شمال استان گلستان که هم مرز با کشور ترکمنستان است اقلیمی نسبتا خشک و بی آب و علف دارد. با این وجود میتوان در بخشهایی از آن مناظری بی مثال را مشاهده کرد.
به گزارش مجاهدت از مشرق، در فاصله ۱۷ کیلومتری جنوب شهرستان مراوه تپه استان گلستان و در کنار روستای کوچکی به نام بالی قایه دره ای زیبا قرار دارد که رودی کوچک از میان آن میگذرد. محیط سبز دره ، عوارض طبیعی منحصر به فرد ، آب روان و جریان آن در میان صخره ها و سنگهای زیبای رودخانه همگی مجموعه ای تحسین بر انگیز از آفریده های خالق یکتاست.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
دیپلماسی فعال اقتصادی دولت، افزایش صادرات نفتی و غیرنفتی را در پی داشته است. آن هم بدون برجام و بدون FATF و همین مسئله عصبانیت جریان غربگرا را در پی داشته است.
سرویس سیاست مشرق –روزانه میتوان از لابهلای گزارشها و عناوین خبری رسانههای مکتوب و حتی غیر مکتوب، نکات قابلتوجهی استخراج کرد؛ موضوعاتی که میتواند برای مخاطبین قابلاستفاده و محوری برای تحلیل باشد، در گزارش روزانه “ویژههای مشرق” نکات و تأملات قابلاستخراج از رسانهها برای مخاطبین عرضه خواهد شد؛ با «ویژههای مشرق» همراه شوید.
*******
** مشروب و موادمخدر برای مردم،صندوق فرهنگیان و هفت تپه برای ما
«عباس عبدی» فعال اصلاح طلب که پیش از این چندین بار بر لزوم آزادی خرید و فروش مواد مخدر و آزادی مشروبخواری تاکید کرده بود، در یادداشتی در روزنامه اعتماد با عنوان «مهم تر از جرم و آسیب» نوشت: «معاون وزیر کشور و رییس سازمان امور اجتماعی…گفت: نرخ شیوع الکل در کشور ۹ تا ۱۰ درصد میان افراد ۱۵ تا ۶۴ سال است و سالانه بیش از پنج میلیون نفر در کشور الکل مصرف میکنند. سالانه ۵۰ تا ۶۰ هزار نفر در کشور بر اثر مصرف دخانیات میمیرند. نگرش ۲۷ درصد مردم به مصرف مواد مخدر، مثبت است. سالانه در کشور حدود ۱۰۰ هزار نفر اقدام به خودکشی میکنند».
وی در ادامه نوشت:«مشکل اینجاست که نگاه مدیریت فعلی در حل آسیبها، نگاهی سنتی است. آنان هر کس که مرتکب جرم یا آسیب میشود را به عنوان افراد پلید و شرور تلقی میکنند و تنها راهحل را مجازات و حذف آنان میدانند. در حالی که در جامعه جدید، آنان هم ذیحق هستند و جرم و آسیب بیش از آنکه یک مساله شخصی و ناشی از پلیدی و شرارت فردی باشد، یک امر اجتماعی است… در جامعهای که رتبه فساد آن بالا، نابرابری و بیکاری و تورم چشمگیر، فقر گسترده، مشارکت عمومی کم، فقدان پاسخگویی امری رایج باشد و حداقل نیمی از مردم احساس کنند که حاکمیت قانون وجود ندارد و… پس چندان غیرطبیعی نیست که شاخصهای جرایم و آسیبها بالا برود».
افراطیون اصلاح طلب استاد مغلطه و سفسطه هستند. این طیف از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون حداقل 34 سال در مناصب ارشد اجرایی، تقنینی و قضایی حضور داشته است. طیف اصلاح طلب از سال 92 تا 1400 دولت را قبضه کرده و از سال 96 تا 1400 نیز شورای شهر و شهرداری پایتخت را دربست در اختیار گرفت. جریان اصلاح طلب از سال 94 تا 98 نیز در مجلس دهم حضور داشته و فراکسیون امید را تشکیل داد.
در مقطعی که طیف اصلاح طلب دولت را دربست در اختیار گرفته بود، تنها در یک نمونه فساد صندوق ذخیره فرهنگیان رخ داد و حدود 15 هزار میلیاردتومان از سرمایه فرهنگیان و معلمان عزیز کشورمان به جیب مفت خورها رفت. دستگاه قضا عوامل این فساد را دستگیر و دادگاه متهمان برگزار شد. با اینحال رسانه های منتسب به اصلاح طلبان بجای حمایت از معلمان و فرهنگیان، از متهمان و مفسدان حمایت کرد.
در یک نمونه دیگر در مقطعی که اصلاح طلبان دولت را قبضه کرده بودند، شرکت هفت تپه به صورت غیرقانونی به شخصی فاقد صلاحیت واگذار شد و این امر موجب شد که حقوق کارگران زحمتکش در این کارخانه ضایع شود. در این مورد نیز دستگاه قضا مدیر متخلف را بازداشت و دادگاه رسیدگی به جرایم او برگزار شد اما باز هم اصلاح طلبان تمام قد از متهم و مدیر متخلف دفاع کرده و به کارگران دهن کجی کردند.
پرونده حسین فریدون، مهدی جهانگیری، فرزند عباس آخوندی، فرزند نعمت زاده، داماد محمد شریعتمداری و…در دولتِ اصلاح طلبان مطرح شده و اسناد متعددی از فساد این افراد منتشر شد.
از سال 92 تا 1400 ساخت مسکن برای جوانان از سوی دولت تقریبا متوقف شد. دولتمردان تاکید کردند که استعداد جوانان ایرانی در حد طبخ آبگوشت بزباش و قرمه سبزی است. قیمت خودرو سر به فلک کشید. دلار تا 10 برابر گران و به نسبت آن ارزش پول ملی سقوط کرد و…
حالا بانیان و عاملان اصلی این وضعیت، با توهین به جوانان و ملت ایران و با سیاه نمایی و القای بن بست در آینده کشور، اینگونه القاء می کنند که جوانان ایرانی یک مشت انسان مشروبخوار و معتاد هستند و حاکمیت نیز نتوانسته خواسته های آنان را برآورده کند و با بگیر و ببند در پی مدیریت امور است.
افراطیون اصلاح طلب می بایست بجای این قبیل توهین ها، از مردم عذرخواهی کرده و برای جبران خسارت هایی که به کشور وارد کردند، ریل گذاری خود را تغییر دهند.
** شرق: بانیان مشکلات موجود را کنار نگذارید!
روزنامه شرق در مطلبی با عنوان «برکناری به بهانه بانیان وضع موجود؟» نوشت:«رئیسی برخلاف روزهای ابتدایی خدمتش از «بانیان وضع موجود» که مشخص است منظور از آن مدیران و مسئولان دولت حسن روحانی است، گلایه دارد و از حذف آنان سخن میگوید. حذف مدیران قبلی و جایگزینی مدیران همسو به «آوردن مدیران اتوبوسی» معروف است».
در ادامه این مطلب آمده است:«این در حالی است که در سال 86 مجلس با تصویب قانونی به دنبال ممانعت از تغییرات اتوبوسی بود… باید دید دولت در چند ماه آینده به این مصوبه عنایت خواهد داشت یا همچنان باید شاهد حذف بانیان وضع موجود باشیم».
جریان اصلاح طلب اصلا با شایسته سالاری و گردش مدیران میانه خوبی ندارد. برخی از مدیران این طیف که خود را «ژنرال» نیز می نامند از ابتدای پیروزی انقلاب تا همین تابستان 1400 در مناصب ارشد حضور داشته و اکنون نیز گلایه دارند که چرا در تغییرات جدید، این افراد کنار رفته اند.
از نگاه جریان اصلاح طلب، تا وقتی ژنرال های خودخوانده و آقازاده ها هستند، دیگر چه نیازی به جوانان متخصص و مدیران موفق است؟! حالا اگر دولت دست به تغییر این افراد بزند، متهم به جابجایی اتوبوسی مدیران می شود!
برخلاف ادعای این روزنامه اصلاح طلب، قرار نیست نگاهی حزبی و جناحی حکمفرما باشد؛ بلکه مسئله اصلی اجرای شایستهسالاری و کنارزدن بانیان مشکلات موجود است. براساساین صحبت از کنارگذاشتن اتوبوسی و انتصابات اتوبوسی نیست؛ بلکه حرف اصلی تلاش برای اصلاح ساختار و کنارگذاشتن بانیان مشکلات موجود است.
لازم به ذکر است که آقای رئیسی- 5 بهمن- در گفت و گوی زنده تلویزیونی گفته بود:«دولت استقبال میکند از اینکه مثلاً بگویید چرا انتصابات با کندی انجام میشود، میگویم بله این انتقاد را قبول دارم، در دولت تأکید کردم که حتماً با سرعت انتصابات صورت گیرد و گفتم هر کس شایسته است و کارآمده است باید به کار گرفته شود، هر کس هم بانی وضع موجود است، حتماً نباید از آن استفاده شود.»
** عصبانیت اصلاح طلبان از دیپلماسی فعال منطقه ای دولت
روزنامه سازندگی در مطلبی با عنوان «مرز تحقیر کجاست؟» با انتشار کاریکاتوری توهین آمیز نوشت:«سفر قابل تأمل رستم قاسمی وزیر مسکن و شهرسازی به کشور جمهوری آذربایجان و دیدار مجازی با رئیس جمهور آن کشور به انتقادات از وی دامن زد و این پرسش را پیش کشید که اگر قرار بر دیدار مجازی است، چرا باید به چنین سفرهایی رفت؟».
اما انتشار این کاریکاتور توهین آمیز، نشان از عصبانیت است. عصبانیت از دیپلماسی فعال منطقه ای دولت سیزدهم. در روزهای گذشته یکی از فعالین رسانه ای در مطلبی نوشته بود:«سفر چند روز اخیر ذاکر حسن اف وزیر دفاع جمهوری آذربایجان به ایران در هیاهوی رسانهای تقریبا گم شد…سفر وزیر دفاع آذربایجان بعد از سفر بسیار مهم رئیسی به روسیه که معادلات منطقهای را تحت تاثیر قرارداد، صورت گرفت.سفر روسیه و نزدیک شدن بیش از پیش تهران و مسکو به هم و همچنین تلاش دو کشور برای نهایی کردن قرارداد بلندمدت همکاری،اثرات زیادی در مناسبات منطقه گذاشته است.»
این فعال رسانه ای در ادامه نوشت:«پیش از سفر وزیر دفاع جمهوری آذربایجان به تهران، وزیر راه ایران به باکو رفت و درخواست رسمی مقامات باکو برای مشارکت ایران در بازسازی قرهباغ را دریافت کرد. اینها نشان داد که عزم ایران در ورود جدیتر به مناسبات منطقهای در قفقاز، جدی است…».
و اما رستم قاسمی، وزیر راه و شهرسازی در پاسخ به فضاسازی ها درباره حواشی سفیر وی به آذربایجان گفت:«در سفر به جمهوریآذربایجان بر سر موضوعات گوناگون مذاکرات خیلی خوبی داشتیم. علاوه بر ملاقات با همتای آذربایجانی، جلسه وبیناری با رئیس جمهور کشور میزبان نیز برگزار شد. ابتلای به کرونا در تیم همراه مانع نشست حضوری شد. جلسه نیمساعته با آقای علیاف، یک ساعت و ۴۵ دقیقه طول کشید.مصوبات سفرهای خارجی دولت یکبه یک اجرایی میشوند».
یکی از فعالین رسانه ای نیز در واکنش به فضاسازی ها درباره حواشی سفر وزیر راه و شهرسازی به آذربایجان، در مطلبی نوشت:«بدون اشاره به دستاوردهای مهم سفر راه و شهرسازی به باکو، دیدار مجازی الهام علی اف با هیات ایرانی را سوژه میکنند اما نمیگویند بخاطر تشدید وضعیت کرونا در جمهوری آذربایجان، علیاف با دبیرکل سازمان جهانی گمرک (۸ بهمن) و رئیس مجلس مونت نگرو (۲۶ دی) هم دیدار مجازی برگزار کرد».
این فعال رسانه ای در ادامه نوشت:«امضای قرارداد ساخت پل آستاراچای برای افزایش تردد کامیونها به ۱۰۰۰ دستگاه در روز و بهبود مسیر تجاری ایران به سمت اروپا شرقی و روسیه است و تفاهم برای حضور شرکتهای ایرانی در بازسازی قره باغ دستاوردهای این سفر است؛ خوب است حاشیه سازان پاسخ دهند سفرهای نماینده روحانی چه نتیجهای داشت؟».
واقعیت این است که دیپلماسی فعال اقتصادی دولت، افزایش صادرات نفتی و غیرنفتی را در پی داشته است. آن هم بدون برجام و بدون FATF و همین مسئله عصبانیت جریان غربگرا را در پی داشته است.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق –همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
**: پس بالاخره پسر و دخترتان را با قاچاق بر راهی ایران کردید…
مادر شهید: خداحافظی کردیم و آمد ایران. زنش خیلی گریه می کرد. می گفت چرا به این اجازه دادید برود سوریه؟ به زنش گفتم: من الان بهش گفتم ولی می دانم یک کاری را که می گوید می کنم، می کند. بچه من است، بیست دو سه سال است او را بزرگ کرده ام؛ ولی خب تو که رفتی ایران مُخش را بزن. به زنش اینطوری گفتم، که در راه ایران ناراحت نباشد. گفتم ایران که رفتی تلاش کن. گفتم شاید ایران برود یک جایی برای خودش کار و بار پیدا کند و سرش گرم بشود. بچه اش هم که تازه به دنیا آمده؛ شاید نرود و پشیمان شود. ولی ایران که رفتی، جنجال کن که نرود.
رفتیم خانهشان، گفت که مامان یک دقیقه من کارَت دارم. گفتم برویم. بلند شدیم دو تایی رفتیم خانه ما. گفت: تو چرا به زهرا گفتی که «رفتی ایران مخ عباس را بزن که نرود»؟ گفتم: هر چه باشد زن است، دلش نازک است، این الان ناراحت است؛ اشکال ندارد، تو کار خودت را بکن. بعد نگاه کرد به من که یک دقیقه بنشین. نشستم، سر گذاشت روی زانوهایم، داشتم قصه می کردم.
گفتم: من را حلال کن؛ من را ببخش. گفت که نگاه کن توی صورتم، دیگه فکر نمی کنم من تو را ببینم! گفتم عباس می خواهی بروی سوریه این حرف ها را دیگه به من نزن. همین طوری گفت خب باشه؛ گفت: من را حلال می کنی؟ گفتم: من تو را حلال کردم. کلید خانه اش را هم داد دست من؛ گفت مامان این کلید خانه ما، من اگر رفتم آنجا و به ایران رسیدم، قرارداد خانه ما را فسخ کن، اگر نرسیدم شاید برگشت بخورم؛ به صاحبخانه هیچی نگو، شاید برگشتم، قسمت است دیگر، انشالله به آنجا نکشد.
گفتم: باشد مامان؛ این که صد در صد. کلید را گرفتم و در را قفل کردیم و دو تایمان آمدیم خانه. شام خوردیم. ساعت ۱۲ شب شد. قاچاقبر گفت: اینها را حرکت می دهیم که برویم طرف نیمروز.
**: یعنی این می شود فردای شب یلدا؟
مادر شهید: نه، همان شب یلدا بود. این با قاچاقبر حرکت کرد آمد طرف نیمروز. سر سه روز دیگر زنگ زد و گفت من در خانه پدرزنم در ورامین هستم. ۵ روز ماند در ایران. زنگ زد به من گفت من رفتم به امامزاده جعفر که پیشوا باشد و ثبتنام کردهام، اما خانمم رفته کنسل کرده! من رفتم شاه عبدالعظیم در زیارتگاه بی بی زبیده و آنجا ثبتنام کردم. زنم خبر ندارد. اینجا ثبت نام کردم، صحبت که کردیم آنجا رفتیم در دفتر به من گفت تو هیچ نیازی به آموزش نداری، اینجا ۲۵ روز در پادگان آموزش می دهیم، اما تو نیاز به آموزش نداری. من الان رفتم ثبت نام کردم به من گفتند فردا ساعت ۹ پرواز داری.
**: این سئوالم را از حاج آقا بپرسم: شما وقتی متوجه شدید حاج خانم راضی است، دیگه شما هم راضی شدید؟
پدر شهید: بله.
**: این تکه خداحافظی آخر که با ایشان [مادر شهید] داشت، با شما هم داشت؟
پدر شهید: با هم بودیم. با من هم داشت.
مادر شهید: حساب کنید فاصله ما تا قاچاقبر به اندازه پیشوا تا ورامین بود. ما با پدر و مادر و پسرم جعفر که تقریبا ۱۶ ساله بود تا همین ورامین با هم رفتیم، و آنها را رساندیم به ماشین و برگشتیم.
**: این صحبتها آنجا اتفاق افتاد؟
مادر شهید: بعد دوباره آمد ایران؛ اینجا که آمد به من زنگ زد که ما اعزام شدیم و به ما گفتند که آموزش نمی خواهی و باید بروی.
پدر شهید: رفقایش هم شهادت داده بودند که این نیاز به آموزش ندارد.
مادر شهید: بعد دوباره بهش گفتم که تیکت (بلیط) گرفتی که بروی سوریه؟ گفت نه، اینها به من شماره دادند شماره را هم از من گرفتند، فقط گفتند روی گوشی پیامک می فرستیم. گفتم کجایی الان؟ گفت الان می خواهم بروم خانه لباسهایم را جمع کنم. گفتم زنت خبر دارد؟ گفت نه، زنم الان خوشحال است که رفته به امامزاده جعفر و سفر من را کنسل کرده. عباس رفته در خانه و پدرزن و مادرزنش هم بودهاند. به عمویش و به مادرزنش گفته من ساعت ۹ حرکت دارم به طرف سوریه. به اینها گفته. آنها گفتند زهرا (همسرت) هم می داند؟ گفته نه، می خواهم الان به زهرا بگویم. به زنش می گوید، زنش می گوید نه؛ آنجا را کنسل کن که نمی توانی بروی. عباس هم گفته باشد. لباس هایش را جمع می کند با بچهاش و خانمش خداحافظی می کند و می رود.
خانمش می گوید این نمی تواند برود، حالا می رود آنجا برگشت می خورد. عباس که می رود و به سوریه می رسد ساعت یک شب می شود. تا می رود در فرودگاه و معطل می شود و می رسد سوریه ساعت یک بامداد می شود؛ زنگ می زند می گوید من سوریه هستم. فردا صبحش خانمش زنگ زد به من گفت پسرت رفت سوریه. گفتم رفت که عیب ندارد؛ فقط دعا کن. همسرش گفت من اصلا دعا نمی کنم برایش چون رضایت من نبود. گفتم تو می دانی همین یک سال را فقط می رود و زیر قولش نمی زند. یک پسری بود که قول می داد سر قولش می ماند، یک کار هم می گفت می کند، می کرد، یا هر طوری بود باید من را راضی می کرد.
گفتم اگر تو در افغانستان ۸ سال خدمت کردی، مال خاک و وطن و ناموس بود؛ تو حقت را انجام دادی، تو چه کار داری به کشور عربی؟ برگشت گفت مامان تو چه می گویی؟ من به کشور عربی کار ندارم، مگر آنجا خاک بی بی زینب نیست؟ مگر تو نرفتی کربلا. (سن ۱۵ سالگی با هم کربلا رفتیم) ما اینقدر می گوییم حسین حسین اینقدر می گوییم زهرا زهرا برای چیست؟ ما می رویم خدمت بی بی زینب می کنیم، حرم بی بی زینب در خطر است.
**: با شما هم تماس گرفتند حاج آقا؟
پدر شهید: بله. همان اولی که رسید، ساعت یک شب، با من هم تماس گرفت و گفت که اتفاقا من الان داخل حرم بی بی زینب هستم؛ دارم به جای شما زیارت می کنم. من هم گفتم خدا قبول کند، دستت هم درد نکند. با هم خیلی شوخی می کردیم. گفتم دستت درد نکند فقط مواظب باش که تو را توی پاکت نندازند!
**: پاکت؛ منظورتان تابوت است؟
پدر شهید: بله، گفتم می کُشندت. مواظب باش که توی پاکت نندازنت، چون در افغانستان به نظامیها پاکت می گویند. مراقب باش. همین طوری گفتم هر چه خدا بخواهد. دیگر خداحافظی کردیم، تقریبا سه ماه، یا این حدود، به من زنگ نزد. من فقط همین را برایش گفتم، گفتم من از این لحظه گوشهایم را تیز می کنم که خبر شهادت تو را چه کسی به من می رساند . همین طور بهش گفتم. خندید گفت نه بابا تو افغانستان هم هر روز می رفتی سید مرتضی؛ جنازه تشییع می کردی و سر تابوت را باز می کردی می گفتی این عباس من است.
**: کِی؟
پدر شهید: آن موقع که در طالبان بود خیلی شهید می آمد آنجا، همه را به گذرگاه مهدی که گفتم شهدا دفن هستند می آوردند. گفت فکر کن یکی از آنها هم پسر توست. همیشه می گفت. یعنی از منطقه پنجواهی قندهار جنازهها که را وقتی می انداختند کیسه هایی که می گفتیم پاکت، خودش زنگ هم می زد می گفت بابا امروز شش تا شهید از پنج واهی من فرستادم، مال هرات، شیعه های هرات؛ سنی های هرات را آنجا نمی آورند هر جایی می برند اما شیعه ها را آنجا می آورند. می گفت ۵ **: ۶ تا بچه ها را فرستادیم در پاکت. می رفتم خداییش و تشییع شرکت می کردم.
**: منظور عباس آقا این بود که ممکن است یک بار هم پیکر من را بیاورند؟
پدر شهید: بله. خلاصه قسمتش آنجا نشد. رفت سوریه و بعد از دو ماه و نیم به من زنگ زد و گفت من مرخصی گرفتم آمدم ایران. در حقیقت از ایران زنگ زد.
**: آنجا بیشتر درگیر عملیات بود که تماس نمی گرفت؟
مادر شهید: نه، از سوریه هم سعی میکرد با افغانستان نگیرد. می گفت که طالبان همیشه شنود می کند و خط شما لو می رود. شما آنجا نمی توانید آرامش زندگی داشته باشید. بیشتر، از ایران زنگ می زد.
پدر شهید: گفت آمدم ایران، شاید ۱۰ **: ۱۵ روز بمانم و بروم. من همین طوری گفتم ببین اگر آرام گرفتی، خدا قبول کند، نرو، دیگر بس است. گفت نه می روم من، یک سال را می روم.
**: کسی که می رود آنجا، تازه اشتیاقش بیشتر می شود.
پدر شهید: بله؛ تازه گرفتار می شود. بعد گفتم خیلی خب.
مادر شهید: زنگ می زد و می گفت شما هم پاسپورت بگیر بیا زیارت.
پدر شهید: البته من هم ناگفته نماند قبل از اینکه زن و بچه این را فرستادم افغانستان، من خودم رفتم آنجا اسم نویسی کنم برای سوریه، اینها به من اجازه ندادند از افغانستان. خودم می خواستم بروم قبل از او.
**: این که می گویید چه زمانی است؟
پدر شهید: زمانی که من زن و بچه او را فرستادم افغانستان؛ سال ۹۲؛ همان اوایل.
مادر شهید: سوریه تازه درگیر شده بود…
پدر شهید: می خواستم بروم، اینها نگذاشتند، اجازه نداد، مخصوصا آن دختر دومم که گفتم مامایی خوانده. من دخترهایم خیلی برایم عزیز هستند، نسبت به پسرهایم دخترهایم عزیزترند… واقعا دخترهایم را دوست دارم. این زنگ زد گفت بابا من هیچی نمی خواهم، نه پول می خواهم نه ثروت می خواهم، همین که داریم خدا را شکر بس است، من بابایم را می خواهم؛ فردا باید بیایی خانه؛ این حرف ها سرم نمی شود. من واقعیتش فردایش رفتم خانه، دیگه سوریه نرفتم.
اعزام دوم ۱۵ روز اینجا بود، بعد از ۱۵ روز، فکر می کنم شب بود، دیدم یک شماره غریبه به گوشی ام زنگ زد. بعد از سوریه هم وقتی زنگ می زنند افغانستان بیشتر مواقع شماره خود افغانستان می افتد. دیدم شماره مال افغانستان است، گفتم چیه؟ گفت بابا من هستم، عباس، من دوباره حرم بی بی زینب هستم… گفتم چه زود رفتی؟ گفت رفتم دیگر.
**: بار دوم خانمش چی گفته بود؟
پدر شهید: بار دوم خانومش هم راضی شده بود، ولی بار دوم خداحافظی که کرده بود خداحافظی اش واقعا خداحافظی بود دیگر. از ما حلالیت گرفت، دختر کوچک من آن زمان چهار پنج ساله بود، زنگ زد از او هم حلالیت گرفت، از خواهرهایش، برادرهایش، خلاصه از همه. یکی را یک سیلی زده بود به خاطر پسرش، همان را ازش حلالیت گرفت که من زدمش. از مادرش خداحافظی کرد.
مادر شهید: شب تا صبح با خانومش صحبت کرده بود.
پدر شهید: واقعیتش من آنجا تنم لرزید. گفتم این خداحافظی یک بوی خاصی می دهد، باز هم هر چه خدا بخواهد. این رفت به شهر تدمر که آن زمان محاصره کامل بود. دیگر همانجا به شهادت رسید.
**: از موقعی که اعزام دوم رفتند تا شهادت چند روز؟
پدر شهید: ۱۷ روز.
**: نحوه شهادتشان چطور بود؟
پدر شهید: آنجا گروهبان بوده در همین تدمر، با آن سربازها، وقتی با نیروهای خودش می روند در آن منطقه ای که قرار بوده بگیرند، متاسفانه محاصره بوده، خب کلا داعش آنجا مسلط بوده. یک تپه ای هم بوده آنجا مثل اینکه یک تیر می خورد به رانش. بعد صدا می زند به آن رفقایش می گوید من فکر می کنم زخمی شدهام. چون بالای تپه بوده بعد آنها عباس را می آورند یک گوشه ای و می گویند حالا اینجا آرام بگیر تا ببینیم چه می شود.
آنها کمک های اولیه را بلد بودند، نمی شد منتقل کنند عقب چون محاصره بودند، ۸ ساعت محاصره بودند.
مادر شهید: دوستش گفت بعد از اینکه زخمی شد یک ساعت ما درگیری داشتیم. دستمال را بست به ران و…
پدر شهید: زد و خوردها ۸ ساعت طول می کشد. در همین حین که محاصره بوده بالاخره خمپاره و … می آمده، تبادل آتش بوده دیگر، نمی دانم خمپاره یا چه چیز دیگری می آید همین طور که افتاده بوده، کنار او می افتد و منفجر می شود. عباس را بلند می کند از سر تپه و پرت میکند پایین تپه. این که پرت می کند پایین، به تخت و پشت که می خورد، پشت سر و جمجمه اش شکسته بود؛ رفته بود داخل. زخم نشده بود، خونریزی هم نکرده بود، فقط خونریزی داخلی و مغزی کرده بود، جمجمه اش شکسته بود. این همین طور که می خورد زمین در اثر همین خونریزی مغزی به شهادت رسیده بود.