تبریز

پدر شهید «جاویدکیا» آسمانی شد

پدر شهید «جاویدکیا» آسمانی شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، «عباس جاویدکیا» پدر شهید «علی‌اصغر جاویدکیا» صبح امروز (جمعه) در تبریز دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.

بنابراین گزارش، شهید «علی‌اصغر جاویدکیا» در دوم فروردین سال 1343 در تبریز متولد شد و 7 اسفند 1362 هنگامی که به عنوان عضوی از گردان امام حسین (ع) در عملیات خیبر حضور یافته بود، در جزایر مجنون به شهادت رسید.

پیکر مطهر این شهید والامقام، پس از سال‌ها مفقودی در سال 1376 کشف و در وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پدر شهید «جاویدکیا» آسمانی شد بیشتر بخوانید »

«چمران آذربایجان»؛ از کارولینای شمالی تا هویزه

«چمران آذربایجان»؛ از کارولینای شمالی تا هویزه


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، «ناصرالدین نیکنامی» سال ۱۳۲۳ در «میانه» متولد شد. وی تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در همان‌جا ادامه داد و پس از طی خدمت سربازی، سال ۱۳۴۹ در رشته جامعه‌شناسی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد.

«ناصرالدین نیکنامی» سپس برای تکمیل تحصیلات خود به آمریکا رفت و موفق به اخذ درجه دکتری از دانشگاه کارولینای شمالی شد؛ اما با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت و ابتدا مسئولیت امور بین‌الملل مدرسه عالی شهید مطهری و سپس معاونت سیاسی استانداری آذربایجان غربی را عهده‌دار شد.

پس از آغاز جنگ تحمیلی، «ناصرالدین نیکنامی» راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد که در جریان نبرد سوسنگرد، مسئول محور عملیاتی بود. و سرانجام ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ در اثر شلیک دوشکا از سوی نیرو‌های عراقی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکرش مفقودالأثر باقی ماند. به دلیل شباهت شخصیت و سرگذشت این شهید والامقام را به شهید دکتر «مصطفی چمران»، او به «چمران آذربایجان» نیز می‌شناسند.

«سیدحسن شکوری» از همرزمان شهید دکتر «ناصرالدین نیکنامی»، فعالیت‌های او در جبهه را این‌گونه روایت کرده است:

«سوسنگرد که آزاد شد، دکتر «ناصرالدین نیکنام» مستقیم از آمریکا آمده بود سوسنگرد. تا اهواز با کت و شلوار آمده بود و جایی هم نامش را ننوشته بودند. ما هم ایشان را نمی‌شناختیم. روحیه‌ جنگ و گریز داشت و علاقه‌مند جنگ‌های پارتیزانی بود و می‌خواست یک گروه پارتیزانی تشکیل دهد. در مدت کمی حدود ۲۰ نفر جذب شخصیت خاص او شدند. از جمع ما هم «خلیل فاتح» خیلی علاقه داشت به گروه دکتر بپیوندد. دکتر در بین رزمندگان محبوب شده و در روند برنامه‌ها بود. در عملیات هویزه زخمی شد و از بیمارستان فرار کرد و خودش را رساند به جبهه. آرام و قرار نداشت. با وجود پای زخمی از شناسایی‌ها غایب نمی‌شد. دکتر اعجوبه‌ای بود. گروه او در حد و اندازه‌ی بسیار کوچک گروه چمران به شمار می‌رفت و دشمن از ضربه‌های این گروه در امان نبود».

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«چمران آذربایجان»؛ از کارولینای شمالی تا هویزه بیشتر بخوانید »

شهادت دوستانمان موجب روحیه گرفتن ما است

شهادت دوستانمان موجب روحیه گرفتن ما است


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، حضور رزمندگان دانش آموز در جبهه‌های جنگ، قطعه‌ای ماندگار در تاریخ دفاع مقدس است. نوجوانانی که با دست‌های کوچک و دلی بزرگ سلاح به دست گرفتند و در راه میهن جانفشانی کردند.

