جانبازان قطع نخاعی

روایت دختری 7 ساله که اصابت بمب های صدام او را زنده کرد!/ بمب‌هایی که آوار شد اما آوار نساخت/ بانوی جانبازی که پروانه شد

از ۳۵ جانباز زن ضایعه نخاعی ۱۶ نفر شهید شدند/ از رئیس بنیاد شهید برای راه اندازی آسایشگاه بانوان قطع نخاع قدردانی می کنم


روایت دختری 7 ساله که اصابت بمب های صدام او را زنده کرد!/ بمب‌هایی که آوار شد اما آوار نساخت/ بانوی جانبازی که پروانه شد

به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ در دوران 8 سال دفاع مقدس، جنگ تحمیلی و روزهایی که رزمندگان اسلام در جبهه ها به مبارزات نظامی رژیم بعثی پاسخ می دادند، صدام پس از ناکامی های فراوان تصمیم گرفت به بمباران شهر ها پرداخته و اینگونه غیرنظامیان زیادی شامل زنان و کودکان در بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن و کاملا بیگناه به خاک و خون کشیده شدند.

در حقیقت این تاکتیکی غیرمستقیم بود تا رژیم بعثی با در هم شکستن روحیه مقاومت مردم، کشور را به عقب‌نشینی وادار کند. صدام و ایادی او علاوه بر به شهادت رساندن رزمندگان ما و نابودی شهرها، به دنبال نابودی اندیشه مردم نیز بودند و در این راه از هیچ کاری مضایقه نمی کردند؛ اما این تمام ماجرا نبود. در این میان استان لرستان از 141 بار بمباران و 20 بار موشک باران دومین استان خسارت دیده در جنگ تحمیلی به شمار می رود. در میان تَل خاک و خاکستری که آوارهای بمباران بر سر مردم فرود آورد،  دختری سر برآورد که گرچه سالهای سختی را پشت سر گذاشت اما حالا حرفی برای گفتن دارد. این دختر کوچک که در 7 سالگی در بمباران شهر خرم آباد از زیر آوار بیرون کشیده شد، با گذراندن چالشها و ناامیدی ها به نماد مقاومت و تلاش تبدیل شده و حالا آواز امید را سر می دهد. او از پیله بمباران صدام بیرون آمد و حالا پروانه شده است؛ در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد را با این جانباز قطع نخاعی می خوانیم.

لطفا کمی خودتان را برایمان معرفی کنید.

نسیم چنگائی هستم که در سال 65 در بمباران به درجه جانبازی نائل شدم. من جانباز قطع نخاع گردنی هستم و 7 سالم بود که منزل ما مورد اصابت بمبهای رژیم بعثی قرار گرفت. در آن حادثه خواهر 4 ساله و برادر 10 ساله ام به شهادت رسیدند. مادرم نیز به درجه جانبازی نائل شد و پدرم در آن زمان در جبهه خدمت می کرد. ما 4 خواهر و برادر بودیم و فقط یکی از برادرانم توانست از آن حادثه جان سالم به در ببرد.

ما در شهر خرم آباد زندگی می کردیم، خانه ها و منازل مسکونی در آن زمان مورد اصابت قرار گرفتند و چون ما در منازل آپارتمانی زندگی می کردیم و بیشتر در معرض دید بودیم، مورد اصابت قرار گرفت.

روایت دختری 7 ساله که اصابت بمب های صدام او را زنده کرد!/ بمب‌هایی که آوار شد اما آوار نساخت/ بانوی جانبازی که پروانه شد

 

از زمان اصابت بمب به منزلتان برایمان بگویید، چه اتفاقی افتاد؟

در آن زمان من سنم بسیار کم بود؛ مادرم به ما یاد داده بود که هر زمان صدای بمب شنیدید، هر جا که هستید از خانه به سرعت خارج شوید.

