«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «سه فصل عاشقانه»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محمدرضا ملکی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

سه فصل عاشقانه

فصل اول: نذر انگشتر عقیق

کوله پشتی نظامی رنگورورفته‌اش را که بیرون می‌ریزد، برای لحظه‌ای کپ می‌کنم. در آستانه ترکیدن از خنده هستم، ولی به هر قیمتی که هست خودم را کنترل می‌کنم. شاید حدود ۲۰۰-۳۰۰تا گردو کف فرودگاه پخش شده است، اما رسول دغدغه‌ای دیگر دارد. ته کوله‌اش یک کیف برزنتی کوچک است که رسول محتویات آن را هم مثل گردو‌ها پخش زمین کرده است و دارد بین آن‌ها را می‌گردد.

سریع شروع به جمع کردن گردو‌ها می‌کنم تا زیر پای رهگذران متعجب نرود. همین‌طور که می‌خندم، گردو‌ها را قل می‌دهم به‌سمت کوله خالی رسول: «ببین چه داستانی درست کردی داداش! الان میان و هیچی نشده به‌جای حفاظت و اطلاعات ایران می‌برندمون استخبارات عراق!»

باید همین جا‌ها باشه. اگه نیاورده باشمش چی؟‌ای خدا! نکنه جا مونده باشه؟»
رسول تندوتند محتویات کیف برزنتی را کف سالن فرودگاه پخش می‌کند. من هم گردو‌ها را مشت‌مشت می‌ریزم توی کوله‌اش. ناگهان رسول آن را می‌یابد و خوشحال از جا می‌پرد: «خدایا شکر! اینجاس. رضا پیداش کردم، اینجاس.»

سرم را که بلند می‌کنم انگشتر عقیق بسیار زیبا و نفیسی را مقابل صورتم می‌بینم. از دیدن انگشتر ناخودآگاه دست از گردو‌ها برمی‌دارم و مات‌ومبهوت خیره می‌شوم به عقیق زیبا و درخشان محصور در قاب نقره‌فام آن. دستم را که به‌طرف انگشتر دراز می‌کنم رسول فوراً آن را میان مشتش پنهان می‌کند و سریع مشغول جمع‌کردن محتویات کیسه برزنتی می‌شود. محتویات کوله‌اش یک تسبیح زردرنگ صدویک دانه‌ای، یک پلاک نقره‌ای با زنجیرتوپ‌توپی نازک، عکس دو‌طرفه جیب‌آویز امام خمینی و حرم امام حسین که البته کهنه و رنگ‌ورو رفته است، جانماز سبزرنگ چهارگوش کوچک مخملی، پیشانی‌بند سبز «یا رسول‌الله»، ناخن‌گیر، چاقوی چندکاره جیبی و یک‌سری خرت‌وپرت شخصی دیگر است که رسول دارد جمعشان می‌کند. به خودم می‌آیم؛ هنوز دستم برای گرفتن انگشتر در آسمان معطل مانده است. رسول به دستم نگاهی می‌کند و می‌خندد: «شرمنده داداش رضا، نمی‌خواستم ضایعت کنم، اما چه کار کنم که امانته.»

من هم برای اینکه ضایع نشده باشم، می‌زنم به خاکی و دستم را پی گرفتن مگسی در هوا می‌چرخانم: «این‌جا چقدر مگس داره!»

رسول می‌خندد؛ از همان خنده‌هایی که مرا اسیر خودش کرده است. اولین‌بار لبخند زیبایش را در سپاه شهرستان دیدم، در بدترین شرایط ممکن. وقتی جواب رد به ما داده و ما را سنگ‌قلاب کرده بودند. پکر و دمغ کنار اتاق فرماندهی تکیه به دیوار داده بودم. توی حال خودم بودم که آمد و دستش را گذاشت روی شانه‌ام. سر که بلند کردم داشت لبخندم می‌زد؛ لبخندی که تا ته دلم دوید: «اگه خیلی جدی باشی، من می‌تونم ببرمت اون‌ور!»
زیاد جدی‌اش نگرفتم و در پاسخش تنها لبخند زدم و سر تکان دادم.

ندیدی چی گفتن؟ گفتن امکان نداره. اصلاً اعزام ندارن، به هیچ صورتی!
برای اینکه به او بفهمانم زیاد جدی‌اش نگرفتهام زدم به شوخی: «نکنه قاچاقچی انسانی؟»
سری تکان داد و با همان لبخند زیبا گفت: «اروپا که نمی‌خوام ببرمت داداش! خودمم مسافرم. یه مسافر بی‌قرار! من یه راهی بلدم که می‌شه. دنبال یه همسفر مشت‌ومصمم می‌گردم. یکی که بتونم بهش اطمینان کنم. هستی؟»

با کنجکاوی نگاهش کردم. به علامت پرسش سر تکان داد.
– هستم. محکم‌وجدی. اما چه جوری؟
به‌آرامی گفت: «اول می‌ریم نجف، بعد…»
– بعد سروکارتون با حفاظت و اطلاعاته پسر حاج علی. بسیجی‌های بی‌ترمز، کجا؟ فکر کردید الکیه؟ کار دست خودتون می‌دید!
این را سردار پاسداری گفت که از اتاق فرماندهی بیرون می‌آمد.
اما رسول انگار صدای او را نمی‌شنید: «هستی؟» و دستش را به‌طرفم دراز کرد.
بی‌درنگ دستش را فشردم و لبخندش زدم: «هستم، تا آخرش.»
– پس بزن بریم که خیلی کار داریم.

برادرسردار کلاهش را روی سر گذاشت و درحالی‌که لبخند می‌زد گفت: «می‌دونم می‌ری پسر حاج علی. منم سال ۶۰ همین‌جوری رفتم جبهه؛ قاچاقی. یادش بهخیر! اما اگه رفتی، پای لرزشم بشین پسر حاج علی. فکر کردی نشناختمت؟ همون اول که اومدی! کسی بهت نگفته کپی باباتی پسر حاج علی؟»

رسول سرش پایین بود وچیزی نمی‌گفت، اما برادر‌سردار دست از خط‌ونشان کشیدن برنمی‌داشت: «دستور دادن اگه بسیجی‌ها غیرقانونی از کشور خارج شدن، تحت تعقیب قرار بگیرن. می‌دونم آخرش می‌رید.»
برادرسردار رسول را در آغوش کشید: «آخی، بوی بابات رو می‌دی پسر حاج علی!»
– حاجی خودم رو معرفی نکردم تا پارتی‌بازی نشه.

سردار همچنان رسول را در آغوش دارد: «دستوره هیچ نیروی بسیجی اعزام نشه. اما می‌دونم، پسر حاج علی بخواد بره می‌ره!»
برادر‌سردار مکثی کرد و آهی کشید. آهی از سر حسرت و یا شاید هم از سال شصتی که خیلی زود برایش گذشته بود. عمیق به چشمان رسول خیره شد. اشک در چشمانش حلقه زد: «از منم یادتون نره. دعام کنید. شایدم شفاعت!»

برادرسردار که معلوم بود بغض کرده است به‌سرعت از ما دورشد، اما برای ما مهم جمله آخرش بود! پس می‌شد رفت! ما هم رفتیم‌ورفتیم تا الان که توی فرودگاه نجف اشرفیم.
صدای رسول مرا به خود می‌آورد: «حالا چرا ماتت برده؟ ضایع نشدی که نشدی، ولی رضا جون این انگشتر امانته. باید بندازم تو حرم آقا امام حسین!»

غافلگیر می‌شوم: «چی؟! حرم امام حسین؟! یعنی می‌خوای بری کربلا؟! مرد حسابی چند ساعت دیگه پرواز داریم. حرم امام حسین رو بذار برای موقع برگشت. اگرم برنگشتیم، چه بهتر! می‌ریم خدمت خود آقا!»
– جلدی میریم و برمی‌گردیم. وقت داریم. تازه باید به وصیت بابامم عمل کنم.
تعجب می‌کنم؛ وصیت پدر رسول دیگر حرف جدیدی است که او تا حال به من نگفته است.

بابام قبل از عملیات مرصاد این انگشتر رو به مادرم داد. من اون موقع چندروزی بود که به دنیا اومده بودم. بابام نذر کرده بود که این انگشتر رو بندازه تو ضریح آقا. وقتی می‌رفت چهارزبر، انگار می‌دونست که برگشتی در کار نیست. این انگشتر که از عملیات والفجر مقدماتی تا مرصاد توی دست ۱۲ تا شهید گشته و دست آخر به بابام رسیده، با وسایل این کیسه از بابام بهم ارث رسیده. وصیت کرده بعد از من رسول انگشتر رو برسونه کربلا. خب حالا چی می‌گی؟

بی‌معطلی پیشانی رسول را می‌بوسم و کوله‌پشتی‌ام را برمی‌دارم. درحالی‌که به‌طرف خروجی سالن می‌روم اعتراض می‌کنم: «بچه‌شهیدم که هستی! دمت گرم با معرفت، ما شدیم نامحرم؟ راه بیفت وصیت بابا رو ردیف کنیم تا از پرواز دمشق جا نموندیم.»

رسولْ خوشحال خود را به من می‌رساند. انگشتانش را در انگشتانم گره می‌زند و جوری خاص نگاهم می‌کند و لبخندم می‌زند. از میان ازدحام جمعیت منتظر راه می‌گشاییم به‌سمت بیرون. در همان حال به‌آرامی می‌گویمش: «داستان گردوهارم برام بگو، باشه؟ نکنه اینم وصیته؟»

لبخند می‌زند و جوری خاص می‌گوید: «شاید اینم وصیت باشه!» و از سالن در حالی بیرون می‌رویم که از همسفری با فرزند یک شهید خوشحالم. عجب سفری شود این مسافرت ما!

