تحولات سوریه

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد. وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیه اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ با سرکار خانم معصومه قنبری ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با سرکار خانم قنبری، همسر شهید اسدالله ابراهیمی است.

*آرزوی محال

با پایان امتحانات حوزه و شروع فصل تابستان برای استراحت و دیدار خانواده از قم به تهران برگشتم.

برادر بزرگم از شهدای دفاع مقدس هستند و طبیعتاً در خانواده ما فضای مذهبی و شهدایی حاکم بود. سن و سال من خیلی به زمان جنگ و بازماندگان دفاع مقدس نمی‌رسید.

همیشه دوست داشتم همسر آینده‌ام از جانبازان سرافراز میهنم باشد و این توفیق شامل حالم بشود تا بتوانم خادمی ‌او را بکنم. اما رسیدن این آرزو را محال و دست نیافتنی می‌دانستم.

پیش خودم می‌گفتم بچه‌های جنگ یا شهید شده‌اند یا دیگر کسی مناسب سن من نیست تا با او ازدواج کنم.

روزی از روزهای گرم تابستان یکی از دوستان قدیمی ‌تماس گرفت و گفت دوست همسرش قصد ازدواج دارد و آن‌ها مرا معرفی کرده اند.

کمی ‌از خصوصیاتش برایم گفت: از همه مهم‌تر اینکه جانباز بود و همین ویژگی باعث شد خانواده من اجازه بدهند اسدالله و خانواده اش به خواستگاری بیایید

* بسیجی‌ام!

 کار فرهنگی می‌کنم و برای فعالیت هایم ارزش قائل هستم.

ولایت فقیه و در خط رهبری بودن برایم خیلی اهمیت دارد. از شما درخواست می‌کنم مهریه را چیزی از من بخواهید که پرداختش در توانم باشد، اصلاً قائل به این نیستم که مهریه را که داده و که گرفته…

این چند جمله همه صحبت‌های اسدالله در روز خواستگاری بود. بیشتر من سئوال می‌پرسیدم و او پاسخ می‌داد.

با نگاه اول به دلم نشست. ساده، متواضع و فروتن بود. در چهره‌اش نورانیت خاصی داشت که بیشتر جذابش می‌کرد. وقتی متوجه شدم از بچه های جنگ است خیلی خوشحال شدم و بارها خدا را شکر کردم.

جوابم مثبت بود اما به خانواده گفتم شما تحقیقات کنید بعد من جواب قطعی را می‌گویم. مهریه هم چهارده سکه به نیت چهارده معصوم علیهم السلام تعیین شد.

آقا اسد اهل تجملات و ریخت و پاش نبود و دلش می‌خواست شروع زندگی مشترکمان با یک سفر مشهد باشد اما به خاطر من شب نیمه شعبان سال ۱۳۸۱ مراسم ساده ای در مدح اهل‌بیت علیهم السلام گرفتیم بدون اینکه در آن گناهی باشد.

یک کارت دعوت بردیم جمکران و از حضرت صاحب الزمان (عج) درخواست کردیم به مراسم غلام و کنیزشان تشریف بیاورند. کارت دعوتی را هم داخل ضریح حضرت معصومه (س) انداختیم.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید ابراهیمی فرماندهی گروهی از نیروهای فاطمیون را بر عهده داشت

*خانه خوبمان را فروخت

حسین پسربچه‌ای بازیگوش بود. به گفته آشنایان به آقا اسدالله کشیده بود. امکان نداشت برای یک دقیقه آرام و بی سر و صدا جایی بنشیند.

خانه ما طبقه پنج ساختمان بود. کارهای حسین و دویدنش در خانه موجب نارضایتی همسایه طبقه چهارم شده بود. هر وقت آقا اسد را در ساختمان می‌دید شروع به شکایت و ابراز ناراحتی از وضع موجود می‌کرد.گاهی برای خالی کردن خشم و عصبانیت خود می‌رفت پشت بام و با مشت و لگد به سقف خانه ما می‌کوبید!

آقا اسد حق را به همسایه می‌داد و از طرفی هم دلش برای حسین می‌سوخت، می‌گفت: بچه است. عقلش نمی‌رسد. نمی‌توانم مدام او را بیرون از خانه و مسجد ببرم یا پای بازی‌های کامپیوتری بنشانم! باید کودکی کند، گناه دارد…

تمام معیارهای مورد نظر ما را آن خانه داشت؛ بزرگی، نوساز بودن، کوچه و محله خوب و… اما با این وجود آقا اسد همت کرد و ظرف چند روز آن خانه را زیر قیمت فروخت؛ فقط بخاطر اینکه نارضایتی همسایه حق‌الناس است. می‌گفت: نمی‌خواهم تحت هیچ شرایطی مردم از من ناراضی باشند.

* فقط چند ماه محبت پدرش را دید!

گاهی که امورات منزل و کلاس‌های حوزه به من فشار می‌آورد، با آمدن آقا اسد به خانه شروع به غر زدن می‌کردم.

اسد با صبر و حوصله به حرف هایم گوش می‌داد و در کارها کمک میکرد. وقتی لبخند روی صورتش را می‌دیدم عصبانی می‌شدم و بیشتر غر می‌زدم باز هم هیچ حرفی نمی‌زد و فقط گوش می‌داد.

می‌نشست کنارم و با حرف هایش آرامم می‌کرد، مثل قرص آرام بخش، همیشه به دادم می‌رسید.

اهل حرف زدن نبود و مشکلات را در خودش می‌ریخت. فقط برای آرام کردن من صحبت می‌کرد.

حسین را از محبت خودش سیراب کرد گاهی به او اعتراض می‌کردم نسبت به حسین افراط می‌کنی! ولی حالا متوجه می‌شوم که آقا اسد بهترین روش را برای تربیت حسین انتخاب کرده بود، حسین باید از عشق پدر لبریز می‌شد. زینب هم فقط چند ماه محبت پدرش را دید.

محبت آقا اسد نسبت به خانواده موجب شده بود حسین یک لحظه هم طاقت اخم پدرش را نداشته باشد. هر کاری می‌کرد تا اسد از او راضی باشد. با وجود سن کم صبح از خواب بیدار می‌شد و نماز را در کنار پدرش می‌خواند.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید ابراهیمی در کنار سفره هفت سین / سوریه

* علاقه قلبی به شهدا

چند هفته بعد از ازدواج خواب برادر شهیدم را دیدم. در خواب به او گفتم: محمد! عروسی ما آمدی؟

گفت: بله، من در مجلس عروسی شما حضور داشتم.گفتم: نظرت درباره همسرم چیست؟

انگشت اشاره دست راست و چپش را بهم گره زد و گفت: ما با اسدالله خیلی رفیقیم!

صبح خوابم را برای آقا اسد تعریف کردم، منقلب شد و خیلی گریه کرد.

در آن مدت گریه کردنش را فقط در عزای اهل بیت علیهم السلام دیده بودم، اما حرف محمد باعث شد در حضور من به پهنای صورت گریه کند. علاقه قلبی عمیقی به شهدا داشت.

* کربلا با سرِ بریده!

خیلی دلم هوای زیارت کربلا را کرده بود. از آقا اسد خواستم مرخصی بگیرد و با هم برویم کربلا.

گفت:کربلا؟! من هنوز برای آقا کاری نکرده‌ام! گناهانم را پیش‌کش ببرم؟! خجالت می‌کشم!

گفتم: ما هم مثل همه زائران! ان‌شاالله با حضور در کربلا کسب معرفت می‌کنیم و آقا نگاهی به ما می‌کنند. اتفاقاً گنه‌کاران باید به محضر این طبیب بزرگ برسند.

گفت:کربلا را باید با سر بریده رفت.

از سفر اول سوریه برگشت، راضی شده بود برویم کربلا و برای دریافت پاسپورت من و بچه ها اقدام کرد.

گفت: ان‌شاالله بعد از این مأموریت می‌رویم کربلا. رفت سوریه و پیکرش هم برنگشت! مرا جا گذاشت و با دوستان شهیدش غرق خون رفتند کربلا!…

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی در سوریه

*فیلمبرداری برای شناسایی فتنه‌گرها

با آغاز حوادث فتنه۸۸ کمتر در خانه پیدایش می‌شد. شرکت نمی‌رفت و مدام مرخصی می‌گرفت.

شارژر و باطری اضافه همیشه همراهش بود. به محض اینکه متوجه می‌شد نقاط درگیری و آشوب کجاست خود را به آن محل می‌رساند و از لیدرهای اغتشاشگران فیلم می‌گرفت.

یک شب خسته و کوفته خود را به خانه رساند، پاهایش به شدت ورم کرده بود.گفت: یکی از لیدرهایشان را مصافت زیادی تعقیب کردم، تا پارچه سبز جلوی صورتش را کنار زد از او فیلم گرفتم و برگشتم خانه، شاید به اندازه مسیر تهران تا کرج ساعت‌ها او را تعقیب کردم!

هر کاری از دستش بر می‌آمد برای شناسایی عوامل فتنه‌گر خیابان ها انجام می‌داد. گاهی نیاز به کمک داشت و از دوستانش درخواست کمک می‌کرد اما آنها جواب سربالا می‌دادند و می‌گفتند این کارها وظیفه نیروی انتظامی ‌و بچه های اطلاعات است؛ به ما مربوط نمی‌شود.

نگران بود و می‌گفت: عده‌ای در کشور کم کاری می‌کنند و این خیانت به اسلام است. نباید دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم! باید بفهمیم تکلیف امروزمان چیست. شکر خدا فیلم‌های آقا اسد موجب شناسایی تعداد زیادی از فتنه‌گران شد.

* کار و زندگی‌ام فدای سرِآقا

در محل کار بسیار سر به زیر و کم حرف بود، درگیر بحثی غیر از کارش نمی‌شد و روی کار تمرکز می‌کرد.

همکارانش از خط و ربط سیاسی‌اش نمی‌دانستند، بعد از شهادتش متوجه شدند او بسیجی و جانباز جنگ و فتنه۸۸ است! برای انجام تکلیفش و مقابله با فتنه بزرگ۸۸ مرخصی می‌گرفت و خود را به صحنه اعتراضات می‌رساند. برایش مهم نبود بیکار شود.

می‌گفت: کار و زندگی‌ام فدای سرآقا. تکلیف امروزم حضور فعال در فتنه است و هیچ چیز نمی‌تواند مانع انجام این تکلیف شود. اگر بیکار شدم کار دیگری پیدا می‌کنم.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
حسین و زینب،‌ فرزندان شهید ابراهیمی

*پل‌های تلگرامی

سخنرانی و بیانات رهبر انقلاب را به دقت گوش می‌داد و نکته‌برداری می‌کرد.