زمانی که صدای انفجار بمب اول آمد، من دست خواهر کوچکم را گرفتم تا از خانه خارج شوم، دست دیگرم در دست مادرم بود اما یکباره بمب به منزل ما اصابت کرد و بعد از آن دیگر چیزی به یاد ندارم، فقط یادم می آید چند باری به هوش آمدم و چشمانم را که باز کردم صدای همهمه به گوشم می رسید؛ زمانی که به هوش آمدم زیرِ زمین و تلی از آوار دفن شده بودم.

لحظه بسیار دردناکی بود چون حتی دستانم را نمی توانستم تکان بدهم. دائما فریاد می زدم که من کجا هستم تا کسی صدای مرا بشنود، دائما گریه می کردم. پس از آنکه دوباره به هوش آمدم، پرستاری را بالای سرم دیدم که مرا نوازش می کرد، دلداری می داد و  می گفت: «عزیزم نترس تو در بیمارستان هستی، من کنارت هستم.» در واقع من بعد از اصابت بمب سه روز زمان برد تا به هوش بیایم.

روایت دختری 7 ساله که اصابت بمب های صدام او را زنده کرد!/ بمب‌هایی که آوار شد اما آوار نساخت/ بانوی جانبازی که پروانه شد

پدرتان در زمان بمباران کجا بود؟

ما ابتدا در خرمشهر زندگی می کردیم اما با شروع جنگ تحمیلی به خرم آباد مهاجرت کردیم. پدرم در خاطراتش تعریف می کند زمان شروع جنگ اوضاع خرمشهر بسیار ناراحت کننده بود، فوج فوج مردم سوار بر کامیون می شدند، در آن زمان من و برادرم را که در بمباران شهید شد، فرار می کردند.

پدرم در زمان بمباران در کردستان رئیس شهربانی بود و با شروع جنگ به منطقه کردستان و مبارزه با کوله دموکرات در بوکان می پرداخت تا اینکه محل زندگی مان بمباران شد؛ پس از اتفاقی که برایمان افتاد پدرم مجبور شد که برگردد. اینگونه روند زندگی مان تغییر کرد. 

 

فرق جانباز قطع نخاع از گردن با جانباز قطع نخاعی چیست و با گذشت این سالها چگونه توانستید با این موضوع کنار بیایید؟

باید بگویم جانبازان قطع نخاعی با جانبازان قطع نخاع از گردن تفاوت دارند و آن هم این است که افرادی مانند من که جانباز قطع نخاعی از گردن هستند؛ درد را حس نمیکنند!

این در حالی است که اگر جایی از بدنمان درد بگیرد و یا مشکلی داشته باشد نمی توانیم تشخصی دهیم که مشکل از کجاست و این درد خودش را به صورت تب و لرز نشان می دهد.

در مورد سوال دومتان نیز باید بیان کنم که هرگز قطع نخاعی بودن برایم عادی نمی شود. برای مثال زمانی که فردی را می بینم که در حال ورزش کردن است،دلم می خواهد مانند او بتوانم راه بروم، بدوم و ورزش کنم؛ اما این زمان انسان مجبور می شود خودش را به راه دیگری بزند تا این درد را فراموش کند. ضمن اینکه به دلیل عدم توانایی در تحرک بسیاری از مشکلات جسمانی دیگر بر ما تحمیل می شود.

 

چه قدر زمان برد تا متوجه شوید که دیگر نمی توانید حرکت کنید و تا ابد روی ویلچر هستید؟

روزهای اول من حتی گردنم را هم نمی توانستم تکان دهم چون درگیری نخاع من بیشتر بود، تا اینکه زمانی که افراد برای ملاقات به بیمارستان می آمدند، با همهمه آنان متوجه یکسری از مسائل شدم، اما  بیشتر نگران مادرم شدم که شاید برای او اتفاقی افتاده است. تا اینکه پس از گذشت دو هفته مادرم هم مرخص شد و به دیدارم آمد و خیالم راحتتر شد . پس از آن عمل جراحی انجام دادم و حرکت گردنم برگشت ولی باقی نه؛ یعنی من نمیتوانم دستانم و باقی بدنم را تکان دهم.  

