فیلم/ حمله روسیه به مخفیگاه تروریستها
فیلم/ حمله روسیه به مخفیگاه تروریستها بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.
سالها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد.
پس از جنگ در برنامههای فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نامهای حسین و زینب است.
وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمنماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمیدانستند او فرمانده بوده است.
گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:
فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!
اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریستهای جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای مراد کِیپور، از دوستان قدیمی و همرزم شهید اسدالله ابراهیمی است.
قسمت اول و دوم گفتگو را اینجا بخوانید:
ضرب و شتم بسیجیِ رزمنده به قصد کُشت + عکس
نامه محرمانه کنار رختخواب آقای فرمانده!
* شام یا صبحانه؟
با رمزی صحبت کردن مقر مطمئن شدیم خبرهایی است.
-آقا شما وسیله پخت و پز دارید غذا درست کنید؟! میهمان داریم…
-بله. همه چیز مهیاست! آشپزخانه هماهنگه…
-پس برادر ۲۰۰ پرس غذا برای ما آماده کنید!
با استرس گفتم یا حضرت عباس ۲۰۰ نفر پایین تپه هستند و ما ۶ نفر باید جلوی پیش رویشان را بگیریم؟!
-برادر شام بپزیم یا صبحانه؟!
-بساط شام را آماده کنید که خیلی گرسنهاند!
نگاهی به چهره اسدالله انداختم مثل همیشه آرام و قوی؛ کوچکترین اثری از ترس در وجود این بشر نبود!
حسین کاشانی سوار بر تویوتا دنده عقب آمد نوک تل داخل یک گودال.
کیانی پشت دوشکا قرار گرفت و گفت: کدام طرف هستند؟!
-ساعت ۶ پذیرایی کن برادر!
کیانی نوک دوشکا را به طرف جنوب تنظیم کرد و با فریاد یا زهرا شروع به تیراندازی کرد. به دنبال او ما هم از اطراف، تکفیریها را به رگبار بستیم. از جیغ و فریادهایشان معلوم بود تلفات زیادی دادند.
ناگهان تیر داخل دوشکا گیر کرد و کیانی نتوانست شلیک کند، حسین کاشانی فوری ماشین را عقب کشید تا دشمن با آر.پی.جی ماشین را نزند.
* تپهای بلندتر
اسدالله گفت: تا زمانی که از این نقطه شلیک میکنیم فایدهای ندارد. فوری خودش را به تپهای بلندتر رساند و به طرف دشمن شلیک کرد. ما ۵ نفر هم خودمان را به اسدالله رساندیم. با اینکه سنگر نداشتیم و در تیررس بودیم اما تسلط کافی به دشمن داشتیم.
علی کیانی موقعیتش را تغییر داد و به دشمن نزدیکتر شد، یک تیر تراش شلیک کرد و موقعیت تکفیریها برای ما روشنتر شد من و اسدالله ایستادیم و آر.پی.جی شلیک کردیم و آتش تیربار دشمن خاموش شد.
دشمن عقبنشینی کرد و کیانی دستور داد فعلا شلیک نکنیم، مهماتمان رو به پایان بود و ممکن بود دچار مشکل شویم.
*نماز ظهر عاشورا
سرمای بیابان لرزه به تنم انداخته بود. چالهای کندم و داخل آن پناه گرفتم تا کمی گرم شوم. از صبح روز قبل غذا نخورده بودم و کم کم داشتم از حال می رفتم.
می خواستم چند دقیقهای بخوابم اما سرما امانم را بریده بود، به خورشید التماس می کردم امروز زودتر طلوع کند.
اسدالله آمد کنار چاله و گفت: مراد! بیداری؟! وقت نماز است.
گفتم: اسدالله آب از کجا بیاریم برای وضو!
گفت: بلند شو تیمم کن.
تیمم کردیم و نماز را با آن حال خستگی خواندم. شاید بتوان گفت: بهترین نماز عمرم بود! نماز را با آمادهباش کامل خواندیم. تعدای از رفقا پست می دادند و بعد جایمان را با هم عوض میکردیم. هر لحظه ممکن بود دشمن دوباره حمله کند. به یاد نماز ظهر عاشورای سیدالشهدا (ع) افتادم و بغض کردم.
* جان مادرت بیخیال شو
بلافاصله بعد از نماز صبح با روشن شدن هوا، نیروهای پاکستانی، تل را از ما تحویل گرفتند.
فرمانده پاکستانیها اسمش یاسر بود و کلی از شجاعت نیروهایش تعریف کرد، البته تعاریفش هم به حق بود و پاکستانیها خیلی نترس و بیباک بودند.
خندیدم و به اسدالله گفتم: اسد، این شیرمردان پاکستانی که اینقدر از خودشان تعریف می کنند با دیدن بچههای پایگاه قدس نظرشان عوض می شود…
اسد خندید و گفت: آفرین! باید به این رفقا نشان بدهیم بسیجی پایگاه قدس یعنی چه! اصلاً برای ما افت دارد این منطقه را پاکسازی نشده تحویل گروه بعدی بدهیم!
گفتم: اسدالله! جان مادرت بیخیال شو، دیگر جانی برای ما نمانده…
گفت: من خجالت می کشم برگردم تهران و بگویم: بعد از دو ماه مأموریت و عملیات یک روستا را نتوانستیم پاکسازی کنیم و داعش مسلط به منطقه شد!
با خواهشهای اسدالله اجازه دادند ما برای پاکسازی وارد روستا شویم البته تعدادی از نیروهای پاکستانی هم همراه ما آمدند.
* «رضا قناسه» دست به کار شد
میان پاکستانیها یک قناسهزن بود به نام رضا قناسه، خیلی رزمنده با اخلاص و ماهری در تیراندازی بود.
رضا در نقطهای مناسب که اشراف کامل به روستا داشته باشد قرار گرفت، سایر نیروهای پاکستانی ابتدای روستا ایستادند که ما از پشت دور نخوریم و محاصره نشویم.
خانهها را یک به یک پاکسازی می کردیم و جلو می رفتیم. وارد مسجد روستا شدیم و با صدای بلند فریاد دادیم: امیرالمومنین حیدر… امیرالمومنین حیدر…لبیک یا زینب… الله اکبر…
نیروهای دشمن شب قبل بیشترشان به درک واصل شده بودند و مابقی عقبنشینی کرده بودند اما تعدادی تکفیری هنوز داخل روستا حضور داشتند. ماشینی جهت انتقال تکفیریها به داخل روستا آمد و با دیدن ما شروع به شلیک کردند. «رضا قناسه» دست به کار شد و آنها را شکار می کرد. ما هم از داخل روستا همه را به جهنم فرستادیم.
از آب انبار روستا آب کشیدیم و نماز ظهر را خواندیم و به مقر برگشتیم.
* برای فرماندهی فاطمیون
با پایان آن دوره به زیارت مرقد مطهر حضرت زینب (س) رفتیم و به تهران برگشتیم.
اسدالله به محض اینکه برگشت تهران دوباره پیگیر اعزام شد و آرام و قرار نداشت. به هر جایی که فکر می کرد امیدی است برای اعزام سر می زد و مدارک تحویل می داد.
دلم برایش تنگ شده بود و می خواستم ببینمش. قبل از اینکه تلفن را به دست بگیرم خودش تماس گرفت و کلی صحبت کردیم.
گفت: خدا بخواهد فردا اعزام می شوم.
گفتم: بیمعرفت! بدون من میری؟! پس من چی؟!
گفت: راستش فقط یک نفر را برای فرماندهی فاطمیون نیاز داشتند و من با کلی التماس اسمم را در لیست جا کردم.
* پایان مأموریت
یک هفته بعد از اعزام اسدالله برای نماز به مسجد رفته بودم. همسر و دختر چند ماهه اسدالله را در راهرو مسجد دیدم که به تنهایی به خانه برمیگشتند، اعصابم حسابی به هم ریخت.
شکر خدا چند روز بعد من هم به سوریه اعزام شدم اما این بار در کنار اسدالله نبودم.
یکی از دوستانم به نام سید مصطفی گوشی موبایل با خودش آورده بود. شماره اسد را حفظ بودم. گفتم: سید شماره اسدالله را سیو کن و ببین در تلگرام کی آنلاین بوده؟!
شکر خدا اسدالله آنلاین بود و با هم کلی پیام رد و بدل کردیم.
گفتم: اسدالله! کاری کن منم منتقل شوم به منطقه شما و در کنار هم باشیم. می گویند اوضاع منطقه شما خراب است.مراقب خودت باش. چند روز قبل دخترت را در راهرو مسجد دیدم اعصابم به هم ریخت! الکی خودت را به کشتن ندهی!
اسدالله گفت: مراد جان! پیگیر کارت هستم، انشالله فرمانده آمد حتما به او می گویم.
مراد؛ دلم برای پریدن خیلی تنگ است! دلم برای لقاء محبوب بیتاب است! دعا کن. دعا کن پایان مأموریت ما شهادت باشد.
*تصویر اسدالله
مدافعان حرم عراقی در شبکههای تکفیریها تصویر چند شهید ایرانی را مشاهده می کنند و فوری با تلفن همراه از صفحه تلویزیون عکس می گیرند.
چهره شهدا برایشان آشنا بود و تصویر را برای حاج آقابزرگ می فرستند. حاجی شک می کند اسدالله است یا نه؟! او هم تصویر را برای یکی از دوستان اسدالله بنام عبدالله منصوری می فرستد. عبدالله به محض اینکه تصویر را می بیند می گوید این شهید «اسدالله» است!
منصوری تصویر را برای برادر اسدالله و حاج علی ابراهیمی می فرستد. صبح روز بعد به تدریج تصاویر در کانال های تلگرامی پخش می شود.
*دو تا تراول ۵۰ تومانی
نیمههای شب خانوم جوانی با ظاهری نامناسب کنار خیابان ایستاده بود. اسدالله موتور را پارک می کند و به سمت زن می رود.
از او می پرسد: معذرت می خواهم، برای چه این وقت شب کنار خیابان ایستاده اید؟! خطرناک است…
زن جوان زل می زند به چشم اسدالله و می گوید: کنار خیابان ایستادهام تا پول در آورم! مشتری هستی؟
اسدالله صورتش سرخ می شود و با ناراحتی می گوید: چقدر پول داشته باشی به خانه برمیگردی؟
زن با تمسخر می گوید: صد هزار تومن!
اسدالله از جیب شلوارش ۲ عدد تراول پنجاه هزار تومانی درمیآورد و به زن می دهد و می گوید: بفرمایید، این هم روزی امشب شما، حالا تا دیرتر نشده به خانه برگردید.
اسدالله سوار موتور می شود و می رود. زن با تعجب به تراول ها نگاه می کند.
*خنده کودکان روستا
امید مردم جنگزده روستا به کمک رزمندها بود. گاهی اوقات کودکان گرسنه اهالی وسط جاده دراز می کشیدند و مانع حرکت ماشین ما می شدند! تا تکهای نان از ما نمی گرفتند از زمین بلند نمی شدند.
اسدالله بعد از هر وعده غذایی، غذاهای اضافی را جمع می کرد و می برد به دست مردم روستا می رساند. خیلی اوقات خودش روزی یک وعده غذا می خورد.
زمانهایی که کار نداشتیم اسدالله، کودکان روستا را در حیاط مدرسه جمع می کرد و با هم فوتبال بازی می کردند. خیلی هوای کودکان را داشت و هر وقت فرصت می کرد با آنها حسابی سرو کله می زد و میخنداندشان تا کمی از رنجهایشان کم شود.
* پایکوبی و شادی تکفیریها!
بعد از شهادت اسدالله نیروهای جبههالنصره بالای سرش حاضر می شوند. جنازه را صدها متر روی زمین می کشند و با خود به داخل حیاط خانه می برند. پوتین و وسایلش را به غارت می برند و بالای سرش کلی پایکوبی و شادی می کنند.
بعد از گرفتن عکس، آنها را در شبکههای ماهوارهای پخش می کنند و مارش پیروزی می زنند و مدام اعلام می کنند: ما تعدادی فرمانده ایرانی را کشتیم و شکست سنگینی به آنها وارد کردیم.
احتمال زیاد جنازه در حیاط آن خانه دفن شده، منطقه هنوز دست تکفیریهاست. موقعیت خانه را شناسایی کردهایم و انشاالله با آزاد شدن منطقه به دنبال پیکر پاک اسدالله می رویم.
*مرتضی اسدی
پایان
هزینه ۱۰۰هزار تومانی «اسدالله» برای زن خیابانی! بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبتهایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیتهای نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.
قسمتهای قبلی این گفتگو را بخوانید:
جهشهای اعجاببرانگیز جانباز دوپا قطع + عکس
پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی میکند؟! + عکس
قسمت چهارم و پایانی این گفتگو را نیز امروز بخوانید. قول یک گفتگوی دیگر با برادر دانیال فاطمی برای صحبت درباره شهدای فاطمیون و سیرهشان را گرفتهایم…
**: شما در این ده روز و در پادگان صدای انفجارات را میشنیدید؟
دانیال فاطمی: نه؛ این پادگان در نقطهای بود که چند ارتفاع اطرافش قرارداشت و حتی صدای انفجارات هم به آنجا نمیرسید. ما حتی دوست داشتیم رزمندگان یا مجروجان را ببینیم که شرایط صحنه نبرد را از آنها بپرسیم؛ اما انگار ما را در یک قرنطینه گذاشته بودند برای این که روحیههامان تضعیف نشود. به جز نیروهای مربی آموزش، فرد دیگری را آنجا ندیدیم. آن زمان رزمنده پیادهنظام مثل فاطمیون خیلی زیاد نبود. خیلی اوضاع خراب بود.
این یک هفته تا ده روز که گذشت، گفتند باید بروید خط و آماده شدیم. آنجا بود که گروه اصلیمان را به سه دسته با تعداد مختلف تقسیم کردند. من دیگر سرگروه نبودم. چند نفری سوار تویوتا لندکروز شدیم و رفتیم به منطقه لَیرَمون و تحویل داده شدیم به کسانی که قبل از ما آنجا بودند. من هم به عنوان یک نیروی ساده تحویل داده شدم به دستهای از نیروهای قدیمی که آنجا بودند و شروع کردیم به پست دادن. یک جنگ شهری در جریان بود که این سوی خیابان ما بودیم و آن سوی خیابان، یک ردیف از خانهها خالی بود و ردیف پشتش دست دشمن بود. جادهاش هم روستایی بود…
**: جنگ شهری داستان مفصلی دارد؛ در آموزشها درباره جنگ شهری چیزی گفته شد؟
فاطمی: من قبل از رفتن به سوریه، در ذهن خودم فتحالمبین و خاکریز و تانک و هواپیما را تصور میکردم. اما وقتی آنجا را دیدم، متوجه شدم فضا کاملا فرق می کند و به شدت هم سختتر است. حتی کسانی که از افغانستان آمده بودند هم، چنین جنگی را ندیده بودند؛ آنجا هم بیشتر کوهستان بود و ارتفاع.
حتی وقتی در دمشق، خانههای خراب شده را می دیدیم که پودر شده بودند، می فهمیدیم که موشکی به آن ساختمانها زده اند و آن تخریبها، کار سلاحهای سبک نبود. اینها را ما می دیدیم و چشممان عادت کرده بود. بینیمان هم به بوی باروت عادت کرده بود. گوشمان هم از صدای انفجارات پر شده بود. برخیها هم که کمی زخمی می شدند برایشان عادی بود. شکر خدا خیلی زود با روحیات و فضای آنجا اخت گرفتیم. تا این که به لَیرمون رسیدیم. شبها بزن بزن بود و داشت برای ما اظهر من الشمس میشد که کار، جدی است. آنها می زدند و ما هم می زدیم. مثلا اگر از پنجره دفاع می کردیم، تیر می آمد تو و قشنگ، محلاستقرار ما را می زدند.
**: کار شما پیشروی به خیابانهای بعدی هم بود؟
فاطمی: نه، آنجا کارمان فقط تثبیت بود. در تایمی که آنجا بودیم می شد فهمید که اگر آنجا سقوط می کرد، عملا دیگر حلب وجود نداشت. ما هم زیاد نبودیم. برایم عجیب بود با تعداد کمی که بودیم، مقاومت می کردیم. بعدها که ابوحامد به من ماشین داد، توانستم به مناطق دیگر بروم و به بقیه همرزمانم هم سر بزنم.
ما حدود ده روز در تثبیت بودیم. تثبیتش هم واقعا سخت بود. مثلا من در کیسهخواب زیاد نخوابیده بودم اما آنجا شبها اگر می شد در کیسه خواب بخوابیم، خیلی هم عالی بود.
من برای اولین بار، شهید مصطفی صدرزاده را آن زمان دیدم. البته چهار ساختمان آنورتر بود. شهید سید حکیم را هم برای اولین بار آنجا دیدم که فرمانده میدان بود. تقریبا بعد از ده روز، سه نفر از بچههایمان شهید شدند. ما هم شهادتشان را نمی دیدیم و فقط خبرش به ما می رسید. مثلا سه خانه آنورتر، سید علی حسینی در پشت خانه و در بالکن، در کیسهخواب خوابیده بود که دشمن، خمپارهای زد و یک تکه ترکش به سرش خورد و شهید شد. بعد از حدود ۱۰ روز گفتند که ابوحامد آمده و می خواهد با شما صحبت کند. در هر سنگری سه نفر بمانند و مابقی بیایند به موقعیت عقبتر که امنتر است.
خانهای بود و سالن پذیرایی بزرگی داشت. آنجا جمع شدیم. قدیمیها که آنجا بودند در سنگر ماندند و ما رفتیم. نشستیم و ابوحامد شروع کرد به صحبت. باز هم همان حرفهای ناز و قشنگ «انسانبودن» را آنجا مطرح کرد. حرفهایش که تمام شد،پرسید: چه کسی اینجا رانندگی بلد است؟
هفت هشت نفری دستشان را بالا بردند. بعدش پرسید از این تعداد کدامتان گواهینامه دارند؟… من دستم را بالا بردم.
**: شما توانسته بودید گواهینامه بگیرید؟
فاطمی: بله، با پاسپورتم، گواهینامه گرفته بودم. روندش پیچیده بود اما امکان داشت. به من گفت: شما بایست،من کارَت دارم. حرفهایش که تمام شد همه رفتند. گفت: گواهینامهات کو؟ گفتن: نیاورده ام که! گفت: از کجا معلوم داری؟ گفتم: دروغی که ندارم!
من فقط با پراید رانندگی کرده بودم و حالا میخواستند تویوتا لندکروز تحویلم بدهند. گفت: یک لندکروز هست که باکش خشک است و تازه تحویلش گرفتهایم. هر گروه ۱۵ نفره را باید هفتهای یک بار سوار کنی و به عقبه ببری تا در آنجا دوش بگیرند و به ایران زنگ بزنند. بعد از این کارها هم آنها را دوباره به خط بیاوری… من هم از خداخواسته، گفتم: چشم… فرصت خوبی بود که فضا را ببینم و در سنگر محبوس نشوم.
گفت: سیدمحمد هم چند روزی کمک توست و با تو میآید چون راه را بلد است. چند روز دیگر می خواهد برود مرخصی… تأکید کرد راننده تویی و سیدمحمد کمکیات است. من فکر می کردم وقتی خسته بشوم، سیدمحمد کمکم می کند. سیدمحمد هم از قدیمیها بود و عین فضای ایرانیها، کسی که تازه آمده باشد را آشخور می گویند و قدیمیها به او زور می گویند! البته من احترامش را داشتم چون می دانستم قدیمی است. مسیرها را سید محمد به من یاد داد و این که کجا برویم و کجا توقف کنیم را یادم داد. مقرها را هم یکی یکی به من معرفی میکرد.
دو سه روزی که گذشت، گفت ماشین را بده من که پشت فرمان بنشینم. در این دو سه روز اصلا چیزی نگفته بود. من هم چون تازه آمده بودم و خودم را تثبیت کرده بودم و می خواستم اظهار خستگی نکرده باشم به همین خاطر تمام روز، خودم رانندگی می کردم. بعد از دو روز گفت ماشین را بده من بنشینم. من هم گفتم بیا. سوئیچ را دادم و آمد نشست پشت فرمان. داخل کوچه بودیم. دنده عقب گرفت. نوع ترمزش کمی مشکوک بود. حس کردم خیلی رانندگی بلد نیست! به خودم گفتم: فردا ابوحامد نگوید چرا ماشین را به سیدمحمد دادهای؟… بعدش خودم را دلداری دادم که خودش گفت «سیدمحمد کمکت باشد.» ناگهان برای شروع حرکت، زد دنده سه! ماشین ریپ زد و خاموش شد. گفتم: سید محمد! زدی دنده سه؟! گفت: عه، راست میگوییها…
بالاخره زد دنده یک و حرکت کرد. پیچ اول را رد کردیم. پیچ دوم، تعدادی لاستیک گذاشته بودند تا حرکت ماشینها را کنترل کنند و به هم نخورند. یک آن، دیدم سرعتش زیاد است. تا گفتم سیدمحمد چه کار می کنی؟!… ماشین را محکم کوباند به یک تیر چراغ برق! جلوی تویوتا لندکروز خشک که رنگش خاکی بود، جمع شد. من با سر رفتم توی شیشه. عینکم شکست و دیدم خون از سرم جاری شد و ریخت روی چشمهام. سرم را چرخاندم و دیدم سیدمحمد رفته توی فرمان و حالت خفگی بهش دست داده. شوکه شده بود. سینهاش را گرفتم و آوردم عقب. وقتی شروع کرد به نفس کشیدن خیالم راحت شد که زنده است. بیسیم هم دست سید محمد بود. بیسیم را از جیبش درآوردم و پیج کردم که: ما در پیچ اولیم، یکی بیاید و کمکمان کند. دوستمان بهنام ما را دیده بود که خوردیم به تیر چراغ برق. آمد و ما را پیاده کرد و برد به بیمارستان برای پانسمان و مداوا.
ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر مینشستند. یک شب قبل از این که تصادف کنیم، آن ماشین هم چپ کرده بود! یعنی کلا دو تا ماشین داشتیم و هر دوتایش قابل استفاده نبود. اینها را ابوحامد تعریف کرد و گفت خدا را شکر که خودتان زنده هستید اما میخواهم بگویم، ما الان ماشین نداریم برایمان غذا بیاورد و بچه ها را ببرد به عقبه برای تماس با منزل و حمام…
ماشین لندکروز کاملا از کار افتاده و رادیاتورش داغون شده بود. به تعمیرات اساسی نیاز داشت. آن ماشین را هم شنیدم که سه چهار معلق زده بود. آن حادثه هم تلفات جانی نداشت اما ماشین داغون شده بود. معضل اصلی، نبودن ماشین بود. من پنج شش روزی بیمارستان بودم. سید محمد هم ضربه کمی خورده بود که ترخیص شد و رفت مرخصی. گفتند من باید برگردم ایران اما گفتم: من حالم خوب است و نمی روم.
**: مگر شکستگی سرتان زیاد بود؟
فاطمی: نه، فکر کنم پنج شش بخیه خورد ولی حالم خوب بود. سرم را پانسمان کرده و بسته بودند. در همین یک هفتهای که در بیمارستان بودم، ماشین را هم برده بودند به تعمیرگاه و سرپا شده بود. بعدش آمدیم به مدرسهای که در عقبه بود. ابوعباس نامی از بچههای خودمان آمد آنجا. آن شب، ابوحامد را آنجا دیدم. چون گفته بودند برو خانه و من گفته بودم نمی روم، فرصت خوبی بود. چون مقرها و اتاقها را می شناختم، شروع کردم و چرخی زدم و پیش رفقا رفتم. مثلا پیش شهید سید ابراهیم رفتم. تازه بانداژ سرم را باز کرده بودند. سید ابراهیم هم تیری به پایش خورده بود و آمده بود آنجا تا به ایران برگردد. شهید حکیم را آنجا دیدم. فضای خوبی بود برای آشنایی با قدیمیها.
آن شب به ابوحامد گفتم: من کارتان دارم. من دفترچهای دارم و از همان اول که آمدیم، نقاط قوت و ضعف را داخلش نوشتهام… تا من این را گفتم خیلی خوشش آمد. گفت: فردا صبح ساعت ۶ بیا دفتر من تا صحبت کنیم. دفترش در زیرزمین مدرسه بود.
بچههای خودمان با هلیکوپتر از بالا بشکههای انفجاری را در منطقه مسلحین پرتاب می کردند. ما نمی دیدیم اما همین که به زمین می خورد، صدای مهیبی می داد. یعنی به ما خیلی نزدیک بودند.
بعد از نماز خوابیدم و ۶ صبح به دفتر ابوحامد رفتم. دفتر کوچکی بود تقریبا ۹ متری و یک میز و دو تا صندلی داشت. نشستیم روبروی همدیگر و تقریبا ۴۵ دقیقه صحبت کردیم. ۱۰ دقیقه ایشان حرف زد و بیشتر از نیم ساعت من حرف زدم و همه حرفها را گفتم. ایشان هم خیلی دوست داشت اوضاع را بداند و اطلاعاتش به روز بشود. نکاتی را هم نوشت و آنجا ارتباطمان بیشتر شد. شماره ایران من را گرفت و من هم تلفنشان را گرفتم و ارتباطمان بیشتر شد. به من هم گفت اگر رفتی سعی کن زودتر برگردی که کارمان زیاد است. آن شد دیدار اولی که من ابوحامد را شناختم. در دیدار اول، ما ایشان را نمیشناختیم و وقتی آمد تا صحبت کند، اصلا چهرهشان به فرمانده نمیخورد.
**: این شد اولین دیدار رسمی و تشکیلاتی…
فاطمی: این اولین همکلام شدن ما بود. یک سری توصیهها هم کردند و گفتند و از آنجا، عملا پیِ تفکر فاطمیون افغانستانی مرتبط و متصل به فضای ظهور امام زمانی را در ذهن من چیدند. من خودم به خوبی حس می کردم و بعدها هم مدام مرور می شد که حاجی چرا آن حرف را زد و دلیلها را پیدا می کردم.
من آدم پررویی بودم و مدام سئوال می کردم. بعد از آن چون ایشان افغانستانی بود ابایی نداشتم که بخواهم نقاط ضعف را بگویم. من کسی بودم که ایرانی و افغانستانی برایم مهم نبود و به هدف اصلی فکر می کردم و میخواستم حالا که این جریان دارد شکل می گیرد این عیوب را دارد و باید حل بشود و این فرصتخیلی برایم ناب بود. بیشتر اوقات سر ابوحامد شلو غ بود اما آن ۶ صبح و آن ۴۰ دقیقه، فرصت غنیمتی بود.
**: دفتر خاطرهای که داشتید را تا آخر نوشتید؟
فاطمی: وقتی مشغول نبرد شدم، کمتر شد. دوره اول را کمی نوشتم اما دوره بعدی که گوشی همراهم بود، کمتر شد که بنویسم و بیشتر عکس می گرفتم. اوایل سال ۹۵ خدا توفیق داد با کمک یکی از فرماندهان ایرانیمان، حفظ آثار را در سوریه و در فاطمیون پایهگذاری کردیم. اطلاعات زیادی جمعآوری شد که هست اما هنوز استفاده مشخصی از آن نشده. الان مثلا اگر رسانه فاطمیون را ببینید، مقدار زیادی از آنها منتشر شده اما رسانه هم عمر چندانی ندارد و باید اطلاعات شهدا و آثار قبل از آن را در قالبهای ماندگارتری ثبت کرد.
اخیرا حدود دو سال است که رسانه فاطمیون راه افتاده و باید به اطلاعات قبل از آن هم پرداخته بشود تا از ذهنها پاک نشود.
**: ممنونم از زمانی که برای این گفتگو گذاشتید. هنوز مباحث مهمی مانده که ان شا الله در یک گفتگوی دیگر با حضور شما پیمیگیریم.
فاطمی: ان شا الله…
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان
عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس بیشتر بخوانید »