استاد براتی‌پور چنان وارسته بود که چهره‌ی نظامی‌اش را نشان نمی‌داد

استاد براتی‌پور چنان وارسته بود که چهره‌ی نظامی‌اش را نشان نمی‌داد


گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس _ آذر خزایی، صبح دوم اردیبهشت ۱۴۰۲ برگی دیگر از زندگی ورق خورد، اما تورقش یک شماره دیگر از ۱۴۰ نفر کتاب «تا پلاک ۱۴۰» کم کرد.

روح احد گودرزیانی شاد وقتی خاطره از دوران دفاع مقدس خواستم گفت اول بگو به کجا رسیدی؟ گفتم از صد نفر گذر کردم در جواب گفت کسی که صد نفر حامی داشته باشد من چه کاره باشم که به او خاطره بدهم.

بار‌ها و بار‌ها از احد گودرزیانی خاطره خواستم و امتناع کرد، اما قبل از رفتنش یک گزارش به یاد ماندنی و خوب برای رونمایی کتاب تا پلاک ۱۴۰ به یادگار گذاشت و امروز با تورق برگ دیگر زندگی پنجمین نفر (یعنی استاد عباس براتی‌پور) از ۱۴۰ نفر کتاب تا پلاک ۱۴۰ را از دست دادیم و این در حالیست که کتاب به چاپ سوم رسیده و جای اساتید از دست رفته کتاب خالی است برای همین دلم سخت گرفت، استادی صبوری می‌خواهد، سکوت می‌خواهد و آرامش و همه‌ی این خصوصیات را یک‌جا داشتن هنر است.

استاد براتی‌پور هم از آن دسته انسان‌های عالم سکوت بود سکوتش دریا بود که موج‌ها را به تلاطم وا می‌داشت. با این که نظامی بود، اما چنان وارسته بود که چهره‌ی نظامی‌اش را نشان نمی‌داد. صبح یکی از روز‌های بهاری سال ۹۶ تماس گرفتم و گفتم استاد خاطره زندگی از دوران دفاع مقدس می‌خواهم گفت خودت خاطره‌ای خندیدیم مکالمه‌مان تلفنی بود. ادامه داد از شنیده‌ها تحسینت می‌کنم گفتم معنی حرف شما چیست؟ گفت قوی بودن و ایستادگی‌ات. گفتم نه استاد هرکس هرچه درباره‌ی من گفته اغراق کرده گفت نه. بالاخره رفتیم سر خاطره دهه شصت ایشان از جنگ، گفت‌وگو را تلفنی ضبط کردم خاطره‌اش پر از زندگی بود، پر بود از انسان‌های لطیف، مهربان، شاعر. پر بود از احساست نادیده، پر بود از ناگفته‌ها و نانوشته‌ها. ضبط خاطره به اتمام رسید آرزوی اتفاقات خوب داشت و حالا خاطره‌اش را می‌گذارم باشد تا یادش را دوباره در یاد‌ها زنده کنیم و روح نازنینش در درگاه ایزد منان شاد باشد:

«اوایل جنگ یکی از همکارانم آمد و گفت می‌خواهم بروم جبهه؛ با تعجب نگاهش کردم. تازه ترک کرده بود. وقتی آمد پیش ما تصمیم گرفت ترک کند و دیگر لب به مواد نزند فرمانده مرکز الکترونیک بودم و فرماندهشان بودم. اصرار کرد و پذیرفتم و بعد با هم‌راهی منطقه شدیم. با عده‌ای از شعرا برای شعرخوانی به مناطق جنگی رفتیم. نزدیک غروب بود. به دزفول رسیدیم. راه همه را خسته کرده بود. فکر می‌کردیم با جمعیت زیادی مواجه می‌شویم، اما کسی نیامده بود، فقط چند نفر از بچه‌های تلویزیون آنجا بودند.

انگار کسی از آمدن ما خبر نداشت. مانده بودم برای چه کسی باید شعر بخوانیم؛ آن هم در آن شرایط حاد خلاصه اشعار حماسی خوانده شد. فردایش عراقی‌ها همانجایی که شعرخوانی کردیم زدند. اوستا، سپیده کاشانی، سیمین‌دخت وحیدی، قیصر امین‌پور، سلمان هراتی همگی با هم بودیم.

بعد به هویزه رفتیم. هویزه با خاک یکسان شده بود. رسیدیم آنجا هم فاتحه دادیم و این باعث شد که من یک غزلی بگویم: این خاک این خاک غمناک عطری غریبانه دارد از داغ باران بی‌باک صد سینه افسانه دارد… همان موقع گلوله‌باران عراقی‌ها شروع شد و تا نزدیکی‌های ما خمپاره‌هایشان به زمین می‌خورد، ولی خب چیزی به ما اصابت نکرد. بعد برگشتیم اهواز. همان‌طور که اهواز از سکنه خالی بود و ما آنجا برنامه شعرخوانی داشتیم شعرخوانی کردیم.

به هر جهت نمی‌ترسیدیم دیگر، حتی ما را بردند یک جا برای شب؛ یک خوابگاه دانشجویی بود که تخلیه شده بود. ما با نور مهتاب حرکت کردیم. اگر نور ماشین را می‌دیدند همه‌ی ما را می‌زدند. همان موقع بیگی‌حبیب‌آبادی شعر «یاران چه غریبانه» را گفت و بعد گل کرد. همان زمان غزلی که من برای هویزه گفته بودم حاصلش این بود: این خاک این خاک غم‌انگیز… همین بود که آنجا دیدیم که چقدر گور‌های دسته جمعی. گفته بودند اینجا دختر‌ها را تمام زنده به گور کرده بودندو خاک ریخته بودند رویشان.

حتی بعضی وقت‌ها می‌دیدم که حتی بقایای لباس‌هایشان هم از گور زده بود بیرون، عراقی‌ها خیلی بی‌رحمانه دست به جنایت و کشتار مردم بی‌دفاع زدند. خوب یادم هست وقتی به تهران برگشتیم من هنوز در حال و هوای شعرخوانی و دیدن مناطق جنگی بودم. بعد از مدتی یک روز که درحالو هوای شعر گفتن بودم یکهو متوجه اعلامیه‌ای شدم و دیدم عکس همان همکار را زده‌اند که شهید شده است.»

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

استاد براتی‌پور چنان وارسته بود که چهره‌ی نظامی‌اش را نشان نمی‌داد بیشتر بخوانید »