در تمام مدت مادر و پدرم به من امید می دادند و به دلیل آنکه سن کمی داشتم نمی تواستند در آن موقعیت به من بگویند که تا ابد نمی توانم راه بروم، به همین دلیل مرا امیدوار به یک ماه و دو ماه می کردند. من کودک خردسالی بودم که حتی مفهوم سال و ماه را نمی دانستم و کارم شده بود شمردن روزها.

تا اینکه چند سال بعد وقتی که کلاس پنجم بودم از پدرم خواستم که واقعیت را من بگوید. از او پرسیدم پدر من دیگر نمی توانم راه بروم؟ در آن زمان پدرم چون من بزرگتر شده بودم حقیقت را گفت که فعلا راه رفتن برایم امکان پذیر نیست. خیلی برایم سخت بود و کنار آمدن با آن دردناک بود.

روایت دختری 7 ساله که اصابت بمب های صدام او را زنده کرد!/ بمب‌هایی که آوار شد اما آوار نساخت/ بانوی جانبازی که پروانه شد

شما جزو کسانی هستید که بیشترین آسیب را از جنگ دیده اید، دیدگاه شما نسبت به آن چیست؟

فقط می توانم بگویم یکی از بدترین اتفاقاتی که می تواند در دنیا بیفتد، پدیده جنگ است و به‌‍یقین کسانی که قربانی این موضوع می شوند تمام طول عمرشان تحت تاثیر آن قرار می گیرد و قرار است روزهای سختی را تجربه کنند. این موضوع چه برای افرادی که مانند من به این شکل آسیب دیده اند و چه افرادی که پدر، مادر یا هر یک از اعضای خانواده شان را در جنگ از دست می دهند تا همیشه وجود دارد و این خلا ها تا همیشه زندگی این افراد را تحت الشعاع قرار می دهد.

  به ویژه این موضوع درباره فرزندان شهدا صدق می کند چراکه این عزیزان از دوستان نزدیک من هستند و شاهد غم و ناراحتی همیشگی آنان هستم. من در آن زمان برادر و خواهرم به شهادت رسیدند؛ ولی از دست دادن مادرم برایم سختتر از جانبازی ام در جنگ و شهادت خواهر و برادرم بود چراکه پس از مرگ او تازه متوجه شدم تمام این سالها کارهای روزانه ام را  با کمک ایشان انجام می دادم.  می خواهم بگویم جنگ وحشتناکترین چیزی است که می تواند در کشور اتفاق بیفتد و قربانیانش تا آخر عمرشان با آن کاستی ها و مشکلات جسمی و روحی درگیر خواهند بود.

 

برایم جالب است که بعد از آن ماجرای دردناک هنوز ادامه دادید، چگونه به این نقطه رسیدید ؟

من بحرانهای زیادی در این زمینه پشت سر گذاشتم و اصلا نمی توان آن را با چند جمله بیان کنم. در برهه ای از زندگی ام به دلیل اینکه تصور می کردم مردم نسبت به من ترحم دارند، از آنان متنفر بودم تا اینکه یک روز فردی را دیدم که روی ویلچر نشسته بود و ناخودآگاه دلم برای او سوخت، آنجا بود که متوجه شدم محبت زیاد مردم به من به دلیل مهربانی آنان است و نه حس ترحم! این تغییر ذهنیت باعث شد تردد در میان مردم برایم راحتتر شود. خجالت می کشیدم از اینکه مردم کوچکی انگشتان دستم را ببینند به همین دلیل همیشه دست به سینه می نشستم. در کنار همه مسائلم پدر و مادر خوبی داشتم. همیشه سعی می کردند دورم شلوغ باشد. شرایطی را فراهم می کردند تا بچه های فامیل در کنارم باشند ولو اینکه خودشان به سختی می افتادند. سعی می کردند مرا خوشحال نگه دارند. در واقع پذیرش اینکه دیگر نمی توانم راه بروم و تا همیشه روی ویلچر هستم برایم آسانتر شد.

با خودم کمی فکر کردم و دیدم که دو راه دارم یا اینکه بنشینم و غصه بخورم و می دانستم اگر اینگونه ادامه دهم انسانی منزوی خواهم شد. قبل از آن نیز خیلی منزوی بودم و دائما به این فکر می کردم چگونه می توانم زندگی ام را بهتر کنم، می دانستم با این شرایطم نمی توانم ازدواج کرده و تشکیل خانواده بدهم پس راه دیگری را دنبال کردم. سعی کردم آن آرزویی که همیشه از بچگی داشتم را برآورده کنم. درس خواندن تنها راه رسیدن به این آرزو بود. من خیلی دوست داشتم که استاد دانشگاه شوم تا جایی که اعضای خانواده ام به وجودم افتخار کنند. دوست داشتم خانواده ام به ویژه برادرانم که بعد از من به دنیا آمدند با افتخار با من بیرون بروند و در نهایت همین اتفاق نیز رخ داد.  

پدرم از من خواست هر چقدر هم که سخت باشد، قلم به دستم بگیرم و شروع کنم به نوشتن؛ علی رغم ناتوانی ام شروع کردم به تمرین برای نوشتن، خیلی سخت بود اما شد.

ابتدا دیپلم  را گرفتم اما رسیدن به این مرحله مرا راضی نمی کرد. لیسانس و بعد ارشد و دکتری ام را در رشته زراعت را گرفتم و در نهایت به آـرزویم رسیدم و استاد دانشگاه شدم.

 

من شما را تحسین می کنم، رسیدن به هدف بعد از طی این چالش ها چگونه بود؟

خیلی برایم لذت بخش بود، اینکه با وجود همه محدودیت هایی که ناخواسته برای تو به وجود آمده است مرکز توجه آن هم برای قشر دانشجو باشی حس بسیار خوبی است.

 

از ۳۵ جانباز زن ضایعه نخاعی ۱۶ نفر شهید شدند/  از رئیس بنیاد شهید برای راه اندازی آسایشگاه بانوان قطع نخاع قدردانی می کنم

به عنوان یک بانوی جانباز آنچه بیش از همه برایتان ناراحت کننده است، چه موضوعی است؟

همیشه در جوامع ایثارگر به ویژه افراد با درصد بالاتری از آسیب، کمتر در عرصه های مختلف مشارکت داده شده اند. باید بدانیم که این افراد به لحاظ اینکه معمولا نمی توانند خانواده تشکیل بدهند، اکثرا تنها هستند و به جای اینکه بیشتر به آنان توجه شود کمتر توجه شده است؛ اما در این میان قلبا خوشحالم که مهندس اوحدی مسئولیت ریاست بنیاد شهید و امور ایثارگران را پذیرفته است و آن هم دلیل دارد.  

ما 19نفر خانم قطع نخاعی در کشور هستیم که این شرایط را داریم البته در گذشته 35 نفر بودیم که باقی این دوستان به شهادت رسیدند. با همه عزل و نصب ها در دوره قبل درخواست ما برای تاسیس یک آسایشگاه برای این زنان ایثارگر روی زمین ماند اما آقای مهندس اوحدی به محض اطلاع از این موضوع به سرعت آسایشگاهی برای این بانوان ایثارگر فراهم کردند و این موضوع خوشحال کننده است چراکه ما جانبازان و خانواده شهدا بنیاد شهید و امور ایثارگران را به عنوان متولی خود می بینیم و همیشه بنیاد برای ما حکم حامی را دارد در نتیجه خوشحالم در این دوره افرادی در راس کار هستند که خواسته ما برایشان مهم است.  

به عقیده شما متولیان امور فرهنگی در زمینه الگوسازی برای جوانان چقدر موفق عمل کرده اند؟

شما بهتر می دانید که هر کدام از انسانهای موفق برای جوانان ما یک الگو هستند و البته که جوانان نیاز به الگو دارند. در کشورهای دیگر انسانهای موفق را به مدارس برده تا بچه ها آنان را از نزدیک ببینند، با آنان آشنا شوند، الگو و گامی برای الگوسازی بردارند اما متاسفانه در جامعه ما این اتفاق نیفتاده است. البته من خودم را انسان موفقی نمی دانم، در دنیای امروز دیدن یک فردی که با شرایط جمسی سخت توانسته زندگی کند و موثر باشد و می تواند تلنگری برای یک جوان باشد تا آن جوان پیش خود فکر کند حالا که من این مشکلات را ندارم چقدر می توانم تلاش کنم و شرایطم می تواند بهتر باشد.



منبع خبر

از ۳۵ جانباز زن ضایعه نخاعی ۱۶ نفر شهید شدند/ از رئیس بنیاد شهید برای راه اندازی آسایشگاه بانوان قطع نخاع قدردانی می کنم بیشتر بخوانید »

گلایه جانباز قطع‌نخاعی از بی‌اطلاعی مردم!

گلایه جانباز قطع‌نخاعی از بی‌اطلاعی مردم!



کتاب «چشم‌هایی که نوشتند» شامل خاطرات جانباز قطع نخاعی حاج «کاظم سلیمیان» است که به شرح خاطرات وی از سختی‌های جانبازی و بی‌اطلاعی مردم از رنج‌های این قشر شریف پرداخته است.

به گزارش مجاهدت از مشرق، حاج «کاظم سلیمیان» از جانبازان قطع نخاع دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب «چشم‌هایی که نوشتند» به برخوردهای عجیب مردم با جانبازان اشاره کرده است که در ادامه می‌خوانید.

گلایه جانباز قطع‌نخاعی از بی‌اطلاعی مردم!

در آسایشگاه جانبازان بچه‌ها دردهای مشترکی داشتند. شاید برخی اتفاقات که می‌افتاد، در بین بچه‌ها عادی بود ولی در بین مردم، زندگی برایمان دشوار می‌شد. مثلاً باید مواظبت می‌کردیم که لباسمان در مقابل مردم خیس و آلوده نشود یا مثلاً بوی نامطبوع ندهیم. گاهی اعمال غیرارادی‌مان کار دستمان می‌داد! باید موقع غذا خوردن خیلی دقت می‌کردیم که دیگران احساس ترحم یا تعجب یا هر احساس دیگری نسبت به ما نکنند. زندگی برای ما در بین مردم سخت بود. گاهی برخورد مردم چنان عجیب و ناباورانه بود که تا چند هفته ذهنم را درگیر خودش می‌کرد.

وقتی که منصور، پسر دایی‌ام فوت شد، برای شرکت در مراسم او و تسلیت گفتن به دایی و برادرهایش رفتیم. معمولاً رسم بود پس از خاکسپاری در خانه مرحوم چند شب قرآن‌خوانی برگزار می‌شد و شامی هم می‌دادند. خب من با این وضعیتم نمی‌توانستم مدت زیادی در خانه دایی بمانم. شب اول هر چه اصرار کردند، برای شام نماندم و گفتم مرا به خانه ببرند. شب دوم دوباره همین اتفاق افتاد و من از ماندن امتناع کردم. یک‌دفعه پسردایی بدون مقدمه گفت: «فکر می‌کنی مال ما حرومه که این‌جا شام نمی‌خوری؟!» آن‌قدر ذهنم به هم ریخت که هیچ جوابی نتوانستم بدهم. گفتم: «باشه، می‌مونم.»

ذهنم خیلی درگیر حرف پسردایی شده بود تا اینکه موقع شام شد. ویلچر من داخل حیاط خانه بود. به پسردایی گفتم که بالشی روی پایم بگذارد و ظرف شام را روی آن قرار دهد. یکی دیگر از مهمانان که مرد مسنی بود، چون پا درد داشت و می‌خواست پاهایش را دراز کند، ظرف غذایش را بیرون آورده بود تا در ایوان شام بخورد. من طبق آن چیزی که یاد گرفته بودم قاشق را در بین انگشتانم قرار دادم و اولین قاشق را به دهان بردم. وقتی آن مرد غذا خوردن مرا دید، گوشش را کشید و انگشت سبابه را بین دندان‌هایش گزید و چند بار استغفرالله گفت! انگار جن دیده بود! انگار موجود عجیبی دیده بود. انگار می‌خواست تمام بدی‌هایی را که با من است، از خودش دور کند. دیگر نتوانستم غذا بخورم. آن از حرف پسردایی و این هم از استغفرالله گفتن این مرد. خدا خدا می‌کردم که برادرها و مادر زودتر بلند شوند و مرا به خانه ببرند.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

گلایه جانباز قطع‌نخاعی از بی‌اطلاعی مردم! بیشتر بخوانید »

روایت جانباز قطع نخاعی از رفتار عجیب مردم با او

خاطرات یک جانباز قطع نخاعی از بی‌اطلاعی مردم از رنج‌هایش


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حاج «کاظم سلیمیان» از جانبازان قطع نخاع دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب «چشم‌هایی که نوشتند» به برخورد‌های عجیب مردم با جانبازان اشاره کرده است که در ادامه می‌خوانید.

در آسایشگاه جانبازان بچه‌ها درد‌های مشترکی داشتند. شاید برخی اتفاقات که می‌افتاد، در بین بچه‌ها عادی بود ولی در بین مردم، زندگی برایمان دشوار می‌شد. مثلاً باید مواظبت می‌کردیم که لباسمان در مقابل مردم خیس و آلوده نشود یا مثلاً بوی نامطبوع ندهیم. گاهی اعمال غیرارادی‌مان کار دستمان می‌داد! باید موقع غذا خوردن خیلی دقت می‌کردیم که دیگران احساس ترحم یا تعجب یا هر احساس دیگری نسبت به ما نکنند. زندگی برای ما در بین مردم سخت بود. گاهی برخورد مردم چنان عجیب و ناباورانه بود که تا چند هفته ذهنم را درگیر خودش می‌کرد.

وقتی که منصور، پسر دایی‌ام فوت شد، برای شرکت در مراسم او و تسلیت گفتن به دایی و برادرهایش رفتیم. معمولاً رسم بود پس از خاکسپاری در خانه مرحوم چند شب قرآن‌خوانی برگزار می‌شد و شامی هم می‌دادند. خب من با این وضعیتم نمی‌توانستم مدت زیادی در خانه دایی بمانم. شب اول هر چه اصرار کردند، برای شام نماندم و گفتم مرا به خانه ببرند. شب دوم دوباره همین اتفاق افتاد و من از ماندن امتناع کردم. یک‌دفعه پسردایی بدون مقدمه گفت: «فکر می‌کنی مال ما حرومه که این‌جا شام نمی‌خوری؟!» آن‌قدر ذهنم به هم ریخت که هیچ جوابی نتوانستم بدهم. گفتم: «باشه، می‌مونم.»

ذهنم خیلی درگیر حرف پسردایی شده بود تا اینکه موقع شام شد. ویلچر من داخل حیاط خانه بود. به پسردایی گفتم که بالشی روی پایم بگذارد و ظرف شام را روی آن قرار دهد. یکی دیگر از مهمانان که مرد مسنی بود، چون پا درد داشت و می‌خواست پاهایش را دراز کند، ظرف غذایش را بیرون آورده بود تا در ایوان شام بخورد. من طبق آن چیزی که یاد گرفته بودم قاشق را در بین انگشتانم قرار دادم و اولین قاشق را به دهان بردم. وقتی آن مرد غذا خوردن مرا دید، گوشش را کشید و انگشت سبابه را بین دندان‌هایش گزید و چند بار استغفرالله گفت! انگار جن دیده بود! انگار موجود عجیبی دیده بود. انگار می‌خواست تمام بدی‌هایی را که با من است، از خودش دور کند. دیگر نتوانستم غذا بخورم. آن از حرف پسردایی و این هم از استغفرالله گفتن این مرد. خدا خدا می‌کردم که برادر‌ها و مادر زودتر بلند شوند و مرا به خانه ببرند.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خاطرات یک جانباز قطع نخاعی از بی‌اطلاعی مردم از رنج‌هایش بیشتر بخوانید »

روایت جانباز قطع نخاعی از رفتار عجیب مردم با او

روایت جانباز قطع نخاعی از رفتار عجیب مردم با او


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حاج کاظم سلیمیان از جانبازان قطع نخاع دوران دفاع مقدس در بخشی از کتاب چشم‌هایی که نوشتند به برخورد‌های عجیب مردم با جانبازان اشاره کرده است که در ادامه می‌خوانید.

در آسایشگاه جانبازان بچه‌ها درد‌های مشترکی داشتند. شاید برخی اتفاقات که می‌افتاد، در بین بچه‌ها عادی بود؛ ولی در بین مردم، زندگی برایمان دشوار می‌شد. مثلاً باید مواظبت می‌کردیم که لباسمان در مقابل مردم خیس و آلوده نشود یا مثلاً بوی نامطبوع ندهیم. گاهی اعمال غیرارادی‌مان کار دستمان می‌داد! باید موقع غذا خوردن خیلی دقت می‌کردیم که دیگران احساس ترحم یا تعجب یا هر احساس دیگری نسبت به ما نکنند. زندگی برای ما در بین مردم سخت بود. گاهی برخورد مردم چنان عجیب و ناباورانه بود که تا چند هفته ذهنم را درگیر خودش می‌کرد.

وقتی که منصور، پسر دایی‌ام فوت شد، برای شرکت در مراسم او و تسلیت گفتن به دایی و برادرهایش رفتیم. معمولاً رسم بود پس از خاکسپاری در خانه مرحوم چند شب قرآن‌خوانی برگزار می‌شد و شامی هم می‌دادند. خب من با این وضعیتم نمی‌توانستم مدت زیادی در خانه دایی بمانم. شب اول هر چه اصرار کردند، برای شام نماندم و گفتم مرا به خانه ببرند. شب دوم دوباره همین اتفاق افتاد و من از ماندن امتناع کردم. یک‌دفعه پسردایی بدون مقدمه گفت: «فکر می‌کنی مال ما حرومه که این‌جا شام نمی‌خوری؟!» آن‌قدر ذهنم به هم ریخت که هیچ جوابی نتوانستم بدهم. گفتم: «باشه، می‌مونم.»

ذهنم خیلی درگیر حرف پسردایی شده بود تا اینکه موقع شام شد. ویلچر من داخل حیاط خانه بود. به پسردایی گفتم که بالشی روی پایم بگذارد و ظرف شام را روی آن قرار دهد. یکی دیگر از مهمانان که مرد مسنی بود، چون پادرد داشت و می‌خواست پاهایش را دراز کند، ظرف غذایش را بیرون آورده بود تا در ایوان شام بخورد. من طبق آن چیزی که یاد گرفته بودم قاشق را در بین انگشتانم قرار دادم و اولین قاشق را به دهان بردم. وقتی آن مرد غذا خوردن مرا دید، گوشش را کشید و انگشت سبابه را بین دندان‌هایش گزید و چند بار استغفرالله گفت! انگار جن دیده بود! انگار موجود عجیبی دیده بود. انگار می‌خواست تمام بدی‌هایی را که با من است، از خودش دور کند. دیگر نتوانستم غذا بخورم. آن از حرف پسردایی و این هم از استغفرالله گفتن این مرد. خدا خدا می‌کردم که برادر‌ها و مادر زودتر بلند شوند و مرا به خانه ببرند.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت جانباز قطع نخاعی از رفتار عجیب مردم با او بیشتر بخوانید »