شهید «حسینقلی حسن پور» یکی از خیل همین نوجوانان شیر دل اهل تبریز است. او در سال ۱۳۴۵ در خانواده‌ای معنوی و زحمتکش به دنیا آمد. در سال‌های کودکی‌اش که مصادف بود با اوج گیری مبارزات مردمی علیه نظام ستم شاهی، با روحیه‌ای انقلابی و دینی در عرصه مبارزه حضور یافت. شرکت در تظاهرات سال‌های انقلاب و دفاع از شهر در مقابل نیروهای خلق مسلمان و تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در تبریز در سال‌های بعد از انقلاب، از جمله مواردی بود که با وجود سن کم فعالانه در آنها حضور داشت.

‌«حسن‌پور» در سن ۱۵ سالگی، پس از چند بار درخواست اعزام، چون سنش کم بود و مورد قبول واقع نمی شد بالاخره به مناطق جنگی اعزام شد. او به همراه همرزمانش در پادگان ابوذر (تنگه کورک) مستقر شد و وظیفه بی‌سیم‌چی را بر عهده گرفت. او در مدت حضور در جبهه، فرصت نیافت حتی برای یک‌بار به مرخصی بیاید و بالاخره پس از سه ماه، در جریان آزادسازی «قصر شیرین» به شهادت رسید.

این شهید والامقام، در آخرین نامه ارسالی خود از مناطق جنگی به خانواده‌اش به تاریخ 21 آبان 1360 نوشته است:

به نام خدایی که درهم کوبنده ستمگران و یاور مستضعفان جهان است.

پیام خود را با نام یگانه آفریدگاری که نظم و حساب و عمر و عزت ما در دست اوست شروع می‌کنم. سلام بر پدر و مادر گرامی‌ام، امیدوارم حالتان خوب و وضعتان عادی بوده باشد. به امید خدای تبارک و تعالی حالمان بسیار خوب است و امید دارم که شما نیز به خواست خداوند تعالی خوب و سلامت بوده باشید.

من دیگر پیام بخصوصی نداشته و از شما خداحافظی کرده و التماس دعا برای تمام پدر و مادران شهید دارم. چون دو نفر از دوستان ما جلوی چشم ما شهید شدند که با شهادت آن‌ها ما نیز روحیه گرفته و بهتر می‌جنگیم. در اینجا حال ما چنان خوب و دل ما پرنشاط است که اگر شما جای ما بودید خیال می‌کردید این‌جا فقط به خاطر بازی کردن و پرخوری آمده‌ایم!

من فقط پیامی برای شما دارم، اگر خدا لطفی کرد و شربت شهادت را به ما نیز نوشانید اصلا نگران نباشید، فقط شکر خدای را به جا آورده و از خدا رحمت و مغفرت برای تمام شهیدان بخواهید. باز در آخر متذکر شده و می‌گویم که حال ما، به جان خودم سوگند‌ چنان خوب است که انسان خیال می‌کند هیچ کاری و غصه‌ای ندارد، بخصوص ما که بی‌سیم‌چی هستیم و کار دیگری به جز گوشی به دست داشتن نداریم. دوستان ما در این‌جا به شما سلام می‌رسانند و از همه شما، هم من و هم دوستانم خداحافظی می‌کنیم. به امید پیروزی انقلاب اسلامی ایران و پیروزی ملت در جنگ علیه همه ظالمان.

خدانگهدار همه مادران و پدران شهیدان باشد. سلام مرا به همه دوستان و آشنایان و بخصوص ملّادایی عزیزم برسانید.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهادت دوستانمان موجب روحیه گرفتن ما است بیشتر بخوانید »

روایتی از مزاح شهید «حسن شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی

روایتی از مزاح شهید «حسن شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، بسیاری از همرزمان شهید «حسن شفیع‌زاده» فرمانده توپخانه سپاه، از رفتار ساده و صمیمی وی با رزمندگان علی‌رغم جایگاه نظامی بلندمرتبه‌اش یاد می‌کنند. سردار «محمدرضا محمدزاده» فرمانده تیپ ذوالفقار لشکر ۳۱ عاشورا در دوران دفاع مقدس، خاطره‌ای از شوخی و مزاح شهید «شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی را روایت کرده است:

روزی در «دزفول» از چادر پرسنلی تیپ که کنار چادر ما بود، صدایی شنیدم. از چادرم بیرون رفتم. فردی که سر و صدا راه انداخته بود، پشتش به من بود، نشناختمش. دیدم سر خود را درون چادر کرده و می‌گوید: «باید به من مرخصی بدهید. فرمانده من گفته برو از آن‌جا مرخصی بگیر». مسئول پرسنلی ما هم که اهل «جلفا» بود، می‌گفت: «این طور نمی‌شود. باید بروی معرفی بیاوری».

رزمنده می‌گفت: «من مرخصی اضطراری می‌خواهم، معرفی لازم نیست»، خلاصه بگو مگوی آن‌ها بالا گرفت. دمپایی پوشیده طرفشان رفتم. تا خواستم بگویم برادر چه اتفاقی افتاده است، برگشت طرف من. دیدم «حسن شفیع‌زاده» است! بی‌اختیار خنده‌ام گرفت؛ اما «حسن آقا» جدی گفت: «برادر این چه کاری است؛ چرا پرسنلی به من مرخصی نمی‌دهد؟»، فهمیدم که می‌خواهد کمی سر به سر آن برادر پرسنلی بگذارد و شوخی کند، از خنده‌ من پرسنلی متوجه شد که قضیه‌ای وجود دارد، گفتم: «برادر! چرا به ایشان مرخصی نمی‌دهی؟»، گفت: «بدون برگه آمده که باید به من مرخصی بدهید، می‌خواهد پارتی‌بازی کنم»، گفتم: «ایشان نیروی آزاد هستند، باید مرخصی بدهید، بروند»، گفت: «نمی‌شود. خودتان دستور دادید، هرکس مرخصی بخواهد، باید از گروهان خود معرفی بیاورد».

ماجرای مرخصی را بی‌خیال شدیم، خلاصه باهم احوالپرسی کردیم. گفتم: «شما کجا، این‌جا کجا؟»، گفت: «از این جا رد می‌شدم، خواستم بچه‌های آذربایجانی را ببینم و اولین جایی که آمده‌ام، تیپ ذوالفقار است. آمدم تا تو را ببینم»، به چادر ما آمدند و دور هم جمع شدیم. پرسنلی و بقیه برادران متوجه شدند کسی که ناشناس و با لباس خاکی، بسیجی و با قیافه بشاش آمده و مرخصی خواسته، فرمانده توپخانه سپاه است. خوشحال شدند که چنین مرد بزرگواری از آذربایجان در کسوت فرماندهی توپخانه سپاه است و این‌طور بی‌ادعا، ساده، صمیمی.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از مزاح شهید «حسن شفیع‌زاده» با رزمندگان پرسنلی بیشتر بخوانید »

می‌خواهم شهادتم شاعرانه و عاشقانه باشد

می‌خواهم شهادتم شاعرانه و عاشقانه باشد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، «سیروس یزدانی مراغه» ۲۴ خرداد سال ۱۳۴۰ در «مراغه» متولد شد. وی تحصیلات خود را تا اخذ درجه دیپلم در رشته طبیعی در شهر خود ادامه داد و در همین دوران بود که با شدت گرفتن تظاهرات‌های مردمی علیه رژیم پهلوی، در راهپیمایی‌ها حاضر می‌شد.

«سیروس یزدانی مراغه» پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج درآمد و با شروع جنگ تحمیلی، عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد و سرانجام ۱۳ آبان سال ۱۳۶۲ در جریان عملیات «والفجر ۴»، در منطقه «حاج عمران» به خیل عظیم شهدا پیوست.

شهید «سیروس یزدانی مراغه» در وصیت‌نامه خود که در تاریخ ۲۲ مهر سال ۱۳۶۲ نگاشته شده، آورده است:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

«مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ وَ مَن عَشَقَتَهُ قَتَلتَهُ وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلی دِیَتَهُ وَ مَن عَلی دِیَتَهُ فَاِنّا دِیَتُهُ.»

حمد خدای را که انسان را آفرید و به او حق انتخاب داد. سپاس خدای را که انسان را در انتخابش هدایت نمود. شکر پروردگار را که این بنده ضعیف و عاصی را در دین محمد (ص) دوست‌دار علی (ع) و آل او قرار داد که تنها راه نجاتم و نجات همه در آن است.

خدایا، شکرت که به من سعادت دادی تا در کاروان خونین حسینی که از کربلا راه افتاده است و الان در جبهه‌های جنوب و غرب وطن عزیزمان در گردش است و هر دم عاشقانی را به سوی خود می‌خواند و با خود همراه می‌سازد، شرکت کنم.

الهی، این بنده‌ حقیر در شکرانه‌ این همه عطایا و نعمت‌ها، چیزی جز یک جان بی‌ارزش و ناقابل برای عرضه و تقدیم ندارد. سرافکنده و شرمنده‌ام که این دلق کهنه و ژنده را به پیشگاهت آورده‌ام تا شاید بر آن مشتری باشی و ناامیدانه منتظر نظر جمالت بر این کالای ناقابلم تا شاید نظر رحمتت بر من مسکین شامل گردد.

الهی، هر دم منتظر مأمورانت هستم که درب این زندان را بشکنند و مرا از زندان من، برهانند. خدایا، منتظر تکه و پاره‌های آهن و گلوله‌های آتشین هستم و مقدم‌شان را هر دم گرامی می‌دارم. منتظر و عاشقم، عاشق وصالت! آن کس که عاشقت شد، کِی می‌تواند این زندان را تحمل نماید؟! این مرغ بی‌قرار دل را که قرارش ربودی، اکنون هر دم خود را بر در و دیوار این قفس آهنین می‌کوبد تا شاید راه گریزی پیدا کند و اوج بگیرد و خود را در افق‌های بی‌کرانه فضل و عنایت‌هایت محو کند و خود را در نعمت عظیم راضیه دریابد و در جوارت به مرضیه برسد.

الهی، می‌خواهم مردنم بی‌ثمر نباشد؛ بلکه می‌خواهم کشته شدنم سد و مانعی هرچند کوچک در راه دینت اسلام باشد. می‌خواهم این کشته شدن، شاعرانه و عاشقانه باشد و تنها به خاطر وصال و رضایت تو باشد تا بلکه شهید واقعی باشم. حال که سعادت نصیبم گشته،‌ ای پدر،‌ ای مادر،‌ ای خواهر و‌ ای برادرم! می‌خواهم صبر پیشه سازید که خدا با صابرین است و محزون نباشید؛ زیرا من به عهد خود وفا کردم و امانت را به صاحبش رسانیدم. بر شماست که پیام‌رسان باشید تا شاید رحمت حق تعالی شامل شما نیز گردد. در آینده‌ای قریب، باز در کنار هم خواهیم بود.‌

ای مادر! شما سعادت من را می‌خواستید و دوست داشتید که ما باعث سربلندی شما گردیم. حال خوشحالم که به هر دو دست یافته‌اید؛ زیرا سعادتی بالاتر از مادر شهید بودن نیست!

الهی! رزمندگان راهت را توفیق عنایت فرما تا ریشه‌ کفر جهانی و ریشه‌ وسوسه‌های شیطان را از دل خود بر کنند و در هر دو پیروز باشند و بتوانند موجب خوشنودی و زینت آقا امام زمان مهدی موعود (عج) و نایب بر حقش، خمینی بت‌شکن باشند.

الهی، فرج مهدی منتقم را نزدیک ساز! طول عمر بر نایب راستینش عنایت فرما! دشمنان را خوار و یاران را عزیز بدار. در آخر از کلیه برادران و آشنایان که توفیق دیدار نداشتم، حلالیت می‌طلبم و امیدوارم هرگونه بدی که از این جانب دیده‌اند، به بزرگواری خودشان ببخشند. اگر کسی بر من بدی روا داشته و دِینی دارد، من هم به رضای خدا بخشیدم. التماس دعا دارم.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

می‌خواهم شهادتم شاعرانه و عاشقانه باشد بیشتر بخوانید »