تشییع شهید مدافع حرم

جزئیات تشییع پیکر شهید مدافع حرم سعید آبیار

جزئیات تشییع پیکر شهید مدافع حرم سعید آبیار



سرپرست بنیاد شهید و امور ایثارگران البرز گفت: پیکر شهید مدافع حرم «سعید آبیار» روز پنح شنبه ۱۷ خرداد در کرج تشییع می شود.

به گزارش مجاهدت از مشرق، امیرحسین دانش کهن با گرامی داشت یاد و خاطر شهدا علی الخصوص شهید آبیار، گفت: پیکر این شهید والامقام روز پنج شنبه ۱۷ خردادماه از ساعت ۰۸:۳۰ از میدان شهدا به سمت امام زاده حسن (ع) تشییع و پس از اقامه نماز به شهر ری منتقل و در جوار حرم مطهر شاه عبدالعظیم الحسنی (ع) خاکسپاری می‌شود.

وی افزود: مراسم وداع با این شهید والامقام نیز چهارشنبه ۱۶ خردادماه همزمان با نماز مغرب و عشاء در مسجد چهارده معصوم (ع) واقع در ۳۵۰ متری بنیاد برگزار می‌گردد.

سرپرست اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز در خاتمه ضمن دعوت از مردم شهید پرور استان البرز برای مراسم تشییع این شهید والامقام تاکید کرد: شهدا برای ارزشهای نظام اسلامی با ایثار و فداکاری جان خود را هدیه دادند، تکریم این عزیزان کوچک‌ترین وظیفه ما در راستای قدردانی از این کبوتران خونین بال است، ستاره‌هایی که نامشان در تاریخ جاودانه شد، امید است با حضور حماسی و کم‌نظیر در استقبال، وداع و تشییع پیکر مطهر و آسمانی شهید مدافع حرم «سعید آبیار» قدردان فداکاری‌ها و رشادت‌های این شهید والامقام باشیم.

گفتنی است؛ شهید مدافع حرم سعید آبیار متولد دوم شهریورماه سال ۱۳۵۱ است که سیزدهم خردادماه امسال در سوریه در حمله جنگنده‌های رژیم صهیونیستی در حلب به شهادت رسید.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

جزئیات تشییع پیکر شهید مدافع حرم سعید آبیار بیشتر بخوانید »

تصاویر/ تشییع شهید مدافع حرم زینبیون در قم

تصاویر/ تشییع شهید مدافع حرم زینبیون در قم


این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تصاویر/ تشییع شهید مدافع حرم زینبیون در قم بیشتر بخوانید »

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس



آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ می‌گفتم چرا؟ می‌گفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر.

گروه جهاد و مقاومت مشرق شهید محمدباقر مهردادی از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون و اولین شهید این لشکر در خمینی‌شهر است که خانواده‌اش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر سید ابراهیم و بروبچه‌های یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش انجام دادیم که متن کاملش را در سه قسمت تقدیمتان می‌کنیم.

**: عرض سلام و ادب خدمت همسر شهید بزرگوار شهید محمدباقر مهردادی، خوشحالیم که عنایت شهید بزرگوار نصیبمان شده که امروز در خدمت شما باشیم. اگر می‌شود شما خودتان را معرفی کنید.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

دختر شهید: اسم من مرضیه است، کلاس پنجم هستم. به خاطر اینکه ما افغانستان بودیم تا آن زمان، وقتی آمدیم گفتند باید دَرسَت را از اول شروع کنی، پایه اولت محکم شود و ادامه بدهی تا آخر. ۱۵ سالَم است.

**: شما هم خودتان را برایمان معرفی می‌کنید؟

دختر شهید: سکینه هستم؛ کلاس پنجم.

همسر شهید: اسم کوچکم حکیمه و فامیلی‌ام میردادی است. فامیلی خود شهید هم مهردادی است؛ ما دخترعمو پسرعمو هستیم؛ چون آن موقع که می خواستیم بیاییم ایران نتوانستیم بگوییم به واسطه این که شهید شده، برای پرونده‌مان، چون پرونده‌مان باید کامل باشد، چون همه کارهایش پنهانی بود؛ چون ما که رفتیم دنبال پاسپورت ایران، گفت برای چی می روید ایران؟ گفتم زیارتی می رویم. گفت بچه ها را چرا می بری زیارت؟ خب همه کارش پنهانی بود، آنجا اشتباه شد. فامیل شهید مهردادی است، ما و بچه ها میردادی شدیم. حالا مدرک های ما همه چیز میردادی است، باید مهردادی می بودیم.

