جایزه ادبی یوسف

«همه‌جا راهی است به بهشت»

«همه‌جا راهی است به بهشت»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «همه‌جا راهی است به بهشت»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه اكبری اصل است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

همه‌جا راهی است به بهشت
بیمارستان صحرایی غوغاست. با اینکه بیمارستان در دل یک تپّة بزرگ پنهان است و دشمن به آن دید ندارد ولی از صدای خمپاره‌هایی که زمین بیابان اطراف را شخم می‌زنند ضربان قلبت تند می‌شود و گوش‌هایت سنگین. جلو در ورودی بوی خون می‌پیچد زیر بینی‌ات و محتوای معده‌ات را تا گلو بالا می‌آورد. با زحمت خودت را، از میان مجروحانی که کف راهرو کوتاه بیمارستان خوابیده‌اند، به یکی از پرستار‌ها می‌رسانی. لباس سفید پرستار پر از لکه‌های خون است و دانه‌های درشت عرق خطوط پیشانی‌اش را پر کرده است. مشخصات آیت را می‌دهی و سراغش را می‌گیری. جواب پرستار در گوش‌هایت زنگ می‌زند: «برید کانکسِ پشت بیمارستان، اتاقک سردخونه. احتمالاً اون‌جا باشه.»

پاهایت سست می‌شود و صدای آوارشدن قلبت را می‌شنوی. حس می‌کنی سقف کوتاه بیمارستان به اعضای بدنت فشار می‌آورد و راه نفست بند می‌آید. برای رسیدن هوای آزاد به ریه‌هایت، دستت را به دیوار می‌گیری و خودت را به بیرون از راهرو می‌اندازی. قیامتی به‌پا شده است. آمبولانس پشت آمبولانس شهید و مجروح می‌آورند. رزمنده‌ها کمک می‌کنند و زخمی‌ها را به‌داخل بیمارستان می‌برند. هنوز باور نکرده‌ای باید در سردخانه به‌دنبال آیت بگردی. اشک می‌دود در حلقة چشمانت و بینی‌ات می‌سوزد. دستة کیف دوربینت را محکم بین انگشتانت می‌فشاری و آخرین شبی را که همراه آیت در سنگر تبلیغاتِ آن طرف بیمارستان صبح کردی به خاطر می‌آوری.

ستاره‌ها در آسمان مهمانی گرفته بودند و نورشان را سخاوتمندانه بر سر اهالی زمین می‌ریختند. هوای دی‌ماه جنوب به سردی تهران نبود، ولی با این حال سوز داشت. آیت کلاه اورکت خاکی‌رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. قبل از آنکه وارد سنگر شوید، در محوطة قرارگاه ایستادید و تو به آمبولانس‌هایی که بی‌صدا در تاریکی هوا رفت‌وآمد داشتند نگاه کردی. صدای گاه‌و‌بی‌گاه انفجار‌ها را از دورونزدیک می‌شنیدی و مطمئن بودی در همان شب، تحرکات بیشتری در خط مقدم پیش آمده است و اوضاع اصلاً آرام نیست. نگاه آیت به آسمان بود و در خودش فرورفته بود. صورت کشیده و محاسن مشکی‌اش زیر نور ماه می‌درخشید. حدس می‌زدی در فکر آن دو تصویر‌برداری باشد که صبح آن روز شهید شده بودند و از آن وقت غم عجیبی در صورت آیت لانه کرده بود. کم مانده بود ترکش‌های گلولة توپی که کنارتان منفجر شد به شما هم اصابت کند، ولی فقط انبوهی از گِل‌وخاک بود که روی سرتان ریخت و دوربین آیت همان جا با موج انفجار، کمی آسیب دید. نگاهت را به آیت دوختی و گفتی: «بهتره زودتر بخوابیم. فردا روز سختیه. باید آماده باشیم.» آیت از نگاه‌کردن به آسمان دل کند و گفت: «شاید برای من سخت‌تر هم باشه جواد.» با تردید که نگاهش کردی لبخندی گوشة لبش جا خوش کرد و ادامه داد: «اگه دوربین رو درستش نکنم، سخت‌تر هم می‌شه.»

اشک را از روی صورتت پاک می‌کنی و به‌دنبال سنگر تبلیغات چشم می‌گردانی. در مسیرِ نگاهت رزمندة نوجوانی را با سروصورت خونی می‌بینی که به دیوار بتنی جلو بیمارستان تکیه داده است. یک دستش را آتل بسته و نگاه پر از دردش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته است. به ذهنت فشار می‌آوری و یادت می‌افتد همان نوجوانی است که صبح، سوار بر موتورش کنار وانت تدارکات، سهمیة ناهار را در خط مقدم پخش می‌کرد و تو سعی داشتی حتی شده یک عکس از او بگیری. بعد تصمیم گرفتید سهم ناهارت را با آیت یکی کنید و جیرة او را به کس دیگری بدهید تا مبادا رزمنده‌ای بدون غذا بماند. کنار پسر نوجوان می‌ایستی. دستت که روی شانه‌اش می‌نشیند نگاهش می‌چرخد به طرفت. از برق نگاهش می‌فهمی که تو را شناخته است. حالش را می‌پرسی و وقتی مطمئن می‌شوی نیازی به کمک ندارد، راهت را می‌گیری و به‌طرف سنگر تبلیغات می‌روی. تن خسته و پر از زخم رزمنده‌ها به ردیف کنار هم قرارگرفته‌اند. بیمارستان دیگری در همان سنگر راه انداخته‌اند که فقط چند پرستار بالای سر آن همه مجروح هستند. دورتادور سنگر را نگاه می‌اندازی به این امید که شاید پرستار اشتباه کرده باشد و تو آیت را میان مجروحان پیدا کنی. چشمی جایی را که شب گذشته نشسته بود و دوربین فیلم‌برداری‌اش را چک می‌کرد پیدا می‌کنی. رمق از پاهایت پر می‌کشد و صدای شکستن بغضت را می‌شنوی. بی‌اختیار اشک از چشمانت جاری می‌شود. دلت می‌خواهد کنارت ایستاده بود و با لنز دوربینش نتیجة جنایت صبح را در بیمارستان به تصویر می‌کشید. دست‌ودلت به‌سمت دوربین نمی‌رود تا عکس بگیری؛ هرچند که فیلمی درونش باقی نمانده است و یادآوری‌اش به زخم دلت نمک می‌پاشد. بدون آیت دست‌ودلت به هیچ چیز نمی‌رود. دستیارش شده بودی که هر کجا می‌رود با او بروی و شانه‌به‌شانه‌اش گزارش جمع کنی. یادت نمی‌رود زمانی که برای ساخت مستند ایلام، شهر آتش‌باران گروهی را از تهران جمع کردید و راهی ایلام شدید، خنده‌ها و گریه‌های‌تان با هم آمیخته شده بود و حس یکدیگر را بیشتر از بقیه درک می‌کردید. آیت گوینده و روایتگر مستند بود و تو هم در کنارش مشغول ضبط فیلم بودی. از ویرانه‌های شهر گزارش تهیه می‌کردید و دلتان از حال مردمانی که آوارة کوه‌ودشت شده بودند می‌گرفت؛ از شهری که در آتش‌ودود گرفتار شده بود و جیرة غذایی‌شان ته کشیده بود؛ خانه‌هایی که به‌خاطر جنگ بدون سکنه رها شده بودند و گل‌های باغچه‌هایشان از بی‌آبی پژمرده. آیت بعد از ضبط فیلم به کمک مردم بی‌پناه می‌رفت و از آن‌ها دل‌جویی می‌کرد. ناله‌هایشان را با لنز دوربینش به گوش کسانی می‌رساند که از واقعة دردناکی که رخ داده بود بی‌خبر بودند. تو هم همراهش می‌شدی و نمی‌گذاشتی بار آن غم‌ها را تنهایی به دوش بکشد.

از نگاه‌کردن که خسته می‌شوی، می‌خواهی برگردی و خودت را زودتر به کانکس‌ها برسانی. پیرمردی که کلاه بافتنی روی سرش دارد، از کنارت رد می‌شود. لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهی به سرتاپایت می‌اندازد و می‌گوید: «اگه کار عکس گرفتنت تموم شده، یه کمکی بده جوون. نیرو کم داریم.» با حالت گنگی به صورتش چشم می‌دوزی. نمی‌دانی چه چیزی از چهره‌ات می‌خواند که رنگ نگاهش عوض می‌شود و راهش را می‌گیرد و می‌رود. به خودت که می‌آیی بغضت را فرو می‌دهی و کیف دوربینت را در فرورفتگی دیوار سنگر، کنار صندوق مهمات می‌گذاری. برای آنکه حواست را از آیتی که نمی‌دانی در اتاقک سردخانه خوابیده یا نه پرت کنی، می‌روی به انتقال مجروحین کمک می‌کنی و لحظه‌لحظة اتفاق‌های آن روز در ذهنت جان می‌گیرد.

با دو گروه از مستندسازان راهی جادة امام رضا (ع) شدید. دل جاده زیر آتش خمپاره بود و پر از چاله و دست‌انداز. نگاهت از شیشة ماشین کشیده شد سمت یک دسته از نیرو‌های دشمن که به اسارت درآمده بودند و به ردیف از کنار جاده عبور می‌کردند. به نظرت سوژه خوبی برای عکاسی پیدا شده بود و از راننده خواستی که نگه دارد. همراه آیت پیاده شدید. داشتید به آن‌ها نزدیک می‌شدید که یک وانت‌تویوتا کنارتان ترمز کرد. مرد جوانی از پشت فرمان پایین پرید و به‌طرف یکی از اسرا حمله کرد. با مشت‌ولگد به سروصورت اسیر عراقی می‌زد و خون بود که از روی اسیر جاری می‌شد. آیت جلو رفت و دست راننده را گرفت و کمی به عقب کشیدش. چشم‌های مرد سرخ بود و موهایش پریشان. نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت خودش را از بین دست‌های آیت بیرون بکشد. با خشم رو به او غرید: «ولم کنید! آخه شما نمی‌دونید اینا با ما چه کار کردن.» بعد دست آیت را کشید و به‌طرف وانت برد. به‌دنبالشان راه افتادی. دست مرد در اتاقک عقب را باز کرد. جنازة سه شهید را دیدید که از سر یکی‌شان فقط پوست صورتش باقی مانده بود. احساس کردی بوی سوختة گوشت‌وخون تا مغزت نفوذ کرد. صحنة تکان‌دهنده‌ای بود. آیت به سختی خودش را کنترل کرد و هر طور بود راننده را کمی آرام کرد. صورتش را بوسید و راهی‌اش کرد به‌طرف معراج شهدا. لحظه‌ای بعد به‌سمت اسیری که کتک خورده بود رفت و روی او را هم بوسید. طاقت نیاوردی و به او گفتی: «چرا این کار رو کردی؟ دیگه نیازی نبود از دل اسیر دربیاری.» آیت چیزی نگفت و نگاهش را به دوربینی دوخت که حتی فرصت نشد از کیفش درش بیاورد. میان راه چهرة آشنایی را دیدی. مرتضی آوینی را که با تیم همراهش در سینة خاکی جاده ایستاده بودند و با دوربین به دوردست‌ها نگاه می‌کردند؛ به جایی که زیر باران گلوله‌ها می‌سوخت. برای عوض‌شدن حال‌وهوای گروه پیشنهاد دادی که بایستند. جلوتر رفتید و از آوینی پرسیدی که آنجا چه می‌کند؟

با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: «داریم کمربندامون رو می‌بندیم. زیر اون آتیش دیگه نمی‌شه وایساد و دنبال فیلم و باطری گشت. همه چیز رو اینجا دم دست می‌ذاریم و هر کسی هم معلومه کارش چیه.» یادت افتاد حلقه‌های فیلم همراهتان کم است و باید کسی را به‌دنبال تهیة آن بفرستید. آیت که می‌دانست آوینی بیشتر از شما منطقه را می‌شناسد پرسید: «برنامه‌تون چیه و کجا می‌خواید برید؟ تصویرای کجا بهتره؟ به نظرت ما کجا بریم؟» آوینی نگاهی به عمق چشمان آیت انداخت و گفت: «همه‌جا راهی‌ست به بهشت.» به‌وضوح دیدی که تن آیت میان دود و غباری که از آسمان به زمین می‌ریخت لرزید.

پشت دست خونی‌ات را به پیشانی می‌کشی و کمر راست می‌کنی. نمی‌دانی پیرمرد دوباره از کجا پیدایش می‌شود و به کمک چند نفر دو جنازه را جلو سنگر تبلیغات می‌گذارد. با صدای بلند می‌گوید: «اینا رو باید ببریم کانکسِ پشت بیمارستان. یه یا علی بگید و کمک بدید.» نگاهش روی رزمنده‌ها می‌گردد و روی تو ثابت می‌ماند. حرکت لب‌هایش را می‌بینی ولی صدایی به گوش نمی‌رسد. چیزی در دلت پایین می‌ریزد و دوباره نگاهت یخ می‌زند. هنوز کانکس پشت بیمارستان را نگشته بودی! قدم‌هایت را به‌سختی برمی‌داری و در یک آن یک گوشة برانکارد را بلند می‌کنی. پیرمرد با حس رضایت پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و گوشة دیگر برانکارد را خودش می‌گیرد. راه که می‌افتید، دلت آشوب می‌شود و چشم‌هایت تر. نمی‌دانی چه چیزی در سردخانه انتظارت را می‌کشد. جسم بی‌جان آیت یا…؟ ذهنت دوباره به لحظة آخر با هم بودنتان پرواز می‌کند.

از سه‌راهی مرگ که عبور کردید، راهتان را به‌سمت جنوب تغییر دادید و به منطقه‌ای رفتید که آوینی گفته بود؛ جزیرة بوارین. در تمام مسیر حواست پی آیت بود که بی‌حرف به عکس کوچک میان دستش خیره بود و غرق در افکارش. سرت را روی عکس خم کردی و توانستی عکس دختر کوچک آیت را از بین انگشتانش ببینی. ماشین نزدیکی‌های نخلستان نگه داشت و ابزار کارتان را پایین آوردید. نسیم خنکی از لابه‌لای درختان سوختة نخلستان وزیدن گرفته بود. گروه به‌طرف خاکریز بلندی می‌رفت که نیرو‌های لشگر گیلان حفره‌های موقتی رویش درست کرده بودند. میان حفره‌ها پناه گرفتید و به‌خوبی سوار موقعیت شدید.

همان موقع دو رزمنده، از میان دود‌های سیاهی که از سمت خرابه‌های آن طرف نخلستان به آسمان بلند شده بود، دوان‌دوان خودشان را به خاکریز رساندند. آیت بدون معطلی ماشه دوربینش را روی صورت دود‌گرفتة آن دو چکاند و اولین عکس را در قاب دوربینش ثبت کرد. با اینکه خاک روی صورت‌های رزمنده‌ها رد انداخته و کلاه‌ولباسشان گلی بود و خستگی از نگاهشان می‌بارید؛ اما دو انگشتشان را به نشانة پیروزی رو به دوربین گرفتند. یکی‌شان را جلو دوربینت نشاندی و از او خواستی از موفقیت‌های شب قبل برایتان بگوید. همه جا دنبال سوژه می‌گشتی و دوربین چشمانت را به هر سو می‌چرخاندی و گرایَش را به آیت می‌دادی. آتش رگبار دشمن به قدری شدید بود که مجبور شدید نماز ظهر را نشسته بخوانید.

قد تو بلند بود و بیشتر از همه باید خم می‌شدی. تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودید، اما نگاتیوهایتان تمام شده بود و منتظر بودید تا نگاتیو جدید به دستتان برسد. آیت مدام تأسف می‌خورد و با بی‌سیم درخواست فیلم جدید می‌کرد. حس کسی را داشتی که مهماتش ته کشیده است و نمی‌تواند دفاع کند. بالای سر شهیدی رسیدید که سر تا پایش خونی بود، اما هنوز رد لبخند روی لبش بود. هر شهیدی که روی زمین می‌افتاد، به خودت لعنت می‌فرستادی که چرا زودتر به فکر درخواست نگاتیو‌ها نیفتادی. آیت می‌گفت: «آوینی درست گفت جواد. همه جای اینجا یه دری هست به بهشت. به این رزمنده‌ها نگاه کن!»

صدای بلند فرمانده گوش‌هایتان را تیز کرد. از پاتک دشمن می‌گفت و اینکه باید در حفره‌ها بمانید و فعلاً از جایتان تکان نخورید. هنوز چند متری از شما دور نشده بود که سوت خمپاره در هوای خاکریز پیچید و گردوخاک همه جا را گرفت. چشم‌هایت را مالیدی و نگاهت را دقیق‌تر کردی. فرمانده غرق خون روی خاکریز افتاد. طاقت نیاوردید و خواستید برای کمک بروید که صدای انفجار بعدی گوش‌هایتان را پر کرد. خودت را داخل حفره انداختی. آیت هم که یک پایش خارج از حفره بود دیگر فرصتی برای پناه‌گرفتن نداشت مگر آنکه خودش را درون حفره پرتاب کند. روی تو افتاد و همان لحظه گرمی چیزی را روی گردنت حس کردی. خودت را تکان دادی، اما آیت تکان نخورد. به‌سختی کنار کشیدی و در کمال تعجب، آیت بی‌هوش در آغوشت افتاد. خون در رگ‌هایت یخ بست و نگاه ناباورت روی صورت خونی او لغزید. با دست‌های لرزانت روی صورتش دست کشیدی.

یکی از نیرو‌ها که تو را در آن حالت دید فریاد زد: «فیلم‌بردار زخمی شده.» این حرف دل‌گرمت کرد و نگاهت جان گرفت. آیت فقط زخمی شده بود، او زنده بود. با این امید او را به امدادگر‌ها سپردی تا زودتر با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقلش کنند. هنوز گرمای خونی را که از سرش روی گردنت ریخته بود حس می‌کردی. گوشه‌ای نشستی و تا جایی که توان داشتی اشک ریختی. آتش دشمن پرحجم بود و مجبورت کردند سنگربه‌سنگر عقب بروی و با یکی از ماشین‌ها خودت را به مقر برسانی.

نزدیک اتاقک سردخانه می‌رسی. توان قدم برداشتن نداری. با کمک پیرمرد برانکارد را روی زمین می‌گذاری. بغض دوباره به چشم‌هایت نیش می‌زند و احساس خفگی می‌کنی. در اتاقک که باز می‌شود پلک‌هایت ناخواسته روی هم می‌افتد. با خودت کلنجار می‌روی. یک قدم به جلو برمی‌داری و قدم بعدی را عقب می‌روی. آه عمیقی از سینه‌ات بیرون می‌ریزد و تو را قدمی به‌سمت کانکس پیش می‌برد. هوای درون اتاقک سرد است. جان از پاهایت خارج می‌شود تا یک دور به چهرة شهدا نگاه کنی و به‌دنبال آیت بگردی. بار دوم نگاهت را می‌چرخانی. نیست، بین شهدا نیست. بیرون می‌دوی و از خوشحالی مشتت را روی دهانت می‌گذاری. حس شادی هنوز در وجودت جولان می‌دهد که یکی از همکار‌ها را از دور می‌بینی. به تو نزدیک می‌شود. با حرفی که می‌زند، لبخند روی لبانت می‌ماسد. دنیا دور سرت می‌چرخد و چشم‌هایت سیاهی می‌رود: «جواد! آیت رو بردن اهواز. همون جا شهید شد.»

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«همه‌جا راهی است به بهشت» بیشتر بخوانید »

«چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!»

«چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم حنان سالمی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!
با فریاد روی قالی پنجه می‌کشید. همه سر جایمان خشکمان زده بود. زهور به‌سمتم دوید و دست‌هایش را روی چشم‌هایم گذاشت. تقلا کردم، انگشتش را گاز زدم و چموش لگد انداختم تا شاید رهایم کند، اما کشان‌کشان و درحالی‌که انرژی‌ام رو به پایان بود در بغل بابا پرتم کرد.

جرئت تکان‌خوردن نداشتم. نفس؟ نمی‌دانم شاید هر چند ثانیه یک قلپ هوا را توی گلویم می‌انداختم، اما ترس ریشه‌دارتر از آن بود که بخواهم پسش دهم. بابا انگشتان درشت و زمختی داشت، یعنی همین که تکانشان می‌داد برای ترکاندن زَهرة یک آدم بالغ کافی بود. چشم‌هایم را به کش شلوارم دوخته بودم که نبینم، اما فریاد‌ها را می‌شنیدم. مادر «یا علی» می‌گفت.

نام همان کسی را صدا می‌زد که خیلی قشنگ بود؛ همان مردی که ریش‌های مرتب مشکی و شمشیر دوسر داشت و عکسش را در اتاق پذیرایی زده بودیم. وقتی همه روزه بودند و مادر در حال آماده‌کردن افطار، با شمشیرم می‌رفتم و زیر عکسش می‌نشستم و به شمشیرش زل می‌زدم. مادر هم قربان‌صدقه‌ام می‌رفت و مرا به آن آقا می‌سپرد.

با یک علگ سبز که همیشه دور دستم می‌بست؛ یک نخ سبز مقدس. آن را از سفرة روز ولادت شیرخدا آورده بود که من هم مثل او شیر شوم، ولی زهور همیشه می‌زد زیر شمشیرم و می‌گفت: «جوجه‌ها نمی‌توانند شیر خدا باشند!» دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم، یک‌هو از زندانِ بغل بابا بیرون پریدم. خودش هم پرید، اما قبل از اینکه قصد دویدن کنیم نشاندتم: «از دست ما مرد‌ها جز صبوری کاری برنمی‌آید!» منظورش را نمی‌فهمیدم. صدا ضعیف‌وضعیف‌تر شد. زهور با دامن خیس و روسری آویزان می‌رفت و می‌آمد. از او بدم آمده بود. نگذاشت دستان مادر را بگیرم. او هنوز باور نکرده بود که من مرد شده بودم.

حالا شیر خدا نه، ولی جوجه هم نبودم، «مگر نه بابا؟» بابا گریه می‌کرد. دیگر از دست‌هایش نمی‌ترسیدم. به یقه‌اش آویزان شدم: «مگر نه بابا؟ من جوجه نیستم، درست است؟» بابا بلند شد؛ مثل یک کوه و من سنگی که گیج‌وبی‌زاویه از قلّه سُر می‌خورَد. به‌سمت اتاق دوید. یک صدای عجیب می‌آمد. صدایی شبیه جیغ؛ اما کِل زن‌ها و صلوات قبل از اینکه صدا را پیدا کنم گمش کرد. بین دست‌وپا‌ها بودم. لباس‌ها را کشیدم، لگد زدم، فریاد، التماس، گریه؛ اما هیچ کسی من را نمی‌دید. به در اتاق نزدیک‌تر شدم. صدا از چیزی بین بابا و مادر بود. مادر سرش را کمی بالا آورد: «تعال حبیبی!»؛ یعنی «بیا!».

من را محبوب خودش می‌دانست. باید نجاتشان می‌دادم. آن‌ها در دردسر یک صدای عجیب گرفتار شده بودند. باید به زهور نشان می‌دادم که شیر خدا شده‌ام. تا به اتاق آخر برسم چندبار زمین خوردم و بلند شدم. شمشیرم بین رختخواب‌ها بود. آن موقع همة رختخواب‌ها را روی هم و بالای کمد‌های چوبی می‌گذاشتند. از میز توالت بالا رفتم و شمشیر را با رختخواب‌ها پایین کشیدم.

دنیایم لحظات آخرش را طی می‌کرد که دست یک منجی من را از زیر کُپه پتو و لحاف‌ها بیرون کشید. با دیدن منجی از خودم بدم آمد. زهور بود. از چشم‌هایش جوجه می‌بارید! شمشیر پلاستیکی‌ام را کشیدم و با فریاد «یا علی» خودم را به اتاق پذیرایی رساندم. چشم‌هایم بسته بود. فقط می‌خواستم آن صدای تازه و مزاحم را خفه کنم؛ اما درست لحظه‌ای که می‌خواستم شمشیر را پایین بیاورم، یک بوسة گرم روی دست‌هایم نشست. چه معجزه‌ای بود نمی‌دانم، اما آرام گرفتم. مادر به‌آرامی پارچه را کنار زد و یک دست کوچک را به دستان کوچکم سپرد: «عمار و یاسر!» حالا من دوتا شده بودم. زهور کمی خودش را عقب کشید. عمار چشمان زیبایی داشت. عمه‌مجیده همه‌اش خانة‌مان بود. بچه نداشت، اما من و زهور هم چنگی به دلش نمی‌زدیم. خودم شنیدم که به مادر می‌گفت: «این دوتا چشم‌هایشان به تو نکشیده. سیاه‌سوخته‌اند و چغر.»، اما عمار شیرین بود؛ سرخ‌وسفید با مو‌هایی شبیه عروسک.

یک روز که مادر رفته بود نان بپزد، زهور جلو مو‌های عمار را برید و با ماشه به روسری‌اش بست. جلو آینه ایستاده بود که مچش را گرفتم: «فکر کردی مو‌های عمار را بدزدی خوشگل می‌شوی میمون؟» او هم با تمام قدرت فکم را بین انگشتانش له کرد. داشتیم همدیگر را می‌کشتیم که با گریة عمار آرام گرفتیم. هر وقت می‌دید به جان هم افتاده‌ایم گریه می‌کرد. بابا می‌گفت: «عجیب است! این بچه چرا وقتی چیزی می‌خواهد صدایش درنمی‌آید، اما تا شما دوتا به جان هم می‌افتید قاطی می‌کند؟!»

فصل مدرسه‌ها شد. من و زهور به مدرسه می‌رفتیم و عمار با بابا روضه می‌خواند. عمه مجیده هر وقت عمار را می‌دید قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و گوش می‌کشید که چشم نخورد، اما مادر برای همة‌مان اسفند دود می‌کرد و فرقی نمی‌گذاشت؛ اما با هم فرق داشتیم.

پنج‌ساله بود که بابا دستش را گرفت و برد مسجد محل. روز هفتم محرم بود. ما عرب‌ها به آن می‌گوییم «کَتلَه‌العباس» یعنی روز شهادت آقا ابوالفضل. چهارقل خواندم که از میکروفون نترسد. از توی حیاط به چشم‌هایش زل زدم، خندید. صدایش حزن خاصی داشت که به سنش نمی‌خورد: «یعباس جیب المای لسکینه.» مسجد پوست ترکاند، اما عمه مجیده زنی نبود که حواسش به بی‌خاصیتی‌ام نباشد. از قسمت زنانه بیرون آمد و یک پس‌گردنی حواله‌ام کرد:» نصف توست! ببین چطور یک مجلس را روی انگشت چرخانده است، بعد تو هی ول بچرخ!»

نُه‌ساله که شد نماز خواند؛ یعنی ما نمی‌دانستیم که می‌خواند. زهور ترم دو مهندسی نفت دانشگاه آبادان بود. آخر هر ترم می‌آمد خانه. خیلی اتفاقی عمار را دید که بی‌صدا برای نماز صبح بیدار شده است و وقتی می‌پرسد چرا نماز می‌خوانی؟ عمار با تعجب گفته است: «چرا نخوانم؟!» خب همین کافی بود که منِ ۱۵سالة به سن تکلیف‌رسیدة نماز را دست‌وپا شکسته‌خوان را در دهان عمه مجیده بیندازد.

بین من و عمار پنج سال فاصله بود، اما از من درشت‌تر بود؛ قدبلند، چهارشانه، با یک دماغ بلندِ قلمی و چشمانی کشیده به رنگ خورشید. روز عروسی زهور از خانه بیرون زد و تا یک هفته برنگشت. خیلی به او وابسته بود. می‌گفت: «من دو تا مادر دارم: حاج خانم و زهور.» با محبت بود و دل‌نازک، اما وای از روزی که می‌شنید مردی به زنی زور گفته است. می‌شد شیر خدا! همان مرد جوانی که مادر از آن عکس خواسته بود؛ شجاع و غیور. حرف غیرت شد یاد آن ماجرا افتادم؛ اکبرکلاشینکف در محلة ما معروف بود. یک نره‌غول با هیکلی پر از جای تیزی. خیلی نماز خوانده باشد، دو رکعت؛ آن‌هم سر جنازة بابای خدابیامرزش که خود اکبرکلاشینکف دق‌مرگش داد. عمار لباس سبز سپاه تنش بود و از مأموریت برگشته بود.

عمو ایوب زد روی سر خودش که: «عمار جان، دورت بگردم پسرم، این‌قدر با لباس سپاه در محله نگرد، می‌ترسم از بدخواه ضرر ببینی!»، اما عمار که بدخواه نداشت. عماری که خوبی‌هایش از دهان محله نمی‌افتاد. عماری که این‌قدر دوستش داشتند، بدخواه داشته باشد؟! او را یک گوشه کشیدم: «دل به حرف‌های عمو ایوب نده، زیادی جوگیر شده است.» این را گفتم و به سر کار رفتم. وقتی برگشتم، خون کل کوچه را برداشته بود. اکبر کلاشینکف بالاخره زهرش را ریخته بود. به بیمارستان رفتم، تازه از اتاق عمل بیرون آورده بودنش. این‌قدر که خون از تنش رفته بود صورتش مثل گچ سفید شده بود. پاهایم لرزید و چشم‌هایم سیاهی رفت. با همان حالش دستم را با آخرین زورش فشار داد که یعنی چیزی نیست.

ریش‌های طلایی اش هنوز کمی خونی بود. تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده است! مثل دیوانه‌ها دنبال اکبرکلاشینکف می‌گشتم. وقتی دیده عمار با لباس سپاه برگشته، جلو او مزاحم ناموس مردم می‌شود. عمار اول به زبان تذکر می‌دهد. همسایه‌ها که شاهد بوده‌اند می‌گویند با مهربانی دستی به شانه‌اش زده است که کوتاه بیاید، اما اکبرکلاشینکف آب دهان به صورتش می‌اندازد و فحش ناموس می‌دهد. چندتا از جوان‌ها همت می‌کنند که جلو بیایند، اما عمار اشاره می‌کند که برگردند چیزی نیست؛ اما چیزی می‌شود دیگر. اکبر دست می‌اندازد روسری ناموس مردم را می‌کشد.

عمار هم با چشم‌هایی که از حیا به زمین دوخته است دست آن نره‌غول بی‌شرف را می‌پیچاند و همان‌طور که اکبرکلاشینکف زیر دستش می‌لرزد روسری را به آن خانم می‌دهد. آن نامرد هم فرصت را غنیمت می‌گیرد و با دست دیگرش یک خنجر را ناجوانمردانه، آن‌هم چندبار، از پشت در کمر عمار می‌خواباند. فکر کردید چه؟ شکایت کند؟ یا حتماً تلافی؟ نه؛ به محض خوب شدن زخمش می‌رود رضایت می‌دهد و اکبرکلاشینکف می‌شود مربی تیراندازی بسیج! عمار استعداد اکبر را دیده بود گفت «این‌قدر با لباس سبز می‌روم و می‌آیم تا بالاخره هوایی‌اش کنم.» که هوایی هم شد! الان مسجدی نیست که اکبرِعمار را نشناسد. بعد از آن ماجرا بود که همه اکبرکلاشینکف را اکبرعمار صدا می‌زدند. یعنی خودش خواست که اسمش این‌طور باشد، محله هم نه نیاوردند.

عمار همیشه دنبال گره بود. نه اینکه دست خودش باشد، نه. از بچگی عاشق این بود که گره باز کند. خب حرف‌های مادر از شیرخدا هم بی‌تأثیر نبود. همین منی که هیچ وقت به چشم عمه مجیده نیامدم برای خودم شیرخدایی شده بودم. حالا نه آن‌طور مثل مولا، ولی تا جایی که دستم می‌رسید پابه‌پای عمار دنبال گره‌های بسته می‌دویدم تا بازشان کنیم.

اما آن روز، آن گرة بزرگ و سخت و دور، عمار را از خودش بی‌خود کرد. دیگر دلش برای نان‌های تنوری مادر غنج نمی‌رفت. صدا‌ها برایش نامفهوم بود. قول می‌داد که بیاید، اما می‌رفت و تا چند روز پیدایش نمی‌شد. عمه می‌گفت این نشانه‌ها برایش آشناست. مادر نگران بود، پدر، اما اصرار می‌کرد که اگر عمه فکر می‌کند نشانة مرض خاصی است بگوید تا برویم دکتر! عمار کم‌پیدا بود، اما زهور می‌آمد و می‌رفت و همین برایم علامت سؤال بود. گوش تیز کردم، پشت اتاقشان ایستادم، به بچه‌ها باج دادم بلکه خبری بیاورند؛ اما قضیه سری‌تر از آن بود که منِ چندتخته‌کم‌دار از آن سر در بیاورم. عمه مجیده دستمال دور سرش را باز کرد و روی زمین پهن کرد. هنوز پلک روی چشمش سنگینی نکرده بود که به جانم افتاد: «یک‌وقت سراغ عمار را نگیری! فقط به فکر کار و بارت باش! می‌دانی حالش چطور است؟ دردش، دردش را فهمیدی؟ آخر تو چه می‌فهمی زغال‌اخته! اگر می‌فهمیدی الان لااقل دوتا آلوچه دوروبرت بود!» عمار برایش همه چیز بود.

به زبان تندش عادت کرده بودم. یک سال پیش که آبله‌مرغان گرفتم من را برد خانة‌شان و گفت: «خیال برت ندارد که کشته‌مردة قیافة نداشته‌ات هستم! می‌ترسم عمار از تو بگیرد.»، اما حواسم بود که شب‌ها تا صبح بالای سرم ریزریز گریه می‌کرد و دعای علقمه می‌خواند.

بالاخره عمار با سر و روی خاکی و زخم‌وزیلی به خانه برگشت. همیشه این‌طور بود، اما این‌بار خاکی‌تر. زهور زنگ زد تا عمه مجیده بیاید. هیچ‌کس به روی خودش نمی‌آورد که بابا جان کجا بود این پسر؟ اصلاً چرا آن شکلی رفت و این شکلی برگشت؟ تا خواستم بپرسم، بابا من را کشید کنار: «یاسر، سربه‌سرش نگذار. عمار عاشق شده است!» آن‌قدر بلند خندیدم که بابا مجبور شد محکم جلو دهانم را بگیرد. عمار؟ عاشق شده باشد؟! غیرممکن بود! او اصلاً تا به حال سرش را بالا گرفته که بخواهد چشمش به چشم دختری بیفتد؟! عمه مجیده آمد. چشمش که به قدوبالای عمار افتاد کِل کشید. مادر با خنده به من نگاه کرد و سر تکان داد. انگار او هم فهمیده بود که فرضیة عاشقی آن‌قدر‌ها هم نمی‌توانست درست باشد.

دانه‌دانه پسته پوست گرفت و در دهانش گذاشت: «عمه دورت بگردد، بگو کیست؟» چشم‌های عمار از تعجب گرد شد. خسته بود و به زور خودش را سر پا نگه داشته بود، اما باحوصله جواب عمه را می‌داد: «کی کیست عمه جان؟» عمه چشم‌هایش را ریز کرد و رو به مادر گفت: «اِمدوخته!» یعنی که طرف گیجش کرده است! عمار با دست به پیشانی‌اش زد و همان‌طور که می‌خندید آمد کنار من ایستاد: «خان‌داداش، این‌ها خیالاتی دارند؟» بابا که تا آن موقع ساکت بود چفیه اش را مرتب کرد: «عمار بویه، نه تو بچه‌ای نه یاسر. ما خوشحال می‌شویم سروسامان گرفتنتان را ببینیم.» صورت عمار جدی‌تر شد. یک‌هو غم عجیبی در چشم‌هایش خزید: «باید اعتراف کنم بله، من عاشق شده‌ام!» سرم سوت کشید. عمه مجیده با کف دست از دور رو به صورتم زد. حرکتی که به آن می‌گویند «غَمّه». یک وقت فکرتان سمت آن قمه نرود ها! این غمه با غ یک نقطه است و به معنای «خاک عالم بر سرت!»، فرق دارد مدلش. یعنی عمارِ که از تو کوچک‌تر است عاشق شد، ولی تو هنوز اندر خم یک کوچه هستی. خیلی جدی شده بود، ما هم همه گوش شدیم تا قصة عاشقی‌اش را بشنویم. لب‌هایش خشک بود. یک لیوان آب برایش آوردم، تشکر کرد. همان حزن روضة ۵سالگی در صدایش بود؛ این‌بار دردآلودتر و با وضوح بیشتر: «اذان بخوانید!»

همه شوکه شدیم، اما عمار مصمم‌تر دوباره تکرار کرد: «خواهش می‌کنم اذان بخوانید! اصلاً همه نه، یاسر تو بیا اینجا، بلند شو لطفا! تمام‌قد بایست و اذان بگو! مادر، عمه، زهور، بابا، شما هم از همان جا که نشسته‌اید بادقت به یاسر نگاه کنید!»

عمار آن‌قدر مؤدب بود که می‌دانستم شوخی نمی‌کند. می‌دانستم که قضیه جدی‌تر از آن است، چون مجبور شده برای باور‌کردن ما حرف دلش را به تصویر بکشد. شروع به اذان خواندن کردم: «اللهُ أکبر، الله أکبر.» به چشم‌هایش نگاه کردم تا بلکه بگوید کافی است. هنوز مردد بودم که ادامه بدهم یا نه، اما عمار کوتاه نمی‌آمد: «ادامه بده خان‌داداش!»

أشهد أنْ لا إله إلا الله، اشهد أنْ لا إله إلا الله، اشهد أنَّ محمداً رسول الله، اشهد أنَّ محمداً رسول الله، اشهد أنَّ علیاً، ولی ا…»
دیگر نفهمیدم چه شد. چشمم سیاهی رفت و با صورت روی زمین پرت شدم. عمار روی کمرم نشسته بود و از پشت، گردنم را بین پنجه‌های فولادی‌اش فشار می‌داد. وحشی شده بود. یک شعار‌هایی را پشت سر هم می‌خواند و از جیبش یک خنجر را درآورد. مادر از هوش رفت. عمه و زهور روی سروصورتشان می‌زدند و بابا خشکش زده بود. خواستم خودم را از زیر دستش بیرون بکشم، اما با تمام وجود اسیر زمینم کرده بود. کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. شنیده بودیم که یک عده از بچه‌های محل اغفال شده‌اند و جذب یک‌سری از گروهک ها، اما فکر نمی‌کردم عمار ما هم با آن‌ها هم‌پیاله شود!

آخرین رمقم را به زبان رساندم و با تقلا داد زدم: «دیوانه شده‌ای عمار؟»
موهایم را کشید و همان‌طور که آب دهان می‌انداخت گفت: «خفه شو رافضی!»
خون در رگ‌هایم خشکید، عمار خنجر را روی گردنم گذاشت. باورم نمی‌شد، می‌خواست سر برادرش را ببُرد! بابا به خودش آمد، نعره‌ای کشید و به‌سمت عمار حمله کرد. عمار خنجر را انداخت و به پای بابا افتاد. بوسید، بوسید، بوسید؛ چشم‌هایم از شدت ترس از حدقه بیرون زده بود.
زهور داد زد: «مادر، مادر دارد می‌میرد!»
فشار مادر ۸ شده بود. دکتر گفت اگر دیرتر آمده بودید دور از جانش ممکن بود از دستمان برود. اولین‌باری بود که این‌قدر از دست عمار دلخور بودیم. عمه و زهور هنوز با ترس به او نگاه می‌کردند. یقه‌اش کردم و او را به دیوار بیمارستان چسباندم: «توضیح درستی ندهی همین الان به نیروی انتظامی تحویلت می‌دهم!» در حال خودش نبود. همان‌طور که هق‌هق گریه می‌کرد دستم را عقب زد و تا نزدیک شیشه icu رفت. از دستش شاکی بودم. دویدم که بین او و مامان فاصله بیندازم، اما هنوز دستم به شانه‌اش نرسیده بود که نقش زمین شد. بدنش خیلی ضعیف شده بود. بستری‌اش کردند.

بابا تلفن را برداشت تا با یکی از همکارانش که اتفاقاً دوست صمیمی‌اش بود تماس بگیرد. سعی کردم مانعش شوم. گفتم: «حاج آقا، ما نمی‌دانیم که چه بر سر اعتقادات عمار آمده! تو که نمی‌خواهی بالای دار ببینی‌اش؟!»، اما گوش بابا بدهکار نبود. دست گذاشت و شماره را گرفت: «این بود رسم برادری آقا احسان؟ بچة مسجدی، چهارشانه، متدین، انقلابی، با غیرت تحویل سپاه بدهم آن‌وقت امروز یک عماری تحویل بگیرم که خودش هم خودش را نشناسد؟!»

چی شده حاج‌آقا؟
بابا آشفته‌تر از آن بود که بخواهد آرام باشد. صدایش را در گلو انداخت. عصبانی بود: «چه شده؟! چه نشده مرد مومن! عمار می‌خواسته سر یاسر را با خنجر ببُرد! مادرش الان در آی. سی. یو است. خودش هم حال‌وروز خوشی ندارد و در بخش بستری است.»

مادر به هوش آمده بود. سراغ عمار را می‌گرفت. آقا احسان سراسیمه خودش را به ما رساند. انگار باور حرف‌های بابا برایش هنوز سخت بود. بابا یقه‌ام را کشید و جای خنجر را که روی گردنم هنوز سرخ بود نشانش داد. آقا احسان اجازه خواست تنها به دیدن عمار برود. ما هم پشت در منتظر ماندیم، اما چند دقیقه بعد صدای گریه‌ونالة‌شان کل بخش را برداشت. بابا در را باز کرد. چشم‌های عمار سرخ بود مثل خون. لب‌هایش می‌لرزید. رو به من و بابا کرد: «بمیرم برای مادر‌ها و خواهر‌ها و زن‌هایی که مردهایشان را این‌طور جلوشان سر بریدند! بمیرم برای برادرانم که تنها جرمشان شهادت به ولایت شیر خدا بود! من فقط می‌خواستم حال‌وروز آدم‌هایی را نشانتان بدهم که به جرم اشهد أنَّ علیاً، ولی الله سر بریده می‌شوند. هر روز، هر شب، هر لحظه! عمه پرسید عاشقی، می‌خواستم بگویم بله، عاشقم. عاشق اینکه دست کسانی را بشکنم که گردن آدم‌های بی‌گناه را می‌بُرند.»

به سمت آقا احسان برگشت و ملتمسانه به دست‌هایش دخیل بست: «من باید بروم سوریه احسان. دوباره. آن‌قدر که یا من از بین بروم یا داعش. من باید بروم. ببریدم پیش مادر. آه از داغ دل مادر! آه از داغ برادر!»
چهار روزی در بیمارستان ماند. مادر، اما زودتر مرخص شد. خوشحال بود از اینکه می‌دید عمارش عاشقی می‌کند تا شیرخدا شود. عمه نگران بود. مادر را ملامت می‌کرد، اما تنها صدایی که از مادر می‌شنیدیم «یا علی» بود. ساکش را می‌بست یا علی می‌گفت، ریشش را مرتب می‌کرد یا علی می‌گفت، راهیش هم که کرد بلند یا علی گفت.

عمار به سوریه رفت؛ این‌بار با رضایت مادر. با مادر تجدید عهد کرد که ذوالفقار باشد، که تا جان در بدن دارد نگذارد خونی از مظلومی بر زمین بریزد. عمه فقط نوحه می‌خواند؛ سوزناک و ممتد. می‌گفت: «این رفتن برگشتن ندارد. غیرت را در رگ‌های عمار دیدم که چطور می‌جوشید. برنمی‌گردد عمارم، برنمی‌گردد شهسوارم!» ماه چهارم هم عصابه‌اش را بست؛ شال سیاه بلندی که زنان اصیل عرب به نشان عزا، عمامه‌وار دور سر می‌بندند. نمی‌دانم، اما انگار به دلشان برات شده بود، چون بعد از ۴ ماه عمار برگشت؛ خوابیده بود، آرام، در یک تخت چوبی. مادر با سوز روی زمین پنجه می‌کشید. همه سر جایمان خشکمان زده بود.

زهور به‌سمتم دوید، اما این‌بار نگذاشتم دست‌هایش را روی چشم‌هایم بگذارد. بابا صدایم کرد، اما آغوشش برایم غریبه بود. به‌سمت مادر دویدم، مادر سرش را کمی بالا آورد: «تعال حبیبی!» یعنی «بیا!». من را محبوب خودش می‌دانست. زن‌ها کل می‌کشیدند و صلوات می‌فرستادند. دستم می‌لرزید. آن را جلو آوردم و درست لحظه‌ای که می‌خواستم نزدیک شوم یک بوسه گرم رویش نشست. چه معجزه‌ای بود نمی‌دانم، اما آرام گرفتم. مادر به‌آرامی پارچه را کنار زد و یک دست سرد را به دستان داغدارم سپرد: «یاسر، عمار!» حالا من تنها شده بودم. زهور خودش را در آغوش مادر انداخت. عمار هنوز چشمان زیبایی داشت.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!» بیشتر بخوانید »

«چنارها...»؛ روایت بمباران‌های شهری در خمین

«چنارها…»؛ روایت بمباران‌های شهری در خمین


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «چنارها…»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم اعظم ایرانشاهی است که به بمباران‌های شهری در خمین می‌پردازد که از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

یک
من و سی‌چهل‌تا زن دیگر نشسته‌ایم توی راهرو و گوش‌به‌زنگیم تا صدایمان کنند و برویم سونوگرافی. این چند سال آن‌قدر این راه را رفته‌ام که همه زیروبمش را حفظم. آن اوایل توی صف ماندن‌های طولانی کلافه‌ام می‌کرد، اما دیگر یک سرگرمی شده است برایم؛ خودم یک‌پا متخصص زنان شده‌ام. دیگر خوب می‌دانم که سیکل لانگ تخمک‌گیری از چه روزی باید شروع شود، چقدر طول می‌کشد و روش‌های درمانی‌ کلینیک‌های مختلف با هم چه فرقی دارد. می‌دانم که آن همه آمپول‌های بازو و دور ناف را چطور باید برای خود زد. می‌دانم که شب قبل از عملِ تخمک‌گیری باید سوپ سبکی خورد و خود را بست به شیرسویا و سفیده تخم ‌مرغ آب‌پز که مبادا داروها بیشتر از آنچه باید به بدن اثر کنند و به قول دکترها بدن هایپر شود. می‌دانم که اگر گفتند «متأسفانه تخمک مناسب نداشتی»، چطور سوگواری کرد و اگر گفتند «فلان‌تا تخمک خوب داشتی»، باید جوری خوشحال بود که زیاد هم امیدوار نبود تا بعدش بخورد توی حالت. می‌دانم که روز قبل از انتقال باید بدن را با سیاهدانه و عسل حسابی گرم کرد، اما وقتی جنین‌های طفلکی را از سوز سرمای آزمایشگاه جنین‌شناسی به گرمای بدن می‌سپارند ممکن است بگیرند یا نگیرند.

روی همین صندلی برای هزار‌تا زن به‌جای ماماها و دکترها توضیح داده‌ام که آدم همه این راه را می‌رود، اما اینکه جنین چنگ بیندازد به رحم و جا خوش کند و ماندنی شودش دیگر دست خداست. دکترها می‌گویند جنینی که در رحم می‌کارند مثل یک دانه کنجد است که در ظرف عسل انداخته باشند. این دانه با راه‌رفتن و از پله بالا رفتن نمی‌افتد، اما هنوز کسی نمی‌داند که چرا بعضی جنینها به دیواره این ظرف عسل وصل میشوند و بعضیها نه. همه اینها را از برم. هی دلداری داده‌ام و سنگ صبور شده‌ام. هر بار چشم‌های نگران زن جوانی به چشم‌هایم دوخته شده و پرسیده: «شما چند بار بچه کاشتین؟» و من هربار سعی کرده‌ام سیل ناامیدی را بزنم کنار و با لبِ خندان بگویم: «هشت‌بار عزیزم. من سن‌وسالم بالا رفته که جواب نگرفتم، ولی شما جوونی، إن‌شاء‌الله همین بار اول جواب می‌گیری.» دلم برایشان می‌سوزد. لرزش دست‌ها و غم بزرگ توی چشم‌ها را هزار بار دیده‌ام و شناخته‌ام. دلم نمی‌خواهد جواب نگرفتن من، توی دل آنها را خالی کند؛ منی که توی دلم را خالی کرده‌اند.

صبح که داشتم می‌آمدم، غر زدن‌های میعاد شروع شده بود. می‌گفت: «من جای تو خسته شدم، بچه می‌خوایم چی کار؟ بشین سر زندگی و این‌قدر این داروهای کوفت‌وزهرماری رو نریز توی رگ‌هات. کی از تو بچه خواست؟ بقیه که بچه دارن چه گلی به سرشون زدن؟ من مگه خبر نداشتم که تو بچه‌دار نمی‌شی؟ مگه گذشته‌ت یادم نبود وقتی باهات سر سفره عقد نشستم؟ مگه جلو خانواده‌م نایستادم برای خواستنت؟ پس برای کی داری این همه خودت رو به دردسر میندازی؟» غر زدنش که تمام شد، خواست تا مترو برساندم. گفتم پیاده می‌روم. همان‌طور که جلو آینه موهایش را مرتب می‌کرد شانه‌ای بالا انداخت که یعنی هر کاری دلت می‌خواهد بکن.

مترو به شلوغی وسط روز نبود. زن دست‌فروش مداد ابرو و رژ لب و ریمل حجمدهنده می‌فروخت. از جلو من که رد شد، با همان صدایی که سعی می‌کرد ادای دوبلورهای پیام بازرگانی تلویزیون را دربیاورد، گفت: «خانوما مگه شوهراتون دل ندارن؟ بخرین، هم یه نونی گیر من بیاد، هم شوهراتون به یه نوایی برسن.» زن‌های واگن به هم نگاه کردند و ریز خندیدند. توی شیشه قطار به خودم نگاه کردم؛ حتماً خیلی پژمردگی توی صورتم دید که این را گفت. دلم برای میعاد سوخت.

دفعه‌های اول خود میعاد آمپول‌ها را برایم می‌زد. یکی‌یکی می‌شمرد. بوسرلین سی‌تا، گونال‌اف ده‌تا، پروژسترون ۲۲تا. دفعه‌های بعد خودم دور از چشم او می‌زدم. کی فکرش را می‌کرد منی که این همه از خون می‌ترسم، منی که حتی بوی خون به تخت بیمارستان می‌کشاندم، بتوانم برای خودم آمپول بزنم. آخ که دفعه اول چه خوب بود. از دو جنینی که مثل توپ کوچولو گذاشتندشان توی دلم، یکی‌شان چنگ انداخت و دلش خواست که بماند. چند روز شد؟ یک ماه. هر روزِ آن یک ماه را یادم هست. دلم گرم بود، حسش می‌کردم، نوازشش می‌کردم و برایش از دنیا حرف می‌زدم. دنیایی که معلوم نبود بالاخره نصیبش می‌شود یا نه. از خودم و میعاد برایش می‌گفتم، از پوران که یک پسر دستهگل دارد و می‌توانند هم‌بازی‌های خوبی برای هم باشند. هفت‌تا کلاف کاموای پافی گرفته بودم و شب‌ها پتوی نوزادی برایش می‌بافتم. فروشنده گفته بود چه رنگی بدهم؟ بچه دختر است یا پسر؟ نمی‌دانستم. گفتم رنگین‌کمانی بدهید. «رنگینکمون رو هر بچهای دوست داره.» این را انگار یک نفر توی گوشم گفت. اسمش را گذاشتم «رنگین‌کمان». دکتر گفته بود: «ما هیچ جنینی رو تعیین جنسیت نمی‌کنیم. با کیفیتها رو برای انتقال انتخاب می‌کنیم. دختر و پسریشونم میذاریم به اراده خدا.» این را جرئت نکردم به میعاد بگویم. پای اراده خدا که وسط می‌آمد قاطی می‌کرد. چیزی نمیگفت، اما خودم میدانستم اصل این رفت‌وآمدها را خلاف حکمت و اراده خدا می‌داند. چقدر دلیل‌وبرهان از توی اینترنت جمع کردم تا بتوانم قانعش کنم و راهش بیندازم. قانع شدنش را نمی‌دانم، اما می‌دانم که با دل من راه آمد. لابد او هم وقتی داشته دلیل‌وبرهان‌های خودش را جمع می‌کرده، رسیده به این جمله که «راه آمدن با دل زن موجب رضای خداست». روزی دوتا پروژسترون‌ می‌زدم، شبی چند رج از پتو را می‌بافتم. هرچه قصه توی سرم بود برای طفلک گفته بودم. سر یک ماه، گفتند که قلبش تشکیل نشده است و باید بیندازیش. بیندازم؟ اگر قلب نداشت، پس این تپش‌های جانداری که این مدت توی دلم حس می‌کردم از کجا آمده بودند؟ اگر قلب نداشت، پس کی آن تو با قصه‌های من آرام می‌گرفت؟ آخ که چه از جان کندن سخت‌تر بود. گفتم «بی‌قلب هم دوستش دارم.» میعاد لگدی زد به میز داروهایم و گفت: «دیوونه شدی پری؟ اون یه ذره عقلت هم این داروها بردن.»

چند ماه طول کشید تا رنگین‌کمان را از یاد ببرم و سیکل بعدی درمان را شروع کنم؟ یادم نیست، ولی بعد از آن دیگر هیچ جنینی چنگ نزد به دلم و دلش نخواست که بماند. باران زیاد می‌آمد، اما آفتاب آنجوری نمی‌زد که رنگین‌کمان دربیاید. میعاد پتوی نیمه‌کاره را توی پاکت مشکی گذاشت و یک جایی گم‌وگورش کرد. به قول خودش «که از افسردگیش زودتر دربیای.»

دکتر گفت: «توی دلت ترسه. این ترس نمی‌ذاره جنینایی که انتقال می‌دیم بگیرن.» روی پرونده‌ام نوشتند «ارجاع به واحد مشاوره». رفتم، گفت: «تعریف کن.» گفتم: «من از اون روز واقعاً چیز زیادی یادم نیست. فقط زمستون که شروع می‌شه، چنارا که از برگ خالی می‌شن، دلم هری می‌ریزه پایین. هی فکر می‌کنم یه اتفاق بدی تو راهه، الانه که یه ‌جور ترسناکی غافلگیر شم.» گفت: «باید جزئیات دقیق حادثه رو بگی تا گره‌های روحی و ذهنیت باز شه.» تا آمدم برایش بگویم، صدای هواپیما دوباره پیچید توی سرم. جیغ الهه را شنیدم که پر روپوش طوسی‌ام را گرفته بود توی دستش و داد می‌کشید: «پری، پری،… .»

– پری سلطانی، سونوگرافی.
بروم، نوبتم شد.

دو
شماره میعاد را از دفترچه برمی‌دارم و با انگشت‌هایی که می‌لرزند زنگ می‌زنم بهش. می‌گویم: «پری کجاست که جواب نمی‌ده؟ دلم هزار راه رفت.» می‌گوید: «طبق معمول رفته کلینیک. نوبت سونوگرافی داشت. اونجا موبایلا رو خاموش می‌کنن.» از هشت سالگی‌اش تا الان هر لحظه نگرانش هستم. هر ‌بار که تلفن خانه یا گوشی‌اش را جواب ندهد می‌میرم و زنده می‌شوم. می‌گوید: «مامان من ۳۵ سالمه. بلدم خودم رو جمع‌وجور کنم. دل تو چرا این‌قدر زود هزار راه می‌ره؟» اصلاً سر همین دل‌نگرانی بود که دلم نمی‌خواست بدمش به میعاد. گفتم: «اشرفخانوم پسر تو کارش تهرانه. من این دختر رو راه دور نمی‌دم. پوران رو تا قله قاف هم بفرستم حرفی نیست، اما پری رو نه. دوریش پریشونم می‌کنه.» گفت: «کدوم راه دور زهرا خانوم؟ چهار ساعت راه که بیشتر نیست. میعاد قول داده دو هفته یه‌‌بار بیاردش اینجا. شمام می‌ری اونجا سر می‌زنی بهشون. اینا دلشون پیش همه.»

اشرف‌خانم که رفت، صداش کردم و گفتم: «پری جان! مادر، دلت پیش پسر اشرفخانومه؟» سرخ‌وسفید شد و گفت: «مامان! میعاد از بچگی توی همین محل با ما بزرگ شده. یادشه به من چی گذشته. با وضعیتم کنار اومده. پسر بدی هم نیست. غریبه باشه، همین که وضعیت من رو بفهمه پا پس می‌کشه.»

می‌دانستم حرفش درست است. دستش را گرفتم توی دستم. گرم بود. یاد دست سرد هشت‌سالگی‌اش افتادم.

بعدِ از سه روز، توی بیمارستانی در اراک پیداش کردیم. باباش زنگ زده بود به بقالی سر کوچه که به زهراخانم بگویید یک جوری خودش را برساند اراک. سوار وانت داداش به تاخت رفتیم اراک. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. «یعنی الان پری رو می‌بینم؟ یعنی زنده‌س؟»

با ترس‌ولرز خودم را دنبال داداش توی راهروهای تاریک بیمارستان می‌کشاندم. چادر سرمه‌ای با گل‌های ریز سفید را به دندان گرفته بودم که از سرم نیفتد. دستم جان نگه داشتنش را نداشت. هر لحظه حس میکردم دارم بالا میآورم. بوی سدر و کافور پیچیده بود توی مشامم. رسیدیم به اتاقی. داداش رفت تو. من هم بعدش. نور از پنجره ریخته بود روی ملحفه‌های سفید. چشمم تار می‌دید. روی تخت اولی یک تن نحیف کوچک بود. باباش گفت: «بیا خانوم! اینم پری.»

با ناباوری صورتش را نگاه کردم. بی‌حال و زرد، ولی خودش بود. زانو زدم کنار تخت. دستش را گرفتم توی دستم. انگار یک تکه یخ کوچک توی دستت گرفته باشی. گریه، مثل آب، پشت دیوار سد مانده بود. چشم‌های ساکت و کم‌فروغ پری سد را شکست. وسط هق‌هق گریه گفتم: «مادرت بمیره دختر. چی گذشته بهت.»
الهه گفته بود یک پیکان زرد پری را برد. روپوش الهه خونی بود و از ترس به تته‌پته افتاده بود. توی حیاط خانه‌شان بغلش کردم و گفتم: «الهه جان، تو با پری بودی وقتی بمبارون شد. داشتین از مدرسه برمی‌گشتین. تو همون خیابونی که چنارای بلند داره. اینا رو یادته؟»

سرش را تکان داد که یعنی آره.
گفتم: «خب بعدش چی شد؟»
چشم‌هاش هنوز ترسان بود. آب دهانش را قورت داد و گفت: «صدا که‌ اومد، پَ‌پری گفت آسمون غُ‌غُ‌غُرنبهس. بعدش رَرَرَنگینکمون در می‌آد. موندیم تو کوچه که رَرَرَنگینکمون رُرُرو ببینیم. اما پَ‌پَری افتاد. لباسش قرقرمز بود. من‌من گرفتمش تو بغلم. جی‌جی‌جیغ زدم. مردم جَ‌جَ‌جمع شدن دورمون، پَ‌پری رو بلند کردن گُ‌گُ‌گذاشتن تو یه پِ‌پِ‌پیکان زرد و بردن.»

از ساعت چهارونیم عصر که شهر را زدند تا سه روز بعدش از پری هیچ خبری نبود. بیمارستان شهر، سردخانه، بیمارستان‌های شهرهای اطراف، توی هیچ‌کدام نشانی از او نبود.

هفتم بهمن سال ۶۵ بود. من خانه خواهرم بودم که تازه زاییده بود. پوران هم با خودم بود. به پری سپرده بودم از مدرسه بیاید آنجا. یک چشمم به قابلمه روی شعله بود که یک‌وقت آرد برشتوک نسوزد و چشم دیگرم به ساعت که ببینم پری کی می‌رسد. سر چهارو‌نیم صدای وحشتناکی آمد. بچه سه‌روزه خواهرم از خواب پرید. پوران دوید توی بغلم. خواهرم دودستی زد توی سر خودش و گفت: «یا خدا. این‌دفعه کجا رو زدن؟» بوی آرد سوخته خانه را پر کرد.

ترکش به شکمش خورده بود. توی راه خمین به اراک، چندتا ملحفه فروکرده بودند به محل زخم تا خون بند بیاید. گفتند بزرگ‌تر که بشود، احتمالاً قابل درمان است. پرسیدم: «یعنی بچه‌دار نمی‌شه؟»
دکتر گفت: «والا نمی‌دونم، ولی فکر نکنم. اگرم بشه، به‌سختی.»

«به‌سختی»‌اش را حالا دارم می‌بینم. پیر شد بچه‌ام توی این رفت‌وآمدها. اول‌ها با ذوق زنگ می‌زد که «مامان امروز عمل تخمک‌گیری داشتم»، «فلان روز انتقال جنین دارم». از این اسم‌ها که من سر در نمی‌آورم. «مامان دعا کن بشه»، «مامان بهمان روز آزمایش دارم، دعا کن مثبت باشه.» من هم می‌افتادم به ختم صلوات، به چله زیارت عاشورا، به دخیل بستن به درخت چنار صحن شازده ابوطالب؛ همان درختی که ننه‌ام زیر سایه‌اش خاک بود. بعدتر اما دیگر نمی‌گفت. ناامید شده بود. نعوذُ بالله من هم. حتی خجالت می‌کشید به من که مادرش هستم بگوید. نمی‌خواست وقتی نتیجه نگرفت احساس شرمندگی کند.

عینکم را می‌زنم و گوشی را دست می‌گیرم. چند تا قلب قرمز می‌گذارم و بعدش «دلتنگتم مادر. این هفته بیا.»

سه
از کلینیک زنگ زده‌اند که خانمت از حال رفته است. دستپاچه از شرکت مرخصی می‌گیرم و می‌نشینم پشت فرمان. چندبار زنگ زده‌ام تا دقیق‌تر بپرسم چه شده‌اما خط‌های آن کلینیک لعنتی یا اشغال است یا برنمی‌دارند. حالم از این‌جور جاها به‌هم می‌خورد. فقط ادعا دارند. خانمی که زنگ زد، گفت: «چیز خاصی نیست، فشارش افتاده. الان هم داره سِرُم می‌گیره.» این هم از حرف زدنشان! «سرم می‌گیره!»

وقتی زنگ زدند، قلبم داشت می‌آمد توی حلقم. گفتم: «یا حسین! یعنی چی شده؟» صبح کلی به جانش غر زدم. خواستم از این پیگیری‌‌های الکی منصرفش کنم. از اینکه هر بار آن همه رفت‌وآمد و تقلایش را ببینم و دست آخر هم نتیجه آزمایشش منفی ‌شود و تا یک ماه عزاداری کند دلم به درد می‌آید.

صبح که رسیدم شرکت، مهندس‌احمدی دخترش را آورده بود. دخترک ۷-۸ساله بود و دلبری می‌کرد. دلم پدر بودن خواست. گفتم بی‌خود نیست پری این همه خودش را به درودیوار می‌زند، این‌ور و آن‌ور مادری کردن مردم را می‌بیند. اگر آن اتفاق لعنتی نمی‌افتاد، این زن هم این همه سختی نمی‌کشید طفلک.

زمستان آن سال، همان سالی که خمین را زدند، دم‌دم‌های غروب بغ کرده بودم کنج خانه و غر می‌زدم به مادرم که «این چه اسمیه روی من گذاشتید؟ تو مدرسه مسخره‌م می‌کنن. می‌گن می‌آد، می‌آد، کی می‌آد؟!»
مادرم گفت: «به‌جای این حرفا پاشو نفت ببر خونه عمه‌. آقامرتضی جبهه‌س، عمه‌‌اینا دست‌تنهان.»

نفت را گذاشتم گوشه حیاط. عمه گفت: «بیا تو یه چایی بریزم.»

چای هل‌دار را سر کشیدم. فاطمه مثل قند، شیرین بود. از سروکولم می‌رفت بالا و «میدا، میدا» می‌کرد. عمه یک‌جفت جوراب پشمی صورتی از توی کمد درآورد داد دستم و گفت: «اینا رو بپوشون به بچه. پاش یخ کرده.» خودش رفت سر وقت نفت و بخاری.

جوراب‌ها را به مکافات و نابلدی به پاهای نرم و تپل فاطمه پوشاندم. قلقلکش می‌آمد و می‌خندید.

از آنجا که زدم بیرون راه گرفتم طرف بازار. می‌خواستم ببینم عین‌الله کفتر و خروس جدید چه توی بساطش دارد. دو‌تا کفتر آورده بود، عروسک. یک گوشه قفس هی دور هم می‌گشتند. عین‌الله زبان حرف زدن نداشت، به کفترها اشاره کرد و با صداهای گنگی که از خودش در می‌آورد چیزی گفت. نگاهم رفت به آسمان؛ آخ که اگر اینها را داشتم، چه می‌شد. صبح‌ها از لب بام پرشان می‌دادم بروند بشوند خال آسمان. بعد، به‌جای اینکه خودشان را بزنند به دیوار قفس، از روی ابرها ما را نگاه می‌کردند. روی ابرها بودم که صدای وحشتناک شیرجه هواپیماها آمد. عین‌الله با فریاد گنگش دستم را کشید و با هم پرت شدیم توی جوی آب. چشم‌هایم را بستم. مرغ و خروس‌ها جیغ می‌کشیدند. لحظه‌ای بعد، صدای ترسناک دیگری آمد و گردوخاک رفت ته حلقم. عین‌الله نیم‌خیز بلند شد و به دو رفت طرف قفسی که پرت شده بود وسط خیابان. چشم تیز کردم. آن دوتا عروسک را دیدم که یکی داشت وسط خون‌ها دور خودش بال‌بال می‌زد، آن یکی هم مات نگاهش می‌کرد. یک نفر داد کشید: «زدن. منبع آب رو زدن.»

همه بدنم می‌لرزید. بلند شدم و لباس‌هایم را تکاندم. چشمم هنوز پیش کفترها بود. منبع آب؟ ای داد … عمه … فاطمه … !

یک‌نفس دویدم سمت خانه عمه. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم گردوخاک غلیظ‌تر می‌شد. به خانه عمه که رسیدم، قیرگونی پشت‌بام با آسفالت خیابان یکی شده بود. هی فکر می‌کردم در ورودی کجا بود؟ اتاقی که فاطمه توش بود کجا بود؟ انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش آنجا بودم.

چند نفری که جمع شده بودند از هم می‌پرسیدند کسی توی خانه بوده یا نه؟ گوش‌هایم داغ شده بود. مردم با دست، بیل، کلنگ و هرچه به دستشان می‌رسید تل خشت‌ و شیشه و آهن را کنار می‌زدند.

فاطمه را خودم پیدا کردم. یک تکه پارچه پشمی صورتی دیدم. داد زدم: «اینجاست، اینجاست. این جوراب فاطمه‌س.»

دو روز بعدش، وقتی آوار خانه را با بیل‌مکانیکی بلند کردند، جنازه عمه پیدا شد. آقا مرتضی رسید و توی سر خودش خاک ‌ریخت.

گفتم: «پری خانوم، من مخلص شمام هستم. خودم تاریخ تو رو از حفظم. می‌برمت تهران، درمان می‌کنیم. شد شد، نشد هم فدای سرت.» گفت: «آخه … »

حرفش را قطع کردم: «آخه بی‌آخه. من برای بچه نمی‌خوام با تو ازدواج کنم. برای خودت می‌خوام.» این همه جرئت را از کجا آورده بودم؟ عشق این‌جوری‌ام کرده بود یا به‌خاطر آن لنگه‌جوراب صورتی بود که همه این سال‌ها نگهش داشته بودم؟ آن جوراب صورتی این‌جوری‌ام کرده بود یا بهت آن کفتری که وسط خیابان، رقص خونی جفتش را تماشا می‌کرد؟ نمی‌دانم.

چهار
خانمی که خواست سونوگرافی‌ام کند، پرسید: «باردار نیستی؟» خنده تلخی کردم و گفتم: «نه خانوم‌ جان.»
گفت: «اول هر دوره باید آزمایش بدی، یک در هزار هم اگه باردار باشی، باید آزمایش بدی.»

کفری شدم. چند ساعت توی نوبت مانده بودم و حالا که نوبتم شده بود پاسم دادند به آزمایشگاه. چرا این‌طوری می‌کنند با آدم؟ قرار شد یک ساعت بعد جواب بدهند.

روی صندلی‌های انتظار خوابم برد. جواب آزمایش را بی‌آنکه نگاه کنم بردم طبقه بالا دادم دست خانم سونوگرافی.

بتای 450. بارداری که خانوم.

گفتم: «نه خانوم‌دکتر. حتماً جواب آزمایش یه بنده‌خدای دیگه رو اشتباهی دادن به من.»

برگه را گرفتم و اسم بالاش را خواندم. خوابم یا بیدار؟ یعنی واقعاً شد؟ بدون آمپول و عمل و کاشت و چه و چه؟ چندبار از روی اسمم خواندم و بعدش را دیگر یادم نیست.

چشم که باز کردم میعاد را بالاسرم دیدم. توی دستش چندتا مداد و رژ صورتی بود. گفت: «وقتی افتادی، اینا از جیبت ریختن رو زمین.»

تازه یادم افتاد چه شده است.

این چند روز توی گوشم می‌خواند: «تا سونوگرافی تشکیل قلب صبر کنیم. یه‌وقت اگه قلبش تشکیل نشد، تو حالمون نخوره.» طفلک از ضدحال خوردن من می‌ترسد. نمی‌داند صبح‌ها که از خانه بیرون می‌زند رنگین‌کمان را می‌آورم وسط و رج‌های تازه می‌بافم. نمی‌داند قصه‌ها و لالایی‌هایی که مادربزرگم برایم می‌گفت دوباره توی حافظه‌ام جان گرفته‌اند. نمی‌داند توی شکمم قلب می‌تپد، توی گوشم کسی به زمزمه حرف می‌زند. نمی‌داند برای زنی که هیچ وقت مادر نبوده، یک ماه مادری هم یعنی خیلی.

به موهای جوگندمی‌اش دست می‌کشم. برقی را که این روزها توی چشم‌هایش دویده است دوست دارم. چند وقت بود این برق را ندیده بودم؟

به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس، «اعظم ایرانشاهی» که متولد سال 1361 از خمین است در خصوص داستان «چنارها…» نوشت: به نوشتن دچارم. از حوزه‌های مختلف نویسندگی به هرکدام ناخنکی زده‌ام، از روزنامه‌نگاری بگیر تا مستندنگاری، از داستان‌نویسی تا روایت‌نویسی، از نوشتن مقالات عصاقورت‌داده دانشگاهی تا یادداشت‌های بازیگوش در حوزه کودک و نوجوان. الان مادر هستم و معلم و هنوز از انگشت‌هایم کلمه می‌چکد.

داستان «چنارها…» پاره‌‌ای از واقعیت است. سال‌ها پیش در سلف‌سرویس دانشگاهی که کار می‌کردم خانم خدمتکاری آنچه در بمباران‌های خمین بر دخترش رفته بود صمیمانه برایم تعریف کرد. این سوژه در قلبم ماند، بعدتر دنبال خاطراتی بیشتر از مردم شهرم گشتم تا بتوانم تصویر کامل‌تری از آن روزها بیافرینم.

خوشحالم که اسمم در کتاب «یوسف» آمده است. مثل آن پیرزنی که بضاعتی نداشت اما می‌خواست اسمش در صف خریدارانِ یوسف بیاید.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«چنارها…»؛ روایت بمباران‌های شهری در خمین بیشتر بخوانید »

«زیر سایه نخل‌ها» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«زیر سایه نخل‌ها» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «زیر سایه نخل‌ها»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه طوسی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

زیر سایه نخل‌ها
می‌خواهم عکس‌هایت را از درودیوار خانهمان جمع کنم. اینجا برایم تنگ است دیگر. هر گوشه‌اش که بروم، هر جایش که سرک بکشم، هستی؛ کنار آب‌سردکن یخچال، روی آینه اتاقمان، روی میز کار مشترکمان، همه جا هستی. لبخند می‌زنی به من و خاطراتمان می‌پیچند به دست‌‌وپایم. آن‌قدر بالا می‌روند که سقف دلتنگی‌هایم را بشکافند. آن‌ وقت دیگر این خانه که هیچ، دنیا برایم تنگ می‌شود.

دیگر باید برگردم. برگردم به خانه اول؛ خانه پدری. جایی که تو نباشی. جایی که صدایت نپیچد میان درودیوارش. پیچک خاطراتت نشود ماری که دورم تاب بخورد و آن‌قدر قلبم را فشار دهد که خفه‌ام کند.

می‌خواهم برگردم. برای نوشیدن تنها یک لیوان آب خنک. برای فرودادن یک‌ذره هوا که بازدمش آه نباشد. دقیقاً چهار ماه و ده روز است که رفته‌ای. چهار ماهی که یک ماهش را با همه جنگیدم برای گذراندن روزهایم در خانه تو. لااقل تا وقتی که سایه نامت روی سرم هست و نمی‌توانم برای کسی باشم جز تو.

چمدانم را بسته‌ام. فقط مانده‌ عکس‌هایت. همان‌هایی که شده‌اند تمام زندگی‌ من. انگار تا قبل از تو، قبل از این عکس‌ها و خاطراتشان، اصلاً راحله‌ای نبود. نبود که یادش بیاید چطور زندگی می‌کرد. تمامم انگار همان دو ماهی بود که تو در این خانه کنارم بودی. شاید هم کمی قبل‌تر از آن؛ از وقتی که دلم را در دست‌هایت دیدم.

بعضی‌ها می‌گفتند باید فرصتی داشته باشم برای روبه‌روشدن با واقعیت. واقعیتی که می‌گفتم حقیقت ندارد. هنوز هم همان عقیده را دارم. تو واقعیتی هستی که نبودنت حقیقت ندارد. روز اولی که آمدی فهمیدم ماندنی می‌شوی. ماندنی که رفتن ندارد. اما یک چیز عوض شده. من آنی نیستم که روز اول دیدی‌، شناختی، عاشقش کردی، عاشقش شدی. حتی فکر می‌کنم اینجا دیگر خانه من نیست.

خانه من همانی‌ست که انتهای کوچه‌ای بن‌بست است. حیاطش یک درخت سیب دارد و بوته گل یاسی که از بالای دیوارش سرک کشیده توی کوچه. همانی که وقتی برای اولین‌بار پایت رسید به حیاطش، گل‌های باغچه زمستان سردی را گذرانده بودند و تازه غنچه‌هایشان بیرون زده بود. وقتی بدرقه‌تان می‌کردیم دیدمشان.

انگار همین دیروز بود. یک ساعتی می‌شد که مامان چادر نمازش را گذاشته بود توی سجاده و چادر رنگی تیره‌اش را از توی کمد کشیده بود بیرون. صدای آیفون پیچید توی خانه. حمید تصویر پشت در را که دید، به اشاره بابا دوید به‌طرف حیاط. در که باز شد، بابا رسیده بود به پله‌های حیاط و من پشت پنجره بودم. پرده توری را زده بودم کنار و یواشکی نگاه می‌کردم. وقتی پشت سر پدر و مادرت آمدی تو، قند که نه، انگار دلم بود که از ذوق آب می‌شد. مادر ایستاده بود کنارم. شوقم را تماشا می‌کرد و من نمی‌توانستم برق چشم‌هایم را از او پنهان کنم. تنها توانستم چادر سفیدم را کاغذباد کنم و قبل از آمدنتان بدوم تا آشپزخانه.

نگاهم را می‌چرخانم دورتادور آشپزخانه. مگنت قلب را از در یخچال جدا می‌کنم و آخرین عکست را هم برمی‌دارم از جلو چشمانم. این مدت وقتی مامان و بابا می‌آمدند دیدنم، این عکس‌ها می‌شدند بغض توی گلوی مامان، آه که با نفس‌های بابا می‌آمدند بیرون و جانِ من که…

خوب نگاهش می‌کنم. برای روزی‌ست که رفته بودیم آزمایشگاه برای گرفتن گواهی عقدمان. یادت هست؟ وقتی آمدم بیرون، تو چند دقیقه‌ای بود که ایستاده بودی جلو در. دلم زیرورو می‌شد. نمی‌دانم از خونی بود که از رگ‌هایم بیرون کشیده بودند یا از دلشوره نتیجه آزمایشمان. از هرچه بود، دلم را زیرورو می‌کرد. دست‌هایم یخ کرده بود و صورتم گمانم رنگ دیوار آزمایشگاه شده بود. مامان، که به‌جای مادر تو هم همراهمان بود، با نگاهش می‌گفت می‌دانم حالت را. تو هم حتماً فهمیده بودی. یک‌دور که نگاهت روی صورتم گشت، رفتی سمت ماشین و گفتی سوار شویم. سر از بستنی‌فروشی درآوردیم و معجون برایم سفارش دادی. دل‌دل می‌کردم گوشی‌ام را دربیاورم و به عادت همیشگی انگشتانم برود روی آیکون دوربین و آن لحظه را ثبت کند، ولی رویم نمی‌شد. وقتی سفارش‌ها را آوردند و گوشی‌ات را به‌طرف مامان گرفتی تا یادگاری از آن روز ثبت کند، فهمیدم از نگاهم می‌توانی همه ‌چیز را بخوانی. هرچه بخواهم را.

عکس را می‌گذارم زیر بقیه عکس‌هایی که دست‌هایم قابشان گرفته است. سلانه می‌روم به اتاق. می‌نشینم زیر پنجره. همان ‌جا که چمدان را گذاشته‌ام. چشم‌هایم را می‌بندم. دلم می‌رود همان خانه‌ای که چمدانم را برایش می‌بندم، کنار پنجره‌اش توی هال. روزهای اول وقتی می‌آمدی دیدنم، به‌جای نشستن روی مبل‌های پذیرایی، می‌ایستادی آنجا حیاط را تماشا می‌کردی. برایت چای می‌آوردم. بعد هم مامان کاری را بهانه می‌کرد و می‌رفت اتاق بالا تا بتوانیم یک دل سیر هم را نگاه کنیم. تا هر دویمان دنیای جدیدی را که دیگر متعلق به خودمان شده بود، از پنجره چشم‌های دیگری کشف کنیم.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. عکس‌ها دارند میان دست‌هایم مچاله می‌شوند. می‌چینمشان روی زمین. همه‌شان پُرند از خنده‌های تو. از وقتی رفتی، خانه را پُر کردم از لبخندت. نگاهم می‌ماند روی یکی‌شان؛ آنکه ایستاده‌ام کنارت، پشتمان ورودی هیئت است و جلو پایمان کوله‌های سفر. یادت می‌آید؟
گمانم سه ماه از عقدمان گذشته بود. از هیئت برمی‌گشتیم. پیاده می‌رفتیم تا خانه. وقتی پشت در رسیدیم، قبل از خداحافظی دستم را گرفتی. گفتی حرفی داری. می‌دانستم چیزی مانده توی گلویت. تمام راه منتظر بودم دهان باز کنی. کمی از راهِ آمده را برگشتیم.

گفتی دوست داری زودتر برویم خانه خودمان. داشتی سریع همه‌ چیز را آماده می‌کردی. گفتی اگر راضی باشم، همراه کارهای عروسی برویم دنبال گذرنامه. می‌خواستی ماه عسلمان متفاوت باشد. حدس می‌زدم پدر قبول نکند، اما به رویت نیاوردم. قبل از خواب که پدر نشسته بود رو به‌ قبله و قرآن می‌خواند، مقدمه‌هایش را چیدم. گفتم خودم هم موافقم. از نیتی که کرده بودی گفتم و…. زودتر از آنکه فکرش را می‌کردم لبخند رضایت نشست روی لب‌هایش و شد مجوزمان برای پُرکردن کوله‌ها. همان‌هایی که جلو پایمان بودند و قرار بود تمام راه را تا کربلا عمود‌به‌عمود مهمان شانه‌هایمان باشند.

شبِ قبل از حرکت، گفتم تا به‌حال بدون خانواده‌ام سفر نرفته‌ام. تا چند ثانیه هیچ صدایی از آن طرف خط نیامد. فکر کردم تماس قطع شده، اما یک‌هو گفتی: «راحله جانم، تو این سفر من می‌شم همه خانواده‌ت. مادرت، پدرت، حتی آقا داداشت. یه‌دونه‌دختر بابات، اگه بدونی چقدر برام عزیزی!»

نفسم حبس شد از شیرین‌زبانی‌هایت. دلشوره‌ام آرام گرفت و سرم جان می‌داد برای به بیابان زدن با تو.
صبح که شد، فکر می‌کردم خیلی سخت باشد خداحافظی از مامان و بابا؛ خصوصاً برای آنها. تا آن ‌روز دستشان به امضا زدن زیر هیچ‌‌کدام از برگه‌های اجازه اردو نرفته بود. ولی می‌دانستم تا اشک‌های من راه نگیرد روی صورتم، نمی‌گذارند ترشدن چشم‌هایشان را ببینم. جلو هیئت، بعد از عکس‌های یادگاری و خداحافظی، نمی‌دانم روی پله‌های اتوبوس بودم یا روی صندلی‌اش کنار تو که بغضم ترکید. از پشت شیشه اشک‌های مامان را میان دود اسپند دیدم و نفس‌های عمیق بابا را. حمید آمد توی اتوبوس و عکس بعدی‌اش چشم‌های سرخم را قاب گرفت.

تا اتوبوس به مرز برسد، یک لحظه هم نگذاشتی حواسم برود پیِ دلتنگی. به‌جای من، تو میوه پوست کندی گذاشتی دهانم. خندیدی و خنداندی‌ام. راه‌وچاهش را خوب می‌دانستی. نزدیک مرز پیادهمان کردند. پیاده‌روی‌مان انگار از همان ‌جا شروع شد. تا از بازرسی‌ها ردمان کنند و برسیم به اتوبوس بعدی برای حرکت به‌سمت نجف، هزاربار پشیمان شدم از رضایت دادن به این ماه عسل سخت. اما هر هزاربار «یا حسینِ» روی کوله‌ها و پیراهن‌ها و پرچم‌ها خودش را نشانم داد و سرم را کوبید به سنگ شرمندگی.

یادت هست چقدر هوا گرم بود؟ وقتی از مرز رد شدیم، با آنکه تنها چند قدم فاصله داشت، اما هوایش هوای دیگری شد؛ گرم‌تر، پُرگردوخاک‌تر. تو انگار به بهشت آمده باشی. برق مردمک‌هایت را زیر نور تند خورشید هم می‌شد دید.

همه‌ چیز برای من اما خیلی فرق داشت. تصورم را از این سفر، تا پیش از این، با بی‌طاقتی‌ام از سختی‌هایش روی ترازو نگذاشته بودم. طاقتم وزنی نداشت کنارشان. فقط همان شرمندگی بود و البته رودربایستی از تو که مانع غُر زدنم می‌شد. خط‌های صورتم ولی با تو حرف‌های زیادی زده بودند و خودم نمی‌دانستم. می‌دانی کی این را فهمیدم؟ وقتی بعد از اولین شبِ استراحت در نجف، خودمان را میان آدم‌های رنگ‌ووارنگی دیدم که در یک جاده قرار گرفته بودند و راهشان یکی بود. پیرزن‌هایی که کمرهایشان خمیده بود، اما قدم‌هایشان را محکم برمی‌داشتند. بچه‌های کوچکی که روی شانه‌های پدرها یا توی کالسکه‌ چشم‌هایشان را بسته بودند و خواب می‌دیدند. میزبان‌هایی که بیابان خشک را پُر کرده بودند از بوی اسپند و عطر غذاهایشان. دست‌هایت را می‌گرفتند و التماس می‌کردند که مهمانشان شوی؛ چیزی که هیچ جای دیگری نمی‌توانی ببینی‌اش. بچه‌هایی که سقّا یا راهنمای مَبیت بودند.

تمامشان مسحورم کرده بود. اما یک روز نگذشت که خستگی درد شد توی پاهایم و گمانم همان خط‌ها دوباره روی صورتم پیدایشان شد. حرف‌هایشان که رسید به گوشَت، دهان باز کردی تا جواب بدهی. خوب یادم هست طعم اولین حرف‌های جدّی‌مان را؛ اگرچه تلخیِ حقیقت داشتند، اما از زبان تو شیرین شدند و نشستند به جانم. طوری که روزهای سخت‌ترِ بعدش هم خبری از آن ‌خط‌ها و حرف‌هایشان نشد.

گفتی این ماه عسل به یاد ماندنی می‌شود برایمان. چون وقتی تمام شود، به اندازه چند سال بزرگ‌تر شده‌ایم. آماده‌ شده‌ایم برای زندگی با مسیر ناهموارش. برای رنج‌هایی که می‌تواند آماده‌مان کند برای یک اتفاق بزرگ. از آن لحظه انگار نگاه‌هایمان را پیوند زده باشند به هم. رنگ‌ها برایم عوض شدند. راه کوتاه شد و بیابان اطرافمان مثل بهشت. گمانم برق چشم‌هایت هم توی مردمک‌های من می‌درخشید. شاید نفست از مسیح دم گرفته بود، نمی‌دانم. اما دست‌هایم می‌رفت تا عصا بشود برای پیرزن‌ها.

بنشیند روی دسته ویلچرها. اما باز تو بودی که سبقت می‌گرفتی. می‌دانم برای دور نگه‌داشتنم از سختی‌ها بود. آخر گفته بودی پدر می‌شوی برایم توی سفر.
عکس‌هایمان که حالا دوره‌ام کرده‌اند، گواهی می‌دهند مهربانی‌هایت را. همین لبخند پیرزن‌ها و مردهای معلول. دو انگشت آن جانباز که مثل پرنده‌های نقاشی‌های کودکی‌مان باز شده‌اند و انگار می‌خواهند بروند به آسمان. می‌دانم تو از همان بچگی پرنده‌ها را دوست داشته‌ای. حتماً یکی از آرزوهایت پرواز بوده، وگرنه این‌قدر زود از لانهمان نمی‌پریدی. همانی که با هم ساختیمش. همانی که حالا برایم شده قفس و می‌خواهم برای همیشه ترکش کنم.
به پهلو می‌خوابم روی زمین. آرنجم را تا می‌کنم زیر سرم. پاهایم به احترام عکس‌هایت دراز نمی‌شوند. می‌بندم پلک‌هایم را. دست راستم را می‌کشم روی عکس‌ها. یکی‌شان را برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. همانی که نشسته‌ام روی دو زانو، دستم را انداخته‌ام روی شانه اُمّ ‌اسحاق، اولین زن حیدر. حیدر را که یادت هست؟ همان که یک خانه داشت و سه زن. مُدام روی پا بود و پذیرایی می‌کرد. غروب که وارد خانه‌شان شدیم، دیگر ندیدمت. تا صبح پیش حیدر بودی و من اتاق کناری پیش زن‌هایش.

توی عکس هم کنارم نیستی. روبه‌رویم نشسته‌ای و گوشی را مقابلمان گرفته‌ای. می‌دانم نگاهت فقط من را می‌دید. گفته بودی به هیچ زن نامحرمی نگاه نمی‌کنی، حتی اگر لنز دوربین میان او و چشم‌هایت فاصله انداخته باشد.

محسن، حالا هم که نیستی! نکند باز نشسته‌ای روبه‌رویم و نگاهم می‌کنی؟ می‌بینی حالم را؟ من مانده‌ام با این خانه خالی و تنهایی. دلم برایت تنگ شده است. برای صدایت. می‌دانم می‌شنوی.

صدایت می‌پیچد توی گوشم: «راحله، بدون من همیشه پیشتم.» صدا انگار فقط توی گوشم نیست. گمانم دیوارهای خانه هم شنیدندش. قلبم تند می‌زند. قطره‌های گرمی از گوشه چشم‌هایم راه می‌گیرند تا روی آرنجم و دلم را مثل ظرف شیری که سر برود آرام می‌کنند.

عکس را دوباره می‌بینم. نصف صورت حمیراء از گوشه‌اش پیداست. تکیه داده بود به دیوار و نگاهمان می‌کرد. صورتش هیچ حالتی نداشت. صبح بود این عکس را گرفتیم. وقتی داشتیم از خانه حیدر بیرون می‌رفتیم تا عمودهای بعدی را فتح کنیم، امّ ‌اسحاق کشاندم کنار و راز صورت سنگی هَوویش را گفت. گوشه نگاهش به حمیراء بود. می‌خواست وقتی رسیدم حرم دعا کنم برایش. دعا کنم مادرِ بچه‌اش صدایش کنند به‌جای حمیراء. همه چیز را خوب فهمیدم. با آنکه زبانمان یکی نبود، اما نگاهمان با هم آشنا بود.

بعد از خداحافظی، تمام روز را به امّ ‌اسحاق فکر کردم؛ به نگاه مادرانه‌اش به حمیراء. بلندیِ روحش آن‌قدر بود که سایه‌اش تا انتهای جاده کشیده می‌شد.

تو می‌دانستی حالم مثل قبل نیست، ولی چیزی نگفتی. خورشید داشت غروب می‌کرد که تصمیم گرفتی قفل سکوت را بشکنی. ابروهایت گره داشت و انگار دوباره وقت حرف‌های جدّی‌مان بود. گفتی: «می‌دونی، من خیلی به زندگی حیدر فکر کردم. حس می‌کنم الگوی زندگیم رو پیدا کردم. نظرت چیه؟»

اول نفهمیدم منظورت را. گوشه لب‌هایت که کش آمد، دستم مشت شد و روی بازویت نشست. بعدش آن‌قدر مزه ریختی و معذرت خواستی که نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. می‌دانستم اهل شوخی‌اش هم نبودی. فقط طاقت سکوتم را نداشتی.

وقتی از خنده‌هایمان فقط یک لبخند باقی ماند، گفتم: «محسن بیا نیت کنیم وقتی برگشتیم، تو کوچه‌مون به اهالی شیر بدیم. برای اینکه تا سال بعد که دوباره مهمون حیدر می‌شیم، حمیراء به آرزوش رسیده باشه. نظرت چیه؟ خدا رو چه دیدی، شاید سال بعد با بچه‌مون اومدیم.»

جوابت چند ثانیه‌ نگاهت بود و لبخندی که تا آن روز ندیده بودم. لبخندی که شیرینی‌اش را سکوتِ بعدش برایم تلخ کرد. از ابتدای سفر، حتی از چند روز قبلش، غمِ پشت سکوتت را دیده بودم. گردن خمیده‌ات را. چشم‌هایت را که دوخته می‌شد به زمین. ولی خیلی کوتاه. طوری که شک می‌کردم به بودنش. اما آن لحظه مطمئن شدم غمی توی سینه‌ات هست که من را محرمش نمی‌دانی. با آنکه برایم سخت بود، صبر کردم خودت دهان باز کنی. در آن چند ماه شناخته بودمت.

قفا می‌شوم و پاهایم را تکیه می‌دهم به دیوار. سرم درد می‌کند، چشمانم بیشتر. آفتابِ عصر، مثل هر روز، رسیده است به دیوار و از زیر پرده سرک کشیده توی اتاق و خودش را انداخته است روی سینه‌ام. مثل بچه‌ای که بخواهد مادرش را بیدار کند؛ اما من بیدارم. تو که می‌دانی محسن، چهار ماه است که خواب ندارم. زندگی نمی‌کنم. خودم را حبس کرده‌ام توی خاطراتت. دیگر دارم تمام می‌شوم. چه آرزوهایی که دفن نکردم توی همین خانه. جایی که فکر می‌کردم بهشت آرزوهایم باشد. اما تو وفای من را نداشتی. همان وفایی که وقتی بعد از سه روز پیاده‌روی در جاده‌ای میان بیابان، برای اولین‌بار در زندگی مشترکمان، شد دغدغه جدّی‌ام.

همین موقع‌ها بود. تازه رسیده بودیم به شهر. مستقیم رفتیم به‌طرف خانه علمدار. با همان گردو‌خاک راه. توی راه گفتی صاحب‌خانه مهمانش را این‌طور بهتر می‌پسندد. هوایت را شاید بیشتر داشته باشد. شاید دستی بکشد، خودش گَرد سفر را از شانه‌هایت بتکاند. گفتی یکی از درهای استجابت به خانه‌اش باز می‌شود. وقتی دست‌های خالی‌ات را پُر کرد، همراهت می‌شود برای دیدن ارباب. سفارشت را شاید بکند.

ما را که راه ندادند داخل حرم‌ها. ازدحام مهمان‌ها زیاد بود. یادت هست چقدر گریه کردم؟ باورم نمی‌شد نتوانم بروم تو. این همه راه رفته بودم که برای اولین‌بار شش‌گوشه را ببینم. دلم خیلی شکست. ولی تو انگار رسیده بودی به همان‌ جایی که می‌خواستی. راضی بودی. انگار دعایی بودی که به اجابت رسیده باشد.

دست‌هایمان که از روی سینه پایین افتاد، اشک‌هایمان که بند آمد، درد دل‌هایمان که تمام شد، نشستیم گوشه بین‌الحرمین. لب همان باغچه‌هایش. زیر همان نخل‌هایی که دو طرف راه مثل سربازهای آماده ایستاده بودند و انگار داشتند احترام نظامی می‌کردند. همیشه منتظر بودند فرمانده‌شان بیاید.

شروع کردی به مقدمه‌چینی. می‌خواستی راز آن غم را فاش کنی. راز خیره‌شدنت به زمین را. گفتی یادت هست مرتضی را؟ یادم بود. مگر می‌شد فراموش کنم! دوست هیئتی‌ات، هم‌سفر اربعینی‌ات. می‌گفتی یک‌جورهایی همکارید. اما هیچ‌ وقت نفهمیدم ‌چطور. فقط می‌گفتی هرکس توی سپاه باشد همکار توست. حالا هر جایش که می‌خواهد باشد. خودت را پاسدار نمی‌دانستی. به گمانم دلیل موافقت بابا و نرم‌شدنش برای ازدواجمان هم همین بود. بعد از دو بار جواب رد شنیدن، آمدی و تنها با خودش حرف زدی. آن موقع نفهمیدم بینتان چه گذشت، ولی بابا را راضی کردی. البته حق داشت. تنها دخترش را می‌خواست بفرستد خانه مردی که بالای سر زندگی‌اش باشد.

آن روز برایم گفتی چطور راضی‌اش کردی. گفته بودی مسئول جذب مشمولان را چه به پاسداری! گفته بودی درست است آموزش نظامی دیده‌ای، ولی چه بشود که تو را بفرستند برای دفاع. حتماً با همین حرف‌ها دلش آرام گرفت و راضی شد. می‌دانی محسن، من که به این چیزها اصلاً فکر هم نمی‌کردم. برای من فقط خودت مهم بود. تویی که نیمه پیدا‌شده‌ام بودی.

دقت کرده‌ای همه زندگی‌مان انگار یک‌جوری وصل می‌شود به هیئت؟ مادرت را همان ‌جا بود که اولین بار دیدم؛ ایام عزاداری فاطمیه. هر شب می‌آمد. مثل بقیه بود. معمولی و کمی صمیمی‌تر. با موتور می‌آوردی‌اش هیئت. چندباری دیده بودمت، اما فقط چفیه‌ات یادم بود که دور گردنت تاب می‌خورد. نمی‌دانستم من را زیر سر داشته برایت. شبی که معنای نگاه‌ها و لبخندهایش را فهمیدم، همه چیز برایم تغییر کرد. دیگر پایان روزهای معمولی‌ام بود.

مرتضی را هم چندباری دم هیئت دیده بودم. وقتی زیر سایه نخل‌ها، برای دومین‌بار اسمش را بردی، چشم‌هایت سرخ شد و چند لحظه بعدش شانه‌هایت لرزید. باورم نمی‌شد آن چیزهایی را که میان هق‌هقت می‌شنیدم. مگر می‌شد؟! هم‌سفر اربعینِ سال قبلت رفته بود سوریه و حالا عکس‌های بی‌جانش برگشته بود؛ عکس‌های بی‌سرش. ناخودآگاه چشم‌هایم چرخید سمت حرم. همان مقرّ فرماندهی. همان ‌جا که نخل‌ها نگاهشان را دوخته بودند به درش. آنها هم اگر می‌توانستند، سرشان را می‌سپردند به باد. گمانم خیلی شرمنده بودند. اما یقین دارم مرتضی سرش بلند بود. گوشه‌ای همان دوروبرها ایستاده و زیارت‌نامه می‌خواند.

به چشم‌هایت نگاه کردم. پُر بودند از التماس. التماسِ چیزی که نمی‌فهمیدمش. شاید بهتر باشد بگویم نمی‌خواستم بفهممش. آخر مگر می‌شد بابا را راضی کرد؟ مگر می‌توانستی بگویی حالا دلت ضعف می‌رود برای پاسداری؟ چطور ممکن بود بابا زیر بار عروسی‌مان برود وقتی بفهمد درخواست داده‌ای برای اعزام؟

فکرش را هم نمی‌کردم این سفر را آمده‌ باشی که اجازه پاسداری از بانو را از برادرهایش بگیری. مگر می‌شد راز آن سکوت‌ها این باشد؟

فقط توانستم مثل تو سکوت کنم. از آن سکوت‌ها که پشتش کوهی از غم است. از آنها که هزار حرف دارد برای گفتن. نمی‌خواستم چیزی بگویم که بعدش شرمندگی باشد. شرمندگی از نخل‌ها، از برادرهای بانو، از دل شکسته تو که ممکن بود بیشتر بشکند. فقط بدان وقتی سلام دادیم و قدم‌هایمان راهِ آمده را برمی‌گشت، پایم را می‌گذاشتم روی خُرده‌های دلم. صدایشان هنوز توی گوشم هست.

عکسی را که موقع سلام‌دادن گرفتی دارم. همین ‌جاست، روی زمین. نگاهش می‌کنم. چشم‌هایم پُر از دردند. دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام، مثل توی عکس. جای خالیِ دلی که دیگر نیست، هنوز می‌سوزد.

گریه‌هایم را می‌بینی، آب‌شدنم را؟ محسن تو به من یک زندگی بدهکاری. یک زندگی که می‌توانستم همان ‌جا تمامش کنم.

یادم هست قسمم دادی خوب فکرهایم را بکنم. گفتی تمام راه را تا نجف با خودت کلنجار رفته‌ای که از تصمیمت برایم بگویی یا نه؛ از تصمیمی که معلوم نبود عملی شود. درخواستی که جوابش نیامده بود و اجازه‌ای که نمی‌دانستی برادرهای بانو می‌دهند یا نه. گفتی پایمان را از حرم مولا بیرون نگذاشته، دلت را یکدل کرده بودی برای گفتن. باید می‌گفتی تا قبل از پاگذاشتن توی خانه‌ات بدانم چه راهی را شروع می‌کنم. باید می‌دانستی قرار است راهم از تو جدا باشد یا تا آخرش می‌مانم، هرچه که باشد.

یادت هست گفتم تو وفای من را نداری؟ مقصد اتوبوس توی تابلوی نوریِ بالای سر راننده نوشته بود «تهران» که جوابت را دادم. بعد از سه روز روزه سکوت را شکستم. می‌خواستم وفاداری‌ام را به تو و راهت ثابت کنم. می‌خواستم خطر کنم. راضی‌کردن بابا را هم به جان خریدم. تو هم با من عهد بستی مراقب خودت باشی و در خانه‌ات چشم‌انتظارم نگذاری. قول دادی برگردی.

من حتی این روزهای بعد از تو را هم ماندم. هیچ‌ کس نمی‌داند چرا، ولی تو خوب می‌دانی. همه می‌گویند دیگر نیستی، اما من باورم نمی‌شود که این‌قدر بی‌وفا باشی. باورم نمی‌شود دروغ گفته باشی. توی همان اتوبوس، جلو چشم‌هایم که خیره شده بود به خاک کربلای روی شانه‌هایت. با همان لب‌هایی که می‌گفتی طعم انگورهای ضریح مولا را به کام کشیده‌اند. اما باید باور کنم تمامش دروغ بود. وگرنه وقتی خانه را گردگیری می‌کردم برای برگشتنت، وقتی منتظر تماست بودم که بگویی دو روز دیگر خانه‌ای، صدای مردی غریبه از پشت خط نمی‌آمد. صدایش گرفته نبود و سراغ تو را از من نمی‌گرفت.

منی که وقتی ده روز پیشش مژده برگشتنت را گرفتم، خانه‌تکانی را شروع کردم. اگر حرف‌هایت دروغ نبود، با بی‌خبری و سؤال‌های پشتِ همی که از تو کردم، سراغ کس دیگری را نمی‌گرفت تا گوشی را دستش بدهم. بعد هم تماس قطع نمی‌شد و وقتی رسیدم خانه بابا، کمرش خم نشده بود. مامان جای ناخن‌هایش، صورتش را زخم نکرده بود و حمید مثل همیشه برای استقبالم از اتاقش بیرون می‌آمد.

امان از روزهای بعدش! از تنهایی‌هایی که هیچ آغوشی جبرانش نکرد. چشم‌های خیسم دیگر نمی‌خواست کسی را ببیند. دنیا برایم تمام شد. از آن روز جایم شد این خانه. همه‌ جایش تکثیر شدی و تکّه‌های من کنار هر لبخندت جا ماند.

حالا جمعشان کرده‌ام اینجا، توی همین اتاق، همین گوشه‌اش که وقتی می‌آمدی تکیه می‌دادی به دیوارش. من چای داغ می‌آوردم و تو دست‌های گرمت را می‌دادی دستم. می‌دانم دیگر نمی‌توانم راحله آن روزها را بسازم، اما این‌طور تکّه‌پاره هم نمی‌شود زنده ماند. می‌دانم دیگر زندگی نخواهم کرد.

مگر آن روزها که دیگر نداشتمت چه می‌خواستم از تو؟ جز یک‌بار دیگر دیدنت را در خواب‌؟ جز برگشتنِ لااقل یک دستت که دوباره بگیرمش؟ چه می‌شد اگر یک پیراهن از تو برمی‌گشت، یک انگشتر، یک چیزی که بگذارمش میان سینه‌ام! بتپد و تو خون شوی توی رگ‌های خشکم. هوایت دوباره بپیچد میان ریه‌هایم. تو حتی همین‌قدر هم نخواستی مال من باشی.

تنها سهمم از تو شد یک بغض که دارد خفه‌ام می‌کند. بغضِ حرف‌هایی که به هیچ‌ کس نگفتمشان. بغضِ اینکه دیگر هیچ‌ چیز از تو برنمی‌گردد. تمامت توی همان روستا حوالیِ اِدلِب باقی ماند. خاکسترت را باد برد و لابد نشاند روی آوارهای خانه‌ای که دیگر صدای خنده هیچ بچه‌ای را نمی‌شنود. هیچ پدری تویش پا نمی‌گذارد و هیچ ‌وقت بوی دلمه میان دیوارهایش نمی‌پیچد. تمامت آنجا ماند. آنهایی که توانستند عقب بنشینند، بعد از تو، تنها خاک‌ودود دیدند و صدای خنده داعشی‌ها را. گمانم صدایی آشنا میانشان بود. صدای دشمنی که قبل‌ترها فکر می‌کردند از حنجره دوست درمی‌آید. صدای همانی که لابد اطلاعاتتان را موبه‌مو گذاشته بود کف دست بالادستی‌هایش تا بیایند وسط عملیات و قیچی‌تان کنند؛ تا تو و دوستانت بمانید میان دندان‌های تیز قیچی‌شان و آنهایی که بیرون ماندند، دیگر نتوانند ببینندتان. فقط لابد تکّه‌هایتان میان بوته‌ها ماند برای کفتارها.

گل‌وبوته‌های فرش هم از اشک‌هایم سیر شده‌اند. دیگر بس است خاطره‌بازی. عکس‌هایت را با غم‌هایم می‌گذارم روی هم و می‌سپارم به دل صندوقچه. درش را قفل می‌کنم و کلیدش را می‌اندازم ته کیف. نمی‌خواهم دستم به این راحتی‌ها برسد به یاد تو. نمی‌خواهم سکوت این خانه، موریانه‌هایش را بیندازد به جان خاطراتِ بدون تو. بگذار چیزی بماند از من.

زخم حسرت‌هایم ناسور است. با هر چیزی سر باز می‌کند. حتی با همین صدای آیفون و صفحه روشنش که دیگر تصویرت را قاب نمی‌گیرد. مامان پشت در است. باید بازش کنم. دو ساعت پیش تماس گرفت و گفت می‌آیند دنبالم. چمدانم هنوز باز است.

دکمه را فشار می‌دهم. کمی لای در را باز می‌کنم. می‌روم سراغ چمدان. خیلی دیر است ولی باید حواسم جمع باشد. نباید چیزی جا بماند و بشود بهانه برگشتنم. نور صفحه گوشی چشمک می‌زند. از سیم شارژر جدایش می‌کنم. توی دستم می‌لرزد. شماره ناشناسی افتاده رویش. نگاهم می‌چرخد روی در. مامان هنوز نیامده است بالا. می‌دانی که، از این تماس‌ها خاطره خوبی ندارم. از صداهای ناآشنا بیزارم!

چاره‌ای نیست. دستم را می‌کشم روی فلش‌های سبز. صدا می‌پیچد توی گوشم. مِن‌مِن‌هایش که تمام می‌شود، نام تو را می‌گوید. نشانی‌های تو را می‌دهد. درست می‌شنوم؟! مبادله اسرا دیگر چیست؟! صدا گم می‌شود میان صدایت: «راحله، بدون من همیشه پیشتم.»

یعنی راست می‌گفتی؟!
گوشی از میان انگشتانم سُر می‌خورد روی زمین. به گمانم مامان آمده تو. بوی چادرش می‌آید. صدا را می‌شنوی؟ هنوز از تو می‌گوید. مامان نشسته پیش پایم. شانه‌هایم را تکان می‌دهد. صورتش شبیه حمیراست ولی خون دویده زیر پوستش. دارد لبخند می‌زند. می‌گوید داری زنده برمی‌گردی.
محسن، بگو این‌ها خواب نیست! راستی، تا اربعین چند روز مانده؟ نذر شیر یادمان نرود.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«زیر سایه نخل‌ها» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «راز نقاشی پسرم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

راز نقاشی پسرم
زن وقتی نقاشی پسرش را دید دلش لرزید. با تعجب چشم به چشمش دوخت. پسر خندید وگفت: «میآیم تمامش می‌کنم.» و بی‌هوا پای بر آسفالت سوزان کوچه گذاشت. باد تنوره کشید و از پشت سرش در را کوفت و آرزوهای بلند زن را کوتاه کرد و سُرید به‌سمت جزیره‌ای که نمایی از ستون‌های دودوآتش داشت و رو به اروند بود و نامش مجنون.
نور شنگرف غروب ولوله بر نقاشی‌ها انداخته بود. پسرش شاگرد مانی نقاش بود و می‌توانست نقش‌های خوبی بر دیوارهای کنار در بزند. سال‌ها می‌توانست همچنان نقش بزند و نقش بزند. اول از دیواری شروع کرد که درش رو به طلوع خورشید بود. نمی‌دانست چه نقشی از آب در خواهد آمد، اما به‌هرحال دوست داشت تا ابدیت نقاشی کند.

پسرش، بعدازظهرها که خورشید داشت فرو می‌رفت، به دیواری نقش می‌زد که درش رو به طلوع خورشید بود و با اشاره انگشتش به دیوار از مادرش می‌پرسید: «انگار این سمت دیوار را بیشتر دوست داری؟»

زن قصه نقاشی درودیوار را از بر بود. بانویی، شب‌ها که ماه زیر فشار ابرها داشت کبود می‌شد، از شعله‌هایی می‌گفت که هر غروب درودیوار را دربر می‌گرفت. از میان دردورنج و شعله‌های درِ سوخته، به سینه سیاه آسمان ‌نگاه می‌کرد و اشک از چشم ماه می‌زدود.

زن آه می‌کشید و سال‌ها را ورق می‌زد. نقاشی پسرش چشم‌درچشم زن می‌دوخت؛ به یک جفت تیله شیشه‌ای عسلی‌رنگ غوطه‌ور در اشک. سکوت، بین نقاشی‌ و زن پرواز می‌کرد و گِرد بانوی تابلو و قبرِ بی‌نام می‌گشت پروانه‌پروانه. و نقش‌ها داشتند جان می‌گرفتند. کنار پنجره‌ای که تن به غروب داده بود می‌نشست و دلتنگ می‌شد و اروند او را می‌طلبید می‌خواست در را باز کند و به‌سوی اروند بدود و بنشیند وسط جزیره و مجنون‌وار کِل بزند.

زن، هر صبح بعد از نماز، کنار دریاچه ارومی می‌رفت و آنجا باران می‌بارید. ساعت‌ها درنگ می‌کرد تا باز ببارد که می‌بارید تا او گریه کند. طوری گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. آن‌قدر گریه می‌کرد تا باران بند می‌آمد. دریا با موج‌ها موهای سیاه پسرش را نوازش می‌کرد و او را سُر می‌داد به‌سمت نقش‌های تازه‌جان‌گرفته؛ نقش پسری با چشمانی سیاه و موهای خیسِ روی پیشانی ریخته که معصومانه به او نگاه می‌کرد. گاه خسته می‌شد و در فاصله انتظار، موج‌ها را می‌دید که از دیوارهای سوخته خانه سرازیر می‌شدند روی قبر بی‌نام.

زن مواظب بود که نقاشی پسرش آسیب نبیند چون می‌خواست پسرش برگشتنی تمامش کند.
گاه صبح‌ها بین دو طلوع فجر، دل ‌به‌ دریا می‌زد و از آب دریا می‌آورد و می‌پاشید به شعله‌های زبانه‌کش دیوار. با هر تماس دست زن، بوی یاس از پوست سوخته دیوار بلند می‌شد و فضای خانه را رد می‌کرد و از پنجره می‌زد به بیرون و دریا را پر می‌کرد.

با هر وزش باد، غم از رگ‌های سبزش روان می‌شد تا ته دلش. گلویش به خشکی می‌زد و چشم‌هایش منتظر سبزشدن دست‌های پای دیوار بودند تا لبخند آمیخته‌ به ‌باد بریزد به آرزوهای جوگندمی‌ بلندش. تصمیم گرفت نقاشی پسرش را تمام کند. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش را سُراند لای آرزوهای بلندش. قلم‌موی پسرش گم شده بود. یکی از غروب‌های اواخر بهمن‌ماه، وقتی که همه درها چفت شده بودند و مردم داشتند به فتیله چراغ‌ها کبریت می‌زدند، از خانه بیرون آمد و راه دریا را پیش گرفت. چشم‌های دیوار درخشید. زن کنار دریا لای ماسه‌های سرد، قلم‌موی پسرش را پیدا کرد و روی بوم چرخاند. باید سیزده شب دیگر می‌آمد. زن هربار که از خانه دور می‌شد به قصد برگشت نبود. نقش نصفه روی دیوار پر چادرش را می‌گرفت و می‌کشید به‌سمت خانه. گاه دریا سر زن را به زانو می‌گرفت تا او نقاشی را تمام کند. نقاشی پسرش که تمام شد، زن فهمید که یک دست بیشتر ندارد؛ آن‌هم با زگیلش. خیلی غمگین بود. هرچه نقش می‌زد معیوب بود. نمی‌دانست چه‌اش شده است که نمی‌تواند درست نقش دست بزند. دریا گفت باید دل بکاری پای دیوار و با خون جانت آبیاریش کنی.

غروب ۲۱ام اسفندماه، صدای پسرش پیچید به جانش و رفت از میان شعله‌های در و دیوار نگاه کرد. سینه زن بالاو‌پایین می‌رفت. آن طرف دیوار، نگاهش به نگاه مردی با دو چشم گرگی‌ تلاقی کرد. صدای رعد به درودیوار سوخته تکانی داد. زن دستانش را دور تن دیواری که تصویر بانو و قبرِ بدون نام رویش بود حلقه کرد و صورتش را چسباند به دیوار. باد به جانش پیچید و موج‌ها از بالای دیوار سرریز شدند. آرزوهای بلند زن چسبیده بود به موج‌ها. دیوار داشت فرو می‌ریخت. چشم دواند به پای دیوار. چهارده دست از زیر خاک زد‌ه بودند بیرون. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش کرخت شده بودند. دست‌ زگیل دار، زن را و درودیوار را تنگ گرفته بودند به خود، بندبند تنشان داشت تنیده می‌شد به‌هم.

شب بر شانه‌های زن نشست، خاطرات را به خنکای آب‌ها سپرد. خیال پسرش چون شهابی از تابلوهایش پر کشید و بر بلندای ماهِ پناه‌گرفته در پس درخت‌ها فرود آمد. دل‌خسته و دل‌بسته، همراهی کرد تا آن سوی رود شهر چایی، تا محله مهدالقدم، تا جزیره مجنون، عملیات خیبر، نقاشی نصفه‌نیمه، باغ‌های پرچراغ انگور، استخوان‌های سوخته، تک‌دست زگیل‌دار، بی‌بی زهرا، چهارده سال انتظار، قبر شهید گمنام و … دور زد. طواف کرد، نم چشمش را گرفت و نگاهی به تصاویر روی دیوار انداخت. صدای شادی از خانه زن خیز برداشت سمت آسمان و ابرهای کیپِ هم را آب کرد و باران را باراند به دریا. دریا موج برداشت و دوباره از دیوارها سرریز شد به داخل خانه. زن دید که بعد رفتن موج ها، امضای پسرش پای اثر برق می‌زد «علیرضا وفائیان».

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »