جایزه ادبی یوسف

«گروهبان جاسم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«گروهبان جاسم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «گروهبان جاسم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم ناهید سدیدی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

گروهبان جاسم
پرتاب شدنش را دید. جیغ نازکش را شنید. دودی صورتی با حاشیة خاکستری میدان را پر کرده بود. درحالی‌که به‌سمتش می‌دوید سکندری خورد و روی کلاه ماشی‌رنگ افتاد. از آژیر آمبولانس و صدای دویدن و سرفه و ناله هنگامه‌ای به پا شده بود. به سرعت پا شد و خودش را به آن هیکل نحیف رساند که حالا حتی کوچک‌تر هم شده بود؛ مثل کودکی که خوابیده باشد. چشمان سیاه‌وزنده‌اش به لکه ابر پنبه‌ای در اوج آسمان دوخته شده بود و می‌خندید.

اطراف را نگاه کرد. هر کس به کاری مشغول بود. کنارش زانو زد و به لباس‌های بزرگش نگاه کرد. دیگر هیچ راهی برای رازداری نبود. اگر فرمانده می‌فهمید، هیچ توجیهی نداشت. باید از او فاصله می‌گرفت. باید بی‌خبر می‌نمود. باید به بقیة زخمی‌ها می‌رسید. ولی همة صدا‌ها محو شده بودند. جز صدای ضعیفِ جوشیدنِ خونِ کف‌آلود از دهانِ کوچکش چیز دیگری نمی‌شنید. آستین‌های گشادش را گرفت و کمی چرخاندش. ترکش‌های خمپاره پهلوی راستش را دریده بود. از صدای ترمز پا شد و به‌سمت آمبولانس دوید. سه‌تا پرستار مرد پیاده شدند. بی‌هیچ کلامی به‌سمت سرباز کوچک اشاره کرد و خود را دوان‌دوان به کوچة باریک آن طرف میدان رساند.

حالا بی‌محابا اشک می‌ریخت و از روی خرده‌شیشه‌ها و پاره‌های آجر رد می‌شد. جلو خانة فروریخته ایستاد. فرغون کذایی که ترکش‌ها دخلش را آورده بودند دمر روی زمین افتاده بود. چند لحظه نگاهش کرد و با احتیاط از حیاطِ پر از آهن و خاک‌وآجر گذشت تا به زیرزمین رسید. باید قبل از رسیدن دیگران وسایل او را پیدا می‌کرد. چیز زیادی نبود. پتویی پاره‌پوره‌و‌خاکی که لکه‌های خونِ قهوه‌ای گردن‌وسینة پلنگش را پوشانده بود، دشداشة چرک‌مردی که از میخ بالاسر پتو آویزان بود، صندل‌هایی از لیف خرما و صندوق چوبی که ندیده می‌شناختش. هرچه بود همان جا بود.

نشست و با دودلی دست دراز کرد؛ یک مُهرِ شکسته، لیوانی لب‌پرشده، یک قاشق بزرگ دسته‌چوبی و پارچة تمیزی که دور چیزی پیچیده شده بود. با تردید پارچه را برداشت، ولی بلافاصله گذاشتش و پا شد. باید می‌رفت و به کار‌های خودش می‌رسید. باید قبل از آنکه متوجه غیبتش می‌شدند، خود را به مسجد می‌رساند. پله‌های زیرزمین را بالا رفت و بادقت گوش کرد. شهر به شکل عجیبی ساکت بود. صدای توپخانه شنیده نمی‌شد. حتی دوتا کبوترچاهی از بالای سرش بغ‌بغوکنان گذشتند. کارش همین بود، نباید می‌گذاشت کس دیگری به وسایلش دست بزند. نفس عمیقی کشید و برگشت.

کنار جعبه زانو زد و با احساس گناه پارچه را باز کرد. اشک توی چشمش جمع شد. فقط لوله‌ای باند تمیز و یک بسته قرص نصفة نوالژین داخلش بود. پخش زمین شد و با خشونت اشک‌هایش را پاک کرد. پارچه را دور باند و قرص پیچید و مثل شیئی مقدس توی جیبش گذاشت. دماغش را بالا کشید. از ته جعبه یک جفت جوراب سیاه برداشت که برای پای هر مردی کوچک بود. یک سوزن بزرگ ردشده از کاموای گلوله‌شده‌ای قرمز و یک صابون خیلی کوچک هم بود. دوباره دماغش را بالا کشید و مشتش را باز کرد. حتی از پشت پردة اشک هم معلوم بود که یک کشِ موست. مشتش را بست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و های‌های گریه کرد.

کاش پریشب بی‌خواب نشده بود و آن‌طور تو نخ ماه نرفته بود! کاش مثل همه خوابیده بود! کاش نوبت نگهبانی‌اش بود و نمی‌توانست پُستش را ترک کند!

جاسم را صدبار توی دست‌وپا دیده بود. با آن دشداشة گَل‌وگشاد و پوتین‌های سربازی چیزی برای جلب‌تو‌جه نداشت. سیه‌چرده بود. پرز‌های سیاه پشت لبش به‌زحمت دیده می‌شدند. گاهی لباس سربازی دو سایز بزرگ‌تر ازخودش می‌پوشید. روز‌های خیلی شرجی دشداشه تنش می‌کرد و چفیة بزرگی را محکم به دور سروشانه‌اش می‌پیچید. حتی با لباس سربازی هم چفیه می‌بست. موقع راه‌رفتن پوتین‌هایش تالاپ‌تالاپ صدا می‌دادند. از ده روز پیش، که شهر را پس گرفته بودند، هر روز دیده بودش؛ روزی چندبار. انگار که خودش جزئی از شهر بود. می‌رفت‌ومی‌آمد. مسجد را جارو می‌کرد، به زخمی‌ها رسیدگی می‌کرد، داروهایشان را می‌داد، جوراب‌های پر خاک را می‌شست و توی آن بلبشو برای کسی اهمیت نداشت که یک نوجوان عرب آنجا چه می‌کند و چه جوری همه جا هست. فقط گاهی بابت زحمتهایش تشکری می‌شنید و در جواب فقط سری تکان می‌داد.

شاید اگر آن شب جاسم را پابرهنه نمی‌دید که آن‌طور دزدکی فرغون را با خودش می‌کشد، هیچ وقت توجهش به او جلب نمی‌شد. شاید اگر مثل همیشه شلنگ‌تخته می‌انداخت، شک نمی‌برد و همچنان ماه‌وابر‌های حاشیه‌طلایی را نگاه می‌کرد.

پا شد و طبق عادت پشت شلوارش را تکاند. اطراف را نگاه کرد و به‌دنبال جاسم رفت. گاهی سایه‌اش پشت دیوار شکسته‌ای گم می‌شد و گاه پیدا. ماه هم مثل او در تعقیب جاسم بود. جلو خانه خرابه که رسید، ایستاد و دوروبر را نگاه کرد. بعد خم شد و به‌زحمت تودة سیاهی را توی فرغون کشاند. ازآن به بعد سرعتش کم شد. به‌زحمت فرغون را به جلو می‌راند. گاهی سکندری می‌خورد و فرغون کج می‌شد. ولی هرطور بود نمی‌گذاشت بارش بیفتد. کم‌کم از شهر خارج شد.

(یعنی چی؟ چرا به‌سمت مرز می‌ره؟ باید جلوش رو بگیرم. پسرة بی‌کله! یعنی نمی‌دونه عراقیا چقدر نزدیکن؟)
نمی‌شد صدایش کند. فقط تفنگش را آماده گرفت و سرعتش را زیاد کرد. زوزة یک خمپاره از سمت بازار شنیده شد. سر برگرداند تا مطمئن شود به مسجد نخورده که گمش کرد. درست نزدیکِ مانع بلندی که عراقی‌ها با تیرآهن و آجرپاره درست کرده بودند غیبش زد. (یعنی چی؟ همین الان اینجا بود.) اطراف را نگاه کرد. توی نور ماه همة سایه‌ها شبیه جاسم بودند. چند نفر خودی در حال گشت‌زدن نزدیک شدند. آرام نشست و دور که شدند راه افتاد. با احتیاط جلو می‌رفت و همراه تفنگش می‌چرخید تا غافلگیر نشود.

خیلی به عراقی‌ها نزدیک شده بود. خودش می‌دانست کارش احمقانه است، ولی نمی‌توانست بی‌خیالِ جاسم شود. گوش تیزکرد، اما از غروب باد گرمی می‌وزید و خش‌خش زباله‌های پراکنده و خاشاک نمی‌گذاشت صدای فرغون را بشنود. (آخه چه جوری از مانع رد شد؟) نیم‌ساعتی سرگردان بود. داشت ناامید می‌شد که سایة جاسم و فرغونش پیدا شد. سرعتش زیاد بود. دقت که کرد بار فرغون را ندید. نمی‌شد این کار جاسم را ندید بگیرد. باید می‌فهمید برای عراقی‌ها چه برده بود.

در پناه دیواری ایستاد و منتظر ماند. وقتی رسید، تفنگ را به‌طرفش گرفت و آهسته گفت: «دستات رو ببر بالا.»
جاسم بدجوری یکه خورد. فرغون را ول کرد و دوید. چند لحظه بیشتر طول نکشید تا به او برسد. شانه‌اش را که گرفت جیغ کوتاهی زد و دست‌هایش را بالا برد.
– کجا رفتی؟
جواب نداد.
– با توام. چی واسه عراقیا بردی؟
بازهم جواب نداد.
– خیلی خب، پس راه بیفت بریم واسه فرمانده توضیح بده.
بازهم سکوت.
دستش را به‌طرف جاسم برد تا به‌سمت شهر هدایتش کند، اما جاسم چنان خودش را عقب کشید که پایش به توده‌ای کلوخ گیرکرد و افتاد. می‌خواست کمکش کند که مثل برق پا شد و ساعد و آرنجش را حایل سینه‌اش کرد. مشکوک شد. خواست لباس‌هایش را بگردد که هردو دستش را سپر کرد و باز عقب‌عقب رفت.
دندان‌هایش را به‌هم فشرد و تشر زد: «چی قایم کردی تو لباست؟»
با صدای دورگه جواب داد: «هیچی حاج آقا.»
– خدا قِسمت کنه. من حاجی نیستم. جواب بده ببینم! بیشتر از این کفریم نکن. چی قایم کردی؟ واسه عراقیا چی بردی؟
– به خدا هیچی.
با تفنگش اشاره کرد که بیفت جلو: «باهم می‌ریم، به من نمی‌گی، واسه حاج آقا توضیح بده.»
چندتا گلولة توپ نزدیکشان به زمین خورد و خاک زیادی بلند کرد. جاسم که فرصت را غنیمت دید، به‌سمت شهر دوید. پشت یک دیوار بتنیِ ترک‌خورده نگهش داشت و کشیده‌ای خواباند توی صورتش: «مگه من علاف توام که نصفه‌شبی برام بازی در آوردی؟! این‌دفه دست‌ازپا خطا کنی، شلیک می‌کنم.»
جاسم روی زمین مچاله شد و شروع کرد به هق‌هق. صدایش جور عجیبی بود.
(امکان نداره!)
کنارش نشست و آهسته پرسید: «اسمت چیه؟»
هق‌هقش شدیدتر شد.
– اسمت جاسم نیست، مگه نه؟
سر تکان داد.
– حرف بزن! اسمت چیه؟
صدایی ضعیف جواب داد: «اَطهره»

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد: «خب اَطهره، بی‌کلک بگو ببینم واسه چی خودتو پسر جا زدی؟ خانواده‌ت چی شدن؟ با فرغون چی بردی اون‌ور خاکریز؟ چیزی رو پنهون نکن که بدجور عصبانی می‌شم. شنیدی؟»
اطهره همچنان با صدای خفه‌ای گریه می‌کرد.
– ببین خواهرم، باید بگی کی هستی و چی کار می‌کنی. نترس، کاریت ندارم. فقط راستش رو بگو. اگه‌م به من اطمینان نداری، بریم پیش حاج آقا. به نظرم این‌جوری بهتر باشه. پا شو!
اطهره سرش را بلند کرد و گفت: «نه، نه.»
– فارس که نیستی.
– نه، عربم.
– خیلی خب، پاشو بریم!
– نه، خواهش می‌کنم! نمی‌خوام کسی بفهمه.
– پس موبه‌مو تعریف کن. بعد تصمیم می‌گیرم کسی بفهمه یا نه.

توی تاریکی چشم‌های خیسش برق می‌زد. اشک‌هایش را با آستینِ لباس سربازی گشادش پاک کرد و نالید: «پدرومادرم و احمد، برادر کوچکم، سوم آبان زیرآوار موندن و از دست دادمشون. بابام از صبح رفته بود ماشین بیاره تا شهر رو ترک کنیم. دستور داده بودن تا لب کارون بریم و از اونجا بریم سمت کوت شیخِ آبادان. تازه با یه وانت برگشته بود و می‌خواست با کمک راننده وسایلی که جمع کرده بودیم رو بار بزنه. رفتم خونة همسایه‌مون ناخدا بشیرکه از خیجو خداحافظی کنم. اونام داشتن اسباباشون رو جمع می‌کردن. خیجو رفته بود زیرزمینِ اون سر حیاط. منم رفتم پیشش.

داشتم کمکش می‌کردم تا سبد لیف خرما رو که از سقف آویزون بود بیاره پایین. یک‌هو صدای زوزة هواپیما‌ها اومد. هردومون به‌طرف در دویدیم تا بقیه رو صدا کنیم بیان تو زیرزمین. اولین بمب چند خونه اون‌ورتر افتاد و هردومون پرت شدیم. دومی و سومی رو که زدن، همه چی رفت رو هوا و گردو‌خاک زیادی بلند شد. فکر می‌کردم مُردم. ولی فقط کمرم درد می‌کرد. خیلی طول کشید تا تونستم از جام بلند شم و دوروبرم رو ببینم. خیجو نزدیک راه‌پله رو زمین بود ویه تیکه آهن دراز به دراز رو سینه‌اش افتاده بود. هر کار کردم نتونستم آهن رو تکون بدم. خیجو ناله می‌کرد. التماس می‌کرد، ولی من فقط می‌تونستم گریه کنم. یه‌دَفه یاد خونواده م افتادم. از راه‌پله دویدم بالا. خونة ناخدا کاملاً ریخته بود. حتی جای هشتی و راهرو ورودی ام معلوم نبود. فقط یکی از سکو‌های دم در سالم مونده بود و زیرزمین که ته حیاط، زیر اتاق مخصوصِ مهمونای شب‌خوابِ ناخدا بود. از روی کپه‌های خاک‌وآجر دویدم به کوچه. سرتاسر محله‌مون زیر خاک‌ودود بود. خونه‌مون نبود و بابام… بابام…»

حرفش ناتمام ماند و دوباره زد زیر گریه.
– باشه، آروم باش. نمی‌خواد بگی چی شد.
اطهره دستش را بلند کرد و بعد از چند لحظه گریه کردن، درحالی‌که باز با سر آستین چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «بابام…»
بغضش را قورت داد و سریع گفت: «بابام نصف شده بود.»
– گفتم که، نمی‌خواد تعریف کنی. پاشو بریم.

ولی اطهره قصد ساکت شدن نداشت: «تکه‌های وانت آبی همه جا پخش بود. راننده رو اصلاً ندیدم. می‌خواستم خودم رو بندازم رو بابام که دوباره هواپیما‌ها اومدن. بدو برگشتم تو زیرزمین و پناه گرفتم. هواپیما‌ها دور شدن و اون سر شهر رو زدن. زیر خیجو خون جمع شده بود، ولی هنوز نفس می‌کشید. هر چی زور زدم نتونستم آهن رو تکون بدم. رفتم بالا ببینم مادروبرادرم زنده‌ن که با دیدن بابام بازم حالم بد شد. رفتم روی خرابه‌های خونه‌مون آجرا رو جابه‌جا کردم و مادرم‌واحمد رو صدا زدم، ولی خبری نبود.

فقط صدای توپ‌وخمپاره یک دم قطع نمی‌شد. اطراف رو نگاه کردم. هیچ خونه‌ای سالم نبود. هیچ آدمی دیده نمی‌شد. به کنار زدن آجرا ادامه دادم تااینکه دستم رو با شیشه بریدم. داشتم می‌دویدم سمت زیرزمین تا پارچه‌ای چیزی پیدا کنم که افتادم رو یه میل‌گرد. یه‌کم پام رو برید، ولی عمیق نبود. برداشتمش و دویدم تا با کمک میل‌گرد آهنِ روی خیجو رو جابه‌جا کنم. به زور تونستم تکونش بدم. خواستم نفس بگیرم و دوباره تلاش کنم که فهمیدم خیجو مرده. وقتی برای عزاداری نداشتم. یه تیکه از پارچة پیرهنش رو پاره کردم و انگشتم رو بستم. دوباره دویدم بالا و سعی کردم با همون میل‌گرد آوار خونمون رو جابه‌جا کنم. هی مادرم‌واحمد رو صدا می‌زدم، ولی حتی خودم صدای خودم رو نمی‌شنیدم.

دم‌به‌دم یه جایی منفجر می‌شد و من هیچ نشونی از مادرم‌واحمد پیدا نکردم. دست‌وپام از چند جا بریده بود. بالاخره از خستگی‌وتشنگی دست از کار کشیدم. وسط کوچه آب راه افتاده بود. آب رو که دنبال کردم به یه لولة ترکیده رسیدم. داشتم نزدیکش می‌شدم که دیدم یه ماشین ارتشی از طرف بازار صفا داره نزدیک می‌شه. عراقی بود. دویدم و خودم رو به زیرزمین رسوندم. ماشین تو کوچه نگه داشت. بلندبلند حرف می‌زدن و به بابام می‌خندیدن. به‌زور خودم رو نگه داشتم که جیغ نزنم. یه صندوق تو زیرزمین بود. سریع وسایلش رو انداختم بیرون و رفتم توش. مدتی همون جا موندم. وقتی از شدت تشنگی بیرون اومدم، غروب شده بود. یه پتوی کهنه از تو صندوق در آورده بودم. بردمش که بندازم رو بابام. ولی اون عراقیای عوضی بابام رو برده بودن. می‌خواستم از غصه بمیرم. یه‌کم جایی که خون ریخته بود نشستم و گریه کردم. ولی اون‌قدر دهنم خشک شده بود و نفسم تنگی می‌کرد که فکر کردم دارم خفه می‌شم.

تلوتلوخوران رفتم و به اندازة همة عمرم از لولة شکسته آب خوردم. بعد برگشتم و در کج‌شدة زیرزمین رو به‌زحمت بستم. پتو رو انداختم روی خیجو. رفتم سراغ وسایل توی صندوق که بیرون ریخته بودم. چیز زیادی نبود. یک چادر پاره‌پوره بود که زیرم پهن کردم. یه جفت صندل از لیف خرما که مال خیجو بود. چندتا خلخال کهنه و زنگ‌زده و یه مشت خرما خشکِ خیلی کهنه که از شادی پیدا کردنش می‌خواستم جیغ بزنم. چندتا خرما خوردم و با اینکه هنوزم صدای توپ‌وخمپاره می‌یومد، ازخستگی خوابم برد. نصفه‌شب از سرما بیدار شدم. پتویی که روی خیجو انداخته بودم رو برداشتم و روی خودم کشیدم.

ولی دیگه خوابم نبرد. هزارتا فکر تو سرم بود. چرا از دیروز هیچ نیروی خودی سراغ ما نیومده بود؟ نکنه کلاً شهر رو خالی کرده باشن؟ لرز همة وجودم رو گرفت. اگه من تو خرمشهر تنها مونده باشم، چی؟ اگه فقط عراقیا باشن، چی کار کنم؟ اگه پیدام کردن، اسیرم می‌کنن؟ می‌کُشنم؟ اگه بکشنم که خیلی خوب می‌شه. می‌رم پیش مادرم. زوزة چندتا سگ اومد. به‌زحمت یه گالن نفت رو بردم و گذاشتم پشت در. اگه میومدن تو حیاط، حتماً بوی خیجو اونا رو می‌کشوند طرف زیرزمین. خدایا چه‌جوری دفنش کنم؟ چه‌جوری جنازة مادروبرادرم وخانوادة خیجو رو پیدا کنم؟ ممکنه قبل از عراقیا، نیرو‌های خودی بیان و نجاتم بدن؟ اگه عراقیا اومدن تو حیاط، بهتره خودمو بکشم. اون‌قدر فکر کردم تا آسمون طوسی شد. رفتم دوباره از لولة شکسته آب خوردم و دوباره روی آوار خونه‌مون مادرم‌واحمد رو صدا زدم. هرچند خودم می‌دونستم که بی‌فایده است. باید هنوز هوا کاملاً روشن نشده فکری به حال جنازة خیجو می‌کردم. حالا که مرده بود، شاید می‌شد به کمک میل‌گرد به پهلو برش‌گردونم تا آهن از روش بیفته. به‌طرفش که رفتم پام به سبد لیف خرما خورد. چپ شده بود و چند تکه غاپ ازش بیرون ریخته بود. خوشحالیم اندازه نداشت. اصلاً فراموش کرده بودم که چیزی برای خوردن ندارم.
– غاپ چیه؟
– پنیر نخله که از بین تنه‌ش می‌گیرن. یه‌تکه خوردم و بقیه‌ش رو گذاشتم تو صندوق. دوباره رفتم سراغ خیجو. ولی فقط تونستم پاهاشو برگردونم. آهنی که روش افتاده بود رو کشیدم. صدای پاره‌شدن گوشتش دراومد و یه‌کم خون سیاه بیرون زد. بغضم ترکید. خودم رو انداختم روش و زار زدم. به اندازة همة عمرم گریه کردم. صدای انفجار از همه طرف می‌یومد. هوا داشت گرم می‌شد و بوی بدی از خیجو بلند شده بود. ولی من هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. باید می‌رفتم یه کمک پیدا می‌کردم.

حتماً کسی تو شهر مونده بود. باید می‌رفتم مسجدجامع. دیده بودم زخمیا و بچه‌هایی که پدرمادراشون رو از دست داده بودن اونجا نگه می‌داشتن. پا شدم و پشت‌خم پشت‌خم از کنار دیوارای شکسته به‌طرف مسجد رفتم. همه جا آوار بود و دود. هیچ کس رو ندیدم. بیشترین صدای تیراندازی از سمت کارون بود. از دورگلدسته‌های مسجد رو دیدم. خیلی خوشحال شدم. معجزه بود که وسط اون همه خرابی سالم مونده بود. می‌خواستم برم دیواراش رو بغل کنم که دیدم دوروبرش پر از عراقیا و ماشیناشونه. باسرعت برگشتم پیش خیجو. گریه می‌کردم و می‌دویدم. حالا دیگه بوی تنش از دم در می‌یومد. نمی‌دونستم باید چی کارکنم. چادر پاره رو انداختم روش. می‌خواستم برای خاک کردنش کف زمین رو با میل‌گرد بکنم که باز صدای ماشین شنیدم. خودم رو لعنت کردم که رفتم بیرون. گفتم حتماً دیدنم. سریع با میل‌گرد و پتوم رفتم تو صندوق. چند دقیقه بعد صدای پاشون رو شنیدم. از درز صندوق دیدمشون. اول روی خیجو رو کنار زدن.

یکیشون یه حرف زشت زد. یکی دیگه دعواش کرد. بعد وسایل رو این‌ور اون‌ور انداختن و هی فحش می‌دادن. از اینکه چیز به درد بخوری پیدا نکردن عصبانی بودن. کمی بعد، یکیشون سراغ صندوق اومد و پتویی که روم کشیده بودم رو کنار زد. ولی فوری در صندوق رو بست. صداش رو شنیدم که به همراهاش می‌گفت: «خالیه.». صدا‌های درهم وبرهمی به گوشم رسید و باز صدای او که داد می‌زد: «صندوق به این سنگینی رو می‌خواین چی کار؟». صدای دور شدن قدماشون رو شنیدم.

ولی از ترس توی صندوق موندم. قیافه‌اش یک لحظه از جلو چشمم نمی‌رفت. لاغر و سبزه بود، با ابرو‌های سیخ‌سیخ و چشمای درشت. نمی‌دونستم قصدش از نجات دادنم چی بود. یک ساعتی توی صندوق موندم و بالاخره از شدت کوفتگی اومدم بیرون. خیجو رو برده بودن. دیگه تنهای تنها بودم. با احتیاط رفتم از لولة شکسته آب خوردم. در زیرزمین رو به‌زور بستم و گالن نفت رو گذاشتم پشتش. میل‌گرد رو که تنها وسیلة دفاعیم بود دستم گرفتم و پشت در نشستم. می‌ترسیدم بیاد سراغم.

حدسم درست بود. شب که شد اومد. ولی برام غذا آورده بود. همون پشت در، با صدای آروم و مهربون گفت که کاریم نداره و برام غذا آورده. گفت یه دختر همسن من تو بصره داره و امیدواره یکی ام به اون رحم کنه. حرفاش به دلم نشست. در رو بازکردم. چندتا خرما و زیتون با یه‌تکه نون داد دستم و گفت نمی‌تونه فراریم بده. ولی قول داد هر وقت امکان داشته باشه برام آب‌وغذا بیاره. گفت اگه فراریم بده، برای هر دومون خطرناکه.»
– یعنی این چند ماه تو همون زیرزمین بودی؟
– اوایل فقط تو زیرزمین بودم، ولی کم‌کم دلم قرص شد و گاهی شبا بیرون می‌رفتم. مخصوصاً وقتی چند روز خبری از گروهبان جاسم نمی‌شد، می‌رفتم تو خونه‌خرابه‌ها دنبال غذا می‌گشتم.

پس اسمش جاسمه. ها؟ از کجا فهمیدی گروهبانه؟
– همون روز اول همراهاش می‌گفتن سرگروهبان.
– برا همین اسم خودت رو جاسم گذاشتی؟
اطهره بغض کرد: «بله، گروهبان جاسم رو خیلی دوست دارم. تو این مدت طولانی تنها آدمی بود که می‌دیدم و گاهی چند کلمه باهاش حرف می‌زدم. اگه اون نبود، دق می‌کردم.»
– خب چرا وقتی شهر آزاد شد، از اینجا نرفتی؟
اطهره دماغش را بالا کشید و گفت: «کجا برم؟ کسی رو ندارم.»
– هیچ کس رو نداری؟ خاله‌ای، عمویی؟
– هیچکی! همه یا شهید شدن یا تو روزای مقاومت زخمی شدن و ازشون بی‌خبرم.
– خب حالا بگو امشب داشتی چی کار می‌کردی؟
– وقتی شما شهر رو پس گرفتین، کمک نخواستم، چون که گروهبان جاسم زخمی شده بود. داشتن با یه جیپ ارتشی فرار می‌کردن که گلولة خمپاره می‌خوره پشت ماشین. عقبیا کشته می‌شن و اون‌وراننده زخمی. می‌گفت حال راننده خراب بوده. اونم دیده بود نزدیک زیرزمینه، خودشو رسونده بود به من. پاهاش از چند جا ترکش خورده بود. هیچی برای ضدعفونی نداشتم. فقط با آب شستم و با یه تکه پارچه زخماش رو بستم. ده روز اینجا بود. نوبت من بود که محبتاش رو جبران کنم. هر روز می‌یومدم دوروبر مسجد و کمک می‌کردم خوراکی و لوازم پزشکی از ماشینا پیاده می‌کردم. اول به زخمیای خودمون می‌رسیدم. یه کمی ام شب برای گروهبان جاسم می‌بردم. هر روز زخماشو ضدعفونی کردم و بستم. امروز گفت: «حالم بهتر شده. شب که شد، سینه‌خیز می‌رم تا مرز.» گفتم: «این همه راه رو سینه‌خیز بری که زخمات باز می‌شه. با یه وسیله‌ای خودم می‌برمت.» گفت: «نمی‌تونی.» گفتم: «خیلی لاغر شدی، می‌تونم.» امشب هر چی گشتم گاری پیدا نکردم. با فرغون بردمش تا نزدیک مرز. اونجا خودشم کمک کرد پیاده‌ش کردم. بقیه راه رو سینه‌خیز رفت.»
– ببین خواهرم، باید بریم پیش حاج آقا. اگه دلت نمی‌خواد، از گروهبان جاسم چیزی نمی‌گیم. ولی موندنت اینجا صلاح نیست. می‌فرستنت به یکی از اردوگاها. اونجا حداقل تنها نیستی. مثل تو زیادن. اینجا امن نیست و اصلا معلوم نیست چی پیش بیاد.

– نه می‌خوام بمونم. حتی یه دستم برای کمک غنیمته.
به آسمان نگاه کرد و آه کشید: «خدا بخواد جنگ به همین زودی تموم می‌شه. می‌مونم تا وقتی خاک‌برداری کردن، مادرم‌واحمد رو پیدا کنم و دفنشون کنم. ضمناً نمی‌خوام کسی بدونه من دخترم. این‌جوری بهتره.»
– الان صبح می‌شه. پاشو برو یه‌کم استراحت کن. فکراتم بکن، اگه نظرت عوض شد، به من خبر بده. ترتیب رفتنت رو می‌دم. تا وقتی ام هستم، حواسم به خاک‌برداری خونه‌تون هست. اردوگاهم که باشی باخبرت می‌کنم. قول می‌دم.
– به کسی نمی‌گی من جاسم نیستم؟
– تا تو نخوای، نه.
– ممنونم. خدا ازت راضی باشه.
صبح که داشت می‌رفت مأموریت، اطهره را دید. جاسم بود با کار‌های همیشگی. تمام روز آن‌قدر درگیر پاک‌سازی شهر بود که به یادش نیفتاد. ولی شب که نوبت کشیکش شد، جز اطهره فکر دیگری نداشت. یا خود فکر کرد: «می‌شه بفرستمش اسفراین. بی‌بی خودش شیرزنه و از داشتن همچین دختری خوشحال می‌شه. برای کسی که کنار کارون زندگی کرده، کالیمورا بچه‌رودخونه‌س. ولی حتماً از دارودرخت و هوای روح‌نواز و دنج خوشش می‌یاد. خیلی زود به نسیم کاویان عادت می‌کنه و به‌جای خرما همراه بی‌بی سیب سرخ می‌چینه.»
از خوشی این افکار لبخند زد و تصمیم گرفت فرداشب راضی‌اش کند که خواهر او باشد.

هق‌هق‌کنان مشتش را باز کرد. جاسم دیگر کش مو لازم نداشت…
انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«گروهبان جاسم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

ایده داستان «آسو» برگرفته از کتاب «محسن عزیز» است

ایده داستان «آسو» برگرفته از کتاب «محسن عزیز» است


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «آسو»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم زهرا شنبه‌زاده سرخایی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛
آسو
استکان چای را روی موکت رنگ‌ورورفته اتاق گذاشت. سوزو‌سرما از لا‌به‌لای درزهای پنجره به داخل سرک می‌کشید و تنش را مورمور می‌کرد. پلیور خاکستری را از داخل ساک سورمه‌ای بیرون آورد و تندی به تن کرد. استکان را میان دستانش گرفت و کمی بالا برد. بخار چای که به صورتش خورد دلش هوای چای خوش‌عطروبوی مامان‌مریمش را کرد؛ آن‌هم دور کرسی و کنار جوک‌های بی‌سروته لیلا. یاد آخرین دیدارشان افتاد؛ وقتی روی سرپنچه پاهایش ایستاد، گونه‌اش را بوسید و با شیطنت گفت: «تا تو برگردی داداش، منم قد کشیدم، عینهو چنار تو حیاط.» اما بعد، با بغض دستانش را دور کمر او حلقه کرد، خودش را به سینه مردانه او چسباند و زد زیر گریه. انگار صدایش را همین نزدیکی می‌شنید و یا خیال برش داشته بود. به‌طرف پنجره رو به حیاط دوید. ناغافل پایش به استکان چای خورد، اما اندازه داغی چای و سوزش جای آن به قد صحنه جلو رویش نبود.

«دکتر کیایی؟ آقای دکتر؟»
دستی به‌جای سوختگی کشید و به‌سرعت از اتاق بیرون رفت. در راهرو نگاهش به دخترکی افتاد که از پشت یکی از ستون‌ها دزدکی نگاهش می‌کرد. کمی جلوتر رفت. حالا او را بهتر می‌دید. به نظر همسن‌وسال لیلا می‌آمد؛ با صورتی کشیده و رنگ‌پریده. به‌جای روسری یک پارچه کج‌ومعوج روی سرش بود. موهایش ژولیده و پُرگِل، پتویی به دورش و یک شلوار پلنگی گشاد هم به پایش بود. با صدای مرد جوان نگاهش را از او گرفت.

«سلام. دکتر نیستن؟»
دستش را پیش برد: «سلام. داره مجروح‌ها رو ویزیت می‌کنه. من دستیار دکترم؛ مطلق، فرامرز مطلق. چی شده؟ اینو از کجا آوردی؟»
دستش را فشرد و لبخند بی‌جانی زد: «خالقی هستم.»
دختر باز هم به او خیره شد، دستش را جلو دهانش گرفت و ریزریز خندید. فرامرز یک قدم جلوتر رفت. دختر وحشت‌زده جیغ کشید و به‌سمت در خروجی دوید و مرد جوان هم پشت سرش. بازوی نحیف دختر میان دستان مرد بود و با سردرگمی پرسید: «کجا ببرمش؟»

به یکی‌ دو اتاق آن ‌طرف‌تر اشاره کرد. هم‌پای او راه افتاد و پرسید: «دیوونه‌س؟ نگفتی از کجا… »
– بذار مطمئن شم که فرار نمی‌کنه بعد می‌گم.
فرامرز دستگیره را رو به پایین کشید. در روی پاشنه چرخید و صدای قیژقیژ لولا بدجور روی اعصابش رفت و همین‌طور گریه‌های دخترک. خالقی او را کشان‌کشان داخل اتاق برد. دخترک که ترسیده بود درکنج دیوار اتاق ایستاد و دستانش را محکم دور پتو پیچید. چشمان مضطربش روی صورت خالقی دودو می‌زد. خالقی بی‌حرف در را پشت سرش بست و به دیوار راهرو تکیه داد. فرامرز کلید را در قفل چرخاند و روبه‌رویش ایستاد: «خوب بگید چی شده؟ ظاهراً تنش سالمه، اما تا ندونم چی به سرش اومده نمی‌تونم براش کاری کنم.»

خالقی دستی روی ریش‌های مرتبش کشید. برای گفتن حرف‌هایش دل‌دل می‌کرد. نگاهش را از او گرفت و به تابلوی روی دیوار زل زد: «رفته بودم کوره‌موش واسه سرکشی روزانه. بین یکی از گره‌ها بودم که یکی از بچه‌ها صدام زد: «برادر خالقی! یه چیزی بین اون علف‌های دشت داره تکون می‌خوره.» دوربین همرام نبود. خودمو از بین صخره یه کم بالا کشیدم، چشمامو ریز کردم و بادقت به روبه‌رو خیره شدم. حق با اون بود؛ یه چیزی شبیه جونور یه لحظه توی علفزار گم می‌شد و دوباره یه کم جلوتر پیداش می‌شد. باز هم بیشتر نگاه کردم و این دفعه فهمیدم اون یه آدمه. اول خواستم بی‌خیالش بشم و پیش خودم گفتم لابد تله بعثی‌هاس، اما بعد به دلم افتاد که پِیش رو بگیرم. دوتا از بچه‌ها رو فرستادم دنبالش و خودم به سنگر‌های بالاتر رفتم. دیگه ظهر شده بود که به سنگر کمین پایین برگشتم و درست جلو سنگر چشمم به بچه‌ها افتاد…»

حرف خالقی که به آنجا رسید بغض کرد و لحظه‌ای ساکت شد. فرامرز به صورتش نگاه کرد و دید که چطور سیبک گلویش تندتند بالاوپایین می‌شد. دستی به پیشانی عرق کردهاش کشید و شمردهشمرده ادامه داد: «یکی از بچه‌ها با زیرشلواری وایساده بود دم سنگر. تا خواستم بپرسم «این چه وضعشه؟» با دست به سنگر اشاره کرد. جلوتر رفتم و پرده برزنتی جلو سنگر رو کنار زدم که…»

بغضش را فرو خورد اما دست مشت شده‌اش حال خرابش را جار می‌زد.
میثم بهم گفت: «اون موجود همین دختره‌س. وقتی پیداش کردیم لخت مادزاد بود. مجبور شدم شلوارم رو به زور پاش کنم. نذاشت با پیراهن بپوشونمش. همین‌طوری آوردم و به‌جاش یه پتو انداختم دورش.»
خالقی نگاهی به در بسته اتاق انداخت: «نمی‌دونم بیچاره از قبل دیوونه بوده یا دیوونه شده. هر چی که هس چیزی نمی‌خوره. ترسیدم بمیره. آوردمش اینجا یه سرمی، دارویی، چیزی بهش بدی تا سر پا شه.»
فرامرز عصبی چنگی میان موهایش زد و گفت: «عراقیه؟»

فکر نمی‌کنم. نزدیک‌ترین شهر به اینجا قصر شیرینه.
– یعنی ۳۰ کیلومتر از قصر شیرین تا سرپل‌ذهاب پیاده اومده؟
– دقیق نمی‌دونم. الان باید برگردم. مراقبش باشید. یکی دو روز دیگه می‌آم و خبرش رو ازت می‌گیرم.

بغض مثل نارنج درشتی راه گلوی فرامرز را بست و تنها برای خالقی سری تکان داد. با افکاری آشفته به‌طرف آبدارخانه رفت. دستگیره فلزی زنگ‌زده را محکم پایین کشید و وارد شد. گیج‌ومنگ به فضای داخل آبدارخانه نگاه کرد و تازه یادش آمد که برای چه آنجا آمده بود. لیوان پلاستیکی قرمز را از داخل آب‌چکان برداشت و زیر شیر کلمن گرفت. حرف‌های عمو یحیی در سرش چرخ می‌خورد: «دیوونه شدی؟ می‌خوای بری وسط معرکه و طرح بگذرونی؟ پاشو بیا پیش خودم. دیگه هم نیاز به این چیزا نیس. همه‌جوره هواتو دارم و… »

این‌بار قیافه دخترک جلو چشمش آمد و حرف‌های خالقی و بعد به‌جای او چهره لیلا با موهای پریشان و وضع آشفته. دستانش عصبی لرزید و لیوانْ کف موزاییک‌های ترک‌خورده ولو شد. با صدای شُره آب از کلمن به خودش آمد وتندی شیر را بست. خم شد و لیوان را داخل سبد ظرف‌های نشسته گذاشت. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید تا به افکار درهمش نظم بدهد، اما صدای جیغ دخترک همه چیز را برهم زد. به‌سرعت لیوانی را آب کرد و به‌سمت اتاقش دوید. کلید را چرخاند و دستگیره در را آهسته پایین کشید. هر چقدر در اتاق چشم چرخاند اثری از دخترک ندید. یک‌دفعه رد نگاهش به زیر تخت رسید و به او که مچاله زیر تخت زانوهایش را بغل گرفته بود. فرامرز روی زمین نشست و با لحنی آرام گفت: «نترس. نمی‌خوام اذیتت کنم.»

دخترک بی‌حرف به صورتش خیره شده بود. فرامرز لیوان آب را کمی جلوتر گذاشت، اما در پس‌وپنهان ذهنش چیزی مثل جرقه روشن شد و این‌بار به‌جای دخترک، فرامرز به خودش لبخند زد. کاش بیشتر می‌دانست، اما بهتر بود شانسش را با همان چیزهای کم امتحان کند. سرش را پایین انداخت تا جمله‌ها را در ذهنش مرتب کند و کمی بعد سرش را بالا گرفت و گفت: «سلاو. چونی؟ چاکی؟ باو بیگیر وه آو.» چند لحظه صبر کرد و دوباره گفت: «ده خوات دکتورم. من دوژمن نه بم.»

دختر به چشم‌های قهوه ای او زل زد و کمی بعد چهاردست‌وپا به‌سمت لیوان آب پیش رفت، اما در چند قدمی آن ترسید و سر جایش برگشت. فرامرز روی زمین دراز کشید و لیوان را به‌آهستگی به‌طرف زیر تخت هل داد و خودش را عقب کشید و گفت: «وَ پی فکر نَکه، شَتیک نیه. تَرسی نیه. بُخوَه آو.»

دخترک دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و بلندبلند زد زیر گریه. دلش آغوش نه‌نِگ را می‌خواست. اما نه! حسابی دلتنگ سیروان شده بود. قول داده بود یکی دو روز دیگر با پدرومادرش پیشکش بیاورند. چشم‌هایش را که بست، قدوبالای چهارشانه او را دید با موهای خوش‌فرم رو بالا شانه‌زده که سوار بر اسب به‌طرفش می‌آمد نزدیک گندم‌زار. باد پاییزی هوهوکنان خوشه‌های طلایی را به رقص گرفته بود و در کنارش دل بی‌تاب او را. با آن لباسش که به رنگ خوشه‌ها بود به‌سختی دیده می‌شد. سیروان افسار اسب را کشید و سرش را به اطراف چرخاند، اما آسو طاقت نیاورد و سر برگرداند. سیروان کمی جلوتر آمد و بعد نگاه هر دویشان در هم گره خورد. نگاه سیروان بی‌حرف، پر از خواستن بود و تب‌دار. دستش را داخل کیسه همراهش کرد و انار سرخی بیرون آورد، تا کنار لب‌هایش بالا برد، بوسید و با لبخندی به‌طرفش پرت کرد. آسو آن را بین زمین‌وهوا گرفت. سیروان سرش را روی یال اسب خم کرد و با صدایی آهسته، جوری که خودشان بشنوند، گفت: «هه‌ناسه‌می، ‌خوشم ئی ویئت.» با پا ضربه‌ای به شکم اسب زد و به‌سرعت باد از او دور شد. گونه‌هایش از شرم رنگ گرفت وقتی نگاهش با کژال تلاقی کرد و او با شیطنت سر تکان داد: «روی مجنون سفید کرده‌ ئی ئاموزات . خاصَه کسی ئی دوروبرا نه ‌بو وگر نه چو تونی دَرَ قَد دَم ژَنِی لْ بایْد.»

حرف حسابش جواب نداشت. با ضربه جارو به کتفش از آن روز خوب بیرون آمد.
«آسو! آسو! یه ساعته دِرم چرمَد. ها کویی؟ هایدَ ناوَ چه فکری؟ هم چی‌ دسه ناو خیال سیروان؟ »
– ئی یواش‌تر! الان همَه صدات می‌شنون.
– ئی‌طور که تو دل باختی کی که نفهمه. همچی آش دهن‌سوزی هم نیس ئی پسره.
اخم ساختگی کرد و بالشتک گل سرخ را به‌طرفش پرت کرد: «دختره حسود. بدجنسی نکن دیه. سیروان من چه کم داره ئز مردای قهرمان شاهنامه. ها؟ قدوبالا نداره که داره. نجیب‌وسربه‌راه نیس که هس. لقمه حلال هم می‌تانه سر سفره بیاره.»

کژال دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا برد :«پیروز بیت تهمینه شاهنامه. نه، نه، غلط گفتم، شیرین! تو هم با ئی فرهاد کوه کَنت! دو روز دیگه که زنش شدی و ونگ‌ونگ بچه گوشت کر کرد ئی قصه‌های پر سوزوگداز وِ هورِت چُود. ولی وَ پی‌ت اوشمِ با ئی صدای تیراندازی لَه بعید ئه دانم جاده واِز بو و بتانه به خوازمَنی برسی. کدخدا چن شُو پیش وَتْ هر که تونی وَ ئی ‌رَه به‌ چِد. ئی ‌مَه بی‌خود مر نی ‌مَه. »نو دلِم نه بَه ر. وَ جی ئی قصه‌ لَه بین لباسی ‌ئم خاصَه؟ دامَه ‌سی ژَن‌ ی سلمان دورانی ‌یَه ‌سِیْ.

لباس را از داخل صندوقچه چوبی بیرون آورد؛ یک لباس سبز سیر پر از ملیلیه‌دوزی روی بالاتنه‌اش و یک دامن پرچین با تور‌های روشن‌تر روی آن. یک قدم جلو رفت تا لباس را به‌ دست کژال بدهد، اما با شنیدن صدای وحشتناک گلوله توپ یک‌باره روی زمین ولو شد و پشت‌بند آن صدای جیغ نه‌نِگ را از داخل حیاط شنید. هر دو به بیرون دویدند و روی پله‌های چوبی هراسان به او نگاه کردند که با دست در سرش کوبید و صورتش را خراشید: «بدبخت بی‌م ‌نه. خودا وَ دادمان برسی. عیراقی لَه.»

آسو پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت و ناباورانه پرسید: «راست اوشی؟ ها کو؟»
پیرزن سر چرخاند تا حرفی بزند، اما در حیاط با لگد باز شد. دست‌وپایش به لرزه افتاد، دندان‌هایش از سردی به‌هم خورد و یک لحظه چشمانش را باز کرد و با فریاد گفت: «تون خودا نزیک نه بهت.»
آسو نگاه سرگردانش را به اطراف چرخاند و باز خودش را در همان اتاق دید و دکتر جوانی که پشت در چهارزانو نشسته بود؛ ساکت و بی‌حرف. کاش همه چیز یک کابوس تلخ شبانه بود و صبح که با صدای نَه‌نِگ از خواب بلند می‌شد دیگر چیزی یادش نمی‌آمد. هر که در خانه‌ها مانده بود به زور اسلحه و با لگد و ضربه‌های قنداق اسلحه تا نزدیک مسجد بردند. کنار نَه‌نِگ راه می‌رفت اما قوتی در تنش نمانده بود. پر روسریش را جلو صورتش گرفته بود تا کمتر نگاه هیز و پرهوس سربازان روی او بچرخد، اما یکی از آنها با دست روسریش را محکم کشید. در دم تعادلش را از دست داد و سکندری خورد. تیزی تخته‌سنگْ زیر چشمش را کمی خراشید، اما در مقابل آن حجم از بلا و مصیبت چیزی نبود.
همان اول، فرمانده با ابروهای گره‌خورده چیزهایی به زیردستانش گفت و مترجمی به کردی گفت: «ژنی ل و دوتی ل یه لا و پیاوان یه لا بوسین.» بوی خوبی از کارشان نمی‌آمد.
صدای دادیار و بعد هم بهرام، ستار و سپند بلند شد: «ئی وَ خودا بی‌خبری ل! خود ان ناموس نی وَی ن؟ ژنی ل و دوتی ل را اَرا جی‌ یا کی؟»

فرمانده با خشم به‌طرف دادیار آمد، سیلی محکمی به صورتش زد جوری که گوشه لبش پر خون شد و موهای سرش را توی دست گرفت و کشان‌کشان تا وسط جمعیت برد و دوباره دستوراتش را ردیف کرد.
غیر از دادیار، بهرام، ستار و سپند معترض را هم از لابه‌لای جمعیت بیرون کشیدند. سربازها چند صندلی آن وسط گذاشتند و هر چهارتایشان را به صندلی‌ها بستند. مترجم رو به همه گفت: «سزای هرکه نُوا ئی فرمانده بوسی مرگه.»

نه آسو و نه بقیه باور نمی‌کردند که آدم کشتن برای این بیگانه‌ها مثل آب خوردن باشد.
یک سرباز عراقی روی سروصورت دادایار، سپند، بهرام و ستار گازوئیل ریخت. فرمانده با چشمان به‌خون‌نشسته بالای سر آنها رفت، سیگاری روشن کرد و فندکش را به گوشه لباس دادیار نزدیک کرد. به‌دنبال دادیار ستار و سپند و بهرام هم آتش گرفتند. خنده مستانه او میان جیغ‌های مادر دادیار گم شد وقتی که دیوانه‌وار به‌سمت شلعه‌های آتش دوید، اما سرباز‌ها او را دور کردند.

مادر روی زمین افتاد و دوباره چهار دست‌و‌پا به‌سمتشان رفت. هم‌زمان خواهر و نامزد ستار به‌طرف سربازها حمله کردند و زن بهرام به صورتش چنگ زد و هم‌پایشان دوید، اما زور زنانه کجا و قدرت مردانه مسلح کجا!
همگی بهت‌زده به سوختن و فریادهای مردهای خوش‌غیرتِ میان شلعه‌های آتش نگاه می‌کردند و هیچ کاری از دستشان برنمی‌آمد. کمی بعد، بوی گوشت و موی سوخته تمام فضا را در بر گرفت و ملیحه باردار در چند قدمی آسو عُق می‌زد و آسو نگران از اینکه مبادا او را هم مثل مردها بکشند.
آسو با حسرت زیر لب واگویه کرد که ای کاش می‌کشتند او را و تمام زنان قصرشیرین را! قصر «شیرین» که نه؛ قصر «شوربختی»، قصر «پربلا و بی‌دفاع»!
بازهم لرزه به جان آسو افتاد و دندان‌هایش به‌هم خورد.

فرامرز به‌سرعت از جا بلند شد و به‌سمتش دوید. دخترک زیر تخت دست‌وپا می‌زد. او را بیرون کشید و خودکارش را از سر جیب بیرون آورد و تندی بین دندان‌های دخترک گذاشت. با نگاهی به رگ‌های دست او فهمید که عروقش کِلاپس کرده است. پس سریع شانه و دست‌های او را ماساژ داد. چشم‌هایش روی صورت رنگ‌پریده‌اش ثابت ماند. پای چشم راستش جای بریدگی سطحی بود و لب‌هایی که به یک دلیل فقط به یک دلیل می‌توانست آن‌طور کبود شود.

شرمش آمد، دست از ماساژدادن کشید و با حرص مشتی به زمین زد و گفت: «تف به حرص آدما!» دلش داشت از حدس و گمان‌های هولناکش می‌ترکید. انگشتش را داخل لیوان آب کرد و روی لب‌های خشک دخترک کشید و چند قطره هم در گلویش ریخت.

دقایقی می‌شد که فرامرز پشت پنجره ایستاده بود و با دستهای از پشت به‌هم قلاب‌شده خیره مانده بود به دیوار بتونی و سیم‌های‌خاردار بالای دیوار. او با صدای ناله خفیف دخترک صورتش را از پنجره برگرداند. آسو چشمان بی‌رمقش را باز کرد و دکتر جوان را دید، اما بدون روپوش سفید چند دقیقه قبل. دستش را روی نیم‌تنه‌اش کشید. به‌جای آن پتو روپوشی سفید به تن داشت؛ لباسی سفید به سفیدی لباس عروس. شاید او هم می‌توانست لباس عروسی بپوشد مگر نه؟ چند سالش بود؟ شانزده؟ هفده؟ اما نه…

نشمیل تکه‌ای از پارچه دامنش را پاره کرد و دستش داد: «باو دَم چوت پاک به کَ. زیر چه دِ خونی یه. ئی‌جوری که… »
هنوز حرف نشمیل تمام نشده بود که افسر عراقی چنگی به بازویش زد. نشمیل روی زمین کشیده شد و جیغ دلخراشش به هوا رفت. در همان حین افسری از بین دخترهای جوان دست کژال را گرفت و به زور همراه خودش تا کنار دیوار برد. آسو سرش را پایین انداخت تا زیاد به چشم نیاید، اما یاد حرف‌های نَه‌نِگ افتاد که می‌گفت: «خوشگلی‌ت وَ دالَ‌گَد چی‌یَه. چو پنجَه آفتاو. بی‌خود نی‌یَه که سیروان وَ خاطر تو حاضر بی‌یَه هر شرط باپیر قبول بَه‌کی. دل و دینِ بردی‌دَه. »

لحظه‌ای لبخند روی لب‌های آسو نشست، اما با کشیده‌شدن موهایش ترس سر تا پایش را فراگرفت. افسر قوی‌هیکلی با سبیل‌هایی تاب‌دار مثل پر کاهی او را از کنار ملیحه بلند کرد. مچ دست پرزورش دور دست ظریف آسو حلقه شد و او را تا کنار نشمیل و کژال برد و به یک‌باره روی زمین پرت کرد. با خودش فکر کرد «شاید می‌خواهند آنها را هم مثل دادیار و دوستانش بکشند.» مرگ سخت بود، اما از اسارت بهتر بود!

سربازها به زور پیرزن‌ها را از آنجا دور کردند و زن‌های جوان دیگر را مثل برده‌ها بین سرباز‌ها تقسیم کردند. از میان آن همه سرباز صدای اعتراض چندتایشان بلند شد، اما فایده ای نداشت. حرفشان در گوش آن جماعت کروکور اثری نداشت.

آسو به این فکرکرد که «کی باورش می‌شه برده‌فروشی بعد ئسلام! ئی جماعت ئز خودا ناترسان؟ مگه هم‌کیش و هم‌مذهب نه بئیم ؟!»

کمی بعد، تکلیف نابرابر همه معلوم شده بود غیر از آسو، نشمیل و کژال که زیر نگاه نود سرباز درشت‌هیکل بودند که هر چند دقیقه یک‌بار به‌طرفشان می‌آمدند، بلندبلند می‌خندیدند، دستی به تن لرزان آنها می‌زدند و نفس پرگناهشان به صورت آنها می‌خورد.

آسو قلبش به شماره افتاده بود. چشمانش را از دکتر جوان دزدید، از او هم خجالت می‌کشید. با دست گوشه پتو را که کنار افتاده بود روی سرش کشید. با خودش فکر کرد که مرگ همیشه افتادن از کوه یا غرق‌شدن در آب نیست؛ گاهی مرگ یعنی زنده باشی و هزاربار آرزوی مردن کنی. این را وقتی فهمید که چند افسر عراقی سراغ نشمیل آمدند و با وحشی‌گری لباس‌های تنش را پاره‌پاره کردند. دونفر او را گرفته بودند و… آه، کاش کور می‌شد و نمی‌دید! و کژال؛ که دست‌وپا می‌زد و جیغ‌هایش دل سنگ را آب می‌کرد. و خودش؛ خودش و یک دنیا درد و شرم و شرم! نه یک نفر و دو نفر و سه نفر، کاش همان یک‌بار بود! اما… اما عروس شده بود، آن‌هم چه عروس بدنامی! چقدر زجه زده بود و التماسشان کرده بود. اما حیف! دریغ از مردانگی! نیم‌خیز سر جایش نشست، دستش را تا بالای لبش آورد و بی‌نفس برای خودش کل کشید. عروس‌شدن تبریک دارد، ندارد؟ و دوباره به گریه افتاد. دیگر عروس سیروان، نه! عروس هیچ مردی! آه … !

فرامرز کنارش زانو زد و گفت: «خوویشکم هر چی بی‌یَه تمام بی‌یَه. ئی‌ رَه جی ‌د اَم ‌نَه. مِه‌نیش جو براو، تونی‌ش جو خویشک‌می ‌لیلا. نی ‌لَم کسی اذیتت به‌کی. بخوه آو تا بتونم سُرم وَ پی‌ت وصل به‌کم. »

آسو دیگر روی نگاه کردن به دکتر جوان را نداشت تا چه رسد به آب‌خوردن! دوست داشت به‌جای او، زنی اینجا بود تا از دردهای این چندروزه‌اش موبه‌مو برایش بگوید؛ از بی‌حیایی‌ها تا فرار شبانه‌شان، از اینکه زود خبردار شدند و دنبالشان کردند، از تیرخوردن وکشته‌شدن نشمیل بعد از اردوگاه و دویدن‌های پی‌درپی او و کژال تا زیر پل، از کژال که او را هم آنجا کشتند و ازخودش که با هزار ترس زیر گل‌ولای‌های رودخانه پنهان شد و دم‌دمای‌ صبح سینه‌خیز تا علف‌زار رفت. اگر زنی اینجا بود، از مردانگی و برادرانه‌های آن بسیجی می‌گفت که با شرم شلوارش را به پای او کرده بود و حتی از خوب بودن این دکتر جوان. حالا او زنده مانده بود با یک ننگ تا ابد! دیگر تا کجا فرار می‌کرد تا سیروان را نبیند؟ وای از رسوایی!

فرامرز با پشت دست به صورتش ضربه زد، اما دیگر حرف‌های دکتر را نمی‌شنید و تنها تکان لب‌هایش بود و بس. حتی تیزی نوک سرنگ را هم در پوستش حس نمی‌کرد. فقط جای زخم‌های دلش بود که بدجور می‌سوخت. باید می‌خوابید؛ آرام و بی‌غصه. درست مثل وقت‌هایی که در آغوش مادرش بود و با لالایی‌هایش به خواب راحت می‌رفت. اما آن را هم دیگر نمی‌خواست بلکه یک آغوش می‌خواست از جنس گور و همین برایش کافی بود.
آفتاب سرد پاییز از شرم به چادر شب پناه می‌برد. در همان موقع دستان فرامرز میان گودی قبر زیر تن دخترک می‌لرزید. وقتی بند کفن را باز کرد، دخترک را نمی‌دید بلکه لیلایش بود با تنی نحیف وپرغصه؛ چطور می‌توانست خواهرش را تنها بگذارد و برود؛ اما به او قول داده بود که اینجا در آرامش خواهد بود و دست هیچ بیگانه‌ای به او نخواهد رسید. با کف دست خاک‌های روی قبرش را صاف کرد. تخته‌پاره و قلم‌مو میان دستانش بود و حیران که روی آن چه بنویسد. هم‌زمان نگاهش به منظره غروب افتاد و روی تخته با رنگ سرخ نوشت: «آسو خواهر فرامرز»

به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس، زهرا شنبه‌زاده سرخایی که متولد سال ۱۳۶۱ از بندرعباس است تحصیلات خود را در  رشته کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی سپری کرده است. ویغیر از نوشتن داستان‌های کوتاه، رمان مستندی با موضوع انقلاب و دفاع مقدس در دست ناشر دارد.

«آسو» داستان مستندی است که ایده اولیه آن بعد از مطالعه کتاب یک محسن عزیز در ذهنم جرقه زد. مظلومیت و رنج‌های سه دختر کُرد من را بر آن داشت تا در قالب داستان آنها را بیان کنم. ترجمه جمله‌های کُردی کرمانجی داستان را آقای سهراب زید عبدی از مردم بومی کرمانشاه انجام داده‌اند و از ایشان کمال را تشکر دارم.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ایده داستان «آسو» برگرفته از کتاب «محسن عزیز» است بیشتر بخوانید »

برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان

برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان


برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان


دبیر«دهمین دوره جایزه ادبی یوسف» از تدارک دو بخش ویژه برای دوره دهم خبرداد و بیان داشت: دو بخش ویژه «داستان شهیدان» و «داستان نوجوان» برای این دوره در نظر گرفته شده، از این رو از مؤلفان برای شرکت دعوت می‌کنیم.

مسعود امیرخانی دبیر «دهمین دوره جایزه ادبی یوسف (جشنواره داستان کوتاه دفاع مقدس)» در گفت‌وگو با خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، درباره بخش‌های ویژه این جایزه در دوره دهم اظهار داشت: دو بخش ویژه «داستان شهیدان» و «داستان نوجوان» برای این دوره در نظر گرفته شده، از این رو از مؤلفان برای شرکت و ارسال آثار با موضوع دفاع مقدس به این جشنواره دعوت می‌کنیم.

دبیر دهمین دوره جایزه ادبی یوسف ضمن اشاره به کم توجهی به ادبیات نوجوانان توضیح داد: نخستین‌بار است که بخش ویژه‌ای به نام داستان نوجوان در نظر گرفته شده، این درخواست از سوی شرکت کنندگان و داوران استانی انجام شد، زیرا قرار است ابتدا آثار در استان‌ها داوری شود. از این رو بر اساس نظرخواهی‌ها، تصمیم بر آن شد بخش داستان نوجوان به جایزه افزوده شود.

امیرخانی با بیان اینکه با توجه به اینکه جایزه ابتدا در سطح استان برگزار می‌شود از این رو هنوز از کیفیت آثار مطلع نیستم، توضیح داد: با توجه به اینکه در حوزه کودک و نوجوان و آثار داستانی این حوزه با خلاءهایی مواجه هستیم و در جشنواره‌هایی چون دفاع مقدس عدم کیفیت آثار این حوزه مشهود بود، از این رو تصمیم بر آن شد این بخش افزوده شود تا آسیب‌ها نمایان شده و به تولید آثار خوب برسیم.

دبیر «دهمین دوره جایزه ادبی یوسف (جشنواره داستان کوتاه دفاع مقدس)» همچنین درباره بخش ویژه «داستان شهیدان» و تولید داستان‌هایی کوتاه درباره شهیدان و قهرمانان ملی کشور ابراز داشت: در روزگاری که خواندن کتاب‌های حجیم سخت و زمان بر است تصمیم بر آن شد تا بخشی به جایزه افزوده شود و در آن به تولید آثار در زمینه قهرمانان ملی بپردازیم و بخشی از زندگی شهدا را به تصویر بکشیم.

امیرخانی ضمن بیان بیشتر در این خصوص تأکید کرد: در این بخش قرار است برشی از زندگی شهید در قالب داستان کوتاه تولید شود، در واقع نویسنده کار سختی خواهد داشت زیرا باید یک برشی خاص از زندگی این شهید را انتخاب کرده و با استفاده از شخصیت پردازی، توصیف داستانی، آن برش را به خواننده نشان دهد. از این جهت کار ویژه‌ای شمرده می‌شود، بنابراین امیدواریم از این طریق در هر استان یک داستان فاخر خوب از یک یا چند شهید داشته باشیم.

گفتنی است، این جشنواره تا ۳۱ شهریورماه داستان‌های کوتاه ارسال شده را دریافت می‌کند.

این گزارش اضافه می‌کند، ۳ هزار و ۵۰۰ داستان کوتاه سال گذشته به دبیرخانه جایزه ادبی یوسف واصل شده بود.

انتهای پیام/




منبع

برشی از زندگی شهدا در جایزه ادبی یوسف/ توجه ویژه به داستان نوجوان بیشتر بخوانید »

برگزاری اختتامیه سه کنگره ادبی شعر و داستان در سه استان


برگزاری اختتامیه سه کنگره ادبی شعر و داستان در سه استانبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، نشست خبری اختتامیه هشتمین کنگره سراسری ادبیات پایداری، بیست و دومین کنگره شعر دفاع مقدس و هفتمین جایزه ادبی یوسف امروز یا حضور دبیران کنگره‌ها و سرهنگ عباس بایرامی برگزار شد.

سرهنگ عباس بایرامی رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس با اشاره به سه رخداد بزرگ این ماه اظهار داشت: هفتمین آیین اختتامیه جایزه ادبی یوسف پنجشنبه پیش رو (۱۴ اسفند) با میزبانی استان مازندران برگزار خواهد شد.

وی افزود: ۲۰ اسفند نیز بیست و دومین کنگره شعر دفاع مقدس با میزبانی استان فارس برگزار خواهد شد که از محضر اساتید این استان استفاده می‌کنیم و این رخ داد را به اتمام می‌رسانیم.

بایرامی تصریح کرد: ۲۴ اسفند نیز هشتمین کنگره ادبیات پایداری را به میزبانی استان کرمان و اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس این استان و دبیری علمی دانشگاه شهید باهنر دنبال می‌کنیم. این رخداد بزرگ از سال ۱۳۸۷ از دانشگاه کرمان رقم خورد و سال به سال جایگاه علمی خوبی پیدا کرد.

وی خاطرنشان کرد: در ابتدا با اعلام فراخوان نزدیک به ۵۰ اثر به دبیرخانه می‌رسید که با تصمیم اساتید برای ورود تخصصی دانشجویان و طلاب در دوره پایانی، این تعداد به ۵۰ الی ۷۰ مقاله می‌رسید. امسال نیز ۷۰ مقاله به دبیرخانه رسیده است که حاصل این تلاش نهادینه سازی و پایایی این فرهنگ اصیل است که به صورت فصلنامه منتشر و در اختیار محافل علمی قرار خواهد گرفت.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

برگزاری اختتامیه سه کنگره ادبی شعر و داستان در سه استان بیشتر بخوانید »