تحولات سوریه

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس



شهید علیرضا توسلی - ابوحامد - فاطمیون - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌ چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت‌های قبلی این گفتگو را بخوانید:

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!

چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی می‌کند؟! + عکس

قسمت چهارم و پایانی این گفتگو را نیز امروز بخوانید. قول یک گفتگوی دیگر با برادر دانیال فاطمی برای صحبت درباره شهدای فاطمیون و سیره‌شان را گرفته‌ایم…

**: شما در این ده روز و در پادگان صدای انفجارات را می‌شنیدید؟

دانیال فاطمی: نه؛ این پادگان در نقطه‌ای بود که چند ارتفاع اطرافش قرارداشت و حتی صدای انفجارات هم به آنجا نمی‌رسید. ما حتی دوست داشتیم رزمندگان یا مجروجان را ببینیم که شرایط صحنه نبرد را از آن‌ها بپرسیم؛ اما انگار ما را در یک قرنطینه گذاشته بودند برای این که روحیه‌هامان تضعیف نشود. به جز نیروهای مربی آموزش، فرد دیگری را آنجا ندیدیم. آن زمان رزمنده پیاده‌نظام مثل فاطمیون خیلی زیاد نبود. خیلی اوضاع خراب بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر

این یک هفته تا ده روز که گذشت، گفتند باید بروید خط و آماده شدیم. آنجا بود که گروه اصلی‌مان را به سه دسته با تعداد مختلف تقسیم کردند. من دیگر سرگروه نبودم. چند نفری سوار تویوتا لندکروز شدیم و رفتیم به منطقه لَیرَمون و تحویل داده ‌شدیم به کسانی که قبل از ما آنجا بودند. من هم به عنوان یک نیروی ساده تحویل داده شدم به دسته‌ای از نیروهای قدیمی که آنجا بودند و شروع کردیم به پست دادن. یک جنگ شهری در جریان بود که این سوی خیابان ما بودیم و آن سوی خیابان،‌ یک ردیف از خانه‌ها خالی بود و ردیف پشتش دست دشمن بود. جاده‌اش هم روستایی بود…

**: جنگ شهری داستان مفصلی دارد؛ در آموزش‌ها درباره جنگ شهری چیزی گفته شد؟

فاطمی: من قبل از رفتن به سوریه، در ذهن خودم فتح‌المبین و خاکریز و تانک و هواپیما را تصور می‌کردم. اما وقتی آنجا را دیدم، متوجه شدم فضا کاملا فرق می کند و به شدت هم سخت‌تر است. حتی کسانی که از افغانستان آمده بودند هم، چنین جنگی را ندیده بودند؛ آنجا هم بیشتر کوهستان بود و ارتفاع.

حتی وقتی در دمشق، خانه‌های خراب شده را می دیدیم که پودر شده بودند، می فهمیدیم که موشکی به آن ساختمان‌ها زده اند و آن تخریب‌ها، کار سلاح‌های سبک نبود. این‌ها را ما می دیدیم و چشممان عادت کرده بود. بینی‌مان هم به بوی باروت عادت کرده بود. گوشمان هم از صدای انفجارات پر شده بود. برخی‌ها هم که کمی زخمی می شدند برایشان عادی بود. شکر خدا خیلی زود با روحیات و فضای آنجا اخت گرفتیم. تا این که به لَیرمون رسیدیم. شب‌ها بزن بزن بود و داشت برای ما اظهر من الشمس می‌شد که کار، جدی است. آنها می زدند و ما هم می زدیم. مثلا اگر از پنجره دفاع می کردیم، تیر می آمد تو و قشنگ،‌ محلاستقرار ما را می زدند.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
دانیال فاطمی در سوریه

**: کار شما پیشروی به خیابان‌های بعدی هم بود؟

فاطمی: نه،‌ آنجا کارمان فقط تثبیت بود. در تایمی که آنجا بودیم می شد فهمید که اگر آنجا سقوط می کرد،‌ عملا دیگر حلب وجود نداشت. ما هم زیاد نبودیم. برایم عجیب بود با تعداد کمی که بودیم، مقاومت می کردیم. بعدها که ابوحامد به من ماشین داد، ‌توانستم به مناطق دیگر بروم و به بقیه همرزمانم هم سر بزنم.

ما حدود ده روز در تثبیت بودیم. تثبیتش هم واقعا سخت بود. مثلا من در کیسه‌خواب زیاد نخوابیده بودم اما آنجا شب‌ها اگر می شد در کیسه خواب بخوابیم، خیلی هم عالی بود.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید مصطفی صدرزاده

من برای اولین بار،‌ شهید مصطفی صدرزاده را آن زمان دیدم. البته چهار ساختمان آن‌ورتر بود. شهید سید حکیم را هم برای اولین بار آنجا دیدم که فرمانده میدان بود. تقریبا بعد از ده روز، سه نفر از بچه‌هایمان شهید شدند. ما هم شهادتشان را نمی دیدیم و فقط خبرش به ما می رسید. مثلا سه خانه آن‌ورتر، ‌سید علی حسینی در پشت خانه و در بالکن، ‌در کیسه‌خواب خوابیده بود که دشمن، خمپاره‌ای زد و یک تکه ترکش به سرش خورد و شهید شد. بعد از حدود ۱۰ روز گفتند که ابوحامد آمده و می خواهد با شما صحبت کند. در هر سنگری سه نفر بمانند و مابقی بیایند به موقعیت عقب‌تر که امن‌تر است.

خانه‌ای بود و سالن پذیرایی بزرگی داشت. آنجا جمع شدیم. قدیمی‌ها که آنجا بودند در سنگر ماندند و ما رفتیم. نشستیم و ابوحامد شروع کرد به صحبت. باز هم همان حرف‌های ناز و قشنگ «انسان‌بودن» را آنجا مطرح کرد. حرف‌هایش که تمام شد،‌پرسید: ‌چه کسی اینجا رانندگی بلد است؟

هفت هشت نفری دستشان را بالا بردند. بعدش پرسید از این تعداد کدامتان گواهینامه دارند؟… من دستم را بالا بردم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس

**: شما توانسته بودید گواهینامه بگیرید؟

فاطمی: بله، ‌با پاسپورتم، ‌گواهینامه گرفته بودم. روندش پیچیده بود اما امکان داشت. به من گفت: شما بایست،من کارَت دارم. حرف‌هایش که تمام شد همه رفتند. گفت: گواهینامه‌ات کو؟ گفتن: نیاورده ام که! گفت:‌ از کجا معلوم داری؟ گفتم: دروغی که ندارم!

من فقط با پراید رانندگی کرده بودم و حالا می‌خواستند تویوتا لندکروز تحویلم بدهند. گفت: یک لندکروز هست که باکش خشک است و تازه تحویلش گرفته‌ایم. هر گروه ۱۵ نفره را باید هفته‌ای یک بار سوار کنی و به عقبه ببری تا در آنجا دوش بگیرند و به ایران زنگ بزنند. بعد از این کارها هم آن‌ها را دوباره به خط بیاوری… من هم از خداخواسته، گفتم:‌ چشم… فرصت خوبی بود که فضا را ببینم و در سنگر محبوس نشوم.

گفت: سیدمحمد هم چند روزی کمک توست و با تو می‌آید چون راه را بلد است. چند روز دیگر می خواهد برود مرخصی… تأکید کرد راننده تویی و سیدمحمد کمکی‌ات است. من فکر می کردم وقتی خسته بشوم،‌ سیدمحمد کمکم می کند. سیدمحمد هم از قدیمی‌ها بود و عین فضای ایرانی‌ها، کسی که تازه آمده باشد را آشخور می گویند و قدیمی‌ها به او زور می گویند! البته من احترامش را داشتم چون می دانستم قدیمی است. مسیرها را سید محمد به من یاد داد و این که کجا برویم و کجا توقف کنیم را یادم داد. مقرها را هم یکی یکی به من معرفی می‌کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون / شهید حکیم،‌ نفر سوم از راست

دو سه روزی که گذشت، ‌گفت ماشین را بده من که پشت فرمان بنشینم. در این دو سه روز اصلا چیزی نگفته بود. من هم چون تازه آمده بودم و خودم را تثبیت کرده بودم و می خواستم اظهار خستگی نکرده باشم به همین خاطر تمام روز، خودم رانندگی می کردم. بعد از دو روز گفت ماشین را بده من بنشینم. من هم گفتم بیا. سوئیچ را دادم و آمد نشست پشت فرمان. داخل کوچه بودیم. دنده عقب گرفت. نوع ترمزش کمی مشکوک بود. حس کردم خیلی رانندگی بلد نیست! به خودم گفتم: فردا ابوحامد نگوید چرا ماشین را به سیدمحمد داده‌ای؟… بعدش خودم را دلداری دادم که خودش گفت «سیدمحمد کمک‌ت باشد.» ناگهان برای شروع حرکت،‌ زد دنده سه! ماشین ریپ زد و خاموش شد. گفتم: سید محمد! زدی دنده سه؟! گفت:‌ عه، راست می‌گویی‌ها…

بالاخره زد دنده یک و حرکت کرد. پیچ اول را رد کردیم. پیچ دوم،‌ تعدادی لاستیک گذاشته بودند تا حرکت ماشین‌ها را کنترل کنند و به هم نخورند. یک آن، دیدم سرعتش زیاد است. تا گفتم سیدمحمد چه کار می کنی؟!… ماشین را محکم کوباند به یک تیر چراغ برق! جلوی تویوتا لندکروز خشک که رنگش خاکی بود، جمع شد. من با سر رفتم توی شیشه. عینکم شکست و دیدم خون از سرم جاری شد و ریخت روی چشمهام. سرم را چرخاندم و دیدم سیدمحمد رفته توی فرمان و حالت خفگی بهش دست داده. شوکه شده بود. سینه‌اش را گرفتم و آوردم عقب. وقتی شروع کرد به نفس کشیدن خیالم راحت شد که زنده است. بی‌سیم هم دست سید محمد بود. بی‌سیم را از جیبش درآوردم و پیج کردم که: ما در پیچ اولیم، یکی بیاید و کمک‌مان کند. دوستمان بهنام ما را دیده بود که خوردیم به تیر چراغ برق. آمد و ما را پیاده کرد و برد به بیمارستان برای پانسمان و مداوا.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
شهید علیرضا توسلی، معروف به ابوحامد، فرمانده لشکر فاطمیون

ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ ‌یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر می‌نشستند. یک شب قبل از این که تصادف کنیم، آن ماشین هم چپ کرده بود! یعنی کلا دو تا ماشین داشتیم و هر دوتایش قابل استفاده نبود. این‌ها را ابوحامد تعریف کرد و گفت خدا را شکر که خودتان زنده هستید اما می‌خواهم بگویم، ما الان ماشین نداریم برایمان غذا بیاورد و بچه ها را ببرد به عقبه برای تماس با منزل و حمام…

ماشین لندکروز کاملا از کار افتاده و رادیاتورش داغون شده بود. به تعمیرات اساسی نیاز داشت. آن ماشین را هم شنیدم که سه چهار معلق زده بود. آن حادثه هم تلفات جانی نداشت اما ماشین داغون شده بود. معضل اصلی، نبودن ماشین بود. من پنج شش روزی بیمارستان بودم. سید محمد هم ضربه کمی خورده بود که ترخیص شد و رفت مرخصی. گفتند من باید برگردم ایران اما گفتم: من حالم خوب است و نمی روم.

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
مونه‌ای از تویوتا لندکروزی که تحویل برادر فاطمی شد

**: مگر شکستگی سرتان زیاد بود؟

فاطمی: نه، فکر کنم پنج شش بخیه خورد ولی حالم خوب بود. سرم را پانسمان کرده و بسته بودند. در همین یک هفته‌ای که در بیمارستان بودم، ‌ماشین را هم برده بودند به تعمیرگاه و سرپا شده بود. بعدش آمدیم به مدرسه‌ای که در عقبه بود. ابوعباس نامی از بچه‌های خودمان آمد آنجا. آن شب، ابوحامد را آنجا دیدم. چون گفته بودند برو خانه و من گفته بودم نمی روم،‌ فرصت خوبی بود. چون مقرها و اتاق‌ها را می شناختم، ‌شروع کردم و چرخی زدم و پیش رفقا رفتم. مثلا پیش شهید سید ابراهیم رفتم. تازه بانداژ سرم را باز کرده بودند. سید ابراهیم هم تیری به پایش خورده بود و آمده بود آنجا تا به ایران برگردد. شهید حکیم را آنجا دیدم. فضای خوبی بود برای آشنایی با قدیمی‌ها.

آن شب به ابوحامد گفتم:‌ من کارتان دارم. من دفترچه‌ای دارم و از همان اول که آمدیم، نقاط قوت و ضعف را داخلش نوشته‌ام… تا من این را گفتم خیلی خوشش آمد. گفت: فردا صبح ساعت ۶ بیا دفتر من تا صحبت کنیم. دفترش در زیرزمین مدرسه بود.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

 بچه‌های خودمان با هلی‌کوپتر از بالا بشکه‌های انفجاری را در منطقه مسلحین پرتاب می کردند. ما نمی دیدیم اما همین که به زمین می خورد،‌ صدای مهیبی می داد. یعنی به ما خیلی نزدیک بودند.

بعد از نماز خوابیدم و ۶ صبح به دفتر ابوحامد رفتم. دفتر کوچکی بود تقریبا ۹ متری و یک میز و دو تا صندلی داشت. نشستیم روبروی همدیگر و تقریبا ۴۵ دقیقه صحبت کردیم. ۱۰ دقیقه ایشان حرف زد و بیشتر از نیم ساعت من حرف زدم و همه حرف‌ها را گفتم. ایشان هم خیلی دوست داشت اوضاع را بداند و اطلاعاتش به روز بشود. نکاتی را هم نوشت و آنجا ارتباطمان بیشتر شد. شماره ایران من را گرفت و من هم تلفنشان را گرفتم و ارتباطمان بیشتر شد. به من هم گفت اگر رفتی سعی کن زودتر برگردی که کارمان زیاد است. آن شد دیدار اولی که من ابوحامد را شناختم. در دیدار اول، ما ایشان را نمی‌شناختیم و وقتی آمد تا صحبت کند، اصلا چهره‌شان به فرمانده نمی‌خورد.

**: این شد اولین دیدار رسمی و تشکیلاتی…

فاطمی: این اولین همکلام شدن ما بود. یک سری توصیه‌ها هم کردند و گفتند و از آنجا، عملا پیِ تفکر فاطمیون افغانستانی مرتبط و متصل به فضای ظهور امام زمانی را در ذهن من چیدند. من خودم به خوبی حس می کردم و بعدها هم مدام مرور می شد که حاجی چرا آن حرف را زد و دلیل‌ها را پیدا می کردم.

من آدم پررویی بودم و مدام سئوال می کردم. بعد از آن چون ایشان افغانستانی بود ابایی نداشتم که بخواهم نقاط ضعف را بگویم. من کسی بودم که ایرانی و افغانستانی برایم مهم نبود و به هدف اصلی فکر می کردم و می‌خواستم حالا که این جریان دارد شکل می گیرد این عیوب را دارد و باید حل بشود و این فرصت‌خیلی برایم ناب بود. بیشتر اوقات سر ابوحامد شلو غ بود اما آن ۶ صبح و آن ۴۰ دقیقه، فرصت غنیمتی بود.

**: دفتر خاطره‌ای که داشتید را تا آخر نوشتید؟

فاطمی: وقتی مشغول نبرد شدم، کمتر شد. دوره اول را کمی نوشتم اما دوره بعدی که گوشی همراهم بود، کم‌تر شد که بنویسم و بیشتر عکس می گرفتم. اوایل سال ۹۵ خدا توفیق داد با کمک یکی از فرماندهان ایرانی‌مان، حفظ آثار را در سوریه و در فاطمیون پایه‌گذاری کردیم. اطلاعات زیادی جمع‌آوری شد که هست اما هنوز استفاده مشخصی از آن نشده. الان مثلا اگر رسانه فاطمیون را ببینید، ‌مقدار زیادی از آنها منتشر شده اما رسانه هم عمر چندانی ندارد و باید اطلاعات شهدا و آثار قبل از آن را در قالب‌های ماندگارتری ثبت کرد.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی در سوریه

اخیرا حدود دو سال است که رسانه فاطمیون راه افتاده و باید به اطلاعات قبل از آن هم پرداخته بشود تا از ذهن‌ها پاک نشود.

**: ممنونم از زمانی که برای این گفتگو گذاشتید. هنوز مباحث مهمی مانده که ان شا الله در یک گفتگوی دیگر با حضور شما پی‌می‌گیریم.

فاطمی: ان شا الله…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس
رزمنده فاطمیون، دانیال فاطمی در سمت راست تصویر



منبع خبر

عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس بیشتر بخوانید »

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس


گروه جهاد و مقاومت مشرق – گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم این گفتگو در هفته قبل و دیروز منتشر شد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

جشن عروسی حاج‌آقا با هزاران مهمان ویژه! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، هفتمین و آخرین بخش از این گفتگو است و در آن با وضعیت فرزندان شهید پورهنگ از فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی همسر شهید همراه خواهید شد.

**: الان فاطمه‌خانم و ریحانه‌خانم شش ساله هستند؟

همسر شهید: بله،‌ اردیبهشت تولدشان است.

**: یعنی امسال به مدرسه می روند.

همسر شهید: ان شا الله…

فاطمه و ریحانه همواره دوست دارند در کنار مزار پدر باشند…

**: الان سرگرمی‌شان در خانه چیست؟ هنوز هم بهانه پدر را می گیرند یا نه؟

همسر شهید: عنایتی که گفتم به بچه‌های شهدا می شود،‌ واقعا هست. تا حالا راجع به شهادت صحبت نکرده­ایم. یادم نمی­آید  ما برای اولین بار به آنها گفته باشیم که پدرتان شهید شده. به خواهرزاده‌ام گفته بودند: پدر ما شهید شده، او را داخل یک جعبه خوشگل گذاشته‌اند و با پرچم پوشانده‌اند. ما چیزی نگفتیم و خودشان موضوع شهادت پدرشان را فهمیدند. من فکر می کردم این‌ها چه درکی از شهادت می‌توانند داشته باشند. وقتی که برادرم شهید شد، یک پسر سه ساله داشت که اسمش محمدحسین است. فاطمه و ریحانه به او می‌گفتند: بابای تو رفته بهشت پیش بابای ما و فرشته شده. حتی مادرم را آرام می کردند. به مادرم می گفتند: گریه نکن، دایی به بهشت رفته و ما باید پیشش برویم. شاید بهانه نگیرند و نگویند بابا کجاست اما یک وقت‌هایی که بی‌حوصله‌اند یا بدقلقی می کنند، وقتی به بهشت زهرا می­رویم، کمی آرام‌تر می‌شوند.

**: معمولا چه روزهایی آنجا می‌روید؟

همسر شهید: قرارمان هر هفته چهارشنبه‌ها بعدازظهر است. چون چهاشنبه‌ها روز امام رضا است و محمدآقا این روز را خیلی دوست داشت. چهارشنبه هم شهید شد. بهشت زهرا هم خلوت‌تر است.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

**: چقدر آنجا می‌مانید؟

همسر شهید: بچه‌ها که از کنار پدرشان سیر نمی‌شوند. من هم دوست دارم فضا و خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند و فضای سیاه و غم و اندوه نباشد. ما هر دفعه که می‌رویم به رسم محمدآقا که همیشه با گل به خانه می‌­آمد باید حتما برایشان گل بگیریم. می‌خواهم گل که می بینند یاد پدرشان بیفتند.

**: تأکیدتان روی گل خاصی است؟

همسر شهید: نه، هر دفعه یک گل و یک رنگ انتخاب می کنیم. توی مسیر گل را می گیریم و می رویم. چهارشنبه‌ها خیلی خلوت است و ماشین‌ها کمتر می آیند و بچه ها بیشتر می‌توانند بازی کنند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد. اصغرآقا و اخوی محمدآقا هم کنار محمدآقا هستند و از این نظر کارمان راحت است. دخترها گل‌ها را روی مزار می‌چینند و مثلا می‌گویند برای بابا قلب درست کردیم. اگر کار جدیدی کرده باشند یا کفش و لباسی خریده باشند به پدرشان می‌گویند یا برایش نقاشی می کشند.

هیچ‌وقت از بودن کنار پدرشان سیر نمی شوند و خیلی وقت‌ها با وعده و وعید که چیزی برایشان بخریم راضی‌شان می کنیم که برویم خانه. مثلا یادم هست یک سال شب قدر رفتیم آنجا و بچه‌ها خوابشان برد. از آن موقع مدام می‌گویند می­شود برویم پیش بابا و بخوابیم؟! خیلی به‌شان چسبیده بود…

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
ملاقات تعدادی از دوستان با شهید پورهنگ در اولین روز بازگشت به ایران و چند روز قبل از شهادت

**: کلا آن فضا انرژی خاصی دارد…

همسر شهید: بله؛ گلزار شهدا اصلا بوی مرگ نمی‌دهد.

**: پس می‌شود گفت تقریبا در این چند سال هر هفته چهارشنبه‌ها آنجا بوده‌اید. یعنی از ابتدا قرارتان همین روز بود؟

همسر شهید: به نظرم چهارشنبه‌ها جمعیتی که بچه‌ها را بشناسند کمترند و بچه‌ها احساس راحتی بیشتری می کنند البته به خاطر کرونا برنامه‌هایمان کمی جابجا شد اما سعی‌مان این است که هر هفته چهارشنبه‌ها برویم.

**: محمدآقا چه سن و سالی بودند که پدر و مادرشان به رحمت خدا رفتند؟

همسر شهید: مادرشان سال ۱۳۸۸ فوت کردند. اتفاقا زمانی فوت کردند که ایران نبودند و برای زیارت حج عمره به مکه رفته بودند. آنجا فهمیدند که مادرشان فوت کرده‌اند. بیشترِ کارهای تشییع و تدفین را برادرم اصغرآقا انجام دادند. یادم هست که می گفت دوستم مادرش فوت کرده و ایران نیست برای همین کارهایش را من می­کنم. این دو نفر یک روح بودند در دو بدن.

**: اصغرآقا بعد از شهادت محمدآقا چه حس و حالی داشتند؟ احیانا شما را دلداری می‌دادند؟

همسر شهید: محمدآقا که شهید شد، اصغرآقا نتوانستند برای تشییع و تدفین بیایند. به من زنگ زد تا صحبت کنیم. وقتی صدایش را شنیدم خیلی احساس دلتنگی کردم. احساس کردم دوستی که مدام با هم بودند رفته و الان اصغرآقا چه حالی دارد. برای برادرم دلم سوخت. به من گفت:‌ ناراحت نباش، او جای خوبی رفته،‌ دعا کن که من هم بروم پیشش.

این را یادم رفت بگویم؛ روز اول که محمدآقا شهید شد،‌ واقعا دلخور بودم اما وقتی پیشش رفتم و دیدمش دلم برایش سوخت و شکایت نکردم. فقط به او تبریک گفتم. آن احساس را به برادرم هم داشتم و دلم برایش سوخت. با خودم گفتم الان برادرم چه حالی دارد و چه مدلی با این فراق کنار آمده. باز هم من اینجا هستم و محمدآقا را دیده‌ام. اصغرآقا گفت من خوابی دیده‌ام و خیلی قشنگ بود: جایی شبیه سربازخانه بود که تخت‌های دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. پر می‌زد و می‌رفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی، گفت: ‌کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی می­‌توانی انجام بدهی.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
روزهای آخر حیات دنیایی شهید پورهنگ و روی زردشان بر اثر مسمومیت

**: این خواب را بعد از شهادت محمدآقا دیده بود؟

همسر شهید: بله. مدت کوتاهی بعد از شهادت بود. این را پشت تلفن به من گفت. می‌گفت خواب عجیب و غریبی بود. دعا کن که من هم پیش محمد بروم. برادرم فقط یک بار که به ایران آمد، سر مزار محمدآقا رفت. من هم برای کتاب با اصغرآقا صحبت می کردم و می گفتم که کتاب محمدآقا بدون تو ناقص است. می‌گفت حق نداری اسم من را بنویسی!

**: چرا؟

همسر شهید: هم از نظر امنیتی و هم اینکه دوست نداشت. از نام، فراری بود و نمی‌خواست یک سری چیزها را بگوید. من می گفتم اگر نباشی کتاب،‌ ناقص است. بیا و لحظاتی که با محمدآقا تنها بودی را تعریف کن. کلی صحبت کردم اما گفت اسم من را مستعار بنویس. «مهدی ذاکر» در کتاب من،‌ همان شخصیت برادرم اصغرآقا است. یواشکی یک عکس هم از او چاپ کردم. قرار بود بیاید کتاب را ببیند و بخواند که نشد. بعد از شهادت برادرم این اسم را هم ویرایش و در چاپ‌های بعدی اصلاح کردیم. همه می‌گفتند این مهدی کیست و چقدر شبیه اصغر است. من هم می گفتم همان اصغر است. بعد از شهادت اجازه دادند که اسم واقعی‌شان را بنویسم.

**: گویا کتابی درباره یمن نوشته‌اید؛ ارتباط شما با این کشور چه بود؟ روایتتان تاریخی است یا مستند؟

همسر شهید: وقتی داشتم «بی تو پریشانم» را می نوشتم خودم از نوشتنش خیلی لذت می بردم و وقتی خوانده شد، خیلی‌ها می گفتند ما باورمان نمی شود که این کتاب یک نویسنده کتاب‌اولی باشد. به قول آقای محمدخانی (مدیر انتشارات روایت فتح) برای یک نوقلم باشد. من فکر می کردم این را از سر لطف می گویند ولی وقتی این بازتاب، زیادتر شد احساس کردم که یک عنایت است. یک سال بعد از شهادت محمدآقا از طرف ماهنامه فکه پیشنهاد همکاری داده شد و به هیأت تحریریه رفتم. هر چیزی که می‌نوشتم و چاپ می­شد، خواننده داشت. یکی به من گفت: قلمت کشش خاصی دارد اما من می دانم که این از طرف من نیست و عنایتی است از طرف خدا.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
وداع با پیکر شهید پورهنگ در معراج شهدای تهران

**: در مجله فکه در چه حوزه‌ای می‌نوشتید؟

همسر شهید: مطالبم در حوزه پایداری بود. خودم می‌رفتم سراغ خانواده مدافعان حرم مخصوصا فاطمیون. خیلی فرهنگ افغانستان را دوست دارم و از آنها می نوشتم. در مجله، داستان‌هایی را هم نوشتم. مثلا سنگ قبری در کنار مزار همسرم دیدم که اسم نداشت. عکسش را گرفتم و درباره آن سنگ قبر،‌ داستان‌هایی نوشتم. برای شهید «نسیم افغانی» هم مطالبی نوشتم. احساس کردم وقتی عنایت شده،‌ مسئولیت بر گردن من هست. اینطور نیست که چیزی به کسی بدهند و بگویند برو کِیف کن! حتما باید با این نعمت و عنایت، کاری کرد که مفید باشد. خیلی دوست داشتم درباره محور مقاومت بنویسم. به لبنان خیلی علاقه دارم و دنبال سوژه‌هایش هستم. در همین حال و هوا سیر می کردم که سوژه‌ها را پیدا کنم که فهمیدم سوژه­ها باید نویسنده را پیدا کنند.

مراسمی بود که به خاطر محمدآقا به عنوان خانواده شهید دعوت شدم. چند خانواده شهید یمنی هم آمده بودند. آنجا خانمی حضور داشت که مترجم بود. من فکر کردم یمنی هستند. شماره تماس گرفتم تا برای یمنی­ها کمک جمع کنم. گروه خانوادگی داریم که در این امور فعالند. می‌خواستم کمک‌ها را به دستشان برسانم. وقتی به دفتر کار همسرشان در قم رفتم، عکس‌های جالبی دیدم و توضیحات عجیبی شنیدم. یکی دو بار کمک بردم و کم‌کم از زندگی و کارش پرسیدم. از این شکایت کرد که چرا بایکوت شده­اند با اینکه با ایران در یک جبهه هستند و خطشان یکی است اما به آن‌ها کمک نمی‌کنند. گفت همسرم شهر به شهر می‌رود تا توضیح بدهد و از مقاومت یمن بگوید تا مردم را روشن کند. احساس کردم فرصت و رسالتی است. پیشنهاد دادم و گفتم دوست دارید کتابتان نوشته بشود؟ گفت: زندگی من خیلی جذابیت ندارد؛ اما چرا که نه.

**: یعنی زندگی همین زوجی که گفتید؟

همسر شهید: بله؛‌ خانم ایرانی بودند و همسرشان یمنی و دبیر اولین حزب شیعه یمن. خیلی زندگی جالبی دارند. توضیح این که در واقع این کتاب، کتاب محور مقاومت است اما با محوریت یمن چون که این خانم،‌ مادرشان شیعه قطیف عربستان هستند که از آنجا فرار کردند و پدرشان هم شیعه عراقی هستند که رانده شدند.

این خانم در قم به دنیا آمده بودند و همسرشان از صنعا می‌آید همینجا و ازدواج می کنند و برای جریانی موقتا به یمن می روند که آنجا ماندگار می‌شوند و جنگ را به چشم خودشان می بینند و کم‌کم باجریان حوثی‌ها آشنا می‌شوند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
حاج محمد پورهنگ و همسر و فرزندانشان فقط دو ماه در سوریه زندگی کردند

**: الان به یمن رفت و آمد دارند؟

همسر شهید: این خانواده چند بار ترور و تهدید به مرگ شده‌اند. هم به خانم و هم به آقا، تهمت جاسوسی زده‌اند. الان ایران هستند و منتظرند که اوضاع سر و سامان بگیرد تا برگردند به یمن. زندگی خیلی جالب و قشنگی دارند. من در واقع مقاومت مردم یمن را از زاویه زندگی این زوج سعی کردم نشان بدهم و به نظرم، کتاب جذابی شده.

**: این کتاب را کدام انتشارات منتشر می کند؟

همسر شهید: ان شاالله این کتاب را هم روایت فتح منتشر می­‌کند. منتظریم تا اوضاع کاغذ سر و سامان بگیرد.

**: کتاب شهید حاج اصغر پاشاپور را کِی می­‌نویسید؟

همسر شهید: الان سه کتاب در دست نوشتن دارم. یکی از آنها برای نشر بیست و هفت درباره یک طلبه نخبه دفاع مقدسی است که مصاحبه هایش تمام شده و نگارشش را می‌خواهم شروع کنم. یک کتاب‌، همان سفرنامه است که گفتم و یکی هم کتاب اصغرآقا. کتاب اصغرآقا در مرحله جمع‌آوری اطلاعات است. مصاحبه‌ها گرفته شده و تا نگارشش چیزی نمانده.

**: با همه رفقای ایشان که خیلی زیاد هستند، گفتگو گرفتید؟

همسر شهید: همان آقای مستندسازی که مستند اصغرآقا با عنوان «آقای اصغر، اکبر من» را ساخت، در این زمینه کمک کردند. من هر فردی که می‌شناختم را به ایشان معرفی کردم و سئوالاتم را هم دادم تا وقتی برای مصاحبه می روند،‌ سئوالات من را هم بپرسند. بخشی از این گفتگوها را باید ببینم و کار را شروع کنم. هر کسی که فکر می کردیم، از ایرانی و سوری در لیست آوردیم. تعدادی از افراد در سوریه بودند و من حتی می‌خواستم به سوریه بروم که اجازه ندادند. تعدادی از مسیحیان و خانم‌ها هم هستند که درباره اصغرآقا صحبت کرده‌اند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
خنده‌رویی از ویژگی‌های بارز شهید پورهنگ بود / همراه با دوستان در نجف اشرف

**: حدودا با چند نفر گفتگو شد؟

همسر شهید: حدودا با سی چهل نفر صحبت کردیم. آن کسانی که حاضر شدند صحبت کنند این تعداد شدند وگرنه خیلی بیشتر از این بودند.

**: سراغ اقوام و آشنایان هم رفتید؟

همسر شهید: بله؛ یک بار مفصل پای صحبت پدر و مادرم نشستم. با همسر و فرزندان حاج اصغر هم مصاحبه‌هایی انجام شد.

**: گویا شما توفیق خادمی حرم حضرت رضا (علیه السلام) را هم داشته‌اید. ماجرا از کجا شروع شد؟

همسر شهید: شروع خادمی با یک دعوت از طرف آستان قدس رضوی بود و برنامه‌ای که برای خادمیاری خانواده شهدا گذاشته بودند. از هر شهر، بخشی از شهدای شاخص دعوت شدند تا در کنار کارهای فرهنگی در شهرشان، کشیک‌هایی را هم در حرم مطهر رضوی داشته باشند.

یادم است چندسال قبل این یکی از آرزوهایم بود و می‌دانستم پذیرش خادم به این راحتی‌ها نیست؛ حتی یک‌بار هم رفتم برای ثبت‌نام توی خود حرم که گفتند: هیچ‌کدام از شرایط مثل سکونت در مشهد و… را نداری… اما وقتی خود امام رضا(ع) بخواهد راهش را هم برایت پیدا می‌کند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
آخرین زیارت حاج محمد پورهنگ از گلزار شهدا
و نجوا با شهید مدافع حرم، علی امرایی که از دوستانش بود…

**: فعالیت شما در حرم رضوی چیست؟

همسر شهید: من بخش پژوهش و کتاب شهدا را به عهده گرفتم و اولین کشیکم مصادف شد با روز ولادت امام‌رضا(ع) و کلی خاطره از زائرهای ایرانی و غیرایرانی که از بست شیخ‌طبرسی برای زیارت وارد حرم می‌شدند به خاطر دارم.

چند قسمتی از خاطرات خادمی را هم در صفحه مجازی خودم منتشر کرده‌ام که با بازخورد و استقبال مخاطبان تصمیم گرفتم کتابش کنم؛ البته زیرنظر خود امام‌رضا(ع)…

**: ان شا الله. از وقتی که برای شرکت در این گفتگو در اختیار مشرق قراردادید، ممنونم…

* میثم رشیدی مهرآبادی



منبع خبر

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس بیشتر بخوانید »

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم  و سوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش چهام از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند. بحث به اینجا رسید بود که خانم احمدی، سراغ سیدمهدی موسوی از همرزمان همسرش رفته بود تا خبری بگیرد…

همسر شهید: حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

من آمدم خانه و به آقامهدی موسوی زنگ زدم و گفتم هر حرفی دارید به من بگویید. گفت: ‌من نگرانت شدم و نگفتم. فقط بگویم که شوهرت سالم و زنده نیست! اگر هم باشد یا اسیر است یا مجروحیت زیادی دارد. الان برو یک گوشی هوشمند بخر و در اینترنت عملیات «بصری‌الحریر» و شهدایش را جستجو کن، ‌همه عکس‌هایش می‌آید… من اولش باور نمی کردم.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: یعنی فیلم‌هایی بود که داعش منتشر کرده بود؟

همسر شهید: بله، داعش از شهدای ما در اینترنت عکس و فیلم گذاشته بود. من باید آنها را می دیدم تا آقاخادم را شناسایی کنم. خودش هم این کار را کرده بود و عکس برادرش را دیده بود. به من هم نشان داد. فضای سبزی بود که کوه هم داشت و برادرش در آنجا شهید شده بود… حال من خیلی بد شد و به مادرشوهرم زنگ زدم و قرار شد با هم به کافی‌نت برویم.

**: با مادر آقاخادم تماس گرفتید که بیایند برای شناسایی؟

همسر شهید: بله، من اصلا حال خوبی نداشتم و می خواستم برادرهای آقاخادم هم باشند. برادرها و خواهرهایشان هم آمدند و به چند کافی‌نت مختلف رفتیم. عکس شهدا می‌آمد و آمار اسرا و شهدا هم می‌آمد اما اسم آقاخادم در هیچکدام از این‌ها نبود. خیلی ناراحت می شدم. با خودم می گفتم حتما سایت دیگری هم هست که ما خبر نداریم. مسئول یکی از کافی‌نت‌ها،‌ خودش رزمنده مدافع حرم بود که تازه از سوریه آمده بود. ایرانی بود اما به اسم افغان رفته بود سوریه. مغازه‌اش در پیشوا و شهرک گلها بود. به برادر آقا خادم گفته بود زن‌برادرت را نیاور و خودت شب، بیا پیش من.

برادر شوهرم گفت: ایشان همسرش هستند… اما قبول نکرد و گفت تنها بیا. وقتی برادرشوهرم رفت، من هم با یکی دیگر از برادران آقاخادم دنبالش راه افتادیم. باز هم دیدیم خبری نیست. صاحب کافی‌نت گفت: من چند وقت دیگر برمی‌گردم سوریه. اینجا هم جوان‌ها می‌آیند و درست نیست که زن‌داداشت بیاید اینجا. اگر خبری باشد من به شما می‌دهم. شماره‌اش را هم داد که با هم در تماس باشیم.

از بس زیاد می‌رفتم، وقتی به کافی‌نت می‌رسیدم،‌ آن بنده خدا خودش را پنهان می کرد و به بچه‌ها می گفت بگویند که نیست! بعدش هم اصرار داشت که من آنجا نروم. خلاصه هر چه پیگیری کردیم،‌ به هیچ‌جا نرسیدیم.

**: این پیگیری‌ها برای چه تاریخی است؟

همسر شهید: تقریبا این پیگیری‌ها شش هفت ماه طول کشید و فقط می‌دانستم که عملیات در چه تاریخی انجام شده. ۳۱ فروردین هم شب عملیاتی بود که این اتفاق افتاده بود.

 تا این که روزی شهید سیدناصر حسینی که فرمانده آقاخادم بود، به من زنگ زد و گفت: زن‌داداش! می‌شود خواهش کنم بیایی سمت حرم امامزاده جعفر (پیشوا)؟… من هم استقبال کردم و گفتم خیلی هم خوشحال می‌شوم و خدمت ‌می‌رسم. با بچه‌ها آماده شدیم که برویم امامزاده. برادرشوهرم کنجکاو شد که کجا می‌رویم. گفتم: ‌بنده‌خدایی که زنگ زد از دوستان آقاخادم است. فکر کنم خبری برای من آورده.

بین راه دوباره دو دل شدم. می خواستم به برادرشوهرم هم بگویم پشت سر من بیاید. او هم آمد. وقتی رسیدیم، سید ناصر لباس‌های شوهرم را آورده بود تا به من بدهد.

**: لباس‌ها شخصی بود یا نظامی؟

همسر شهید: شخصی بود. یک کت و شلوار بود و یک ساک. همان لباس‌هایی بود که از اینجا پوشیده بود. گفت: ‌اسم آقاخادم را خواندند و می‌خواستند وسائلش را دست به دست به شما برسانند اما من رسیدی امضا کردم و گفتم من ایشان را می شناسم و وسائل را برایتان آوردم. باز هم دنبال خبری بودم. گفت: من برایت کاملا توضیح می‌دهم. عملیات که شد،‌ همه بچه‌ها قیچی شدند و سی چهل نفر اسیر دادیم. عده‌ای به سمت شرق رفتند و بعضی ها هم به غرب. یعنی هر کسی به هر سمتی که توانست فرار کرد. آقاخادم هم به همراه سردار کجباف و بعضی از بچه‌های فاطمیون با هم بودند که دیدیم به سمت دانشگاه رفتند. دانشگاه هم افتاد دست داعشی‌ها.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: یعنی رفتند سمت دانشگاه که آنجا پناه بگیرند؟

همسر شهید: بله، آنجا دست داعش بود و می‌خواستند از آنجا عملیاتشان را شروع کنند. می‌گفت: درگیری شدید شد و من با چشم خودم دیدم که آقاخادم زخمی بود اما کسی نبود که دستش را بگیرد و کمک بدهد. گفتم من می روم تا کمک بیاورم اما وقتی با عده‌ای از بچه‌ها که زنده بودند برگشتیم که آقاخادم را برگردانیم، چند ساعتی طول کشید. دیدیم آن منطقه کاملا افتاده دست داعش و خیلی بیشتر هم پیشروی کرده‌اند. همین بود که دیگر آقاخادم را ندیدیم. ما دوباره حمله کردیم اما بی‌فایده بود چون داعش چندین مرحله پیشروی کرده بود. ما نتوانستیم نجاتش بدهیم اما دیدم که همراه سردار کج‌باف یکی دو روز جنگیده‌اند و چون مهمات نداشتند، احتمالا شهید شده‌اند.

**: شهید کجباف هم پیکرشان تا مدتی نیامده بود که بعدها پیدا شد و به ایران برگشت…

همسر شهید: گفت اگر می‌خواهی خیلی خبر بگیری از تیمی که با شهید کجباف بوده خبر بگیر چون آنها بیشتر در جریان هستند. چند وقت گذشت و همسر شهید کجباف خودش من را پیدا کرد و یک روز زنگ زدند که من فلانی هستم و می خواهم بیایم به دیدن شما. آمدند و گفتند:‌ سردار کجباف با آقاخادم با هم بوده‌اند… من هم گفتم: نمی‌دانم چرا پیکر شهید کجباف آمده اما پیکر همسر من نیامده!

**: پیکر شهید کجباف کی به خانواده‌شان رسیده بود؟

دختر شهید: همسرشان گفت که اولش به ما گفتند شهید کج‌باف مفقودند. دختر من از همدان آمدند معراج شهدای تهران و لابه لای شهدای گمنام، همسرم را پیدا کردند.

**: شما این کار را نکردید؟

همسر شهید: ما دو سه بار رفتیم اما گفتند نیست و اگر چنین پیکری باشد به شما خبر می‌دهیم. آن زمان که شهدای گمنام را آورده بودند، من نمی‌دانستم باید به معراج بروم و پیگیری کنم.

**: بین مدافعان حرم تعدادی شهید گمنام هم داریم. کار به آزمایش دی ان ای نرسید؟

همسر شهید: دوبار از بچه‌ها و مادرشوهرم و برادرشوهرم تست دی ان ای گرفتند اما متاسفانه هنوز خبری نشده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: شهادت آقا خادم برای شما قطعی است؟

همسر شهید: مدتی گذشت و همسر شهید کجباف هم گفتند که تیمی که با سردار بوده،‌ کاملا شهید شده‌اند.

**: ایشان از کجا اطلاع داشتند؟

همسر شهید: می گفتند ما به سپاه تهران آمده ایم و پیگیری کرده ایم و دیدیم که سردار با هم ههمراهانش شهید شده اند و اسم شهید شما هم همراه سردار بوده و من از آنجا آدرس و تلفن شما را پیدا کردم. مدتی بعد هم بنیاد شهید زنگ زد که شهادت شهید جعفری برای ما ثابت شده. وقتی به دفتر مشهد هم زنگ زدم، اول که می‌گفتند زنده هستند و بعدش گفتند شاید در بین اسرا باشند اما خبری نشد که نشد.

وقتی اسرا آزاد شدند هم تک‌تک به سراغشان رفتم و همه می‌گفتند غیر از چند نفری که زنده ماندند و ما چهار نفر که اسیر شدیم، فرد دیگری آنجا نبود.

**: بر اساس این شواهد یقین پیدا کردید که آقاخادم شهید شده‌اند… بعضی وقت‌ها داعشی‌ها پیکر شهدا را گروگان می گرفتند که بتوانند در مبادله ها از آن استفاده کنند. از این طریق هم خبری نشد؟

همسر شهید: نه؛ تا الان هم که گاهی چهل پنجاه شهید از عملیات ‌بصری‌الحریر تفحص می‌کنند و می آورند خبری از آقاخادم نبوده. همین پارسال چند تا از دوستان صمیمی آقاخادم را بین شهدا آوردند اما خبری از ایشان نبود. من هنوز هم پیگیرم و از هر کدام از خانواده هایشان که می پرسیدم می گفتند به ما هم از طرف معراج زنگ زده اند و گفته‌اند که بیایید برای شناسایی. البته پیکرهایی که از این شهدا آمده بود هم کامل نبود و فقط قطعاتی از بدن وجود داشت!

**: به نظرم همین که تکلیف شهادت آقاخادم روشن شد، خیلی بهتر بود از بلاتکلیفی شما و بچه‌ها.

همسر شهید: من همیشه می‌گفتم آقاخادم اسیر نباشد؛ راضی‌ترم که شهید شده باشد؛ چون شرایط اسرا را می‌دیدم که چقدر زجرآور است.

مثلا خانواده عنایت احمدی را می‌دیدم که عکسش را داعشی‌ها با گلوی خونین می‌گذاشتند، چه حالی داشتند. عنایت هم ایستادگی می‌کرد و وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه می‌آیی؟ آقاعنایت هم می‌گفت: بله، دوباره می‌آیم!… خون از گلویش می‌چکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند. خانواده آقا عنایت هم این شرایط را می‌دید که خیلی ناراحت کننده بود. فیلمی هم بود که گوشش را در حال نیمه بریده بودند. وقتی این عکس‌ها و فیلم‌ها را می‌دیدم، می‌گفتم کاش آقاخادم شهید باشد اما اسیر نباشد.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
دختر شهید جعفری بر مزار یک شهید گمنام

**: برای ایشان یادمان و مزاری هم در نظر گرفتید؟

همسر شهید: ما حدودا چهار سال در شهرری زندگی می‌کردیم و الان حدود دو سه ماه است که به گل‌تپه آمده‌ایم. وقتی در شهرری زندگی می‌کردیم از سازمان بهشت زهرا خیلی خواهش کردم حداقل یک یادبود به من بدهید تا هر پنجشنبه و جمعه که مزار شهدا می‌رویم،‌ یک یادبود هم به اسم شهید ما باشد و بچه‌هایم کنارش بنشینند. حال و هوای بچه‌ها با این کار آرام می‌شد و صبر من را زیاد می کرد.

در جواب من گفتند چون شهید شما از پیشوا اعزام شده، باید بروید از بنیاد شهید نامه‌ای بیاورید که اجازه این یادمان و مزار را بدهند. وقتی به بنیاد شهید پیشوا رفتیم، گفتند ما همین جا مزار می‌دهیم؛ اما هنوز نداده اند.

**: حرف حسابشان چیست و چرا در این کار تعلل می‌کنند؟

همسر شهید: علت خاصی نداشته و گفته‌اند هر وقت شهرداری به ما اجازه بدهد ما این کار را می کنیم.

**: چه ربطی به شهرداری دارد؟ وقتی اثبات شده که یک رزمنده شهید است، دیگر ربطی به شهرداری ندارد و هزینه‌ای هم ندارد!

همسر شهید: نمی دانم… بالاخره تا امروز به ما مزار نداده‌اند.

**: اولویت شما این است که مزار شهید در پیشوا باشد یا بهشت زهرا(س)؟

همسر شهید: اگر در بهشت زهرا مزار یا یادبودی داشتیم سمت ورامین نمی‌آمدیم. اما بعدش که ناامید شدیم، آمدیم اینجا اما الان پیشوا به ما نزدیک‌تر است.

**: الان هنوز هم پیگیر این مسئله هستید؟

همسر شهید: خیلی به بنیاد شهید نمی روم اما هر وقت بروم این موضوع را هم پیگیری می کنم. این که مخصوص این کار بروم،‌ تا حالا پیش نیامده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: دوستانی که پیگیر خانواده شهدای فاطمیون هستند نمی‌توانستند این کار را پیگیری کنند؟

همسر شهید: فاطمیون مشکلات خاص و زیادی بابت مدارک و برخی فرزندان شهدا دارند که همه درگیر آن‌ها هستند و به این طور مسائل خیلی نمی‌رسند.

**: شما برای شناسنامه ایرانی مشکلی نداشتید؟

همسر شهید: نه، ‌شکر خدا مشکلی نبود و بیشتر از یک سال است که گرفته‌ایم. چون پرونده ما همه چیزش روشن بود، ‌این کار خیلی زود انجام شد و جزو اولین کسانی بودیم که شناسنامه گرفتیم.

**: این منزل را هم شکر خدا خریدید؟

همسر شهید: بله، ‌این منزل را دو سال پیش با قرض و قوله گرفتیم و تا چند وقت پیش دست مستأجر بود تا این که وامی تهیه کردیم و خودمان آمدیم و ساکن شدیم.

**: در این مدت، ‌آقا خادم به خواب شما نیامدند؟

همسر شهید: چرا؛ زیاد خواب می بینم. می گویند خواب خیلی واقعیت نیست اما من و خواهرش حتی در اوایل که شهادتش هم تایید نشده بود، چند بار خواب دیدیم که آقاخادم از ناحیه زانوی چپش زخمی است و تیر خورده و حالش بد است. بعدها مثلا در روز مادر یا مراسمی اینطوری انگار از شبش در دلمان می‌افتاد که همه جمعند اما ما کسی را نداریم و در دلمان بی‌تابی می‌کردیم، شبش آقاخادم به خوابمان می آمد که آمده و با بچه‌ها بگو بخند می‌کردیم. با ما و مادرش صحبت می کرد…

**: سمیراخانم شما هم برای ما کمی بگویید… شما بیشتر از بقیه خواهرانتان از شهید جعفری خاطره دارید. شما چند ساله بودید؟

دختر شهید: من ده ساله بوم که پدرم شهید شد.

**: شما هم خواب پدر را می‌بینید؟

دختر شهید: بله، ‌می بینیم. صحبت هم می کنیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: الان کلاس چندمید؟

دختر شهید:‌ من کلاس دهم تجربی هستم.

**: شما اگر بخواهید پدرتان را توصیف کنید،‌ چه می‌گویید؟ رفتارشان با شما و مادرتان چگونه بود؟

دختر شهید:‌ خیلی مهربان بود. من تا ۵- ۶ سالگی و قبل از آن خیلی چیزی به یادم نمی‌آید اما در ۵ سال بعدش که یادم هست، بابایم حتی با لحن تند هم با من صحبت نمی‌کرد. با بقیه هم همینطوری بودند. آنقدر پدر من خوش اخلاق بودند که در کل مناسبت ها مثل شب یلدا یا نوروز، خانه ما جمع بودند یا وقتی خانه مادربزرگم بودیم، ‌همه دور پدرم جمع می‌شدند.

پدرم تک‌خور نبود. سفره‌داری می کرد. همیشه بهترین چیزهایی که ما داشتیم را با بقیه شریک می‌شدیم. با افراد محله هم خیلی رابطه خوبی داشت. هنوز هم وقتی به محله قبلی‌مان و خانه مادربزرگمان می‌رویم همه شروع می‌کنند از گفتن خوبی‌های بابام. مثلا همسایه‌ها می گفتند که بابا حتی در پختن رب گوجه فرنگی‌شان هم کمک می کرد.

**: فرزند شهید بودن از نظر شما چطوری است؟

دخترشهید:‌ هم خوب است و هم بد. البته بیشتر خوب است. سختی‌های زیادی دارد… مثلا روز پدر که بود ما نمی‌دانستیم چه کار کنیم، نه یادمانی داشتیم و نه مزاری. مدرسه‌مان گفته بود که عکس‌هایتان با پدرهایتان را برای ما بفرستید. من باید چه کار می‌کردم؟‌حتی یک عکس جدید هم با پدرم ندارم. (با گریه)…

همسر شهید: وقتی که در شهرری بودیم، می‌رفتیم سر مزار شهدای گمنام در بهشت زهرا اما اینجا متاسفانه هم دوریم و هم وسیله نداریم. هر سال «روز پدر» می‌رفتیم قطعه شهدای گمنام. بچه‌ها هم آنجا انگار کنار پدرشان بودند. کلا هر وقت دلشان برای پدرشان تنگ می شد، ‌می‌رفتیم پیش شهدای گمنام.

دختر شهید: ما در هفته چهار پنج بار هم می رفتیم بهشت زهرا اما الان خیلی دوریم. رفت و آمدش خیلی سخت است. نبودن پدر، یک کمبود خیلی بزرگ است.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: ان شا الله شما هم با قاب عکس پدرتان با افتخار عکس می‌گیرید و شهیدجعفری حتی بیشتر از زمان حضورشان، ‌حالا که شهید شده‌اند شما را کمک می‌کنند. شهدا بعد از شهادت دستشان خیلی بازتر می شود برای کمک به خانواده و جامعه‌شان.

همسر شهید: من یادم رفت بگویم در سه دوره‌ای که آقاخادم به سوریه رفتند، دفعه دوم از ناحیه گوششان مجروح شدند. یک گوششان کلا شنوایی را از دست داده بود. گویا در ساختمانی بودند که دو طبقه اش خالی بود؛ در یک طبقه نیروهای تکفیری بودند و در یک طبقه هم نیروهای فاطمیون. گویا اول رفته بودند برای شناسایی و این ساختمان را دیده بودند. این ساختمان دید خوبی داشت و داعش هم برای تسلط به منطقه وارد این ساختمان شده بودند. آقاخادم می گفت دیدیم چاره‌ای نیست و با چند نفر از بچه‌های تخریب مقداری مهمات دست‌ساز ساختیم و آنجا را منفجر کردیم که یکی از دوستانم شهید شد و گوش من هم آسیب دید!

*میثم رشیدی مهرآبادی

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم! بیشتر بخوانید »

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش سوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

**: در سال ۹۳ که ایشان مدام به سوریه می‌رفتند، شما همچنان مشغول کار تولید لباس بودید؟

همسر شهید: بله؛ آقاخادم هم که می‌آمد، بیشتر وقتش را در پادگان جلیل‌آباد می گذراند. آدمی نبود که همه مسائلش را در خانه تعریف کند. سوریه بود هم در تماسهایمان وقتی می پرسیدم خوبی؟ چه کار می‌کنی؟… می‌گفت:‌ من خیلی خوبم و الان هم نزدیک حرم حضرت زینب هستم… بعد که می آمد، می پرسیدم مگر می‌شود تو همیشه نزدیک حرم باشی؟ می گفت:‌ نه، ‌من که فقط نزدیک حرم نبودم. من جزو گروه تخریب هستم و همه‌ش هم در مناطق جنگی هستم… کارشان تخریب بود.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

**: این را شما بعدا متوجه شدید؟

همسر شهید: وقتی آمد خانه، ‌اینطوری گفت اما پشت تلفن هیچ اطلاعاتی نمی داد. می گفت احتمال دارد برای خودم و دوستانم دردسر بشود.

**: درباره رفتنتان به بیمارستان این سئوال به ذهنم رسید که شما می توانستید ماشین تهیه کنید… آقا خادم اهل رانندگی نبود؟

همسر شهید: اتفاقا رانندگی‌اش خیلی خوب بود اما چون آن موقع اتباع افغانستانی حق گرفتن گواهینامه نداشتند، ماشین هم نمی‌خرید. الان البته شرایط فرق کرده و تخفیف‌هایی شامل حال کسانی که شرایط خاص یا بیماری دارند شده که می‌توانند گواهینامه رانندگی بگیرند.

**: پس در حقیقت آقاخادم می‌خواستند بدون گواهینامه پشت فرمان ماشین ننشیند.

همسر شهید: گاهی یک ماشین می گرفت اما زود می فروخت. می گفت ممکن است برایم دردسر بشود. خدا نکرده تصادفی پیش می آید. همان موتور را هم که می‌گرفت،‌ برادر من و برادر خودش سوار می شدند و چون گواهینامه نداشتند، بعضی وقت‌ها که موتور را به پارکینگ می بردند، هزینه زیادی به گردنشان می‌افتاد.

**: منزلتان برای خودتان بود؟

همسر شهید: خیر؛ رهن و اجاره کرده بودیم. کارگاهمان هم در حیاط همان خانه بود.

**: داشتید اعزام چهارم آقاخادم را می گفتید که باز هم بدون خداحافظی بود…

همسر شهید: وقتی رسید،‌ فردایش زنگ زد و گفت که این دفعه درخواست داده‌ام یک سفر تو را بیاورم سوریه. وقتی خودت بیایی حرم حضرت زینب، وقتی شرایط را از نزدیک ببینی، دیگر مخالفت نمی کنی. این بار خیلی جدی و پیگیر، ‌از دوستانم و فرماندهانم خواسته‌ام که همسرم راضی نیست و حاضرم هزینه‌اش را بدهم که کارهای پاسپورتش را درست کنید و خانمم بیاید به زیارت حضرت زینب(س) تا راضی بشود.

من به این که به مخالفت‌هایم توجهی نمی کرد،‌ عادت کرده بودم. هر چه هم مخالفت می کردم، آقا خادم کار خودش را می‌کرد.

**: معمولا اهرم خانم ها قوی است و می‌توانند حرفشان را به کرسی بنشانند. شما از همه توانتان در این یک سال استفاده کردید؟

همسر شهید: خیلی زیاد. حتی گفتم اگر شما بروی سوریه، ‌من می‌روم خارج از ایران. بستگان من دارند به اروپا می روند و با آنها می‌روم. من خسته شده‌ام. می‌گفت اگر توانستی از من و بچه‌ها دل بکنی برو و من راضی‌ام. اما خب نمی‌شد…

**: اگر می‌ خواستید بروید بچه‌ها را هم می بردید دیگر…

همسر شهید: بله، ‌اما به هر حال رضایت آقاخادم برایمان اصل بود. خانواده من فرهنگی هستند و راضی نبودند من بدون رضایت ایشان کاری کنم. مدام دلداری‌ام می‌دادند.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: این که فرمودید خانوادتان فرهنگی‌اند یعنی چه؟ ذهن من به سمت معلمی رفت…

همسر شهید: برادرانم در کار فرهنگ و هنر هستند. در هنر خطاطی مشغول هستند و کلاس‌هایی هم دارند. آموزش قرآن را هم دارند. اصل کارشان در ورامین است اما کلاس‌هایی هم در تهران دارند. حتی در تلویزیون هم برنامه‌هایی اجرا کرده‌اند. برای برگزاری نمایشگاه‌های هنری به استان‌های دیگر هم می‌روند.

این بود که همه‌شان من را دلداری می‌دادند. خودش هم می‌ گفت بیایم، دیگر نمی روم اما همین که می‌دید دوستانش می‌روند، وسوسه می‌شد.

بالاخره ۱۰ روز بعد از این که از ایران رفت برای سری چهارم، به من زنگ زد که برایم دعا کن. بچه‌ها را هم بگو که برایم دعا کنند. می خواهیم یک جای خوبی برویم که خیلی مهم است. ان شا الله که این دفعه پیروزی بزرگی داشته باشیم. حدود ۲۱ فروردین بود. همیشه هر ۵ – ۶ روز به من زنگ می زد. وقتی روز ششم می شد، خیلی نگران می شدم اما دیگر روز هفتم حتما به من زنگ می زد تا از نگرانی دربیاییم. حتی ممکن بود یک تماس کوتاه باشد که فقط خبر سلامتی‌اش را بدهد. در آن تماس گفت: اگر هفت روز بیشتر تماس نگرفتم،‌ یک خبری از من بگیر.

**: شما که دسترسی نداشتید؟

همسر شهید: بله،‌ ما نمی‌توانستیم با سوریه تماس بگیریم. چون اعزام‌های آقاخادم طولانی شده بود،‌ دو سه نفر از دوستانش را می شناختم. کسانی که ثبت‌نامش کرده بودند برای اعزام را هم می شناختم و دو سه تا شماره تلفن از آنها داشتم.

وقتی این حرف را زد خیلی نگران شدم. من هم ساعت‌ها را می شمردم و مدام منتظر بودم تماس بگیرد. هفت روز گذشت. روز هشتم هم آمد اما زنگ نزد. خیلی زیاد نگران شدم. آرام و قرار نداشتم. می رفتم در کارگاه کار می کردم،‌ ناگهان ذهنم پریشان می شد. هر چه درآمد داشتم، کرایه آژانس می‌دادم که بروم پیش رزمنده هایی که از سوریه آمده بودند. با بچه‌ها می رفتم در خانه‌شان. حتی به شهریار و حسن آباد قم هم رفتم.

**: چه کسی خبر آمدن رزمنده ها را می داد؟

همسر شهید: وقتی دوستان و همسایگان و خانواده‌ام باخبر می شدند، به من هم می گفتند. مثلا می‌گفتند فلانی پسر عمه‌اش در شهریار زندگی می کند و دو سه روز است از سوریه آمده. من آنقدر به خانه آن دوست و فامیل می رفتم و پیگیر می شدم که آدرس خانه آن رزمنده را بدهند و سراغش بروم.

**: این ماجرا برای همین هفت روز اول است؟

همسر شهید: بله، ‌همه هم می گقتند خبری نیست. نگران نباش! خودم هم یک گوشی تلفن نوکیای ساده داشتم و از هیچ جا خبری نداشتم. تا این که یکی از دوستان آقاخادم گفت: خواهر! خیلی نگران نباش اما برایش خیلی دعا کن چون همین چند روز پیش عملیاتی داشتند و در آن اصلا موفق نبوده اند. عملیاتشان لو رفته و شرایط خیلی بد و وخیم شده. عملیات بصری‌الحریر، قبل از خان‌طومان بود. گفتند در آن عملیات غافلگیر شده اند و حدود ۳۰۰ نفر شهید شده‌اند! همه شهدا هم از فاطمیون بوده‌اند.

این را که شنیدم خیلی بی‌تاب شدم. رفتم به منزل آقای حسینی که پیگیر پرونده آقاخادم بود. همان آقایی که پرواز آقاخادم را کنسل کرده بود. ایشان هم عاجز شده بود. بحث عملیات را هم گفتم و این که حدود ۱۰-۱۲ روز است تماس تلفنی نداشته. گفت:‌ کمی صبر کن تا خبری بگیرم. برادرشان فرمانده و از دوستان صمیمی همسر من بود و در سوریه با همسرم در یک یگان می جنگید. خدا رحمتشان کند. ایشان هم شهید شدند. شهید سیدناصر حسینی.

آقای حسینی زنگ زد به برادرش تا خبر بگیرد. ایشان هم همین را گفت که عملیاتی داشتیم که خیلی شهید دادیم و آقاخادم هم در همان عملیات بوده. هیچ خبری هم از آنها نداریم. واقعا هیچ کسی از آقاخادم خبر نداشت. ایشان هم گفت به خانمش بگو نذر کند تا ان شا الله خبری بیاید. گفت برخی از رزمنده‌ها اسیر شدند و بعضی ها هم شهید و زخمی شدند. دعا کند که حداقل در بین زخمی‌ها باشد.

من هم به هردری می زدم تا خبری بگیرم. به حرف ایشان هم اکتفا نکردم. آنقدر رفتم و آمدم تا این که شماره‌ای از دفتر آقای موسوی در دفتر فاطمیون در مشهد پیدا کردم. مدارک خانواده شهدا و جانبازان دست ایشان بود و دفتر کل فاطمیون را اداره می کرد. زنگ زدم و از ایشان هم پرس و جو کردم. گفت:‌ ان شا الله که زنده هستند. ما خیلی رزمنده داریم که به تلفن دسترسی ندارند. نگران نباشید.

من دو ماه اصلا نمی فهمیدم که پاهایم روی زمین است یا هوا. از زندگی هیچ چیزی نمی فهمیدم. شب و روزم گریه بود. یک قرآن می گرفتم و از این امامزاده به آن امامزاده می رفتم. در حد توانم یکی دو بار گوسفند نذر کردم. ختم قرآن می گرفتم و هر کاری می کردم تا یک خبری به من برسد.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

**: این هایی که خبر قطعی را نمی‌دادند، احتمال می دادند آقاخادم اسیر شده باشد؟

همسر شهید: بله؛ برادرم دوستی داشت که خبرنگار صدا و سیما بود. ایشان در همین عملیات به سوریه رفته بود. برادرم به آن دوستش زنگ زد تا خبری بگیرد. نگران من بود که هفت صبح می رفتم دنبال خبر تا نیمه شب. طبیعی بود که همه خانواده ام نگران من باشند. بچه‌ها را هم می بردم چون احتمال داشت دیروقت بیایم، حداقل نگران آن‌ها نمی شدم. برادرم گفت من پیگیر می شوم. من هم خیلی بی‌تاب بودم و مدام به خانواده شوهرم زنگ می زدم. آن ها هم حالشان به همین صورت بود و اوقاتشان خیلی تلخ بود.

دوست برادرم هم آن عملیات را تعریف کرد و گفت لیست رزمنده‌ها و شهیدها را کنترل کرده ام و داماد شما در آن عملیات بوده ولی اسمش در جامانده ها و اسیرها و شهیدها و مجروح‌ها نیست. اسمش را در لیست مفقودی‌ها نوشته بودند یعنی هیچ کسی از او خبری نداشت.

همچنان نام آقاخادم در لیست مفقودها ماند و همچنان هم مفقود است… الان شش سال می گذرد.

**: آن عملیات آنقدر وسیع بوده که نتوانستند آقاخادم را پیدا کنند؟‌ هیچ کسی شهادت ایشان را با چشمش ندیده بود؟

همسر شهید: همین دوستانشان قبل از این که در عملیات‌های بعدی شهید بشوند به من زنگ زدند. حدودا سه چهار ماه بعد از مفقود شدن آقاخادم بود. وقتی زنگ زدند خوشحال شدم که حتما خبری از همسرم آمده. پرسیدند از آقاخادم خبری نشد؟ گفتم نه. شما ایشان رو می‌شناختید؟… گفتند: بله ما دوستش هستیم. همان شب که می‌خواستیم به عملیات برویم، هر بیست سی نفر یک گروه شدیم و تلفن‌ها و آدرس و مشخصاتمان را به هم دادیم و بعدش دست روی قرآن گذاشتیم که ان شا الله از این عملیات صحیح و سالم برگشتیم اگر اتفاقی برای یکی‌مان بیفتد، ‌دیگری به خانواده بقیه خبر بدهد.

زنگ زدند بیا حسن‌آباد قم. گوشی همسرم آنجا بود. گفتند عملیات، خیلی سخت بود… برادر آن دوست همسرم هم در همان عملیات شهید شده بود (شهید سید اسحاق موسوی) . خودش (سید مهدی)‌ هم مجروح شده بود. وقتی به خانه‌شان رفتم گفت یک بار صف شده بودیم و به سمت مقر دشمن می رفتیم. انگار عملیاتمان را لو داده بودند و ناگهان نیروهای جبهه‌النصره و بقیه مسلحین همه‌شان از چند طرف به ما حمله کردند. طوری بود که همه گروه‌های تکفیری سمت ما حمله کردند. ما فقط پنج شش نفر بودیم که برگشتیم. شهادت برادر خودم را هم با چشم‌هایم دیدم. آقاخادم را هم دیدم که زخمی شده بود اما دیگر نفهمیدم سرنوشتش چه شد.

**: احتمالا عملیات در شب بوده که همه چیز به خوبی معلوم نبوده…

همسر شهید: بله،‌ در شب بوده. حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

خانواده اش هم خیلی ماتم‌زده بودند و تازه خبر شهادت سید اسحاق را به آنها داده بودند. خانه‌شان هم خیلی مهمان آمده بود و بستگانشان می آمدند و می رفتند. قرار شد به خانه بروم و بعدا پیگیر حال آقاخادم بشوم.

گوشی آقاخادم را هم دادند و شماره تلفن آقاخادم را هم خودش به آقا سیدمهدی داده بود و گفته بود اگر اتفاقی افتاد، به خانواده‌ام زنگ بزن. وقتی پیگیر شدم تا اگر چیز دیگری هم می‌داند گفت:‌ آقاخادم به صورت صوتی در یک حافظه گوشی، وصیت کرده بود که متاسفانه آن هم گم شده… آقاخادم چون فقط سواد قرآنی داشت، وصیتش را به صورت صوتی انجام داده بود.

* میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر» بیشتر بخوانید »

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس



شهید حاج محمد پورهنگ - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.

قسمت اول و دوم و سوم گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، چهارمین بخش از این گفتگو است و در آن با حواشی خاکسپاری شهید پورهنگ، همراه خواهید شد.

**:‌ بچه‌ها در این وضعیت کجا بودند؟ ‌کسی حواسشان به آن‌ها بود؟

همسر شهید: خواهرانم و خواهرزاده‌ها بودند و حواسشان به بچه‌ها بود.

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
شهید پورهنگ در کنار دختران دوقلویش

**:‌ البته سنشان آنقدر بالا نبود که متوجه موضوع شهادت پدرشان بشوند…

همسر شهید: بچه‌ها یک سال و چهارماهشان بود. شلوغی شاید اذیتشان می کرد اما دخترهای من خیلی طعم پدر داشتن را نچشیدند چون دو ماهشان بود که پدرشان رفت و محمدآقا دو ماه سوریه بود و یک هفته برمی‌گشت. در این یک هفته تا می‌خواستند با هم خودمانی بشوند دوباره باید می رفت. در این دو ماهی که در سوریه بودیم شاید یک مقدار نزدیک شده بودند مخصوصا فاطمه. حتی حرف می زدند و اسم محمدآقا را می گفتند اما باز خاطره شان آنقدر پررنگ نبود که بچه ها را اذیت کند. حالا نمی دانم این لطف خدا بود یا…

من دوشت داشتم بزرگتر می بودند و خاطرات مشترکی با پدرشان می داشتند و خودشان تجربه می‌کردند و به شناختی می رسیدند. البته بعدا به این نتیجه رسیدم که انگار اینطوری راحت‌تر کنار آمدند. البته من به چشم دیده‌ام که به فرزندان شهدا یک عنایات ویژه‌ای می شود. بعدا فهمیدم این هم لطف خدا بود که دخترانم در این بازه زمانی پدرشان را از دست دادند.

**:‌ بقیه کارهای بعد از شهادت حاج محمد را چه کسی مدیریت کرد؟

همسر شهید: در آن حال و هوا این بحث پیش آمد که ایشان در ایران از دنیا رفته و با تیر مستقیم هم نیست و شک و شبهه‌ها شروع شد. برخی می گفتند ایشان نباید به عنوان شهید محسوب بشود!

**:‌ پایه اصلی این شک ها از چه کسی و کجا بود؟ اولین واکنش‌هایی که رسید چه بود؟

همسر شهید: نمی دانم این اولینش بود یا نه اما اولین مواجهه من این بود که برای خاکسپاری همسرم گفتند ما اجازه نداریم ایشان را در قطعه شهدا دفن کنیم!

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
پیکر شهید پورهنگ شش روز در معراج شهدا باقی‌ماند!

**:‌ چه کسی گفت دقیقا؟

همسر شهید: یادم هست صحبت‌هایی می شد و وقتی آقایان با هم صحبت می کردند این بحث‌ها مطرح بود. مثلا به من گفتند شما اجازه بده که ایشان را در فلان جا دفن کنیم. برایم عجیب بود. می گفتم چرا؟ ‌ایشان هم مثل بقیه شهدا باید در گلزار شهدا خاکسپاری بشوند.

**:‌ کجاها مطرح بود؟

همسر شهید: مثلا امامزاده عبدالله شهرری مطرح بود. یک قطعه دیگری در بهشت زهرا غیر از شهدا مثل قطعه صالحین. یادم هست یک بنده خدایی می‌گفت: همسرت را در قطعه صالحین خاکسپاری کن و بعد که شهادتش احراز شد، نبش قبر می کنیم و به قطعه شهدا می‌بریم! این برای من خیلی عجیب بود. می گفتم این حق حاج محمد است. کمترین حق یک شهید این است که در قطعه شهدا و پیش بقیه شهدا باشد.

من ایستادگی کردم و گفتم ایشان را دفن نمی کنم تا وقتی که بروند قطعه شهدا.

**:‌ حاج آقای پاشاپور و اخوی‌ها هم در این بحث بودند؟

همسر شهید: بله،‌ کاملا حمایت می کردند. حتی مطرح کردند که از نظر شرعی درست نیست که یک نفر پیکرش روی زمین بماند اما برای من هم مهم بود که از نظر شرعی روح همسرم در عذاب نباشد. من می دانستم اگر کسی حقی داشته باشد و گرفتن آن حق منوط به این باشد که پیکرش روی زمین باشد، باید حق، گرفته بشود. یعنی حتی از نظر شرعی هم من روی کارم پافشاری کردم.

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
شهید پورهنگ در آیین خداحافظی با همکاران قبل از اعزام به سوریه

**:‌ این را بر اساس روایت‌ها می گفتید؟

همسر شهید: این موضوع را از مرجع تقلیدم پرسیدم. تماس گرفتم و پیگیری کردم. سعی می کردم بعد از حاج محمد هم همه چیز را رعایت کنم. حتی برای مراسم‌هایشان هم وقتی می خواستم یک ریال خرج کنم، مسائل شرعی‌اش را در همان حال و هوای جاماندن و نگرانی وضعیت ایشان، می‌پرسیدم. همه‌ش به خاطر این بود که خود محمدآقا این مسائل را خیلی مراعات می کردند.

**:‌ پیگیری وضع خاکسپاری حاج محمد چند روز طول کشید؟

همسر شهید: حدود شش روز طول کشید. من بعدا فهمیدم که این پروسه برای شهدای دیگر  و حتی شهدایی که در معرکه به شهادت رسیده‌اند هم اتفاق افتاده. چون باید پرونده‌ها تشکیل می‌شد و کارهای مقدماتی برای تعیین قطعه به انجام می‌رسید؛ ولی برای همسر من با حاشیه همراه بود. ایشان اولین شهید نبودند که اینقدر خاکسپاری‌شان طول می‌کشید اما حاشیه داشت. در این فاصله هم در معراج بودند.

**:‌ همین انتقالشان به معراج شهدا دلیل خوبی بود برای این که ایشان شهید محسوب شود…

همسر شهید: بله. هنوز جواب آزمایش مغز استخوان نیامده بود که ایشان شهید شدند. دوشنبه بعد، جوابش آمد و پیکر ایشان را دوباره به کالبدشکافی بردند و گفتند باید سم را شناسایی کنیم. این کار هم انجام شد و من دنبال جوابش هم بودم اما گفتند محرمانه است و به من ندادند! گفتم: من حق دارم بدانم؛ اما به من ارائه نشد.

برخی سَم‌ها شناخته شده است ولی یک سری سَم‌ها شناخته شده نیست و حتی اگر دید بشود هم قابل تشخیص نیست. و قطعا سمی که آقامحمد با آن مسموم شدند از دسته دوم بودند.

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
دوقلوها در کنار مزار پدر در قطعه ۴۰ بهشت زهرای تهران

**:‌ در این شش روز پس کالبد شکافی مجدد هم شد…

همسر شهید: بله، ما در این میانه به بنیاد شهید هم اطلاع دادیم که این اتفاق افتاده. کوچکترین حق همه خانواده شهدا این است که قطعه مورد نظرشان را برای خاکسپاری شهیدشان انتخاب کنند، ولی این حق به ما داده نشد و با پیگیری توانستیم این حق را بگیریم. خودشان دوست داشتند پایین پای برادر شهیدشان احمدآقا که سال ۱۳۶۷ شهید شده بودند و در قطعه ۴۰ دفن بشوند. اتفاقا پایین پای برادرشان یک سنگ بود که هر وقت می‌رفتیم فکر می کردم سنگ مزار است. بعدا فهمیدم که یادبود و خالی است. ایشان را آنجا به خاک سپردیم.

شکی نیست که خود محمدآقا اراده کرد که این موضوع حل شد اما من وظیفه داشتم و دارم که حق دخترانم را هم بگیرم. این که پیکر محمدآقا در قطعه شهدا به خاک سپرده شد، ‌بهترین سند برای شهادت همسرم بود و هست. اگر محمدآقا را به قطعه عادی می بردند من بعدها باید به دخترانم پاسخگو می‌بودم. این بزرگترین سند است برای کسانی که در شهادت محمدآقا شک و شبهه داشتند. در همین شش روز هم به خود من حرف‌هایی زده شد یا از سایرین شنیدم که عجیب و غریب بود.

**:‌ جزئیات تشییع را هم شما مشخص کردید؟

همسر شهید: جزئیاتش را هم خانوادگی مشخص کردیم و من هم بودم. در نهایت پرونده حاج محمد در سپاه تشکیل شد و به عنوان شهید،‌ شناخته شدند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
شهید پورهنگ در کنار دختران دوقلویش



منبع خبر

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس بیشتر بخوانید »