به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، بارش بی سابقه باران طی این برهه زمانی در برخی مناطق شهرستان کلیبر علاوه بر غافلگیری مردم باعت خسارات به زیرساخت ها، باغات و تلفات احشام، خودروها و از کار افتادن تصفیهخانه شهید لشکری شد.
سیل در روستای متعلق – سئلین، بند ارسباران، روستای پیغام در بخش مرکزی کلیبر، روبروی تصفیه خانه شهید لشگری شهرستان کلیبر و از کار افتادن تصفیهخانه شهید لشکری و آسیب زیاد به تأسیسات، مزارع و باغات گزارش شده است.
بارش شدید باران و سیل عصر امروز چهره روستاها و برخی مناطق شهرستان کلیبر را دگرگون کرد.
جعفر راستی روز شنبه در یک گفت و گوی خبری توضیح داد: نتایج ششمین دوره انتخابات شوراهای شهر و روستا در اکثر حوزههای آذربایجانشرقی به صورت قطعی مشخص شده و تنها پنج حوزه منتظر اعلام نتایج نهایی هستند.
وی ادامه داد: تبریز، اهر، سردرود، شهر جدید سهند و باسمنج پنج حوزهای هستند که نتایج انتخابات در آنها به دلیل اعتراضات صورت گرفته و بررسی مستندات و گزارشها در این خصوص هنوز نهایی نشدهاند که با توجه به فرآیندهای طی شده در این زمینه، به احتمال فراوان تا اواسط هفته جاری نتایج این حوزه ها نیز مشخص خواهد شد.
رییس ستاد انتخابات آذربایجان شرقی در مورد برخی ادعاها مبنی بر تخلف رأی گیری از افراد غیربومی در شهرستان شبستر نیز گفت: از آنجایی که بخشی از رای دهندگان این حوزه افراد بومی هستند که به صورت موقت و عموماً برای کار به شهرستان های همجوار و حتی تهران میروند و در فصل کاری خود منطقه به این شهرستان باز میگردند، شائبه حضور افراد غیربومی در انتخابات این شهرستان به وجود آمده بود که این موضوع حتی با بازگشایی صندوقهای آرا و بررسی کد ملی رای دهندگان نیز تایید نشد و بر همین اساس صحت نتایج انتخابات در شهرستان شبستر مورد تایید است.
ششمین دوره انتخابات شوراهای اسلامی بیست و هشتم خرداد ماه امسال در یک هزار و ۹۷۰ شهر و روستای آذربایجان شرقی برگزار شد.
۱۳ هزار و ۲۱۰ نفر در انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا در آذربایجان شرقی با همدیگر رقابت کردند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانهای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بیوقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.
چندین روز مشرق را با قسمتهای مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…
خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سالهاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت میکند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت پنجم این گفتگو، پیش روی شماست.
**: الگوی آقامحمدرضا برای ازدواج، چه کسانی بودند؟
مادر شهید: الگوی محمدرضا داییهایش بودند. محمدرضا پنج دایی دارد که دوتایشان در دفاع مقدس شهید شده اند. داییهای محمدرضا در سنین ۱۹ و ۲۰ و ۲۲ سالگی ازدواج کرده اند و این مدام در ذهنش بود و می گفت که داییها چطور ازدواج کردهاند؟! ببینید چه خوب زندگی می کنند؟
ما هم وقتی این اصرار محمدرضا را دیدیم، راضی شدیم.
**: برادران شما در این سن و سال، وضع مالیشان خوب بود؟
مادر شهید: برادرانم طلبه و روحانی بودند و در قم درس می خواندند. پدرمان هم حمایتشان می کرد. استدلال محمدرضا هم همین بود و می گفت من را حمایت کنید.
**: البته طلاب، شهریه می گرفتند و با قناعت، زندگی می کردند.
مادر شهید: بله، اما پدرم هم خیلی به برادرانم کمک می کرد… ما هم می گشتیم تا دختر خوبی را برایشان پیدا کنیم.
**: شما در کمک مالی به آقا محمدرضا زیادهروی می کردید؟ با توجه به روحیات و خصوصیات شخصی ایشان، چرا زودتر از این ها مشغول کاری نشدند تا به آن استقلال مالی برسند.
مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت به سر کار برود اما بیشتر ساعات روزش را صرف درس می کرد. دانشگاه شهید مطهری از دانشگاههایی است که ساعتهای طولانی درس حضوری دارد و تکالیف زیادی هم به دانشجوها می دهد. گاهی از هفت صبح تا هشت شب سر کلاس بود برای همین وقت دیگری برایش نمی ماند که برود و مشغول کار بشود.
برخی از دوستانش بودند که با همدیگر از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودند و در دانشگاه دیگری درس میخواندند؛ انتخاب واحد هایشان طوری بود که در هفته سه روز در دانشگاه مشغول بودند اما محمدرضا در تمام ایام هفته در دانشگاه مشغول بود. یکی از دلایلش هم این بود که دنبال شغل نمی رفت. البته برخی کارها را دوست داشت.
دوست دامادمان در برقکشی ساختمان کار می کرد و محمدرضا می گفت دلم می خواهد بروم پیش ایشان و کمکش کنم. یا در نمایشگاه کتاب، به یکی از غرفههای کتاب رفته بود و ده روز کار کرد. این که بخواهد جایی از صبح تا شب به سر کار برود، اینطوری نبود…. تازه سال دوم دانشگاه بود و سنش آنقدر نبود که شغل دائمی داشته باشد.
**: پس پذیرفتند دلایل شما را مبنی بر این که باید صبر کند تا وضعیت کاریاش مشخص شود… شما در این حال و فضا کسی را در نظر داشتید؟
مادر شهید: من دو سه نفر را به محمدرضا معرفی کردم. حتی یکی از دوستان صمیمیاش آقا صادق به من می گفت: حاج خانم! شما یک بار به محمدرضا گفته بودید که دختر یکی از همکاران هستند که دانشجو معلم است و سال اول است که به دانشگاه فرهنگیان رفته. او را برای محمدرضا کاندیدا کرده اید. محمدرضا هم به شوخی و خنده آمده و این را برای ما تعریف کرد… (با خنده)
**: چرا شوخی و خنده؟
مادر شهید: مثلا برای دوستانش تعریف کرده بود که مادرم کسی را برای من زیر نظر دارد و همین که من چهار سال دانشگاهم تمام بشود، من شغل ندارم اما همسرم معلم است!…
یا وقتی که به خانه می آمد و به ما می گفت، من مسخره می کردم و جدی نمی گرفتم.
نکته مهم و اساسی که هست و من حتی وقتی که محمدرضا در سوریه بود از او پرسیدیم. از طرفی به دخترم پشت تلفن یا حضوری می گفت که «دعا کن من شهید بشوم.» به دخترم می گفت که برو بابا و مامان را راضی کن تا برای من زن بگیرند.
این دو تا ضد و نقیض بود و ۱۸۰ درجه اختلاف داشت…
**: این حالت تجافی است که هم حواسش به دنیا باشد و هم به فکر آخرت باشد…
مادر شهید: یکبار نشستم باهاش صحبت کردم و گفتم: تو هم دنیا را می خواهی و هم آخرت را و جمع کردن این دو تا کنار همدیگر خیلی سخت است. این که ما برویم با یک دختر صحبت کنیم و همه کارها را نجام بدهیم اما تو پس فرا بروی سوریه و شهید بشوی! ما باید چه کار کنیم؟
حتی آخرین باری که از سوریه زنگ زد و به دخترم می گفت که بابا و مامان را راضی کن و دخترم گفته بود که بابا قول داده از سوریه که برگردی می رویم برایت خواستگاری. البته کسی را در نظر نداشتیم اما میخواستیم انگیزه داشته باشد برای برگشت. ما با دو تا گوشی با محمدرضا حرف میزدیم. من بهش گفتم محمدرضا تکلیف خودت را معلوم کن. تو یا آنجا در سوریه داری میجنگی یا این که مدام زن می خواهی. تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست.
گفت: مامان! من باید برای شما روایت بخوانم؟ مگر حضرت علی نمیگوید برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای و برای آخرتت هم طوری زندگی کن انگار که لحظهای دیگر، نیستی.
واقعا دید یک جوان بیست ساله که می خواهد اینطوی فکر کند، خیلی جالب است. الان که در اطرافم نگاه می کنم میبینم که جوان با این تفکرات حیلی کم پیدا می شود. در این سن بیست سالگی و در عصر مجازی که پر از بیاعتقادی است.
**: دو تا از برادران شما به شهادت رسیده اند… اتفاقا همان اول هم گفتم می خواهم به این برسم که آقا محمدرضا با این ویژگیها، محصول دو خاندان دهقان امیری و طوسی است. اگه ممکن است درباره اخویها هم کمی برایمان بگویید و این که ماجرا شهادتشان چطور بود؟ کمی هم درباره حاج آقا پدرتان برفرمایید و بعدش هم برویم سراغ روایتی از حاج آقا دهقان امیری تا ببینیم چنین فرزند متفاوت و شاخصی در چه بستر خانوادگی رشد کرده و بالنده شده است.
مادر شهید: پدر من در دوران پهلوی، نظامی و استوار شهربانی بود. سال ۱۳۵۲ پدرم از شهر خودمان یعنی دامغان به کردستان تبعید شد. گفته بودند ما تو را به جایی تبعید میکنیم که عرب نی بیندازد. یعنی جایی خشک و بیآب و علف با سختیهای فراوان. چون مبارزه می کرد و از آن آدم هایی بود که نوارهای حضرت امام را گوش می داد و کتابهایشان را می خواند. پای سخنرانیهای مراجع می رفت و… یک سال به تنهایی به کردستان و سنندج رفتند و استدلالشان هم این بود که من اول باید وضعیت را ببینم که جایی برای زندگی زن و بچههایم هست یا نه تا این که بعدا ببرمشان. ما ۴ بچه بودیم و بردن ما برایشان سخت بود.
**: یعنی هنوز تعدادی از فرزندان خانواده شما به دنیا نیامده بودند…
مادر شهید: ما چهار بچه بودیم و برادرم محمدحسن هم آنجا به دنیا آمد. بعد از یک سال، به دایی و عمویمان پیغام داد که همسر و فرزندانم را بیاورید. اثاثیه زندگی را هم جمع کردیم و با کمک داییمان، از دامغان رفتیم به سنندج. من هم آنجا درس خواندم. ما شش سال در سنندج بودیم و تا کلاس پنجم ابتدایی آنجا درس خواندم.
آنجا یک روحانی به نام آقای نصرالله موحد بود که امام جماعت حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) در سنندج را به عهده داشت. فعال سیاسی بود و جلسات زیاد بصیرتی برگزار میکرد و من خودم با این که سن بالایی نداشتم و خواهرم که ۲ سال بزرگتر است و آقا محمدعلی که اولین شهید خانواده است، همه سر کلاس درس آقای موحد می رفتیم. حسینیه حضرت ابوالفضل فقط برای شیعیان است. آن روزها برخی اهل تسنن افراطی عقیده داشتند که اگر ۷ شیعه را بکشید، به بهشت میروید! و خانواده ما هم دقیقا هفت نفره بود!
**: آماده برای به بهشت فرستادن یکی از آن افراطیها…
مادر شهید: شبها با ترس و لرز میخوابیدیم. من بچه بودم و زیاد آن ترس را متوجه نمی شدم اما پدر و مادر و بچههای بزرگتر خیلی خوف داشتند. این در بحبوحه قبل از انقلاب بود و خورد به سال ۵۶ و ۵۷.
یادم هست شهریور سال ۵۷ بود که پدرم ما را به تهران آورد و تحویل پدربزرگ مادریمان داد و خودش تنهایی به سنندج برگشت و تا عید سال بعد، آنجا بود.
**: در آن سالها چقدر به بازنشستگی حاج آقا مانده بود؟
مادر شهید: فکر می کنم با ۲۲ سال سابقه بازنشسته شدند و سابقه کمی داشتند. حدود سال ۵۹ یا ۶۰ بود که بازنشسته شدند.
**: یعنی دو سال از پیروزی انقلاب گذشته بود…
مادر شهید: بله؛ دوران خیلی سختی را گذراند. آنقدر در آنجا نداری کشیدیم که حساب ندارد. حقوق پدرم کم بود. فقط مادرم بالای سر ما بود و پدرم خیلی وقتها در زندان بود. کردها زیرابش را می زدند که مثلا پدرم را در جلسات آقای موحد دیده اند یا این که به نماز جماعت رفته و…
**: پس آنجا هم تحت فشار بودید…
مادر شهید: خیلی وقتها در زندان بود. خصوصا در سال ۵۶ که آقامصطفی فرزند بزرگ امام شهید شدند؛ سنندج خیلی به هم ریخت و خیلی از شیعهها را کشتند. حوالی تیرماه ۵۷ بود که حسینیه حضرت ابوالفضل را آتش زدند! خیلی از شیعیان آنجا کشته شدند. سالهای آخر، ما امنیت جانی نداشتیم و به همین خاطر ما را به تهران آوردند.
**: می خواستند که تا حدودی خیالشان از شما راحت باشد.
مادر شهید: بله؛ آقامحمدعلی آن موقع سال اول یا دوم دبیرستان بود. ایشان پسر ارشد خانواده و جزو مبارزان انقلابی بود. محمدعلی همیشه در جلسات شرکت می کرد و در توزیع اعلامیههای حضرت امام و کتابهایشان فعالیت می کرد. کمکم گذشت و سال ۵۹ بود که جذب دانشگاه افسری تهران شد و ۴ سال دوران دانشگاهش را گذراند و دو سال هم در لشکر نیروی مخصوص بود و دوره چتربازی را تمام کرد. سال ۶۳ بود که در یازدهم بهمن، شهید شد. در محور سردشت بانه به عنوان فرمانده و یکی از نیروهای شهید صیاد شیرازی حاضر شده بود که به شهادت رسید.
نیروی رسمی ارتش بود و شهید صیاد شیرازی علاقه زیادی به ایشان داشت و همیشه از او به نیکی یاد می کردند و حتی بعد از شهادتش چند باری به خانه ما آمدند.
وقتی آقامحمدعلی شهید شدند خیلی ها از دانشگاه افسری برای تشییعش آمدند. البته ما آن موقع در دامغان بودیم. ما اردیبهشت یا خرداد ۵۹ به دامغان رفته بودیم.
جنگ که شروع شد، آقاجان من مدت طولانی در جبهه بود و فکر کنم حدود ۵ و نیم سال سابقه جبهه داشت.
**: ایشان که بازنشسته بود به صورت بسیجی به جبهه می رفت؟
مادر شهید: بله؛ در یگان حبیب بن مظاهر خدمت می کرد. یگان پیرمردها بود…
**: سنشان در آن مقطع چقدر بود؟
مادر شهید: زیاد نبود. فکر کنم حوالی پنجاه سال داشتند. جالب این است که آقامحمدعلی به آقاجان همیشه می گفت شما نرو، من دارم به جای شما می روم. من نظامیام و جای شما را پر می کنم… محمدعلی آنقدر مردم کردستان را دوست داشت که همیشه می گفت مردم آنجا از نظر معیشتی و عقیدتی و فرهنگی و … محرومند. با این حال حاجآقا کار خودش را میکرد و می رفت.
برادرم «محمدرضا» ۱۲ سالش بود که برای اولین بار به جبهه رفت. آخرهای سال ۶۳ و بعد از شهادت برادرمان محمدعلی بود. اصلا نمی شد نگهش داشت. سنی هم نداشت. ما سه مرد در خانه داشتیم که هر سه نفر به جبهه می رفتند. محمدرضا را آقاجان نمی گذاشتند برود. مثلا بیست روز می رفت و دوباره با واسطه حاج آقا مجبور به برگشت می شد. آقاجان می گفت سنش کم است. دوم آذر ۶۶ در عملیات نصر ۸ در ماووت عراق شهید شد. ولی آقا محمد علی در محور سردشت بانه در عملیات با کومله و دموکرات شهید شد. آن قدر علاقه داشت به کوهستان که همانجا هم جانش را تقدیم کرد.
**: آقا محمدعلی ازدواج کرده بود؟
مادر شهید: نامزد داشت و قرار بود عید نوروز عروسی کند. اتفاقا یکی از برادران خانمش، تیمسار محمدرضا فریدونیان، آن زمان در ارتش فرمانده لشکر بود. چند برادرزن داشت که همه نظامی بودند. راحت می توانستند او را از سردشت به تهران بیاورند ولی محمدعلی می گفت من نمی توانم و غیرتم اجازه نمی دهد در تهران زندگی کنم و بخواهم بجنگم. من باید پشت گلوله توپ باشم.
**: عقد هم کرده بودند؟
مادر شهید: صیغه محرمیت خوانده بودند و قرار بود عید، عقد و عروسی برگزار بشود. همه چیز تمام شده بود و انگشتر نشانه هم داده شده بود. صحبتها هم انجام شده بود. چهل روز قبل از عید شهید شد و دقیقا چهلمش قرار بود روز عروسیاش باشد.
**: همسرشان بعدا ازدواج کردند؟
مادر شهید: همسرشان تا ۱۰ سال ازدواج نکردند. از اثرات روحی شهادت آقامحمدعلی راضی نبود با کسی ازدواج کند و می گفت من مردی مثل محمدعلی نمیتوانم پیدا کنم. پدر من رفت و خواهش کرد. بعد از آن خانواده ما خیلی اصرار کردند. حتی هدایایی که محمدعلی برایش برده بود را هم گفتند که جدا کنید تا بلکه دل بکند و بتواند ازدواج کند. ۱۹ ساله بود و محمدعلی ۲۲ ساله. تا ۲۹ سالگی ازدواج نکرد و در سی سالگی بود که ازدواج کرد و به تبریز رفت. اسم پسر اولش را هم محمدعلی گذاشت.
**: پس همچنان با ایشان ارتباط دارید؟
مادر شهید: بله؛ فامیل ما بودند. مادرشان با پدر من دختر دایی و پسر عمه بودند…
در پی وصول شکایات از طرف نامزدهای معترض به انتخابات ششمین دوره شوراهای اسلامی شهرستان تبریز، جلسه مشترک ستاد انتخابات استان و روسای هیات نظارت بر انتخابات شوراهای اسلامی استان و هیاتهای نظارت و اجرایی شهرستان تبریز برگزار شد.
به جهت احترام به درخواست معترضان و اطمینان بیشتر از سلامت انتخابات، مقرر شد تا در شعبی که در ابتدای روز رای گیری جمعه ۲۸خرداد، آرای آنها به صورت دستی اخذ شده است، آرای دستی مربوط به آن شعب بازشماری و نتیجه بازشماری اعلام شود.
بر اساس این اطلاعیه رسیدگی به شکایات رسیده از روند انتخابات سایر شهرها و روستاها در مرحله قانونی رسیدگی بوده و بعد از اتمام آن، مراتب اطلاع رسانی خواهد شد.
ششمین انتخابات شوراهای اسلامی همزمان با سیزدهمین انتخابات ریاست جمهوری ۲۸ خرداد همزمان با سراسر کشور در تبریز برگزار شد.
انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا در تبریز در ۷۰۰ شعبه با ۲ هزار و ۸۰۰ صندوق الکترونیکی برگزار شد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، چرا خبر مقاومت تبریز حیرتآور بود؟ ۲ تیر ماه آنسال روز تلخی بود برای ایران؛ مجلس را محمدعلی قاجار به توپ بست و اغلب سران مشروطه را دستگیر کرد و کُشت و باقی مشروطهطلبان هم از تهران رفتند یا به سفارتخانهها پناهنده شدند برای حفظ جانشان یا مخفی شدند یکگوشهای از ناکجا. در روزهای بعد هم همه گمان میکردند و به چشم میدیدند شاه قاجار بساط مشروطه را برچیده است و ترس را حاکم کرده است و صدای مشروطهخواهان خاموش شده است.
وضعیت بهگونهای بود که میرزا اسماعیل خان ممتازالدوله، رئیس مجلس شورای ملی گریخته بود به اروپا و پناهنده شده بود به فرانسه. نیروهای وفادار به شاه قاجار نیز افتاده بودند دنبال مخالفانش و خانه به خانه میگشتند و بلوایی بود در تهران و شهرهای بزرگ؛ هنگامه تسویه حساب بود با این گروه نوخاسته که اقتدار و منافع قاجار را تهدید کرده بودند. همینموقع بود که خبر رسید تبریزیها از جان گذشتهاند و شاهکار کردهاند و حکومت مشروطه برپا کردهاند. تبریزیها دلش را داشتند و آدمش را هم داشتند؛ ستارخان و باقرخان.
ستارخان و باقرخان در میان مشروطهخواهان تبریزی
یونجه هم کم بود!
تبریزیها چه کردند که در تاریخ ماند و شد یکی از مهمترین رخدادهای نهضت مشروطه؟ نیروهای دولتی با ارتشی ۳۰ هزار نفری رفتند برای سرکوب قیام تبریز و جنگ و درگیری شد و شکست خوردند و عقب نشستند و شهر را محاصره کردند، ولی تبریزیها تسلیم نشدند که نشدند و مقاومت کردند. چقدر؟ ۱۱ ماه. چگونه؟ دولتیها با محاصره شهر راه ورود آذوقه را به تبریز بستند و بعد از چند ماه در اواخر سال، گرسنگی آمد و زمستان که به پایان نزدیک شد و بوی بهار آمد، مردم علف میخوردند.
«حسن تقیزاده» روزهای گرسنگی در تبریز را چنین روایت میکند: «نانواییها بسته شد و غله و حبوبات و غیره نایاب شده؛ به حدی که کمکم دیگر مردم بیغذا میماندند و بهتدریج میمردند و از گرسنگی در کوچه و خیابانها میافتادند» و روایت مفصلتر: «با بستهشدن راه تبریز و جلفا که آخرین راهِ باز بود محاصره شهر از طرف قوای شاه کامل گردید و چهار ماه بیشتر این حالت محاصره دوام یافت… و گرسنگی و قحطی بسیار شدید و هولناکی روی داد که مردم فقیر در کوچهها میمردند… در همسایگی خانه ما تاجری مشروطهطلب بود، یک روز گفت که در کوچه خودمان دیدم شخص فقیری را که نشسته و یونجه میخورد. در آن اوقات غالب مردم یونجه میخوردند و آن هم به آسانی و وفور بهدست نمیآمد. از وی پرسیدم که داداش چه میکنی، گفت: حاجی آقا یونجه میخوریم و اگر یونجه هم تمام شد برگ درختها را میخوریم و اگر آن هم تمام شد پوست درخت را میخوریم و دمار از روزگار محمدعلیشاه درمیآوریم».
عکسی از تجمع مشروطهخواهان در تبریز
مثل مشهور تبریزیها
این یونجهخوری برای آزادگی و عزت و مقاومت را که همسایه تقیزاده برایش تعریف کرده بود آنقدر رواج داشت که پیرمردان و پیرزنان تبریزی چند دهه برای فرزندان و نوهها و نتیجههایشان تعریف کردهاند. تبریزیها حتی مثلی هم دارند که میگوید: «یونجه یئیب، مشروطه آلمیشیق»؛ یعنی «یونجه خوردیم، مشروطه گرفتیم». «احمد کسروی» نیز در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» چنین روایت کرده است: «کسانی با رخسارههای کبود پژمرده و چشمهای فرورفته دیده میشدند. چنان که گفتهایم هوا امسال به خوشی میگذشت و در این هنگام سبزهها سر افراشته بود. کمکم گرسنگان به سبزهخواری پرداختند. به باغها ریخته گیاههای خوردنی بهویژه یونجه را چیده میخوردند».
حالا فقط یونجه و علفهای بیابان را میخوردند؟ خیر. جواب پیشِ تاریخ است: «در آن دورانِ قحطی، بعضی از افراد مفلس از روی ناچاری و ناداری حتی مخلوط کاه و گل دیوارها را کنده و بعد از خیسکردن در آب، کاه آن را جدا نموده و میخوردند!»
