بیمارستان امام خمینی

بنیاد شهید دخالتی در مدیریت بیمارستان امام خمینی (ره) کرج ندارد

بنیاد شهید دخالتی در مدیریت بیمارستان امام خمینی (ره) کرج ندارد


بنیاد شهید دخالتی در مدیریت بیمارستان امام خمینی (ره) کرج نداردبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حجت‌الاسلام یوسفعلی شکری نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید با اشاره به سابقه اداره بیمارستان امام خمینی (ره) کرج توسط بنیاد شهید و امور ایثارگران اظهار داشت: این بیمارستان در سالیان گذشته توسط شورای همیاری استان تهران اداره می‌شد، اما، چون اداره این مجموعه به خوبی انجام نشد با درخواست خود این شورا اداره بیمارستان طی صورتجلسه‌ای رسمی به بنیاد شهید و امور ایثارگران واگذار شد.

وی افزود: بنیاد شهید و امور ایثارگران اقدام به تجهیز بیمارستان امام خمینی (ره) کرد و این مجموعه شروع به خدمات رسانی به جامعه معزز ایثارگری و عموم مردم شهرستان کرج کرد. بعد از طی زمانی، علی‌رغم تجهیزاتی که توسط بنیاد در این بیمارستان مستقر شده بود، اداره بیمارستان امام خمینی (ره) از بنیاد شهید و امور ایثارگران پس گرفته شد و بعد از این اتفاق مجموعه بیمارستان با مشکلات متعددی مواجه شد و بدهی چند صد میلیاردی بر مجموعه تحمیل شد.

نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران ادامه داد: بنیاد شهید و امور ایثارگران نیز به دلیل تجهیزاتی که در بیمارستان مستقر کرده بود جزو طلبکاران بیمارستان به شمار می‌رفت که در ازای این طلب بخشی از ملکیت بیمارستان به بنیاد واگذار شد، اما تأکید می‌کنم که بنیاد شهید و امور ایثارگران در مدیریت این مجموعه کمترین دخالتی نداشت. علاوه بر این یکی از شرکت‌های وابسته به شرکت شاهد نیز در مقطعی اقدام به تأمین اقلام پزشکی و تجهیز این بیمارستان کرده است که بدهی‌هایی نیز به این دلیل ایجاد شده و همچنان جزو مطالبات بنیاد محسوب می‌شود.

حجت الاسلام شکری با بیان اینکه بنیاد شهید و امور ایثارگران علی‌رغم مطالباتی که از مجموعه مدیریت بیمارستان امام خمینی (ره) داشته نهایت حسن نیت و تعامل را با این مجموعه به خرج داده است افزود: متأسفانه در طول این مدت شاهد بودیم که این سو مدیریت‌ها جهت فرافکنی به گردن بنیاد انداخته شده است و از حسن نیت بنیاد شهید و امور ایثارگران سو استفاده شده است، در حالی که تاکنون بنیاد علی‌رغم حق قانونی خود از مطالبه هرگونه وجهی بابت اجاره بیمارستان پرهیز کرده است.

وی افزود: در تاریخ ۱۶ خرداد سال جاری جلسه‌ای پیرامون حل مشکلات این مجموعه برگزار شد که بنیاد طی این جلسه پذیرفت مجدداً مدیریت مجموعه بیمارستان امام خمینی (ره) را بر عهده گیرد، اما متأسفانه باز هم کارشکنی‌هایی در این زمینه انجام شد و این مسئله اجرایی نشد تا روز گذشته جلسه مجددی در این راستا برگزار شد و بنیاد مجدداً برای قبول مدیریت بیمارستان اعلام آمادگی کرد.

انتهای پیام/ 241



منبع خبر

بنیاد شهید دخالتی در مدیریت بیمارستان امام خمینی (ره) کرج ندارد بیشتر بخوانید »

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت هفتم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟

مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریه‌ای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.

دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش! می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید. گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید می‌شود…

**: به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟

مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت:‌ شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!

من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟… البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.

شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئت‌ها همراه خودم داشته باشم.

یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند. می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد. پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟

**: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟

مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس می گرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود. وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم،‌ می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم! حتی یک ذره از عملیات‌ها نمی گفت. در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، می گفتند ما در این چهل روز،‌ حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همه‌ش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم. یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم. البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود. دیدم خانه‌مان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند:‌ فاطمه… فاطمه…

من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت:‌ نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.

این را که گفت؛ من آرام شدم… البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم. رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم. دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود. می دانستم خبری که به من رسیده،‌ موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس می‌خواندم و از صبح،‌ حالم دگرگون شده بود.

ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسی‌هام شروع کردم به گریه کردن…

**: دلشوره داشتید یا…

مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم. انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم. یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.

ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت. انگار از روی شانه‌هایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.

بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو…

**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟

مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود. نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود. آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان. اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم:‌ خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.

خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.

**: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند… چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.

مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.

جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمه‌های شب به آنجا می رود. بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد. حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده،‌ داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.

**: دامادتان از شهادت آقامحمدررضا خبر داشتند؟

مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند،‌ تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.

**: ایشان تماسی با شما نگرفتند؟

مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق،‌ واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.

**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟

مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا. هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنم، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون،‌من می خواهم تنها بلاشم.

همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟ گفتم من می خواه خانه را تمیز کنم. گفت:‌خوب اگر همه مان باشیم که راحت تر می شود خانه را تمیز کرد. گفتم: نه، دلم می خواه شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم جه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.

تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون نتجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعبت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل ازآن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم. بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباهر نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاتشم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.

**: دکوراسیون را هم تغییر دادید؟

مادر شهید: بله؛‌همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداتشم و به اتاق بردم.

**: پس وقتی حاج آقا آمدند،‌خناه هم تغییر کرده بود.

مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابین تها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،‌ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشتهبود جواب بدهد که گفت: محاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!

یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:‌اصلا متوجه هستی که چه می‌گویی؟… از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی اح آقا رفتند به کوجه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند.

بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،‌زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم. حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده… قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد.. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباهر رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کنمی حالا که آقای دههقان خبر را بدهد، فکر می کردیم صدی جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفتهبودند بروویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم. در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:‌تو چرا مثل کوه می مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم:‌ گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!

**: این آمادگی را برای خواهر و برادر آقامحمدرضا هم ایجاد کردید؟

مادر شهید: بله؛ همان موقع که حج آقا رفتند پایین، من بهشان گفتم بلند شوید حاضر بشوید. من هم آماده شدم که مهمان ها بیایند. محسن را هم خبر کردم. همهه شان بهت زده شده بودند. محسن داد می زد و می گفت: متوجه هستی چه می گویی؟ محدمرضا برمی گردد. گفتم: محمدرضا برگشته دیگر…

تا هنوز مردها نیامده بودند، من در آرامش دوباهر وضو گرفتم و رفتم به اتاق تا دو رکعت نماز شکر بخوانم. شکر خدا را کنم که چنین امانتی را هب این قشنگی از من گرفت… یکی از خانم ها بالای سرم ایستاهد بود و می گفت:‌تو را به خدا گریه کن و الا سکته می کنی. وقتی از در اتاق بیرون، جای سوزن انداختن نبود. خانه و راهرو و حیاط و کوچه پر از جمعیت بود. یکی از فرماندهان سپاه هم امد و شروع کرد به صحبت و خبر را داد. من هم گفتم که خبر شهاتد را دیشب شنیدم. خیلی با تعجب پرسید از چه کسی شنیدید؟ گفتم: نیمه شب برادر شهیدم آمد و خبرش را برای من آورد… اصلا باوران نمی شد.

وصیت نامه محمدرضا را آوردند و باز کردیم و همانجا خوانده شد. گفتند وصیتی کرده بودند برای مکان خاکسپاری؟ گفتم: محمدرضا دوست داشت در چیذر دفن شود… محمدرضا سال قبلش روز عاشورا در هیئت حاج محمود کریمی من را صدا زد و برد در قسمت مردانه و دستش را دراز کرد و گفت اگر شهید شدم،‌من را اینجا دفن کن.  خادم افتخاری چیذر بود و چهار پنج سال بود که به آنجا می رفت. محمدرضا به دوستانش هم محل مزارش را نشان داده بود.

حتی یادم هست که گفتدن می دانند مزار در چیذر چقدر گران است؟ یکی از فرماندهان ناجا گفت ما همه تلاشمان را می کنیم. بعد که مطرح شده بود، هیئت امنای امامزاده خیلی استقبال کردهبودند و در نهایت قرار شد دوشنبه،‌محمدرضا را تشییع کنیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان



منبع خبر

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس



مدافع حرم شهید محمدرضا دهقان امیری

  گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول و دوم این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت سوم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مادر شهید: من می دانستم پایان عمر محمدرضا با «شهادت» است.

**: از کجا و چطوری؟

مادر شهید: شاید باورتان نشود من از بچگی محمدرضا این واقعیت را می دانستم.

**: می دانستید یا می خواستید؟

مادر شهید: هم می دانستم و هم می خواستم و هم تلاش می کردم. من همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد خدا به من توفیق بدهد؛ امانتی که دستم داده و مثل یک نهال گل در یک گلدان است را ‌آنقدر خوب پرورش بدهم و تبدیل به یک درخت تنومند کنم و در عین این که وابستگی نداشته باشم،‌ موقعی که خدا می‌خواهد، دو دستی تقدیمش کنم. چون ممکن است وابستگی باعث بشود نتوانم گل را به خدا پس بدهم.

همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد بچه هایم سرباز امام زمان (عج) بشوند.

**: حاج آقا هم همین حس را داشتند؟

مادر شهید: بله، همان حس را داشتند اما حاج آقا از آن دسته افرادی است که حرف‌هایش را بیان نمی کند. وقتی برایش توضیح می دادم، می گفت: «من هم مثل تو این احساس را دارم.» اما با زبان خودش بیان نمی کرد.

محمدرضا در مقطع راهنمایی و اوایل دبیرستان هر جایی اردو می رفت، بعد از اردو از طرف مدرسه با من تماس می گرفتند و شروع می کردند به تعریف و تمجید از محمدرضا.

اوایل که تماس می گرفتند، ‌دلشوره داشتم که الان می خواهند درباره محمدرضا چه بگویند؟ چه اتفاق بدی افتاه که می خواهند شکایتش را بکنند. می آمدم خانه و می گفتم محمدرضا! از مدرسه تماس گرفته اند، ‌چه کار کرده‌ای؟! می گفت: به خدا کاری نکرده ام… وقتی با مسئولان مدرسه‌اش تماس می گرفتم، همه به من تبریک می گفتند برای داشتن چنین پسری. مثلا می‌گفتند از جمع سی نفره‌ای که به اردو برده بودیم، ‌محمدرضا تک بود و تک بودنش را ما مسئولان اردو متوجه می شویم.

**: دبیرستانش همان مجموعه مدرسه عالی شهید مطهری بود؟

مادر شهید: دبیرستان امام صادق (ع) در منطقه دو و متعلق به دانشگاه امام صادق (ع) می رفت اما برای دانشگاه به دانشگاه شهید مطهری رفت.

**: چرا در دانشگاه امام صادق (ع) ادامه نداد؟

مادر شهید: اصلا فکر می کنم در آزمون آن دانشگاه شرکت نکرد. می گفت سه چهار سال در این مجموعه بوده‌ام و کافی است.

**: البته این دو مجموعه همخوانی‌های زیادی با هم دارند.

مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت محیطش را عوض کند.

**: البته دانشگاه شهید مطهری به شما از نظر مسیر نزدیک‌تر بود؟

مادر شهید: نه، فرق چندانی نمی کرد…

**: به ذهنم رسید بپرسم در این سال‌ها احیانا چنین حسی به شما دست داد که انگار خدا یک طور دیگری از آقامحمدرضا مراقبت می کند تا برای روز موعود ذخیره بماند؟ مثل این که خطرها به طور عجیبی از سرش بگذرد؟ مثل این که تصادفی اتفاق بیفتد؛‌ همه آسیب ببینند جز ایشان…

مادر شهید: یا برعکسش که همه سالم می ماندند به جز آقامحمدرضا! همان است که خدا شیشه را کنار سنگ نگه می دارد.

از این اتفاق‌ها خیلی زیاد می‌افتاد. همیشه من به همسرم می‌گفتم محمدرضا بیشتر از بیست سال عمر نمی کند.  ایشان خیلی ناراحت می شد.

**: پس سقف سنی هم گذاشته بودید…

مادر شهید: بله؛ ‌این را می دانستم و بارها احساس کرده بودم. همیشه در عمر و زندگی‌ام که با بچه‌ها می گذشت،‌ می دانستم که محمدرضا ففط تا بیست سالگی با من است. به نحوی الهام می شد. با تمام وجودم این را حس می کردم.

مزار شهید دهقان امیری

**: دلتان از این احساس می گرفت؟ ممکن بودم آقامحمدرضا شهید بشوند اما در سن ۶۰ سالگی…

مادر شهید: همیشه شوهرم می گفت شما انگار یک روحید در دو بدن. من و محمدرضا ار نظر روحی و روانی آنقدر به هم نزدیک بودیم که اگر اتفاقی قرار بود برای محمدرضا بیفتد، ‌من از چند ماه جلوترش خبردار می شدم.

**: تفاوت سنی‌تان هم کم بود؟

مادر شهید: من متولد ۴۷ هستم و ایشان متولد ۷۴. تقریبا بیست و شش سال. ولی نمی دانم چرا اینطوری بود. من الان با بچه‌های دیگرم هم چنین ارتباط روحی دارم اما با محمدرضا طور دیگری بودم که عجیب و غریب‌تر بود. وقتی فرزندم «آقا محسن» به دنیاآمد، در ده روزگی دچار سوء تغذیه شد به طوری که کلسیم و سدیم و پتاسیم خونش به صفر رسید. در فاصله بین چهار روزگی تا ده روزگی مریض شد و دکتر گفت که باید در بیمارستان بستری بشود و  ما مجبور شدیم او را به بیمارستان امام خمینی ببریم و دوتایی بستری بشویم.

هنوز حتی برای محسن، اسم هم انتخاب نکرده بودیم و در گوشش اذان و اقامه هم نگفته بودیم. ۲۴ روز در بیمارستان ماندیم. دکتری بود که همیشه به نیکی از او یاد می کنم به نام خانم فاطمه طباطبایی؛ روز اولی که آمد برای معاینه، گفت شما اصلا ناراحت نباش؛ این بچه بیست روز دیگر صحیح و سالم مرخص می شود. به من امید داد. محسن آنجا در دستگاه «اِن آی سی یو» بود و من هم پیشش بودم.

۱۴ روز که گذشته بود، در بیمارستان حالم خیلی بد شد…

**: شما هم کسالتی داشتید که بستری شدید؟

مادر شهید: کسالتی نداشتم اما چون نوزاد کوچک بود، گفتند باید همراهش باشید. یک روز از ساعت ۱۰ صبح حال روحی من بد شد. دلشوره عجیی به دلم افتاده بود و بچه را به سی تی اسکن مغز بردم. یک چهارم وزنش را از دست داده بود و حالش اصلا خوب نبود. تا وارد بخش نوزادان شدم، بچه در دستم بود که به پرستار رسیدم. ساعت ۱۲ و نیم ظهر بود که به خانم پرستار گفتم این بچه را از من بگیرید. پرستار سریع دوید و بچه را از دست من گرفت. تا بچه را گرفت، من همانجا  افتادم و بیهوش شدم تا شب، حدود ساعت ۱۰. آنها من را برده بودند و سِرُم زده بودند و خون وصل کرده بودند. فشارهای روحی و روانی حالم را بد کرده بود. شب که بلند شدم، رو به قبله ایستادم و فقط به امام رضا (ع) می گفتم که امام رضا! ‌من دوتایشان را با هم می خواهم. من، هم محمدرضا را می خواهم و هم این بچه را…

خواب عجیبی را قبلا دیده بودم. دوران بارداری بچه سومم در ماه پنجم خوابی دیدم که از درون ضریح حرم امام رضا (ع) به من می گفتند که باید اسم این بچه را بگذاری «محمدرضا». من هم مدام می گفتم من محمدرضا دارم و می خواهم اسمش را علی رضا یا امیررضا بگذارم اما اصرار داشتند که الا و بالله باید «محمدرضا» بگذاری. آن روز که این بچه سوم حالش بد شده بود، همه‌ش در ذهنم بود و با تمام وجودم احساس می کردم که اتفاقی برای محمد رضا افتاده و یا در شُرُف افتادن است و قرار است اسمش روی بچه سومم بیاید که بیست و چهار روز بود اسم نداشت!

**: و این، نگرانی‌تان را بیشتر کرده بود…

مادر شهید: دقیقا… خلاصه همان شب، ساعت ۱۰ از بیمارستان به خانه زنگ زدم و با هیچکدامشان نتوانستم صحبت کنم. آن شب نتوانستم خبری بگیرم و دلشوره من همچنان ادامه داشت و تا دو روز طول کشید. من اصلا نمی توانستم ارتباط بگیرم و کسی هم از خانه به من خبری نمی داد. بعد از دو روز همسرم آمد و اولین حرفی که بهش زدم این بود که: ‌محمدرضا زنده است؟!

گفت:‌ این چه حرفی است می‌زنی؟ گفتم: یک اتفاقی برای محمدرضا افتاده و شما به من نمی گویید. دقیقا دو روز پیش برای محمدرضا اتفاق بدی افتاده بود.آنقدر اصرار و التماس کردم که گفت:‌ دقیقا سر ساعت ۱۲ ظهر، محمدرضا (که کلاس دوم ابتدایی بود) از مدرسه می‌آید بیرون و جلوی در مدرسه با یک موتوری تصادف می کند و تصادفش آنقدر شدید بوده، کسانی که جلوی در مدرسه، ‌اتفاق را دیده بودند، گفته بودند محمدرضا می‌میرد! اینطور که در هوا پرت می شود و با سر به زمین می خورد…

من در بیمارستان این‌ها را احساس کرده بودم و مدام امام رضا (ع) را قسم می‌دادم و می گفتم: به جان جوادت قَسَمت می دهم که هم محمدرضا را می خواهم و هم این نوزاد را.

همسرم این موضوع را که تعریف کرد، آمدم خانه و دیدم که پای راست محمدرضا از ناحیه نوک انگشتان تا لگن،‌ کلا خُرد شده و با سر که به زمین می خورد، زبانش از دهانش بیرون می ماند و دندانهایش، زبانش را قطع می کنند! وقتی می خواستند محمدرضا را ببرند، زبانش را هم داخل دهانش می اندازند و می برند.

**: آن موتور این همه سرعت داشته؟

مادر شهید: متاسفانه بله. آن روزی که من در بیمارستان حالم بد شده بود، ‌شوهرم در بیمارستان پیامبر اعظم بودند و گرفتار محمد رضا بودند…

**: و احتمالا یادشان رفته بود که شما هم در بیمارستان هستید…

مادر شهید: انگار عمدا با من ارتباط نمی گرفتند که من متوجه نشوم اما من خودم متوجه شده بودم. انگار آگاه شده بودم که یک اتفاق بدی می افتد.

خیلی جالب است که من یک دختر بزرگتر از محمدرضا هم دارم که کلاس پنجم ابتدایی بود اما اصلا سراغ او را نمی گرفتم. فقط می گفتم محمدرضا زنده است یا نه؟

**: آقامحمدرضا فقط یک خواهر دارد؟

مادر شهید: بله، یک خواهرِ بزرگتر و یک برادرِ کوچکتر…

**: وقتی متوجه تصادف شدید، خطر گذشته بود؟

مادر شهید: بله، پایش را در اتاق عمل از چند جا گچ گرفته بودند. دکتر که می آید معاینه کند،‌ شروع می‌کند به حرف‌زدن با محمدرضا که پایت درست شد و بخند. وقتی دکتر به لپش دست می زند، می بیند که از گوشه دهان محمدرضا خون می آید. فکر می کند به خاطر خونریزی مغزی است که حرف نمی زند و دهانش خون می آید. وقتی دهانش را باز می کنند، زبانش بیرون می افتد! دوباره سریع به اتاق عمل می برند و زبانش را بخیه و پیوند می زنند.

**: این باعث مشکل در تکلم محمدرضا نشد؟

مادر شهید: تا دو ماه اصلا نمی توانست چیزی بخورد. بعدش خوب شد و در تکلم هم الحمدلله مشکلی نداشت. شبیه این وقایع خیلی زیاد برای محمدرضا اتفاق می افتاد. مثلا آدمی بود که خیلی با موتور و سرعت بالا می رفت.

**: آن اتفاق موتوری که افتاد، بعدا جلوگیری نکردید که دیگر موتور ننشینند؟

مادر شهید: چرا، وقتی با موتور می‌رفت، واقعا می مردم و زنده می شدم. درست برعکس این که من نگران بودم و خودم را زجر می دادم، او عاشق موتور بود و دلش می خواست موتورسواری کند و دقیقا از کلاس اول دبیرستان سوار موتور شد. اصلا حریفش نمی شدیم.

**: پس فقط می توانستید او را به خدا بسپارید و چاره دیگری نداشتید.

مادر شهید: بله؛ با سرعت بالا موتورسواری می کرد و تصادف‌های زیادی هم کرد. مثلا آخرین تصادفی که کرد، قبل از شهادتش در شب تولد حضرت ابوالفضل (ع) بود که سه ترک سوار شده بودند. دو دوستش که برادر دوقلو بودند، ‌پشتش سوار بودند. لاستیک موتورشان ترکیده بود. نفر سوم، خودش را پایین انداخته بود. نفر دوم هم خودش را پرت کرده بود. محمدرضا با یک تاکسی برخورد می کند و با موتور و بدنش زیر تاکسی می رود! تاکسی هم نزدیک ۵۰ متر محمدرضا را روی اسفالت کشیده بود روی زمین. پشت بدنش خیلی آسیب دیده بود.

جالب این که دوستانش صدایش را ضبط شده دارند که در آمبولانس هی به دوستانش گفته بود که اگر من مُردم، وصیت‌نامه‌ام در جیبم است؛ حواستان باشد…

**: با این تصادف، چه آسیب‌هایی دیدند؟

مادر شهید: سرش به جایی نخورده بود اما پایش زخم عمیق و گودی داشت و پشت بدنش از گردن تا زیر کمرش، کاملا کنده شده بود. برای این که گوشت اضافه نیاورد، دکتر تجویزهایی کرده بود و دامادمان کمک می کرد و محمدرضا را به حمام می برد و با لیف زِبر روی زخم‌هایش می کشید تا زواید برود.

من پماد آلفا برای زخم های محمدرضا می گرفتم که زودتر التیام پیدا کند. عجیب است که همه زخم‌هایش خوب شد اما بعد از چهار ماه، زخم پایش به اندازه یک سکه ده تومانی ماند و خوب نشد! مدام روزی دو بار پانسمان می کردم، خونریزی نداشت اما عفونت می کرد. من پماد آلفا را زیاد می زدم. صبح که لباس می پوشید و به دانشگاه می رفت، حتی از روی شلوار لی‌اش هم آن عفونت پیدا می شد.

یک روز که داشتم برایش ضدعفونی می کردم و کف اتاق دراز کشیده بود، گفت:‌ مامان! اینقدر ضدعفونی نکن. این‌ها دو ماه دیگر می رود زیر خاک. اصلا من نیاز به این بدن ندارم…

تقریا این ماجرا دو ماه و نیم قبل از شهادت بود. یعنی آخرهای شهریور بود که این حرف را به من زد و در ۱۴ مهر ماه اعزام شد و ۲۱ آبان هم به شهادت رسید.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مزار شهید دهقان امیری



منبع خبر

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس بیشتر بخوانید »

بعد از ۷ ماه شما هم با رعایت پروتکل به جامعه بیایید

بعد از ۷ ماه شما هم با رعایت پروتکل به جامعه بیایید



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، روزنامه کیهان در ستون اخبار ویژه خود نوشت: وب‌سابت الف با اشاره به قرنطینه‌نشینی مطلق رئیس‌جمهور نوشت: طی چند روز گذشته دو خبر توجه محافل خبری را به خود جلب کرد. خبر اول؛ امانوئل ماکرون رئیس‌جمهور فرانسه در حاشیه بازدید خود از یک مرکز خیریه کودکان در پاریس با کادر پزشکی و پرستاری بیمارستان مجاور که به خیابان آمده بودند و انتقادات و گلایه‌هایی در نحوه مواجهه با کرونا داشتند گفت‌وگو کرد.

خبر دوم؛ دکتر قالیباف رئیس مجلس شورای اسلامی با حضور در بخش بیماران کرونایی‌ها در بیمارستان امام خمینی ضمن عیادت از بیماران، با کادر پزشکی و درمانی بیمارستان گفت‌وگو و در جریان مسائل و مشکلات آنان قرار گرفت. اما اعلام شد جلسه مهم سران سه قوه لغو شد و متاسفانه سخنگوی دولت در توجیه این تصمیم اعلام کرد که این جلسه توسط آقای روحانی لغو شده و علت آن هم این بود که شاید آقای دکتر قالیباف مبتلا به کرونا شده باشند و ممکن است آقای رئیس‌جمهور مبتلا شوند. بدیهی است در صورت تشکیل نشست سران سه قوه که جلسه مهمی برای پیشبرد امور کشور است تمام پروتکل‌های بهداشتی از جمله استفاده از ماسک و رعایت فاصله‌ای بیش از حد مجاز هم قابل انجام بود و هیچ خطری جان عزیز آقای رئیس‌جمهور را تهدید نمی‌کرد.

رئیس‌جمهور ما در هفت ماه گذشته که کرونا در کشور شایع شده خود را در یک محفظه شیشه‌ای قرار داده و به هیچ وجه از داخل اتاق ریاست‌جمهوری و منزل خودشان خارج نشده و همه دیدارها و ملاقات‌ها در این مکان انجام شده است.

نه در سمیناری شرکت کرده‌اند، نه به سفر استانی رفته‌اند و نه حتی در جلسات مجلس شورای اسلامی که باید از وزیر معرفی شده خود دفاع می‌کردند حضور یافته‌اند، فقط با این توجیه که جان عزیز ایشان در امان بماند.

ما به اهمیت جایگاه ریاست‌جمهوری واقفیم، اما مگر جان ایشان از جان صدها نفر از کادر پزشکی بیمارستان‌های کشور عزیزتر است! واقعا این نوع از حکمرانی و اداره امور قابل افتخار و پذیرش است؟ مدلی که در آن همه مردم، دانش‌آموزان، معلمان، کادر پزشکی به حضور عادی در جامعه همراه با رعایت پروتکل‌های ابلاغی دعوت می‌شوند؛ اما رئیس‌جمهور حاضر است پیشبرد امور کشور را معطل گذارد.



منبع خبر

بعد از ۷ ماه شما هم با رعایت پروتکل به جامعه بیایید بیشتر بخوانید »