مطالب را دسته بندی می‌کرد و در قالب چند پیامک برای گروه‌های مختلفی که در تلفن خود ایجاد کرده بود ارسال می‌کرد.

ایام فتنه۸۸ استفاده از شبکه‌های اجتماعی مثل تلگرام به شکل امروز مرسوم نبود و مردم همچنان از پیامک استفاده می‌کردند. وقتی خبری از درگیری و فیلم‌برداری نبود می‌نشست در خانه و ساعت‌ها نکات کلیدی صحبت‌های آقا را تایپ می‌کرد.

 لیدر پیامکی شده بود و برای خودش پل‌های ارتباطی زیادی داشت. پیام‌هایی که در راستای روشنگری ابعاد مختلف فتنه ۸۸ ارسال می‌کرد در عرض چند دقیقه به دست صدها نفر می‌رسید.

گاهی اوقات با شوخی می‌گفتم: اسد! این روزها که یکی در میان سر کار میروی. هرچه پول هم که داری خرج پیامک و شارژ میکنی! فکر نمی‌کنی با این اوضاع خودمان محتاج نان شب می‌شویم؟!

لبخندی می‌زد و با آرامش می‌گفت: شما خودت و فکرت را درگیر این مسائل نکن، نان شب برعهده من است. خیالت راحت لنگ نمی‌مانیم!

*بوی انحراف

مطالعات سیاسی بسیاری داشت، هیچ کدام از سخنرانی‌های حضرت آقا را هم از دست نمی‌داد و پیگیر کارهای سیاسی بود.

هرکسی که اسدالله را از نزدیک می‌شناخت می‌دانست او انسان ناآگاهی نیست و به مسائل روز جامعه و اسلام اشراف کاملی دارد. برای خیلی‌ها از جمله خود من منبع بصیرت و اطلاعات بود و خط و ربط سیاسی‌مان را از او می‌گرفتیم.

در جریان قهر و خانه‌نشینی رئیس جمهور وقت به شدت عصبانی بود و می‌گفت: این شخص مشکل دارد، کارهای او بوی انحراف می‌دهد!

 قهر یعنی چه؟! این مملکت صاحب دارد. این نظام ولی فقیه دارد. در همه کارها باید ولایت را اصل قرار بدهیم. ملاک ما آقاست.

هر که خطش را از این اصل جدا کند ما هم از او جدا می‌شویم. هر کسی که می‌خواهد باشد! دیروز برای پیروزی‌اش در انتخابات با جان و دل کار کردیم و بی‌خوابی کشیدیم، امروز اگر خطایی از او سر بزند تمام قد جلوی انحرافش می‌ایستیم!

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

* هیچ وقت کسی را نا امید نمی‌کرد

هیچ وقت نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌تفاوت نبود، یک روز عصر با هم رفته بودیم قدم بزنیم.

زن و شوهری در کنار خیابان با هم دعوا می‌کردند. مردم کم کم برای تماشا و خنده جمع شدند. اسدالله از دیدن این صحنه ناراحت شد و مرد را کشید کنار و چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد تا اینکه آرام شد و به همراه همسرش از آنجا دور شدند.

وقتی برگشت کنار من به او گفتم: چرا این کار را کردی؟! شاید با تو برخورد بدی می‌کرد و حتی کتکت می‌زد! خندید و گفت: عیبی ندارد! نمی‌توانستم بی‌تفاوت از کنارشان رد شوم یا مثل سایر مردم بایستم و تماشا کنم…

هر جا مشکلی پیش می‌آمد یا خودش سریع برای رفع آن مشکل اقدام می‌کرد یا اینکه او را برای واسطه‌گری می‌بردند و به سراغش می‌آمدند.

خنده‌ام می‌گرفت و می‌گفتم: اسد تو که چیزی نداری و یک کارمند ساده ای! چرا هر کسی که مشکل دارد اول به سراغ تو می‌آید؟! یعنی هیچ کس در این شهر و محله نیست که مشکل مردم را حل کند؟!

خودم جواب سئوالم را می‌دانستم، اسدالله برای حل مشکل مردم خودش را به آب و آتش می‌زد، هیچ وقت کسی را نا امید نمی‌کرد.

*مرتضی اسدی

ادامه دارد…

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب



منبع خبر

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس بیشتر بخوانید »

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت



شهید نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌سومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول و دوم این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر **: سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس

**: به یک معنایی داشید به خودتان القا می‌کردید که آقانوید شهید شده است…

همسر شهید: بله؛ کمی با خدا حرف زدم و کمی هم با آقانوید. وقتی رسیدم منزل،‌ دلم نمی آمد به خانواده چیزی بگویم. با خودم می گفتم: تا فردا صبر می‌کنم که ببینم چه خبر جدیدی می‌شود.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید صفری با لباس عزای محرم در حال خدمت در کفشداری حرم حضرت زینب (س)

**: بالاخره باید این موضوع را به یک نفر می گفتید تا بار ذهنی‌تان کمی سبک‌تر شود…

همسر شهید: من چون خیلی درون‌گرا هستم، صبر کردم. فقط به خاله شهید خلیلی که خیلی پیگیر بودند، گفتم و البته ایشان قبل از من هم از مفقودی آقانوید اطلاع داشتند. توی مسیر پیاده‌آمدن هم یک خانمی به من زنگ زد که نمی‌شناختمشان. گفت:‌ شما همسر آقانوید هستید؟ یک چیزی بگویم طاقتش را داری؟ گفتم: ‌بله. گفت: شوهرت شهید شده! گفتم:‌ شما؟! گفت:‌ خداحافظ… و قطع کرد. من خیلی تعجب کردم. با خانم آقاسیدحسن تماس گرفتم و ماجرای این تماس را گفتم. شماره‌ای که زنگ زده بود هم از تلفن عمومی میدان امام حسین(ع) بود.

گفتم: تو را به خدا اگر آقانوید شهید شده به من بگویید. شما که می بینید من نه گریه می کنم و نه بی‌تابم… شوهرش گوشی را گرفت و گفت: اگر آقانوید شهید شده باشد، ما خودمان می‌رسیم خدمتتان. ما که تعارف و رودربایستی نداریم. مطمئن باشید که هنوز وضعیتشان معلوم نیست و واقعا مفقود هستند.

از شانس ما، همان شب زلزله سرپل‌ذهاب آمد و همه خبرها رفت به سمت این حادثه. در خانه تا صبح به سختی سر کردم.

**: در فضای مجازی هیچ ردی از خبر آقانوید نبود؟

همسر شهید: اصلا. تا روز شهادت اجازه نداده بودند خبری منتشر بشود چون احتمال داده بودند که آقانوید اسیر شده باشند و نمی‌خواستند موضوع لو برود. از فرماندهان هم ماجرا را شنیدیم. اما در آن ۱۸ روز هیچ خبر و اسمی از آقانوید در فضای مجازی نبود.

**: چه سال‌های قبلش و چه بعدها،‌ خیلی می شنیدیم که خانواده شهدا از طریق فضای مجازی متوجه خبر شهادت عزیزشان می شدند…

همسر شهید: بله؛ برای همین هم تا صبح‌ گوشی دستم بود و گروه‌ها و کانال‌ها را بالا و پایین می کردم. مدام در گوگل، ‌اسم آقانوید را جستجو می کردم اما خبری نبود. تصورم این بود که زود پیکرش را پیدا می کنند. فردایش کم کم به مادرشوهرم خبر داده بودند. من هم به مادر خودم گفتم که برگشت آقانوید عقب افتاده.

مادرم، معلم قرآن است و همیشه صبحانه را آماده می کرد و می رفت. صبح فردا وقتی آمدم اولین لقمه را بخورم،‌ به خودم بلند بلند گفتم که آقانوید معلوم نیست کجاست؛ من بنشینم و صبحانه بخورم؟… لقمه را انداختم و به خانم آقاسید زنگ زدم و گفتم بیا برویم بیرون و کاری بکنیم. همسر آقاسید آرامم کرد و قرار شد به خانه‌شان بروم.

**: اولین تماس را چه کسی با مادر آقانوید گرفته بود؟

همسر شهید: من موضوع مفقودی را نمی‌دانم چگونه خبر داده بودند. از روز اول فقط به مادرشوهرم می گفتند که آقانوید قرار است دیر برگردد. ظهر دوشنبه که با خواهر شوهرم تماس داشتم،‌ گفت: بیا اینجا که مادرم خیلی نگران است. مادرم متوجه نشده که ممکن است برای نوید اتفاقی افتاده باشد. چو بین دوستان آقانوید خیلی اختلاف نظر بوده که خبر بدهند یا نه. قلب پدرشوهرم کمی مشکل داشت و می ترسیدند حالشان بد شود. بعد از دو سه روز، من همه‌ش به خانه آقانوید می رفتم و آنجا می ماندم.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
پدر و مادر بزرگوار شهید نوید صفری

**: همین رفتن شما، مادر آقانوید را به شک نینداخت که خبری شده؟

همسر شهید: چرا، ما در آن روزها نگران بودیم اما به روی خودمان نمی آوردیم تا حاج خانم متوجه نشوند. مادر آقانوید هم هر سه چهار ساعت، بی‌تاب می شد و سراغ پسرش را می گرفت. خودشان هم روز اربعین خواب دیده بودند که من و آقانوید در جمعیتی هستیم و روبرویشان ایستاده‌ایم و آقانوید دستانش را بالا می‌گیرد و با خوشحالی، برگه‌ای که دستش هست را بالا می برد و می گوید:‌ مامان!‌ دوم شدم…

من در ذهنم این بود که آقانوید جانباز شده. البته اصلا تصوری از جانبازی‌شان نداشتم. به نظرم محال بود. یا شهادت یا سالم برگشتن. روحیه‌اش روحیه جانبازی نبود. با خودم گفتم اگر شهید شده، دوم شدن حتما بعد از شهید حججی است چون در این مدت خیلی با شهید محسن حججی ارتباط گرفته بود و در دستنوشته‌هایش هم آورده بود که: «دوست دارم مثل محسن شهید بشوم.»

**: منظورتان دقیقا از این جمله که آقانوید روحیه جانبازی نداشتند چه بود؟

همسر شهید: آقانوید می‌گفت:‌ شهادت، مِنوی باز است! هر کسی و هر وقتی که به زمان و جایگاهش برسد،‌ به آن چیزی که دوست دارد،‌ دست پیدا می کند و خدا، شرایط را برایش مهیا می‌کند… آقانوید هیچ‌وقت دوست نداشت جانباز بشود. همیشه صحبت از شهادت می‌کرد.

مادرشوهرم هر چند ساعت یکبار گریه می کرد و می گفت من طاقت شهادت نوید را ندارم! طاقت دوری نوید را ندارم؛ نکند شهید شده باشد… همه هم دلداری‌اش می‌دادند. اما انگار الهام شده بود. کمد اتاق آقانوید، خیلی قدیمی بود و برادرشان قرار بود بیایند و با ورقه‌های ام.دی.اف کمد جدیدی درست کنند. از تصمیم ساخت کمد،‌ دو سال می‌گذشت و بطور اتفاقی روز دوم مفقودی، ناگهان کمد را آوردند و دست به کار شدند. من اولین بار بود که آنجا برادر آقانوید را دیدم. وقتی کمد را نصب کردند و گفتند «بیایید وسائل نوید را بچینید» دلم هری ریخت. به خودم گفتم:‌ آقانوید شهید شده…

**: چرا؟

همسر شهید: چون احساس کردم می خواهد اتاقش مرتب بشود چون قرار است مهمان برسد. این نشانه‌ها برای من روشن بود. اتاق آقانوید مجزا بود که یادم هست وقتی لباس‌هایش را مرتب می‌کردم فقط اشک می ریختم.

**: یعنی کسی داخل آن اتاق نمی‌رفت؟

همسر شهید: خیر؛ الان هم هنوز اتاق برای آقانوید است و وسائلشان هم سر جایشان هست.

**: پس فقط احتمالا اگر مهمانی به خانه آقانوید برود، می‌تواند تبرکا وسائل به جا مانده از آقانوید را ببیند…

همسر شهید: الان فقط من می‌توانم داخل آن اتاق بروم. مهمان‌هایی که برای آقانوید می آیند هم البته این اتاق را می بینند… من مدام گریه می کردم و خواهرشوهرم می گفت:‌ گریه نکن؛ چیزی نگو که مادرم متوجه بشود… البته من درونگرا بودم و گریه‌ام طوری نبود که بقیه متوجه بشوند. به همین خاطر هم دو بار کارم به بیمارستان کشید و زیر سِرُم رفتم. حالم بد می شد و پدر و مادرم هم نمی دانستند موضوع چیست. فکر می کردند نگران دیرآمدن آقانوید هستم. من تا آن روز سِرُم نزده بودم. خودم احساس فشار نمی کردم اما بدنم تحمل نداشت و ضعف می کردم و حالم بد می شد.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید نوید صفری از هر فرصتی برای زیارت مزار شهید رسول خلیلی استفاده می‌کرد

**: شاید لازم بود کسی گریه شما را درآورد تا کمی سبک بشوید…

همسر شهید: بله. شایدآن ۱۸ روز، بیشتر ما را آماده کرد. چون خیلی اهل نوشتن هستم، همه اتفاقات آن مدت را مو به مو نوشته‌ام. دو سه بار خبر شهادت را دادند اما کار اشتباهی بود چون به ما خیلی سخت گذشت اگر چه که شاید می خواستند ما اذیت نشویم. تماس‌هایی با ما گرفتند و گفتند آقانوید سالم است و ما صدایش را شنیده‌ایم. حتی یکی از دوستان آقانوید به خانه مادرشوهرم رفته بود و گفته بود من امروز صدای آقانوید را شنیدم ولی چون در عملیات بود و نمی توانست برگردد، گفته به خانواده‌ام خبر بدهید که من سالمم. من می دانستم این صحت ندارد و مگر می شد آقانوید که آدم مدیری بود، سادگی کند و ما را بی‌خبر بگذارد.

**: هدف این افراد چه بود؟

همسر شهید: هدفشان این بود که مقداری از فشار را از خانواده کم کنند. حتی به یکی از دوستانشان گفتم که اگر آقانوید شهید شده باشند،‌ می دانید چه ضربه‌ای به خانواده وارد می شود؟! حتی به آقاسیدحسن هم گفته بودند، ایشان باور کرده بودند و همسرشان به من زنگ زد و گفت آقاسید می گوید آقانوید سالم است! به عملیاتی خیلی سری رفته که اصلا نمی تواند ارتباطی داشته باشد اما فرمانده‌اش گفته سالم است. من یادم نمی‌رود آنوقت چقدر خوشحال شدم و در دفتر خاطراتم چقدر با خودم حرف زدم که: حواست باشد وقتی آقانوید برگشت، باید قدر زندگی‌تان را بیشتر بدانید. ببین چه روزهای سختی گذراندی؟…

ما نمی‌خواستیم عروسی بگیریم ولی خانواده آقانوید و خانواده من به این کار اصرار داشتند. آن روزهایی که مفقود بود مادرم می گفت: ‌دیگر اصلا نمی‌خواهد هیچ مراسمی بگیرید،‌ هر طوری که می خواهید عروسی‌تان را برگزار کنید و با آقانوید سر خانه و زندگی‌تان بروید.

قرار بود نزدیک منزل آقانوید خانه بگیریم اما خواهرم دوست داشت کنار آنها باشیم و حالا می‌گفت: اصلا بروید در بیابان چادر بزنید اما آقانوید برگردند. من همیشه بهشان می گفتم ببینید آدم اینطور وقت‌ها به چه چیزهایی که سرش بحث داشته‌ایم، راضی می شود. یادآوری می کردم اگر آقانوید برگشت،‌ یادتان نرود چه گفته‌اید…

این مسائل برای خودم هم درس است که در برابر تک تک این موضوعات و در شرایط بحران و اتفاقات مشابه، چقدر اصل زندگی مهم است.

خلاصه گذشت تا این که شنبه ۴ آذر متوجه شدند آقانوید شهید شده.

**: هیچکدام از این خبرهایی که به شما رسید، از سمت سپاه نبود؟

همسر شهید: آنها مدیریت می کردند که هیچ خبر قطعی به خانواده داده نشود چون خودشان مطمئن نبودند. شهادت آقانوید هم در اول عملیات بوکمال بود و درگیر ادامه عملیات بودند. البته این مطلب خیلی هم باز نشده بود اما گویا آقانوید خودش با نیروهای سوری جلو رفته و می‌توانسته بایستد و با ایرانی‌ها جلو برود. دوستان سپاه هم پیگیر بودند اما مسائل مهم دیگری هم داشتند. فقط می گفتند فعلا چیزی به خانواده نگویید چون مشخص نیست.

عملیات که تمام شد و شهدا را آوردند، پیکر آقانوید را مدتی بعد تفحص کردند. ظهر شنبه ۴ آذر بود که تماس گرفتند تا به خانه مادرشوهرم بیایند.

**: پیکر، پلاک داشت؟

همسر شهید: نه، از محتویات جیبشان پی برده بودند که آقانوید است. چون ۲۰ روز از شهادت گذشته بود، شناسایی پیکر راحت نبود. آقانوید با لباس سیاه عزاداری‌اش رفته بود و لباس نظامی نداشت. سرشان را هم جدا کرده بودند. یک روایت هم بود که تعدادی بلوک سیمانی آنجا بوده که به سر آقانوید زده بودند. خلاصه وقتی پیکر را آوردند، سر نداشت. پلاک هم گردنشان بود.

**: نداشتن سر را چه کسی به شما گفت؟

همسر شهید: وقتی معراج شهدا رفتم، بعدا از طرف یکی از خانواده شهدا که رابطی در معراج شهدا داشت، عکس اصلی پیکر را دیدم که سر نداشت. فقط خودم این عکس را دیدم و بقیه خانواده آن را ندیدند. در آن عکس، هیچ اثری از سر نبود.

آقانوید همیشه پلاکی با عکس شهید خلیلی گردنشان بود و وقتی به راهیان نور رفتیم، پلاکش را داد تا رویش بنویسند«دو همکار شهید، رسول خلیلی و نوید صفری». در عملیات هم این پلاک گردنشان بوده اما چیزی برنگشت. محتویات جیبشان هم یک جانماز و شانه و ساعت‌ کامپیوتری و یک تسبیح آبی‌رنگ بود. هیچ کس از این تسبیح خبر نداشت و یکی از آشناها خواب دیده بود که آقانوید گفته بود تسبیح آبی رنگ که همراهم بوده را به مادرم بدهید تا صلوات بفرستد و دلش آرام بشود. بعد که وسائل آقانوید برگشت،‌ دیدیم که آن تسبیح آبی‌رنگ هم در بین وسائل بود.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید نوید صفری در کنار مزار شهید هاشمی،‌ فرمانده قرارگاه فوق سری نصرت

**: در بین تصاویر وسائل آقانوید،‌ یک کفش مردانه معمولی هم دیده می‌شد…

همسر شهید: آقانوید با لباس عزای محرم رفته بود و همان کفش معمولی هم پایش بود.

**:  یعنی آقانوید در عملیات هم نظام لباسی نداشت؟

همسر شهید: گویا شهید حججی گفته بود من نمی‌خواهم با لباسی که برای بیت‌المال است شهید بشوم. احتمالا آقانوید هم به پیروی از این نگاه، لباس‌های شخصی‌اش را پوشیده بود.

**: یعنی عکس پیکر را هم که دیدید،‌ با همان لباس شخصی بود؟

همسر شهید: بله؛ البته چون آقانوید وصیت کرده بود که من را با لباس پاسداری دفن کنید، یکی از لباس‌های پاسداری‌ آقانوید را از خانه گرفتند و در معراج شهدا تنش کردند. چون پیکر را قبل از دیدار خانواده آماده می‌کردند اما در عکس اصلی که در سوریه و موقع تفحص دیدم، ‌با همان لباس عزا و شلوار شش جیب و پیراهن و شال مشکی‌اش بود. کلاهِ سبزی هم شبیه کلاه شهید عماد مغنیه از سفر راهیان نور خریده بودیم که آن هم کنار پیکر بود و برگشت.

**: از نحوه شهادت هم چیزی به شما گفتند؟

همسر شهید: گویا بالای تپه‌ای پشت پایشان تیر می‌خورد و سُر می‌خورند و می‌روند داخل یک گودال…

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
دوستان آقانوید در معراج شهدا و در کنار پیکر

**: از این که ایشان لباس نظامی نداشت، نمی‌شود احتمال داد که قرار نبوده وارد نبرد بشوند و مثلا رفته بودند برای شناسایی یا فراهم کردن مقدمات حمله؟

همسر شهید: خیر؛ تعدادی از همرزم‌ها به آقانوید گفته بودند که نباید جلو بروی و خودش اصرار داشت که به تیم حمله برود چون ایرانی‌ها در تیم تثبیت بوده‌اند. حتی وقتی داشته می‌رفته،‌ دوستانش هم فیلمی از ایشان گرفته‌اند که در یک مسیر خاکی در حال راه رفتن است.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید صفری با لباس عزای محرم در حال خدمت در کفشداری حرم حضرت زینب (س)



منبع خبر

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت بیشتر بخوانید »

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس



شهید مدافع حرم نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌اولین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

**: مطالبی درباره شهید نوید صفری در فضای مجازی بود که آن‌ها را خواندم و مواردی را یادداشت کردم اما حالا که به‌شان نگاه می‌کنم، در تحیرم که بحث را از کجا شروع کنم. هر مقطع زندگی آقانوید شیرینی‌هایی دارد که نمی‌شود از آن گذشت… شما باب صحبت را باز کنید و بسم الله را بگویید تا من هم به مرور سئوالاتم را مطرح کنم.

شهید نوید در دوران کودکی

همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. صحبت را با بیوگرافی شهید نوید شروع کنیم؛ ایشان متولد ۱۶ تیرماه ۱۳۶۵ در تهران هستند. اصالتا رودباری هستند و فرزند چهارم و آخر خانواده. دو برادر و یک خواهر بزرگتر دارند و چون با خواهرشان یک سال اختلاف سنی داشتند، ‌روحیات و جهت فکری‌شان خیلی به هم نزدیک است. فرزند آخر بودند و خیلی ارتباط نزدیکی با پدر و مادرشان نسبت به بقیه فرزندان داشتند.

شغلشان هم پاسدار بود. البته ابتدا دو سال تا سال ۹۰ در وزارت دفاع مشغول بودند و بعدش وارد سپاه انصار شدند و در تیم حفاظت از دانشمندان هسته‌ای فعالیت می‌کردند. از سال ۹۱ هم پاسدار سازمان بسیج شدند. دی ماه سال ۹۴ برای اولین بار بعد از پیگیری‌های زیاد، به سوریه رفتند. اولین بار، مأموریتشان سه ماه طول کشید و تا اواخر اسفند ۹۴ سوریه بودند. همانجا در عملیات‌های مختلف شرکت داشتند و یکی از دوستان خوبشان آنجا شهید شدند که روی آقانوید تأثیر بسیار زیادی گذاشت…

**: شهید سعید علیزاده…

همسر شهید: بله؛ بار دوم ماه رمضان سال ۹۵ (خردادماه) برای ۴۵ روز به سوریه رفتند. بعد از ازدواج ما هم برای بار سوم و آخر؛ به سوریه رفتند.

**: یعنی در فاصله بین اعزام دوم و سوم، ازدواج شما انجام شد؟

همسر شهید: بله، ۲۱ مرداد ۹۶ برای بار سوم رفتند و بین این دو اعزام سوم و چهارم،‌ یک سال و سه ماه طول کشید.

شهید نوید در دوران کودکی در کنار پدر

**: عامل این فاصله فقط ازدواج بود؟

همسر شهید: نه، خیلی پیگیر رفتن بودند اما امکان رفتنشان مهیا نمی‌شد. ۲۱ مرداد ۹۶ که رفتند قرار بود ۴۵ روزه بروند و اول محرم (۳۱ شهریور) ‌برگردند اما به خاطر این که محرم نیروهای سوریه کم می شدند، آقا نوید قرار شد ۱۵ روز دیگر بماند و من برای سه روز، برای زیارت به سوریه و پیش ایشان رفتم. قرار بود برگردند تا بعد از ماه صفر، مراسم ازدواجمان را برگزار کنیم که خدا می خواست و شرایط طوری شد که برنگشتند. آقانوید متوجه شده بودند عملیاتی در پیش است و به همین خاطر برنگشتند. مأموریت ایشان یا ۴۵ روزه بود و یا سه ماهه. بر این مبنا قرار بود ۲۱ آبان ۹۶ برگردند که ۱۸ همان ماه در روز اربعین و در آزادسازی شهر بوکمال و در عملیات معروف بوکمال که پایان حکومت رسمی داعش بود، به شهادت رسیدند.   

**: وضعیت پیکرشان چطور بود؟

همسر شهید: ابتدا بیست روز پیکرشان مفقود بود و تکلیفش مشخص نبود. آقانوید ۱۸ آبان شهید شدند و ۳ آذر پیکرشان تفحص شد. ۸ آذر هم به ایران برگشت. ابتدا اصلا مشخص نبود که شهید شده‌اند و وضعیشان «مفقود» اعلام شده بود.

**: پیکرشان تفحص شد یا تبادل؟

همسر شهید: تفحص شد. وقتی مفقود بودند نمی دانستند اسیر شده اند یا شهید. اما همان روز اربعین ایشان را شهید کرده بودند. گویا چند ساعتی زنده بوده‌اند اما در نهایت شهید می شوند. نیروهای دیگر سوری می آیند و پیکر ایشان و دو سه نیروی سوری که در آن منطقه بودند را می بینید و پیکر آقا نوید را شناسایی نمی کنند. مقداری خاک رویشان می ریزند که معلوم نباشد. نشانه‌ای می گذارند و محتویات جیب و وسائلشان را به عقب برمی‌گردند. فرماندهان ایرانی هم چون پیگیر سرنوشت آقانوید بودند پرس و جو می کنند و بعد از عملیات که شرایط آرام‌تر می‌شود، می روند سراغشان و در حقیقت از مجموعه وسایل همراه آقانوید مثل جانماز، تسبیح، شانه، عکس، کارت دعا، کتابچه ختم استغفار و… متوجه می‌شوند که پیکر آقانوید در آن منطقه باقی مانده است.

شهید نوید در دوران نوجوانی

**: در حقیقت ۲۰ روز فاصله می افتد بین شهادت و آمدن پیکرشان.

همسر شهید: بله؛ روز چهارشنبه ۸ آذر پیکر آقانوید آمد به معراج شهدای تهران که سالروز ازدواج پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و حضرت خدیجه سلام الله علیها بود. ۱۰ آذر هم پیکرشان را تشییع کردیم. ما در معراج شهدا که کارمان تمام شد،‌ شبش به حرم امام رضا علیه السلام رفتیم و پیکرشان را طواف دادند. ساعت ۶ عصر پرواز کردیم و ۶ صبح هم برگشتیم به تهران.

**: شهید دیگری هم برای طواف با ایشان بود؟

همسر شهید: خیر؛ چون شهدای بوکمال زیاد بودند ولی همه، پیکرشان همان موقع برگشت ولی آقانوید ۱۵ -۱۶ روز بعد برگشتند.

**: از شهدای عملیات بوکمال، کسی را می شناسید؟

همسر شهید: شهید مرتضی عبداللهی بودند و شهید عارف کایدخورده. شهید عبداللهی محله‌شان نزدیک منزل ما در حوالی میدان امام حسین علیه السلام است و من هم با خانمشان ارتباط دارم. شهید عارف کایدخورده اهل دزفول بود. شهید حبیب بدوی هم بودند که گویا آقانوید با این شهید جلو رفته بودند که ایشان اول شهید می شوند و بعد، آقانوید با نیروهای سوری جلو می روند. شهید حمیدرضا ضیایی هم بین شهدای این عملیات بودند.

**: شهید ضیایی که سابقه دفاع مقدس هم داشتند و از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام و جانباز بودند…

همسر شهید: بله،‌ دقیقا… دو سه نفر از شهدای رشت هم بودند مثل شهید نظری و شهید بابک نوری‌هریس که در همان عملیات شهید شدند. این دو شهید با شهید کایدخورده دوست بودند و گویا سر یک سفره بودند که خمپاره‌ای می‌آید و شهید می‌شوند. شهدای ما در بوکمال حدود ۱۰- ۱۲ نفر بودند.

شهید نوید در دوران نوجوانی در کنار پدر

**: همه این شهدا آمدند بغیر از آقانوید…

همسر شهید: خیلی از این شهدا مثل شهید عبداللهی بعد از آقانوید شهید شدند. اما مثلا شهید وحید فرهنگی‌والا که برای تبریز بودند ۱۵ آبان شهید شدند. آقانوید جزو شهدای اول بوکمال بودند اما وضعیتشان نامعلوم بود.

**: در این حدود ۲۰ روز بلاتکلیفی به شما چه گذشت؟ خبر اول را چگونه به شما دادند؟

همسر شهید: قرار بود آقانوید ۲۱ آبان برگردد. البته به ما نگفته بود و ما بعدها متوجه شدیم که می خواسته اگر شهید نشد،‌ بیاید به مرخصی، اما بیست روز قبل از شهادت متوجه می شود که قرار است عملیاتی در بوکمال انجام شود و به آنجا می رود. مأموریت آقانوید در حلب بود و وقتی متوجه می شود، خیلی تلاش می کند و پیگیر می شود که به بوکمال اعزام شود ولی فرماندهان قبول نمی کردند؛ چون می دانستند که در شُرُف ازدواج هستند و هم این که مأموریتش تمام شده بوده.

**: فاصله این دو منطقه هم خیلی زیاد است…

همسر شهید: بله، خیلی اصرار داشت و مدام هم به ما پیام می داد که دعایم کنید. کارم به گیر خورد و باید بروم جایی که اگر بروم، خیلی زود برمی گردم. ما هم خیلی به حضرت رقیه سلام الله علیها متوسل شدیم چون آقانوید هم خیلی به خانم ارادت داشتند. بعدا هم در پیامهایشان به دوستانشان کاملا مشخص است که چقدر التماس کرده بودند که به حرم بی بی بروید و برای من متوسل بشوید. بالاخره کارشان درست می شود که به سمت بوکمال بروند. حدودا ده روز قبل از شهادت به بوکمال رفتند و در این مدت سه ماه، هر روز به من زنگ می‌زدند و شاید فقط ۴ -۵ روز از این مدت نتوانستند به من زنگ بزنند.

**: امکان تماس، کامل مهیا بود؟

همسر شهید: بله؛ اما سر هفت دقیقه یا ده دقیقه قطع می شد اما دیگر تماس نمی گرفت تا بقیه هم بتوانند زنگ بزنند. سال ۹۴ شرایط برای تماس سخت بود اما سال ۹۶ و جایی که آقانوید بودند،‌ امکان تماس به طور کامل برقرار بود. فقط در منطقه بوکمال در آن ۱۲ روز آخر، امکان تماس، کمتر شد.    

شهید نوید در دوران نوجوانی

**: این تماس‌ها معمولا چه ساعتی از روز بود؟

همسر شهید: معمولا بعد از ظهر که من سر کار بودم، با تلفن ثابت با موبایلم می‌گرفت. سه تا صِفر هم معمولا در آخر شماره‌شان بود که می فهمیدم آقانوید است. با مدیرمان هماهنگ کرده بودم که اگر در جلسه هم بودم، بتوانم جلسه را ترک کنم و چند دقیقه با ایشان صحبت کنم.

**: آن قدری حرف داشتید که هر روز ۶-۷ دقیقه صحبت کنید؟

همسر شهید: چون دوتایمان به شهدا ارادت داشتیم و قرار زندگیمان این بود که حرف‌هایی با هم بزنیم که مفید باشد، در کنار حال و احوالپرسی‌ها، من از زندگینامه شهدایی که خوانده بودم برایش حرف می‌زدم. خصوصا در بازه چهل و پنج روزه دوم، بیشتر صحبتمان درباره شهید حججی و حالات ایشان بود. آقانوید هم علاقه زیادی به این مباحث داشت و همراهی می کرد. من بنا داشتم مکالمات تلفنی‌مان را ضبط کنم اما فقط سه تا از این مکالمات ضبط شده بود. همان سه‌تایی که من به حرف‌های آقای نوید درآن مکالمات، بعد از شهادتشان نیاز داشتم. واقعا خودشان همه چیز را برای من مدیریت می کنند.

**: مراقبت می‌کردند که حرف طبقه‌بندی مطرح نشود؟

همسر شهید: خیلی مراقب بود. همیشه حرف‌هایمان درباره شهادت و شهدا بود. 

**: احتمالا شما هم مراقب بودید چیزی نپرسید که نتوانند جواب بدهند.

همسر شهید: بله؛ من اصلا هیچوقت حرف‌ها را به سمت مسائل کاری و سوریه نمی بردم. حتی در حضور ایشان هم خیلی به مسائل کاری‌اش کاری نداشتم. من هم آدم کنجکاوی در این مسائل نیستم. من همیشه پیگیر بودم آقانوید که با شهدا رفت وآمد داشته، ‌ببینم شهدا چه روحیاتی در نزدیکیِ زمان شهادت داشته‌اند و چطوری زندگی کرده‌اند. از همان جلسان خواستگاری، ما خیلی درباره شهدا صحبت می کردیم.  

شهید نوید در دوران نوجوانی

**: این تماس‌ها بود تا ۱۰ روز قبل از شهادت…

همسر شهید: بله؛ من می‌خواستم پیاده‌روی اربعین را با هم برویم چون می گفت می آیم اما نیامد. پنجشنبه ۱۸ آبان اربعین بود که شهید شد اما پنجشنبه هفته قبلش که تماس گرفت، گفت تصمیم نداری به پیاده‌روی اربعین بروی؟ گفتم: قرار بود با هم برویم اما حالا که نیامده‌ای من هم تصمیمی ندارم برای رفتن. من اگر بخواهم تنهایی بروم، برایم سخت است ضمن این که مرخصی و ویزا هم نگرفته‌ام. گفت: ‌من دوست دارم حتما بروی. اگر می‌شود پیگیری کن… من خیلی جدی نگرفتم. سال‌های قبلش هم رفته بودم.

سال قبلش هم با برادرم رفته بودم و آنجا جدا شدیم و تجربه سفر تنهایی برای اربعین را داشتم و می توانستم از پَسَش بر بیایم؛ اما جدی نگرفتم. آن روز دوباره زنگ زد و پیگیری کرد و گفت که من با پدرت هم صحبت می کنم تا بگذارد تنها بروی و من می‌خواهم بروی. از شهدا خواسته‌ام آنجا هوایت را داشته باشند… ما قرار بود پس اندازهایمان را جمع کنیم تا خانه بخریم. گفتم: من الان باید با هواپیما بروم و بلیطش خیلی گران است. گفت: ‌فدای سرت! حتما برو…

خیلی عجیب و غریب در یک نیم روز، ویزایم درست شد و مرخصی را هم که اصلا فکرش را نمی کردم،‌ گرفتم. روز یکشنبه آخرین تماس ما بود که پنجشنبه همان هفته آقانوید شهید شد. ساعت ۳ بعد از ظهر بود که سر کار بودم و شبش هم پرواز داشتم به نجف. من سر راه پله محل کار می نشستم و با آقانوید صحبت می کردم. همیشه هم که دلتنگ می شوم می روم همانجا می نشینم.  وقتی زنگ زد خیلی ذوق داشت که کارم درست شده و همه‌ش می‌گفت: خوش به حالت که کربلایی شدی. دعا کن؛ من را یادت نرود و برایم دعا کن… همیشه هم خیلی به من می‌گفت که برای شهادتم دعا کن. این دفعه گفت یادت نرود برایم دعا کنی. از آقا کم نخواه. برای شهادتم زمان تعیین نکنی‌ها؟

شهید نوید در ابتدای دوران جوانی

**: منظورشان این بود که زمان تعیین نکنید تا شهادتشان به تأخیر بیفتد؟

همسر شهید: بله؛ هر از گاهی که به مزار شهدا می‌رفتیم، همیشه با تمام وجود برای شهادتش دعا می کردم. حیف بود که بخواهد به نحو دیگری از دنیا برود. حتی نمی خواستم پیر بشود و می گفتم شهادتش تا قبل از چهل سالگی باشد چون درکش می کردم که «در جوانی شهید شدن» چقدر خوب است. ولی خب به شهدا می گفتم آقانوید سی و یک سالش است؛ دعا کنید ما ۹ سال به برکت زندگی ۹ ساله امیرالمؤمنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها زندگی کنیم و آقانوید در چهل سالگی و سن بلوغ کامل، شهید بشود. این را در ذهنم می گفتم و خودش خبر نداشت اما در آن تماس،‌ گفت: ‌برای شهادتم زمان تعیین نکن!…

می‌خواستم علاقه‌ام را بهش اثبات کنم و بهش گفتم: به خاطر این علاقه دعا می کنم به آن چیزی که دوست‌داری برسی… ولی باز آنقدر که می‌گفت، منم گفتم: چرا باور نمی‌کنی؟ ‌من دعا می‌کنم ان شا الله مثل امام حسین علیه السلام شهید بشوی. خیالت راحت شد؟… گفت:‌ آره، خیلی خوب است… حال عجیبی بود. گفتم: اصلا خودت بگو چه چیزی می‌خواهی که من همان را در حرم حضرت عباس علیه السلام برایت بخواهم. مکثی کرد و با صدای آرامی گفت: دعا کن اربعین کربلایی بشوم!… منم از راه‌پله بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و گفتم: می‌شوی ان شا الله…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهید نوید در دوران کودکی



منبع خبر

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس بیشتر بخوانید »

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان



شهید مدافع حرم سردار جان محمد علیپور - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله…» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

جان‌محمد علیپور متولد ۱۳۴۴ بود و ۱۵ ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آغاز زندگی مشترک آقاجان‌محمد و همسرش آشنا می‌شویم…

قسمت اول  و دوم گفتگو را اینجا بخوانید…

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس

**: کارهای منزل مثل آشپزی را از قبل یاد گرفته بودید؟

همسر شهید: بله. آشپزی هم بلد بودم. روز سوم یا چهارم عروسی بود، مادرشوهرم گفت: «بیا غذا درست کن.» برنج و گوشت آورد، گفت: «برنج و خورشت درست کن.» بدون استرس درست کردم. چون وقتی خانۀ پئذم که بودم تا مادرم می­رفت بیرون شروع می­کردم به غذا درست کردن. روی همین حساب آشپزی و کار خانه را بلد بودم. مشکلی با آشپزی نداشتم.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور بر مزار شهید گمنام

**: اولین غذایی که شما درست کردید روز سوم بود؟

همسر شهید: بله. غذایم هم خوب شده بود. از دستپختم تعریف هم کردند. هیچ مشکلی با غذا درست کردن نداشتم. همه چیز را بلد بودم. اصلاً هیچ ­وقت استرس غذا درست کردن توی خانۀ شوهر را نداشتم چون همه چیز بلد بودم.

**: وضع تحصیلتان چطور بود؟

همسر شهید: من در همان مقطع سیکل ازدواج کردم. دیگر ادامه ندادم. می‌خواستم شروع کنم اما نشد. آقای علی­پور هم می‌گفت: «کمکت می­کنم برو پرونده‌ات را بگیر که شروع کنی و درست را ادامه بدهی که من هم اینجا نیستم برای خودت سرگرمی داشته باشی.» بعد که دوقلوهایم حسین و محسن را که باردار بودم، خیلی اذیت شدم. اصلاً نمی­توانستم غذا بخورم. مرتب با سِرُم و آبمیوه و این چیزها تغذیه می­کردم. غذا را اصلاً نمی‌توانستم بخورم.

**: وقتی ازدواج کردید، تحصیلات آقای علی­پور چقدر بود؟

همسر شهید: دیپلمش را هنوز نگرفته بود. بعدها دیپلمش گرفت. بعد هم فوق­دیپلم نظامی گرفت. من خانه­‌داری و بچه‌داری می­کردم و او راحت درسش را می­خواند.

**: زمانی که آقای علی­پور می­رفتند سرکار و یک هفته­ نبودند، شما چه کار می­کردید؟

همسر شهید: خانم الهام ­آژیراک دخترخواهر بزرگش، هم سن و سال من بود. پدرش آقای صفرآژیراک هم اسیر بود. او می­آمد پیشم. وقتی که از مدرسه تعطیل می­شد تکالیفش را انجام می­داد. اول دبیرستان بود. بیشتر اوقات شب­ها می­آمد پیشم می­‌خوابید.

**: این چند روزی که آقا علیپور نمی ­آمدند، راه ارتباطی داشتید با هم ؟ تلفن می­زد احوال بپرسد؟

همسر شهید: بله تلفن می­زد. تلفن پادگان بود.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور در مأموریت‌های خارجی

**: برایتان سخت نبود؟ شد که مثلاً بگویید خب من تازه ازدواج کردم دوست دارم بیشتر پیش هم دیگر باشیم؟

همسر شهید: دوست داشتم که بیشتر پیشم باشد ولی اینکه نمی خواستم خیلی نِق بزنم. این­جور نبودم. چون می­دانستم که این کارش است. خودش هم می­گفت: «اگه مسئلۀ بارداری نبود، می­رفتیم. ولی چون تو الان وضعیتت ناجور هست و آنجا هم ببرمت، اهواز کسی رو نداریم و غریبیم؛ بزار ایشالا بچه­ها که متولد شدند، می‌ریم.» بچه­‌ها که تولد شدند دی ماه همان سال  ۶۹ رفتیم اهواز. من همان سال اول ازدواجم باردار شدم.

**: کِی متوجه شدید دوقلو هستند؟

همسر شهید: وقتی که می­رفتم برای پزشک زنان متوجه شدم. روزی دکتر گفت: «برو روی ترازو.» من جُثۀ خیلی لاغر و ریزی داشتم. بعد گفت: «خیلی عجیبه یک­ دفعه اینقدر تغییر کرده­اید. خیلی وزنت رفته بالا یک سونوگرافی انجام بدید.» من حتی نمی­دانستم سونوگرافی چیست! یک برگه بهم داد بعد آوردم به آقای علی­پور دادم گفتم که: «بهم گفته برو سونوگرافی؛ سونوگرافی چیه؟» گفت: «حالا میریم می­پرسیم ما که دیگه با این بچه­ها همه چیز رو یاد گرفتیم! حالا میریم می­پرسیم.» بعد رفتیم دزفول. آن ­موقع­ها اندیمشک متخصص زنان نداشت. سونوگرافی دزفول هم توسط پزشک آقا انجام می‌شد که خیلی باعث ناراحتی‌مان شد. آقای علی­پور به شدت ناراحت شدند.

گفتند : «چرا ما این همه جنگ کردیم، انقلاب کردیم این همه بدبختی کشیدیم بعد بیایم پزشک­ سونوگرافی هم آقا باشد!» این را هم مجبوری رفتم. دکتر گفته بود حتماً باید سونوگرافی را انجام بدهد. دیگر خودش هم باهام آمد توی اتاق سونوگرافی. به محض این که پروب سونوگرافی را گذاشت، رو کرد به آقای علی­پور و گفت: «خواهر و برادر دوقلو دارید؟»

آقای علی­پور با حالت شوک گفت: نه. به خودم هم گفت: «شما خواهر و برادر دوقلو دارید؟» گفتم: نه. گفت: «بچه­‌تون دوقلوئه.» ولی جنسیت را بهمان نگفت. سریع آمدم پایین و برگه را بردم برای دکتر گفتم که این­جور گفته است. دکتر گفت: «بله چون وزنت یک­ دفعه افزایش داشته می­‌خواستم مطمئن بشم از جنین­‌هات که دوقلو هستند.» چون دکتر که خودش می­دانست.

ماه هشتمم بود که دوباره یک سونوگرافیِ مجدد برایم نوشت که باز هم نگفت جنسیت­‌شان چی هست. دیگر آقای علی­پور وقتی که با هم صحبت می­کردیم می­گفت: «من هیچ اسمِ دختر توی ذهنم نمیاد. نمی­گردم دنبال اسم دختر.» بعد نمی­دانم قبل زایمانم بود یا مثلاً همان اوایل بارداری گفت: «خواب دیدم یکی بهم گفته خانمت رو بردند بیمارستان وضع حمل کرده پسری آورده اسمش رو بزار یا حسین یا محسن.» بعد دیگر وقتی خب تولد شدند دوتا بودند گفت: «خدایا شکرت هم محسنم جور شد، هم حسینم.» اسمشان را گذاشتیم حسین و محسن.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
خانواده علیپور

من تا سه ماه اول هر چی آزمایش هم می­دادم چیزی معلوم نبود. ولی حالم بد بود. اصلاً آزمایش­ها، جواب نمی­داد که باردار هستم. وقتی آزمایش­ها بهم می­گفت که باردار نیستم از یک طرف خوشحال می­شدم و می­گفتم: «برای من هنوز زوده. اصلاً نمی­دونم که چه کار باید بکنم برای بچه­‌داری.» دکترم که یک خانم­ دکترِ فکر کنم اصفهانی بود می‌گفت: «شما الان باید عروسک بازی کنید نه بیای دکتر زنان.» (باخنده)

**: تنها می‌رفتید دکتر؟

همسر شهید: نه، هر ماه که نوبتم می­شد، می­دانست. هر ماه خودش من را می­برد. مرخصی­هایش را برای رفتن به دکتر تنظیم می­کرد که همیشه خودش من را ببرد.

**: قبل از اینکه باردار بشوید، آقا علیپور بچه دوست داشت؟

همسر شهید: بله. می­گفت: «دوست دارم بچه دار بشیم.»

**: دوست داشت پسر باشد؟

همسر شهید: بیشتر بله. می­گفت: «دختر خیلی مسئولیت داره.» وقتی باهاش صحبت می­کردم، می­گفتم که: «چرا دختر دوست نداری؟!» بعد خودش این­جور بهم می­گفت. آقای علی­پور به ندرت قسم می­خوردند. یک بار خودش قسم خورد و می­‌گفت: «اگه خدا دختر بهم بده میرم… یا باید بیاد باهام زندگی کنه یا میرم باهاش زندگی می­کنم.» می­گفتم: چرا؟ گفت: «چون من تحمل ندارم یکی به دخترم تو بگه.» بعد دیگر من هم باهاش شوخی می­کردم می­گفتم: «حالا پدر من هم اومده با ما زندگی کنه؟» گفت: «مگه من چی به تو میگم؟ من از گل نازک­تر به تو نمیگم ولی طاقت ندارم کسی چیزی به دخترم بگه. این برام سنگینه.» بعد خدا هم خواسته‌اش را قبول کرد و دختر بهش نداد.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور در دوران دفاع مقدس

**: اوایل عروسی یک چیزِ ممتازی که آقای علی­پور داشتند برایمان می­گویید؟

همسر شهید: خیلی با هم صمیمی شده بودیم. هر چقدر که رو به جلو می­رفت، دل­تنگی­هایم برایش خیلی بیشتر می­شد.

**: دوری­اش سخت بود.

همسر شهید: دوری­اش خیلی برایم سخت بود. کمک کردنش توی خانه، احترام گذاشتن به خانوادۀ خودش و به خانوادۀ من و احترام به خودم خیلی برای ارزشمند و عزیز بود.

**: رفتارشان با مادرشان چطور بود؟

همسر شهید: خیلی خوب بود.

**: زمانی که مثلاً می­رفتند اهواز و برمی­گشتند، دست مادر را می­بوسیدند؟ این­جوری بود که خیلی رابطه­ صمیمی داشته باشند؟

همسر شهید: بله خیلی. با همه­شان روبوسی می­کرد. شوهرم احترام خیلی خاصی برای خانوادۀ خودش و خانوادۀ من قائل بودند.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور در ورودی شهر نبل که در محاصره داعشی‌ها بود

**: آقا علیپور لُری صحبت می­کرد؟

همسر شهید: بله. توی خانه خودمان لری صحبت می­کرد.

**: زمانی که می­آمدند از اهواز برایتان هدیه­ای می­آوردند؟

همسر شهید: بله. اولین بار که آمده بودند، مثلاً یک هفته­، ده روزی بود که ازدواج کرده بودیم. دمپایی برای توی حیاط نداشتم و برایم صندل خریده بود.خواهرش و مامانش هی بهش می­خندید و می­گفتند: « این­ها برای توی حیاط و این­ها مناسب نیستن!» گفت: «من ­نخواستم برم دمپایی پلاستیکی برای خانمم بگیرم.» آن­ها را برداشتم و خواهرش رفت دوباره یکی برایم گرفت.

**: سلیقه­‌شان خوب بود؟

همسر شهید: سلیقه­اش عالی بود. امکان نداشت هر شهری ماموریتی برود و برایم هدیه نیاورند.

سال‌ها بعد و حتی وقتی علی را هم داشتم برای دوره آموزشی خیلی به ماموریت می‌رفت. مثلاً دوره قم ، دوره مشهد ، تهران، اصفهان، شیراز و… خیلی دوره­های زیادی شیراز گذرانده بود. هر سری که می­آمد برای من هدیه می­آورد. بچه­ها باهاش شوخی می­کردند و می­گفتند: «تو هر وقتی میای همه رو برای زنت میاری!» برای آن­­ها هم می­آورد. ولی می­گفتند: « چرا تو هر چی میاری برای زنت میاری؟» بعد می­گفت: « خب بابا دیگر چه کار کنم.» همه چیز برایم می­آورد.

**: برای مادرشان چیزی نمی­‌آوردند؟

همسر شهید: چرا برای مادرش هم می‌آورد. مخصوصاً وقتی که سفرهای زیارتی می­رفتند برای مادر خودشان خیلی هدیه و سوغات می­آوردند. برای مادر من هم می­آوردند. ولی وقتی که دیگر مستقل شدیم و اهواز بودیم، فقط برای من و بچه­ها می­آورد. ولی سفرهایی مثل قم و مشهد که می­رفتند اگر شده بود یک چادر نماز برای مادرش می­آورد و یک چادر نماز برای مادر من. هیچ­ وقت فرق بین­شان نمی­گذاشت. اگر شده یک سجاده هم بیاورد، این کار را می‌کرد. یکی برای این می­آورد، یکی برای او.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
مراسم وداع با پیکر شهید سردار علیپور

**: خانم­ مریدی! آقای علی­پور چطور صدایتان می­کرد؟

همسر شهید: من تا قبل از این که بروم مکه، به اسم خودم یا «مامان حسین» صدایم می‌کرد. بعد بعضی وقت­ها توی خانه، با عزیزم، گلم و این­جور القاب صدایم می­کرد. وقتی که رفتیم مکه همیشه حاج خانم صدایم می­کرد. یعنی قبلش هم می­گفت حاج خانم من می­گفتم: «من که هنوز حاج خانم نشدم. مکه نرفته‌ام.» گفت: «ایشالا مکه هم می­برمت.» دیگر همش حاج خانم صدایم می­کرد.

من هم بیشتر به اسم خودش «جان­محمد»  و اگر کسی بود «آقا محمد» صدایش می­کردم.

**: قبل از بارداریتان می­شد وقتی زنگ می­زدند از اهواز مثلاً بگویند مأموریتی پیش آمده است و دو هفته نمی­توانم بیایم؟

همسر شهید: نه. اکثراً یک هفته­ای بود. وقتی که حسین و محسن متولد شدند، ماموریت دو سه هفته می‌رفت. می­آمد. چون مدتی می­رفتند عراق و بصره و دیرتر می‌آمد. بعضی­ها به من می­گفتند: «یک جوری تهدیدش کن که نره!» ولی من هیچ ­وقت برای کار تهدیدش نمی­کردم. می­گفتم: «چه کارش دارم؟ وقتی کار داره می­خواد بره چرا من کمکش نکنم و باعث بشم ناراحت بشه.»

**: می­‌دانستید تا عراق می‌­روند؟

همسر شهید: بله. بهم می­گفت. هیچ ­وقت هیچ چیز را از من مخفی نمی­کرد. بعد از جنگ سال ۶۹ که به بصره می رفت به من می­گفت. برای کارشان، می­رفتند آنجا.

**: از شغلشان چیزی به شما می‌­گفتند؟ می­‌گفتند که مثلاً من توی جبهه چه دوست­هایی داشتم که شهید شدند؟

همسر شهید: بله، می­گفت. از دوست­هایش که پیشش شهید شده بودند برایم تعریف می‌کرد. خیلی اذیت می­شد. وقتی که برایم تعریف می­کرد اشک توی چشم­هایش جمع می­شد. با حسرت ازشان می­گفت. بعد هی می­گفت: «من لایق شهادت نبودم.» من هم می­گفتم: «خب خدا خواسته که تو شهید نشی بیای با من ازدواج کنی.» این­ها را بهش می­گفتم. خیلی تعریف می کرد از دوست­هایش، از نحوۀ شیمیایی شدن خودش، از نحوۀ مجروحیت خودش.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
تشییع پیکر سردار شهید، جان‌محمد علیپور

**: مجروح هم شده بودند؟

همسر شهید: بله. آقای علی­پور دو بار در دوران جنگ مجروح شده بود. یک بار تانکش را که زده بودند ترکش می­خورَد توی سرش، که ترکش توی سرش ماند تا آخر که شهید شد.

**: سال چند بوده است؟

همسر شهید: سال ۶۳. تانکش را می­زنند. بعد می­برنش بیمارستان سنندج و وقتی حالش بدتر می­شود، می­برندش یزد. بعد دوباره می­برندش گرگان برای ام آر آی (MRI). خودش می­گفت که بر اثر موج انفجار و این ترکشی که توی سرش بوده است چند روزی حتی صحبت نمی­توانسته بکند. می­گفت فقط نوشته­ها را می­توانستم بخوانم. ­می‌گفت: «یک «بسم­ الله ­الرحمن­ الرحیم» جلوم توی اتاق بیمارستان روبه­روی تختم بود. می‌دونستم این چیه ولی نمی­تونستم بخونم. نمی‌توانستم حرف بزنم.» بعد از تقریباً چهار، پنج روز دیگر حرف زدن را شروع کرده بود. گفت: «آن وقت دیگه فهمیدم کجام.» دیگر ترکش را هم توانستند دربیاوردند.

**: خب این مجروحیت اول، مجروحیت دومشان سال چند بوده است؟

همسر شهید: توی حلبچه شیمیایی ­شدند. آثار شیمیایی را تا آخر داشت. روی پاهایشان و روی بدنش آثار شیمیایی بود. می­برنشان که با آب سرد و یخ حمام­ بگیرند؛  به خاطر این که این مواد شیمیایی از بدنشان در بیاید. بعد می­برندش بیمارستان چمران تهران. مدتی هم آنجا بستری بود. بعد از اینکه یک کم بهتر می­شود می­آید خانه.

مادرشان تعریف می­کنند آقاجان‌محمد اینقدر دیر می­آمد مرخصی که دیگر وقتی می­اومد خونه خجالت می­کشید درِ یخچال را باز کند. خودش هم می­گفت: «اینقدر دیر به دیر می­اومدم مرخصی که وقتی می اومدم احساس غریبگی می­کردم توی خونۀ پدرم.»

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
سردار علیپور در کنار آثار باستانی سوریه

**: از اینکه شهید نشده بودند، چه حسی داشتند؟

همسر شهید: همیشه ناراحت بودند. من هم همیشه این را بهشان می­گفتم: «که این خدا خواسته که تو شهید نشی تا بیای با من ازدواج کنی!» من همیشه این را بهش می­گفتم می­خندید می­گفت: «شاید هم.»

**: این حرفتان از ته دل بود؟ یعنی واقعاً اینقدر این علاقه به وجود آمده بود که دوست داشتید همیشه در کنارتان باشند؟

همسر شهید: بله واقعاً. با این که صحبت زیادی با هم نداشتیم، یک نامزدی و یک دوران عقد طولانی هم با هم نداشتیم، ولی من شاید یک ماه هم نکشیده بود که وقتی از در می­آمد با این اخلاق خوب و لبخند، همه دنیا را به من می‌دادند. لبخندش خیلی آرام و متین بود. هیچ ­وقت قهقهه نمی­زدند. خندیدن و صحبت کردنشان همیشه آرام بود. من هی می­گفتم: «خدایا شکرت، که من با این­طور شخصی ازدواج کردم.» همیشه خدا را شکر می­کردم. می­گویم حتی شاید یک ماه هم از ازدواجمان نگذشته بود.

**: یعنی می­شد که سجده شکر هم به جا بیاورید؟

همسر شهید: بله. واقعاً خدا را همیشه شکر می­کردم که آقای علی­پور را دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. یعنی می­گویم الان که رفته است اصلاً باورم نمی­شود. هنوز احساس می­کنم الان بهم زنگ می­زند. احساس می‌کنم الان در را باز کند و می‌آید. (با گریه)

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
سردار علیپور در کنار نیروهای روسیه در سوریه

**: خیلی ممنون خانم­ مریدی دست شما درد نکند به ما وقت دادید ان­شاءالله خداوند شما را حفظ کند. واقعاً خوشا به حال شما که بهترین توفیق نصیبتان شده است. لیاقت این را داشتید که همسر همچین شهیدی بشوید. ان­شاءالله که ما بتوانیم راهشان را ادامه بدهیم.

همسر شهید: ان­شاءالله که شرمنده شهدا نشویم.

* گفتگو: زهرا بختور / تنظیم: میثم رشیدی مهرآبادی            

پایان

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور بر مزار شهید گمنام



منبع خبر

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان بیشتر بخوانید »

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس



شهید علیرضا توسلی - ابوحامد - فاطمیون - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌ چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت‌های قبلی این گفتگو را بخوانید:

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!

چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس

قسمت چهارم و پایانی این گفتگو را نیز امروز بخوانید. قول یک گفتگوی دیگر با برادر دانیال فاطمی برای صحبت درباره شهدای فاطمیون و سیره‌شان را گرفته‌ایم…

**: شما در این ده روز و در پادگان صدای انفجارات را می‌شنیدید؟

دانیال فاطمی: نه؛ این پادگان در نقطه‌ای بود که چند ارتفاع اطرافش قرارداشت و حتی صدای انفجارات هم به آنجا نمی‌رسید. ما حتی دوست داشتیم رزمندگان یا مجروجان را ببینیم که شرایط صحنه نبرد را از آن‌ها بپرسیم؛ اما انگار ما را در یک قرنطینه گذاشته بودند برای این که روحیه‌هامان تضعیف نشود. به جز نیروهای مربی آموزش، فرد دیگری را آنجا ندیدیم. آن زمان رزمنده پیاده‌نظام مثل فاطمیون خیلی زیاد نبود. خیلی اوضاع خراب بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر

این یک هفته تا ده روز که گذشت، گفتند باید بروید خط و آماده شدیم. آنجا بود که گروه اصلی‌مان را به سه دسته با تعداد مختلف تقسیم کردند. من دیگر سرگروه نبودم. چند نفری سوار تویوتا لندکروز شدیم و رفتیم به منطقه لَیرَمون و تحویل داده ‌شدیم به کسانی که قبل از ما آنجا بودند. من هم به عنوان یک نیروی ساده تحویل داده شدم به دسته‌ای از نیروهای قدیمی که آنجا بودند و شروع کردیم به پست دادن. یک جنگ شهری در جریان بود که این سوی خیابان ما بودیم و آن سوی خیابان،‌ یک ردیف از خانه‌ها خالی بود و ردیف پشتش دست دشمن بود. جاده‌اش هم روستایی بود…

**: جنگ شهری داستان مفصلی دارد؛ در آموزش‌ها درباره جنگ شهری چیزی گفته شد؟

فاطمی: من قبل از رفتن به سوریه، در ذهن خودم فتح‌المبین و خاکریز و تانک و هواپیما را تصور می‌کردم. اما وقتی آنجا را دیدم، متوجه شدم فضا کاملا فرق می کند و به شدت هم سخت‌تر است. حتی کسانی که از افغانستان آمده بودند هم، چنین جنگی را ندیده بودند؛ آنجا هم بیشتر کوهستان بود و ارتفاع.

حتی وقتی در دمشق، خانه‌های خراب شده را می دیدیم که پودر شده بودند، می فهمیدیم که موشکی به آن ساختمان‌ها زده اند و آن تخریب‌ها، کار سلاح‌های سبک نبود. این‌ها را ما می دیدیم و چشممان عادت کرده بود. بینی‌مان هم به بوی باروت عادت کرده بود. گوشمان هم از صدای انفجارات پر شده بود. برخی‌ها هم که کمی زخمی می شدند برایشان عادی بود. شکر خدا خیلی زود با روحیات و فضای آنجا اخت گرفتیم. تا این که به لَیرمون رسیدیم. شب‌ها بزن بزن بود و داشت برای ما اظهر من الشمس می‌شد که کار، جدی است. آنها می زدند و ما هم می زدیم. مثلا اگر از پنجره دفاع می کردیم، تیر می آمد تو و قشنگ،‌ محلاستقرار ما را می زدند.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
دانیال فاطمی در سوریه

**: کار شما پیشروی به خیابان‌های بعدی هم بود؟

فاطمی: نه،‌ آنجا کارمان فقط تثبیت بود. در تایمی که آنجا بودیم می شد فهمید که اگر آنجا سقوط می کرد،‌ عملا دیگر حلب وجود نداشت. ما هم زیاد نبودیم. برایم عجیب بود با تعداد کمی که بودیم، مقاومت می کردیم. بعدها که ابوحامد به من ماشین داد، ‌توانستم به مناطق دیگر بروم و به بقیه همرزمانم هم سر بزنم.

ما حدود ده روز در تثبیت بودیم. تثبیتش هم واقعا سخت بود. مثلا من در کیسه‌خواب زیاد نخوابیده بودم اما آنجا شب‌ها اگر می شد در کیسه خواب بخوابیم، خیلی هم عالی بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید مصطفی صدرزاده

من برای اولین بار،‌ شهید مصطفی صدرزاده را آن زمان دیدم. البته چهار ساختمان آن‌ورتر بود. شهید سید حکیم را هم برای اولین بار آنجا دیدم که فرمانده میدان بود. تقریبا بعد از ده روز، سه نفر از بچه‌هایمان شهید شدند. ما هم شهادتشان را نمی دیدیم و فقط خبرش به ما می رسید. مثلا سه خانه آن‌ورتر، ‌سید علی حسینی در پشت خانه و در بالکن، ‌در کیسه‌خواب خوابیده بود که دشمن، خمپاره‌ای زد و یک تکه ترکش به سرش خورد و شهید شد. بعد از حدود ۱۰ روز گفتند که ابوحامد آمده و می خواهد با شما صحبت کند. در هر سنگری سه نفر بمانند و مابقی بیایند به موقعیت عقب‌تر که امن‌تر است.

خانه‌ای بود و سالن پذیرایی بزرگی داشت. آنجا جمع شدیم. قدیمی‌ها که آنجا بودند در سنگر ماندند و ما رفتیم. نشستیم و ابوحامد شروع کرد به صحبت. باز هم همان حرف‌های ناز و قشنگ «انسان‌بودن» را آنجا مطرح کرد. حرف‌هایش که تمام شد،‌پرسید: ‌چه کسی اینجا رانندگی بلد است؟

هفت هشت نفری دستشان را بالا بردند. بعدش پرسید از این تعداد کدامتان گواهینامه دارند؟… من دستم را بالا بردم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

**: شما توانسته بودید گواهینامه بگیرید؟

فاطمی: بله، ‌با پاسپورتم، ‌گواهینامه گرفته بودم. روندش پیچیده بود اما امکان داشت. به من گفت: شما بایست،من کارَت دارم. حرف‌هایش که تمام شد همه رفتند. گفت: گواهینامه‌ات کو؟ گفتن: نیاورده ام که! گفت:‌ از کجا معلوم داری؟ گفتم: دروغی که ندارم!

من فقط با پراید رانندگی کرده بودم و حالا می‌خواستند تویوتا لندکروز تحویلم بدهند. گفت: یک لندکروز هست که باکش خشک است و تازه تحویلش گرفته‌ایم. هر گروه ۱۵ نفره را باید هفته‌ای یک بار سوار کنی و به عقبه ببری تا در آنجا دوش بگیرند و به ایران زنگ بزنند. بعد از این کارها هم آن‌ها را دوباره به خط بیاوری… من هم از خداخواسته، گفتم:‌ چشم… فرصت خوبی بود که فضا را ببینم و در سنگر محبوس نشوم.

گفت: سیدمحمد هم چند روزی کمک توست و با تو می‌آید چون راه را بلد است. چند روز دیگر می خواهد برود مرخصی… تأکید کرد راننده تویی و سیدمحمد کمکی‌ات است. من فکر می کردم وقتی خسته بشوم،‌ سیدمحمد کمکم می کند. سیدمحمد هم از قدیمی‌ها بود و عین فضای ایرانی‌ها، کسی که تازه آمده باشد را آشخور می گویند و قدیمی‌ها به او زور می گویند! البته من احترامش را داشتم چون می دانستم قدیمی است. مسیرها را سید محمد به من یاد داد و این که کجا برویم و کجا توقف کنیم را یادم داد. مقرها را هم یکی یکی به من معرفی می‌کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون / شهید حکیم،‌ نفر سوم از راست

دو سه روزی که گذشت، ‌گفت ماشین را بده من که پشت فرمان بنشینم. در این دو سه روز اصلا چیزی نگفته بود. من هم چون تازه آمده بودم و خودم را تثبیت کرده بودم و می خواستم اظهار خستگی نکرده باشم به همین خاطر تمام روز، خودم رانندگی می کردم. بعد از دو روز گفت ماشین را بده من بنشینم. من هم گفتم بیا. سوئیچ را دادم و آمد نشست پشت فرمان. داخل کوچه بودیم. دنده عقب گرفت. نوع ترمزش کمی مشکوک بود. حس کردم خیلی رانندگی بلد نیست! به خودم گفتم: فردا ابوحامد نگوید چرا ماشین را به سیدمحمد داده‌ای؟… بعدش خودم را دلداری دادم که خودش گفت «سیدمحمد کمک‌ت باشد.» ناگهان برای شروع حرکت،‌ زد دنده سه! ماشین ریپ زد و خاموش شد. گفتم: سید محمد! زدی دنده سه؟! گفت:‌ عه، راست می‌گویی‌ها…

بالاخره زد دنده یک و حرکت کرد. پیچ اول را رد کردیم. پیچ دوم،‌ تعدادی لاستیک گذاشته بودند تا حرکت ماشین‌ها را کنترل کنند و به هم نخورند. یک آن، دیدم سرعتش زیاد است. تا گفتم سیدمحمد چه کار می کنی؟!… ماشین را محکم کوباند به یک تیر چراغ برق! جلوی تویوتا لندکروز خشک که رنگش خاکی بود، جمع شد. من با سر رفتم توی شیشه. عینکم شکست و دیدم خون از سرم جاری شد و ریخت روی چشمهام. سرم را چرخاندم و دیدم سیدمحمد رفته توی فرمان و حالت خفگی بهش دست داده. شوکه شده بود. سینه‌اش را گرفتم و آوردم عقب. وقتی شروع کرد به نفس کشیدن خیالم راحت شد که زنده است. بی‌سیم هم دست سید محمد بود. بی‌سیم را از جیبش درآوردم و پیج کردم که: ما در پیچ اولیم، یکی بیاید و کمک‌مان کند. دوستمان بهنام ما را دیده بود که خوردیم به تیر چراغ برق. آمد و ما را پیاده کرد و برد به بیمارستان برای پانسمان و مداوا.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید علیرضا توسلی، معروف به ابوحامد، فرمانده لشکر فاطمیون

ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ ‌یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر می‌نشستند. یک شب قبل از این که تصادف کنیم، آن ماشین هم چپ کرده بود! یعنی کلا دو تا ماشین داشتیم و هر دوتایش قابل استفاده نبود. این‌ها را ابوحامد تعریف کرد و گفت خدا را شکر که خودتان زنده هستید اما می‌خواهم بگویم، ما الان ماشین نداریم برایمان غذا بیاورد و بچه ها را ببرد به عقبه برای تماس با منزل و حمام…

ماشین لندکروز کاملا از کار افتاده و رادیاتورش داغون شده بود. به تعمیرات اساسی نیاز داشت. آن ماشین را هم شنیدم که سه چهار معلق زده بود. آن حادثه هم تلفات جانی نداشت اما ماشین داغون شده بود. معضل اصلی، نبودن ماشین بود. من پنج شش روزی بیمارستان بودم. سید محمد هم ضربه کمی خورده بود که ترخیص شد و رفت مرخصی. گفتند من باید برگردم ایران اما گفتم: من حالم خوب است و نمی روم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
مونه‌ای از تویوتا لندکروزی که تحویل برادر فاطمی شد

**: مگر شکستگی سرتان زیاد بود؟

فاطمی: نه، فکر کنم پنج شش بخیه خورد ولی حالم خوب بود. سرم را پانسمان کرده و بسته بودند. در همین یک هفته‌ای که در بیمارستان بودم، ‌ماشین را هم برده بودند به تعمیرگاه و سرپا شده بود. بعدش آمدیم به مدرسه‌ای که در عقبه بود. ابوعباس نامی از بچه‌های خودمان آمد آنجا. آن شب، ابوحامد را آنجا دیدم. چون گفته بودند برو خانه و من گفته بودم نمی روم،‌ فرصت خوبی بود. چون مقرها و اتاق‌ها را می شناختم، ‌شروع کردم و چرخی زدم و پیش رفقا رفتم. مثلا پیش شهید سید ابراهیم رفتم. تازه بانداژ سرم را باز کرده بودند. سید ابراهیم هم تیری به پایش خورده بود و آمده بود آنجا تا به ایران برگردد. شهید حکیم را آنجا دیدم. فضای خوبی بود برای آشنایی با قدیمی‌ها.

آن شب به ابوحامد گفتم:‌ من کارتان دارم. من دفترچه‌ای دارم و از همان اول که آمدیم، نقاط قوت و ضعف را داخلش نوشته‌ام… تا من این را گفتم خیلی خوشش آمد. گفت: فردا صبح ساعت ۶ بیا دفتر من تا صحبت کنیم. دفترش در زیرزمین مدرسه بود.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

 بچه‌های خودمان با هلی‌کوپتر از بالا بشکه‌های انفجاری را در منطقه مسلحین پرتاب می کردند. ما نمی دیدیم اما همین که به زمین می خورد،‌ صدای مهیبی می داد. یعنی به ما خیلی نزدیک بودند.

بعد از نماز خوابیدم و ۶ صبح به دفتر ابوحامد رفتم. دفتر کوچکی بود تقریبا ۹ متری و یک میز و دو تا صندلی داشت. نشستیم روبروی همدیگر و تقریبا ۴۵ دقیقه صحبت کردیم. ۱۰ دقیقه ایشان حرف زد و بیشتر از نیم ساعت من حرف زدم و همه حرف‌ها را گفتم. ایشان هم خیلی دوست داشت اوضاع را بداند و اطلاعاتش به روز بشود. نکاتی را هم نوشت و آنجا ارتباطمان بیشتر شد. شماره ایران من را گرفت و من هم تلفنشان را گرفتم و ارتباطمان بیشتر شد. به من هم گفت اگر رفتی سعی کن زودتر برگردی که کارمان زیاد است. آن شد دیدار اولی که من ابوحامد را شناختم. در دیدار اول، ما ایشان را نمی‌شناختیم و وقتی آمد تا صحبت کند، اصلا چهره‌شان به فرمانده نمی‌خورد.

**: این شد اولین دیدار رسمی و تشکیلاتی…

فاطمی: این اولین همکلام شدن ما بود. یک سری توصیه‌ها هم کردند و گفتند و از آنجا، عملا پیِ تفکر فاطمیون افغانستانی مرتبط و متصل به فضای ظهور امام زمانی را در ذهن من چیدند. من خودم به خوبی حس می کردم و بعدها هم مدام مرور می شد که حاجی چرا آن حرف را زد و دلیل‌ها را پیدا می کردم.

من آدم پررویی بودم و مدام سئوال می کردم. بعد از آن چون ایشان افغانستانی بود ابایی نداشتم که بخواهم نقاط ضعف را بگویم. من کسی بودم که ایرانی و افغانستانی برایم مهم نبود و به هدف اصلی فکر می کردم و می‌خواستم حالا که این جریان دارد شکل می گیرد این عیوب را دارد و باید حل بشود و این فرصت‌خیلی برایم ناب بود. بیشتر اوقات سر ابوحامد شلو غ بود اما آن ۶ صبح و آن ۴۰ دقیقه، فرصت غنیمتی بود.

**: دفتر خاطره‌ای که داشتید را تا آخر نوشتید؟

فاطمی: وقتی مشغول نبرد شدم، کمتر شد. دوره اول را کمی نوشتم اما دوره بعدی که گوشی همراهم بود، کم‌تر شد که بنویسم و بیشتر عکس می گرفتم. اوایل سال ۹۵ خدا توفیق داد با کمک یکی از فرماندهان ایرانی‌مان، حفظ آثار را در سوریه و در فاطمیون پایه‌گذاری کردیم. اطلاعات زیادی جمع‌آوری شد که هست اما هنوز استفاده مشخصی از آن نشده. الان مثلا اگر رسانه فاطمیون را ببینید، ‌مقدار زیادی از آنها منتشر شده اما رسانه هم عمر چندانی ندارد و باید اطلاعات شهدا و آثار قبل از آن را در قالب‌های ماندگارتری ثبت کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی در سوریه

اخیرا حدود دو سال است که رسانه فاطمیون راه افتاده و باید به اطلاعات قبل از آن هم پرداخته بشود تا از ذهن‌ها پاک نشود.

**: ممنونم از زمانی که برای این گفتگو گذاشتید. هنوز مباحث مهمی مانده که ان شا الله در یک گفتگوی دیگر با حضور شما پی‌می‌گیریم.

فاطمی: ان شا الله…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر



منبع خبر

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس بیشتر بخوانید »