خط‌شان شکسته شد. عراق مجبور شد از داخل خرمشهر فشار سنگین روی ما بیاورد. از جاده شلمچه نیروی زیادی آورد. آمد برای پس گرفتن مواضعی که اطراف شهر ازدست‌داده بود. هدف پس گرفتن دو خاک‌ریز بود یکی مارد یکی دو جداره که یک‌طرفش ما عمل می‌کردیم یک‌طرفش حسین خرازی و بچه‌های تیپش، حسین از طرف پل آمده بود به سمت جاده خرمشهر ـ شلمچه و ما از طرف گمرک. 

حجم آتش آن‌قدر زیاد بود که عراق آمد یکی از خط‌ها را گرفت. گردان حمید شب عمل کرده بود. من نگرانشان بودم. یا موتور از گمرک حرکت کردم بروم پیششان که نشد. موتور را رها کردم و پیاده راه افتادم. عراقی‌ها تیراندازی کردند. حمید مرا از دور دید. راه بی‌خطر را نشانم داد. رفتم داخل خاک‌ریز گفتم: چه خبره؟ 

گفت: عراقی‌ها آن‌طرف جاده‌اند و ما این‌طرف و هر جور هست باید بزنیمشان پس همین‌طور که حرف می‌زد یک ظرف یک‌بار مصرف غذا را باز کرد و تعارف زد گفت: بسم الله. 

گفتم: نوش جان. 

گفتم طرحش را بگوید بهترست او می‌خورد و می‌گفت یک رخته توی خاک‌ریز پیداکرده می‌خواهد ازآنجا عمل کند. ساعت یازده صبح بود. نیم ساعت طول کشید گردان را آماده کند و ببردشان جاده و از همان‌جا ببردشان پشت سر عراقی‌ها. رسم این بود که نیرو‌های ما شبانه تک بزنند. این تک روزانه طرح نویی بود که فقط حمید به فکرش رسیده بود می‌خواست با یک استعداد چهارصد با شاید پانصد نفره بایستد مقابل دو تیپ عراقی، یعنی همان دو گردان عمل‌کننده اصلی‌اش توی خط و آن دو گردان احتیاطش در عقبه. 

این کار جرأت می‌خواست، چون من جدیت عراقی‌ها را درگرفتن منطقه دیده بودم راستش زیاد مطمئن نبودم حمید بتواند موفق بشود. اگر هم رضایت دادم فقط به خاطر این بود که حس کردم لااقل با این کار یک تک مختل‌کننده علیه عراق خواهیم داشت و نباید بگذاریم بیشتر از این پیش بیایند تا آن‌وقت خودمان را بیشتر به آنها نشان بدهیم. 

بچه‌ها شروع کردند به رفتن. من هنوز نگران بودم. نگرانی‌ام را به حمید منتقل کردم از تانک‌های و نیرو‌های زیادشان و این‌که این خیلی حساس هست و عراق که او گفت: نگران نباش احمد آن‌طرف یک کانال هست که به بچه‌ها گفته‌ام بروند آنجا. 

گفتم: دقیق کجاست؟ 

گفت: پشت جاده آسفالت پیچ می‌خورد می‌رود طرف سیل بند. 

گفتم: آنجا که وصل هست به جاده‌ای که عراقی‌ها ازآنجا آمده‌اند. 

روشنش کردم که آنها از داخل شهر نیامده‌اند، از حاشیه رود آمده‌اند و اگر بچه‌ها بروند رودروی آنها قرار بگیرند و نتوانند به آن کانال برسند زبانم لال که رفت به بچه‌ها گفت: وقتی از جاده رد شدید تا می‌توانید با سرعت بدوید خودتان را برسانید به کانال که خود عراقی‌ها حفرش کرده بودند. 

ده نفر که رفتند. درگیری توی کانال شروع شد. وضع خط طوری بود که باید خیلی سریع و خیلی دقیق طرح می‌دادیم و عمل می‌کردیم و حمید این کار را کرد با احترام به من تیراندازی‌مان شدت گرفت. نیرو‌های عقبه عراق نتوانستند به نیرو‌های خط اولشان برسند و مطمئن شدند که افتاده‌اند توی محاصره خرمشهر هم که در تمام خطوط درگیر بود و با این حمله گازانبری ما این فکر محاصره تقویت می‌شد.

تسلیمی‌ها دقیقه‌به‌دقیقه بیشتر می‌شدند. بچه‌ها رفتند به سمت مارد و گرفتندش. شب آماده شدیم برای حرکت به‌طرف شهر که آتش آرام شد. فردا ظهرش به چند نفر از نیرو‌های زرهی گفتم بیایند. آنجا مستقر شوند تا این‌که یک استیشن عراقی با سرعت آمد سمت خط ما. 

بچه‌ها طرفش تیراندازی کردند. آمد ایستاد جلو خط سرنشینش یک سرتیپ عراقی بود. فرمانده همان تیپی که توی همان ناحیه عمل کرده بود، آمد از ماشین پایین من و حمید، با یک عربی دست و با شکسته، باش حرف زدیم ازش خواستیم بگوید چه طرحی دارند. از روی نقشه آمد وضع خودشان را تشریح کرد. معلوم شد حسابی دست و پاشان را گم‌کرده‌اند. نزدیکی‌های ظهر رفتیم به سمت شهر. حمید قرار بود برود از راه‌آهن بگذرد برسد به رودخانه، بیست دقیقه بعد با بی‌سیم تماس گرفت گفت: احمد تمام شد. 

گفتم: تمام تمام. 

گفت: تمام که تمام هست. فقط یک وضعی شده اینجا که باید بیایید کمک‌مان محشر کبراست الآن. 

سریع رفتم خودم را رساندم به شهر، دیدم عراقی‌ها، گروه‌گروه می‌آیند تسلیم می‌شوند. خیابان‌ها جای سوزن انداختن نبود. حمید گفت: تعدادشان دارد بیشتر از ما می‌شود. نباید خودشان بفهمند. یک کاری کن سریع بروند تخلیه بشوند عقب.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

باید اولین گردان باشیم که با می‌گذارد توی خرمشهر بیشتر بخوانید »