**: آنجا که داشتید می آمدیم اطلاعاتتان را غلط ثبت کردند؟

همسر شهید: نمی توانستیم آنجا راستش را بگوییم؛ شرایط سخت بود. فهمیدیم آنجا اشتباه شده، پاسپورت ها را که به ما داد، این طرف که آمدیم، هر چند سواد هم نداشتیم، گفتم گمانم اطلاعات ما اشتباه شده، داداش بزرگم گفت اشتباه و درست را چه می خواهی در این شرایط؟ گفتم خب چه کار کنم؟ گفت هیچی، برویم.

**: همان زمان که از افغانستان می خواستید بیایید؟

همسر شهید: بله.

**: خیلی از این اتفاق ها افتاده، تاریخ تولد ها قاطی شده و…

همسر شهید: نه، بحث خانواده شهید مهردادی بحث امنیتی بود، چون اولین شهید مدافع حرم فاطمیون از خمین‌شهر هم بودند. بعد هم که شهید شد دختر بزرگم مرضیه هشت ساله بود، این سکینه ۵ ساله بود، زینب ۴ ساله؛ پشت سر هم هستند دیگه؛ بچه هام با فاصله یک ساله بودند.

**: بچه‌ها کدام مدرسه می روند؟

همسر شهید: مدرسه شاهدِ شجاعی. زینبم چون کوچک بود به خاطر این یادش نیست بابا چه رقمی بود، کجا شد، چه کار کرد. این بنده خدا شش ماه اینجا کار کرد و بعد رفته سوریه. از اصفهان هم اعزام شده. سه ماه رفت، همین اعزام اولش بود، بعد از سه ماه شهید شد؛ همین امروز نه فردایش ما خبر شدیم. شهید شد ما با بچه هایم آنجا ماندیم؛ پدر و مادرش پاسپورت گرفتند؛ دیگر شرایط افغانستان را که می دانید چون ما بچه افغانستانیم. پدر و مادرش پاسپورت و ویزا گرفتند و آمدند. آنها که هیچی نداشتند، کارگرمان همین شهید بود، نان آورمان همین شهید بود؛‌ کار می کرد دیگر. شنیدیم که شهید شده؛ گفتند هیچ کس نمی تواند برود فقط پدر و مادرش. همین دو تا بعد از چهار ماه آمدند. پیکر شهید چهار ماه در سردخانه ماند؛ بعد از چهار ماه آمدند و پیکر را دفن کرد. دیگر خاطرات اصلا نداریم. تاریخ شهادتش را هم ما نداشتیم. آمدیم و روی سنگ قبرش دیدیم؛ تاریخ پرونده‌اش را نداریم، هیچی نداریم، در سپاه هیچی نداریم.

ما چندین بار گفتیم، زیاد دویدیم که تاریخ شهادت و شماره پرونده را به ما بدهند. چون من چهار بچه دارم و مسئولیت دارم؛ دیگر کسی صدای ما را نمی شنود. زیاد هم که بگویی بد است؛ خوب این بچه‌هایم درست نمی دانند تاریخ شهادت و شماره پرونده پدرشان را. آن وقت ها یک پسرعمو داشتیم اسم کوچکش عبدالعلی است با فامیل رضایی؛ او مهردادی است؛ فامیلش اشتباه است؛ او دنبال کارهایش بود؛ از طرف عمویم وکیل بود؛ دار و ندار شهید پیش او بود؛ وقتی یک ذره رابطه اش قطع شد دیگر ما از شهید هیچی نداریم، فقط این قاب عکس او را داریم.

**: شما در تشیع جنازه شهید بودید؟

همسر شهید: نه؛ نه ما بودیم نه بچه ها؛ فقط پدر و مادرش بودند.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

**: پدر و مادرش از افغانستان آمدند یا در ایران بودند؟

همسر شهید: از افغانستان آمدند. فقط آمدند بنده خدا را دفن کردند و برگشتند به افغانستان. بعد از یک سال ما آمدیم ایران. چون آنجا ما کسی را نداشتیم، مجبور بودیم؛ بنده خدا شهیدمان هم نه داداشی داشت و نه کسی؛ فقط  یک پدر و مادر پیر دارد. آمدیم ایران به خاطر این بچه‌ها.

**: شهید مهردادی برادر نداشتند؟

همسر شهید: هیچی.

**: خواهر چطور؟

همسر شهید: خواهر دارد؛ یکیش پارسال عروسی کرد؛ این تک پسر است. شهید هم که شد؛ اولین شهید مدافع حرم ایشان بود؛ کسی نبود پیش از او.

دیگه بنده‌های خدا بچه هایم هیچ چیزی یادشان نیست که بگویند. ولی خیلی آدم خوبی بود؛ خیلی خوب بود، خیلی. کارگر افغانستان که بود، کار داشت دیگر؛ به دنبال کار که می‌آمد در اول وقت نماز می خواند؛ می گفت بدون نماز، کار اصلا برکت ندارد؛ کار خوب نیست. شب ها که می‌آمد، شب‌های چهارشنبه دعای توسل می خواند. زیارت عاشورا، هر روز و هر شب در جیبش بود؛ می گفت این مگر سنگین است؟ بگذار در جیبم باشد.. بنده خدا آدم خیلی خوبی بود. از خوبی‌اش دیگر هیچ حرف نداشت؛ برای پدر و مادرش یک حرف بلند نگفت؛ وگرنه خیلی فشار هم بود، یک کارگر ساده بود ولی هیچی نگفت. یک نفر از دست شهید شکایت نکرد که بگوید شهید بد بود. خدا شهادت را نصیبش کرده؛ خدا اینقدر لایقش دیده.

**: به شما هم لیاقت دادند همسر شهید باشید، بچه های شهید باشید.

همسر شهید: آن موقع خاکسپاری که ما نتوانستیم بیاییم، و الا ما خیلی آرزو داشتیم که مثلا در زندگی در کنار او باشیم که اینطور شد؛ آرزو داشتیم شهید که شد یکبار رویش را ببینیم اما ندیدیم.

**: پیکر را در سردخانه نگه داشته بودند؟

همسر شهید: بله، چهار ماه آنجا بود تا پدر و مادرش بیایند.

**: من یادم است انگار سال ۹۵ بود که بعد از سیزده به در، رفتیم تشییع پیکرشان؛ اگر چهار ماه قبلش باشد،‌ شهادتشان می افتد در دی ماه یا آذرماه سال ۱۳۹۴.

دختر شهید: روی سنگ قبرش نوشته است: ۱۳۹۴/۹/۲

**: پس همان آذرماه بوده. ولی خاکسپاری‌شان در فروردین ماه بوده.

همسر شهید: در محوطه امامزاده سید محمد دفن کردند. بنده خدا آدم خوبی بود؛ آدم باایمانی بود؛ هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. چشم بد نداشت. اینها اصلا در شأنش نبود؛ خدا بیامرزدش؛ روح همه شهدا شاد باشد. در همین راهی که رفتند، بنده‌های خدا خوب راهی را انتخاب کردند. علی اصغر هم که پسر شهید است قرار است راه بابایش را برود، یک پسر خوب بشود، این یک سالش بود؛ یک ساله بود که تازه پدرش شهید شد.

**: شما اسمتان چیست؟

دختر شهید: زینب مهردادی.

پسر شهید: من هم علی مهردادی هستم.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس
با این که همسر و فرزندان شهید در مراسم تشییع نبودند اما حضور مردم خمینی‌شهر در این مراسم چشمگیر بود

**: چند سالت است؟ کلاس چندم هستی؟

دختر شهید: ده سالَم است؛ کلاس چهارم هستم.

**: هر سه با هم به یک مدرسه می روید؟

دختر شهید: بله.

**: خودتان متولد چه سالی هستید؟ کجای افغانستان؟

همسر شهید: افغانستان که ما تقویم نداشتیم، تاریخ تولدمان که دقیق مشخص نبود، اما من ۳۵ سالَم است، اسم کوچکم حکیمه، فامیلی‌ام میردادی است، گفتم که باید مهردادی می بود و علتش را گفتم.

**: تولدتان در کجا بود؟

همسر شهید: قزنی، سمت قره باغ می شود.

**: پدر و مادرتان هم اصالتا مال قزنی هستند؟

همسر شهید: بله.

**: شما این مدت در قزنی زندگی می کردید؟

همسر شهید: بله نزدیک قزنی بودیم.

**: پدرتان را هم معرفی می کنید؟

همسر شهید: اسم پدرم گل‌محمد است.

**: شغلشان چه بود؟

همسر شهید: بنده خدا غریب‌حال بود دیگر؛ شغلش خیلی زیاد نبود؛ مثلا که بگویی درس‌خوان بود، آدم غریب حال بود، آدم کارگر بود.

**: مادرتان چطور؟

همسر شهید: مادرم خانه دار بود؛ اسمش فاطمه است.

**: پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟

همسر شهید: پدرم نه ولی مادرم در قید حیات است.

**: شما در همان قزنی بزرگ شدید؟

همسر شهید: بله.

**: خواهر برادر هم دارید؟

همسر شهید: ۵ تا برادر دارم؛ خواهر ندارم.

**: به ترتیب از بزرگ به کوچک اسم‌هایشان را می گویید؟

همسر شهید: غلام سرور، غلام رسول، محمدجواد، عصمت الله و عبدالحلیم.

**: شما فرزند چندم خانواده هستید؟

همسر شهید: فرزند چهارم؛ تک دختر هستم.

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس

**: در مورد شهید اطلاعاتی دارید به ما بدهید؟ متولد کجا هستند؟

همسر شهید: همان متولد قزنی می شوند؛ چون ما هم سمت قزنی بودیم.

**: با هم فامیل بودید؟

همسر شهید: دخترعمو پسرعمو بودیم.

**: اطلاعات دیگری به ما بدهید؛ شغلشان چی بوده؟

همسر شهید: شغلش راننده بود.

**: در قزنی؟

همسر شهید: همان دور و برها کار می‌کردند.

**: تحصیلاتشان چی بود؟ درس خوانده بودند آنجا؟

همسر شهید: تا کلاس پنجم درس خوانده بود.

**: در خود قزنی خوانده بودند؟

همسر شهید: بله.

**: رانندگی می‌کردند؟

همسر شهید: بله.

**: چطور قسمت شد با شهید بزرگوار ازدواج کردید؟

همسر شهید: بالاخره قسمت بود دیگر.

**: نحوه آشنایی‌تان چطوری بود؟

همسر شهید: آشنایی هیچی؛ افغانستان آشنایی ندارد دیگر؛ پسر در ایران بود، دختر در افغانستان، خب ازدواج می کرد، اینطور نبود که یک ماه دو ماه بروند دور و بر راه بروند و انتخاب کنند، نه؛ از فامیل بود؛ دخترعمو پسرعمو بودیم.

**: یعنی پدر و مادرشان انتخاب کردند؟

همسر شهید: بله، خودش که ایران بود. می شناختیم، با هم می رفتیم و می آمدیم؛ اعضای یک خانواده بودیم؛ فامیل بودیم؛ خواهر شهید، زن داداشِ من است. زن داداش بزرگم است.

**: موقعی که شما را انتخاب کرده بودند، شهید در ایران بود؟

همسر شهید: بله.

**: چقدر در عقد ماندید؟

همسر شهید: تقریبا سه سال در عقد بودیم.

**: کی رفتند به ایران؟ از افغانستان کِی آمده بودند به ایران؟ قاچاق آمده بودند؟ برای چی آمدند ایران؟

همسر شهید: نه، قانونی آمدند. برای کار آمدند دیگر.

**: چند ساله بودند؟

همسر شهید: به نظرم ۲۶ ساله بود که آمد ایران.

**: چند ساله بودند که با شما ازدواج کردند؟

همسر شهید: نمی‌دانم؛ چون تک پسر بوده، بابا مامانش خیلی حواسش بوده به پسرش؛ ما اصلا نتوانستیم مدارک را بیاوریم؛ هیچی نتوانستم، بچه‌دار بودم، مردی با ما نبود. آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ می‌گفتم چرا؟ می‌گفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر. شوخی می کرد.

**: یعنی آن موقعی که می خواستند بروند سوریه؟

همسر شهید: نه، آن موقع که به ایران آمدند و می خواست بیاید ایران.

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

راننده‌ افغان در سوریه چه می‌کرد؟! + عکس بیشتر بخوانید »

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس



شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهی‌ها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند. یک دستش نبود و سرش هم نبود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق شهید سردار امیری هم از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون است که خانواده‌اش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر ابو ابراهیم، خواهر فاطمه بیاتی و بروبچه‌های یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش ترتیب دادیم.

**: شهادتشان را چطور بهتان خبر دادند؟

همسر شهید: من که رفتم افغانستان خانه و اینها گرفته بودم؛‌ بعد بابایشان آمده بودند به کابل و من را دعوت کردند در مهمانی؛ البته همین طوری مهمانی رفتیم خانه بابایشان در مزارشریف. آنجا از ایران به باباش خبر دادند. من هم همانجا خبر شدم. به باباش زنگ زده بودند که سردار شهید شده؛ همانجا باباش بهم خبر داد که سردار شهید شد!

**: چند وقت بعد از این که برگشتید افغانستان این خبر را به شما دادند؟

همسر شهید: من که رفتم، یک و نیم ماه بعدش خبر شدیم.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: بهتان گفتند نحوه شهادتش چطور بوده؟

همسر شهید: نه آنطوری نگفتند، فقط گفتند سردار شهید شده.

**: چه حسی داشتید؟

همسر شهید: حالم بد شد، اصلا نمی دانستم کجا هستم، اصلا یک طوری شده بودم… باباش گفت سردار شهید شده من اصلا کلا نمی دانم دیگر کجا بودم و چه رقمی شدم، خیلی حالم بد شد.

**: آن لحظه وقتی این خبر را به شما دادند، اولین چیزی که به ذهنتان آمد چه بود؟

همسر شهید: من که رفته بودم خانه بابایش در مزارشریف، در همان اتاقی که تازه عروسی کرده بودم، نشسته بودم. آن اتاقم بود و حس می کردم همه جا سردار هست. تازه شهید شده بودند و فکر میکردم همه جای اتاق سردار هست. نمی دانم چرا این رقمی بود. چند وقت بعدش سردار شهید شد.

**: بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدید اولین نگرانی‌تان چه بود؟

همسر شهید: اولین نگرانی‌ام این بود که با دو تا بچه چه کار باید بکنم؟ بچه هایم هم کوچک بودند، نمی دانستم چه کار باید بکنم. خیلی نگرانی‌ام از این بود. من و دو تا بچه، هیچ کسی را هم ندارم؛ باید چه کار کنم؟!

**: بچه هایتان چند ساله بودند؟

همسر شهید: دخترم یک سال و سه ماهش بود؛ علی ۵ سالش بود.

**: واکنش‌شان چطور بود؟

همسر شهید: علی که چیز زیادی متوجه نبود. نرگس هم همین طور. ولی خودم… یعنی واقعا وقتی خبر شدم سردار شهید شده واقعا خیلی برایم سخت بود. یعنی باور کنید از عزیزترین کسی که از دست دادم سخت‌تر بود. حتی باور کنید حتی رفتن مامانم اینقدر سخت نبود؛ وقتی سردار شهید شد، دنیا روی سرم قیامت شده بود. خیلی سرم سخت بود. اصلا هیچی نمی دانستم کجا هستم؛ اصلا روی زمین که راه می رفتم فکر می کردم من اصلا در روی زمین راه نمی روم، فکر می کردم روی هوا راه می روم؛ نه شب را می فهمیدم، نه روز را می فهمیدم، اصلا هیچی.

روز هم سر من شب و شب هم سر من شب بود. هیچی. دنیا و عالم سَرم تاریک شده بود؛ قیامت شده بود؛ هیچی من را جا نمی داد؛ حتی خانه من را جا نمی داد؛ خانه می رفتم نفسم می گرفت، بیرون می رفتم نفسم می گرفت، می گفتم خدایا من چه کار باید بکنم؟ پیش بچه ها سعی می کردم گریه و زاری نکنم. یک حیاطی بزرگ بود پشت حیاط ما که به آنجا راه داشتیم؛ همه اش می رفتم آنجا؛ صدایم را کسی نمی‌شنید. می رفتم آنجا هی جیغ می زدم هیچ کسی به دادم نمی رسید. فقط گریه می کردم و جیغ می زدم؛ اینقدر جیغ می زدم می گفتم یک وقتی کسی نباشد صدای جیغ مرا بشنود. دیگر هیچی، شهادتش این رقمی بر ما گذشت. بعد آمدیم ایران؛ سردار سه ماه در سردخانه بود.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: آنجا در افغانستان برایش مراسم گرفتید؟

همسر شهید: نه آنجا کسی خبر نشد که سردار شهید شده، باباش به همگی گفته بود که سردار زخمی شده و در بیمارستان است، به خاطر همین مراسم نگرفتیم.

**: چطور آمدید؟

همسر شهید: پاسپورت گرفتیم و آمدیم.

**: سه ماه طول کشید که جنازه شهید را بهتان تحویل بدهند؟

همسر شهید: سه ماه در سردخانه بود تا پاسپورت های ما درست شد و آمدیم ایران.

**: اینجا برایش مراسم گرفتید؟ چطوری بود؟

همسر شهید: بله، مراسم فاتحه گرفتیم و همه مراسم ها را برگزار کردیم.

**: از لحظه ای بگویید که برای اولین بار آمدید و رفتید بیمارستان و پیکر شهید را دیدید…

همسر شهید: من خودم که نرفتم؛ شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهی‌ها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند.

**: بقیه بدنش سالم بود؟

همسر شهید: یک دستش نبود و سرش هم نبود.

**: مزار ایشان الان کجاست؟

همسر شهید: در گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد.

**: امامزاده سیدمحمدِ خمینی‌شهر؟

همسر شهید: بله.

**: بچه‌ها الان چقدر بی تابی میکنند برای پدرشان؟

همسر شهید: پسرم علی که می فهمد باباش چی شده، اما دخترم سه ساله که بود خیلی بی تابی می کرد؛ دو ساله هم که بود، چیزی متوجه نمی‌شد ولی وقتی سه ساله بود خیلی بی‌تابی می کرد. می گفت چرا بابا نمی آید؟ کجا هست؟ یک دفعه بگو صدای بابام چطوری بود؟ عکس هایش را که در گوشی‌ام بود، نشان می دادم و می گفت صدایش چطور بود؟ به خودم می گفتم حالا چطور به این بگویم صدای باباش چطور بود؛ می گفتم صداش اینطوری بود و مثل صدای فلانی بود. گفتم بابات رفته سوریه. بعد ما رفتیم سوریه، می گفت بابام کجا هست؟ الان که آمدیم سوریه برویم بابایم را ببینیم کجا هست. الان که آمدیم سوریه برویم بابای من را ببریم به ایران؛ برویم دنبالش. دخترم خیلی بی‌تابی می کرد.

**: شده شما یا بچه ها خواب شهید را هم ببینید؟

همسر شهید: بله؛ من چند وقت پیش خواب شهید را دیدم که با سردار حاج قاسم سلیمانی جایی بودند. سرسبز بود؛ همه‌شان کنار دریا بودند… یک برگه بهم دادند، در آن چیزی نوشته بودند؛ نخواندم چی بود؛ یک برگه دادند؛ لباس نظامی هم پوشیده بودند؛ با سردار سلیمانی بودند، یک جای سرسبز بود کنار رودخانه بود؛ فقط یک برگه بهم داد؛ علی بود؛ آن برگه را دست علی داد و خودش هم رفت.

**: در مشکلات زندگی چقدر به شهید توسل می کنید؟

همسر شهید: هر وقت که مشکلاتم زیاد باشد، عکسش را دستم می گیرم و گریه می کنم. وقتی من خیلی ناراحت باشم، می آید به خوابم؛ می گوید چرا ناراحتی؟ من که هستم؛ من زنده هستم؛ فقط نمی بینی من زنده هستم. وقتی ناراحت باشم گریه می کنم و می آید به خوابم. وقتی مشکل هم داشته باشم همیشه یادش می کنم و مشکلم حل می شود.

**: آن زمانی که گفتید بعد از شهادت شهید، حالتان خوب نبود و هیچ جا آرام نداشتید، چه کار می کردید برای تسکین دلتان؟

همسر شهید: هیچی، عکس‌هایش هم که همراهم نبود چون در خانه باباش بودم؛ در گوشی خود عکس نداشتم، فقط گریه می کردم؛ هیچ کاری نمی کردم؛ همه‌اش در فکرم می آمد، هیچ کاری نمی کردم؛ فقط گریه می کردم. در دل خودم می گفتم شاید مثلا این نباشد، کاشکی شهید نشده باشد، یک دستش قطع شده باشد؛ یک پایش قطع شده باشد؛ فقط زنده باشد؛ یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ اگر دیگه ندیدمش یا مثلا شهید شد هم دیگر اشکال ندارد؛ فقط یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ همیشه یک زنگ ناشناس که می آمد، می گفتم شاید سردار باشد. یعنی شاید باورتان نشود تا الان هم که اگر در گوشی‌ام یک شماره ناشناس زنگ بزند می گویم شاید سردار باشد!

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: هنوز هم باور نکردید شهید شده؟

همسر شهید: هنوز هم باورم نشده، می گویم شاید یک روزی باز هم بهم زنگ بزند، منتظر هستم. با وجودی که خودم رفتم و دفن کردیم، تشییع جنازه کردیم، باز هم منتظر زنگش هستم.

**: اگر یک بار دیگر ببینیدش بهشان چه می گویید؟

 همسر شهید: نمی دانم.

**: شما گفتید با بچه‌هایتان یک بار رفتید سوریه، از این رفتن سوریه یک مقدار تعریف کنید؛ چطور رفتید؟

همسر شهید: خانواده های شهید را که سپاه می برد، ما را هم بردند. ما از طریق سپاه رفتیم سوریه، رفتیم زیارت، یک هفته آنجا ماندیم و آمدیم ایران.

**: کشور سوریه را وقتی دیدید، شهرها را دیدید، آوار و خرابی را دیدید چه حسی داشتید؟

همسر شهید: در سوریه خیلی دل آدم غریب می شود، دل آدم شکسته می‌شود، وقتی آدم می رود خصوصا وقتی می رود حرم بی بی زینب جلوی خود را نمی تواند بگیرد؛ خیلی غریب است، آنجا که رفته بودیم گفتم واقعا خدا را شکر که رفتیم؛ خوب است که شما رفتید و شهید شدید؛ یعنی افتخار کردم که همسرم رفت و شهید شد؛ ما آمدیم زیارت، یعنی به خاطر شما شهیدان ما هم آمدیم زیارت بی بی زینب، الان هم من افتخار می کنم که همسرِ شهید هستم و آنها رفتند شهید شدند. افتخار می‌کنم اینها بچه های شهید هستند و من همسر شهید هستم. به خاطر شهید ما می رویم زیارت بی بی زینب.

**: از برادر شهید یک مقدار بگویید، گفتید ایشان هم مدافع حرم بودند؟

همسر شهید: بله.

**: ایشان قبل از سردار رفتند سوریه یا بعد از ایشان؟

همسر شهید: فکر می کنم با هم رفته بودند، چون دقیق یادم نمانده. برادرش از سردار کوچکتر است، خود شهید دوست نداشتند برادرش بروند چون گفته بود کوچیک است و نباید برود.

**: اسمشان چیست؟

همسر شهید: احسان‌الله امیری.

**: ایشان هم دفعه اول با خود شهید اعزام می شوند و با هم می روند؟

همسر شهید: ایشان رفتند، بعد شهید سردار رفت.

**: خود آقا احسان از نحوه شهادت شهید سردار آگاه بودند و ایشان را دیده بودند؟

همسر شهید: بله، بعد او زخمی شد و بردندش به بیمارستان. بابای علی هم که شهید شد بردند در سردخانه.

**: عکس العمل مردم به اینکه شما همسر شهید هستید چیست؟ به شما چه می گویند؟

همسر شهید: افغان‌ها؟

**: کلا؛ هر کسی با شما برخورد می کند…

همسر شهید: خوب است؛ افغان‌ها که نه، ولی ایرانی ها مثلا می گویند به خاطر پول رفتند! البته بحث پول نبود؛ خود شهید در افغانستان ماهی سی هزار افغانی حقوق داشت؛ آن وظیفه خود را ول کردند و آمدند و رفتند سوریه. به خاطر پول نبود؛ اصلا به خاطر پول نرفته بود سوریه؛ یعنی اگر پول افغانستان را اینجا چنج کنی بیشتر از ۵ میلیون و ۸ میلیون ایران هست؛ حقوقش بیشتر از حقوق ایران بود، به خاطر حقوق و مدرک نرفته بود. شخصی و به خاطر دفاع بی بی زینب رفته بود.

**: شما در جواب آنها چه می گویید؟ چیزی می گویید یا سکوت می کنید؟

همسر شهید: بعضی وقت ها اگر حرف خاصی باشد، چیزی می گویم، اگر نباشد سکوت می کنم.

**: از شهید وصیت‌نامه‌ای هم دارید؟

همسر شهید: نه، نداریم.

**: لباسی، پلاکی؟

همسر شهید: فقط یک پلاک داریم.

**: الان هست؟

همسر شهید: بله.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: وصیت که نداشتند ولی سفارشی که خیلی می کردند چی بود؟

همسر شهید: سفارش اصلی‌اش نسبت به بچه‌هایش بود؛ ‌می‌گفت مواظب خودت باش؛ مواظب بچه‌ها باش، فقط همین ها، همیشه وقت‌ها همین بود، مواظب خودت باش، مواظب بچه ها باش…

**: قشنگ‌ترین اخلاقی که ازش دیدید و فکر می کنید همان باعث شهادتش بود، چه بود؟

همسر شهید: یعنی خیلی دست خیر داشت؛ خودش گرسنه می ماند، اما به دیگران کمک می کرد؛ مثلا ده تومان پول که در جیبش بود، هزار تومانش را خودش می گرفت، ۹ تومانش را می داد یکی دیگر؛ خودش پیاده می آمد و کرایه ماشینش را می داد به یکی دیگر. من در افغانستان خودم شاهد بودم یک روز دیر کرد؛ گفتم چرا اینقدر دیر کردی؟ گفت هیچی، همینطوری دیر شد دیگر؛ خواستم پیاده بیایم، بعد بچه آبجی‌ام گفت می دانی سردار چه کار کرده؟ گفت امروز کرایه ماشین خود را به یکی داده و خودش پیاده آمده از کجا تا کجا. گفتم عجب آدمی! گفتم تو دیگر چه رقم آدمی هستی؟ گفت خب دلم سوخته بود، خودم پیاده آمدم و کرایه ماشینم را دادم به او؛ گفتم نمی دانم تو چه رقم آدمی هستی. همچین آدمی بود…

**: اگر شهید زنده شوند و بیایند اینجا، به نظر شما چه حرفی برای ما می توانند داشته باشند؟ برای همه ما. پیغامی که برای همه‌مان دارند چیست؟

همسر شهید: نمی‌دانم…

**: یک نصیحت که داشته باشند، با شناختی که ازش داشتید، چی می گفتند؛ مثلا راجع به جوان‌ها…

همسر شهید: مثلا از حجاب خوشش می آمد، از بی حجابی خوشش نمی‌آمد، می گفت دوست دارم دخترم با حجاب باشد.

**: تا حالا شما را مجبور کرده بود که حجاب داشته باشید؟

همسر شهید: مجبور نکرده بود، اما همیشه می گفت من دوست دارم حجاب داشته باشی.

**: خاطره ای ندارید ازشان که همیشه در ذهنتان باشد…

همسر شهید: خاطره خاصی که نیست، شش ماه در اردوی ملی بودند که نرگس به دنیا نیامده بود، خیلی وقت بود بهم زنگ نزده بود، من ازش خبر نداشتم، اینها را برده بودند جنگ؛ نمی دانم اینجا چه می‌گویند، من به دوست‌هایش که زنگ می زدم می گفتند ما از سردار خبر نداریم. اصلا من دیگر انتظار نداشتم سردار را ببینم. خیلی جنگ با طالبان شدید بود؛ من اصلا انتظار نداشتم سردار دیگر از آن جنگ شدید برگردد. من بیمارستان بودم که دخترش به دنیا آمد؛ نرگس دو روزه بود که دیدم سردار با یک دسته گل آمده بیمارستان. این خاطره خوشی هم برای من و هم برای شهید بود. یعنی خود شهید هم باور نمی کرد، می گفت اینقدر جنگ شدید بود که من خودم باور نمی کردم که از جنگ، زنده برگردم. جنگ در قندهار بود. بیایم خانواده خودم را ببینم؛ دختر خودم را ببینم؛ با یک دسته گل آمد به بیمارستان، بعد مرخص شدیم و آمدیم خانه. خاطره خوش من از شهید همین بود.

**: اسم‌های بچه هایتان را، نرگس و علی را کی انتخاب کرده؟

همسر شهید: خود سردار انتخاب کرد. یادگاری از شهید مانده.

**: توصیه خودتان به جوان‌ها چیست؟

همسر شهید: چی بگم. توصیه خاصی ندارم؛ ان‌شاالله همه‌شان عاقبت به خیر بشوند، موفق بشوند در زندگی‌شان. دیگر توصیه خاصی ندارم.

**: چه روزهایی می روید سر مزار شهید؟

همسر شهید: جمعه‌ها می‌رویم. چون دور است زود زود نمی توانم بروم؛ ماهی یک بار، سه ماه یکبار…

**: می‌خواستم از بچه‌های شهید یک سئوالی بپرسم، اگر باباتون بود و خواستید روز پدر را بهش تبریک بگویید چی بهش می گفتید؟

علی: بهشان می گفتم که روزتان مبارک، بوسشان می کردم، همین…

**: چقدر دلتان برایش تنگ می شود؟

علی: خیلی…

**: سر مزارش که می‌روید باهاش صحبت می کنید، چه می گویید؟

علی: می گویم ای کاش زنده بودید و با هم بازی می کردیم و همین چیزها…

**: ممنون که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید. واقعا برکتی بود که در خدمت شما خانواده شهید سرافراز بودیم.

همسر شهید: از شما هم ممنونیم.

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس بیشتر بخوانید »

خبرتشییع پدرم را از کانال‌های تلگرامی گرفتم! +عکس


شهید سلیم سالاری

زنگ زدند و گفتند جواب دی ان ای آمده، همین. سر بسته حرف می زدند. چیز دیگری اضافه نکردند. چون روز قبلش من اسم بابام را در اینترنت و در گروه‌های تلگرام دیده بودم که نوشته بودند تشییعش فرداست!

خبرتشییع پدرم را از کانال‌های تلگرامی گرفتم! + عکس
همسر و پسر شهید سلیم سالاری



منبع

خبرتشییع پدرم را از کانال‌های تلگرامی گرفتم! +عکس بیشتر بخوانید »