عکسی مربوط به واقعه فتح تهران در دوره مشروطه
نتیجه مقاومت یک شهر
عاقبت کار چه شد؟ روسیه تزاری که در ایران منافع و قزاق داشت، وساطت کرد و قرار شد نیروهای دولتی از محاصره تبریز دست بردارند و نیروهای ارتش تحت امر روسیه که بهبهانه حفاظت از جان اتباع خود در تبریز وارد ایران شده بودند وارد شهر شوند و راه ورود آذوقه به شهر باز شود. همین هم شد. مشروطهخواهان نیز پذیرفتند و اردیبهشت سال ۱۲۸۸ شمسی محاصره تمام شد. حالا نتیجه این مقاومت چه بود؟ پس از به توپ بستن مجلس، مشروطهخواهان و مردم شهرهای دیگر ایران با مقاومت تبریزیها جان گرفتند و امید و قوت یافتند و مشروطه نمُرد در ایران. سرانجام گروهی از مشروطهخوهان از شمال ایران و گیلان و گروهی دیگر از مرکز ایران و اصفهان راه افتادند به سمت پایتخت و تهران را فتح کردند و محمدعلی قاجار را از سلطنت خلع کردند و مشروطه و مجلس شورای ملی دوباره برقرار شد؛ تیرماه سال ۱۲۸۸ بود؛ یعنی یکسال پس از به توپ بستن مجلس و شروع مقاومت تبریزیها و حدود ۲ ماه پس از پایان محاصره تبریز.
مقاومت تبریز در دوره مشروطه به فتح تهران و خلع محمد علی قاجار از سلطنت و تبعید وی منجر شد
روایت یک قبرستان در تبریز
روایت مشروطه تمام شد ولی روایت تبریز ماند؛ داغ دلها تازه بود. داستان مقاومت تبریز، فقط خوردن یونجه و علف بیابان نبود؛ خیلیها در محاصره تبریز از گرسنگی مردند و خیلیها در حالی که گرسنه بودند، جنگیدند و جان در راه مقاومت دادند. و این تبریزِ سرافراز قبرستانی داشت که معروف بود به «آش توکَن قبرستانی» که یعنی «قبرستان آش ریزنده» و بعدها در محل آن که داخل شهر افتاده بود مدرسهای بنا شد. حالا نام آش توکن از کجا آمده بود؟ باز هم جواب پیشِ تاریخ است و این تاریخ چقدر حرف دارد برای ایرانیها و چه حرفهایی: «مادری که فرزندش در اثر گرسنگی کشته شده بود، آشی میپزد و آن را به گورستانی که نوجوان مجاهدش در آنجا آرمیده بود، میبرد و ظرف آش را بر سر گور عزیزش میگذارد و گریان خطاب به گور او میگوید: نوجوان دلبندم برخیز! من به قول خود وفا نمودم و اولین غذایی را که پس از شکست محاصره آماده کردهام، بر سر مزار تو آوردهام. سپس آش را روی گور او میریزد. از آن پس این گورستان معروف به گورستان آش توکن میگردد… در گورستان آش توکن تنها یک مادر داغدیده نبود که آش روی قبر فرزندش ریخته بلکه مادران داغدیده زیادی بودند که بعد از شکستهشدن محاصره تبریز و تهیه اولین غذا، آن را به روی قبر فرزند ناکامشان که در اثر گرسنگی جان داده بود، ریختند و دردهای خود را تازه کردند».
امروز در تاریخ مناسبتهای دیگری هم هست
امروز ۵ تیر مصادف با ۲۶ ژوئن میلادی و ۱۵ ذیقعده هجری قمری در تقویم تاریخ، مناسبتهای دیگری هم دارد.
ـ درگذشت «ابن فاخر» لغتشناس مشهور مسلمان در سال ۵۰۰ قمری ـ زادروز مرجع تقلید و عالم گرانقدر، علامه «میرزا محمد حسین نایینی» در سال ۱۲۷۶ قمری ـ روز ملی و استقلال «ماداگاسکار» از استعمار فرانسه در سال ۱۹۶۰ میلادی ـ روز استقلال «سومالی» از استعمار انگلستان در سال ۱۹۶۰ میلادی ـ رحلت عالم بزرگوار آیتالله «رضا مدنی کاشانی» رییس حوزه علمیه کاشان در سال ۱۳۷۱ شمسی
منبع: فارس
در نخستین روزهای تیرماه سال ۱۲۸۷ شمسی ایرانیها خبرهای حیرتآوری شنیدند و دانستند که تبریز ننشسته است و نترسیده است و برخاسته است و جلوی استبداد به قیمت جان، مقاومت میکند.