تشییع شهید مدافع حرم

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش دوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

همسر شهید: … دختربچه‌ها خیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفت سوریه! بعد از یک هفته رسید سوریه و از آنجا تلفن کرد. خیلی از دستش ناراحت بودم.

**:‌ چه برخوردی با ایشان کردید؟

همسر شهید: گفتم: من که راضی نیست و اصلا کار خوبی نکردی!

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ الان یک تناقض در ذهن من شکل گرفت. تقریبا یک سالی که به افغانستان رفته بودند صبوری کردید در حالی که دلیل خاصی نداشت اما…

همسر شهید: افغانستان هم که رفته بود، هر هفته می رفتم امامزاده جعفر(ع) پیشوا و چیزی نذر می کردم که خدا محافظش باشد. افغانستان هم امنیت بالایی نداشت و مدام نگران بودم که اتفاقی پیش نیاید و با انتحاری‌ها برخورد نکند. کلی با استرس آن یک سال را گذراندم. تازه آمده بود و با خودم می گفتم شکر خدا که تمام شد. تازه می خواستم نفسی بکشم که دوباره بحث سوریه پیش آمد. تقریبا یک ماه بیشتر فاصله نیفتاد که رفت سوریه. ناراحتی و استرس‌های زیادی پیش آمد. خانواده من هم خیلی انتقاد می کردند و می گفتند چرا آقاخادم بعد از آن سفر، باز هم رفته سوریه. انتظار داشتند لااقل یک سال پیش ما بماند و من را در بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک کند. می گفتند وقتی تو راضی نبودی، نباید می رفت. حداقل دو سه ماه صبر می کرد، شرایط بهتر می شد و بعد می رفت.

من خیلی ناراحت بودم و خانواده آقاخادم هم با من همکاری نمی کردند. فقط در همین حد می گفتند که متاسفیم که رفته!

**:‌ منظورتان از همکاری چیست؟ مثلا فشار بیاورند برای برگشت از سوریه؟

همسر شهید: بله، یا این که وقتی می دیدند من دست‌تنها بودم و دختر کوچکم مریض‌احوال بود،‌ هوای من را هم نگه‌می‌داشتند. من دخترم را به بیمارستان مفید می بردم. ساعت سه نیمه شب حرکت می کردم و می رفتم بیمارستان تا نوبت بگیرم تا ساعت ۱۲ شب فردا، ‌نوبتم برسد! صف خیلی طولانی‌ای داشت. یکی از دخترانم مریض بود اما مجبور بودم دو دختر دیگرم را هم با خودم ببرم. کسی نبود که بچه‌ها را پیشش بگذارم. از یک سو هم برای کار خیاطی، ‌صاحب کار، سفارش‌هایش را می خواست و می گفت باید کارهای من را هم برسانی.

**:‌ از خانواده خودتان هم کسی نبود تا بچه‌ها را نگه‌دارد؟

همسر شهید: بودند اما نمی توانستم همیشه به آن‌ها رو بیندازم. خجالت می کشیدم. مثلا خرید بیرونم را مادرم انجام می داد. از خانواده شوهرم انتظار داشتم حداقل تا بیمارستان بیایند و کمی کمکم کنند. ولی می گفتند ما گرفتاریم.

**:‌ از خود تهران هم رفتن به بیمارستان مفید، سخت است؛ چه برسد به ورامین و پیشوا…

همسر شهید: می رفتم یمارستان و فردایش ساعت ۱۲ شب نوبت من می‌شد…

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
تصویری که سمیراخانم با ترکیب عکس‌های پدرش ساخته است

**:‌ در این فاصله چه می کردید؟

همسر شهید: توی بیمارستان می نشستم تا نوبتم بشود. آنهایی که برای نوبت از شهرستان می آمدند، شب را آنجا می‌خوابیدند  ولی من توانایی ماندن و خوابیدن در آنجا را نداشتم.

**:‌ یادم هست عده‌ای در پیاده‌رو کنار بیمارستان چادر می زدند که خبرهایش خیلی پیچید و انتقاداتی هم شد…

همسر شهید: من خیلی اذیت می شدم و مجبور بودم سه دخترم را همراهم ببرم. زمان هم طوری نبود که نوبت بگیرم و برگردم خانه و بعدش دوباره به بیمارستان بروم. الان ممکن است پولی نباشد اما آن زمان، ۷۰۰۰۰ تومان کرایه آژانس می‌دادم برای رفتن به آنجا! آن وقت در روستای حبیب‌آباد پیشوا بودیم. توی روستا آژانس نداشت و با یکی از همسایگان هماهنگ می کردم که شوهرش ما را ساعت سه صبح به بیمارستان ببرد. آژانس بود اما کم بودند و شب‌ها به این مسیر دور نمی‌رفتند. خیلی اذیت می شدم.

**:‌ از بیمارستان چطوری برمی گشتید؟

همسر شهید: برای برگشت، ساعت ۱۲ شب که می‌شد، عزا می‌گرفتم چطور به خانه برگردم! آنقدر التماس می کردم تا یک ماشین راضی بشود به رفتن. هیچ راننده‌ای سمت ورامین و پیشوا نمی‌رفت. همه می‌گفتند خطرناک است. ساعت سه و چهار بعد از ظهر به برادرم زنگ می‌زدم و می گفتم که من ساعت ۱۲ شب کارم تمام می شود. شما بیا شهرری دنبالم. آن بنده خدا هم می آمد شهرری و من هم تا آنجا می رفتم. گاهی هم زنگ می زدم به شوهرخواهرم تا کمی از مسیر را به دنبالم بیاید.

شاید برای کسی که مردِ همراه داشته باشد، کار سختی نباشد ولی برای من واقعا خیلی دشوار بود. به همین خاطر راضی نمی‌شدم آقاخادم برود سوریه اما انگار حضرت زینب انتخابش را کرده بود. آقاخادم با این که خیلی مهربان بود، در دلش افتاده بود که هر طور شده به سوریه برود. بچه‌هایش را خیلی دوست داشت. مثلا وقتی مسافرت یا مهمانی بود، امکان نداشت بدون دخترانش جایی بماند. می گفت اگر دخترانم کنارم باشند، شب می مانم و الا نه. به بچه‌هایش خیلی وابسته بود اما نمی‌دانم چطور شد که هر چه موضوع بچه‌ها را گفتم فایده نداشت. حتی به بچه‌ها گفتم گریه کنند تا پدرشان نرود اما باز هم از این قضیه چشم‌پوشی می‌کرد. به بچه‌ها می گفت باشد، نمی‌روم… اما کار خودش را می کرد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در جوانی

**:‌ بار اول که رفتند، چند روز سوریه بودند؟

همسر شهید: حدودا دو ماه و چند روز آنجا بودند. من هم با توپ پُر آماده استقبال بودم! خانواده‌شان هم یک گوسفند قربانی کردند برای شکرگزاریِ سلامتِ آقاخادم.

**:‌ حال جسمی و روحی‌شان خوب بود؟

همسر شهید: بله، خیلی خوب بودند… به آقا خادم گفتم: ‌ما که راضی نبودیم، چرا رفتی؟… گفت: تو نمی‌دانی اولین جایی که رفتیم، حرم حضرت زینب بود. من به جای شما زیارت کردم و نماز خواندم. حرم حضرت رقیه هم رفتم و نیت کردم که شما من را ببخشی و اتفاقی نیفتد. خیلی نگرانتان بودم.

خلاصه سری اول اینطوری گذشت وگفت دیگر نمی‌روم. ۲۰ روز اینجا بود. دوباره دوستانش مدام پیامک می زدند که ما فلان روز می رویم، ‌شما کی می‌آیید؟ دل توی دلش نبود. می گفت:‌ اگر نرفته بودم،‌ می توانستم تحمل کنم اما الان که یک بار رفته‌ام، اصلا حرف نرفتن را نزن چون تحمل ندارم!

/کسانی که یک بار می روند، ‌دیگر پاگیر می‌شوند…

همسر شهید: می گفت وقتی که من از خانه حرکت می کنم، ‌به عشق این می روم که یک بار دیگر به زیارت حرم حضرت زینب بروم. سوار هواپیما که می شوم و به سمت سوریه می روم، انگار صبری در دل من می‌اندازد که اصلا نگران شما و بچه‌ها نیستم.

من می گفتم این کارَت بی‌رحمی است که بچه‌هایت را می گذاری و می روی! خیلی دلیل برایش می‌آوردم و حرف می زدم ولی می گفت:‌نه،‌ داری زود قضاوت می کنی. مثلا محرم و صفر در هیئت‌ها این همه گریه می‌کنید و نذر و نیاز می‌کنید و می‌گویید فدای غریبی حضرت زینب بشوم، ‌فدای سختی‌هایی که بی‌بی کشیده بشوم. شما چقدر آنجا گریه می کنید؟ ‌الان وقتش است که ببینید این حرف‌ها را از ته دلتان گفته‌اید یا نه؟… می‌گفتم: ‌از صمیم قلبم گفته‌ام ولی شرایط من را هم باید درک کنی.

اصلا این حرف‌ها را قبول نمی کرد. سه باری که رفت، پنهانی رفت.

**:‌ بالاخره ساک و وسائل با خودشان نمی‌بردند؟

همسر شهید: اصلا هیچ وسیله‌ای همراهش نمی‌برد. از خانه با گوشی تلفنش،‌ سوار موتور می شد و می رفت. حتی دریغ از یک دست لباس. همین که از اینجا می رفت، ‌می گفت دوستانم می خواهند بروند و می روم تا با آنها خداحافظی کنم.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در میان همرزمان / نفر سوم از سمت راست

**:‌ همان شب اول وقتی تلفنشان را جواب نمی دادند، ‌موجب نگرانی‌تان نمی‌شد؟

همسر شهید: بله، ‌همین که از خانه بیرون می رفت، تا وقتی در ایران بود،‌ تلفنش جواب می داد. مثلا ساعت ۱۱ زنگ می زد و می گفت می‌شود من امشب نیایم؟ می‌گفتم: ‌می‌دانم داری می‌روی سوریه! می گفت: نه نمی روم.

ساعت ۱۱ تلفنش را خاموش می‌کرد. فردایش زنگ می زد و می گفت ما دیشب در پادگان بودیم و منتظریم تا نیروها جمع بشوند و حرکت کنیم. پای پرواز تماس می گرفت. یک سری پروازش را لغو کردم. کسی که اعزامش را ردیف کرده بود به نام آقای سید هاشم حسینی را پیدا کردم و آنقدر با گریه التماسش کردم و به منزلش رفتم و گفتم من خیلی اذیت می شوم و خواهش می کنم همسر من را برگردانید؛ که پروازش را کنسل کرد.

آقای حسینی اولش گفت: خواهر! نمی‌شود. اصلا دست ما نیست. خودش با میل خودش رفته و نیت کرده و کسی او را با زور نبرده!

من هم گفتم:‌ دو سری رفته و این، سری سوم است. من اصلا راضی نیستم برود. من همانجا بودم که جلوی خودم زنگ زد و پروازش را لغو کرد. یکشنبه بود.

**:‌ وقتی متوجه لغوشدن اعزامشان شدند، چه عکس‌العملی داشتند؟

همسر شهید: آن شب اصلا خانه نیامد. یکشنبه بود که پروازش را لغو کردند. تماس گرفتند و گفتند: همسر شما پروازشان لغو شده و ان شا الله تا صبح فردا می‌آیند منزل… خیلی خوشحال شدم. دیگر از خوشحالی نمی توانستم کاری کنم. با خودم می گفتم این یک باری که نتوانست برود، ان شا الله دیگر نمی رود.

**:‌ شکر خدا تلاش‌هایشان به نتیجه رسید.

همسر شهید: با خودم گفتم این بار که نگذاشتم برود،‌ دیگر حرف رفتن را نمی زند. شب، باز هم تماس گرفتم و دیدم گوشی‌اش خاموش است. گفتم حتما کنسل‌شدن پروازش حقیقت نداشته. فردایش به من زنگ زد که پرواز من را لغو کردی و من خیلی ناراحت شدم. نباید در کار من دخالت می‌کردی! من دو سه شب با دوستانم در پادگان می‌مانم، ‌اگر شد پنجشنبه یا جمعه برمی گردم؛ البته تلاشم را می کنم که بروم…

از این حرفش خیلی ناراحت شدم. همان سه‌شنبه با پرواز بعدی رفت و اصلا خانه نیامد. یعنی یکشنبه پروازش را لغو کردم؛ دوشنبه خانه نیامد و سه‌شنبه با پرواز بعدی و با دوستانش به سوریه رفت.

**:‌ در آن تماس تلفنی به همان آرامی با شما صحبت کردند؟

همسر شهید: خیلی آرام بود. کل برادرانش هم همینطورند. شش برادر دارد که همه‌شان اخلاق خوب و خونسرد و مهربانی دارند. گوشی را از من گرفت و با بچه‌ها هم صحبت کرد اما خانه نیامد. گفت نیت کرده‌ام و باید بروم.

**:‌ آن روزها منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: پیشوای ورامین.

**:‌ این شد اعزام سوم که رفتند و برگشتند…

همسر شهید: بله، حدود دو هفته به عید نوروز ۱۳۹۴ بود که برگشت. ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ بود که اصرار کرد با بچه‌ها برویم بیرون. گفتم:‌ چه کاری است؟ هر روز داریم مهمانی می‌رویم. بگذار سیزده‌بدر برویم… اصرار داشت با بچه‌ها به پارک برویم. گفت:‌ آخر من می‌خواهم جایی بروم و گمان می‌کنم سیزده‌بدر به شما خوش نگذرد… این را که گفت رعشه‌ای به بدنم افتاد و ترسیدم. با خودم گفتم دوباره می‌خواهد برود سوریه. گفت: ‌شاید بروم و شاید نروم.

**:‌ شما بعد از سه بار اعزام هم راضی نبودید…

همسر شهید: بله،‌ من هیچ وقت راضی نشدم. وقتی که خیلی قرآن را می‌آورد و قسمم می‌داد که بی‌تابی نکن؛ یکی دو روز آرام می شدم و می‌گفتم: پناه بر خدا؛ حالا دو بار رفته و هیچ اتفاقی نیفتاده… بعدش هم مدام نذر می‌کردم. حضرت زینب را قسم می‌دادم حالا که همسرم دوست دارد به سوریه بیاید، مراقبش باش! قرآن را می‌آورد وسط و می گفت به همین قرآن قسم بخور که از من راضی باشی و با مادرم درباره رفتنم جر و بحث نکنی! خدا بزرگ است و مرگ که دست ما نیست… البته میانه من با مادر و کل خانواده آقاخادم خیلی خوب بود. راهمان هم خیلی دور نبود. ما حبیب‌آباد بودیم و آن‌ها قاسم‌آباد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری​​

**:‌ خلاصه راضی‌تان کردند…

همسر شهید: راضی می‌شدم اما وقتی خبر آمدن شهیدها می آمد، ‌تنم می لرزید و می گفتم: نرو! نظرم برمی گشت. ۱۱ فروردین گفت امروز یکی از دوستانم خیلی زخمی شده. بیا برویم عیادتش در بیمارستان بقیه‌الله. من گفتم: راه دور است و با بچه کوچک،‌ سخت است… با این که وسیله نقلیه هم نداشتیم،‌ به من و خواهرش پیشنهاد داد که برویم تا یکی از دوستان مجروحش را ببینیم. گویا پدر و مادر دوستش ایران نبودند و می‌خواست ما به جای خانواده‌اش به عیادت برویم. من که نمی‌توانستم بروم اما به خواهر آقاخادم گفتم شما برو. ایشان هم به خاطر این که من نرفتم، قبول نکرد تا برود. آقاخادم هم مدام می گفت: من تنها هستم، بیایید با هم برویم. ضرر می کنید… اما من گفتم نمی‌توانیم بیاییم. تو هم نرو و به جای امروز، پس‌فردا برو.

اصرار داشت که برود. می‌گفت امروز خیلی از دوستانش را آورده‌اند و عده‌ای از آن‌ها مرخص می‌شوند… ما نمی‌دانستیم نیتش چه بود. بعدا معلوم شد می‌خواسته به عیادت برود و بعدش هم راهی سوریه بشود.

**:‌ پس چرا می‌خواستند شما را همراهشان ببرند؟

همسر شهید: مثلا می‌خواستند من در آن عیادت، در فضا قرار بگیرم و دلم به رحم بیاید و راضی بشوم… اما به هر حال ما نرفتیم و خودش تنهایی رفت. غروب زنگ زد که دوستم حالش بد است و من تا دیروقت اینجا هستم. شاید شب بیایم و شاید هم نه… وقتی این شاید را می‌گفت، می فهمیدم که قرار است برود.

فردای آن روز، ‌دیگر گوشی‌اش آنتن نمی‌داد. هر چند ساعت یک‌بار که زنگ می‌زدم بوق می‌خورد و دوباره خاموش می‌شد. دوباره رفتم منزل مادر شوهرم تا خبر بگیرم. خواهرش گفت که رفته بیمارستان و از آنجا به مادر زنگ زده و گفته که فردا پرواز است و می‌خواهم بروم. گفته به شما هم زنگ می زند.

خیلی ناراحت شدم. وقتی پرسیدم چه کسی خبر داشته که آقا خادم امروز پرواز دارد؟ همه انکار کردند اما به نظرم همه‌شان می‌دانستند. چون خانواده‌اش راضی شده بودند، ‌به آن‌ها خبر می داد که می‌خواهد برود. فردایش مدام زنگ می زدم و می‌گفت در دسترس نیست. حوالی اذان مغرب بود که دیدم بوق می‌خورد اما کسی جواب نمی دهد. خوشحال شدم و گفتم هنوز ایران است. ناگهان گوشی‌اش را جواب داد و گفت:‌ من تازه فرودگاه دمشق هستم و از هواپیما پیاده شده‌ام… خیلی نگران شدم. گفت: امکان دارد الان تماسمان قطع بشود اما نگران نشو. به محض این که جاگیر بشویم،‌ خودم تماس می گیرم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) زندگی می‌کردند.

**:‌ در اینترنت فقط گزارش مراسمی بود که شما به همراه دختران عزیزتان (سمیرا، سارینا و ستایش) در آن ‌شرکت کرده و چند جمله‌ای درباره همسر بزرگوارتان گفته بودید. امروز خدمت شما رسیدیم تا با این شهید عزیز بیشتر آشنا بشویم. برای آشنایی اولیه از تولد ایشان برایمان بگویید تا به بقیه سئوالات برسیم…

همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. من احمدی، همسر شهید خادم‌حسین جعفری هستم. شهید، متولد سال ۱۳۵۵ بودند. شغلشان هم کشاورزی بود و خیار درختی می‌کاشتند.

**:‌ کجا کشاورزی می‌کردند؟

همسر شهید: پیشوای ورامین…

**:‌ تاریخ شهادتشان را بفرمایید که بدانیم موقع شهادت چند ساله بودند.

همسر شهید: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ به شهادت رسیدند. یعنی وقتی که شهید شدند حدود سی و نه سالشان بود.

**:‌ چه زمانی از افغانستان به ایران آمدند؟

همسر شهید: ۱۳ ساله بودند که برای کار به ایران آمدند اما تنهایی و بدون خانواده.

**:‌ اهل کجای افغانستان بودند؟

همسر شهید: منطقه شهرستان در ولایت دایکندی که وسط افغانستان است. خودم چون متولد ایران هستم ولایت‌های آنجا را خوب نمی شناسم.

**:‌ اما اصالتا افغان هستید…

همسر شهید: بله، پدر و مادرم افغان هستند.

**:‌ پدر و مادرتان اهل کجا بودند؟

همسر شهید: فقط می دانم اهل منطقه‌ای هستند به نام «بندر».

**:‌ چه زمانی به ایران آمدند؟ کجا ساکن شدند؟

همسر شهید: جزو اولین گروه‌هایی بودند که بعد از انقلاب، مهاجرت کردند و فکر کنم سال ۱۳۵۹ آمدند. اول به مشهد آمدند و سه چهار سالی آنجا ساکن شدند. بعدش هم به منطقه ورامین آمدند.

**:‌ شما متولد چه سالی هستید و کجا به دنیا آمدید؟

همسر شهید: من سال ۱۳۶۳ در ورامین به دنیا آمدم.

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ خانم احمدی! شما کِی ازدواج کردید؟

همسر شهید: سال ۸۳ بود که با آقاخادم ازدواج کردم.

**:‌ یعنی شما ۲۰ ساله و شهید جعفری ۲۸ ساله بودند. تقریبا ۱۱ سال هم با هم زندگی کردید.

همسر شهید: ابتدای سال ۹۳ رفتند سوریه و یک سال رزمنده بودند. یک سال بعد از آن هم شهید شدند.

**:‌ در این یک سال، چند اعزام رفتند؟

همسر شهید: سه اعزام رفتند و در چهارمین اعزام شهید شدند. هر بار که می‌رفتند حدود سه ماه آنجا می‌ماندند.

**:‌ کار کشاورزی را کلا رها کردند؟

همسر شهید: قبل از این که به سوریه برود در کار کشت خیار درختی بود. بعد از آن هم کشاورزی را رها کرد و کلا همه توجهش به سوریه بود. حدود یک ماه در ایران می‌ماند و دوباره می فت. در این مدت مرخصی، با یکی از پادگان‌های سپاه در جلیل‌آباد همکاری داشت و کارهای بنایی و عمرانی‌شان را انجام می داد.

**:‌ کسی که همسر و سه فرزند دارد، ‌برایش سخت است که تغییر شغل بدهد. بیشتر دنبال این هستیم که بدانیم چه شد کارشان را رها کردند و رفتند به سوریه… در کشاورزی درآمد خوبی داشتند؟ خودشان صاحب‌کار بودند؟

همسر شهید: بله، درآمد بالایی داشتند. زمین می‌گرفتند و با صاحب‌کار، به صورت ارباب‌رعیتی کار می‌کردند. زمین و آب از صاحب‌کار بود، کاشت و برداشت و نگهداری هم با ایشان. کشت خیار درختی در منطقه پیشوا و ورامین به‌نام و معروف است. کار پرزحمتی است اما درآمد فوق‌العاده و عالی دارد.

**:‌ پس وضع مالی‌شان خوب بود و مشکل مالی نداشتند.

همسر شهید: بله، شکر خدا وضع مالی‌شان خیلی خوب بود و هیچ مشکل مالی نداشتیم.

**:‌ زندگی شهید جعفری تثبیت شده بود و از نظر درآمد هم می‌فرمایید وضع خوبی داشتند؛ برای خیلی‌ها این سئوال ایجاد می شود که این تغییر وضعیت و ندیدن دو سه ماهه بچه‌ها  مگر سخت نیست؟ شما می‌دانید علت این تغییر چه بود؟

همسر شهید: بعد از کشت و کار، شهید جعفری یک سفر به افغانستان رفتند. من موافق رفتنشان نبودم. گفت می خواهم بروم آنجا را ببینم و کارهایی دارم. بعد از آن گفتند من سمت هرات یک زمینی خریده‌ام و چهار دیواری می کنم و برمی‌گردم و بچه‌ها را با نظر شما می بریم تا هم تفریحی کرده باشیم و هم آنجا، خانه‌ای برای خودمان بسازیم. ما چوم افغانستان را ندیده بودیم، خیلی مشتاق بودیم به آنجا برویم. شرایط مهاجرها در ایران خیلی رو به راه نیست که راحت بتوانند بروند و بیایند. مشکلات اقامتی و پاسپورتی هم دارند که اذیت‌شان می‌کند. به همین خاطر که نمی‌توانستیم برویم خیلی دوست داشتم این اتفاق بیفتد.

ایشان رفتند افغانستان و زمین را خریدند. چهار دیواری کردند و زنگ زدند که من در راهم و دارم می‌آیم.

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

**:‌ این سفر چقدر طول کشید؟

همسر شهید: چیزی بیشتر از یک سال…

**:‌ بچه‌ها که کوچک بودند… شما در این یک سال،‌ تنها بودید؟

همسر شهید: بله،‌ خودم هم یک تولیدی کوچک لباس در خانه داشتم و خیاطی می‌کردم. از درآمد کشاورزی مقداری برای مخارج خانه گذاشته بودند و خودشان به افغانستان رفته بودند. بعد از مدتی آمدند و خیلی خوشحال بودیم از بازگشتشان. تلفنی تماس داشتیم اما نبودنشان برایم خیلی سخت بود. بعد که آمدند حدود دو هفته بیشتر نماندند و دوستانشان آمدند به دیدنشان. چند نفر از دوستانشان جزو رزمندگان اولیه فاطمیون بودند. با هم بیرون می رفتند و دید و بازدیدها ادامه داشت. بین این رفت و آمدها، حرفش را انداخت که «من خیلی دوست دارم به سوریه بروم.»

**:‌ شما تقریبا با آن سفر یک ساله، از نظر روحی ‌آمادگی‌ سفرشان به سوریه را هم داشتید…

همسر شهید: بله، ‌اما من چیز زیادی از سوریه نمی دانستم. خبر نداشتم که برای چه می روند و چه کاری می کنند. البته می‌دانستم که آنجا جنگ است. شرایط افغانستان را هم برایم توضیح داده بود که طالبان و گروه‌های تروریستی شیعیان را اذیت می کنند و زن‌ها و بچه‌ها را می کشند. بعد می‌گفت شرایطی که در سوریه هست، چندین برابر وخیم‌تر و بدتر از افغانستان است. همین طوری کم کم توضیح می‌داد و من هم کنجکاو می شدم. می پرسیدم تو از کجا می‌دانی؟ شاید این‌ها واقعیت نباشد… می‌گفت: نه،‌ واقعیت است.

خیلی مثل الان گوشی‌های هوشمند و اینترنت به راه نبود که همه در جریان خبرها باشند.

**:‌ اساسا ممنوعیت خبری بود و کسی از سوریه خبر خاصی منتشر نمی کرد…

همسر شهید: مدام می‌گفت دوستان من می روند و می گویند حرم حضرت زینب در خطر است. گروه‌هایی هستند که می‌خواهند آنجا را تخریب کنند. آدم هایی هستند که اصالتشان معلوم نیست و نمی شود فهمید اهل چه کشوری هستند. خیلی در مورد این قضیه در خانه صحبت می کرد.

من هم می گفتم نگو که می خواهی بروی. من مخالفم. الان بعد از یک مدت طولانی از افغانستان آمده‌ای و بچه‌ها کوچکند و من هم دیابت دارم و مریض احوالم. خلاصه خیلی اصرار داشتم که نرود. البته او مدام حرفش را می زد و ما هم گوش می کردیم. اما وقتی می گفت شاید من بروم،‌ همه‌مان مخالفت می‌کردیم.

**:‌ در یک سالی که افغانستان بودند، کلا کار کشاورزی را کنار گذاشتند؟

همسر شهید: بله، کلا به کشاورزی نمی‌رسیدند.

**:‌ یعنی آنجا در افغانستان درآمدی داشتند؟

همسر شهید: آنجا درآمدی نداشتند. فقط زمینی گرفتند و یک ملک مسکونی را برای خودمان سر و سامان دادند.

**:‌ پس یعنی هم درآمد نداشتند و هم از پس‌اندازشان مصرف می‌کردند…

همسر شهید: بله. اینجا برادرانشان همان زمینی که کشاورزی می کردیم را گرفتند و کار را شروع کردند. خودم هم تولیدی داشتم و کار می کردم.

**:‌ برادرهای شهید سهمی به شما می‌دادند؟

همسر شهید: بله،‌ زمین ۳۰۰۰ متری هرات را هم شهید جعفری گرفته بودند و قرار بود برادرهایشان هم هر کدام در حد توانشان خانه‌ای بسازند.

**:‌ شما در کارگاهتان چه چیزی تولید می‌کردید؟

همسر شهید: من شلوارِ کت مردانه می‌دوختم.

**:‌ دوخت شلوار مردانه کار سختی است…

همسر شهید: بله،‌ در منزل،‌ خودم، ‌خواهرزاده‌ام و برادرم همکاری می کردیم. درآمدش هم عالی بود. آن زمان تورم بالا نبود و درآمدش قابل توجه بود.

**:‌ به هر حال شما با رفتن حسین‌آقا به سوریه مخالفت کردید…

همسر شهید: بله،‌ من کلا از سفری که به افغانستان رفته بودند خیلی سختی کشیده بودم. یک بچه خیلی کوچک داشتم؛ خودم هم دیابت داشتم. دختر کوچکم مریض احوال بود و مجبور بودم کار هم بکنم.

**:‌ علت دیابتتان چه بود؟

همسر شهید: دیابت بارداری بود اما هفت سال طول کشید! دخترم هم تازه به دنیا آمده بود و چون من انسولین مصرف می کردم،‌ غده تیروئیدش در گلو رشد نکرده بود و مشکل حاد داشت و هر چه بیمارستان می بردیم، می گفتند باید عمل بشود. عملش هم پنجاه پنچاه بود چون ممکن بود فلج بشود. خیلی من را نگران کرده بود. من می‌گفتم با این شرایط راضی نیستم به سوریه بروی. من در این یک سالی که نبودی خیلی اذیت شدم…

وقتی فهمید مخالفم، جلوی من حرف رفتن را نمی زد. ولی دورادور می دیدم که گوشی‌اش زنگ می خورد. گوشی نوکیای ساده داشت. بیرون می رفت و حرف می زد. می پرسیدم چرا توی خانه حرف نمی زنی؟! می گفت دوستانم هستند، کار خصوصی دارند… گوشی‌اش را که قطع می کرد، می آمد و دوباره حرف رفتن دوستانش را می زد و با حسرت می‌گفت: دوستانم فردا اعزام می شوند… خودخوری می کرد و ناراحت بود. دلش آرام و قرار نداشت. از اینجا می رفت خانه مادرش و به مادر و خواهر و برادرش واقعیت را می‌گفت. می‌گفت زن و بچه من به خاطر مدتی که نبودم،‌ راضی نمی شوند بروم سوریه اما شما راضی باشید که من می‌خواهم بروم.

**:‌ خانواده شهید جعفری هم به ایران آمدند؟ چون شما فرمودید تنهایی به ایران آمدند…

همسر شهید: بله، تنهایی آمدند و ۱۰ سال ایران بودند اما بعدش خانواده‌شان آمدند. وقتی ما ازدواج کردیم،‌ یکی دو سال می‌شد که خانواده شان به ایران آمده بودند.

**:‌ و در همین منطقه ساکن بودند؟

همسر شهید: بله. در پیشوا ساکن بودند… مادرشان هم رضایت نداشتند و می گفتند خطرناک است اما با اصرار توانسته بود آن‌ها را راضی کند. آنها کاملا در جریان رفتنش بودند اما من اصلا خبر نداشتم و راضی نبودم. دلهره داشتم و می‌گفتم خطرناک است. حقیقتا به فکر خودم بودم و نگران بودم با سه دختربچه چه کار کنم؟

خیلی اصرار داشت و روزی گفت من می‌خواهم بروم جایی سمت شمال کشور. کار یک ویلا را با برادرانم برداشته‌ام… در جوشکاری هم خیلی مهارت داشت. گفت: برادرهایم کارهای مختلف این ویلا را گرفته‌اند. ما به شمال می‌رویم و احتمالا یک ماه دیگر برمی‌گردیم. من هم خیلی پیگیر نبودم. قَسَمش داده بودم و او هم قَسَم خورده بود که سوریه نمی‌رود. گفت:‌ به خدا سوریه نمی روم…

رفت وگوشی‌اش خاموش شد. هر چه زنگ می زدم، می‌گفت در دسترس نیست! دو روز از رفتنش می‌گذشت. با خودم می گفتم شمال که خیلی دور نیست. گه‌گاهی باید آنتن بدهد! تازه اگر گوشی آقاخادم جواب نمی‌دهد، گوشی برادرش که باید آنتن بدهد.

بعد از چند روز رفتم منزل مادرشوهرم. دیدم با تعجب نگاهم می کنند و حرفی نمی زنند. دیدم برادران شوهرم آنجا هستند. تعجب کردم که آقاخادم کجا رفته. وقتی تعجب من را دیدند، ‌گفتند: مگر نمی‌دانی؟ گفتم: ‌نه… اما دیگر کسی حرفی نزد. به خواهرشوهرم گفتم: تو را به خدا بگو آقاخادم کجا رفته؟ خیلی نگرانم. گفت: زن‌داداش! باید ما را ببخشی. به ما گفته بود به تو چیزی نگوییم. آقا خادم رفته سوریه. آمد اینجا و با ما خداحافظی کرد و گفت شما چیزی نگویید. من خودم که به سوریه برسم، با خانمم تماس می‌گیرم…

**:‌ با آنها کامل خداحافظی کرده بود؟

همسر شهید: بله،‌ حتی شب قبل از اعزام هم به خانه مادرش رفته بود و شام را آنجا خورده بود. رضایتشان را هم کامل گرفته بود. من اما به خاطر بهانه‌گیری دخترهایم راضی نمی‌شدم. دختربچه‌ها خحیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفتند سوریه!

بعد از یک هفته رسیدند سوریه و از آنجا تلفن کردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس بیشتر بخوانید »

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش اول این گفتگو، پیش روی شماست.

حرف‌ها از یک روضه شروع می‌شود. حاج‌آقا رفته‌اند برایمان چای بیاورند که مادر، حرف را با دلتنگی دوقلوهای شهید حاج محمد پورهنگ شروع می کند و می گوید: حالا که شش سالشان شده، بیشتر برای پدرشان دلتنگی می‌کنند. سر مزار پدرشان می‌روند و با او صحبت می کنند. مدام به مادرشان می‌گویند پس ما کِی به بهشت و پیش بابا می‌رویم…

مادر شهید: پسر کوچک اصغر دستش را زیر بُلیزش می بَرد و می گوید دست ندارم و مثل بابایم شده‌ام… ۹ سال است حاج اصغر را درست و حسابی ندیده ایم. ۵ بار به سوریه رفتیم اما آنجا هم نمی شد اصغر را سیر ببینیم. شش روز آنجا بودیم اما ممکن بود فقط نیم ساعت اصغر را ببینیم.

قلبتان آسیب دیده بود بهتر شد؟

مادر شهید: مشکل قلبم همیشگی است. وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، بیمارستان بودم. رفتم نماز صبحم را خواندم و آمدم. دخترم گفت: نمی دانم چرا پرستارها دارند گریه می کنند. گفتم: نمی خواهد چیزی بپرسی شاید مشکلاتی دارند. تلویزیون را که روشن کرد و فهمیدم حاج قاسم شهید شده، خیلی ناراحت شدم. فشارم رفت روی بیست و قندم رفت روی ۳۰۰ و آن روز عمل جراحی‌ قلبم کنسل شد. هر چه به تلویزیون نگاه می کردم، می دیدم که صورت اصغر را شطرنجی می کنند. به دکترم هم اصغر را نشان دادم. همانجا قلبم لرزید و گفتم اصغر هم شهید می شود. خودم را دلداری می دادم. یک روز تقریبا همین موقع ها قبل از ظهر بود که زنگ زد. عجیب بود. هیچ وقت این زمان تلفن نمی‌کرد. تعجب کردم. گفت:‌ مادر! داریم به خط می رویم، برای ما دعا کن… دوباره پرسیدم چه گفتی؟… گفت: هیچی. توی جاده هستیم. برای دوستانم دعا کن که می خواهند به خط بروند… من آمادگی همه چیز را پیدا کردم. گفتم من دیگر اصغر را نمی بینم. آن روز یک­طور دیگر حرف می‌زد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند

هر وقت زنگ می‌زد تا نمی‌گفتم «اصغر جان! ان شا الله عاقبت به خیر بشوی!» قطع نمی کرد. می‌گفت این جمله یادت رفته. آن روز همین را گفت و اضافه کرد که برای دوستانم هم دعا کن. گفتم ان‌شاءالله به سلامتی برگردید. گفت هر چه خدا بخواهد. رفیق شفیقم به خوابم آمده… منظورش حاج محمد پورهنگ بود. گفت: مادر! نذری داری به نیت من هم چیزی بده.

ما هر سال برای رحلت حضرت ام‌البنین و ایام فاطمیه نذری می دهیم. گفت به یاد من هم باش. آخرین تلفنش بود. یک هفته بعدش به شهادت رسید.

وقتی هم شهید شد شب دخترم زینب (همسر شهید پورهنگ) به بابایش گفت من را به خانه­‌ام ببر. خانه‌شان همین نزدیکی است. طولی نکشید که دختر بزرگم آمد. زینب هم برگشت. گفتم: برای چی رفتی و برای چی برگشتی؟ پس بابا کو؟… گفت: بابا پایین است، می‌آید.

من دیدم از کوچه خیلی سر و صدا می آید. نگاه کردم و دیدم ماشین های زیادی آمده اند. دختر بزرگم گفت نگاه نکن، زشته. گفتم: می خواهم ببینم این ها کی هستند؟ بابایتان چه شد… وقتی حاج آقا آمد، پرسیدم کجا بودی؟ گفت: رفتم از مغازه‌دار پول بگیرم… گفتم: عابربانک که همین نزدیکی است. چرا می روی پیش مغازه؟ مگر کرونا نیست؟ همین جا یک دستکش دستت می کردی و می‌رفتی عابربانک.

حاج آقا گفت: می‌خواهم بروم دکتر. پایم خیلی اذیت می‌کند. گفتم با یکی از بچه‌ها برو. من فکر کردم می روند دکتر. البته آن شب دکتر هم رفته بود. بچه‌ها به حاج آقا گفته بودند اصغر شهید شده. ما هم نمی دانستیم. صبح نشسته بودیم که دخترم گفت یکی از نزدیک‌ترین دوستان حاج محمد شهید شده. کمی فکر کردم و فهمیدم اصغر است. گفت: نه، اصغر مجروح شده… گفتم:‌ من خودم می‌دانم اصغر شهید شده. واقعا حقش و مزدش را گرفت. این همه آنجا زحمت کشید، نمی شود که دست خالی برگردد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور

حاج آقا! اصالتا کجایی هستید؟

پدر شهید: جد در جد اهل ارومیه‌ایم اما متولد بیجار کردستان هستم.

اصغرآقا و بچه‌ها اینجا به دنیا آمدند؟

پدر شهید: بله، ما سال ۴۲ آمدیم تهران.

حاج خانم! شما هم بیجاری هستید؟

مادر شهید: اصلیت پدری من، برای سبزوار است. مغول‌ها که آمدند، یک ارباب را کشتند و شبانه کوچ کردند و عده‌ای پیش  میرزا کوچک خان به شمال رفتند و عده‌ای هم به کردستان رفتند. هم پدرم آقا سید علی و هم برادرم، روحانی بودند.

شما بیجار بودید که با حاج آقا آشنا شدید؟

پدر شهید: ما فامیل هستیم.

سال ۴۲ تشریف‌آوردید تهران. چرا آمدید و کجا ساکن شدید؟

پدر شهید: من در خرم‌آباد دوره افسری دیدم. خدمت سربازی‌ام که تمام شد، خوردیم به ایام محرم. شب محرم به هیئت و سینه‌زنی رفتیم. یک کلام هم گفتیم که چرا امام حسین به کربلا رفت و چرا سینه می‌زنیم. صبح، ‌مأموران آمدند دم خانه ما و گفتند حق ندارید این حرف‌ها را بزنید. دیدم مزاحم ما می‌شوند. آن موقع جرم سنگینی بود و پاسگاه ژاندارمری هم سراغ ما آمد. پدرم را همه می شناختند و گفتند اگر پسرت از روستا برود، بهتر است.

ازدواج کرده بودید؟

پدر شهید: بله، بچه‌ام دو ماهه بود. سال ۴۲ آمدیم تهران. بچه‌های دیگرم تهران به دنیا آمدند. بعدش رفتم به شرکت روغن نباتی شاه‌پسند. بعد از ۱۰ سال در سال ۵۴ بیرونم کردند. مسجد سید عزیزالله بازار در ماه رمضان هیئت بود و آقای فلسفی منبر رفته بود. در آن مجلس رساله امام را می دادند که یک نسخه را هم من گرفتم. این را بردم کارخانه تا راجع به یک مسئله‌ای با همکارانم صحبت کنیم. رساله را از من نگرفتند اما اخراجم کردند.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مادر شهید: نماینده کارگران، همشهری ما و بیجاری بود. آمد دم در خانه و موضوع را تعریف کرد و گفت: کله‌ همسر شما بوی قرمه‌سبزی می‌دهد! بهش بگویید رساله امام را نیاورد. گفتم چه اشکالی دارد؟ نمی شود که نیاورد. گفت: مثلا ‌من آمدم به شما بگویم که جلویش را بگیرید!

پدر شهید: خانه‌ای که در آن مستاجر بودیم را هم شبانه عوض کردیم. دروازه غار مستأجر بودیم، آمدیم کوره‌پزخانه باغ‌آذری. می‌خواستم گم بشوم که اذیتم نکنند.

چند فرزند دارید؟

پدر شهید: بزرگترین فرزندم وجیه‌الله بود که هشت سال جنگ در سپاه بود. بعد که جنگ تمام شد مسئله درجه پیش آمد و از سپاه بیرون آمد. متولد سال ۴۲ است. بعدش دختر بزرگم، رضوان‌خانم است که همسر آقای خزائی است. شوهرش برادر شهید است. فرزند بعدی‌مان پرویز بود که در آموزش جبهه مجروح شد و در اتاق عمل از دنیا رفت. دختر بعدی‌ام مژگان خانم است که با حاج محمود مهربانی ازدواج کرد و ایشان هم بر اثر جراحات زمان جنگ به شهادت رسید. زهرا خانم هم بعد از مژگان‌هانم به دنیا آمدند. بعدش اکبر آقا است. اصغر آقا هم سال ۵۸ به دنیا آمد. بعد از ‌آن، خدا احمد آقا را به ما داد. بعد از احمدآقا هم نوبت حمیدآقا بود.

زینب خانم که همسر شهید پورهنگ است، وقتی من در عملیات مرصاد مجروح شدم به دنیا آمد. بعدش هم محمدآقا به دنیا آمد که آخرین فرزند ماست.

پسرها الان چه می کنند؟

پدر شهید: آقا وجیه‌الله ۵ سال در جبهه بود و الان هم جانباز شیمیایی است و هم پرده یک گوشش از کار افتاده. الان هم کارگاه کارتن‌سازی دارد. اکبرآقا مکانیک است. احمدآقا و محمدآقا هم در سپاه هستند.

ماشاءالله بچه‌های شما همه شیرمَردند.

پدر شهید: باید ببینیم خدا چه می‌خواهد. ما هر چه بگوییم فایده ندارد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید حجت‌الاسلام محمد پورهنگ، داماد خانواده پاشاپور بودند

زینب خانم هم قلم خوبی دارند. کتابی که برای همسرشان نوشته اند با نام «بی تو پریشانم» را خوانده‌ام…

مادر شهید: کتابی برای یمن نوشته که تازگی‌ها تمام شده. قرار است کتابی هم برای اصغر بنویسد.

حاج‌آقا! بعد از این که از آن کارخانه اخراج شدید کجا رفتید؟

پدر شهید: خانه‌ای تازه با قسط بانکی خریده بودیم، که پایین‌ش خالی بود. کارتن‌های دست دوم را جمع می‌کردیم و به بلورسازی‌ها می دادیم. قبل از انقلاب یک روز به راهپیمایی رفته بودیم که آمدیم و دیدیم خانه‌مان را آتش زده‌اند! کل خانه و زندگی سوخت. حتی کتاب و لباس بچه‌ها هم سوخت. فقط شانس آوردیم که خانه نبودیم.

از قصد، کسانی این کار را کرده بودند؟

پدر شهید: بله، سوزاندند دیگر.

مادر شهید: اول می خواستیم بچه ها را نبریم. حاج آقا گفت بچه ها را نیاور؛ شاید اتفاقی بیفتد. من گفتم: توکل به خدا. بچه‌ها را هم بردیم. وقتی برگشتیم دیدیم که همه جمع شده‌اند و آتش نشانی هم آمده. تیرآهن‌های خانه هم پایین آمده بود.

چه سالی بود؟

پدر شهید: نزدیک ۵۷ بود. روزش یادم نیست اما کل زندگی‌ام سوخت.

فامیلی داشتید که به خانه‌اش بروید؟

مادر شهید: شب به خانه یکی از اقوام رفتیم و صبح آمدیم و شروع کردیم به سرو سامان دادن به خانه. خانه چون برای بانک بود، بیمه بود و هزینه تعمیر را دادند تا توانستیم بعد از دو ماه برگردیم و زندگی کنیم. انقلاب که شد، به کمیته رفتم.

حاج‌آقا! شما متولد چه سالی هستید؟

پدر شهید: من متولد ۱۳۱۸ هستم. سال ۴۲ که به تهران آمدم، ۲۴ ساله بودم. غرور بود که دور سرم می‌چرخید و نمی‌توانستم یک جا بنشینم. یک بار هم نزدیک بود نوار حضرت امام را از من بگیرند. همان نواری که امام فریاد می‌زد و اعتراض می کرد. به دو سه نفر آن نوار را دادم و نزدیک بود لو بروم که دیگر انقلاب شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در سال‌های اولیه انقلاب

ماجرای آمدنتان به کمیته چه بود؟

پدر شهید: امام که آمد، شب اعلام کردند که ریخته‌اند به نیروی هوایی و می‌خواهند همافرها را بگیرند. ما هم رفتیم به خیابان پیروزی. دیدم مردم ریخته اند و غوغا است. یک تانک از زیرگذر میدان فوزیه (امام حسین(ع)) می‌آمد که آتش زدیم و نگذاشتیم بیاید. جمعیت چنان بود که هول دادند و دیوار نیروی هوایی فروریخت و همه رفتیم تو و همافرها آزاد شدند. آنجا معجزه شد. هیچ ماشین و دستگاهی هم در کار نبود.

روز ۲۲ بهمن به ما گفتند پادگان لویزان مقاومت می‌کند. همه جا را گرفته‌اند اما آنجا مقاومت می‌کنند. با سه نفر رفتیم آنجا. آن دو نفر فرار کردند. به هر شکلی بود رفتم داخل. گفتند فرمانده پادگان فردی به نام ربیعی است. زدند و درِ اسلحه‌خانه را شکاندند. یکی فقط لباس‌های نظامی را روی هم می‌پوشید! نمی‌دانستیم این همه لباس و اورکت آمریکایی را برای چه می‌خواهد؟ (خنده)

من هم یک اسلحه تاشو برداشتم و آمدم بیرون. دیدم دو تا نیسانی ایستاده‌اند و هر کسی که اسلحه داشته باشد را از دستش می‌گیرند و داخل نیسان می‌اندازند. سه چهار نفر بودند. من گلنگدن را کشیدم و گفتم: هر کسی جلو بیاید را درو می کنم! شما حق ندارید اسلحه مردم را بگیرید. گفتند: ما مأموریم. من آموخته شده بودم و می‌دانستم اگر مأمور هستند باید حکم داشته باشند. گفتم: حکمتان را بدهید… وقتی دیدند من اصرار دارم به بردن اسلحه، گذاشتند که بروم.

آمدم تا رسیدم به میدان خراسان. جلویم را گرفتند. گفتند: ‌اسلحه را بده. گفتم: ‌من اسلحه را آنجا ندادم، اینجا بدهم؟! گفتند به فرمان حضرت امام کمیته انقلاب تشکیل شده و همه اسلحه‌ها را باید جمع کنیم. این را که شنیدم، گفتم دنبال من بیایید تا کلی اسلحه نشانتان بدهم. همراه هم رفتیم به پادگان لویزان. ماجرای نیسان‌ها را هم برایشان تعریف کردم. ده نفر شدیم و راه افتادیم. نیسانی‌ها را گرفتیم و آمدیم. بعد به من اعتماد پیدا کردند و وقتی فهمیدند که خانه‌ام شهرری است، گفتند با اسلحه‌ات به کمیته نازی‌آباد برو. ما مَلِک‌آباد شهرری زندگی می کردیم.

کاغذی دادند و گفتند پیش آقای بنی‌حسینی در مسجد سیدالشهدای نازی‌آباد بر خیابان آرامگاه (شهید رجایی) برو. آمدم و در کمیته مشغول شدم تا وقتی که سپاه تشکیل شد که به سپاه آمدم.

در درگیری پاوه هم همراه دکتر چمران بودم. کردستان هم رفتم. پادگان سنندج را که گرفته بودند، آنجا هم رفتم. خدا رحمت کند دکتر چمران یک توپ روی این کوه گذاشت و یک توپ هم بالای آن کوه. گفت اگر ۵ دقیقه دیگر دور پادگان را خالی نکنید، تمام شهر را به توپ می‌بندیم. دو تا که شلیک کردند، ‌همه رفتند و پادگان آزاد شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
آقا سید علی موسوی‌پناه، پدربزرگ مادری خانواده پاشاپور

این اعزامتان از کجا بود؟

پدر شهید: از کمیته بود. در جایی نزدیک لانه جاسوسی که الان دقیق جایش را یادم نیست، اعزام شدیم. شاید ورزشگاه امجدیه (شهید شیرودی) بود. با کمیته نازی‌آباد هماهنگ کردند و مأمور شدیم که اعزام شویم.

شما آموزش نظامی هم دیدید؟

پدر شهید: بله، همان آموزش دوران سربازی بود. غیر از آن چیزی نبود. بعدش که جنگ شروع شد در عملیات فتح‌المبین من منطقه بودم که یکی از بچه‌های ۱۳ -۱۴ ساله‌ام که بسیجی بود، به رحمت خدا رفت…
*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند



منبع خبر

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس بیشتر بخوانید »

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون - شهید عباس حسینی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای ده‌خیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راه‌آهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمین‌های کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمین‌های سبزی‌کاری سر سفره می‌برند. حاج‌آقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علی‌آقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.

قسمت اول  و دوم این گفتگو را نیز بخوانیم:

تغییر سرنوشت خانواده شهید با فرار از سربازی! + عکس

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت سوم و پایانی این گفتگو است…

سه شنبه که به شما خبردادند تشییع پیکر چه زمانی انجام شد؟

سه شنبه به ما اطلاع دادند و چهارشنبه رفتیم برای شناسایی و پنجشنبه تشییع در ده‌خیر برگزار شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

اقوامتان هم در مراسم بودند؟

بله؛ اقوام زیادی داریم که در گل‌حصار هستند و همه شان برای تشییع آمدند. از جاده ساوه و کرج و جاهای دیگر هم آمدند.

پیکر را به منزل هم آوردید؟

بله، البته منزل ما اینجا نبود. منزلمان بعد از زیرگذر خط آهن و در اول روستا بود. پیکر را داخل حیاط آوردند و تشییع هم از همانجا به سمت گلزار شهدا شروع شد. جمعیت زیادی آمد و با این که اطلاع‌رسانی از سمت ما و مسئولان خیلی کم بود ولی خیلی باشکوه شد. ۱۵ تیرماه، هوا هم در بعدازظهر، گرم بود. معمولا تشییع همه شهدا صبح بود اما مسئولان بخشداری قلعه‌نو گفتند که پیش از ظهر مراسم تشییع یک شهید دیگر را داریم و نمی رسیم که بیاییم و برنامه‌تان را برای بعدازظهر تنظیم کنید.

ما اتفاقا بعد از شهادت عباس، هر کاری که داشتیم به خاطر روح شهید عباس، معجزه‌آسا انجام می شد و خود به خود سر و سامان می‌گرفت.

مراسم ختم هم گرفتید؟

بله؛ یکی از فامیل‌های ما در ده‌خیر گفت من سر ساعت که آمدم برای تشییع پیکر، دیدم هوا گرم است و کسی هم نیامده، خیلی نگران شدم که باشکوه برگزار نشود و این بی‌احترامی به شهید است. اما نیم ساعت که گذشت تا پیکر را آوردند، جمعیت به حدی جمع شد که در خیابان جا نبود. آن بنده خدا هم از این شکوه و جمعیت تعجب کرده بود. من این معجزه‌آسایی را چند جای دیگر هم دیدم.

ما مراسم ختم و هفتم را هم فردایش یعنی عصر جمعه گرفتیم. مسجد ده‌خیر دیگر جا نبود از حجم جمعیت. برای مراسم سالگردش، مسئولین ده‌خیر با مسئول فاطمیون هماهنگ کردند که هم سالگرد شهید عباس باشد و هم یادواره شهدای ده‌خیر که مراسم باشکوه‌تر بشود. هماهنگی‌ها شد و دهیاری و بسیج هم قبول کردند. با این که یک سال گذشته بود و خیلی­ها ممکن بود نیایند اما واقعا به حدی جمعیت آمده بود که در مسجد، جا نبود. برای هزار نفر غذا سفارش داده بودند و نگران بودند که کم بیاید اما بعد از این که مراسم تمام شد، رفتم تا از آقای سعادتمند وضعیت برنامه را بپرسم. گفت من خیلی نگران بودم اما شکر خدا غذا به همه رسید. سفره را هم پهن کرده بودند تا کسانی که پذیرایی کرده بودند هم شام بخورند.

یکی از بسیجی‌های ده‌خیر به نام «مجتبی غنی» بعد از یک هفته به سر مزار شهید عباس آمد و فاتحه خواند و گفت: ما هفت یا هشت بار برای شهدای ده‌خیر مراسم گرفتیم اما جمعیت زیادی نمی‌آمد اما یادواره امسال که با سالگرد شهید عباس همزمان شد خیلی استقبال شد و ما اصلا انتظار این شکوه را نداشتیم.

تأثیر رفتن عباس به سوریه بر روی روحیه‌اش خیلی زیاد بود. از دوستانش هم شنیدیم که آخرین باری که می‌خواست اعزام شود، ‌طوری خداحافظی کرد که خودش می دانست دیگر برنمی‌گردد. دلش را از دنیا کنده بود و تأثیر این چند بار رفت و برگشتش بود و الا قبلا این مقدار دل‌کنده از دنیا نبود؛ می خواست ازدواج کند، می خواست ماشین بخرد و…

کلا دل از دنیا کنده بود و چند نمونه‌اش را بعد از شهادتش فهمیدیم و الا چیزی به ما نمی گفت. در وصیت‌نامه‌اش هم این را نوشته بود.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند

مگر نگفتید بار آخر وصیت‌نامه‌ای از عباس‌آقا به جا نماند؟

یادم رفت بگویم که از نبودن وصیت‌نامه‌اش خیلی ناراحت بودم. شبی که به ما خبر دادند، بعد از رفتن مهمان‌ها نشستیم که تصمیم بگیریم برای محل مزار عباس. صحبت وصیت‌نامه هم پیش آمد. برادرم گفت: نظر خودش کجا بوده؟ من هم قضیه وصیت‌نامه را گفتم. بعد از چند دقیقه پسر عمویم آمد و یک پاکت آورد و گفت: این وصیت‌نامه عباس است.

عباس به خانه دایی‌اش بیشتر رفت و آمد می کرد. مجرد بودند و با هم دوست بودند. اتفاقا قبل از رفتنش وصیت‌نامه را پشت قاب عکسی در خانه دایی‌رضایش گذاشته بود و به پسرعموی من جایش را گفته بود. برای این که دایی‌اش ناراحت نشود، به محمد، پسرعمویم گفته بود که وصیت‌نامه من فلان جا است.

وصیت‌نامه را باز کردیم و دیدیم درباره مزارش چیزی نگفته است. البته شفاهی به محمدآقا (پسر عموی من) گفته بود که اولین شهید مدافع حرم ده‌خیر من هستم و دوست دارم همین‌جا خاکسپاری بشوم. این را که شنیدیم دیگر خیالمان راحت شد.

توی وصیت‌نامه عباس این جمله بود که… (بغض، گلوی پدر شهید را فشرد تا چشم‌هایش به یاد پسرش خیس شود…) من از این دنیا دل کندم و هیچ وابستگی به این دنیا ندارم.

فردایش یکی از دوستانش به نام سعید که بار اول با هم اعزام شده بودند و فرمانده عباس هم بوده، از ورامین آمد و گفت: عباس به من زنگ زد و گفت من ان شا الله سه‌شنبه می روم به سوریه. این دفعه که بروم دیگر برگشتی در کار نیست.

وصیت‌نامه عباس آقا خیلی کوتاه بود. البته چند جمله‌اش که خصوصی بود را حذف کردیم و بقیه‌اش را در برگه کاغذی تکثیر کردیم و به دوستان و آشنایان دادیم.

عباس ‌آقا کجا شهید شد؟

در تدمر.

فرد دیگری از همرزمانش هم در آن حادثه شهید شد؟

گویا یکی از همرزمانش هم مجروح شده بود که شکر خدا خوب شد. بعد از دوماه، همرزمش آمد و با ما حرف زد. گوشی موبایل و مقداری پول که در جیب عباس بود را هم برای ما آورد و جزئیات آن حادثه را برای ما تعریف کرد.

ساعت شهادت هم معلوم بود؟

بله؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که عباس‌آقا شهید شد.

عباس آقا چطور پسری بود؟

مادر شهید: عباس آقا پسر خیلی خوب و مهربان و بامحبتی بود. مؤمن بود. شب های قدر که از مسجد می‌آمدیم می دیدم که مشغول قرآن و دعا است. در کارهای خانه کمک می کرد. به خواهرش خیلی سر می زد. با فامیل و اقوام خیلی خوب بود و در این بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفت، هیچ کسی از او شکایتی نداشت.

در بچگی‌ها شیطنت هم می کرد؟

بعضی وقت ها کارهای خنده‌دار می کرد. مثلا یک بار ۲۲ بهمن بود و در تلویزیون نشان داده بود که چتربازها با سیم راپل به پایین می آمدند. یاد گرفته بود. با خواهرم نشسته بودم که دیدیم چادر من را به کمرش بسته بود و خودش را پرت کرده بود. چون چادر کوتاه بود بین زمین و هوا مانده بود. همین کار را در سوریه هم کرده بود.

رابطه‌شان با علی‌آقا خوب بود؟

بله؛ خیلی با هم خوب بودند. کارهایی می کرد که همه دور و بری‌ها خوش باشند.

شما واقعا از ته دل اجازه می دادید به سوریه بروند؟

مادر شهید: اول جنگ برادر کوچکم به سوریه رفت و عباس هم گفت من هم می‌روم. خواهرم می گفت شما دوتایتان مریض هستید و عباس نباید برود. ولی عباس می گفت چه اجازه بدهید و چه اجازه ندهید، من می روم.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
شهید عباس حسینی و برادرش کربلایی حسینی که در یک حادثه درگذشت

راستی رضایت نامه هم می خواستند؟

بله، رضایت مکتوب هم از ما گرفتند.

مادر شهید: بالاخره آنقدر رفت ‌و آمد که خودش را ثبت نام کرد. خواهرم گفت که تو که می روی، برادرت وصیت کرده که مواظب پدر و مادر باشی. عباس گفت: پدر و مادر من هم خدا دارند… بعد وسائلش را حاضر کرد و چون نزدیک محرم بود گفت پیراهن مشکی من را هم بده. از شهرری لباس نو هم گرفت و رفت. بعد از آن پسر خواهرم هم با او رفته بود. طوری رفته بود که پدر و مادرش هم نفهمیدند.

شب های قدر یک مهمانی بود و چون مادرش خانه نبود، ساکش را در حیاط گذاشته بود که صبح بدون سر و صدا از خانه بیرون بیاید. به ما زنگ زد و گفت ناصر به خانه شما نیامده؟ گفتم عباس رفته و احتمالا با هم رفته‌اند. بعدا یکی از ‌آشنایان عباس و ناصر را با هم دیده بودند که می‌رفتند.

اخوی شما و خواهرزاده‌تان چند اعزام رفتند؟

مادر شهید: چهار پنج بار رفتند تا این که پسر خواهرم ناصر زخمی شد. بار اول اعزامشان با هم بود اما بارهای دیگر با هم نبودند و بعد از مجروحیت دیگر دستش خوب کار نمی کرد و به سوریه نرفت. الان هم برادر بزرگم محمد در سوریه است. حدود شش سال است که در سوریه است.

برای مراسم عباس‌آقا در اینجا بودند؟

نه، در سوریه بودند. من به بچه اش گفتم که نگوید عباس شهید شده. به خانه ما زنگ زد و گفت از عباس چه خبر؟ گفتم خبری ندارم و زنگ نزده. گذاشیم از سوریه برگردد و خودش خبردار شود. سه چهار روز به چهلمش مانده بود که از سوریه برگشت. می گفت اگر گفته بودید به محل شهادت عباس می‌رفتم.

ماشاءالله در خانواده‌تان زیاد مدافع حرم دارید…

مادر شهید: پسر خاله پدرم که فیروزآباد می‌نشستند هم شهید شد. شکر خدا هنوز هم در سوریه مدافع حرم داریم.

داییِ عباس‌آقا در آنجا مسئولیتی دارند؟

بله، مسئولیت ضدهوایی در پدافند دارند. چون چند سال سابقه دارد کلا فرمانده یک گروه است.

مجردند؟

نه؛ خانواده‌اش در کرج هستند. می رود ماموریت و برمی گردد. شکرخدا الان آنجا امنیت هست و وضعیت خوب است. اتفاقا پسر خواهر مادر عباس که رفته بود، از پدر و مادرش اجازه نگرفت ولی عباس علنی به ما گفت و رفت.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

بارهای بعد پدر و مادرشان موافق شدند؟

بله؛ بعدش موافقت کردند. البته وقتی رفتند، ناصر که زنگ می زد، لو نمی داد که با عباس رفته است و می گفت دورادور می بینمش! عباس هم لو نمی داد که با ناصر رفته است در حالی که با هم بودند. پسر خاله اش هم خاطرات زیادی از عباس دارد. می گفت عباس خیلی نترس بود.

عباس چند خصوصیت داشت که بعد از شهادتش خیلی به دردش خورد. عباس همتش خیلی بالا بود…

اگر می‌خواست کاری انجام بدهد تا آخر انجام می داد.

به ورزش خصوصا ورزش‌های رزمی هم خیلی علاقه داشت. به اسلحه خیلی علاقه داشت و عکس سلاح ها را روی دیوارش می چسباند.

ساک و وسائل عباس هم آمد؟

نه، فقط گوشی و پولش را همرزمانش آوردند.

سرنوشت آن صندوقچه چه شد؟

اتفاقا حسینیه ده‌خیر در ایام محرم صندوقچه‌ای می گذارد که مردم پول نذری‌هایشان را بریزند. گفتند یک صندوق برای قسمت زنانه کم داریم. من هم آن صندوق شهید عباس را به حسینیه دادم تا نذری‌ها را توی آن بریزند. اتفاقا از صندوق‌هایی بود که جای انداختن پول داشت و قفل می‌شد.

یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خاله‌اش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود. نگران شدیم. ترسیدیم اسیر شده باشد. بعد از نیم ساعت دیگر دیدیم عباس پیدا شد. گفته بود رفتم گشتی بزنم و ببینم داعشی‌ها کجا هستند.

مادر شهید: می‌گفت یک بار سر نماز بودیم که صدای مهیبی آمد و همه ریختند بیرون اما عباس نمازش را رها نکرد. بعدش دیدند که پشت اتاق، گلوله‌ای خورده اما منفجر نشده. می گفتند روز تاسوعا و عاشورا، بشکه‌های انفجاری که به سمت ما پرتاب می‌کردند، منفجر نمی شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
مادر شهید عباس حسینی

ممنونم از شما و شرمنده شدیم از مزاحمت برای شما…

ما تعدادی مهمان ویژه داریم که مهمان شهید عباس هستند و بیشتر هم به آن‌ها احترام می گذاریم.

مادر شهید: امروز خیلی به یاد عباس بودم و هر وقت به یادش باشم، مهمانی برای عباس می آید که امروز هم خدا شما را رساند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند



منبع خبر

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس بیشتر بخوانید »