به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار محمدعلی حقبین از فرماندهان جنگ تحمیلی و نبرد در سوریه در مراسم رونمایی از کتاب خاطراتش با نام «گیل مانا» که در خبرگزاری مهر برگزار شد، به بیان نکاتی درباره نقش سردار شهید، حاج قاسم سلیمانی پرداخت.
وی گفت: سردار قاسم سلیمانی کاری کرد که همه ناوهای آمریکایی در خلیج فارس هم، قدرت رویارویی با ایران را نداشتند. انقلاب به جایی رسید که بسیاری از عرصهها را درنوردید. آمریکا و اسرائیل وقتی از نقشههایشان علیه انقلاب اسلامی ناامید شدند، داعش را تاسیس کردند و مسلمانان را به جان مسلمانان انداختند.
سردار حقبین افزود: اخلاق و منش سردار سلیمانی زبانزد بود. بقیه مدافعان حرم هم از این اخلاق و منش درس میگرفتند و بر اساس آن رفتار می کردند. یادم هست خانهای را برای مقرمان در سوریه انتخاب کرده بودیم. وقتی فهمیدیدیم طلاهای خانم خانه در ویترین است، دور تا دور آن را با چسبهای زخیم بستیم تا آسیبی به آنها نرسد. وقتی آن منطقه امن شد و خانمِ صاحب خانه آمد، از این که طلا و جواهرهایش سالم ماندهاند، تعجب کرده بود. از خوشحالی گریه میکرد و اصرار داشت همان جا بمانیم و خودش برای چند شب به خانه دخترِ دکترش که قدری آنطرفتر بود، رفت.
این فرمانده میدانی نبرد در سوریه ادامه داد: ما برای دفاع از مردم سوریه، مجبور بودیم در خانههایشان مقر بزنیم. به دستور حاج قاسم یا از صاحبان این خانههای اجازه میگرفتیم و در برخی موارد، خانهها را اجاره میکردیم! آخر کجای دنیا سابقه دارد که برای دفاع از یک شهر، خانههایش را اجاره کنند و به حقوق افراد احترام بگذارند؟ این اوج اخلاق و عمل به اسلام از سوی حاج قاسم و جبهه مقاومت بود.
بیشترین آشنایی من با سردار سلیمانی در جریان آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا بود که حدود چهار سال در محاصره سخت تکفیریها بود. دشمن، خط فوقالعاده مستحکم و غیرقابل نفوذی را دور این شهرها زده بود. در آزادسازی حلب هم که بسیار مشکل بود، خدا از طریق تدابیر سردار حاج قاسم سلیمانی به داد ما رسید تا توانستیم این شهر را آزاد کنیم.
کتاب گیلمانا را سیدهنساء هاشمیان سیگارودی (همسر شهید اصغریخواه) بر اساس خاطرات سردار محمدعلی حقبین نوشته و انتشارات مرز و بوم آن را روانه بازار نشر کرده است. همچنین کتابی از روایتهای این سردار از آزادسازی نبل و الزهرا با عنوان «ایرانیها آمدند» به قلم امیرمحمد عباسنژاد به زودی از سوی انتشارات خطمقدم منتشر خواهد شد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نگاهش را در امتداد خاطرات اروند و کرخه پیوند داده است. سوزش چشم ها و بغض مانده از فراق یار را در نگاهی به کوله بار خاک خورده و پوتین های واکسزده سه کنج دیوار فرو می نشاند. دلبرانه وقت می خرد تا درد چَشم هایش کمی التیام یابد و مجال برای گفت وشنود فراهم شود. وقتی گرمای صدا و خط گونه هایش در قوس لبخند و لحن مردانه اش غرق می شود، حاج حمید شفیعی از فرماندهان لشگر ۴۱ ثارالله در سالهای جهاد و حماسه بوده که سپهبدشهید حاجقاسم سلیمانی را درک کرده است. پای صحبتهای این مجاهد هشت سال دفاع مقدس نشستیم تا از فرمانده سلحشورشان برایمان روایت کند. با رمز بسمالله آغاز می کند قصه حبیب لشکر ثارالله را…
آشنایی در میدان ارگ
پیش از انقلاب حدود سال ۱۳۵۲ در میدان ارگ شهر کرمان برای اولین بار با جوانی که حدوداً دو سال از من بزرگتر بود آشنا شدم. من سیزده ساله و شاگرد آشپز بودم و قاسم شانزده ساله شاگرد رستوران کسری که دقیقاً سر چهارراه قرار داشت؛ بود. به نوعی با هم همکار بودیم. محل کارمان حدوداً دویستوپنجاه متر از هم فاصله داشت و من او را نمیشناختم. یک روز که برای خرید سماق برای رستوران، او را در مسیر خیابان دیدم، در گپ و گفتی با هم آشنا شدیم. بعد از گذشت دو سال، وقتی برای ورزش کشتی به زورخانه علی عطایی در بازارشاه که در دوره ناصرالدین شاه ساخته شده بود، مراجعه کردم در شب سوم، قاسم را در زورخانه دیدم.
او اندام کار میکرد. اندامی بسیار تنومند با بالاتنهای پهن داشت. بسیار رشید بود. از نُه ماه پیش به زورخانه آمده بود. بعد از حالواحوال به او گفتم من برای کشتی به اینجا آمدم، اما مدتی بعد به دلیل آسیبدیدگی شانه نتوانستم ورزش کشتی را ادامه دهم. بعد از به سراغ ورزش کاراته در باشگاهی که سر چهارراه طالقانی قرار داشت؛ رفتم. یک سال کاراته کار میکردم و با شهیدان «ماشاالله نامجو» و «عباس ایرانمنش» هم باشگاهی بودم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حاج قاسم در شهر کرمان فعال بود و من هم سرباز گارد بودم. چون بلند قد و ورزیده بودم ما را در سه ماه اول، به شاهرود و بعد به تهران و گارد جاویدان و منطقه لویزان آوردند. بعد از شلوغی قم و تبریز، وقتی تهران هم شلوغ شد ما برای اینکه مجبور نشویم به مردم حمله کنیم، شبها در موتور اتومبیلها شن میریختیم.
دقیقاً بعد از اتفاق میدان ژاله، نیروهای نظامی شاه دوازده تا هلیکوپتر کبری را در لویزان مستقر کرده بودند تا در صورت شلوغی شهر به سمت مردم شلیک کنند. شهید یوسف کلاهدوز و یک افسر دیگر در گروهی چهار نفره به نام ابوذر با یک کودتای نظامی در ظهر عاشورا و در پادگان لویزان، هفتاد نفر از افسرهای نیروهای گارد شاهنشاهی را که قصد حمله و شلیک به مردم را داشتند را از پای در آوردند. در روزهای بعد حتی مردم نگذاشتند جنازههای این افراد در بهشت زهرا (س) دفن شوند و در نهایت جنازهها را در همان تپههای لویزان دفن کردند.
سنگهای حاج قاسم امنیت را به شهر برگرداند
بعد از پیروزی انقلاب و گذراندن آموزشها و گذشت دوره سربازی و قتل عام میدان ژاله به خاطر احوال آن ایام، قسم خوردم بعد از پایان سربازی دیگر به تهران نیایم. به کرمان بازگشتم و نذر کردم تا خدمتی به انقلاب کنم. به کرمان که آمدم، هنوز بسیج تشکیل نشده بود ولی کردستان شلوغ شده بود. از طریق ارتش به عنوان سرباز افتخاری به سنندج و پادگان بیستوهشت کردستان رفتم. وقتی دوباره به کرمان بازگشتم بسیج تشکیل شده بود. بعد از سه ماه و بازگشت از مهاباد، هنگام اعزام زلفم به زلف یار گره خورد.
حاج قاسم مسئول آموزش نظامی بود. حاجی بسیار قوی هیکل و شجاع بود، خاطرم هست یک شب در خیابان امام که به خیابان سام معروف بود؛ در مواجهه با ضد انقلابها با دوازده نفر همزمان درگیر شد و بر آنها چیره گشت، آن زمان حتی برای جلوگیری از دزدی و غارت کولیها از بازار، حاج قاسم در پیراهنش سنگ میریخت تا با پرتاب آنها، مانع از غارت بازار شود و آنها را فراری میداد.
دیدار در هتل آبادان
چون حاجی مسئول آموزش پایگاه قدس بود، من زودتر از او اعزام شدم. بعد از مجروحیت در کرخه به بیمارستان منتقل شدم و پس از مدتی برای حضور در شکست حصر آبادان «عملیات ثامن الائمه» به منطقه برگشتم. مدتی پس از شکست حصر آبادان، در هتل آبادان حاج قاسم را دیدم. حال و احوالی کرد و گفت: میخواهم برای عملیات آینده کادر زبده ای داشته باشم. دنبال تعدادی از بچههای باسواد و شجاع برای فرماندهی بود. من آقایان ذهاب ناذوری، میرزایی و… را معرفی کردم. فکر میکنم حاجی آنها را با خود به عملیات فتح المبین و بیت المقدس برد من هم فرمانده گردان رزمندگان کرمان در عملیات حصر آبادان بودم. شب عملیات دو گروهان را با عنوان مأموریت به فرماندهان اصفهانی تحویل دادم و خودم هم با یک گروهان، ساعت ۴ صبح از ایستگاه هفت به دشمن حمله کردیم.
چون پیش از عملیات حمیدیه (کرخه) مجروح شده بودم و در حصر آبادان دوباره دچار خونریزی داخلی شده بودم بنابراین به کرمان بازگشتم و در بیمارستان بستری شدم. بعد از بهبودی و تشکیل تیپ ثارالله برای عملیات رمضان به اهواز رفتم. حاج قاسم مرا دید و گفت که به موقع آمدی، فردا شب عملیات است. در این عملیات هم از دو ناحیه سر و شانه مجروح شدم. پانزده روز بعد و با التیام جراحتها و با خود درمانیهای رزمندگان دوباره به جنگ برگشتم. گلوله تیربار یکی به سر و دیگری به شانه راستم اصابت کرده بود. در اهواز ماندم در حین استحمام بچهها شلنگ آب را داخل محل تیر خوردگی میکردند و زخم را می شستند و آب از پشت کتفم بیرون میریخت و حسابی میخندیدید.
چهارده روز بیشتر با این سر و کار ندارم
چند روز پیش از عملیات کربلای چهار برای جلسه توجیهی حاج قاسم ما را فراخواند. آقای انجم شعاع که پدر سه شهید بود را با راننده آمبولانس به دنبال ما فرستاد. در آن ایام با خودروی آمبولانس به خاطر مسائل امنیتی در منطقه تردد میکردیم. دوازده نفر بودیم که شب هنگام در جاده منطقه اروند در یکی از پیچها آمبولانس چپ کرد.
سرهای همه ما دوازده نفر معاونین و فرمانده گردانهای حاج قاسم شکسته شد. یادم هست آقای عابدینی دور تا دور سرش آسیب جدی و شکستگی شدیدی داشت. دکتر گفت: این شکستگی عمیق و زیاد است، من هیچ سوزنی ندارم تا آن را بتوانم بخیه کنم. گفت هر سوزن زخیمی داری فقط بدوز. دکتر گفت: خیلی زشت میشوی. عابدینی پاسخ داد: من چهارده روز بیشتر با این سر کار ندارم. دقیقاً روز چهاردهم تیر به پیشانی اش خورد و به شهادت رسید.
با سرهای شکسته به خط زدیم
این شد در عملیات کربلای چهار هم با سری شکسته و تراشیده به آب زدیم. تنها گردانی که در تمام لشکرها توانست خط را بشکند و پاکسازی کند، گردان ۴۰۸ سیدالشهدا (ع) بود که از قضا من هم فرماندهاش بودم. عراقیها مشکوک شدند و آتش را بر سر نیروها سرازیر کردند. در زمزمههایم با خدا داستان حضرت ابراهیم و آتش نمرود را مرور میکردم و مدد میخواستم. در موضع انتظار بودیم و حاج قاسم هم در کنار ما بود. فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم و بمبهای منور هواپیماها سراسر جبهه را چراغانی کرده بود و عراقیها با چشم مسلح دیده میشدند. حاج قاسم نگاهی به من کرد و اشک صورتش را پر کرد. به شهید سلیمانی گفتم: حاجی میبینی عراقیها روبروی ما ایستادهاند و چه آتشی روی ما میریزند حاجی گفت: تکلیف است و به خط زدیم. بعد از کربلای چهار گردان ما هفتاد و چهار نفر نیرو سالم داشت.
گردان سیدالشهدا با هفتاد و چهار نفر
چهارده روز بعد با همان تعداد نیرو وارد آبهای شلمچه کربلای پنج شدیم. در موضع انتظار بودیم و همان اتفاقات کربلای چهار تداعی شد با همان مختصات. این اتفاق عصر روز پیش از عملیات رخ داد. عراقیها از طریق توپخانه قایقهای ما که پنهان بودند را زیر آتش بردند و تعدادی از قایقها را منهدم کردند اما روحیه مان را از دست ندادیم و با توسل اقدام کردیم وقتی به ساحل رسیدیم؛ در محاسبات اشتباه کرده بودیم؛ دو ساعت زودتر رسیده بودیم. چون سرد بود، برای اولین بار در آب ورزش کردیم و دعای توسل و زیارت عاشورا خواندیم.
عراقیها مسیر هفتاد متری را در فاصلههای چهارمتر به چهار متر سیم خاردار زده بودند. من ناامید بودم و فکر نمیکردم خط شکسته شود. تصور نمیکردیم که حتی یک نفر هم برای رساندن خبر شهادت بچهها زنده بماند. به آقا علیابن ابیطالب (ع) متوسل شدم و بچهها را به صورت خطی در چهار ستون فراخواندم و با یک فشار هفتاد متر سیمهای خاردارها شکستیم و زیر آب کردیم. با این اقدام در عرض چند دقیقه خط شکسته شد. شیخ علی و آقای رفسنجانی که سمت چپ و راست من بودند تیر خوردند و با لبخندی به زیر آب رفتند. جالب است بدانید در این عملیات و با آن همه حجم آتش و مهمات و تیراندازی، فقط پنج نفر از نیروهای ما شهید شدند.
«حمید، حمید، شفیع…»
همان جا در همان لحظات صدای حاج قاسم و تشویقهایش از پشت بیسیم شهید شیخ علی زنگی آبادی میشنیدیم که میگفت: «حمید، حمید، شفیع… احسنت، حمله کنید و جلو بروید.» بعد از عملیات با حاجی تماس گرفتم و درخواست نیرو برای پاکسازی کردم. بعد از شکسته شدن و پاکسازی، پیکر شهید شیخ علی و شهید رفسنجانی را از زیر آب بیرون آوردیم. هنوز همان لبخند بر لبانشان نشسته بود و من با خندههای آنها گریستم… بعد از پایان عملیات کربلای پنج، حاج قاسم در سخنرانی خود گفت: «گردان ۴۰۸ سیدالشهدا (ع) سرنوشت جنگ را عوض کرد.» در واقع در عملیات کربلای پنج همه به نوعی حاجی بودیم اما من و شهید مهدی زندی که اعتراف میکنم که درسهای معرفتی و تربیتی زیادی را از او آموختم، سال ۱۳۶۴ به لطف حاج قاسم حاجی شدیم.
در غرب کشور و ارتفاعات مشرف به شهر خرمال عراق بودیم. در درهای به نام شیار بِشکناو که منتهی به شهر خُرمال میشد حضور داشتیم. شب با حاج قاسم برای شناسایی از شیار بشکناو به نزدیکی خرمال رفتیم. برف بسیاری آنجا باریده بود. با حاج قاسم وقتی از شناسایی برگشتیم از همان آبهای برف زیر سنگها وضو گرفتیم و نماز خواندیم. حاجی گفت: میخواهد کمی استراحت کند و بخوابد. من در سنگر بودم. بعد از یک ربع، حاجی به سرعت و با صورتی برافروخته بازگشت. زمان زیادی نگذشته بود گویا در عالم مکاشفه صحنههایی را دیده است. پرسیدم چرا نخوابیدید. گفت باید به قرارگاه برگردم. گفتم برای چی؟ گفت: در حالت خواب و بیدار دیدم عراق فاو را گرفته است. باید به قرارگاه برگردم و نیروها را آماده کنم و به فاو بفرستم. ساعت دو که برگشت، از اتفاقها که جویا شدم، گفت تعدادی از بچهها را به جنوب فرستادیم اما دقیقاً نُه روز بعد از خواب حاج قاسم، عراق فاو را گرفت.
گردان زاهدانی ها گل کاشت
در شلمچه هم مسئول خط بودم. جلوی ما نزدیک به پنج کیلومتر آب بود. آقای مجید مخدومی، از بچههای کرمان و فرمانده گردان ۴۱۴ در خط پدافندی شلمچه حضور داشت، نیروها حسابی خسته شده بودند. آن منطقه بسیار حساس و خطرناک بود. صبح زود حاجی به خط آمده بود و من را صدا زد و گفت: خیلی سریع این کار را تا عصر انجام بده. گفت: گردان مجید مخدومی را از صف بیرون بیار و بچههای زاهدان را جایگزین کن. پرسیدم چه شده، لبخندی زد و گفت: بعد از نماز صبح و هنگام شنیدن صدای قرآن در سنگر، دیدم که عراقیها به گردان ۴۱۴ حمله کردند و چون نیروها خستهاند، تلفات زیادی را به ما تحمیل خواهند کرد. من هم سریع نیروهای زاهدانی که بسیار شجاع بودند؛ را جایگزین کردم و احتمال حمله را به برخی از بچهها هشدار دادم.
همان شب ساعت نُهو نیم، عراقیها حمله کردند و حدود دویست و پنجاه عراقی کشته شدند که از این تعداد صد نفرشان به دست یک تیربارچی ما کشته شد و آن شب عراقیها مجبور به عقب نشینی شدند و تا هشت شب بعد مشغول جمعآوری جنازهها بودند.
مکاشفه رفیقهای دیرینه
حاج قاسم به شهید حسین یوسف الهی که رفیق دیرینهاش قبل و بعد از شهادتش است، ارادت خاصی داشت. یک روز صبح در شلمچه و در سنگر بودیم. حاجی با جیپ به خط آمد و ناراحت بود. من درکنار سنگر اطلاعات میخوابیدم. حاجی به حسین گفت: چرا بچهها اسیر شدند. چرا این کار را کردید ما برای شناسایی به منطقه آمده بودیم تا برای عملیات آماده شویم. گفت نمیدانم اسیر شدهاند یا نه. حسین با دیدن ناراحتی حاج قاسم گفت: تا فردا صبح به من اجازه دهید.
اکبر موسی پور و حسین صادقی برای شناسایی رفته بودند و چون برنگشته بودند، محور دچار مشکل شده بود. نمیدانم آن شب بر حسین چه گذشت ولی صبح حسین یوسف الهی به من گفت: حواست باشد و به نگهبانها بگو عصر روز دوازدهم تا شب، آب پیکر حسین صادقی و شب سیزدهم پیکر اکبر موسی پور به ما خواهد رسید. به حسین گفتم تو چه طور اینها را میگویی؟ گفت من ناراحتی حاجی را دیدم و شب یک سورهی حمد خواندم و از خدا خواستم که در خوابی ببینم که چه بر سر بچهها آمده و در عالم مکاشفه البته به زعم من، او دیده بود که چه بر سر بچهها آمده بود. حتی از نحوه شهادتشان هم گفت و اشاره کرد که محور هم لو نرفته است و نگران نباشید حتی حسین میگفت: در خواب دیدم اکبر نورانیتر از حسین بود، گفت میدانی چرا؟ گفتم نه! گفت چون اکبر در همان جا توی آب، نماز شباش قطع نمیشده و…. آنچه حیرت آورتر بود این بود که من خود به چشم این اتفاق را دیدم و پیکرها در تاریخ مقرر آمد و خاطرات بیشمار دیگر از حسین یوسف الهی که هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد.
آرزوی شهدا
قبل از اینکه حاج قاسم به سوریه برود و بعد جنگ، در مبارزه با اشرار هم، منطقهی از زاهدان را با هلیکوپتر کبری گشت زنی میکردیم از او بارها و بارها درخواست کردم که من را با خود به سوریه ببرد. حاجی مخالفت کرد و گفت: «در عملیاتهای متعددی همچون کربلای چهار وپنج بودهای. نظام به شما احتیاج دارد حوادثی رخ میدهد و روزهایی فرا میرسد که شهدا آرزو میکردند که ای کاش زنده بودند و ای کاش در آن زمان مجاهدت میکردند.»
یکی از اخلاقهای خوب حاج قاسم سلیمانی دیدار با اشرار بود. در منطقه افرادی بودند که مثلاً چهل سال در کار قاچاق بودند. آنهایی که فریب خورده بودند را حاجی به دنبالشان میفرستاد و آنها از جیرفت میآمدند و تعجب میکردند که حاج قاسم خواسته که با آنها دیدار کند و با دیدن حاج قاسم قسم میخوردند و توبه میکردند. حاج قاسم هم دستور میداد خانه و زمین کشاورزی در اختیارشان قرار دهند، آنها هنوز هم برای حاج قاسم گریه میکنند و اهل نماز و انقلاب شدند. در واقع مکتب و روش حاج قاسم به گونهای بود که همه مجذوباش میشدند.
امان نامه حاج قاسم در منطقه رودماهی
یادم هست یک دفعه در منزلشان دو دختر را دیدم که گریه میکردند. از قرار در دیدارهای حاج قاسم از خانوادههای از اهل تسنن؛ شیعه شده بودند. حاج قاسم از همه فرصتها برای جذب افراد به اسلام استفاده میکرد. خاطرم هست بهرام سعیدی که یکی از شجاعترین نیروهای جنگ است، تنها و بدون اسلحه و به خاطر دستور حاج قاسم به منطقه رودماهی که منطقهای بسیار، بسیار خطرناک است به دل اشرار زده بود. اشرار از او پرسیده بودند چگونه بدون اسلحه و… آمدی؟ ترس از جانت نداشتی؟ سعیدی گفته بود به خاطر سردار سلیمانی آمدهام تا امان نامهی او را به شما بدهم و از مرگ هراسی ندارم و اینگونه آنها را پیش حاج قاسم میآورد.
حاج قاسم یک بعد نداشت. حاج قاسم ابعاد شخصیتی زیادی داشت که ولایتمداری و اخلاق و عمل به احکام برترین آنها بود و در این مواضع با هیچکس شوخی نداشت و به قول حضرت آقا (حفظه الله) به دست شَقیترین افراد شهید، به دست بزرگترین مردم تشییع و قدردانی شد و یادش همیشه در دلها زنده است.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نگاهش را در امتداد خاطرات اروند و کرخه پیوند داده است. سوزش چشم ها و بغض مانده از فراق یار را در نگاهی به کوله بار خاک خورده و پوتین های واکسزده سه کنج دیوار فرو می نشاند. دلبرانه وقت می خرد تا درد چَشم هایش کمی التیام یابد و مجال برای گفت وشنود فراهم شود. وقتی گرمای صدا و خط گونه هایش در قوس لبخند و لحن مردانه اش غرق می شود، حاج حمید شفیعی از فرماندهان لشگر ۴۱ ثارالله در سالهای جهاد و حماسه بوده که سپهبدشهید حاجقاسم سلیمانی را درک کرده است. پای صحبتهای این مجاهد هشت سال دفاع مقدس نشستیم تا از فرمانده سلحشورشان برایمان روایت کند. با رمز بسمالله آغاز می کند قصه حبیب لشکر ثارالله را…
آشنایی در میدان ارگ
پیش از انقلاب حدود سال ۱۳۵۲ در میدان ارگ شهر کرمان برای اولین بار با جوانی که حدوداً دو سال از من بزرگتر بود آشنا شدم. من سیزده ساله و شاگرد آشپز بودم و قاسم شانزده ساله شاگرد رستوران کسری که دقیقاً سر چهارراه قرار داشت؛ بود. به نوعی با هم همکار بودیم. محل کارمان حدوداً دویستوپنجاه متر از هم فاصله داشت و من او را نمیشناختم. یک روز که برای خرید سماق برای رستوران، او را در مسیر خیابان دیدم، در گپ و گفتی با هم آشنا شدیم. بعد از گذشت دو سال، وقتی برای ورزش کشتی به زورخانه علی عطایی در بازارشاه که در دوره ناصرالدین شاه ساخته شده بود، مراجعه کردم در شب سوم، قاسم را در زورخانه دیدم.
او اندام کار میکرد. اندامی بسیار تنومند با بالاتنهای پهن داشت. بسیار رشید بود. از نُه ماه پیش به زورخانه آمده بود. بعد از حالواحوال به او گفتم من برای کشتی به اینجا آمدم، اما مدتی بعد به دلیل آسیبدیدگی شانه نتوانستم ورزش کشتی را ادامه دهم. بعد از به سراغ ورزش کاراته در باشگاهی که سر چهارراه طالقانی قرار داشت؛ رفتم. یک سال کاراته کار میکردم و با شهیدان «ماشاالله نامجو» و «عباس ایرانمنش» هم باشگاهی بودم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حاج قاسم در شهر کرمان فعال بود و من هم سرباز گارد بودم. چون بلند قد و ورزیده بودم ما را در سه ماه اول، به شاهرود و بعد به تهران و گارد جاویدان و منطقه لویزان آوردند. بعد از شلوغی قم و تبریز، وقتی تهران هم شلوغ شد ما برای اینکه مجبور نشویم به مردم حمله کنیم، شبها در موتور اتومبیلها شن میریختیم.
دقیقاً بعد از اتفاق میدان ژاله، نیروهای نظامی شاه دوازده تا هلیکوپتر کبری را در لویزان مستقر کرده بودند تا در صورت شلوغی شهر به سمت مردم شلیک کنند. شهید یوسف کلاهدوز و یک افسر دیگر در گروهی چهار نفره به نام ابوذر با یک کودتای نظامی در ظهر عاشورا و در پادگان لویزان، هفتاد نفر از افسرهای نیروهای گارد شاهنشاهی را که قصد حمله و شلیک به مردم را داشتند را از پای در آوردند. در روزهای بعد حتی مردم نگذاشتند جنازههای این افراد در بهشت زهرا (س) دفن شوند و در نهایت جنازهها را در همان تپههای لویزان دفن کردند.
سنگهای حاج قاسم امنیت را به شهر برگرداند
بعد از پیروزی انقلاب و گذراندن آموزشها و گذشت دوره سربازی و قتل عام میدان ژاله به خاطر احوال آن ایام، قسم خوردم بعد از پایان سربازی دیگر به تهران نیایم. به کرمان بازگشتم و نذر کردم تا خدمتی به انقلاب کنم. به کرمان که آمدم، هنوز بسیج تشکیل نشده بود ولی کردستان شلوغ شده بود. از طریق ارتش به عنوان سرباز افتخاری به سنندج و پادگان بیستوهشت کردستان رفتم. وقتی دوباره به کرمان بازگشتم بسیج تشکیل شده بود. بعد از سه ماه و بازگشت از مهاباد، هنگام اعزام زلفم به زلف یار گره خورد.
حاج قاسم مسئول آموزش نظامی بود. حاجی بسیار قوی هیکل و شجاع بود، خاطرم هست یک شب در خیابان امام که به خیابان سام معروف بود؛ در مواجهه با ضد انقلابها با دوازده نفر همزمان درگیر شد و بر آنها چیره گشت، آن زمان حتی برای جلوگیری از دزدی و غارت کولیها از بازار، حاج قاسم در پیراهنش سنگ میریخت تا با پرتاب آنها، مانع از غارت بازار شود و آنها را فراری میداد.
دیدار در هتل آبادان
چون حاجی مسئول آموزش پایگاه قدس بود، من زودتر از او اعزام شدم. بعد از مجروحیت در کرخه به بیمارستان منتقل شدم و پس از مدتی برای حضور در شکست حصر آبادان «عملیات ثامن الائمه» به منطقه برگشتم. مدتی پس از شکست حصر آبادان، در هتل آبادان حاج قاسم را دیدم. حال و احوالی کرد و گفت: میخواهم برای عملیات آینده کادر زبده ای داشته باشم. دنبال تعدادی از بچههای باسواد و شجاع برای فرماندهی بود. من آقایان ذهاب ناذوری، میرزایی و… را معرفی کردم. فکر میکنم حاجی آنها را با خود به عملیات فتح المبین و بیت المقدس برد من هم فرمانده گردان رزمندگان کرمان در عملیات حصر آبادان بودم. شب عملیات دو گروهان را با عنوان مأموریت به فرماندهان اصفهانی تحویل دادم و خودم هم با یک گروهان، ساعت ۴ صبح از ایستگاه هفت به دشمن حمله کردیم.
چون پیش از عملیات حمیدیه (کرخه) مجروح شده بودم و در حصر آبادان دوباره دچار خونریزی داخلی شده بودم بنابراین به کرمان بازگشتم و در بیمارستان بستری شدم. بعد از بهبودی و تشکیل تیپ ثارالله برای عملیات رمضان به اهواز رفتم. حاج قاسم مرا دید و گفت که به موقع آمدی، فردا شب عملیات است. در این عملیات هم از دو ناحیه سر و شانه مجروح شدم. پانزده روز بعد و با التیام جراحتها و با خود درمانیهای رزمندگان دوباره به جنگ برگشتم. گلوله تیربار یکی به سر و دیگری به شانه راستم اصابت کرده بود. در اهواز ماندم در حین استحمام بچهها شلنگ آب را داخل محل تیر خوردگی میکردند و زخم را می شستند و آب از پشت کتفم بیرون میریخت و حسابی میخندیدید.
چهارده روز بیشتر با این سر و کار ندارم
چند روز پیش از عملیات کربلای چهار برای جلسه توجیهی حاج قاسم ما را فراخواند. آقای انجم شعاع که پدر سه شهید بود را با راننده آمبولانس به دنبال ما فرستاد. در آن ایام با خودروی آمبولانس به خاطر مسائل امنیتی در منطقه تردد میکردیم. دوازده نفر بودیم که شب هنگام در جاده منطقه اروند در یکی از پیچها آمبولانس چپ کرد.
سرهای همه ما دوازده نفر معاونین و فرمانده گردانهای حاج قاسم شکسته شد. یادم هست آقای عابدینی دور تا دور سرش آسیب جدی و شکستگی شدیدی داشت. دکتر گفت: این شکستگی عمیق و زیاد است، من هیچ سوزنی ندارم تا آن را بتوانم بخیه کنم. گفت هر سوزن زخیمی داری فقط بدوز. دکتر گفت: خیلی زشت میشوی. عابدینی پاسخ داد: من چهارده روز بیشتر با این سر کار ندارم. دقیقاً روز چهاردهم تیر به پیشانی اش خورد و به شهادت رسید.
با سرهای شکسته به خط زدیم
این شد در عملیات کربلای چهار هم با سری شکسته و تراشیده به آب زدیم. تنها گردانی که در تمام لشکرها توانست خط را بشکند و پاکسازی کند، گردان ۴۰۸ سیدالشهدا (ع) بود که از قضا من هم فرماندهاش بودم. عراقیها مشکوک شدند و آتش را بر سر نیروها سرازیر کردند. در زمزمههایم با خدا داستان حضرت ابراهیم و آتش نمرود را مرور میکردم و مدد میخواستم. در موضع انتظار بودیم و حاج قاسم هم در کنار ما بود. فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم و بمبهای منور هواپیماها سراسر جبهه را چراغانی کرده بود و عراقیها با چشم مسلح دیده میشدند. حاج قاسم نگاهی به من کرد و اشک صورتش را پر کرد. به شهید سلیمانی گفتم: حاجی میبینی عراقیها روبروی ما ایستادهاند و چه آتشی روی ما میریزند حاجی گفت: تکلیف است و به خط زدیم. بعد از کربلای چهار گردان ما هفتاد و چهار نفر نیرو سالم داشت.
گردان سیدالشهدا با هفتاد و چهار نفر
چهارده روز بعد با همان تعداد نیرو وارد آبهای شلمچه کربلای پنج شدیم. در موضع انتظار بودیم و همان اتفاقات کربلای چهار تداعی شد با همان مختصات. این اتفاق عصر روز پیش از عملیات رخ داد. عراقیها از طریق توپخانه قایقهای ما که پنهان بودند را زیر آتش بردند و تعدادی از قایقها را منهدم کردند اما روحیه مان را از دست ندادیم و با توسل اقدام کردیم وقتی به ساحل رسیدیم؛ در محاسبات اشتباه کرده بودیم؛ دو ساعت زودتر رسیده بودیم. چون سرد بود، برای اولین بار در آب ورزش کردیم و دعای توسل و زیارت عاشورا خواندیم.
عراقیها مسیر هفتاد متری را در فاصلههای چهارمتر به چهار متر سیم خاردار زده بودند. من ناامید بودم و فکر نمیکردم خط شکسته شود. تصور نمیکردیم که حتی یک نفر هم برای رساندن خبر شهادت بچهها زنده بماند. به آقا علیابن ابیطالب (ع) متوسل شدم و بچهها را به صورت خطی در چهار ستون فراخواندم و با یک فشار هفتاد متر سیمهای خاردارها شکستیم و زیر آب کردیم. با این اقدام در عرض چند دقیقه خط شکسته شد. شیخ علی و آقای رفسنجانی که سمت چپ و راست من بودند تیر خوردند و با لبخندی به زیر آب رفتند. جالب است بدانید در این عملیات و با آن همه حجم آتش و مهمات و تیراندازی، فقط پنج نفر از نیروهای ما شهید شدند.
«حمید، حمید، شفیع…»
همان جا در همان لحظات صدای حاج قاسم و تشویقهایش از پشت بیسیم شهید شیخ علی زنگی آبادی میشنیدیم که میگفت: «حمید، حمید، شفیع… احسنت، حمله کنید و جلو بروید.» بعد از عملیات با حاجی تماس گرفتم و درخواست نیرو برای پاکسازی کردم. بعد از شکسته شدن و پاکسازی، پیکر شهید شیخ علی و شهید رفسنجانی را از زیر آب بیرون آوردیم. هنوز همان لبخند بر لبانشان نشسته بود و من با خندههای آنها گریستم… بعد از پایان عملیات کربلای پنج، حاج قاسم در سخنرانی خود گفت: «گردان ۴۰۸ سیدالشهدا (ع) سرنوشت جنگ را عوض کرد.» در واقع در عملیات کربلای پنج همه به نوعی حاجی بودیم اما من و شهید مهدی زندی که اعتراف میکنم که درسهای معرفتی و تربیتی زیادی را از او آموختم، سال ۱۳۶۴ به لطف حاج قاسم حاجی شدیم.
در غرب کشور و ارتفاعات مشرف به شهر خرمال عراق بودیم. در درهای به نام شیار بِشکناو که منتهی به شهر خُرمال میشد حضور داشتیم. شب با حاج قاسم برای شناسایی از شیار بشکناو به نزدیکی خرمال رفتیم. برف بسیاری آنجا باریده بود. با حاج قاسم وقتی از شناسایی برگشتیم از همان آبهای برف زیر سنگها وضو گرفتیم و نماز خواندیم. حاجی گفت: میخواهد کمی استراحت کند و بخوابد. من در سنگر بودم. بعد از یک ربع، حاجی به سرعت و با صورتی برافروخته بازگشت. زمان زیادی نگذشته بود گویا در عالم مکاشفه صحنههایی را دیده است. پرسیدم چرا نخوابیدید. گفت باید به قرارگاه برگردم. گفتم برای چی؟ گفت: در حالت خواب و بیدار دیدم عراق فاو را گرفته است. باید به قرارگاه برگردم و نیروها را آماده کنم و به فاو بفرستم. ساعت دو که برگشت، از اتفاقها که جویا شدم، گفت تعدادی از بچهها را به جنوب فرستادیم اما دقیقاً نُه روز بعد از خواب حاج قاسم، عراق فاو را گرفت.
گردان زاهدانی ها گل کاشت
در شلمچه هم مسئول خط بودم. جلوی ما نزدیک به پنج کیلومتر آب بود. آقای مجید مخدومی، از بچههای کرمان و فرمانده گردان ۴۱۴ در خط پدافندی شلمچه حضور داشت، نیروها حسابی خسته شده بودند. آن منطقه بسیار حساس و خطرناک بود. صبح زود حاجی به خط آمده بود و من را صدا زد و گفت: خیلی سریع این کار را تا عصر انجام بده. گفت: گردان مجید مخدومی را از صف بیرون بیار و بچههای زاهدان را جایگزین کن. پرسیدم چه شده، لبخندی زد و گفت: بعد از نماز صبح و هنگام شنیدن صدای قرآن در سنگر، دیدم که عراقیها به گردان ۴۱۴ حمله کردند و چون نیروها خستهاند، تلفات زیادی را به ما تحمیل خواهند کرد. من هم سریع نیروهای زاهدانی که بسیار شجاع بودند؛ را جایگزین کردم و احتمال حمله را به برخی از بچهها هشدار دادم.
همان شب ساعت نُهو نیم، عراقیها حمله کردند و حدود دویست و پنجاه عراقی کشته شدند که از این تعداد صد نفرشان به دست یک تیربارچی ما کشته شد و آن شب عراقیها مجبور به عقب نشینی شدند و تا هشت شب بعد مشغول جمعآوری جنازهها بودند.
مکاشفه رفیقهای دیرینه
حاج قاسم به شهید حسین یوسف الهی که رفیق دیرینهاش قبل و بعد از شهادتش است، ارادت خاصی داشت. یک روز صبح در شلمچه و در سنگر بودیم. حاجی با جیپ به خط آمد و ناراحت بود. من درکنار سنگر اطلاعات میخوابیدم. حاجی به حسین گفت: چرا بچهها اسیر شدند. چرا این کار را کردید ما برای شناسایی به منطقه آمده بودیم تا برای عملیات آماده شویم. گفت نمیدانم اسیر شدهاند یا نه. حسین با دیدن ناراحتی حاج قاسم گفت: تا فردا صبح به من اجازه دهید.
اکبر موسی پور و حسین صادقی برای شناسایی رفته بودند و چون برنگشته بودند، محور دچار مشکل شده بود. نمیدانم آن شب بر حسین چه گذشت ولی صبح حسین یوسف الهی به من گفت: حواست باشد و به نگهبانها بگو عصر روز دوازدهم تا شب، آب پیکر حسین صادقی و شب سیزدهم پیکر اکبر موسی پور به ما خواهد رسید. به حسین گفتم تو چه طور اینها را میگویی؟ گفت من ناراحتی حاجی را دیدم و شب یک سورهی حمد خواندم و از خدا خواستم که در خوابی ببینم که چه بر سر بچهها آمده و در عالم مکاشفه البته به زعم من، او دیده بود که چه بر سر بچهها آمده بود. حتی از نحوه شهادتشان هم گفت و اشاره کرد که محور هم لو نرفته است و نگران نباشید حتی حسین میگفت: در خواب دیدم اکبر نورانیتر از حسین بود، گفت میدانی چرا؟ گفتم نه! گفت چون اکبر در همان جا توی آب، نماز شباش قطع نمیشده و…. آنچه حیرت آورتر بود این بود که من خود به چشم این اتفاق را دیدم و پیکرها در تاریخ مقرر آمد و خاطرات بیشمار دیگر از حسین یوسف الهی که هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد.
آرزوی شهدا
قبل از اینکه حاج قاسم به سوریه برود و بعد جنگ، در مبارزه با اشرار هم، منطقهی از زاهدان را با هلیکوپتر کبری گشت زنی میکردیم از او بارها و بارها درخواست کردم که من را با خود به سوریه ببرد. حاجی مخالفت کرد و گفت: «در عملیاتهای متعددی همچون کربلای چهار وپنج بودهای. نظام به شما احتیاج دارد حوادثی رخ میدهد و روزهایی فرا میرسد که شهدا آرزو میکردند که ای کاش زنده بودند و ای کاش در آن زمان مجاهدت میکردند.»
یکی از اخلاقهای خوب حاج قاسم سلیمانی دیدار با اشرار بود. در منطقه افرادی بودند که مثلاً چهل سال در کار قاچاق بودند. آنهایی که فریب خورده بودند را حاجی به دنبالشان میفرستاد و آنها از جیرفت میآمدند و تعجب میکردند که حاج قاسم خواسته که با آنها دیدار کند و با دیدن حاج قاسم قسم میخوردند و توبه میکردند. حاج قاسم هم دستور میداد خانه و زمین کشاورزی در اختیارشان قرار دهند، آنها هنوز هم برای حاج قاسم گریه میکنند و اهل نماز و انقلاب شدند. در واقع مکتب و روش حاج قاسم به گونهای بود که همه مجذوباش میشدند.
امان نامه حاج قاسم در منطقه رودماهی
یادم هست یک دفعه در منزلشان دو دختر را دیدم که گریه میکردند. از قرار در دیدارهای حاج قاسم از خانوادههای از اهل تسنن؛ شیعه شده بودند. حاج قاسم از همه فرصتها برای جذب افراد به اسلام استفاده میکرد. خاطرم هست بهرام سعیدی که یکی از شجاعترین نیروهای جنگ است، تنها و بدون اسلحه و به خاطر دستور حاج قاسم به منطقه رودماهی که منطقهای بسیار، بسیار خطرناک است به دل اشرار زده بود. اشرار از او پرسیده بودند چگونه بدون اسلحه و… آمدی؟ ترس از جانت نداشتی؟ سعیدی گفته بود به خاطر سردار سلیمانی آمدهام تا امان نامهی او را به شما بدهم و از مرگ هراسی ندارم و اینگونه آنها را پیش حاج قاسم میآورد.
حاج قاسم یک بعد نداشت. حاج قاسم ابعاد شخصیتی زیادی داشت که ولایتمداری و اخلاق و عمل به احکام برترین آنها بود و در این مواضع با هیچکس شوخی نداشت و به قول حضرت آقا (حفظه الله) به دست شَقیترین افراد شهید، به دست بزرگترین مردم تشییع و قدردانی شد و یادش همیشه در دلها زنده است.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سال ۱۳۸۴ مقام معظم رهبری به استان کرمان سفر کردند. ایشان تاکید داشت حاج قاسم در این دیدارها همراه ایشان حضور داشته باشد. در سفرهایی که حضرت آقا به استانها داشتند، برنامه طوری ترتیب داده شد تا ایشان با چند خانواده شهید دیدار کنند. از طرفی به دلیل رعایت مسائل امنیتی، این دیدارها به اطلاع خانوادهها نمیرسید و ۱۵ دقیقه قبل از ورود ایشان خانوادهها مطلع میشدند.
یکی از این دیدارهایی که در آن سفر تدارک دیده شد، دیدار با خانواده یکی از فرماندهان گردانهای شهید لشکر ۴۱ ثارالله بود. طبق روال، آن خانواده دقایقی قبل از حضور حضرت آقا خبردار شدند. اما وقتی وارد مجلس شدیم، دیدیم جمعیت حاضر بیش از حد انتظار است. تصورمان این بود که خانواده شهید خیلی سریع حضور حضرت آقا را به بستگان اطلاع داده است و آنها هم فوری خودشان را رساندهاند، اما اشتباه میکردیم. دلیل حضور بستگان مراسم «بله برون» دختر همان شهید با فرزند یکی دیگر از شهدای لشکر ثارالله علیهالسلام بود. آن شب یکی از اعضای خانواده شهید آمد و در گوش حاج قاسم، مطلبی گفت. حضرت آقا از حاجی پرسیدند: «داستان چیست؟» حاج قاسم جواب داد: میگویند که جواب خانواده دختر مثبت است و درخواست دارند اگر امکانش هست شما خطبه عقدشان را بخوانید.
حضرت آقا قبول کردند. وقتی ایشان خطبه را قرائت کردند از دختر خانم پرسیدند: «آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به عقد آقای فلانی در بیاورم؟» دختر خانم در جواب گفت: «اگر قول میدهید در آخرت شفیعم باشید، بله به شما وکالت میدهم».
حضرت آقا گفتند: «چرا من باید شفیع شما باشم؟» بعد به حاج قاسم اشاره کردند و ادامه دادند: «مقام حاج قاسم سلیمانی نزد خداوند از من بالاتر و بیشتر است. ایشان شهید زنده است و خودش شفیع شما میشود.»
*خاطرهای به نقل از محمد حسین نجات با تیتر « چرا من شفیع شوم؟» منتشر شده در کتاب «متولد مارس»
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سال ۱۳۸۴ مقام معظم رهبری به استان کرمان سفر کردند. ایشان تاکید داشت حاج قاسم در این دیدارها همراه ایشان حضور داشته باشد. در سفرهایی که حضرت آقا به استانها داشتند، برنامه طوری ترتیب داده شد تا ایشان با چند خانواده شهید دیدار کنند. از طرفی به دلیل رعایت مسائل امنیتی، این دیدارها به اطلاع خانوادهها نمیرسید و ۱۵ دقیقه قبل از ورود ایشان خانوادهها مطلع میشدند.
یکی از این دیدارهایی که در آن سفر تدارک دیده شد، دیدار با خانواده یکی از فرماندهان گردانهای شهید لشکر ۴۱ ثارالله بود. طبق روال، آن خانواده دقایقی قبل از حضور حضرت آقا خبردار شدند. اما وقتی وارد مجلس شدیم، دیدیم جمعیت حاضر بیش از حد انتظار است. تصورمان این بود که خانواده شهید خیلی سریع حضور حضرت آقا را به بستگان اطلاع داده است و آنها هم فوری خودشان را رساندهاند، اما اشتباه میکردیم. دلیل حضور بستگان مراسم «بله برون» دختر همان شهید با فرزند یکی دیگر از شهدای لشکر ثارالله علیهالسلام بود. آن شب یکی از اعضای خانواده شهید آمد و در گوش حاج قاسم، مطلبی گفت. حضرت آقا از حاجی پرسیدند: «داستان چیست؟» حاج قاسم جواب داد: میگویند که جواب خانواده دختر مثبت است و درخواست دارند اگر امکانش هست شما خطبه عقدشان را بخوانید.
حضرت آقا قبول کردند. وقتی ایشان خطبه را قرائت کردند از دختر خانم پرسیدند: «آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به عقد آقای فلانی در بیاورم؟» دختر خانم در جواب گفت: «اگر قول میدهید در آخرت شفیعم باشید، بله به شما وکالت میدهم».
حضرت آقا گفتند: «چرا من باید شفیع شما باشم؟» بعد به حاج قاسم اشاره کردند و ادامه دادند: «مقام حاج قاسم سلیمانی نزد خداوند از من بالاتر و بیشتر است. ایشان شهید زنده است و خودش شفیع شما میشود.»
*خاطرهای به نقل از محمد حسین نجات با تیتر « چرا من شفیع شوم؟» منتشر شده در کتاب «متولد مارس»
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل ازمشرق، امیر عبداللهیان سخنگوی ستاد مردمی گرامیداشت سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی در نشست خبری اظهار داشت: برنامههای گرامیداشت سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی از دیدار خانواده شهید سلیمانی، مسئولان ستاد و بنیاد با رهبر معظم انقلاب آغاز شد و این برنامهها در ایران و سایر کشورها تا ۲۷ دی ماه ادامه خواهد داشت.
وی در ادامه عنوان کرد: صدا و سیما به مناسبت سالگرد شهادت سردار سلیمانی، رادیو مقاومت را افتتاح کرده است که لازم است در اینجا از اهالی رسانه تشکر شود.
دستیار ویژه رئیس مجلس در امور بین الملل در جمع خبرنگاران گفت: در واقع ابتکارات و نقل خاطرات و تمرکز بر اندیشه مقاومتی سردار سلیمانی میتواند تأثیر مهمی در نسل آینده در داخل کشورمان و در سطح منطقه داشته باشد. گرامیداشت سردار سلیمانی یک موضوع روتین و تکراری نخواهد بود و خواهید دید در جزئیات برنامههایی که در روزهای آینده برگزار خواهد شد، ابعادی از زوایای مختلفی که سردار سلیمانی در تبیین انقلاب اسلامی و همچنین مهمترین وظیفهاش که همان تأمین امنیت ملی بود، داشت بازگو میشود.
وی افزود: از آنجایی که امنیت ملی ما با امنیت منطقهای پیوند خورده است، بنابراین تلاش سردار سلیمانی در آن سوی مرزها برای تضمین هرچه بیشتر امنیت کشورمان بود که یکی از نکات برجسته اقدامات آن شهید است.
سخنگوی ستاد سالگرد مردمی شهید سردار سلیمانی با نقل خاطرهای از شهید سلیمانی در خصوص بحث مذاکرات، گفت: امروز با توجه به اینکه جو بایدن بزودی در کاخ سفید مستقر خواهد شد، ما در کشور با یک صدای بلندی از مطالبه برای مذاکره با آمریکا در برخی رسانهها و محافل مواجهیم. سردار سلیمانی علیرغم اینکه یک ژنرال بود و باید همیشه به روشهای نظامی میاندیشید اما همواره میدانست که در پیچیدگیهای جهان معاصر صرفاً نمیتوان با ابزار نظامی یک هدفی را پیشبرد.
امیرعبداللهیان گفت: سردار سلیمانی از دیپلماسی به بهترین وجه خودش استفاده میکرد و به همه ظرفیتهای موجود توجه داشت. در سال ۸۶ که برای مذاکرات سه جانبه ایران، عراق و آمریکا به بغداد میرفتیم، مدیریت این مذاکرات در بعد نرم افزاری در اختیار سردار سلیمانی بود، یعنی سردار مأموریت تأمین امنیت حداکثری ایران و کمک به امنیت عراق را داشت ولی وقتی بنا شد به درخواست دوستان عراقی مذاکره سه جانبه ای با آمریکا داشته باشیم، سردار سلیمانی نه تنها مخالف مذاکره نبود بلکه در مذاکره به ظرایف امر توجه داشت.
وی ادامه داد: یکی از ظرایف این بود که همیشه میگفت با دشمن مذاکره میکنید و دشمن به دنبال این نیست که منافع ما را تأمین کند اما برای اتمام حجت بگذارید دوستان عراقی ما هم رفتار آمریکاییها را در میز مذاکره ببینند.
سخنگوی ستاد سالگرد مردمی شهید سردار سلیمانی تاکید کرد: روزی سردار سلیمانی به من که معاون وزیر خارجه بودم زنگ زدند، در آن زمان آقای ظریف در لوزان سوئیس با ۵ کشور در حال مذاکرات هستهای بودند. شب قبل از آن تصاویری از قدم زدن آقای ظریف با جان کری منتشر شده بود. سردار با کنایه و خندهای به من گفت دارید با آمریکاییها قدم میزنید؟!
وی تصریح کرد: سپس گفتند این پیامی که میخواهم بگویم را به آقای ظریف برسانید. من به دفتر ایشان رفتم. او میخواست ما را توجه بدهد به این مساله که به دشمن نمیتوان اعتماد کرد. در آن جلسه به من گفتند ما اسناد دقیقی بدست آوردیم مبنی بر اینکه در جریان سقوط شهر موصل به دست داعش چند هواپیمای غول پیکر لجستیکی آمریکایی در تاریخ و ساعت مشخص در فرودگاه موصل به زمین نشسته است و از یکی از این هواپیماها ژنرالهای آمریکایی پیاده میشوند و فرماندهان داعش روی فرش قرمز به استقبال آنها میروند.
امیرعبداللهیان گفت: سپس گفتند در جریان این اتفاق به مدت ۵ ساعت در سالن vip فرودگاه موصل بین ژنرالهای آمریکایی و فرماندهان داعش مذاکره میشود. جزئیات این مذاکره و فایل آن در اختیار سردار سلیمانی بود. در تمام این مدت ۵ ساعت هم سلاحها و تجهیزات پیشرفته آمریکایی از هواپیماهای لجستیکی پیاده میشد و در اختیار نیروهای داعش قرار میگرفت. تمام تصاویر و نوع سلاحها در این اسناد مشخص بود.
وی تاکید کرد: سردار سلیمانی میخواستند با این اسناد به ما بگویند این دشمنی که در حال مذاکره با شماست، قابل اعتماد نیست و بدانید این دشمن در آن روی سکه این کارها را میکند.
سخنگوی ستاد سالگرد مردمی شهید سردار سلیمانی گفت: من بلافاصله از طریق سیستم محرمانه خودمان مطالب سردار سلیمانی را به آقای ظریف منتقل کردم و آقای ظریف هم در اولین فرصت این موضوع را به طرف آمریکایی گفت و طلبکاری کرد و البته پاسخ چند پهلو و مبهمی از جانب مقام آمریکایی دریافت کرد. آمریکاییها هیچگاه حاضر نشدند به ما بگویند شما اسنادتان را بدهید زیرا خودشان میدانستند در حال چه استاندارد دوگانهای در عراق هستند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عاشق است دیگر… دل از کف داده و بدون معشوق نمیتواند زندگی کند، دیگر نه محبت زن و فرزند او را از رفتن باز میدارد، نه نگاههای نگران مادر و التماسهای خواهر. او به عشقی بالاتر دست یافته و همچون پرندهای خونینبال خود را به هر کنج قفس میزند تا راهی به سوی آسمان بیابد.
راهی به سوی معشوق یگانه هستی. و میداند که این راه از شام میگذرد. چه اینکه مقصد همان شام است. و شام هنوز هم شام بلاست، و او مرد میدان بلا. غیور است و میرود تا از ناموس حسین دفاع کند. میرود تا غیرت عباسگونهاش مرحمی باشد بر زخمهای سهساله حسین. میرود تا بگوید هنوز هم هستند مردانی که «بابی انتم و امیو نفسی و اهلی و مالی» را به عمل و با تمام جان و روحشان به منصه ظهور بگذارند.
هم نام مولایش حسین است و خود سرسپرده راه حسین علیهالسلام، شهید حسین محرابی را میگویم، همان که زمین و زمان را بر هم زد تا راهی میدان دفاع از حریم عصمت و طهارت شود.
و حال، آرام محرابی، خواهر شهید که دو سال از او بزرگتر بوده و تمام دوران کودکیاش را به یاد دارد از روحیات برادر شهیدش میگوید…
سید حسین!
برادرم در ۳۰ شهریور سال ۵۶ به دنیا آمد، بعد از بارها تلاش، سرانجام در عید غدیر سال ۹۵ به سوریه اعزام شد و پس از دو بار اعزام، در روز دهم آذر ۹۵ به شهادت رسید. از او سه فرزند؛ دو دختر و یک پسر برایمان به یادگار مانده است.
ما در منطقه پیروزی مشهد ساکن هستیم و شهید هم در اینجا زندگی کرد و بزرگ شد. او در دوران دفاع مقدس سن زیادی نداشت و نمیتوانست به جبهه برود؛ اما همیشه دم از شهادت میزد و میگفت دوست ندارم در شناسنامهام بنویسند فوت، دوست دارم بنویسند شهید.
مادر ما سیده هستند و برای همین هم داداش حسین همیشه میگفت: ما هم سید هستیم. و این را خیلی دوست داشت، به همین خاطر نام جهادی خودش را سید حسین گذاشته بود.
عاشق بیبی رقیه شد
او بهخاطر عقایدی که داشت شغلهای متعددی عوض کرد. مثلا یه مدت در کارخانهای که پدرم در آن شاغل بود، کار میکرد که بهخاطر اینکه مدیریت حاضر نمیشد روزهای عاشورا و تاسوعا را تعطیل کند به مشکل برخوردند. برادرم میگفت باید این دو روز را تعطیل کنید تا کارگرها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما قبول نمیکردند. امثال این قضایا باعث میشد که کارش را تغییر دهد. خیلیها بعد از شهادتش گفتند ما فکر میکردیم شعار میدهد…
دوران خدمت را در پرندک تهران تکاور بود و بعضی وقتها با من صحبت میکرد و از سختیهای خدمت میگفت. من فکر میکردم آقا امام زمان(عج) میآیند و برادرم سرباز آقا میشود. من داداش حسین را نترس و شیر میدیدم، شاید همین اخلاقش باعث شد پا در این میدان بگذارد. برای اولین بار که به زیارت امام حسین(ع) رفتند عقایدش خیلی محکمتر شد و جرقه اولیه جهاد، در این سفر زده شد. و بعد از آن بینهایت عاشق بیبی رقیه(س) شد. و هر کدام از خواهران و برادران را هم به شیوه خودشون با این راه آشنا کرد.
شهید خندان
آدم خیلی پیگیری بود، همیشه تا انتها کار را پیش میبرد، و با توجه به ارادتی که به ائمه داشت برای شهادت دست به دامن تمام ائمه شد و دست از طلب برنداشت. روزی که برای آخرین بار به زیارت آقا امام رضا(ع) رفت، نمیدانم چه بر او گذشت و چقدر اصرار کرد که بعد از آن زیارت خیالش راحت بود که حاجتش را از امام رضا(ع) گرفته. و دقیقاً روز شهادت امام رضا(ع) هم شهید شد. او هر پنجشنبه بعدازظهر به بلوک ۳۰ مدافعان حرم بهشت رضا(ع) مشهد میرفت و زیارت عاشورا میخواند و الان هم در همان محل به خاک سپرده شده است.
بعد از شهادتش از او یک عکس خندان منتشر شد و بهخاطر همین شد شهید خندان ما مشهدیها. و چون درروز شهادت آقا علی بن موسیالرضا(ع) شهید شد، شده شهید امام رضایی.
آرامش حسین به همه ما منتقل شد
هر وقت قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را میبوسید و به او میگفت: از من راضی باش. مادرم نیز در جواب او میگفت: تو زن و بچهداری حسین، مواظب خودت باش. آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: از تو راضی هستم.
«مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده، روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و با هم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کمکم به ایشان خبر بدهیم. اگرچه به مادر چیزی نگفتیم؛ ولی او مدام دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاًً به همه ما منتقل شد.
از شهادتش خبر داده بود
داداش حسین بعد از برگشت به ایران میرود سر مزار شهید صدرزاده، شروع میکند با سوز و ناله با او صحبت کردن که برنامه رفتنش را درست کند که یک طلبه جوان از راه میرسد و شروع میکند به خواندن روضه حضرت رقیه. داداش حسین خیلیگریه میکند و در آخر شماره آن جوان را میگیرد و میگوید: من میروم سوریه و شهید میشوم. تو بیا و تلقینم را بخوان و نماز بخوان. جوان میگوید: من از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: خودم خبرت میکنم.
بعد از خداحافظی از جوان، میرود پای اتوبوس که برگردد مشهد، اما با او تماس میگیرند و میگویند خودت را برسان فرودگاه.
در بهشت رضا کنار مزار شهدا، آقای علیزاده مداح مدافعین حرم را میبیند و میگوید اگر شهید شدم بیا و برایم روضه بخوان. میگوید چقدر هزینه میکنی. و شهید میگوید شفاعت میکنم. میگوید از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: در یک مراسم داری مداحی میکنی، وسط مراسم برایت پیام میآید و تو گوشی را نگاه میکنی میبینی نیمی از صورت من خونی شده و پایین آن نوشته حسین جان شهادتت مبارک.
آقای علیزاده میگوید: مدتی بعد وسط مراسم یک شهید داشتم مداحی میکردم که صدای پیام گوشی تلفنم حواسم را برد سمت خودش، میکروفن را دادم دوستم و رفتم سراغ گوشی. دیدم نوشته حسینجان شهادتت مبارک…
حسین را از ما بپذیرید…
آخرین باری که میرفت، به مادر گفت: از نوحههایی که زمان شیر دادن، برایم میخواندی برایم بخوان، مادر نوحهها را خواند و گفت: راضیام به رضای خدا. این را گفت و حسین رفت. بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند، مادر خطاب به حضرت زینب(س) گفت: حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمهاطهار تقدیم شما میکنم.
حضرت آقا به طور ناگهانی در فروردینماه سال ۹۷ به منزل مادرمان تشریف آوردند که هنوز هم محل حضورشان در خانه را به همان شکل، با گذاشتن عکس حضرت آقا نگه داشتهایم.
بعد از بارها تلاش، بالاخره اعزام شد
حسین آقا اول برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون ثبتنام کرد؛ ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام میکند، بعد از چندین بار اقدام، موفق نشد برود؛ اما ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود به تلاشش ادامه داد. برای رفتن به سوریه به جز مشهد از طریق شهرهای قم، تهران و اصفهان هم اقدام کرد. بعضی وقتها همهچیز خوب پیش میرفت و حتی چندبار هم سوار خودروهای اعزام شده بود. اما هر بار بعد از چند لحظه با اعزامش مخالفت میکردند و حسین آقا مجبور میشد برگردد.
بالاخره یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، با ما مشورت کرد، ماشینش را فروخت و با هزینه شخصی خودش به لبنان رفت و اینبار از طریق حزبا… لبنان به سوریه اعزام شد. اگرچه حسین خودش را به سوریه رسانده بود؛ اما اینبارهم موفق به شرکت در عملیات دفاع از حرم نشد و داستان بازگشتش به ایران دوباره تکرار شد. بعد از زیارت به ایران برگشت و همچنان به توسلاتش به امام رضا(ع) ادامه داد. تا اینکه یک ماه بعد از بازگشتش از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد.
بوی شهادت گرفته بود
چند روز قبل از شهادت حسین آقا، زمزمههایی در بین همرزمان شهید محرابی پیچیده بود که حسین بوی شهادت میدهد و دقیقاًً در همان روزها حسین بهشدت بیقرار بود. آنطور که همررزمانش برای ما روایت کردهاند، روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند میخوانند؛ اما اسم حسین آقا در فهرست نبوده. حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود؛ اما فرمانده محور با حضور او در این عملیات مخالفت میکند. همسرم که اصرار را بیفایده میبیند به فرمانده محور میگوید: من بچه مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم امام رضا(ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم. فرمانده محور وقتی صحبتهای شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه شرکت در عملیات را میدهد. در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه مدافعان حرم میگوید: همه ما از مشهد آمدهایم. فردا شهادت امام رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده بودکه شهید محرابی به همرزمانش میگوید: آن کسی که میگویی شهید میشود، من هستم.
تقریبا همه همرزمان شهید به این موضوع اشاره کردند که مشخص بود حسین شهید میشود و به قول خودشون حسین سو بالا میزد.
هر موقع عملیاتی بود همه با شوخی به هم میگفتیم: نزدیک حسین نشیم که حسین سو بالا میزنه، یه وقت ترکشی به ما اصابت نکنه.
روز موعود
همرزم شهید تعریف میکرد: شهید محرابی فردای آن روز، روی پشتبام یکی از ساختمانها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشتسرم شنیدم. بهمحض اینکه برگشتم، حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده، اما خونریزی شدیدتر از این حرفها بود. درگیری بهشدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشیها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمهای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاًً به قلب ایشان خورده بود. در همان لحظه شهید شد…
خواب دختر شهید
زینب که دختر بزرگتر شهید محرابی درباره پدر شهیدش میگوید: قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا اینکه قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: امسال امام رضا(ع) حاجت پدرت را میدهد.
آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است.
از شهدا بت نسازیم
بهنظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آنها به نیکی یاد کنند. بهنظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهلبیت(ع) به چه شکل باعث میشود یک نفر از زندگی و خوشیهای دنیاییاش بگذرد. زینب ادامه میدهد: از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما میتوانند به جایگاه شهدا برسند.
چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلمها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حال و روز خوشی ندارم در جمع به من گفت: پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد. من در جوابش گفتم: نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبختترین دختر روی زمین هستم.
البته بسیاری دیگر از معلمهایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی میکردند که من از همه آنها تشکر میکنم.
به هر حال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد میکند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاد دارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند؛ ولی بعضیها اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقتها سؤالهایی از من میپرسند یا مواضع تندی در برابر شهادت پدرم میگیرند. من اوایل به شدت از این رفتارها ناراحت میشدم؛ ولی حالا سعی میکنم با روی باز، با آنها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برایشان توضیح دهم.
آخرین دیدار
فاطمه دختر دوم شهید محرابی نیز در رابطه با پدرش میگوید: یادم میآید آخرین روزی که پدرم را دیدم، یککاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. پدرم بهمحض اینکه کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت: آش درست کردین؟ بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: پسر خوبی باش…. خب. یار امام زمان(عج) بشی…. خب. بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون اینکه برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد.
خاطره یکی از فرماندهان فاطمیون از شهید محرابی؛ منتظر بود بگویم بمان!
وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بیبی افتاد بیاختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچ وقت فراموش نمیکنم، اولینبار که به زیارت بیبی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل از دست داده!!!
نیمه شب گهگاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب میدیدم و اشکهایی که پایان نداشت.
کافی بود فقط بگویی رقیه، تا مثل شنیدن روضه ظهر عاشورا اشک بریزد.
سه چهار روز مهمان ما بود، وقتی به اجبار من به سمت ایران برمیگشت هر دو در فرودگاه دمشقاشک میریختیم. هر چند قدم که میرفت پشتسرش را نگاه میکرد و منتظر بود بگویم بمان؛ اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطراتاشک بدرقهاش میکردم شاید تمام ترسم از این بود که اطمینان داشتم شهید میشود و جرأت رویارویی با خانوادهاش را نداشتم، آخر ما غیررسمی کار میکردیم و اگر در مجموعه ما شهید میشد هیچکس جوابگوی خانوادهاش نبود. دلم به حال همسر و فرزندانش میسوخت آنها از هم برای عشق اهلبیت گذشته بودند؛ اما من هرگز نمیتوانستم خرابی این لانه عشق را به چشم ببینم…
با حاج… هماهنگ کردم تا در فرودگاه تهران به دنبالش برود. یک راست طلب زیارت بهشت زهرا کرده بود و بعد با هماهنگی من برای ثبتنام در مجموعه فاتحین راهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله شدند؛ اما آنجا هم نتیجه رضایتبخشی نگرفته بود. به کهنز شهریار رفت…
نمیدانم با مصطفی صدرزاده و سجاد عفتی و محمد اژند چه گفت؛ اما هرچه گفت از ته دل بود و پایش به مشهد نرسیده امکان اعزامش توسط لشکر پر افتخار فاطمیون مهیا شد و در غالب نیروی افغانستانی خود را به جبهه رساند. وقتی خبر داد که بالاخره رسیدم، هم خوشحال بودم و هم مضطرب. دائم چهره دختر کوچکش و آن اشکها جلو چشمم رژه میرفت. یاد رقیه امام حسین(ع) افتادم و به خدا سپردمش.
بعد از نزدیک دو ماه دوباره پیام داد و چند تا عکس برایم فرستاد؛ خندههای از ته دل، بر صورتش نمایان بود، گویی به آنچه طلب کرده بود نزدیک شده بود. از او خواستم به مرخصی بیاید و اندکی در کنار خانوادهاش باشد، قبول نمیکرد و میگفت انشاءالله به زودی…
او به زودی آمد؛ اما با قلبی که فدای اربابش کرده بود. قلبی که حب اهلبیت(ع) و داغ دختر ۳ ساله حسین آتشش زده بود و سالها این سوختن را تحمل کرد تا وعده الهی محقق شد و همنشین اهلبیت(ع) در بهشت برین گردید.
*سید محمد مشکوهًْالممالک
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عاشق است دیگر… دل از کف داده و بدون معشوق نمیتواند زندگی کند، دیگر نه محبت زن و فرزند او را از رفتن باز میدارد، نه نگاههای نگران مادر و التماسهای خواهر. او به عشقی بالاتر دست یافته و همچون پرندهای خونینبال خود را به هر کنج قفس میزند تا راهی به سوی آسمان بیابد.
راهی به سوی معشوق یگانه هستی. و میداند که این راه از شام میگذرد. چه اینکه مقصد همان شام است. و شام هنوز هم شام بلاست، و او مرد میدان بلا. غیور است و میرود تا از ناموس حسین دفاع کند. میرود تا غیرت عباسگونهاش مرحمی باشد بر زخمهای سهساله حسین. میرود تا بگوید هنوز هم هستند مردانی که «بابی انتم و امیو نفسی و اهلی و مالی» را به عمل و با تمام جان و روحشان به منصه ظهور بگذارند.
هم نام مولایش حسین است و خود سرسپرده راه حسین علیهالسلام، شهید حسین محرابی را میگویم، همان که زمین و زمان را بر هم زد تا راهی میدان دفاع از حریم عصمت و طهارت شود.
و حال، آرام محرابی، خواهر شهید که دو سال از او بزرگتر بوده و تمام دوران کودکیاش را به یاد دارد از روحیات برادر شهیدش میگوید…
سید حسین!
برادرم در ۳۰ شهریور سال ۵۶ به دنیا آمد، بعد از بارها تلاش، سرانجام در عید غدیر سال ۹۵ به سوریه اعزام شد و پس از دو بار اعزام، در روز دهم آذر ۹۵ به شهادت رسید. از او سه فرزند؛ دو دختر و یک پسر برایمان به یادگار مانده است.
ما در منطقه پیروزی مشهد ساکن هستیم و شهید هم در اینجا زندگی کرد و بزرگ شد. او در دوران دفاع مقدس سن زیادی نداشت و نمیتوانست به جبهه برود؛ اما همیشه دم از شهادت میزد و میگفت دوست ندارم در شناسنامهام بنویسند فوت، دوست دارم بنویسند شهید.
مادر ما سیده هستند و برای همین هم داداش حسین همیشه میگفت: ما هم سید هستیم. و این را خیلی دوست داشت، به همین خاطر نام جهادی خودش را سید حسین گذاشته بود.
عاشق بیبی رقیه شد
او بهخاطر عقایدی که داشت شغلهای متعددی عوض کرد. مثلا یه مدت در کارخانهای که پدرم در آن شاغل بود، کار میکرد که بهخاطر اینکه مدیریت حاضر نمیشد روزهای عاشورا و تاسوعا را تعطیل کند به مشکل برخوردند. برادرم میگفت باید این دو روز را تعطیل کنید تا کارگرها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما قبول نمیکردند. امثال این قضایا باعث میشد که کارش را تغییر دهد. خیلیها بعد از شهادتش گفتند ما فکر میکردیم شعار میدهد…
دوران خدمت را در پرندک تهران تکاور بود و بعضی وقتها با من صحبت میکرد و از سختیهای خدمت میگفت. من فکر میکردم آقا امام زمان(عج) میآیند و برادرم سرباز آقا میشود. من داداش حسین را نترس و شیر میدیدم، شاید همین اخلاقش باعث شد پا در این میدان بگذارد. برای اولین بار که به زیارت امام حسین(ع) رفتند عقایدش خیلی محکمتر شد و جرقه اولیه جهاد، در این سفر زده شد. و بعد از آن بینهایت عاشق بیبی رقیه(س) شد. و هر کدام از خواهران و برادران را هم به شیوه خودشون با این راه آشنا کرد.
شهید خندان
آدم خیلی پیگیری بود، همیشه تا انتها کار را پیش میبرد، و با توجه به ارادتی که به ائمه داشت برای شهادت دست به دامن تمام ائمه شد و دست از طلب برنداشت. روزی که برای آخرین بار به زیارت آقا امام رضا(ع) رفت، نمیدانم چه بر او گذشت و چقدر اصرار کرد که بعد از آن زیارت خیالش راحت بود که حاجتش را از امام رضا(ع) گرفته. و دقیقاً روز شهادت امام رضا(ع) هم شهید شد. او هر پنجشنبه بعدازظهر به بلوک ۳۰ مدافعان حرم بهشت رضا(ع) مشهد میرفت و زیارت عاشورا میخواند و الان هم در همان محل به خاک سپرده شده است.
بعد از شهادتش از او یک عکس خندان منتشر شد و بهخاطر همین شد شهید خندان ما مشهدیها. و چون درروز شهادت آقا علی بن موسیالرضا(ع) شهید شد، شده شهید امام رضایی.
آرامش حسین به همه ما منتقل شد
هر وقت قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را میبوسید و به او میگفت: از من راضی باش. مادرم نیز در جواب او میگفت: تو زن و بچهداری حسین، مواظب خودت باش. آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: از تو راضی هستم.
«مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده، روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و با هم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کمکم به ایشان خبر بدهیم. اگرچه به مادر چیزی نگفتیم؛ ولی او مدام دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاًً به همه ما منتقل شد.
از شهادتش خبر داده بود
داداش حسین بعد از برگشت به ایران میرود سر مزار شهید صدرزاده، شروع میکند با سوز و ناله با او صحبت کردن که برنامه رفتنش را درست کند که یک طلبه جوان از راه میرسد و شروع میکند به خواندن روضه حضرت رقیه. داداش حسین خیلیگریه میکند و در آخر شماره آن جوان را میگیرد و میگوید: من میروم سوریه و شهید میشوم. تو بیا و تلقینم را بخوان و نماز بخوان. جوان میگوید: من از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: خودم خبرت میکنم.
بعد از خداحافظی از جوان، میرود پای اتوبوس که برگردد مشهد، اما با او تماس میگیرند و میگویند خودت را برسان فرودگاه.
در بهشت رضا کنار مزار شهدا، آقای علیزاده مداح مدافعین حرم را میبیند و میگوید اگر شهید شدم بیا و برایم روضه بخوان. میگوید چقدر هزینه میکنی. و شهید میگوید شفاعت میکنم. میگوید از کجا بفهمم شهید شدی؟ میگوید: در یک مراسم داری مداحی میکنی، وسط مراسم برایت پیام میآید و تو گوشی را نگاه میکنی میبینی نیمی از صورت من خونی شده و پایین آن نوشته حسین جان شهادتت مبارک.
آقای علیزاده میگوید: مدتی بعد وسط مراسم یک شهید داشتم مداحی میکردم که صدای پیام گوشی تلفنم حواسم را برد سمت خودش، میکروفن را دادم دوستم و رفتم سراغ گوشی. دیدم نوشته حسینجان شهادتت مبارک…
حسین را از ما بپذیرید…
آخرین باری که میرفت، به مادر گفت: از نوحههایی که زمان شیر دادن، برایم میخواندی برایم بخوان، مادر نوحهها را خواند و گفت: راضیام به رضای خدا. این را گفت و حسین رفت. بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند، مادر خطاب به حضرت زینب(س) گفت: حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمهاطهار تقدیم شما میکنم.
حضرت آقا به طور ناگهانی در فروردینماه سال ۹۷ به منزل مادرمان تشریف آوردند که هنوز هم محل حضورشان در خانه را به همان شکل، با گذاشتن عکس حضرت آقا نگه داشتهایم.
بعد از بارها تلاش، بالاخره اعزام شد
حسین آقا اول برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون ثبتنام کرد؛ ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام میکند، بعد از چندین بار اقدام، موفق نشد برود؛ اما ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود به تلاشش ادامه داد. برای رفتن به سوریه به جز مشهد از طریق شهرهای قم، تهران و اصفهان هم اقدام کرد. بعضی وقتها همهچیز خوب پیش میرفت و حتی چندبار هم سوار خودروهای اعزام شده بود. اما هر بار بعد از چند لحظه با اعزامش مخالفت میکردند و حسین آقا مجبور میشد برگردد.
بالاخره یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، با ما مشورت کرد، ماشینش را فروخت و با هزینه شخصی خودش به لبنان رفت و اینبار از طریق حزبا… لبنان به سوریه اعزام شد. اگرچه حسین خودش را به سوریه رسانده بود؛ اما اینبارهم موفق به شرکت در عملیات دفاع از حرم نشد و داستان بازگشتش به ایران دوباره تکرار شد. بعد از زیارت به ایران برگشت و همچنان به توسلاتش به امام رضا(ع) ادامه داد. تا اینکه یک ماه بعد از بازگشتش از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد.
بوی شهادت گرفته بود
چند روز قبل از شهادت حسین آقا، زمزمههایی در بین همرزمان شهید محرابی پیچیده بود که حسین بوی شهادت میدهد و دقیقاًً در همان روزها حسین بهشدت بیقرار بود. آنطور که همررزمانش برای ما روایت کردهاند، روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند میخوانند؛ اما اسم حسین آقا در فهرست نبوده. حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود؛ اما فرمانده محور با حضور او در این عملیات مخالفت میکند. همسرم که اصرار را بیفایده میبیند به فرمانده محور میگوید: من بچه مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم امام رضا(ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم. فرمانده محور وقتی صحبتهای شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه شرکت در عملیات را میدهد. در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه مدافعان حرم میگوید: همه ما از مشهد آمدهایم. فردا شهادت امام رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده بودکه شهید محرابی به همرزمانش میگوید: آن کسی که میگویی شهید میشود، من هستم.
تقریبا همه همرزمان شهید به این موضوع اشاره کردند که مشخص بود حسین شهید میشود و به قول خودشون حسین سو بالا میزد.
هر موقع عملیاتی بود همه با شوخی به هم میگفتیم: نزدیک حسین نشیم که حسین سو بالا میزنه، یه وقت ترکشی به ما اصابت نکنه.
روز موعود
همرزم شهید تعریف میکرد: شهید محرابی فردای آن روز، روی پشتبام یکی از ساختمانها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشتسرم شنیدم. بهمحض اینکه برگشتم، حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده، اما خونریزی شدیدتر از این حرفها بود. درگیری بهشدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشیها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمهای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاًً به قلب ایشان خورده بود. در همان لحظه شهید شد…
خواب دختر شهید
زینب که دختر بزرگتر شهید محرابی درباره پدر شهیدش میگوید: قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا اینکه قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: امسال امام رضا(ع) حاجت پدرت را میدهد.
آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است.
از شهدا بت نسازیم
بهنظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آنها به نیکی یاد کنند. بهنظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهلبیت(ع) به چه شکل باعث میشود یک نفر از زندگی و خوشیهای دنیاییاش بگذرد. زینب ادامه میدهد: از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما میتوانند به جایگاه شهدا برسند.
چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلمها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حال و روز خوشی ندارم در جمع به من گفت: پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد. من در جوابش گفتم: نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبختترین دختر روی زمین هستم.
البته بسیاری دیگر از معلمهایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی میکردند که من از همه آنها تشکر میکنم.
به هر حال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد میکند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاد دارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند؛ ولی بعضیها اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقتها سؤالهایی از من میپرسند یا مواضع تندی در برابر شهادت پدرم میگیرند. من اوایل به شدت از این رفتارها ناراحت میشدم؛ ولی حالا سعی میکنم با روی باز، با آنها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برایشان توضیح دهم.
آخرین دیدار
فاطمه دختر دوم شهید محرابی نیز در رابطه با پدرش میگوید: یادم میآید آخرین روزی که پدرم را دیدم، یککاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. پدرم بهمحض اینکه کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت: آش درست کردین؟ بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: پسر خوبی باش…. خب. یار امام زمان(عج) بشی…. خب. بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون اینکه برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد.
خاطره یکی از فرماندهان فاطمیون از شهید محرابی؛ منتظر بود بگویم بمان!
وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بیبی افتاد بیاختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچ وقت فراموش نمیکنم، اولینبار که به زیارت بیبی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل از دست داده!!!
نیمه شب گهگاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب میدیدم و اشکهایی که پایان نداشت.
کافی بود فقط بگویی رقیه، تا مثل شنیدن روضه ظهر عاشورا اشک بریزد.
سه چهار روز مهمان ما بود، وقتی به اجبار من به سمت ایران برمیگشت هر دو در فرودگاه دمشقاشک میریختیم. هر چند قدم که میرفت پشتسرش را نگاه میکرد و منتظر بود بگویم بمان؛ اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطراتاشک بدرقهاش میکردم شاید تمام ترسم از این بود که اطمینان داشتم شهید میشود و جرأت رویارویی با خانوادهاش را نداشتم، آخر ما غیررسمی کار میکردیم و اگر در مجموعه ما شهید میشد هیچکس جوابگوی خانوادهاش نبود. دلم به حال همسر و فرزندانش میسوخت آنها از هم برای عشق اهلبیت گذشته بودند؛ اما من هرگز نمیتوانستم خرابی این لانه عشق را به چشم ببینم…
با حاج… هماهنگ کردم تا در فرودگاه تهران به دنبالش برود. یک راست طلب زیارت بهشت زهرا کرده بود و بعد با هماهنگی من برای ثبتنام در مجموعه فاتحین راهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله شدند؛ اما آنجا هم نتیجه رضایتبخشی نگرفته بود. به کهنز شهریار رفت…
نمیدانم با مصطفی صدرزاده و سجاد عفتی و محمد اژند چه گفت؛ اما هرچه گفت از ته دل بود و پایش به مشهد نرسیده امکان اعزامش توسط لشکر پر افتخار فاطمیون مهیا شد و در غالب نیروی افغانستانی خود را به جبهه رساند. وقتی خبر داد که بالاخره رسیدم، هم خوشحال بودم و هم مضطرب. دائم چهره دختر کوچکش و آن اشکها جلو چشمم رژه میرفت. یاد رقیه امام حسین(ع) افتادم و به خدا سپردمش.
بعد از نزدیک دو ماه دوباره پیام داد و چند تا عکس برایم فرستاد؛ خندههای از ته دل، بر صورتش نمایان بود، گویی به آنچه طلب کرده بود نزدیک شده بود. از او خواستم به مرخصی بیاید و اندکی در کنار خانوادهاش باشد، قبول نمیکرد و میگفت انشاءالله به زودی…
او به زودی آمد؛ اما با قلبی که فدای اربابش کرده بود. قلبی که حب اهلبیت(ع) و داغ دختر ۳ ساله حسین آتشش زده بود و سالها این سوختن را تحمل کرد تا وعده الهی محقق شد و همنشین اهلبیت(ع) در بهشت برین گردید.