فصل دوم: نذر گردو
– بچه که بودم هر شب مامانم یه قصه از زندگی حضرت محمد (ص) برام می‌گفت. از همون کودکی بعضی از قصه‌های مامانم برام ملکه ذهن شد. یعنی سعی می‌کردم یه جایی تو زندگیم ازش استفاده کنم. مثلا صلح‌وسازش بین قبایل عرب، قصه جمع کردن هیزم تو بیابون و گنا‌هایی که دیده نمی‌شن، قصه سرکشی به پیرزنی که مرتب پیغمبر رو اذیت می‌کرد و مریض شد و خلاصه قصه‌هایی که برای من شده بود مدل زندگی. یه وقت فکر نکنی دارم از خودم تعریف می‌کنم‌ها! نه جون داداش رضا! نه اخوی، اینا رو دارم می‌گم جهت اطلاع، محض ریا!

رسول می‌خندد؛ من هم.
در این ۴-۵ ماهی که اینجاییم بدجور به هم عادت کرده‌ایم. اصلاً اختِ اخت شده‌ایم، سری از هم جدا. به قول بچه‌های «حزب‌الله» داداشی هستیم. برای همین اینجا به ما می‌گویند داداشی‌ها! این کلمه فارسی را هم از خودمان یاد گرفته‌اند. از بس به هم گفتیم داداش! بچه‌های حزب‌الله اگر چه هم وطن ما نیستند، ولی اینجا جوری است که اگر نگوییم مثل بهشت خداست، کمتر از آن‌هم نیست. شب‌ها که سوره واقعه را می‌خوانیم، گویی داریم مقر خودمان را توصیف می‌کنیم. حزب‌اللهی‌های اینجا انگار جز کلام مهرومحبت بلد نیستند. به قول معروف نمی‌گذارند آب توی دل ما تکان بخورد. با خودشان هم همین‌جورند. در کار از هم سبقت می‌گیرند و نمی‌گذارند باری روی زمین بماند. اینجا هیچ کفشی بدون واکس نمی‌ماند، بدون اینکه خودت واکس زده باشی! هیچ لباسی ناشور نمی‌ماند، بدون اینکه خودت شسته باشی! هیچ گاه گرسنه نمی‌مانی، بدون اینکه هم سنگرت را در حال خوردن دیده باشی! و در جنگ هم که شیرانی هستند بی‌بدیل و همرزمانی که می‌شود با تمام وجود به آن‌ها تکیه کرد!

رسول پیشانیبند سبز «یا رسول‌الله» پدر شهیدش را بسته است و عکس امام و کربلای او را هم آویز جیبش کرده است. قناصه‌اش را به دیوار تکیه می‌دهد و با نوک پا به کف پوتین من ضربه می‌زند: «کجایی داداش؟ نکنه یک ساعته دارم قصه حسین‌کرد شبستری برای خودم می‌گم؟! اصلاً با منی؟! اینجایی؟»

برای اینکه نشان بدهم حواسم هم به او هست و هم به منطقه، از پنجره ساختمان خرابه‌ای که همین امروز ظهر آن را گرفته‌ایم، به روبه‌رو سرک می‌کشم و باشیطنت زمزمه می‌کنم: «آره داداش، دارمت. داشتی می‌گفتی مامانت برا پسرکوچولوش قصه می‌گفت تا خوابش ببره!»

منطقه تقریباً آرام است. در میان عطر شکوفه‌های بهارنارنج، تنها چیزی که هرازگاهی سکوت را می‌شکند صدای انفجار است و تک‌تیر‌های قناصه‌ها؛ یک آرامش قبل از طوفان که قرار است سپیده‌دم فردا غوغا به پا کند.

چراغ‌های شهر مسیحی‌سنی‌نشین القصیر، در ۱۵کیلومتری مرز لبنان، در دیدگاه من است. دو هفته است که داریم تقلا می‌کنیم تا آزادش کنیم. یعنی نه اینکه نتوانیم آزادش کنیم، همان دو ماه قبل هم می‌توانستیم! اما در حقیقت داریم تقلا می‌کنیم تا این کله‌خشک‌های «النصره» را وادار به تسلیم کنیم، اما گویی بر دل‌های این‌ها مهر نهاده شده است و «صم بکم» اند؛ نه می‌شنوند و نه می‌بینند! کلاً «لایعقلون» اند!

شهر القصیر بیش از یک سال‌و‌نیم است که در اشغال تروریست‌های جبهه النصره قرار گرفته است. در این یک سال‌ونیم خبر‌های وحشتناکی از جنایات تروریست به بیرون درز کرده است. از کشتار و اعدام‌های بی‌حساب‌وکتاب تا به بردگی و کنیزی گرفتن زنان و دختران مسیحی شهر! جنایتکاران النصره، تحت حمایت عربستان و اسرائیل و به نام اسلام، از هیچ جنایتی در حق مردم دریغ نورزیده‌اند. ولید، فرمانده تکفیری‌های شهر که تبعه عربستان است، به اسماء جلاله قسم یاد کرده است که نگذارد شهر سقوط کند. او ادعا کرده است که، چون شهادت‌طلب هستند شکست‌ناپذیرند. گفته است که تا دوسال می‌توانند محاصره را تحمل کنند، چون هم مهمات دارند و هم آب‌وآذوقه کامل! مردک گفته است که شما شاید بتوانید آمریکا و اسرائیل را شکست دهید، ولی ما را هرگز! چون ما هم در پی شهادت هستیم. ولید به بندربن سلطان سعودی تضمین داده است که نه‌تن‌ها نگذارد القصیر سقوط کند، بلکه مقدمات حمله به بعلبک لبنان را هم فراهم آورد و هم طومار حزب‌الله را درهم بپیچند و هم نسل شیعه را براندازد.

خلاصه سعودی‌ها با دوستان صهیونیسم خود خواب‌هایی برای سوریه و لبنان یا همان محور مقاومت دیده‌اند. به یاد نخیله می‌افتم و خوارجی که دیر فهمیدند حقیقت اسلام علی (ع) است و قرآن ناطق، ولایت!

با خود می‌اندیشم که حتماً چند نفر هم از ساختمان‌های بلند شهر القصیر الان روبه‌رویمان هستند و دارند ما را می‌پایند. یا شاید هم مشغول عبادت و تلاوت قرآن هستند! اینان روز‌ها جنایت می‌کنند و شب‌ها عبادت! آن‌هم به نام اسلام رسول‌الله (ص)!

در این فکروخیالم و اطراف را می‌پایم که ناگهان رسول دستم را می‌کشد و مرا می‌نشاند: «بشین داداش، تک تیراندازاشون ما رو تو ویزور دوربیناشون دارن. خیلی عجله داری خال هندی بکوبن تو پیشونیت؟»
کنار رسول می‌نشینم و می‌خندم. با عصبانیت نگاهم می‌کند. می‌گویم: «نترس داداش، بادمجون بم آفت نداره!»
– بادمجون بمی؟ خب باش! به خودت مربوطه. اما اون چی بود که گفتی؟ مامانم برای بچه‌اش قصه می‌گفت تا خوابش ببره؟!

دوباره با صدای بلند می‌خندم: «اونو می‌گی؟ بابا چرا بهت برخورد اخوی؟ خواستم چرتت بپره!» و پیشانی‌اش را می‌بوسم: «این یعنی ببخشید. قبول؟»‌
می‌خندد و می‌گوید: «منم هیچ وقت عصبانی نمی‌شم. الکی بود. اما اینکه گفتم سرت رو بدزد جدی بود بادمجون بم! منو بگو که می‌خواستم راز گردوهام رو برات بگم!»

-‌ای بابا، چرا ناز می‌کنی؟ من که عذرخواهی کردم.
– داش رضا، درسته من از بابام هیچی یادم نمی‌آد، اما مامانم جای بابام حکایات زندگی حضرت محمد رو جایگزینش کرد. سعی کرد منو محمدی بار بیاره. برای همین یه خرده که بزرگ شدم دیگه برام قصه نگفت. وقتی خواستم حکایاتش رو ادامه بده، یه شرط گذاشت. گفت وقتی حکایت جدید برام میگه که اولی رو تو زندگیم پیاده کنم. باید بهش گزارش می‌دادم.

نگاهش می‌کنم: «اوه، اوه! این‌طوری کارت خیلی سخت شده بود؟»
– آره جون داداش. نخندی‌ها؟ بعضی وقت‌ها ماهی یه قصه هم برام نمی‌گفت. چون قبلیش هنوز عملی نشده بود.»‌
می‌خندم. گلایه‌آمیز نگاهم می‌کند. می‌گویم: «بد نگاه نکن، خنده‌م از خودمه. گفتی ماهی یه قصه؟ اخوی اگه من بودم، سالی یه قصه هم بهم نمی‌رسید. ماهی یکی که دمت گرم بابا، کارت خیلی درسته!»
رسول سر تکان می‌دهد و آه می‌کشد: «رضا داداش، می‌دونی آخرین حکایتی که مادرم گفت همین دم حرکت کردن ما بود؟»

ذوق‌زده می‌گویم: «نه بابا! جون رضا راس می‌گی؟ تعریف کن تا با هم بهش عمل کنیم.»
رسول هم ذوق‌زده، قناصه‌اش را دست‌به‌دست می‌کند: «پس گوش کن. می‌گن یه روز حضرت رسول با یه تعداد از بچه‌های یتیم مدینه بازی می‌کرد. اونا رو روی پشت مبارکش نشونده بود و دور می‌داد. یهو وقت اذان می‌شه و باید پیغمبر به مسجد می‌رفت برای نماز جماعت، اما بچه‌ها مانع شدند. پیغمبر، اما برای اینکه دل بچه‌ها نشکنه، از اصحاب خواست تعدادی گردو براش تهیه کنن، چون تو مدینه گردو کمیاب بوده و بچه‌ها گردو دوست داشتن. بعد یکی‌یکی از بچه‌ها خواست، مرکبشون رو با گردو‌ها عوض کنن. این‌طور بود که پیغمبر به نماز جماعت رسید و…»

با کف دست به پیشانی می‌کوبم. انگار به کشف بزرگی رسیده‌ام: «وای… حالا فهمیدم! گردوها، گردوها!»
– آفرین بچه‌زرنگ! دقیقا! نذر کردم اولین شهری که آزاد شد، این گردو‌ها رو بین بچه‌های یتیمش تقسیم کنم.
از جا می‌پرم و می‌روم سراغ کوله پشتی رسول: «ای بابا زودتر می‌گفتی! مگه نمی‌دونی منم بچه‌یتیمم؟»

دستم را میان کوله گردو‌ها می‌برم و دو سه‌تای آن‌ها را بیرون می‌آورم. به گردو‌ها نگاه می‌کنم. صدای رسول بلند می‌شود: «الله اکبر…» کنج اتاق قامت بسته است و نماز شبش را می‌خواند. از زمانی که آمدیم اینجا، حتی یک شب هم نماز شبش قضا نشده است. گردو‌ها را می‌بوسم و داخل کوله می‌اندازم. زمزمه می‌کنم: «این گردو‌ها مقدسه!»

در همین لحظه است که عباس، سقای سوری گردان، با دولیوان چای سیاه عربی از راه می‌رسد. رسول را که می‌بیند، به سبک ما می‌گوید: «التماس دعا داداش!» و لیوان‌های چای را به من می‌دهد. عباس بچه زینبیه است و عشقش سقایی بچه هاست. روز‌ها آب به ما می‌رساند و شب‌ها چای. کمی با او گپ می‌زنم و او هم از گذشته‌اش می‌گوید؛ از کودکی‌اش که نذر حضرت عباس شده است، از محرم‌هایی که سال‌ها افتخار سقایی عزاداران حسینی را داشته است، از پنج اربعین که با پای پیاده به کربلا رفته است و باز هم سقایی کرده است. خلاصه عباس دستش به قبضه سلاح نرسیده است. در عوض دسته کلمن حتی لحظه‌ای از دستش جدا نشده است. او آرزو دارد تا در آخرین لحظات عمر هم سقایی کند و بزرگ‌ترین حسرتش نبودن در روز عاشورا وکربلای امام حسین (ع) است!

اشک می‌ریزد و زمزمه می‌کند که کاش می‌بود و لب‌های تشنه طفلان حرم حسینی را سیراب می‌کرد و بی‌درنگ مشغول خواندن روضه حضرت رقیه می‌شود. روضه «عباس سوری» این طرف و نوای خوش نماز شب رسول سمت دیگر! احساس می‌کنم، با دنیای آن‌ها هزاران فرسنگ فاصله دارم و وصله‌ای ناجورم، در این عشق آباد حسینی! «عباس سوری» اشک می‌ریزد و بی‌صدا می‌رود و نمازشب رسول هم تمام می‌شود: «رضا قول می‌دی اگه من نتونستم نذرمو ادا کنم تو این کارو بکنی؟»

رسول هنوز رو به قبله نشسته است. جانماز سبزوکوچک مخمل پدرش مقابلش پهن است. دارد با تسبیح زرد صدویک‌دانه‌اش ذکر می‌گوید. حالا شده است خود پدرش، خود حاج علی! با خود می‌اندیشم که نکند او هم…، اما جرئت به پایان‌رساندن آنچه در ذهنم می‌گذرد ندارم. پس رهایش می‌کنم!

رسول منتظر است و با همان لبخند زیبای مخصوص خودش نگاهم می‌کند. از سؤالش عصبانی می‌شوم و البته دلگیر. می‌خواهم چیزی بگویم که فریاد کسی بلند می‌شود. کسی از سنگر کمین کمی جلوتر از ساختمان ما با لهجه سوری فریاد می‌زند: «مخففه، مخففه، …»

من و رسول ناگهان از جا می‌پریم. رسول قناصه‌اش را به روبه‌رو نشانه می‌رود. من هم پشت قبضه کرنت مستقرمی‌شوم. تنها غباری از سمت شهر به‌سوی ما می‌آید. منور‌ها که روشن می‌شود، هنگامه‌ای به پا می‌شود. اس‌پی‌جی‌ها، تیربار‌ها، توپ‌های ۲۳ می‌زنند و غوغا می‌شود. رضا در دوربین مادون قناصه‌اش مرکب مرگ را می‌بیند. این چهارمین ماشین انتحاری است که از ظهر به‌سمت ما حمله کرده است. بعد از آن‌هم حتماً نیرو‌های پیادهشان از چند محور هجوم می‌آورند تا به خیال خود محاصره شهر را بشکنند.

رسول فریاد می‌زند: «رضا بزن! داره می‌آد، بزن! …»
سعی می‌کنم، مرکب مرگ را ببینم، اما نمی‌توانم. فقط گردوغبار است و انفجار و دود و باروت. دیگر هیچ اثری از عطر بهارنارنج نیست. فقط دود است و بوی باروت. چند راکت به ساختمان ما می‌خورد. ترکش‌ها و تکه‌های آجروسیمان به هر طرف پرت می‌شود. آن پایین بچه‌های ما مرتب در رفت‌وآمد هستند. فریاد‌های «لبیک یامهدی» با لهجه سوری بلند است. سمت چپ ما در محور بچه‌های حزب‌الله لبنان هم غوغاست. انفجار عظیمی خط آن‌ها را به هم می‌ریزد. مخففه آن‌ها منفجر شده است. خدا به‌خیر بگذراند. مرکب مرگ ما، اما هنوز نرسیده است. حتماً هدفش ساختمان ماست.

هم‌زمان، تیر‌های رسام تک‌تیرانداز تکفیری به‌سمت ما می‌آید و دیوار و پنجره‌ها را خط می‌اندازد، ولی مهم نیست؛ مهم مخففه آن‌هاست که نباید به ما برسد وگرنه خط ما می‌شکند.. رسام‌های تک‌تیرانداز دشمن میان صورتمان می‌آید. هنوز مسافتی تا ساختمان مانده است که فریاد «یازهرا»‌ی رسول بلند می‌شود و موشک از بند قبضه کرنت می‌رهد. رسول پشت قبضه است. نفهمیدم کی، اما کار خودش را کرده است. رسام‌های روبه‌رو ناگهان چندبرابر می‌شوند. همهشان توی قاب پنجره ما هستند. با شلیک کرنت، انفجاری عظیم و نوری صورتی همه جا را پر می‌کند. هرکدام به‌سویی پرت می‌شویم. تنها دود و بوی خون‌وباروت است که حس می‌شود.

ماشین انتحاری را رسول زد، اما موج انفجارش ما را گرفت. به‌سختی از جا بلند می‌شوم. گوش‌هایم مدام سوت می‌کشد. از تیراندازی خبری نیست. دشمن ناامید عقب کشیده است. فریاد‌های یک‌صدای «لبیک یا حیدر» حزب‌اللهی‌ها نشان از دفع تک تروریست‌ها دارد. خوشحال به‌سمت رسول می‌چرخم. رسول همان جا که نماز شب می‌خواند در سجده است. به‌سمتش می‌روم. نگاهش می‌کنم. همچنان در سجده است، اما از جای مهر نمازش باریکه خون روی زمین خط کشیده است. انگار نذر رسول را باید من به گردن بگیرم. اشک بی‌اختیار روی صورتم می‌غلتد وشانه‌هایم به‌سختی می‌لرزد. رسول پرید و از نای غمزده من تنها کلامی برمی خیزد: «داداشی…»

فصل سوم: نذری که ادا نشد
سفیده نزده رسول را فرستادیم عقب. خیلی از دستش ناراحتم. رسول رفیق نیمه‌راه شد؛ اما با خود می‌اندیشم که حالا حتماً حفاظت و اطلاعات دیگر کاری با او ندارد. قناصه و کوله‌پشتی گردوهایش را برمی‌دارم و از ساختمان می‌زنم بیرون. صدای چرق‌وچرق گردوهایش انگار با من حرف می‌زند. هنوز چشمانم نمناک است. بچه‌های گردان هرکدام به‌نحوی دلداریم می‌دهند، اما الان وقت عزاداری نیست. شهر القصیر باید آزاد شود. بچه‌های یتیم القصیر منتظرند تا گردوهایشان را بدهم و شادشان کنم.

هواپیما‌ها که از روی سرمان می‌گذرند، بی‌درنگ حرکت می‌کنیم. توپخانه هم فعال می‌شود. جنگنده‌ها و توپ‌های ۲۳ میلیمتری ساختمان‌های ورودی شهر را زیر آتش می‌گیرند. مجالی می‌شود تا از برد نگاه تک‌تیراندازهایشان سر بدزدیم، اما نهروانیان در نخیله بر جهل خود مانده و اصرار می‌ورزند. اتمام حجت علی هم کارساز نیست. پس باید چشم فتنه را کور کرد.

پیشروی ما به‌کندی ادامه دارد. به نزدیکی شهر می‌رسیم. آن‌قدر نزدیک که فریاد «لاإله إلا الله و محمداً رسول الله» شان را می‌شنویم. یکی از فرماندهان ما فریاد می‌زند: «این‌ها همان قرآن‌های بر نیزه است. لبیک یا حیدر!» ناگهان غریو «لبیک یا حیدر» به آسمان می‌رود. در یک لحظه هیچ صدایی از آن سو شنیده نمی‌شود. پایه‌های نخیله می‌لرزد. در میان خشم گلوله‌ها و انفجار خمپاره‌ها، فریاد‌های تروریست‌ها به لرزه می‌افتد. دیگر از «لا إله إلا الله» آن‌ها خبری نیست. در مدخل شهر سکوت و سکون برقرار است. در آستانه ورود به شهری هستیم که ناگهان فرمانده سوری ما نهیب می‌زند و وحشت‌زده شیون می‌کند: «یا حسین، یا فاطمه زهرا! نزنید! شلیک نکنید! این‌ها همه بچه‌اند!»

از آنچه می‌بینم چشمانم گرد می‌شود. وحشت و اضطراب از واقعیت مقابل رویم زانوانم را بی‌رمق می‌کند. در مدخل شهر، میان قفس‌های فلزی بزرگ، ده‌ها کودک بین ۷ تا ۱۲ ساله را محبوس کرده‌اند. قفس‌ها وسط خیابان اصلی شهر حائل بین ما و تروریست‌ها هستند. صدای گریه‌وزاری کودکان وحشت‌زده به‌خوبی شنیده می‌شود. فرمانده سوری ما می‌گرید و دست‌ها را به دو طرف باز می‌کند و رو به ما التماس می‌کند: «برادرا جلوتر نرید. این کفار بچه‌ها را می‌کشند. یا زهرا!»

ناگهان مرمی قناصه تکفیری‌ها میان ستون فقرات فرمانده می‌نشیند و از سینه‌اش خارج می‌شود. پناه می‌گیریم. تروریست‌ها حالا از بدترین سلاح خود بهره می‌برند. بچه‌های شهر القصیر شده‌اند سپر انسانی آنها. اشک از دیدگانم سرازیر است و قفس‌های مقابلم موج برمی‌دارند. بچه‌ها وحشت‌زده جیغ می‌کشند و می‌گریند. دخترکی ۶-۷ساله با مو‌هایی روشن، که شاید مادرش همین امروز صبح از دو طرف آن‌ها را برایش بسته باشد، فقط به من نگاه می‌کند و زار می‌زند. گویی با نگاهش التماسم می‌کند که کمکش بکنم و نجاتش بدهم! قلبم می‌خواهد از حرکت بایستد. نامرد‌ها قرآن به نیزه کرده‌اند. از میان چشمی دوربین قناصه ساختمان‌های بلند شهر را زیر دید می‌گیرم. آنچه می‌بینم موبه‌تنم راست می‌کند. چند تروریست با لباس‌های سیاه و موشک‌انداز‌های دوش‌پرتاب قفس‌های بچه‌ها را نشانه رفته‌اند. حتماً می‌خواهند آن‌ها را بزنند و به حساب ما بگذارند! برفراز ساختمان‌هایشان پرچم‌های سیاهی است که روی آن حک شده «لا إله إلا الله محمداً رسول الله»؛ همان محمدی که شکستن دل کودکان یتیم را تاب نمی‌آورد و حالا این مدعیان دروغین حکومت اسلامی کودکان یتیم شهر القصیر را، که همگی یا اهل سنت هستند و یا مسیحی، آماده قربانی کرده‌اند.

انگشتم بر ماشه قناصه فشرده می‌شود. یکی از تروریست‌ها با موشک‌اندازش مثل یک سنگ از روی ساختمان پایین می‌افتد. فریاد می‌زنم و از همرزمانم کمک می‌طلبم. موشکی از آن سو به‌سمت قفس‌ها شلیک می‌شود. فریاد کودکان به آسمان می‌رود. همرزمان تک‌تیراندازم به کمکم می‌آیند. ساختمانی که موشک‌انداز‌ها رویش مستقر هستند به آتش کشیده می‌شود و نمی‌دانیم از کجا و چگونه! اما ساختمان به ناگاه گلوله آتش می‌شود. نعره‌های «یا محمد و یا علی» بچه‌هایمان دل آسمان را می‌شکافد. زیرآتش ما گردان جلو می‌رود. رزمندگان ما خود را به قفس‌ها می‌رسانند. سعی می‌کنند بچه‌ها را نجات دهند، اما کینه نهروانیان تمام‌شدنی نیست. تک‌تیرانداز‌های تکفیری همرزمانم را یکی‌یکی نقش زمین می‌کنند.

از بیسیم‌ها پیام می‌رسد که از سمت شمال، رزمندگان حزب‌الله لبنان وارد شهر شده‌اند. نیرو می‌گیریم. به‌سمت شهر و قفس‌های بچه‌ها خیز برمی‌داریم. عباس را می‌بینم که دارد سقایی می‌کند. کلمن آبش را بغل زده و به قفسی چسبیده است. تمام بدنش قرمز است. لیوان آب را داخل قفس به دهان کودکی نزدیک کرده است. باز عباس را می‌زنند، اما سقا لیوان را رها نمی‌کند. پسرک آب می‌نوشد و می‌گرید. اشک بی‌اختیار از چشمانم سرازیر است. عباس در دریایی از آب موج برمیدارد، در برابر دیدگانم! گلوله‌ای از آن سو می‌آید و به کلمن می‌خورد. عباس دستش را روی سوراخ کلمن می‌گذارد. او همچنان سقایی می‌کند. از حنجره‌ام ناله‌ای بی‌اختیار برمی‌خیزد: «یا ابوالفضل العباس» و خیز برمی‌دارم به‌سمت قفس‌ها!

مجروحین ما هرکدام چند زخم خورده‌اند، اما خود را از قفس‌ها رها نمی‌کنند. دست‌ها را باز کرده و از لای میله‌ها به همدیگر گره کرده، رو به دشمن سینه خود را سپر کرده‌اند. حالا ما شدیم سنگر بچه‌های بیگناه شهر القصیر!
تک‌تیرانداز‌های تکفیری همه را می‌زنند؛ ما را، خودشان را، آسمان را، زمین را، همه جا را، اما دیگر نمی‌گذاریم گلوله‌ای به‌سمت بچه‌ها برود. همه را می‌پذیریم و مردانه می‌ایستیم.

حالا من هم به بچه‌ها رسیده‌ام. آن‌ها دیگر شیون نمی‌کنند. دارند با تعجب‌وبهت به ما نگاه می‌کنند، ما که حالا شده‌ایم سپر بلایشان. مرمی‌ها می‌آیند و می‌آیند وهمرزمان حزب‌اللهی من آن‌ها را می‌پذیرند و می‌پذیرند. من هم بینشان قرار می‌گیرم. بچه‌های ما با هر گلوله‌ای که می‌خورند، حسین و زهرا را می‌خوانند. من هم بین آنهایم؛ پشت به قفس و رو به شهر با دستانی باز، مثل پرنده‌ای که می‌خواهد به اوج آسمان پرواز کند. ناگهان دستان کوچکی انگشتانم را می‌فشارد. صورت می‌چرخانم به پشت. دخترک موروشن است که اشک پهنای صورتش را پوشانده است. لبخندش می‌زنم. پشت من پناه می‌گیرد. می‌دانم که از جهل نهروان من هم بی‌نصیب نمانده‌ام. تمام بدنم می‌لرزد به‌جز پاهایم که مثل میخ به زمین فرو رفته‌اند. لباسم یکسره قرمز شده است، اما به‌جای سوزش و درد، لذتی وصف‌ناشدنی تمام وجودم را لبریز می‌کند. باقی رزمندگان گردان از کنارمان می‌گذرند و وارد شهر می‌شوند. دشمن در حال فرار آخرین گلوله‌هایش را سمت ما می‌فرستد، اما دریغ از یک مرمی که به بچه‌ها برسد! پاهایم بی‌رمق می‌شود. بر خاک زانو می‌زنم. زنجیره انسانی همرزمانم، که گرد قفس‌ها حلقه زده‌اند، همگی برخاک زانو زده‌اند، اما همچنان ایستاده‌اند و بازوانشان در هم قلاب است.

هنوز انگشتم در دست دخترک فشرده می‌شود. چشمانم سیاهی می‌رود. بچه‌های درون قفس ساکت شده‌اند و دیگر شیون نمی‌کنند. من اکنون دارم به وعده‌ام عمل می‌کنم؛ گردو‌های رسول را بین بچه‌های القصیرتقسیم کرده ام. «قربه إلی الله»!

تذکر: مزدور سعودی، ولید سرکرده تروریست‌های جبهه‌النصره در شهر القصیر که با بندربن سلطان ارتباط نزدیک داشت، در عملیات رزمندگان مقاومت و حزب‌الله لبنان، در حال فرار به اسارت درآمد. او که به ادعای خود آماده شهادت شده بود، در اعترافاتش اقرار می‌کند که هم‌صدا با رزمندگان مقاومت، در و دیوار و سنگ و خاشاک «لبیک یا حیدر» و «لبیک یا مهدی» می‌گفته‌اند و او تا آن لحظه وحشتی به آن اندازه را تجربه نکرده است و احساس کرده است که هر آن دریا به دو نیم خواهد شد. او ادعا کرد که اگر تنها نیمی از نیرو‌های حزب‌الله را در اختیار داشت، می‌توانست تمام جهان را فتح کند و….

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«سه فصل عاشقانه» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »