جایزه یوسف

نقطه قوت داستان کوتاه دفاع مقدس در تجربه‌ی زیسته رزمندگان است

نقطه قوت داستان کوتاه دفاع مقدس در تجربه‌ی زیسته‌ی رزمندگان است


گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس؛ جایزه داستان کوتاه یوسف، ویژه داستان‌های کوتاه با موضوع دفاع مقدس یکی از ابتکارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس به‌شمار می‎آید و امسال دوازدهمین دوره خود را تجربه می‌کند. جایزه‌ای که به نام شهید کامبیز (یوسف) ملک شامران نام‌گذار شده است. او که در سال ۱۳۴۱ در تهران به دنیا آمده است از کودکی علاقه زیادی به ادبیات و نقاشی داشته است و در مرکز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در این رشته‌ها فعالیت کرده تا جایی که این علاقه و ارتباط باعث شد او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به همکاران کانون بپیوندد و در آنجا برای کودکان داستان بنویسد.

مسوولیت دبیری دوازدهمین دوره جایزه داستان کوتاه یوسف با حکم رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس برعهده «احسان عباس‌لو» قرار داده شده است؛ او خودش نیز نویسنده و مترجم حوزه داستان به‌شمار می‌آید که گفت‌وگویی را با او پیرامون این جایزه ادبی انجام دادیم که می‌خوانید.

دفاع‌پرس: داستانِ کوتاهیِ درباره داستان کوتاه چیست؟

درخصوص داستان کوتاه، متاسفانه یکی از ایراداتی که وجود دارد به عدم نگاه تخصصی است که هرگز در کشورمان تجربه نشده است و معمولاً استنباط‌های شخصی و برداشت‌های به‌نوعی ظاهری از قالب داستان کوتاه در حوزه‌های نویسندگی این نوع داستانی قالب بوده است. برای اینکه عرضم را بهتر توضیح بدهم این‌طور بگویم بهتر است که خیلی‌ها تصور می‌کنند کوتاهی شرط داستان کوتاه است یعنی هر نوشته‌ی کوتاه صرفاً به‌عنوان داستان کوتاه معرفی شده است بدون آنکه تخصص یا آگاهی و دانش فنی نسبت به داستان کوتاه داشته باشند.

داستان کوتاه را برخی سخت‌تر از رمان می‌دانند چراکه به‌لحاظ فرجه‌ی زمانی، مکانی و حجمی به‌گونه‎ی است که قطعاً کار را خیلی سخت‌تر می‌کند که در یک متن کوتاه قرار باشد تمام عناصر و بخش‌های یک داستان از گشایش تا بدنه و پایان‌بندی را داشته باشیم لذا متاسفانه استنباط غلطی که درخصوص داستانِ کوتاه وجود دارد این است که هر متن کوتاهی صرف کوتاهی داستان کوتاه است.

مشکل دیگر این حوزه برخی از اصطلاحاتی است که متاسفانه به این قالب ورود پیدا کرده است و غلط هم تعبیر و تفسیر می‌شود که نمونه آن بُرش از زندگی است. معمولاً گفته می‌شود ما هر بُرشی از زندگی‌‎مان را بنویسیم یک داستان است و، چون این بُرش، بُرش کوتاهی است حتما یک داستان کوتاه است که این هم یک برداشت غلط است که متاسفانه باعث شده تا داستان کوتاه آن‌طور که باید و شاید است، رشد نکند. ما هر بُرشی را در داستان کوتاه، داستان نمی‎دانیم لذا تمام بُرش‌ها داستانی قالب داستانی ندارند درحالی که داستان می‌تواند یک بُرشی باشد که حادثه، کُنش حادثه‎مند، جذابیت و به‌نوعی بالا و پایینی داشته باشد و نورم‌ها را برهم زده باشد. این بُرش باید گره داستانی و درگیری و شخصیت به‌اندازه کافی در آن معرفی و پردازش شده باشد لذا عناصری که لازمه یک داستان می‌باشند باید در این بُرش وجود داشته باشند.

داستان‌های کوتاه دفاع مقدس قوی‌تر از داستان‌های حوزه‌های اجتماعی
این استنباط‌ها باعث شده‌اند تا داستان کوتاه در ایران آنچان که باید و شاید رشد پیدا نکند؛ علیرغم اینکه عموم مسابقات و جشنواره‌های داستانی در قالب‌های کوتاه و داستان و داستانک برگزار می‌شوند منتهی هیچ کس به‌صورت تخصصی داستان کوتاه را نظریه‌پردازی و شرح دهد و اصول آن را بیان و درباره آن راهنمایی صورت داده باشد تا بتوانیم یک داستان کوتاه قوی را در ایران داشته باشیم. ضعف داستان‌هایی که عمدتاً نوشته می‌شوند زمانی مشخص می‌شود که داوری و نگاه انتقادی را به‌همراه داشته باشند البته ما در حوزه دفاع مقدس داستان‌های کوتاه قوی‌تری را نسبت به سایر حوزه‎ها داریم. یعنی اگر قیاسی در این زمینه صورت بگیرد، می‌توان این ادعا را اثبات کرد چراکه داستان کوتاه در حوزه دفاع مقدس سابقه دیرینه‌ای دارد و از زمان جنگ تا کنون ادامه دارد و هم آنکه نگاه تخصصی‌تری به آن وجود داشته است و علاقه‌مندانی برای نوشتن وجود داشته است و از سویی، چون جنگ مضامینی مانند ایثار و شهادت دارد که می‌توان تک به تک در قالب یک داستان کوتاه می‌توان به آن پرداخت لذا این این قالب در موضوع دفاع مقدس خیلی خوب جواب داده است درحالی که در حوزه‌های اجتماعی به‌این اندازه موفق نبوده‌اند.

دفاع‌پرس: شب گذشته در بیانیه هیات داوران جایزه جلال آل احمد نیز نسبت به داستان کوتاه و کوتاهی که درباره آن صورت گرفته است، هشدار دادند و عنوان شد که این مسئله زنگ خطری برای رمان و داستان بلند است. به‌نظر شما ریشه این اتفاقات کجاست؟

یک بخش از این مسئله مربوط به عدم وجود نگاه تخصصی است. منتقدین ما عمدتاً به‌سمت رمان و داستان‌های بلند کشش دارند و نظریه‌های داستانی در ایران که خیلی بسط و گسترش پیدا می‌‎کند معمولاً رمان‌محور است، اما بحث اقتصادی نیز در این زمینه تعیین کننده است. ناشران معمولا نگاه اقتصادی دارند و معمولا وقتی پیشنهاد چاپ کتاب دریافت می‌کنند مایل به چاپ داستان کوتاه نیستند یا مگر داستان خیلی خاص باشد لذا رمان بالای ۲۰۰ تا ۳۰۰ را می‌پسندند و این نگاه قالب ناشران است که نگاه اقتصادی دارند و مشکل اصلی را متوجه مخاطب و خریداران کتاب معرفی می‌کنند.

البته گاه از موضع توزیع کنندگاه کتاب نیز این مطالب گفته می‌شود و تاکید دارند که توزیع کننده کتاب اقتصادی نمی‌بینید به توزیع داستان کوتاه بپردازد لذا به سمت توزیع کتاب‌هایی می‌‎رود که درصد بیشتری سود اقتصادی برای او داشته باشد. متاسفانه این عوامل که خارج از کیفیت داستانی هستند همگی در این امر تاثیرگذار بوده‌اند. این عوامل خارج از نگاه داستانی بر بازار کتاب ورود کرده‎اند چراکه بازار همیشه جریان را به سمت نگارش معکوس می‌کند. وقتی بازاری برای داستان کوتاه وجود نداشته باشد، نگارش و سفارشی وجود نخواهد داشت؛ اتفاقی که برای شعر رقم خورده است چراکه خیلی از ناشران شعر چاپ نمی‌کنند و عمده توجه شان به رمان است علیرغم اینکه داستان کوتاه می‌تواند شروع خوبی برای نوشتن رمان باشد.

دفاع‌پرس: اینجا نقش ناشرانی که سویه‌ی دولتی دارند می‌تواند برجسته باشد و هدف‌گذاری آن‌ها به‌سمت تولید و چاپ داستان کوتاه باشد و ضریب دهنده باشد؛ این مسئله امروز وجود دارد؟
معمولاً ناشران دولتی به‌سمت داستان کوتاه رغیب دارند، چون دغدغه سرمایه‌گذاری ندارند، اما از طرفی نگاه مخاطبین به این ناشران نگاه مثبت نیست، چون استنباط‌شان این است که ناشر دولتی به‌لحاظ پر کردن گزارش خودش هرچیزی را چاپ می‌کند یا آثار را براساس رابطه‌هایی که با افراد دارند، چاپ می‌کنند. اینجا اگر ناشران دولتی مشاوران خوبی داشته باشند و نگاه گزارش کاری نداشته باشند، می‌توانند آثار خیلی خوبی را در حوزه داستان کوتاه خلق و سنگ‌بنای خیلی خوبی و برای رشد این قالب در کشورمان باشند.

