گروه جهاد و مقاومت مشرق – وقتی شور دفاع از حرم به سر جوانِ گفتگوی ما میافتد، همه راهها را میرود تا میرسد به مسیری که از لبنان میگذرد. سختیهای غربت و تنهایی را به جان میخرد و ناگهان خودش را در وسط کارزار سوریه پیدا میکند. «م. ب» با نام جهادی «حبیب عطوی» حدود دو ساعت در دفتر مشرق، روبرویمان نشست و به سئوالات ریز و درشت ما پاسخ داد.
نام حقیقی و عکسهایش را به درخواست خودش مخفی کردیم تا اگر باز هم نیاز شد که جانش را کف دستش بگیرد و در جبهه مقاومت اسلامی، برزمد، مانعی بر سر راهش ایجاد نشود. آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از گفتگوی صریح ما را بخوانید و منتظر قسمتهای بعدی باشید…
**: تنها چیزی که ما از شما میدانیم این است در حوزه سوریه و دفاع از حرم فعالیت داشتهاید…
از ابتدای سایت مشرق بر موضوع مدافعان حرم تمرکز کرده است. به ظاهر کار سختی بود اما خدا خیلی کمک کرد و آشنایی با خانوادههای شهدای مدافع حرم و تعدادی از مدافعان حرم که رزمنده و جانباز بودند، روایتهای دست اول و خوبی را به دست ما داد تا با مخاطبانمان به اشتراک بگذاریم. مخاطب مشرق بسیار هوشمند است و تعدادش هم بالاست.
شکر خدا تا امروز هشتاد قسمت از این گفتگوها را منتشر کردیم. امروز هم با شما که در دفاع از حرم فعال بودید، این گفتگو را انجام میدهیم. مختصری از زندگینامه خودتان را بفرمایید تا سئوالاتمان را هم بپرسیم.
من فقط میدانم در حوزه عربی با لهجه شامی تبحر دارید. اساسا شما چطور به موضوع سوریه پیوند خوردید؟ چون فکر می کردم سنتان بالاتر باشد، ولی خیلی جوان هستید.
حبیب عطوی: من به قول رفقایی که دور و برم بودند، یک جغله بچه بودم که رفتم و سنم کم بود ولی از طریق یکی از آشناها رفتم. من نه با نیروهای ایرانی بلکه با نیروهای حزب الله لبنان وارد سوریه شدم.
**: نیت اولیه شما جنگ بود؟
عطوی: بحث جنگ نبود، بحث دفاع از حرم بود.
**: منظورم این است که با نیت کار رزمی و نظامی رفتید؟
عطوی: نیت من کار رزمی بود؛ چون من خودم به بحث رزم علاقه داشتم، ذهنیتم همین بود. به همین خاطر وارد همکاری با حزبالله لبنان شدم، آموزش کوتاهی دیدیم و بعد رفتیم و وارد بحث آزادسازی شدیم. آن موقع که ما وارد شدیم اواخر سال ۹۲ و ابتدای سال ۹۳ بود. گُلِ کار بود. آن زمانی بود که تمام مناطق سوریه از دست رفته بود. یادم است اولین درگیری که ما داشتیم در زَبَدانی و در مرز سوریه و لبنان بود. مرز مسند هم بودیم. نصف شهر زَبَدانی سقوط کرده بود.
**: و آن پادگانی که رزمندگان لشکر ۲۷ اوایل جنگ همراه با حاج احمد متوسلیان به آنجا رفته بودند؟
عطوی: بله، دقیقا. آن پادگان جزو مناطقی بود که در آن درگیری بود و مدام دست به دست می شد. البته اینطور نبود که آنها بتوانند غلبه کنند. از طرفی هم چون تروریست ها از طرف داخل سوریه محاصره شده بودند و نمیشد زیاد تسلیحات بهشان برسد، اینطور نبود که بتوانند ما را راحت بزنند؛ ولی اینطور هم نبود که جلوی ما کم بیاورند. چون اوایل کار بود و دولت لبنان داشت به آنها تسلیحات می رساند.
من ذهنم خیلی روی اعداد و نام شهرها متمرکز نیست و سریع فراموش می کنم. مثلا یکی از دوستانم از من پرسید فلانی کجا دیدمت، من دو سه روزی فکر کردم که جوابش را پیدا کنم، باز هم پیدا نکردم؛ باز خودش به من گفت که در روستای «رتیان» دیدمت و عکس گرفتیم و… من معمولا اسامی یادم نمی ماند.
من مدت خیلی کوتاهی، تقریبا یک هفته آنجا بودم. به هم ریختگی سوریه باعث شد که یک ماشین دست ما بیفتد و من بین مناطق مختلف در تردد باشم. بعد نسبت به آن علاقهای که از قبل داشتم و یکسری چیزهایی هم یاد گرفتم، زبان عربی را سریع یاد گرفتم.
**: ماشینی که دستتان افتاد، برای فرماندهی بود یا پشتیبانی؟
عطوی: ماشین پشتیبانی بود. یکسری هماهنگیها را انجام میدادیم. من در دوره آموزشیای که در لبنان گذراندم و مدت کوتاهی که در سوریه و لبنان بودم سعی کردم عربی محاوره را بتوانم حداقل برای رفع کارم یاد بگیرم. عربی را که یاد گرفتم، ماشین هم که در اختیارم بود، یک جورهایی شدم هم پشتیبانی و هم رابط بین بچهها. مثلا یک موقعی بود فاطمیون یک چیزی نیاز داشت، بعد حزب الله کنارش بود، تا پشتیبانی فاطمیون برسد من سریع می رفتم از حزب الله می گرفتم و می دادم به فاطمیون. بعدش پشتیبانی فاطمیون می رساند به حزب الله تا کار عقب نیفتند و شکست نخوریم. یکی از کارهایمان این بود.
یک مواقعی هم کارهای بلند مدت و طولانی به ما می افتاد؛ نه فقط آن دوران، کلا ماهها و سالهای بعد همینطوری بود. یک موقع از حلب میآمدیم دمشق یا تِدمُر یا بیروت؛ این رفت و آمد کارمان را سخت می کرد. گاهی راههایمان کوتاه نبود.
**: اما گستره آشناییات را بیشتر میکرد؟
عطوی: بله. کنار من هم یکی از بچههای سوریه را به عنوان راهنما گذاشته بودند که رانندگی بلد نبود؛ یعنی بلد بود اما اتفاقاتی مثل تعرض به خانواده در جلوی چشمش، کشتن خواهرش و این مسائل برای ایشان افتاده بود که باعث شده بود بترسد و بهش شوک وارد شده بود و نمیتوانست کارهای عادی را انجام بدهد. یکهو مثلا با صدای یک خمپاره از هوش میرفت! ایشان هم در یادگیری زبان خیلی به من کمک کرد و باعث شد من سریعتر زبان عربی و لهجههای مختلف را یاد بگیرم.
**: رفتن با مدافعان حرم از کشور خودمان هم کار سختی بود، شما چطور از لبنان سر در می آوری؟
عطوی: حزب الله در حالت عادی نیروی غیرلبنانی نمی گیرد، ولی خب با یکسری روابط، این کار انجام شد. آن موقع سن من هم خیلی پایینتر بود؛ دقیقش را بگویم ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم. سنم خیلی پایین بود ولی چون قیافهام سنم را بالا نشان میداد زیاد گیر نمی دادند که فلانی سِنت کم است. آن موقع، هم من ریش داشتم و خیلی بهم گیر نمی دادند.
**: پس نفس اینکه با آنها مرتبط شدی به واسطه یک شخص رابط بود؟
عطوی: بله، یک شخصی بود که رابط ما شد. به اطمینان ایشان به ما اجازه دادند وارد شویم.
**: در گام اول برای اینکه بتوانید آموزش بگیرید، دانستن زبان مهم است.
عطوی: بودند کسانی که آنجا فارسی بلد بودند، چون خیلی از نیروهای حزب الله فارسی بلدند. خیلیهایشان اینطور بودند که فارسی را دست و پا شکسته بلد بودند؛ من هم چون استعدادم در عربی خوب بود و علاقه شدیدی به عربی داشتم و دارم، سریع یاد می گرفتم. یعنی یک بار اگر به من می گفتند تانک می شود دبابّه، من همان لحظه می گرفتم و تمام می شد. چون سنم هم پایین بود، در اوج یادگیری بودم و سریع یاد می گرفتم. من در عرض یک ماه در حد رفع نیازم زبان عربی را یاد گرفتم. در آنجا تمرین هم خودش تکرار است. وقتی یک بار می گوید «شلیک کن»، دوباره می گوید «آتش آتش» و چند بار گفته می شود دیگر ملکه ذهن می شود. کارهای روال عادی را من در یک ماه قشنگ یاد گرفتم. مابقی را این طرف و آن طرف و در نشستن با این و آن تکمیل شد.
**: لهجه سوری خیلی سخت است.
عطوی: نسبت به لبنانی سختتر است. چون سوری نسبت به لبنانی گستردگی بیشتری دارد. چون این طرف «دیرالزور» نزدیک به عراق است و آن طرفش نزدیک به لبنان است و خودشان هم باز تفاوتهایی دارند، مثلا لبنانیها به یازده می گویند «احدعشر» ولی سوریها می گویند «ایدعشر» این تفاوتشان است.
یا لبنانیها به گوجه می گویند «بنَدوره»، سوریها می گویند «بندوره». مثلا شمال لبنان نسبت به جنوبش هم فرق دارد. اینطور مسائل بود که اینها را در گفتار سریع متوجه می شدم. اگر شما یک هفته با یکی باشید و یک مقدار دقت کنید متوجه می شوید. اگر یک فلسطینی کنارتان باشد تفاوت فلسطینی و لبنانی را متوجه می شوید، مخصوصا اینکه علاقه هم داشته باشید.
**: علاقه شما مشخصا از زمان تحصیل شکل گرفته بود؟
عطوی: من کلا عربی را دوست داشتم. حتی اگر به قول معروف سوریه هم نمی رفتم شاید الان مترجم عربی میشدم، سفت و سخت پای کار میایستادم. کلا علاقه شدیدی به عربی داشتم؛ الان به انگلیسی هیچ علاقهای ندارم، اگر بخواهم هم نمی توانم یاد بگیرم اما عربی را دوست دارم.
**: شما چه آموزشهای نظامی دیدید؟ یعنی پایه آموزش شما عمومی بود یا تخصصی؟
عطوی: آموزش یک ماههای که آنجا دیدیم، آموزش عمومی بود. وقتی آموزش عمومی می بینید، اول آموزشهای بدنی و سلاحکشی است، وقتی اینها را رد می کنید تازه به مراحلی می رسید که از آنجا به بعد می شود تخصصی. حالا اگر کسی علاقه داشته باشد به سمت آموزشهای تخصصی میرود اگر نه که می شود تکور یا همان پیاده نظام عادی. من همان پیاده نظام بودم. نمی دانم چرا و به چه دلیلی از شانس، من راننده شدم و ماشین دستم افتاد.
**: چه ماشینی دستتان بود؟
عطوی: تویوتا وانت.
**: پشتیبانی سلاح و غذا و امکانات بر عهده شما بود؟
عطوی: اینطور نبود که من مثلا هر روز بروم ناهار بیاورم؛ کارمان متفرقه بود. یک چیز ثابت نبود. مثلا یک باره فاطمیون میگفت فلان جا یک نیروی ما زخمی شده و ماشین نداریم ببریمش عقب، این را شما منتقل کنید. حالا با ارتباطهایی که آنجا بود، یک وقت من کاری نداشتم و من را می فرستادند جای دیگر؛ مثلا پشت خط مقدم.
**: مسئولیتها بر عهده بقیه بود و شما؟
عطوی: ما کمیها را جبران می کردیم. البته جبران نمی کردیم؛ سعی می کردیم جبران کنیم که البته همیشه در جنگ، یک جای کار می لنگد!
**: شما با حزب الله وارد سوریه شدید، در درگیریهایی که در زبدانی بود، تا آخر نبرد با حزب الله ماندید یا یگانتان را عوض کردید؟
عطوی: چون با حزب الله شروع کرده بودم تا آخر با حزب الله بودم، ولی با بقیه هم کار میکردم. یعنی یک طوری بود که مثلا یک مواقعی کار بچههای تهران و قم و مازندران که می آمدند به ما میافتاد. چون من لهجه مازندرانی هم بلدم، لهجه قمی را هم بلدم، به خاطر همین دیگر با آنها سریع اُخت میشدم، این باعث می شد که راحت بتوانم با آنها ارتباط بگیرم. ولی آنجا کار حزب الله نباید هیچوقت زمین می ماند، چون ماشین برای آنها بود. محور کار، حزب الله بود. اگر کس دیگری چیزی می گفت، همزمان هم فرمانده حزب الله که فرمانده من بود یک چیزی می گفت، باید حرف ایشان را گوش می دادم.
**: هیچ وقت دست به اسلحه نشدید؟
عطوی: چرا، یک بار توی کمین گیر کردیم. یک فرودگاه نظامی هست بین دمشق و تدمر. اسمش را یادم رفته.
**: موقعی که فرودگاه دمشق دست ما بود و امنیت مسلحین و داعش کم بود، تجهیزاتشان را از این فرودگاه می آوردند. در نقشه، در شرق دمشق مشخص است…
عطوی: بله، دقیقا همان فرودگاه. در نزدیکیهای این فرودگاه به کمین خوردیم، البته گروه داعش فکر کرده بود ما از مسلحین هستیم و گروه مسلحین فکر کرده بود ما از داعش هستیم. خلاصه ما را آنجا زدند؛ که من آنجا یک کمی هم زخمی شدم. ما ایستادیم برای استراحت چون خیلی وقت بود پشت فرمان بودیم. رفیقم می گفت من رانندگی نمی کنم، کویر است یک موقع جلوی ما در می آیند. رفیقمان که اهل سوریه بود، ترسو هم بود. من هم گفتم پس صبر کن پشت این خاکریز یک مقدار استراحت کنیم. در حالی که آنها داشتند ما را میدیدند.
**: چه زمانی بود؟
عطوی: اواخر سال ۹۳. غروب بود. هوا هنوز گرگ و میش نشده بود ولی آفتاب رفته بود. گفتم یک مقدار صبر کنیم من خیلی خسته هستم، پاهایم دیگر نمیتواند با کلاج و دنده هماهنگ شود. گفت باشد. این رفت درِ پشت را باز کرد و دراز کشید و از طرف شاگرد، در را باز کرد و پاهایش را انداخت بیرون. من که راننده بودم درِ سمت خودم را باز کردم و پاهایم را انداختم روی هم. وقتی خمپاره خورد کنار لاستیک عقب ماشین، جفت زانوهای من پر از ترکشهای ریز شد. ترکشها ریز بود اما پاهای من دیگر از کار افتاد.
**: بعد دیگر آنجا نتوانستی رانندگی کنی؟
عطوی: نه دیگر، خیلی هم خون از من رفته بود و از هوش رفته بود. خدا به این رفیقم یک قدرتی داده بود که توانست پشت فرمان بنشیند و من را برگردانده بود.
**: یعنی پشت فرمان نشست و رانندگی کرد؟
عطوی: بله؛ نشست. دیگر دیده بود دارند می زنند، ترسیده بود. بعدا که به من توضیح داد، گفت یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که بنشینم پشت فرمان، نزنند، فلان نکنند، بعد دیدم تو داری می میری، با این که خیلی استرس گرفته بودم ولی دیگر…
**: شما از حال رفته بودید؟
عطوی: من دیدم خونریزی دارم و دیگر بیحال شدم. مخصوصا پای چپم چون رو بود، قسمت چپ زانوی چپم تعداد زیادی ترکش خورده بود و خون زیادی از من می رفت. من بیهوش بودم. خستگی هم مضاعف شده بود و من دیگر کامل افتادم و از حال رفتم.
**: دوستتان زخمهای شما را نبسته بود؟
عطوی: من نمی دانم. به هوش که آمدم در بیمارستان دمشق بودم. یک مدت در بیمارستانی که برای آقای اسد است، بودیم. بعد من را منتقل کردند به درمانگاهی که اسمش را هم فراموش کردم.
**: چقدر طول کشید تا راه بیفتید؟
عطوی: راه افتادن من نزدیک به یک ماه طول کشید.
**: شما را منتقل نکردند به ایران؟
عطوی: میخواستند منتقل کنند اما من با یک رابطههایی به لبنان رفته بودم و همانجا ماندم چون اگر میآمدم پدرم و مادرم دیگر نمیگذاشتند من برگردم.
**: حالا تازه رسیدیم به داستان زیبای پدر و مادر.
عطوی: چون من می دانستم اگر بیایم ایران، دیگر نمیگذارند برگردم. به من گفتند بیا و ما هماهنگ کردیم که بیایی. به آشنایمان که آنجا بود گفتم که اینطور است و اگر من بروم دیگر نمی توانم بیایم؛ به همین خاطر رفتم لبنان و با دوستهایم آنجا بودم تا کاملا مداوا شوم. روزهای باصفایی بود…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…