متاسفانه گرفتاری ما همین است که نگاه تخصصی در موضع ناشران دولتی نداریم؛ همگی به‌دنبال آمار چاپ کتاب هستند که چه تعداد اثر روانه بازار کرده‎اند تا در نهایت یک گزارش قوی ارائه کرده باشند و توجه ندارند که اگر کتاب ضعیف باشد نگاه مخاطب را نیز تضعیف می‌کنند و در نهایت ناشر دولتی بازاری نخواهد داشت. با این روند مخاطب وقتی مشاهده می‌کند که ناشر دولتی کتاب خوبی ندارد و ناشر خصوصی داستان کوتاه ندارد طبیعتاً به‌سمت کتاب‌هایی کشیده می‌شود که ترجمه می‌باشند که نگرانی درباره آن‌ها وجود دارد لذا ناشران دولتی باید به‌سمت کیفی سازی حرکت کنند و کمیت را جدی ندانند و البته مشاورین خوبی داشته باشند که مولفه خیلی مهمی است. با این روند می‌توانیم در حوزه داستان کوتاه در سطح کشور و جهان حرف‌های زیادی برای گفتن داشته باشیم.

نقطه قوت داستان کوتاه دفاع مقدس در تجربه‌ی زیسته رزمندگان است

با توجه به تجربه‌ی که شخصاً در حوزه ترجمه ادبیات دارم با اطلاع می‌گویم امروز زمانی است که ما می‌توانیم در داستان خیلی جلو باشیم چراکه غرب درحال چرخش و دور باطل است و تمام آثار آن‌ها انصافاً از منظر ادبیات درحال خارج شدن است و مقداری ادبیات سیاسی و محدود به فرهنگ خودشان کار می‌کنند. به‌نظرم غرب مواضع جهانی خودش را واگذار می‌کند و اگر ما مقداری آینده پژوهانه نگاه داشته باشیم و ناشران همراه با اتاق فکر باشند، حرف‌های خوب زیادی خواهیم داشت چراکه دارای یک تاریخ بسیار غنی برای نوشتن داستان هستیم. تاریخ ما پُر از فراز و فرود‌های داستانی است که از دفاع مقدس تا موضوع خاورمیانه و مسائل روز ادامه دارد.

تمام اتفاقات کشورمان دارای مضامین و سوژه‌های خوبی برای نوشتن است که انشالله بتوانیم پیشرفت کنیم. آن چیزی که امروز کشورمان در حوزه فرهنگ نیازمند است و متاسفانه همچنان مغفول مانده است یک اتاق فکر قوی است؛ اتاق فکری که افراد صاحب فکر حضور داشته باشند نه افراد صاحب نام؛ لذا یکی از مهم‌ترین مشکلات ما در حوزه فرهنگ و سیاست‌گذاری ادبیات و داستان این است که فکر می‌کنیم نام‌ها می‌توانند به ما کمک کنند درحالی که فکر‌ها به دادمان خواهند رسید. اگر اتاق فکر‌های خوبی داشته باشیم و دفاتر تخصصی ادبیات را احیا کنیم، در حوزه داستان خیلی حرف برای گفتن داریم.

نسل امروز نیز خیلی علاقه‌مند به حرف و گفت‌‎وگو است و بنویسند.‌ای کاش به جوانان یاد می‌دادیم به‌جای اینکه در خیابان داد و فریاد کنند، با قلم بنویسند؛ و ما باید این را آموزش بدهیم که ادبیات امروز محفل خوبی است تا بتوانیم این حرف‌ها را بیان کنیم. ادبیات امروز کشورمان به بستر بسیار خوبی برای حرف زدن و نوشتن تبدیل شده است.

دفاع‌پرس: طراحی داستان کوتاه برای دفاع مقدس را چقدر درست می‌دانید؟ آیا این جایزه پس از طراحی پیشرفت به سمت توسعه داستان داشته است و توانسته یک جریان ادبی ایجاد کند؟

دفاع مقدس آکنده از مضامینی است که خیلی متناسب و مناسب فرهنگ ما بوده و هست. یکی از منابعی کع معمولاً برای داستان‌نویسان پیشنهاد می‌شود که از آن برای داستان‌نویسی استفاده کنند، تاریخ است. طبیعتاً دفاع مقدس نیز بخشی از تاریخ ایران است. جدای از تاریخ بودن آن ما منبع دیگری که معرفی می‌کنیم تجربه‎‌ی زیسته است که می‌گوییم از تجربه‌‎ی زیسته‌ی خودتان برای نوشتن داستان استفاده کنید چراکه هر انسانی داستانی برای گفتن دارد.

برخی ازعزیزان ما که در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشتند تجربه‌ی زیسته جنگ و دفاع مقدس را دارند لذا ما دو منبع غنی و ارزشمند داریم که برای نوشتن مهم هستند که یکی تجربه زیسته و تاریخ است. این دو منبع و مولفه از ابتدای جنگ تا به امروز کمک کرده‌اند تا داستان‌های خیلی خوبی در قالب رمان و داستان کوتاه خلق شود، اما من فکر می‌کنم خیلی بیشتر از این‎ها جا دارد که به این مضامین و مقوله دفاع مقدس پرداخته شود، چون بسیاری از جنبه‌های دفاع مقدس مغفول مانده است.

نقطه قوت داستان کوتاه دفاع مقدس در تجربه‌ی زیسته رزمندگان است

جایزه کوتاه یوسف در این زمینه که امسال دوازدهمین دوره آن برگزار می‌شود توانسته به‌نوعی یک نگاه کاملاً تخصصی به مقوله‌ی داستان کوتاه داشته باشد. من تاکنون جایزه‌ای در ایران را سراغ ندارم که به‌صورت تخصصی به داستان کوتاه نگاه داشته باشد که در طول این سال‌‎‎ها شاهد جایزه یوسف بوده‌ایم که البته شاید جشنواره‌هایی به‌صورت مناسبتی در این زمینه برگزار شده باشد، اما اینکه یک جشنواره دوازده دوره استمرار داشته باشد و ساختار و تشکیلات داشته باشد را تجربه نداشته‌ایم که جایزه یوسف این کارکرد را داشته است و تاکنون توانسته در این مقوله ما را بی‌نیاز کند.

آثار یازده دوره گذشته جایزه داستان کوتاه یوسف تبدیل کتاب شده است که بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس متولی این کار بوده و تاکنون زحمت‌های زیادی کشیده است. سابقه‌ی که در این یازده دوره از دبیران و داوران را بررسی می‌کنیم به ما نشان می‌دهد که این جایزه بسیار می‌تواند قابل اعتنا باشد، چون داوران همگی صاحب نام و اثر هستند. امسال این جایزه درحال برگزاری است و فراخوان آن منتشر شده است و دفاتر استانی بنیاد امکان دریافت اثر دارند چراکه دبیرخانه‌ها ایجاد شده است لذا علاقه‌مندان در استان‌ها می‌توانند آثارشان را به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ارسال کنند. این آثار در سطح استان‌ها داوری و بهترین‌ها به مرحله‌ی ملی خواهد رسید چراکه جایزه یوسف در دو سطح استانی و ملی برگزار می‌شود.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نقطه قوت داستان کوتاه دفاع مقدس در تجربه‌ی زیسته‌ی رزمندگان است بیشتر بخوانید »

توجه به داستان کوتاه، تکلیف و نیاز اجتماعی است/ ورود جایزه یوسف به دوره تحول‌آفرینی

ورود جایزه یوسف به دوره تحول‌آفرینی/ توجه به داستان کوتاه، تکلیف و نیاز اجتماعی است


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «علی‌اصغر جعفری» معاون هماهنگ کننده بنیاد حفظ آثار و نتشر ارزش‌های دفاع مقدس در آیین رونمایی از فراخوان و پوستر جایزه ادبی «یوسف» داستان کوتاه دفاع مقدس که صبح امروز در سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس برگزار شد، با بیان اینکه شهادت فخری است که به انسان‌هایی عنایت می‌شود که به سطح بالایی از فهم، درک و صلاحیت رسیده باشند، اظهار داشت: این‌طور نیست که هرکسی الزاماً از خداوند متعال درخواست شهادت داشته باشد به چنین درجه‌ای نائل آید بلکه این درخواست باید همراه با آماده‌سازی و تجلی این جایگاه در روح و روان فرد باشد.

وی از دست‌اندرکاران شکل‌گیری جایزه ادبی یوسف قدردانی کرد و با تاکید براینکه قصه و داستان از رایج‌ترین گونه‌های ادبی است که قدمت طولانی دارد و همزاد آدمی و فصل مشترک همه اقوام، ادیان و ملل است، تصریح کرد: قرن‌هاست که آداب و رسوم و سبک زندگی ما ایرانیان با قصه آمیخته شده است و اصلاً ما کشوری هستیم که آمیختگی با قصه و داستان و تمثیل داریم و این موضوع در زبان و ادبیات فارسی ساری و جاری است. 

معاون هماهنگ کننده بنیاد حفظ آثار و نتشر ارزش‌های دفاع مقدس به قصه‌خوانی سنتی توسط مادران و پدران اشاره کرد و خاطرنشان کرد: پیش از اینکه فضای ذهنی ما معطوف به قاب تلویزیون و سینما شود، ذهن گذشتگان ما همراه با داستان‌های پدربزرگان و مادربزرگان بود و قصه‌های آن‌ها لالایی نسل‌های ما بوده است و غفلتی باعث شد تا امروز مقداری با این موضوع فاصله بگیریم. 

جعفری به تشریح کارکردهای داستان پرداخت و تاکید کرد: یکی از کارکردهای داستان بیان مفاهیم عرفانی، اخلاقی و فلسفی است که جز با قصه و تمثیل واقعاً نمی‌توانیم این مفاهیم را بیان کنیم لذا قصه و داستان یک ظرفیت بالایی است. انتقال فرهنگ، تثبیت هویت ملی، تعمیق دادن به فرهنگ و باورها و آرمان‌ها امروز به گونه‌های ادبی خصوصاً قصه و داستان و رمان برمی‌گردد. دمیدن روح شجاعت، غیرت، حماسه، عدالت، ظلم ستیزی و دفاع از مظلوم همگی بر بستر قصه و داستان شکل می‌گیرد. 

وی تاکید کرد: امروز شاهد هستیم که بُن مایه هنر نمایش و صنعت سینما قصه است یعنی اگر قصه وجود نداشته باشد عملاً این صنعت ضعیف خواهد بود و هنرهای نمایشی شکل نمی‌گیرد درحالی که ممکن است صرف هزینه‌های زیادی صورت گیرد اما قصه آن ضعیف باشد و بُن مایه ضعیفی داشته باشد بنابراین بحث قصه و قصه‌پردازی و قصه‌گویی بحث بسیار مهمی است که زیربنای بسیاری از فعالیت‌هایی است که ما برای آن برنامه‌ریزی می‌کنیم. 

معاون هماهنگ کننده بنیاد حفظ آثار و نتشر ارزش‌های دفاع مقدس، دفاع مقدس را فصل نورانی حماسه‌آفرینی و تاریخ‌ساز ملت ایران دانست و اظهار داشت: خُودِ دفاع مقدس منبع خلق داستان و قصه‌های زیبا، جذاب و جان‌افزایی است که مانایی و اثربخشی آن مدیون گونه‌های ادبی و قصه است؛ یعنی ارتباط وسیعی با ایجاد و تولید داستان برای مانایی خودش دارد خصوصاً که داستان‌ها و قصه‌های ما برآمده از واقعیت‌‌های کم‌تکرار و نادر از ایستادگی و ایثار شهیدان عزیز است بنابراین بهره‌مندی مناسب و هوشمندانه و هدف‌مند از داستان‌های کوتاه و شنیدنی و چشیدنی در حوزه دفاع مقدس برآمده از حیات طیبه رزمندگان ماست که به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی «امروز گنجینه‎ی عظیمی داریم که اگر استفاده ببریم می‌توانیم ملت‌ها را بهره‌مند کنیم».

توجه به داستان کوتاه، تکلیف و نیاز اجتماعی است/ ورود جایزه یوسف به دوره تحول‌آفرینی

جعفری توجه به حوزه داستان کوتاه را یک ضرورت، تکلیف، نیاز اجتماعی و فرهنگی دانست و تاکید کرد: نباید به موضوع داستان و داستان نویسی به عنوان یک کار اداری نگاه کنیم چراکه یک ظرفیت عظیم در این موضوع وجود دارد که می‌تواند خواستگاه سایر بخش‌ و گونه‌های ادبی و هنری ما قرار گیرد. جایزه ادبی یوسف یکی از اقدامات مهم بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس طی سال‌های گذشته بوده است که برای تولید و پرورش و پردازش و عرضه داستان‌های کوتاه دفاع مقدس ایجاد شده است و سعی شده نویسندگان جوان و نوقلمان را با این فرهنگ آشنا کند.

وی تصریح کرد: معتقدم جایزه ادبی یوسف دوره نونهالی را پشت سرگذاشته است و وارد دوره نوجوانی شده است یعنی 11 سال طی شده و وارد دوره دوازه شده که عملاً دوره نوجوانی که دوره شور و حال، اثربخشی، تحول‌آفرینی، احساس و خودباوری است را سپری می‌کند. بخش استانی این رویداد یک اتفاق ارزشمندی است که قابل گسترش است و باید نخبگان و صاحب قلمان جدید را شناسایی کنیم و آموزش و شناسایی و معرفی و حمایت از نویسندگان جوان و نوقلم را جدی بگیریم تا برای آینده ادبیات کشورمان نیروهای جوان شناسایی و حمایت و تقویت کنیم. 

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ورود جایزه یوسف به دوره تحول‌آفرینی/ توجه به داستان کوتاه، تکلیف و نیاز اجتماعی است بیشتر بخوانید »

«در می‌زند» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«در می‌زند» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «در می‌زند»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

در می‌زند
امروز من ‌و رضا می‌خواهیم مامان را غافلگیر کنیم. مامان قلبش درد می‌کند. من چشم‌هایش را وقتی که از درد جمع می‌کند دیده‌ام. دکتر گفته هیجان برایش خوب نیست اما من می‌گویم خوب است، برای مامانِ من خوب است. امروز بیشتر از اینکه نگران مامان باشم نگران بابا هستم. بابا رفته انار خریده، انارهای خوشرنگ، مامان دارد انارها را می‌چیند توی دیس. پشتی‌ها را هم مرتب گذاشته روی تخت.

حاج عباس، انار برات دون کنم؟
– نمی‌خواد دون کنی پیرزن دستات می‌لرزه، نصف دونه‌ها رو می‌ریزی کف زمین، با این کمرم باید خم شم جمشون کنم.
– اِ وا حاجی، چقدر بی‌انصاف شدی! تا حالا دیدی یه دونه انار از دست من بریزه زمین؟!
بابا از قدیم همیشه همین‌طوری بود. هر وقت سربه‌سر مامان می‌گذاشت، چشم‌هایش برق می‌زد. انگار از حرص خوردن مامان خوشش می‌آمد.
مامان باز دوباره رفته است توی خیالاتش و سرش را هی تکان می‌دهد.

آخ آخ آخ … حاج عباس یادته! یادته رضا چقدر انار دوست می‌داشت! اگه رضا الان اینجا بود، همة این انارا رو می‌خورد.- نه، رضا که انار ملس دوست نداشت حاج خانوم! اینا ملسن. رضا انار شیرین دوست داشت. نیستی حاج خانوم ها! حواست پرته.
– رضا همه‌جور اناری دوس می‌داشت حاجی، ولی انار شیرین بیشتر.
– نه، تو پیر شدی یادت رفته. داری آلزایمر می‌گیری.
– ا وا حاجی، ازین حرفا نزن تو رو خدا! رضا انار ترک‌خورده دوست می‌داشت با دونه‌های قرمز؛ مثل اون اناری که اونجا روی شاخة درخته. ببین، اون! به قول خودش اناری که دونه‌هاشو قایم نکرده باشه، خوب و بدش معلوم باش. حالا دیدی آلزایمر نگرفتم حاج عباس!

اگه خدا بخواد، داری می‌گیری دیگه.
یک‌بار بابا آمده بود پیش من. تنهایی آمده بود، بدون مامان. نشست و شروع کرد به گریه کردن. اشک‌هایش لابه‌لای چروک‌های صورتش گم می‌شدند و دوباره زیر چانه‌اش پیدایشان می‌شد. آرام و زیر لب گفت: «کاش مادرت آلزایمر می‌گرفت این‌قدر عذاب نمی‌کشید!»
شانه‌هایش شروع کرد به لرزیدن. ناگهان لبخندی آمد روی لب‌هایش: «اگه آلزایمر بگیره، همة انارای ترک‌خورده رو از درخت می‌چینه و می‌چپونه تو سولاخای خونه واسه رضا. بعد، از من می‌پرسه کی انارای درخت رو چیده؟ من اینا رو واسه رضا نیگر داشته بودم.

و بین اشک‌هایش خندید. خنده‌اش خیلی زود تمام شد. همیشه این‌طوریست، خنده‌هایش خیلی زود به آخر می‌رسند، اما اشک‌هایش وقتی تنها می‌آید انگار به اقیانوس راه دارد. با پشت دست‌های چروکیده‌اش اشکهایش را از چشم‌هایش پاک کرد و گفت: «تو تو کار انارخوردن نبودی بابا، ترتیب انارای تو رو هم داداشت می‌داد.»
راست می‌گفت. من انارهایم را می‌دادم به رضا، در عوضش همة کشک‌ها و قره‌قروت‌هایش را صاحب می‌شدم. مامان ناراحت می‌شد و به رضا می‌گفت: «رضا مامان، این‌قدر قره‌قروت به حسین نده، آخرش زخم معده می‌گیره! عه‌عه‌عه‌عه!!! صبح هنوز دست‌وصورت رو نشسته یه تیکه میندازه گوشة لپش!!! خودم دیدم به خدا! بچه معده‌ت خراب میشه آخه!»

اما رضا باز هم به من کشک می‌داد، قره‌قروت می‌داد. نمی‌دانم چرا این‌قدر رضا دیر کرده است. باید کم‌کم پیدایش شود. خدا کند مامان خودش زودتر در را باز کند. اگر مامان رضا را ببیند!! با هم می‌نشینیم روی همین تخت و یک دل سیر حرف می‌زنیم. دیگر غصه‌هایش تمام می‌شود، دردهایش تمام می‌شود.
دکتر گفته هیجان برای مامان سم است، اما امروز هیجان برای مامان دوای همة دردهاست، دوای همة دل‌نگرانی‌هاست.

مامان هر وقت پیش من می‌آید می‌گوید: «دل‌نگرانم، دل‌نگران رضا. تو بگو کجاست، تو به دادم برس حسین مامان!»
بیچاره مامان اگر بداند حواس‌پرتی‌های مدام من باعث شد که رضا هیچ‌ وقت پیدایش نشود! اگر بداند! امروز دیگر حتماً می‌فهمد، وقتی رضا را پشت در ببیند. آن‌ روز هم که داشتیم با هم می‌رفتیم من را سپرد به دست رضا و گفت: «مواظب هم باشید! مخصوصاً تو؛ حواست به حسین باشه رضا جان.»
سرش را هی تکان می‌داد، هی به آسمان نگاه می‌کرد و دستانش را می‌مالید: «رضا، مامان، من که حریف این دو مثقال بچه نمی‌شم. تو مواظبش باش!…»

بابا نگذاشت حرف مامان تمام شود. به رضا نگاه کرد و گفت: «تو بزرگتری، هوای حسینو داشته باش! مواظبش نباشی گم‌وگور می‌کنه خودشو می‌ره خودشو جا می‌ذاره، حواسش نیست بچه.»
من آن روز اخم‌هایم را کشیدم توی هم. بهم برخورد. نوجوان بودم، غرور داشتم؛ اما حق با آنها بود. اگر آن روز رضا کنار من نبود، من گم‌وگور می‌شدم. هر چقدر رضا دقیق بود، من حواس‌پرت بودم. توی مدرسه هم که می‌رفتیم هیچ وقت پاک‌کن‌هایم بیش از سه روز با من زندگی نمی‌کردند. به‌خاطر همین مامان پاک‌کن‌های من را هزار تکه می‌کرد و جای‌جای خانه قایم می‌کرد تا شاید پاک‌کن ده روز دوام بیاورد. صدبار کیفم را در خانه جا گذاشتم. گاهی رضا تا خود خانه می‌دوید تا برای یک‌بار هم که شده آقای ناظم خودکارش را توی سرم فرونکند. با آنکه می‌دانست خودش دیر می‌رسد و ناظمشان آن روز حتماً با چند پس‌گردنیِ حسابی کنار در منتظرش ایستاده است.

رضا به من می‌گفت: «تو که این‌قدر حواس‌پرتی چطور نمره‌هات این‌قدر خوب می‌شه؟!»
من هم جواب می‌دادم: «چون مغزم رو نمی‌تونم جا بذارم.»
رضا می‌خندید، من هم با او می‌خندیدم.
آخرین روز، وقتی روی خاک‌ها افتاده بودم، شانه‌ام داشت می‌سوخت و دهانم پر از خاک شده بود.
– حاج‌ عباس برو در رو باز کن!
– چی؟! در رو باز کنم؟!
– آره دیگه. تو که واستادی کنار درخت، برو باز کن دیگه.
– چرا در رو باز کنم؟!
– ا وا حاجی، دارن در می‌زنن دیگه! مگه نمی‌شنوی؟
– در نمی‌زنن حاج خانوم.
– اِ وا چی می‌گی حاجی! چی شده پیرمرد! یه گوش سالم داشتی خدا اونم ازت گرفت؟!
– گوشای تو داره آلبالوگیلاس می‌چینه، به من می‌گی؟! لا إله ‌إلا الله!
روی خاک‌ها افتاده بودم، شانه‌ام داشت می‌سوخت و تمام دهانم پر از خاک شده بود. دست‌هایم هی یخ‌تر و یخ‌تر می‌شد. رضا بالای سرم نشسته بود و اشک می‌ریخت. اشک‌هایش را که پاک کرد صورتش گِلی شد. سرش را کج کرد و گفت: «باید برم.»
آب دهانم را به سختی قورت دادم: «برو، خدا به همرات.»

دست انداخت دور گردنم. ناگهان مضطرب اخم‌هایش را کشید توی هم و هی دور گردنم را نگاه کرد: «پس پلاکت کجاست؟ جواب بده حسین، پلاکت کجاست؟!»
– جاش گذاشتم.
-کجا؟
مجالی برای جواب دادن نبود. باید می‌رفت. پلاکش را از گردنش در آورد و انداخت گردن من. بلندبلند گریه کرد و گفت: «این‌طوری شاید گم نشی.»
دست کرد توی جیبش یک تکه قره‌قروت در آورد و گذاشت توی جیبم: «اگه زنده بمونی، فرصت می‌کنی بخوریش. یادت باشه یه انار بهم بدهکاری؛ یه انار از انارای شیرینِ درختمون.»
وسط ازدحام اشک‌هایش لبخند زد؛ مثل بابا. پیشانی‌ام را بوسید و رفت. صدای فریاد بچه‌ها هی دورتر می‌شد. صدای زنجیر تانک‌ها هی نزدیک‌تر. یک تانک از کنارم رد شده بود که یک عراقی با هفت‌تیرش بالای سرم ایستاد و با یک شلیک من را روانة آسمان کرد.

مرد برو در رو باز کن!
– لا إله ‌إلا الله!
– می‌خوای منو با این پادرد بکشی تا دم در؟!
کاش پلاکم را از گردنم در نمی‌آوردم. شب قبلش توی سنگر گردنم می‌سوخت. بدجوری قرمز شده بود. عرق سوز کرده بود. با خودم گفتم یک شب را راحت بخوابم، اما آن‌قدر ناگهانی حمله کردند که یادم رفت پلاکم را بردارم. پلاکم را همان گوشة سنگر جا گذاشتم. کاش آن ‌شب آن پلاک را از گردنم در نیاورده بودم. رضا دورتر از من با چند نفرِ باقی‌مانده از گردانمان افتادند روی خاک‌ها. خودش آنجا بود و پلاکش پیش من. سال‌ها آنجا ماند. چند سال بعدش استخوان‌هایش را از خاک در آوردند؛ بدون پلاک، بدون حتی یک خال که او را به‌خاطرش بشناسند. مامان و بابا هم سال‌ها چشم انتظارش.

حالا رضا پشت در است، دارد در می‌زند. قرار است مامان را غافلگیر کنیم. کاش مامان بلند می‌شد. مثل اینکه زانوهایش خیلی درد می‌کند.
خدا را شکر بالاخره بلند شد. چشمانش را دوباره جمع کرد. قلبش هم خیلی درد می‌کند. مامان، صبر کن! اول آن انار ترک‌خورده را از درخت بچین بده به رضا! همانی ‌که دانه‌های خوبش از بین ترکش دیده می‌شود. بده به رضا! من به او بدهکارم. یک انار، یک انار ترک خوردة شیرین.
– چرا دوباره بلند شدی راه افتادی حاج خانوم؟!
– اون انار رو بچین بده من.
– کدوما؟
– اون، اون ترک خوردهه.
– این؟
– آره همون. دستت درد نکنه حاج عباس.
– کجا داری می‌ری حالا زن؟!
– به تو که هر چی می‌گم در رو باز نمی‌کنی. ببین منو با این پادرد تا دم در کشوندی!
– لا إله ‌إلا الله… آخه چرا این‌قدر این زن یه دنده‌س!
رضا پشت در است؛ تمیزومرتب، عین داماد‌ها. آمده است دنبال مامان. می‌خواهیم او را با خودمان ببریم. ببریم پیش خودمان. من دیگر نگران مامان نیستم، بیشتر نگران بابایم. این هیجان برای قلب مامان خوب است. حالش را خوب می‌کند. حالش را خوبِ خوب می‌کند. اما بابا…!
– دیدی هیشکی نیست، دیدی خیالاتی شدی! چرا انار رو می‌ندازی زمین؟! ای داد بی‌داد، چی شد زن، چرا افتادی…؟! خاک بر سرم، چطور شدی…؟!

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«در می‌زند» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «سه فصل عاشقانه»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محمدرضا ملکی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

سه فصل عاشقانه

فصل اول: نذر انگشتر عقیق

کوله پشتی نظامی رنگورورفته‌اش را که بیرون می‌ریزد، برای لحظه‌ای کپ می‌کنم. در آستانه ترکیدن از خنده هستم، ولی به هر قیمتی که هست خودم را کنترل می‌کنم. شاید حدود ۲۰۰-۳۰۰تا گردو کف فرودگاه پخش شده است، اما رسول دغدغه‌ای دیگر دارد. ته کوله‌اش یک کیف برزنتی کوچک است که رسول محتویات آن را هم مثل گردو‌ها پخش زمین کرده است و دارد بین آن‌ها را می‌گردد.

سریع شروع به جمع کردن گردو‌ها می‌کنم تا زیر پای رهگذران متعجب نرود. همین‌طور که می‌خندم، گردو‌ها را قل می‌دهم به‌سمت کوله خالی رسول: «ببین چه داستانی درست کردی داداش! الان میان و هیچی نشده به‌جای حفاظت و اطلاعات ایران می‌برندمون استخبارات عراق!»

باید همین جا‌ها باشه. اگه نیاورده باشمش چی؟‌ای خدا! نکنه جا مونده باشه؟»
رسول تندوتند محتویات کیف برزنتی را کف سالن فرودگاه پخش می‌کند. من هم گردو‌ها را مشت‌مشت می‌ریزم توی کوله‌اش. ناگهان رسول آن را می‌یابد و خوشحال از جا می‌پرد: «خدایا شکر! اینجاس. رضا پیداش کردم، اینجاس.»

سرم را که بلند می‌کنم انگشتر عقیق بسیار زیبا و نفیسی را مقابل صورتم می‌بینم. از دیدن انگشتر ناخودآگاه دست از گردو‌ها برمی‌دارم و مات‌ومبهوت خیره می‌شوم به عقیق زیبا و درخشان محصور در قاب نقره‌فام آن. دستم را که به‌طرف انگشتر دراز می‌کنم رسول فوراً آن را میان مشتش پنهان می‌کند و سریع مشغول جمع‌کردن محتویات کیسه برزنتی می‌شود. محتویات کوله‌اش یک تسبیح زردرنگ صدویک دانه‌ای، یک پلاک نقره‌ای با زنجیرتوپ‌توپی نازک، عکس دو‌طرفه جیب‌آویز امام خمینی و حرم امام حسین که البته کهنه و رنگ‌ورو رفته است، جانماز سبزرنگ چهارگوش کوچک مخملی، پیشانی‌بند سبز «یا رسول‌الله»، ناخن‌گیر، چاقوی چندکاره جیبی و یک‌سری خرت‌وپرت شخصی دیگر است که رسول دارد جمعشان می‌کند. به خودم می‌آیم؛ هنوز دستم برای گرفتن انگشتر در آسمان معطل مانده است. رسول به دستم نگاهی می‌کند و می‌خندد: «شرمنده داداش رضا، نمی‌خواستم ضایعت کنم، اما چه کار کنم که امانته.»

من هم برای اینکه ضایع نشده باشم، می‌زنم به خاکی و دستم را پی گرفتن مگسی در هوا می‌چرخانم: «این‌جا چقدر مگس داره!»

رسول می‌خندد؛ از همان خنده‌هایی که مرا اسیر خودش کرده است. اولین‌بار لبخند زیبایش را در سپاه شهرستان دیدم، در بدترین شرایط ممکن. وقتی جواب رد به ما داده و ما را سنگ‌قلاب کرده بودند. پکر و دمغ کنار اتاق فرماندهی تکیه به دیوار داده بودم. توی حال خودم بودم که آمد و دستش را گذاشت روی شانه‌ام. سر که بلند کردم داشت لبخندم می‌زد؛ لبخندی که تا ته دلم دوید: «اگه خیلی جدی باشی، من می‌تونم ببرمت اون‌ور!»
زیاد جدی‌اش نگرفتم و در پاسخش تنها لبخند زدم و سر تکان دادم.

ندیدی چی گفتن؟ گفتن امکان نداره. اصلاً اعزام ندارن، به هیچ صورتی!
برای اینکه به او بفهمانم زیاد جدی‌اش نگرفتهام زدم به شوخی: «نکنه قاچاقچی انسانی؟»
سری تکان داد و با همان لبخند زیبا گفت: «اروپا که نمی‌خوام ببرمت داداش! خودمم مسافرم. یه مسافر بی‌قرار! من یه راهی بلدم که می‌شه. دنبال یه همسفر مشت‌ومصمم می‌گردم. یکی که بتونم بهش اطمینان کنم. هستی؟»

با کنجکاوی نگاهش کردم. به علامت پرسش سر تکان داد.
– هستم. محکم‌وجدی. اما چه جوری؟
به‌آرامی گفت: «اول می‌ریم نجف، بعد…»
– بعد سروکارتون با حفاظت و اطلاعاته پسر حاج علی. بسیجی‌های بی‌ترمز، کجا؟ فکر کردید الکیه؟ کار دست خودتون می‌دید!
این را سردار پاسداری گفت که از اتاق فرماندهی بیرون می‌آمد.
اما رسول انگار صدای او را نمی‌شنید: «هستی؟» و دستش را به‌طرفم دراز کرد.
بی‌درنگ دستش را فشردم و لبخندش زدم: «هستم، تا آخرش.»
– پس بزن بریم که خیلی کار داریم.

برادرسردار کلاهش را روی سر گذاشت و درحالی‌که لبخند می‌زد گفت: «می‌دونم می‌ری پسر حاج علی. منم سال ۶۰ همین‌جوری رفتم جبهه؛ قاچاقی. یادش بهخیر! اما اگه رفتی، پای لرزشم بشین پسر حاج علی. فکر کردی نشناختمت؟ همون اول که اومدی! کسی بهت نگفته کپی باباتی پسر حاج علی؟»

رسول سرش پایین بود وچیزی نمی‌گفت، اما برادر‌سردار دست از خط‌ونشان کشیدن برنمی‌داشت: «دستور دادن اگه بسیجی‌ها غیرقانونی از کشور خارج شدن، تحت تعقیب قرار بگیرن. می‌دونم آخرش می‌رید.»
برادرسردار رسول را در آغوش کشید: «آخی، بوی بابات رو می‌دی پسر حاج علی!»
– حاجی خودم رو معرفی نکردم تا پارتی‌بازی نشه.

سردار همچنان رسول را در آغوش دارد: «دستوره هیچ نیروی بسیجی اعزام نشه. اما می‌دونم، پسر حاج علی بخواد بره می‌ره!»
برادر‌سردار مکثی کرد و آهی کشید. آهی از سر حسرت و یا شاید هم از سال شصتی که خیلی زود برایش گذشته بود. عمیق به چشمان رسول خیره شد. اشک در چشمانش حلقه زد: «از منم یادتون نره. دعام کنید. شایدم شفاعت!»

برادرسردار که معلوم بود بغض کرده است به‌سرعت از ما دورشد، اما برای ما مهم جمله آخرش بود! پس می‌شد رفت! ما هم رفتیم‌ورفتیم تا الان که توی فرودگاه نجف اشرفیم.
صدای رسول مرا به خود می‌آورد: «حالا چرا ماتت برده؟ ضایع نشدی که نشدی، ولی رضا جون این انگشتر امانته. باید بندازم تو حرم آقا امام حسین!»

غافلگیر می‌شوم: «چی؟! حرم امام حسین؟! یعنی می‌خوای بری کربلا؟! مرد حسابی چند ساعت دیگه پرواز داریم. حرم امام حسین رو بذار برای موقع برگشت. اگرم برنگشتیم، چه بهتر! می‌ریم خدمت خود آقا!»
– جلدی میریم و برمی‌گردیم. وقت داریم. تازه باید به وصیت بابامم عمل کنم.
تعجب می‌کنم؛ وصیت پدر رسول دیگر حرف جدیدی است که او تا حال به من نگفته است.

بابام قبل از عملیات مرصاد این انگشتر رو به مادرم داد. من اون موقع چندروزی بود که به دنیا اومده بودم. بابام نذر کرده بود که این انگشتر رو بندازه تو ضریح آقا. وقتی می‌رفت چهارزبر، انگار می‌دونست که برگشتی در کار نیست. این انگشتر که از عملیات والفجر مقدماتی تا مرصاد توی دست ۱۲ تا شهید گشته و دست آخر به بابام رسیده، با وسایل این کیسه از بابام بهم ارث رسیده. وصیت کرده بعد از من رسول انگشتر رو برسونه کربلا. خب حالا چی می‌گی؟

بی‌معطلی پیشانی رسول را می‌بوسم و کوله‌پشتی‌ام را برمی‌دارم. درحالی‌که به‌طرف خروجی سالن می‌روم اعتراض می‌کنم: «بچه‌شهیدم که هستی! دمت گرم با معرفت، ما شدیم نامحرم؟ راه بیفت وصیت بابا رو ردیف کنیم تا از پرواز دمشق جا نموندیم.»

رسولْ خوشحال خود را به من می‌رساند. انگشتانش را در انگشتانم گره می‌زند و جوری خاص نگاهم می‌کند و لبخندم می‌زند. از میان ازدحام جمعیت منتظر راه می‌گشاییم به‌سمت بیرون. در همان حال به‌آرامی می‌گویمش: «داستان گردوهارم برام بگو، باشه؟ نکنه اینم وصیته؟»

لبخند می‌زند و جوری خاص می‌گوید: «شاید اینم وصیت باشه!» و از سالن در حالی بیرون می‌رویم که از همسفری با فرزند یک شهید خوشحالم. عجب سفری شود این مسافرت ما!

فصل دوم: نذر گردو
– بچه که بودم هر شب مامانم یه قصه از زندگی حضرت محمد (ص) برام می‌گفت. از همون کودکی بعضی از قصه‌های مامانم برام ملکه ذهن شد. یعنی سعی می‌کردم یه جایی تو زندگیم ازش استفاده کنم. مثلا صلح‌وسازش بین قبایل عرب، قصه جمع کردن هیزم تو بیابون و گنا‌هایی که دیده نمی‌شن، قصه سرکشی به پیرزنی که مرتب پیغمبر رو اذیت می‌کرد و مریض شد و خلاصه قصه‌هایی که برای من شده بود مدل زندگی. یه وقت فکر نکنی دارم از خودم تعریف می‌کنم‌ها! نه جون داداش رضا! نه اخوی، اینا رو دارم می‌گم جهت اطلاع، محض ریا!

رسول می‌خندد؛ من هم.
در این ۴-۵ ماهی که اینجاییم بدجور به هم عادت کرده‌ایم. اصلاً اختِ اخت شده‌ایم، سری از هم جدا. به قول بچه‌های «حزب‌الله» داداشی هستیم. برای همین اینجا به ما می‌گویند داداشی‌ها! این کلمه فارسی را هم از خودمان یاد گرفته‌اند. از بس به هم گفتیم داداش! بچه‌های حزب‌الله اگر چه هم وطن ما نیستند، ولی اینجا جوری است که اگر نگوییم مثل بهشت خداست، کمتر از آن‌هم نیست. شب‌ها که سوره واقعه را می‌خوانیم، گویی داریم مقر خودمان را توصیف می‌کنیم. حزب‌اللهی‌های اینجا انگار جز کلام مهرومحبت بلد نیستند. به قول معروف نمی‌گذارند آب توی دل ما تکان بخورد. با خودشان هم همین‌جورند. در کار از هم سبقت می‌گیرند و نمی‌گذارند باری روی زمین بماند. اینجا هیچ کفشی بدون واکس نمی‌ماند، بدون اینکه خودت واکس زده باشی! هیچ لباسی ناشور نمی‌ماند، بدون اینکه خودت شسته باشی! هیچ گاه گرسنه نمی‌مانی، بدون اینکه هم سنگرت را در حال خوردن دیده باشی! و در جنگ هم که شیرانی هستند بی‌بدیل و همرزمانی که می‌شود با تمام وجود به آن‌ها تکیه کرد!

رسول پیشانیبند سبز «یا رسول‌الله» پدر شهیدش را بسته است و عکس امام و کربلای او را هم آویز جیبش کرده است. قناصه‌اش را به دیوار تکیه می‌دهد و با نوک پا به کف پوتین من ضربه می‌زند: «کجایی داداش؟ نکنه یک ساعته دارم قصه حسین‌کرد شبستری برای خودم می‌گم؟! اصلاً با منی؟! اینجایی؟»

برای اینکه نشان بدهم حواسم هم به او هست و هم به منطقه، از پنجره ساختمان خرابه‌ای که همین امروز ظهر آن را گرفته‌ایم، به روبه‌رو سرک می‌کشم و باشیطنت زمزمه می‌کنم: «آره داداش، دارمت. داشتی می‌گفتی مامانت برا پسرکوچولوش قصه می‌گفت تا خوابش ببره!»

منطقه تقریباً آرام است. در میان عطر شکوفه‌های بهارنارنج، تنها چیزی که هرازگاهی سکوت را می‌شکند صدای انفجار است و تک‌تیر‌های قناصه‌ها؛ یک آرامش قبل از طوفان که قرار است سپیده‌دم فردا غوغا به پا کند.

چراغ‌های شهر مسیحی‌سنی‌نشین القصیر، در ۱۵کیلومتری مرز لبنان، در دیدگاه من است. دو هفته است که داریم تقلا می‌کنیم تا آزادش کنیم. یعنی نه اینکه نتوانیم آزادش کنیم، همان دو ماه قبل هم می‌توانستیم! اما در حقیقت داریم تقلا می‌کنیم تا این کله‌خشک‌های «النصره» را وادار به تسلیم کنیم، اما گویی بر دل‌های این‌ها مهر نهاده شده است و «صم بکم» اند؛ نه می‌شنوند و نه می‌بینند! کلاً «لایعقلون» اند!

شهر القصیر بیش از یک سال‌و‌نیم است که در اشغال تروریست‌های جبهه النصره قرار گرفته است. در این یک سال‌ونیم خبر‌های وحشتناکی از جنایات تروریست به بیرون درز کرده است. از کشتار و اعدام‌های بی‌حساب‌وکتاب تا به بردگی و کنیزی گرفتن زنان و دختران مسیحی شهر! جنایتکاران النصره، تحت حمایت عربستان و اسرائیل و به نام اسلام، از هیچ جنایتی در حق مردم دریغ نورزیده‌اند. ولید، فرمانده تکفیری‌های شهر که تبعه عربستان است، به اسماء جلاله قسم یاد کرده است که نگذارد شهر سقوط کند. او ادعا کرده است که، چون شهادت‌طلب هستند شکست‌ناپذیرند. گفته است که تا دوسال می‌توانند محاصره را تحمل کنند، چون هم مهمات دارند و هم آب‌وآذوقه کامل! مردک گفته است که شما شاید بتوانید آمریکا و اسرائیل را شکست دهید، ولی ما را هرگز! چون ما هم در پی شهادت هستیم. ولید به بندربن سلطان سعودی تضمین داده است که نه‌تن‌ها نگذارد القصیر سقوط کند، بلکه مقدمات حمله به بعلبک لبنان را هم فراهم آورد و هم طومار حزب‌الله را درهم بپیچند و هم نسل شیعه را براندازد.

خلاصه سعودی‌ها با دوستان صهیونیسم خود خواب‌هایی برای سوریه و لبنان یا همان محور مقاومت دیده‌اند. به یاد نخیله می‌افتم و خوارجی که دیر فهمیدند حقیقت اسلام علی (ع) است و قرآن ناطق، ولایت!

با خود می‌اندیشم که حتماً چند نفر هم از ساختمان‌های بلند شهر القصیر الان روبه‌رویمان هستند و دارند ما را می‌پایند. یا شاید هم مشغول عبادت و تلاوت قرآن هستند! اینان روز‌ها جنایت می‌کنند و شب‌ها عبادت! آن‌هم به نام اسلام رسول‌الله (ص)!

در این فکروخیالم و اطراف را می‌پایم که ناگهان رسول دستم را می‌کشد و مرا می‌نشاند: «بشین داداش، تک تیراندازاشون ما رو تو ویزور دوربیناشون دارن. خیلی عجله داری خال هندی بکوبن تو پیشونیت؟»
کنار رسول می‌نشینم و می‌خندم. با عصبانیت نگاهم می‌کند. می‌گویم: «نترس داداش، بادمجون بم آفت نداره!»
– بادمجون بمی؟ خب باش! به خودت مربوطه. اما اون چی بود که گفتی؟ مامانم برای بچه‌اش قصه می‌گفت تا خوابش ببره؟!

دوباره با صدای بلند می‌خندم: «اونو می‌گی؟ بابا چرا بهت برخورد اخوی؟ خواستم چرتت بپره!» و پیشانی‌اش را می‌بوسم: «این یعنی ببخشید. قبول؟»‌
می‌خندد و می‌گوید: «منم هیچ وقت عصبانی نمی‌شم. الکی بود. اما اینکه گفتم سرت رو بدزد جدی بود بادمجون بم! منو بگو که می‌خواستم راز گردوهام رو برات بگم!»

-‌ای بابا، چرا ناز می‌کنی؟ من که عذرخواهی کردم.
– داش رضا، درسته من از بابام هیچی یادم نمی‌آد، اما مامانم جای بابام حکایات زندگی حضرت محمد رو جایگزینش کرد. سعی کرد منو محمدی بار بیاره. برای همین یه خرده که بزرگ شدم دیگه برام قصه نگفت. وقتی خواستم حکایاتش رو ادامه بده، یه شرط گذاشت. گفت وقتی حکایت جدید برام میگه که اولی رو تو زندگیم پیاده کنم. باید بهش گزارش می‌دادم.

نگاهش می‌کنم: «اوه، اوه! این‌طوری کارت خیلی سخت شده بود؟»
– آره جون داداش. نخندی‌ها؟ بعضی وقت‌ها ماهی یه قصه هم برام نمی‌گفت. چون قبلیش هنوز عملی نشده بود.»‌
می‌خندم. گلایه‌آمیز نگاهم می‌کند. می‌گویم: «بد نگاه نکن، خنده‌م از خودمه. گفتی ماهی یه قصه؟ اخوی اگه من بودم، سالی یه قصه هم بهم نمی‌رسید. ماهی یکی که دمت گرم بابا، کارت خیلی درسته!»
رسول سر تکان می‌دهد و آه می‌کشد: «رضا داداش، می‌دونی آخرین حکایتی که مادرم گفت همین دم حرکت کردن ما بود؟»

ذوق‌زده می‌گویم: «نه بابا! جون رضا راس می‌گی؟ تعریف کن تا با هم بهش عمل کنیم.»
رسول هم ذوق‌زده، قناصه‌اش را دست‌به‌دست می‌کند: «پس گوش کن. می‌گن یه روز حضرت رسول با یه تعداد از بچه‌های یتیم مدینه بازی می‌کرد. اونا رو روی پشت مبارکش نشونده بود و دور می‌داد. یهو وقت اذان می‌شه و باید پیغمبر به مسجد می‌رفت برای نماز جماعت، اما بچه‌ها مانع شدند. پیغمبر، اما برای اینکه دل بچه‌ها نشکنه، از اصحاب خواست تعدادی گردو براش تهیه کنن، چون تو مدینه گردو کمیاب بوده و بچه‌ها گردو دوست داشتن. بعد یکی‌یکی از بچه‌ها خواست، مرکبشون رو با گردو‌ها عوض کنن. این‌طور بود که پیغمبر به نماز جماعت رسید و…»

با کف دست به پیشانی می‌کوبم. انگار به کشف بزرگی رسیده‌ام: «وای… حالا فهمیدم! گردوها، گردوها!»
– آفرین بچه‌زرنگ! دقیقا! نذر کردم اولین شهری که آزاد شد، این گردو‌ها رو بین بچه‌های یتیمش تقسیم کنم.
از جا می‌پرم و می‌روم سراغ کوله پشتی رسول: «ای بابا زودتر می‌گفتی! مگه نمی‌دونی منم بچه‌یتیمم؟»

دستم را میان کوله گردو‌ها می‌برم و دو سه‌تای آن‌ها را بیرون می‌آورم. به گردو‌ها نگاه می‌کنم. صدای رسول بلند می‌شود: «الله اکبر…» کنج اتاق قامت بسته است و نماز شبش را می‌خواند. از زمانی که آمدیم اینجا، حتی یک شب هم نماز شبش قضا نشده است. گردو‌ها را می‌بوسم و داخل کوله می‌اندازم. زمزمه می‌کنم: «این گردو‌ها مقدسه!»

در همین لحظه است که عباس، سقای سوری گردان، با دولیوان چای سیاه عربی از راه می‌رسد. رسول را که می‌بیند، به سبک ما می‌گوید: «التماس دعا داداش!» و لیوان‌های چای را به من می‌دهد. عباس بچه زینبیه است و عشقش سقایی بچه هاست. روز‌ها آب به ما می‌رساند و شب‌ها چای. کمی با او گپ می‌زنم و او هم از گذشته‌اش می‌گوید؛ از کودکی‌اش که نذر حضرت عباس شده است، از محرم‌هایی که سال‌ها افتخار سقایی عزاداران حسینی را داشته است، از پنج اربعین که با پای پیاده به کربلا رفته است و باز هم سقایی کرده است. خلاصه عباس دستش به قبضه سلاح نرسیده است. در عوض دسته کلمن حتی لحظه‌ای از دستش جدا نشده است. او آرزو دارد تا در آخرین لحظات عمر هم سقایی کند و بزرگ‌ترین حسرتش نبودن در روز عاشورا وکربلای امام حسین (ع) است!

اشک می‌ریزد و زمزمه می‌کند که کاش می‌بود و لب‌های تشنه طفلان حرم حسینی را سیراب می‌کرد و بی‌درنگ مشغول خواندن روضه حضرت رقیه می‌شود. روضه «عباس سوری» این طرف و نوای خوش نماز شب رسول سمت دیگر! احساس می‌کنم، با دنیای آن‌ها هزاران فرسنگ فاصله دارم و وصله‌ای ناجورم، در این عشق آباد حسینی! «عباس سوری» اشک می‌ریزد و بی‌صدا می‌رود و نمازشب رسول هم تمام می‌شود: «رضا قول می‌دی اگه من نتونستم نذرمو ادا کنم تو این کارو بکنی؟»

رسول هنوز رو به قبله نشسته است. جانماز سبزوکوچک مخمل پدرش مقابلش پهن است. دارد با تسبیح زرد صدویک‌دانه‌اش ذکر می‌گوید. حالا شده است خود پدرش، خود حاج علی! با خود می‌اندیشم که نکند او هم…، اما جرئت به پایان‌رساندن آنچه در ذهنم می‌گذرد ندارم. پس رهایش می‌کنم!

رسول منتظر است و با همان لبخند زیبای مخصوص خودش نگاهم می‌کند. از سؤالش عصبانی می‌شوم و البته دلگیر. می‌خواهم چیزی بگویم که فریاد کسی بلند می‌شود. کسی از سنگر کمین کمی جلوتر از ساختمان ما با لهجه سوری فریاد می‌زند: «مخففه، مخففه، …»

من و رسول ناگهان از جا می‌پریم. رسول قناصه‌اش را به روبه‌رو نشانه می‌رود. من هم پشت قبضه کرنت مستقرمی‌شوم. تنها غباری از سمت شهر به‌سوی ما می‌آید. منور‌ها که روشن می‌شود، هنگامه‌ای به پا می‌شود. اس‌پی‌جی‌ها، تیربار‌ها، توپ‌های ۲۳ می‌زنند و غوغا می‌شود. رضا در دوربین مادون قناصه‌اش مرکب مرگ را می‌بیند. این چهارمین ماشین انتحاری است که از ظهر به‌سمت ما حمله کرده است. بعد از آن‌هم حتماً نیرو‌های پیادهشان از چند محور هجوم می‌آورند تا به خیال خود محاصره شهر را بشکنند.

رسول فریاد می‌زند: «رضا بزن! داره می‌آد، بزن! …»
سعی می‌کنم، مرکب مرگ را ببینم، اما نمی‌توانم. فقط گردوغبار است و انفجار و دود و باروت. دیگر هیچ اثری از عطر بهارنارنج نیست. فقط دود است و بوی باروت. چند راکت به ساختمان ما می‌خورد. ترکش‌ها و تکه‌های آجروسیمان به هر طرف پرت می‌شود. آن پایین بچه‌های ما مرتب در رفت‌وآمد هستند. فریاد‌های «لبیک یامهدی» با لهجه سوری بلند است. سمت چپ ما در محور بچه‌های حزب‌الله لبنان هم غوغاست. انفجار عظیمی خط آن‌ها را به هم می‌ریزد. مخففه آن‌ها منفجر شده است. خدا به‌خیر بگذراند. مرکب مرگ ما، اما هنوز نرسیده است. حتماً هدفش ساختمان ماست.

هم‌زمان، تیر‌های رسام تک‌تیرانداز تکفیری به‌سمت ما می‌آید و دیوار و پنجره‌ها را خط می‌اندازد، ولی مهم نیست؛ مهم مخففه آن‌هاست که نباید به ما برسد وگرنه خط ما می‌شکند.. رسام‌های تک‌تیرانداز دشمن میان صورتمان می‌آید. هنوز مسافتی تا ساختمان مانده است که فریاد «یازهرا»‌ی رسول بلند می‌شود و موشک از بند قبضه کرنت می‌رهد. رسول پشت قبضه است. نفهمیدم کی، اما کار خودش را کرده است. رسام‌های روبه‌رو ناگهان چندبرابر می‌شوند. همهشان توی قاب پنجره ما هستند. با شلیک کرنت، انفجاری عظیم و نوری صورتی همه جا را پر می‌کند. هرکدام به‌سویی پرت می‌شویم. تنها دود و بوی خون‌وباروت است که حس می‌شود.

ماشین انتحاری را رسول زد، اما موج انفجارش ما را گرفت. به‌سختی از جا بلند می‌شوم. گوش‌هایم مدام سوت می‌کشد. از تیراندازی خبری نیست. دشمن ناامید عقب کشیده است. فریاد‌های یک‌صدای «لبیک یا حیدر» حزب‌اللهی‌ها نشان از دفع تک تروریست‌ها دارد. خوشحال به‌سمت رسول می‌چرخم. رسول همان جا که نماز شب می‌خواند در سجده است. به‌سمتش می‌روم. نگاهش می‌کنم. همچنان در سجده است، اما از جای مهر نمازش باریکه خون روی زمین خط کشیده است. انگار نذر رسول را باید من به گردن بگیرم. اشک بی‌اختیار روی صورتم می‌غلتد وشانه‌هایم به‌سختی می‌لرزد. رسول پرید و از نای غمزده من تنها کلامی برمی خیزد: «داداشی…»

فصل سوم: نذری که ادا نشد
سفیده نزده رسول را فرستادیم عقب. خیلی از دستش ناراحتم. رسول رفیق نیمه‌راه شد؛ اما با خود می‌اندیشم که حالا حتماً حفاظت و اطلاعات دیگر کاری با او ندارد. قناصه و کوله‌پشتی گردوهایش را برمی‌دارم و از ساختمان می‌زنم بیرون. صدای چرق‌وچرق گردوهایش انگار با من حرف می‌زند. هنوز چشمانم نمناک است. بچه‌های گردان هرکدام به‌نحوی دلداریم می‌دهند، اما الان وقت عزاداری نیست. شهر القصیر باید آزاد شود. بچه‌های یتیم القصیر منتظرند تا گردوهایشان را بدهم و شادشان کنم.

هواپیما‌ها که از روی سرمان می‌گذرند، بی‌درنگ حرکت می‌کنیم. توپخانه هم فعال می‌شود. جنگنده‌ها و توپ‌های ۲۳ میلیمتری ساختمان‌های ورودی شهر را زیر آتش می‌گیرند. مجالی می‌شود تا از برد نگاه تک‌تیراندازهایشان سر بدزدیم، اما نهروانیان در نخیله بر جهل خود مانده و اصرار می‌ورزند. اتمام حجت علی هم کارساز نیست. پس باید چشم فتنه را کور کرد.

پیشروی ما به‌کندی ادامه دارد. به نزدیکی شهر می‌رسیم. آن‌قدر نزدیک که فریاد «لاإله إلا الله و محمداً رسول الله» شان را می‌شنویم. یکی از فرماندهان ما فریاد می‌زند: «این‌ها همان قرآن‌های بر نیزه است. لبیک یا حیدر!» ناگهان غریو «لبیک یا حیدر» به آسمان می‌رود. در یک لحظه هیچ صدایی از آن سو شنیده نمی‌شود. پایه‌های نخیله می‌لرزد. در میان خشم گلوله‌ها و انفجار خمپاره‌ها، فریاد‌های تروریست‌ها به لرزه می‌افتد. دیگر از «لا إله إلا الله» آن‌ها خبری نیست. در مدخل شهر سکوت و سکون برقرار است. در آستانه ورود به شهری هستیم که ناگهان فرمانده سوری ما نهیب می‌زند و وحشت‌زده شیون می‌کند: «یا حسین، یا فاطمه زهرا! نزنید! شلیک نکنید! این‌ها همه بچه‌اند!»

از آنچه می‌بینم چشمانم گرد می‌شود. وحشت و اضطراب از واقعیت مقابل رویم زانوانم را بی‌رمق می‌کند. در مدخل شهر، میان قفس‌های فلزی بزرگ، ده‌ها کودک بین ۷ تا ۱۲ ساله را محبوس کرده‌اند. قفس‌ها وسط خیابان اصلی شهر حائل بین ما و تروریست‌ها هستند. صدای گریه‌وزاری کودکان وحشت‌زده به‌خوبی شنیده می‌شود. فرمانده سوری ما می‌گرید و دست‌ها را به دو طرف باز می‌کند و رو به ما التماس می‌کند: «برادرا جلوتر نرید. این کفار بچه‌ها را می‌کشند. یا زهرا!»

ناگهان مرمی قناصه تکفیری‌ها میان ستون فقرات فرمانده می‌نشیند و از سینه‌اش خارج می‌شود. پناه می‌گیریم. تروریست‌ها حالا از بدترین سلاح خود بهره می‌برند. بچه‌های شهر القصیر شده‌اند سپر انسانی آنها. اشک از دیدگانم سرازیر است و قفس‌های مقابلم موج برمی‌دارند. بچه‌ها وحشت‌زده جیغ می‌کشند و می‌گریند. دخترکی ۶-۷ساله با مو‌هایی روشن، که شاید مادرش همین امروز صبح از دو طرف آن‌ها را برایش بسته باشد، فقط به من نگاه می‌کند و زار می‌زند. گویی با نگاهش التماسم می‌کند که کمکش بکنم و نجاتش بدهم! قلبم می‌خواهد از حرکت بایستد. نامرد‌ها قرآن به نیزه کرده‌اند. از میان چشمی دوربین قناصه ساختمان‌های بلند شهر را زیر دید می‌گیرم. آنچه می‌بینم موبه‌تنم راست می‌کند. چند تروریست با لباس‌های سیاه و موشک‌انداز‌های دوش‌پرتاب قفس‌های بچه‌ها را نشانه رفته‌اند. حتماً می‌خواهند آن‌ها را بزنند و به حساب ما بگذارند! برفراز ساختمان‌هایشان پرچم‌های سیاهی است که روی آن حک شده «لا إله إلا الله محمداً رسول الله»؛ همان محمدی که شکستن دل کودکان یتیم را تاب نمی‌آورد و حالا این مدعیان دروغین حکومت اسلامی کودکان یتیم شهر القصیر را، که همگی یا اهل سنت هستند و یا مسیحی، آماده قربانی کرده‌اند.

انگشتم بر ماشه قناصه فشرده می‌شود. یکی از تروریست‌ها با موشک‌اندازش مثل یک سنگ از روی ساختمان پایین می‌افتد. فریاد می‌زنم و از همرزمانم کمک می‌طلبم. موشکی از آن سو به‌سمت قفس‌ها شلیک می‌شود. فریاد کودکان به آسمان می‌رود. همرزمان تک‌تیراندازم به کمکم می‌آیند. ساختمانی که موشک‌انداز‌ها رویش مستقر هستند به آتش کشیده می‌شود و نمی‌دانیم از کجا و چگونه! اما ساختمان به ناگاه گلوله آتش می‌شود. نعره‌های «یا محمد و یا علی» بچه‌هایمان دل آسمان را می‌شکافد. زیرآتش ما گردان جلو می‌رود. رزمندگان ما خود را به قفس‌ها می‌رسانند. سعی می‌کنند بچه‌ها را نجات دهند، اما کینه نهروانیان تمام‌شدنی نیست. تک‌تیرانداز‌های تکفیری همرزمانم را یکی‌یکی نقش زمین می‌کنند.

از بیسیم‌ها پیام می‌رسد که از سمت شمال، رزمندگان حزب‌الله لبنان وارد شهر شده‌اند. نیرو می‌گیریم. به‌سمت شهر و قفس‌های بچه‌ها خیز برمی‌داریم. عباس را می‌بینم که دارد سقایی می‌کند. کلمن آبش را بغل زده و به قفسی چسبیده است. تمام بدنش قرمز است. لیوان آب را داخل قفس به دهان کودکی نزدیک کرده است. باز عباس را می‌زنند، اما سقا لیوان را رها نمی‌کند. پسرک آب می‌نوشد و می‌گرید. اشک بی‌اختیار از چشمانم سرازیر است. عباس در دریایی از آب موج برمیدارد، در برابر دیدگانم! گلوله‌ای از آن سو می‌آید و به کلمن می‌خورد. عباس دستش را روی سوراخ کلمن می‌گذارد. او همچنان سقایی می‌کند. از حنجره‌ام ناله‌ای بی‌اختیار برمی‌خیزد: «یا ابوالفضل العباس» و خیز برمی‌دارم به‌سمت قفس‌ها!

مجروحین ما هرکدام چند زخم خورده‌اند، اما خود را از قفس‌ها رها نمی‌کنند. دست‌ها را باز کرده و از لای میله‌ها به همدیگر گره کرده، رو به دشمن سینه خود را سپر کرده‌اند. حالا ما شدیم سنگر بچه‌های بیگناه شهر القصیر!
تک‌تیرانداز‌های تکفیری همه را می‌زنند؛ ما را، خودشان را، آسمان را، زمین را، همه جا را، اما دیگر نمی‌گذاریم گلوله‌ای به‌سمت بچه‌ها برود. همه را می‌پذیریم و مردانه می‌ایستیم.

حالا من هم به بچه‌ها رسیده‌ام. آن‌ها دیگر شیون نمی‌کنند. دارند با تعجب‌وبهت به ما نگاه می‌کنند، ما که حالا شده‌ایم سپر بلایشان. مرمی‌ها می‌آیند و می‌آیند وهمرزمان حزب‌اللهی من آن‌ها را می‌پذیرند و می‌پذیرند. من هم بینشان قرار می‌گیرم. بچه‌های ما با هر گلوله‌ای که می‌خورند، حسین و زهرا را می‌خوانند. من هم بین آنهایم؛ پشت به قفس و رو به شهر با دستانی باز، مثل پرنده‌ای که می‌خواهد به اوج آسمان پرواز کند. ناگهان دستان کوچکی انگشتانم را می‌فشارد. صورت می‌چرخانم به پشت. دخترک موروشن است که اشک پهنای صورتش را پوشانده است. لبخندش می‌زنم. پشت من پناه می‌گیرد. می‌دانم که از جهل نهروان من هم بی‌نصیب نمانده‌ام. تمام بدنم می‌لرزد به‌جز پاهایم که مثل میخ به زمین فرو رفته‌اند. لباسم یکسره قرمز شده است، اما به‌جای سوزش و درد، لذتی وصف‌ناشدنی تمام وجودم را لبریز می‌کند. باقی رزمندگان گردان از کنارمان می‌گذرند و وارد شهر می‌شوند. دشمن در حال فرار آخرین گلوله‌هایش را سمت ما می‌فرستد، اما دریغ از یک مرمی که به بچه‌ها برسد! پاهایم بی‌رمق می‌شود. بر خاک زانو می‌زنم. زنجیره انسانی همرزمانم، که گرد قفس‌ها حلقه زده‌اند، همگی برخاک زانو زده‌اند، اما همچنان ایستاده‌اند و بازوانشان در هم قلاب است.

هنوز انگشتم در دست دخترک فشرده می‌شود. چشمانم سیاهی می‌رود. بچه‌های درون قفس ساکت شده‌اند و دیگر شیون نمی‌کنند. من اکنون دارم به وعده‌ام عمل می‌کنم؛ گردو‌های رسول را بین بچه‌های القصیرتقسیم کرده ام. «قربه إلی الله»!

تذکر: مزدور سعودی، ولید سرکرده تروریست‌های جبهه‌النصره در شهر القصیر که با بندربن سلطان ارتباط نزدیک داشت، در عملیات رزمندگان مقاومت و حزب‌الله لبنان، در حال فرار به اسارت درآمد. او که به ادعای خود آماده شهادت شده بود، در اعترافاتش اقرار می‌کند که هم‌صدا با رزمندگان مقاومت، در و دیوار و سنگ و خاشاک «لبیک یا حیدر» و «لبیک یا مهدی» می‌گفته‌اند و او تا آن لحظه وحشتی به آن اندازه را تجربه نکرده است و احساس کرده است که هر آن دریا به دو نیم خواهد شد. او ادعا کرد که اگر تنها نیمی از نیرو‌های حزب‌الله را در اختیار داشت، می‌توانست تمام جهان را فتح کند و….

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »