جبهه مقاومت

هنر «گفتمان مقاومت» یکپارچه‌سازی مردم و ملت‌سازی است


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، علیرضا داودی کارشناس مسائل راهبردی رسانه‌های معاند در برنامه «عصر مقاومت» اظهار داشت: یکی از بحث‌های بسیار مهمی که در حوزه مقاومت داریم بحث انتخاب رده فعالیت است. وقتی صحبت از رده فعالیت می‌کنیم انتظار داریم اتفاق عجیب و غریبی در ذهنمان بیفتد که آنهم معمولا باید از کف بسیار بالایی برخوردار باشد تا نتیجه اش بشود یک برون داد خیلی عجیب و جدی که مثلا بگوییم ما در حوزه مقاومت کاری انجام دادیم.

وی ادامه داد: این زاویه و نوع نگاه نشات گرفته از فضای آرمان گرایی و آرمان خواهی ذاتی در حوزه مقاومت است. اما باید نکته‌ای را به طور ملموس در حوزه رده فعالیت در ذهنمان داشته باشیم. یک عبارتی بین همه اساتیدی که می‌خواهند توجیه کنند و توضیح بدهند که چگونه شما می‌توانید حرکت کنید وجود دارد و آنهم این است که برای فتح قله باید قدم اول را از کوهپایه بردارید. البته در اینجا عده‌ای هم هستند که شیطنت‌های کلامی دارند و می‌گویند که شما اگر با هلی کوپتر هم به نوک قله بروید اشکالی ندارد! اما خب مگر برای چند نفر چنین امکانی وجود دارد؟

داودی افزود: اما برداشتن قدم اول در کوهپایه مستلزم رعایت چهار مسئله است. مسئله اول اراده شما در رسیدن به قله است خیلی وقت‌ها اراده مان به رفتن به سمت قله هست، اما در حد یکی دو منزل برای گرفتن عکس یادگاری و پر کردن رزومه. این اشتباه است به این خاطر که حتما باید اراده شما نشات گرفته از نگاه جدی برای رسیدن به آن قله باشد. نکته دوم حتما باید ابزار و وسایل لازم را داشته باشید شما نمی‌توانید برای حرکت به سمت قله با دمپایی و زیرپیراهن پیش روید و این در حوزه مقاومت معنایی ندارد.

کارشناس مسائل راهبردی رسانه‌های معاند تصریح کرد: هر قله‌ای با هر اراده‌ای ابزار و وسایل خودش را می‌خواهد که حالا مصادیقش را بیان می‌کنم. نکته سوم اینکه شما حتما باید یک بلد راه در کنار خود داشته باشید. طی مسیر مقاومت یک ممارست و همیتی می‌طلبد که حتما باید با یک بلد راهی که این گسیر را بلد است حرکت کند و اگر درست در کنار بلد راه حرکت کند به راحتی قله را فتح کند.

داودی افزود: نکته چهارم وقتی رسیدید به قله باید یادتان باشد این دلیلی بر تفاخر و فخر فروشی نسبت به سایرینی که آن پایین هستند و یا در مسیر هستند یا همچنان مردد در قرار گرفتن در ابتدای این مسیر هستند، چنین است و نباید باشد؛ و افرادی که به قله رسیدند تا مدت‌های زیادی خیلی‌ها نمی‌دانستند که این‌ها روی قله هستند و چرایی اش به این دلیل است که آن‌ها در طول مسیر یاد گرفتند چطوری نفس سرکش را نفس به نفس، نفسش را ببرند.

وی ادامه داد: شما ببینید در حوزه مقاومت قله و هدفی تحت عنوان فلسطین و آرمانی تحت عنوان شکست دادن رژیم صهیونیستی داریم. پس اولین چیزی که باید بپذیریم و اراده‌ای که باید در ما شکل بگیرد این است که رسیدن به قدس بدون خون دادن معنا ندارد.

داودی گفت: آن‌هایی که رسیدن به قدس را قبول دارند، اما برای رسیدن به قدس خون دادن را لازمه این تحقق آرمان نمی‌دانند شک نکنید این‌ها سر سفره مذاکرات رژیم صهیونیستی نشسته یا در حال نشستن هستند؛ بنابراین این یک نکته بسیار جدی است و شما نمی‌توانید از رودخانه‌ای عبور کنید و خیس نشوید! اگر پذیرفتید که قرار است خون داده شود حالا باید بروید به سمت ابزار تشکیل دهنده خون دادن. شما وقتی پذیرش خون دادن را برای رسیدن به قله نقطه آغازین حرکت قرار می‌دهی در اینجا یاد می‌گیریم در هر رده‌ای که باشیم خون مترادف جان و جان مترادف قدم اول است. پس اینجا مبنایی همه چیز شما می‌شود قهرمانانه پس بنابراین در حوزه نگاه قهرمانانه نمی‌توانید جنبه لبخندی دشمن تان را بپذیرید.

وی با اشاره به درگیری به کره جنوبی بیان داشت: کره جنوبی باید تعهدی را انجام می‌داد و نه تنها انجام نداد بلکه یکسری کار‌هایی که نباید می‌کرد را انجام داد.

کارشناس مسائل راهبردی رسانه‌های معاند افزود: در منطقه حریم ما آلودگی ایجاد کردند و او را گرفتند. امروز عکسی منتشر شد و مقامات کره‌ای دست به سینه در حال ورود از در دروازه دیپلماسی ما هستند. همینکه طرف فهمیده باید بیاید و دست به سینه در مقابل عزت و ملت ایران خواهش کند تا اجابتی صورت بگیرد این یعنی اینکه ما به آن‌ها تفهیم کردیم که برای رسیدن به قله‌ای که مدنظرمان است، دادن خون که سهل است از همه چیزمان می‌گذریم. پس ملتی که مبنا و اراده اش روی شهادت بسته شده به هیچ وجه نه اسیر خودش می‌شود نه اسیر دیگران می‌شود و نه اسیر خزعبلات خویش ساخته سیاسی می‌شود.

داودی ادامه داد: امروز داشتم به این فکر می‌کردم که یکسال از شهادت سردار سلیمانی و همراهانش گذشته، وضعیت آمریکا چگونه است؟ آن‌ها دیگر چیزی ندارند که بدهند و به وضعیت سابق برگردند. اما ملت ایران همچنان استوار است.

وی ابراز داشت: فلاکتی که امروز در آمریکا می‌بینید فلاکت تبلیغاتی نیست و بنیادین و ساختاری است. فلاکت حقارت و حماقتی که شما درباره آمریکا می‌بینید به هیج وجه نمایشی نیست. حاج قاسم را از ما گرفتند، اما ملت همچنان استوار ایستاده است.

داودی افزود: شما اگر اراده کردید و حرکت کردید و با راه بلد رفتید و درست به قله رسیدید شما می‌شوید هدف برای دیگران به عنوان یک قله. حاج قاسم شد یک نماد، چون خوش این مراتب را طی کرد. آنچه برایمان مهم است این است که هر آنکس که در این مسیر اینگونه قدم بردارد خودش می‌شود مسیر دیگران آرزوی دیگران عشق و امید دیگران و تمام دین و زندگی و دنیای دیگران و این مرتبه‌ای است که رسیدن به آن کار سختی است. اما خیلی‌ها اراده کردند نه برای رسیدن به قله بلکه برای گرفتن عکس یادگاری و نهایتا تبدیل کردنش به رزومه؛ بنابراین در حوزه مقاومت بزرگترین رزومه زندگی طیب و طاهر خود افراد است نه چیز دیگری. برای همین است که جریان مقاومت مظلوم‌ترین و گم نام‌ترین و عالی‌ترین مرتبه اقدام انسان برای تکامل در این حوزه تلقی می‌شود.

کارشناس مسائل راهبردی رسانه‌های معاند ادامه داد: برخی اوقات اصطلاحی خیلی باب شد و واقعا دشمن از این اصطلاح ترسید. شهید قاسم سلیمانی یا سردار برای دشمنان خطرناک‌تر است و برای دوستان امید آفرین‌تر است. این مسیر روشن کننده حقایق است همینقدر که مردم امروز ما در سراسر دنیا، دیگر آمریکا را آدم به حساب نمی‌آورند و آمریکا یی‌ها یک مشت وحشی هستند و به نظرم یعنی نشان دادن بصیرت عظمت عزت نسبت به اقوامات و حرف‌هایی که در دنیا وجود دارد.

وی در ادامه بیان داشت: قدرت رسانه‌ها این روز‌ها خیلی سنگین است، اما شما با عشق ورزی مردم به معنای عام نمی‌توانید با مقاومت بجنگید. آنجایی که مردم هستند و خودشان و مقاومت و آنجا باید ببینید مردم با مقاومت چند چند هستند؟ به کرات اثبات شد که مردم با مقاومت پیوند خونه و ایمانی دارند. برای همین است که یک جمله حاج قاسم سلیمانی بسیار برجسته می‌شود: ما ملت امام حسینیم.

کارشناس مسائل راهبردی رسانه‌های معاند افزود: جایی که پای مقاومت می‌آید وسط مردم می‌شوند ملت و ملت می‌شود یکپارچه. عزت و عظمتی که در عراق و ایران در قالب ملت امام حسین (ع) نشان داده شد در طول تاریخ بی نظیر است. حاج قاسم کوته نظر نبود. اهل تسنن و مسیحیان هم حاج قاسم را دوست دارند. برای همین می‌گویم پیوند پیوند خونی و ایمانی است نه کوته نظری‌های سیاسی و بازی‌های جناحی!

انتهای پیام/ 112



منبع خبر

هنر «گفتمان مقاومت» یکپارچه‌سازی مردم و ملت‌سازی است بیشتر بخوانید »

بصیرت، ولایت‌مداری و شناخت به موقع دشمن ویزگی مشترک شهداست


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، زهرا دلیری همسر شهید مدافع حرم اکبر ملک‌شاهی در برنامه «سلام سردار» اظهار داشت: بصیرت، ولایت‌مداری و شناخت به موقع دشمن، شناخت موقعیت اجتماعی همه این‌ها فقط بخش از ویژگی‌هایی است که شهدای مدافع حرم به تاسی از فرمانده پر افتخار خود داشتند.

وی افزود: دائم بر روی اطلاعات ذهنی خودکار می‌کردند و هر کدام از شهدا اطلاعات اجتماعی بالایی داشتند چرا که همواره به دنبال افزایش اطلاعات و آگاهی خود بودند. شهدا به دلیل درک و شناخت دشمن و اینکه خطر دشمن را برای کشور درک کرده بودند و به همین دلیل قدم در این راه گذاشتند و ادای دین کردند.

دلیری بیان کرد: ولایت‌مداری و تمام قد پای ولایت ماندن از ویژگی بود که سبب شد شهدا با بینش و دشمن‌شناسی خود قدم در راه مقابله با دشمن بگذارند و این ویژگی شهدا زنجیروار به یکدیگر متصل است و قطعا همه شهدا این ویژگی‌ها را تک‌به تک داشته‌اند و محال است کسی مدعی شود ولایت را قبول ندارد در مقابل به مردم احترام بگذارد و دشمن را بشناسد بلکه همه این ویژگی‌ها به ترتیب و زنجیروار به هم متصل است.

این همسر شهید تصریح کرد: شهدا حقیقتا به مانند برادران چند هزار قلو هستند که بشدت از نظر خلق و خو، رفتار و اعتقادات به یکدیگر شبیه هستند. خصیصه خانواده دوستی و خانواده مداری در تمامی شهدا بارز بوده است.

وی اشاره کرد: شهید ملک‌شاهی بشدت در جمع شدن تمام اعضای خانواده بر سر یک سفره حساس بود. شهید فرد کم‌حرفی بود، اما محبت خود را در رفتار و به صورت عملی نشان می‌دادند.

انتهای پیام/ 112



منبع خبر

بصیرت، ولایت‌مداری و شناخت به موقع دشمن ویزگی مشترک شهداست بیشتر بخوانید »

ماجرای بهبودی عجیب شهید «قاسم‌پور»

ماجرای بهبودی عجیب شهید «قاسم‌پور»



بهبودی شهید «قاسم‌‌پور» پس از دیدن خواب آیت‌الله مدنی/ «خدا» و «شاه» در کنار هم یعنی شرک

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، گمنام زندگی کرد و گمنام هم از میان ما رفت، امروز هم اگر بخواهی بر سر مزارش بروی، باید قبرش را در میان قبور مطهر شهدای گمنام بیابی؛ چراکه به عقیده همسرش «انسان به‌هر شکلی که زندگی کند، همان‌گونه نیز از دنیا خواهد رفت»؛ آری! گمنامی برای شهرت‌پرست‌ها دردآور است اگرنه، همه اجرها در گمنامی است!

«شهید گمنام» نیست؛ اگرچه سال‌های سال در گمنامی برای نجات جان انسان‌ها مجاهدت کرد؛ از جبهه‌های دفاع مقدس گرفته تا «جبهه مقاومت» در سوریه، حتی دلش می‌خواست به «یمن» برود تا در آن‌جا هم به معالجه مجروحان بپردازد؛ اما قسمت او نشد. همیشه برای خدمت به مردم بی‌قرار بود، تا این‌که پس از سال‌ها مجاهدت‌، در جبهه مقابله با «کرونا» و نجات جان هموطنان، مدال «شهید مدافع سلامت» را برگردن نهاد و آسمانی شد.

شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسم‌پور» را باید در روایت خانواده‌اش شناخت؛ بنابراین همراه با چند همرزم قدیمی این شهید والامقام، به منزل‌شان رفتم. همرزمان شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسم‌پور» پس از ساعتی منزل ایشان را ترک می‌کنند؛ بنابراین فضا برای گفت‌وگو با خانواده وی فراهم می‌شود.

برادر شهید قاسم‌پور

همسرش در این گفت‌وگو، گفت: «دائماً برای خدمت، به جبهه و جاهای مختلفی می‌رفت؛ بنابراین من نیز بعضی اوقات صبرم به سر می‌آمد؛ اما وقتی می‌خواستم چیزی بگویم، می‌گفت: «نیمی از ثواب تمام کارهایی که می‌کنم، برای تو.» و من نیز وقتی می‌دیدم که این‌گونه می‌گوید، راضی می‌شدم؛ البته همان‌طور که گفتم، خدا به من صبر زیادی داده بود و من تمام سختی‌ها را می‌پذیرفتم.» 

گفت‌وگو با همسر شهید مدافع سلامت «محمود قاسم‌پور» که پایان یافت، با برادرش نیز به گفت‌وگو نشستم، وی در ابتدا به بیان خاطره‌ای از این شهید والامقام، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران پرداخت و گفت: «شهید «محمود قاسم‌پور» پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به دانشگاه افسری ارتش رفته بود؛ اما بعد از یک‌هفته یا ۱۰ روز برگشت و گفت که «من دیگر نمی‌روم»، مادرم گفت: «چرا نمی‌روی؟»، برادرم پاسخ داد: «آن‌جا نوشته‌اند خدا، شاه؛ خدا و شاه را کنار هم آورده‌اند، این شرک است.»

برادر شهید مدافع سلامت «محمود قاسم‌پور»، تنها برادر یک شهید نیست؛ بلکه برادر دیگرش «محمد» نیز در سن ۱۶ سالگی در عملیات «والفجر سه» به شهادت رسیده است؛ بنابراین وی در این گفت‌وگو از «محمد» نیز سخن گفت؛ خصوصاً از آن لحظه‌ای که وقتی پیکرش را آوردند، مادرش سجده شکر به‌جای آورد و خطاب به فرزند شهید خود گفت: «من اگر به‌خاطر امام خمینی و انقلاب اسلامی نبود، نمی‌توانستم شهادت تو را تحمل کنم، من تو را در راه خدا، اسلام و امام خمینی دادم.»

آن‌چه پیش رو دارید، روایت برادر سردار شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسم‌پور» از این شهید والامقام و همچنین برادر دیگر شهیدش، یعنی «محمد قاسم‌پور» است.

مجاهدت‌های شهید «محمود قاسم‌پور» از کجا شروع شد؟

شهید «محمود قاسم‌پور» پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به دانشگاه افسری ارتش رفته بود؛ اما بعد از یک‌هفته یا ۱۰ روز برگشت و گفت که «من دیگر نمی‌روم»، مادرم گفت: «چرا نمی‌روی؟»، برادرم پاسخ داد: «آن‌جا نوشته‌اند خدا، شاه؛ خدا و شاه را کنار هم آورده‌اند، این شرک است.»؛ بنابراین بعد از یکی‌دو ماه تلاش، برادرم از ارتش بیرون آمد و سپس در جریان‌های انقلاب نظیر تظاهرات‌ها و درگیری‌های ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ و… حضور داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به درس خواندن پرداخت، اما وقتی موضوع انقلاب فرهنگی پیش آمد، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و شب ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۹ به کردستان اعزام شد، تا زمانی که مجروح شد. بعد از این‌که دانشگاه‌ها دوباره باز شد، به ادامه تحصیل پرداخت و همزمان نیز به جبهه می‌رفت.

در گفت‌وگویی که با همسر برادر شهیدتان داشتیم، وی گفت که این شهید والامقام جانباز 45 درصد بود و شما هم اکنون به مجروحیت برادرتان اشاره کردید؛ ایشان در کدام عملیات و چگونه جانباز شد؟

برادرم سال ۱۳۶۰ در عملیات آزادسازی «نودشه نوسود» مجروح شد و ما هم خبر نداشتیم. دو تیر در شکم او خورده و به دره افتاده بود؛ بنابراین همرزمانش فکر کردند که شهید شده است؛ اما خودش را از دره بیرون آورده بود و رزمندگان او را دیده و به عقب منتقل کرده بودند. حالش خیلی بد شده بود و کسی هم که وی را جراحی کرد، ظاهراً یک پزشک هندی بوده که در جراحی اشتباهات زیادی انجام داده بود؛ لذا وی دچار عفونت‌های شدیدی شد؛ تا جایی که از زنده بودن او قطع امید می‌کنند.

وی در همان حالات مجروحیت، خواب عجیبی دیده بود که بعداً این خواب را این‌گونه برای ما روایت کرد؛ «در همان بی‌حالی و تب که قرار داشتم، دو نفر سفیدپوش آمدند، من را گرفتند و به ابرها بردند، بالای ابرها که رسیدیم، من را روی یک سکوی گذاشتند و وقتی بالا را نگاه کردم، شهید آیت‌الله مدنی را دیدم که به من گفت: «دست خود را به من بده و بیا بالا»، وقتی دست خود را دراز کردم، دستم را گرفت و من را کشید و به بالا برد؛ اما یک لحظه که برگشتم و پشت سر خود را نگاه کردم، شهید آیت‌الله مدنی خیلی آرام من را روی زمین گذاشت و گفت که «برو بعدا بیاً». همین‌که شهید آیت‌الله مدنی این حرف را زد، یک‌لحظه به‌هوش آمدم و دیدم زخمی که عفونت کرده بود، سر باز کرده و عفونت‌ها از آن خارج می‌شوند»، وی مدتی بعد از این‌که این خواب را دید، بهبودی نسبی پیدا کرد.

برادرم ورزشکار بود؛ هم باستانی کار می‌کرد و هم تکواندو کار کرده بود؛ بنابراین بدن ورزیده‌ای داشت؛ اما وقتی او را به خانه آوردند، دیدم که جثه او تقریباً نصف شده است. وقتی از وی سوال کردم که «چه شده؟»، گفت «یک مقداری مجروح شدم» و بعداً نحوه مجروح شدن خود، و خوابی که دیده بود را برای ما تعریف کرد.

وی از زمانی که مجروح شد، تا زمانی که به شهادت رسید، خیلی از اثرات مجروحیت و جانبازی رنج می‌برد و دائما دل درد و مشکلات گوارشی داشت. گاهی‌وقت‌ها گوشه‌ای می‌نشست و هیچ حرفی نمی‌زد، بعد از مدتی فهمیدیم که او درد دارد؛ اما چیزی نمی‌گوید و به روی خودش نمی‌آورد.

آیا برادرتان رابطه‌ای با شهید آیت‌الله مدنی داشت که ایشان را در خواب دیده بود؟

نه، رابطه خاصی نداشت؛ اما به هر حال این خواب را دیده بود. یادم می‌آید پیش از شهادتش، زمانی که به‌دلیل ابتلا به «کرونا» در بیمارستان بستری بود، من به‌عنوان همراه بالای سرش بودم؛ غافل از این‌که این آخرین دیدار من با او است. چندروز قبل که در تقویم نگاه می‌کردم، دیدم که آن‌روز ۲۰ شهریور مصادف با سالروز شهادت آیت‌الله مدنی بود؛ بنابراین برای من جالب شد، آن روز که من برای آخرین‌بار برادرم را دیدم، دقیقاً مصادف بود با سالروز شهادت آیت‌الله مدنی بود، تا این‌که چندروز بعد یعنی ۲۹ شهریور اطلاع دادند که شهید شده است.

آیا برادرتان از دوران دفاع مقدس نیز خاطره‌ای برای شما تعریف کرده است؟

کارهایی که در جبهه انجام می‌داد را هیچ‌وقت برای ما تعریف نکرد؛ ولی، آن‌قدر می‌دانم که همیشه آماده خدمت بود و خود را سرباز ولایت می‌دانست؛ آن‌موقع که امام خمینی (ره) در قید حیات بودند، خود سرباز ایشان و بعد از رحلت امام (ره) نیز همواره خود را سرباز حضرت آقا می‌دانست.

هدف برادرم فقط خدمت کردن به مردم بود، نه پول و نه چیز دیگری؛ چراکه مادرم از همان دورانی که کودک بودیم، به وی سفارش می‌کرد که «اگر یک روزی پزشک شدی، هدفت پول نباشد؛ بلکه هدفت خدمت به مردم باشد». مادرم در این زمینه که او پزشک شود و به مردم خدمت کند، بسیار مشوق برادرم بود.

نظر مادرتان درباره مجاهدت‌های شهید «محمود قاسم‌پور» چه بود؟

یک‌بار مادرم، به او گفت: «من مشکلی برای این‌که تو شهید شوی ندارم؛ این راه، راه خداست، راه امام خمینی است؛ اما شما پزشک هستی و می‌توانی جان انسان‌ها را نجات بدهی؛ بنابراین اگر اسحله به‌دست بگیری و جلو بروی، من این کار را از شما نمی‌پسندم، باید بمانی و خدمت کنی؛ به‌دلیل این‌که آن‌کسی که بتواند خدمت پزشکی کند، کمتر است.»؛ البته مادرم مشکلی با جبهه رفتن نداشت و برادر کوچکم «محمد» نیز سال ۱۳۶۲ در سن ۱۶ سالگی در عملیات «والفجر سه» به‌شهادت رسید.

حتی یادم می‌آید وقتی یک‌بار برادرم «محمد» از جبهه آمد و دوباره می‌خواست برود، مادرم گفت: «محمدجان بمان و درس بخوان»، اما برادرم گفت که «برادرهای من الان در جبهه هستند، حالا من بمانم و درس بخوانم، درس را بعدا می‌خوانم»؛ بنابراین مادرم نیز مخالفتی نکرد و گفت که «برو، حالا درس را بعداً می‌خوانی».

صبر و استقامت مادرتان، پس از شهادت برادرتان «محمد» چگونه بود؟

زمانی که برادرم «محمد» در جبهه بود، یک‌روز نزدیک ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر بود که به‌یک‌باره حال مادرم دگرگون شد و به برادرم (شهید محمود قاسم‌پور) گفت که «سریع هرچه که می‌گویم بنویس و سپس آن را پست کن تا به‌دست «محمد» برسد»، پس از آن، درحالی که اشک می‌ریخت، شروع کرد به گفتن این جملات که «محمد من تو را دوست دارم. در راه امام قدم بردار و ثابت قدم باش. نترس…». این درحالی بود که عملیات «والفجر سه» همان‌شب می‌خواست صورت بگیرد و برادرم صبح فردای آن‌روز به شهادت رسید.

روزی که پیکر برادرم «محمد» را آورده بودند، وقتی برای وداع با پیکرش رفته بودیم، یادم می‌آید زمانی که پیکر او را آوردند، گلوله یا ترکشی به صورتش خورده و پایش نیز زخمی بود؛ آن‌جا بود که مادرم سجده شکر به‌جای آورد و خطاب به برادر شهیدم گفت: «من اگر به‌خاطر امام خمینی و انقلاب اسلامی نبود، نمی‌توانستم شهادت تو را تحمل کنم، من تو را در راه خدا، اسلام و امام خمینی دادم.»

البته مادرم با برادرم «محمود» نیز پیوند روحی و عاطفی عجیبی داشت، تا جایی که یک‌وقت‌هایی وقتی به‌دلیل مشکلات جانبازی‌اش در بیمارستان بستری می‌شد، به مادرم نمی‌گفتیم، ولی وی می‌فهمید و تلفن می‌کرد و می‌گفت «محمود کجاست؟ من می‌فهمم که حال خوبی ندارد!».



منبع خبر

ماجرای بهبودی عجیب شهید «قاسم‌پور» بیشتر بخوانید »

بهبودی شهید «قاسم‌‌پور» پس از دیدن خواب آیت‌الله مدنی/ «خدا» و «شاه» در کنار هم یعنی شرک


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: گمنام زندگی کرد و گمنام هم از میان ما رفت، امروز هم اگر بخواهی بر سر مزارش بروی، باید قبرش را در میان قبور مطهر شهدای گمنام بیابی؛ چراکه به عقیده همسرش «انسان به‌هر شکلی که زندگی کند، همان‌گونه نیز از دنیا خواهد رفت»؛ آری! گمنامی برای شهرت‌پرست‌ها دردآور است اگرنه، همه اجرها در گمنامی است!

«شهید گمنام» نیست؛ اگرچه سال‌های سال در گمنامی برای نجات جان انسان‌ها مجاهدت کرد؛ از جبهه‌های دفاع مقدس گرفته تا «جبهه مقاومت» در سوریه، حتی دلش می‌خواست به «یمن» برود تا در آن‌جا هم به معالجه مجروحان بپردازد؛ اما قسمت او نشد. همیشه برای خدمت به مردم بی‌قرار بود، تا این‌که پس از سال‌ها مجاهدت‌، در جبهه مقابله با «کرونا» و نجات جان هموطنان، مدال «شهید مدافع سلامت» را برگردن نهاد و آسمانی شد.

شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسم‌پور» را باید در روایت خانواده‌اش شناخت؛ بنابراین همراه با چند همرزم قدیمی این شهید والامقام، به منزل‌شان رفتم. همرزمان شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسم‌پور» پس از ساعتی منزل ایشان را ترک می‌کنند؛ بنابراین فضا برای گفت‌وگو با خانواده وی فراهم می‌شود.

برادر شهید قاسم‌پور

همسرش در این گفت‌وگو، گفت: «دائماً برای خدمت، به جبهه و جا‌های مختلفی می‌رفت؛ بنابراین من نیز بعضی اوقات صبرم به سر می‌آمد؛ اما وقتی می‌خواستم چیزی بگویم، می‌گفت: «نیمی از ثواب تمام کار‌هایی که می‌کنم، برای تو.» و من نیز وقتی می‌دیدم که این‌گونه می‌گوید، راضی می‌شدم؛ البته همان‌طور که گفتم، خدا به من صبر زیادی داده بود و من تمام سختی‌ها را می‌پذیرفتم.» (بیشتر بخوانید)

گفت‌وگو با همسر شهید مدافع سلامت «محمود قاسم‌پور» که پایان یافت، با برادرش نیز به گفت‌وگو نشستم، وی در ابتدا به بیان خاطره‌ای از این شهید والامقام، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران پرداخت و گفت: «شهید «محمود قاسم‌پور» پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به دانشگاه افسری ارتش رفته بود؛ اما بعد از یک‌هفته یا ۱۰ روز برگشت و گفت که «من دیگر نمی‌روم»، مادرم گفت: «چرا نمی‌روی؟»، برادرم پاسخ داد: «آن‌جا نوشته‌اند خدا، شاه؛ خدا و شاه را کنار هم آورده‌اند، این شرک است.»

برادر شهید مدافع سلامت «محمود قاسم‌پور»، تنها برادر یک شهید نیست؛ بلکه برادر دیگرش «محمد» نیز در سن ۱۶ سالگی در عملیات «والفجر سه» به شهادت رسیده است؛ بنابراین وی در این گفت‌وگو از «محمد» نیز سخن گفت؛ خصوصاً از آن لحظه‌ای که وقتی پیکرش را آوردند، مادرش سجده شکر به‌جای آورد و خطاب به فرزند شهید خود گفت: «من اگر به‌خاطر امام خمینی و انقلاب اسلامی نبود، نمی‌توانستم شهادت تو را تحمل کنم، من تو را در راه خدا، اسلام و امام خمینی دادم.»

آن‌چه پیش رو دارید، روایت برادر سردار شهید مدافع سلامت دکتر «محمود قاسم‌پور» از این شهید والامقام و همچنین برادر دیگر شهیدش، یعنی «محمد قاسم‌پور» است.

دفاع‌پرس: مجاهدت‌های شهید «محمود قاسم‌پور» از کجا شروع شد؟

شهید «محمود قاسم‌پور» پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به دانشگاه افسری ارتش رفته بود؛ اما بعد از یک‌هفته یا ۱۰ روز برگشت و گفت که «من دیگر نمی‌روم»، مادرم گفت: «چرا نمی‌روی؟»، برادرم پاسخ داد: «آن‌جا نوشته‌اند خدا، شاه؛ خدا و شاه را کنار هم آورده‌اند، این شرک است.»؛ بنابراین بعد از یکی‌دو ماه تلاش، برادرم از ارتش بیرون آمد و سپس در جریان‌های انقلاب نظیر تظاهرات‌ها و درگیری‌های ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ و… حضور داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به درس خواندن پرداخت، اما وقتی موضوع انقلاب فرهنگی پیش آمد، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و شب ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۹ به کردستان اعزام شد، تا زمانی که مجروح شد. بعد از این‌که دانشگاه‌ها دوباره باز شد، به ادامه تحصیل پرداخت و همزمان نیز به جبهه می‌رفت.

دفاع‌پرس: در گفت‌وگویی که با همسر برادر شهیدتان داشتیم، وی گفت که این شهید والامقام جانباز 45 درصد بود و شما هم اکنون به مجروحیت برادرتان اشاره کردید؛ ایشان در کدام عملیات و چگونه جانباز شد؟

برادرم سال ۱۳۶۰ در عملیات آزادسازی «نودشه نوسود» مجروح شد و ما هم خبر نداشتیم. دو تیر در شکم او خورده و به دره افتاده بود؛ بنابراین همرزمانش فکر کردند که شهید شده است؛ اما خودش را از دره بیرون آورده بود و رزمندگان او را دیده و به عقب منتقل کرده بودند. حالش خیلی بد شده بود و کسی هم که وی را جراحی کرد، ظاهراً یک پزشک هندی بوده که در جراحی اشتباهات زیادی انجام داده بود؛ لذا وی دچار عفونت‌های شدیدی شد؛ تا جایی که از زنده بودن او قطع امید می‌کنند.

وی در همان حالات مجروحیت، خواب عجیبی دیده بود که بعداً این خواب را این‌گونه برای ما روایت کرد؛ «در همان بی‌حالی و تب که قرار داشتم، دو نفر سفیدپوش آمدند، من را گرفتند و به ابر‌ها بردند، بالای ابر‌ها که رسیدیم، من را روی یک سکوی گذاشتند و وقتی بالا را نگاه کردم، شهید آیت‌الله مدنی را دیدم که به من گفت: «دست خود را به من بده و بیا بالا»، وقتی دست خود را دراز کردم، دستم را گرفت و من را کشید و به بالا برد؛ اما یک لحظه که برگشتم و پشت سر خود را نگاه کردم، شهید آیت‌الله مدنی خیلی آرام من را روی زمین گذاشت و گفت که «برو بعدا بیاً». همین‌که شهید آیت‌الله مدنی این حرف را زد، یک‌لحظه به‌هوش آمدم و دیدم زخمی که عفونت کرده بود، سر باز کرده و عفونت‌ها از آن خارج می‌شوند»، وی مدتی بعد از این‌که این خواب را دید، بهبودی نسبی پیدا کرد.

برادرم ورزشکار بود؛ هم باستانی کار می‌کرد و هم تکواندو کار کرده بود؛ بنابراین بدن ورزیده‌ای داشت؛ اما وقتی او را به خانه آوردند، دیدم که جثه او تقریباً نصف شده است. وقتی از وی سوال کردم که «چه شده؟»، گفت «یک مقداری مجروح شدم» و بعداً نحوه مجروح شدن خود، و خوابی که دیده بود را برای ما تعریف کرد.

وی از زمانی که مجروح شد، تا زمانی که به شهادت رسید، خیلی از اثرات مجروحیت و جانبازی رنج می‌برد و دائما دل درد و مشکلات گوارشی داشت. گاهی‌وقت‌ها گوشه‌ای می‌نشست و هیچ حرفی نمی‌زد، بعد از مدتی فهمیدیم که او درد دارد؛ اما چیزی نمی‌گوید و به روی خودش نمی‌آورد.

برادر شهید قاسم‌پور

دفاع‌پرس: آیا برادرتان رابطه‌ای با شهید آیت‌الله مدنی داشت که ایشان را در خواب دیده بود؟

نه، رابطه خاصی نداشت؛ اما به هر حال این خواب را دیده بود. یادم می‌آید پیش از شهادتش، زمانی که به‌دلیل ابتلا به «کرونا» در بیمارستان بستری بود، من به‌عنوان همراه بالای سرش بودم؛ غافل از این‌که این آخرین دیدار من با او است. چندروز قبل که در تقویم نگاه می‌کردم، دیدم که آن‌روز ۲۰ شهریور مصادف با سالروز شهادت آیت‌الله مدنی بود؛ بنابراین برای من جالب شد، آن روز که من برای آخرین‌بار برادرم را دیدم، دقیقاً مصادف بود با سالروز شهادت آیت‌الله مدنی بود، تا این‌که چندروز بعد یعنی ۲۹ شهریور اطلاع دادند که شهید شده است.

دفاع‌پرس: آیا برادرتان از دوران دفاع مقدس نیز خاطره‌ای برای شما تعریف کرده است؟

کار‌هایی که در جبهه انجام می‌داد را هیچ‌وقت برای ما تعریف نکرد؛ ولی، آن‌قدر می‌دانم که همیشه آماده خدمت بود و خود را سرباز ولایت می‌دانست؛ آن‌موقع که امام خمینی (ره) در قید حیات بودند، خود سرباز ایشان و بعد از رحلت امام (ره) نیز همواره خود را سرباز حضرت آقا می‌دانست.

هدف برادرم فقط خدمت کردن به مردم بود، نه پول و نه چیز دیگری؛ چراکه مادرم از همان دورانی که کودک بودیم، به وی سفارش می‌کرد که «اگر یک روزی پزشک شدی، هدفت پول نباشد؛ بلکه هدفت خدمت به مردم باشد». مادرم در این زمینه که او پزشک شود و به مردم خدمت کند، بسیار مشوق برادرم بود.

دفاع‌پرس: نظر مادرتان درباره مجاهدت‌های شهید «محمود قاسم‌پور» چه بود؟

یک‌بار مادرم، به او گفت: «من مشکلی برای این‌که تو شهید شوی ندارم؛ این راه، راه خداست، راه امام خمینی است؛ اما شما پزشک هستی و می‌توانی جان انسان‌ها را نجات بدهی؛ بنابراین اگر اسحله به‌دست بگیری و جلو بروی، من این کار را از شما نمی‌پسندم، باید بمانی و خدمت کنی؛ به‌دلیل این‌که آن‌کسی که بتواند خدمت پزشکی کند، کمتر است.»؛ البته مادرم مشکلی با جبهه رفتن نداشت و برادر کوچکم «محمد» نیز سال ۱۳۶۲ در سن ۱۶ سالگی در عملیات «والفجر سه» به‌شهادت رسید.

حتی یادم می‌آید وقتی یک‌بار برادرم «محمد» از جبهه آمد و دوباره می‌خواست برود، مادرم گفت: «محمدجان بمان و درس بخوان»، اما برادرم گفت که «برادر‌های من الان در جبهه هستند، حالا من بمانم و درس بخوانم، درس را بعدا می‌خوانم»؛ بنابراین مادرم نیز مخالفتی نکرد و گفت که «برو، حالا درس را بعداً می‌خوانی».

دفاع‌پرس: صبر و استقامت مادرتان، پس از شهادت برادرتان «محمد» چگونه بود؟

زمانی که برادرم «محمد» در جبهه بود، یک‌روز نزدیک ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر بود که به‌یک‌باره حال مادرم دگرگون شد و به برادرم (شهید محمود قاسم‌پور) گفت که «سریع هرچه که می‌گویم بنویس و سپس آن را پست کن تا به‌دست «محمد» برسد»، پس از آن، درحالی که اشک می‌ریخت، شروع کرد به گفتن این جملات که «محمد من تو را دوست دارم. در راه امام قدم بردار و ثابت قدم باش. نترس…». این درحالی بود که عملیات «والفجر سه» همان‌شب می‌خواست صورت بگیرد و برادرم صبح فردای آن‌روز به شهادت رسید.

روزی که پیکر برادرم «محمد» را آورده بودند، وقتی برای وداع با پیکرش رفته بودیم، یادم می‌آید زمانی که پیکر او را آوردند، گلوله یا ترکشی به صورتش خورده و پایش نیز زخمی بود؛ آن‌جا بود که مادرم سجده شکر به‌جای آورد و خطاب به برادر شهیدم گفت: «من اگر به‌خاطر امام خمینی و انقلاب اسلامی نبود، نمی‌توانستم شهادت تو را تحمل کنم، من تو را در راه خدا، اسلام و امام خمینی دادم.»

البته مادرم با برادرم «محمود» نیز پیوند روحی و عاطفی عجیبی داشت، تا جایی که یک‌وقت‌هایی وقتی به‌دلیل مشکلات جانبازی‌اش در بیمارستان بستری می‌شد، به مادرم نمی‌گفتیم، ولی وی می‌فهمید و تلفن می‌کرد و می‌گفت «محمود کجاست؟ من می‌فهمم که حال خوبی ندارد!».

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

بهبودی شهید «قاسم‌‌پور» پس از دیدن خواب آیت‌الله مدنی/ «خدا» و «شاه» در کنار هم یعنی شرک بیشتر بخوانید »

از ۸ سال جنگ تحمیلی تا جبهه مقاومت؛ افتخارآفرینی جوانان

از ۸ سال جنگ تحمیلی تا جبهه مقاومت؛ افتخارآفرینی جوانان



از ۸ سال جنگ تحمیلی تا جبهه مقاومت؛ افتخارآفرینی جوانان

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، انگار برای تمام شهر آشنا بود. نامش بر سر زبان‌ها می‌گشت و همه در انتظارش بودند تا بیاید، برایشان از حاج عمران بگوید، از عزیزانشان بگوید. که چه شده‌اند؟ کجایند؟ از خانواده هر رزمنده‌ای جویای حال رزمنده‌اش می‌شدی پاسخ یکی بود: «هیچ نمی‌دانیم! منتظریم تا حق‌بین بیاید.» گویی مائده‌ای بود آسمانی تا از خوان نعمتش خوشه‌ای برچینند و دلشان آرام گیرد.

محمدعلی حق‌بین، فرمانده گیلانی که در هشت سال دفاع مقدس حضور داشته است و بعد از آن در جبهه مقاومت از خاطراتی می‌گوید که گاه مثل کوه سنگین و ناراحت کننده است و گاه همانند آب روان بارانی و خنده‌دار. روایت‌هایی از فقدان دوستان عزیزش که آثار روحی و روانی فراوانی برای او داشته، اینکه رویارویی با صحنه‌های سخت و خشن جنگ هشت ساله و مبارزه در آن سال‌ها قدرت ریسک‌پذیری او را بالا برده است و حضور دائمی در لایه‌های مختلف جنگ خاطرات تلخ و شیرینی را برای سردار حق‌بین به ارمغان آورده، در ابتدا تعاریف خاطرات‌اش بی‌معنی جلوه کرده زیرا معتقد است کار ِ برای رضای خدا گفتن ندارد اما اصرار و تشویق اطرافیان و باقی‌ماندگان از جنگ او را بر آن داشته تا خاطراتش را روایت کند.

او این کتاب را متعلق به شهدا می‌داند خصوصاً دو فرمانده شهیدش… و به نقل از خاطره نگار «گیل‌مانا» باید نوشت به‌خاطر آن‌ها که ندیده‌اند و نشنیده‌اند، باید نوشت به خاطر کسانی که نمی‌خواهند ببینند و بشنوند، باید نوشت تا دست فرداها از زیبایی‌ها خالی نماند، باید نوشت به یاد آن مردان و زنان آسمانی که در انبوه خاک مدفون شدند، باید نوشت تا کسانی که ندیده‌اند بدانند. آن‌ها که نبوده‌اند چگونه مجروح شدند، چگونه افتادند و در آخرین لحظات چه گفتند.

نشست نقد و بررسی کتاب «گیل‌مانا» با حضور سردار محمدعلی (ابراهیم) حق‌بین و نویسنده کتاب سیده نساء هاشمیان در خبرگزاری مهر برگزار شد، در ادامه یادها و گفته‌های سردار حق‎‌بین و نساء هاشمیان از نگارش کتاب می‌آید.

از کتاب گیل‌مانا بگویید و اینکه چگونه سیر تکاملی زندگی سردار حق‌بین را در کتاب به تصویر کشیدید؟ با توجه به تمام سختی‌هایی که در طول نگارش کتاب وجود داشت سردار در سوریه بودند، یا در شهر دیگری زندگی می‌کردند چگونه بر این سختی‌ها فائق آمدید و توانستید این کتاب را به سرانجام برسانید؟

سیده نساء هاشمیان: گیل‌مانا یک شاخه گل معطر و زیبایی از باغ پر زیبای دفاع مقدس است و من خدا را شاکرم که توانسته‌ام یک گل را بچینم و این هم از یاری و لطف خداوند بود.

کتاب گیل‌مانا از دالان‌های مختلفی از زندگی سردار را به تصویر می‌کشد و از ابتدای کتاب تمام موضوعات قابل لمس است از ابتدای کتاب متوجه خواهیم شد که کتاب روایتی خشک و خشن از جنگ باشد، بلکه سیر تکاملی سردار در این کتاب به‌خوبی دیده می‌شود، زیرا کمال پروسه تدریجی دارد. مخاطب زمانی‌که این کتاب را می‌خواند قطعاً متوجه خواهد شد که کمال و رشد سردار آنی نبوده است یعنی فقط در عملیات و در طول ۸ سال دفاع مقدس نبوده است بلکه کمال این انسان تدریجی از بدو تولد او شروع شده است و تا ۸ سال دفاع مقدس ادامه پیدا کرده تا رسیده به سوریه و آزادی نبل و الزهرا…

با خوانش این کتاب قطعاً به این تفاسیر خواهیم رسید که تنها انقلابی‌کردن مهم نیست بلکه انقلابی ماندن مهم است و این انقلابی ماندن سردار حق‌بین در کتاب دیده می‌شود. در این کتاب نشان داده می‌شود مسئولیتی که به‌عهده سردار گذاشته‌اند و باورهایی که در ذهنش از شروع جنگ در او شکل گرفته تا به امروز، ادامه دارد و حتی در آن باورها ذوب شده است. این موضوع یعنی این انسان تنها در حرف انقلاب را باور نکرده بلکه باور همچنان در مسیر زندگی‌اش استمرار دارد.

با خوانش این کتاب قطعاً به این تفاسیر خواهیم رسید که تنها انقلابی‌کردن مهم نیست بلکه انقلابی ماندن مهم است و این انقلابی ماندن سردار حق‌بین در کتاب دیده می‌شود. در این کتاب نشان داده می‌شود مسئولیتی که به‌عهده سردار گذاشته‌اند و باورهایی که در ذهن‌اش از شروع جنگ در او شکل گرفته تا به امروز، ادامه دارد و حتی در آن باورها ذوب شده است

آن چیزی که برای من به عنوان نویسنده کتاب و هم به‌عنوان یک مخاطب نشان می‌دهد، این است که وجود یک سرپرست، یک ولی در تربیت یک انسان تا چه اندازه‌ای می‌تواند نقش داشته باشد و در زندگی سردار نوع تربیت پدر او کاملاً تأثیرگذار بوده است. والدین سردار حق‌بین توانسته‌اند نقش الهی و انسانی را به خوبی ایفا کنند و سردار حق‌بین را در دامان خودشان پرورش دهند. با توجه به اینکه با خانواده سردار حق‌بین آشنایی دیرین داشته‌ام به مادر سردار حق‌بین می‌گفتم: «چه شیری به بچه‌هایت داده‌ای؟ که فرزندان خوبی را تحویل جامعه داده‌ای؟»

یکی از مشکلاتم برای نگارش کتاب زمانی بود که می‌خواستم با سردار حق‌بین مصاحبه انجام دهم و خاطراتشان را بگویند. گاهی اوقات در میانه کار بودیم که سردار برای مأموریت‌های چندماهه حتی چندساله به سوریه اعزام می‌شدند و کار ابتر می‌ماند. ضمن اینکه مکان مشخصی برای مصاحبه نداشتم و مجبور بودم که بروم در خانه‌شان بمانم.

در این کتاب بیشتر از خاطره‌نگاری، سعی در واقع‌نگاری شده است، هم خاطره و هم واقعیات در زندگی سردار بیان شده، چگونه مرز میان این دو امر را رعایت کردید؟

هاشمیان: بُعد دیگر این کتاب، به تصویر کشیدن فرهنگ روستاهای گیلان است، البته این فرهنگ در شهر از میان رفته بلکه برای ۳۰ یا ۴۰ سال قبل است (مثلاً جاده‌ها آسفالت نیست، بچه‌ها برای رفتن به مدرسه باید با قایق می‌رفتند…) اما کاملاً زندگی روستایی در شمال ایران به تصویر کشیده شده است. در این کتاب رگه‌هایی از طنز هم وجود دارد. این کتاب مخاطب را گاه می‌خنداند و گاه اشک‌هایش را سرازیر می‌کند.

بارها شده بود که دست از کار کشیدم و گریه کردم حتی بعضی اوقات در بازنویسی‌هایی که خانم رامهرمزی از کتاب داشتند به او می‌گفتم من نمی‌توانم دیگر این قسمت را بخوانم خودتان ادامه آن را انجام بدهید!

در کتاب واقع‌نگاری شده است نه خاطره‌سازی! اما از اصل خاطره هم سعی داشتم خیلی دور نشوم. ساده زیستی در این کتاب به وضوح دیده می‌شود و با ساده زیستن انسان به کمال می‌رسد. رسیدن به کمال و رشد معنوی انسان صرفاً زندگی تجملی نیست. این کتاب ثابت کرده که انسان با داشتن کمترین امکانات هم می‌تواند به رشد و معنویات برسد و به خدا نزدیک‌تر شود.

طراوت عشق و جنگ در هم تنیده و بافته شده است، در این کتاب هم کاملاً این موضوع محسوس است (مثلاً: آن جایی که مادر شهید سلمان اکبری نمی‌تواند از فرزندش جدا شود و جدایی مادر از آغوش فرزند خیلی سخت است، اما سردار با بی‌رحمی بچه را از دامن جدا می‌کند…) من به‌عنوان یک محقق در حد توان انرژی‌ام را گذاشتم.

سردار حق‌بین درباره روایت‌هایتان از ۸ سال دفاع مقدس در کتاب گیل‌مانا بفرمائید تا چه اندازه سعی داشتید از اتفاقات و رویدادهایی بگویید که در ۸ سال جنگ رخ داده یا بیشتر تمایل داشتید از خاطراتی بگویید که بیشتر مرور روزهای باشند که درس‌هایی از آن روزها گرفتید، روزهای خشن و سخت هشت سال دفاع مقدس چگونه به گیل‌مانا تبدیل شدند؟

سردار حق‌بین: ۵ یا ۶ سال پیش بود که خانم هاشمیان پیشنهاد دادند تا این کتاب را به نگارش درآورند و من خیلی علاقه‌مند نبودم اما بعدها به توصیه خانم هاشمیان و برخی از دوستانم، فکر کردم که جنس فعالیت‌های ما در دفاع مقدس و انقلاب اسلامی تقریباً نزدیک به‌هم است، شاید اسم و رسم من در این کتاب درج شده است اما عموماً رزمندگانی که در دفاع مقدس حضور داشتند همه از این صحنه‌ها و همچنین سخت‌تر از این صحنه‌ها برایشان به‌وجود آمده است. مخاطب با خواندن این نوع کتاب‌ها به‌نوعی قضاوتی در آینده خواهند داشت.

اگر هم کسی این کتاب را بخواند و از جنگ خیلی اطلاعات نداشته باشد احساس می‌کند در روایت این کتاب غلو شده است و باور نمی‌کند اما من تماماً واقعیت‌ها را صادقانه بیان کردم. سعی کردم اصلاً وارد غلوگویی نشوم، هیچ کلمه‌ای را اضافه نگفتم و در برخی جاها روایت را کم کردم زیرا باورش برای مردم بسیار سخت است

این کتاب به قلم و هنر خانم هاشمیان است و من هم با راهنمایی او توضیحات را داده‌ام و این کتاب متولد شد. دوران زندگی بچگی من همانند خیلی‌ها دوران شیطنت بود، خداروشکر که خیلی از آن خاطرات را حذف کرد اگر در کتاب می‌ماند دیگر کسی ما را تحویل نمی‌گرفت. بعد هم وارد عرصه جنگ و دفاع مقدس شدم البته یک سال و چندماه از جنگ گذشته بود و من وارد جنگ شدم. کم‌کم تجربیات باعث شد که به جایی رسیدم که این تکلیف بر ما وارد شد و تلخ و شیرینی‌های زیادی را هم پشت سر گذاشتیم. اگر هم کسی این کتاب را بخواند و از جنگ خیلی اطلاعات نداشته باشد احساس می‌کند در روایت این کتاب غلو شده است و باور نمی‌کند اما من تماماً واقعیت‌ها را صادقانه بیان کردم. سعی کردم اصلاً وارد غلوگویی نشوم، هیچ کلمه‌ای را اضافه نگفتم و در برخی جاها روایت را کم کردم زیرا باورش برای مردم بسیار سخت است.

صحبت‌های خانم هاشمیان درباره شما اینکه در کنار انقلاب کردن انقلابی ماندن هم مهم است و شما در تمامی مراحل زندگی این خصلت را حفظ کردید! این امر چگونه درون شما عمیق‌تر شده و می‌شود؟ با توجه به اینکه هم در ۸ سال دفاع مقدس و هم در جبهه مقاومت هم حضور مستمر داشتید!

سردار حق‌بین: فراز و فرود فراوانی در کتاب وجود دارد که لحظات تلخ و شیرین با هم درآمیخته شده است، اما باید بدانیم روزهای سختی را گذراندیم، مثلاً باید شبی را برای عملیات می‌رفتیم تا سرزمین‌مان را از تصرف عوامل بیگانه خارج کنیم، با توجه به آن شرایط سختی که در دوران ۸ سال دفاع مقدس وجود داشت از دل آن کتاب‌های زیادی در این زمینه چاپ و منتشر شد. که مردم می‌خوانند و می‌گویند که او هم یکی از میلیون‌ها آدمی که در جبهه‌های جنگ و دفاع مقدس حضور داشت. این یک فرمانده از هزاران فرمانده یا سردار حاج قاسم سلیمانی را از ما گرفتند می‌گویند ایشان هم یکی از آن هزاران سربازی که امام‌خمینی (ره) تربیت کرد و باز هم از این افراد هستند و می‌توانند باشند.

این کتاب هدیه‌ای است به تمامی رزمنده‌ها و همه خوبان عالمی که در آن دوران هشت سال دفاع مقدس کمک کردند (مثلاً پیرزنی که در خانه‌ای به تنهایی زندگی می‌کرد مرغ‌اش ۴ تا تخم می‌کرد دوتای آن را برای خود برمی‌داشت دوتای آن را می‌فروخت برای جبهه) این‌ها خیلی ارزشمند است اما در کجای این گونه کتاب‌ها می‌توانیم چنین چیزهایی را بخوانیم؟! ما باید قدردان مردم باشیم، آن‌هایی که در پشت صحنه‌های جبهه جنگ حضور داشتند و شرایط را مدیریت کردند باید به آن پرداخت شود. هر چند خیلی در کتاب به چنین اتفاقاتی خیلی پرداخت نشده است. اما کتاب‌هایی از این دست سندی پر افتخار برای نسلی که انقلاب کرد و انقلاب را تا مرحله‌ای رساند، است. امروز نسل جوانان ما هم افتخار آمیز هستند که می‌توانیم در جبهه مقاومت آن‌ها را ببینیم. این زنجیره از دفاع مقدس تا به امروز «جبهه مقاومت» به هم متصل است و ادامه دارد. سن و سال شهدای دفاع مقدس را اگر بررسی کنیم میانگین ۳۰ سال به پایین بود امروز هم جبهه مقاومت جوانان ما رقم می‌زنند، البته افرادی که در دوران دفاع مقدس هم بودند در جبهه مقاومت هم حضور داشتند اما افتخار بزرگ به پای جوانان سوم و چهارم است.

این کتاب گوشه‌ای از زحمات دوران دفاع مقدس و رزمنده‌ها و مردم خوب‌مان را روایت کرده است، از پدران و مادران شهدا فراوان گفتیم زیرا همه آنان از یک جنس هستند.

اوایل تمایلی به چاپ و انتشار خاطراتتان نداشته‌اید دلیل‌اش چه بود و بعد چگونه راضی شدید که گیل‌مانا متولد شود؟

سردار حق‌بین: من خودم به شخصه علاقه‌ای به چاپ این کتاب نداشتم و اوایل کتاب هم گفته‌ام که اگر هنرنمایی خانم هاشمیان نبود شاید این کتاب به این زیبایی درنمی‌آمد چندین بار که این کتاب را خواندم هم خندیدم و هم گریه کردم زیرا خاطرات مجدد برایم یادآوری شد. صحنه‌هایی در کتاب هست که خیلی سخت بوده و اگر باز هم کتاب را بخواهم بخوانم باز در همان احوالات می‌روم و برایم یادآوری ناراحت‌کننده‌است. در نهایت تصمیم گرفتم که اتفاقات ۸ سال دفاع مقدس را برای آیندگان روایت کنم و به‌نوعی تجربیاتم را در کتابی ثبت و ضبط کنم البته سعی کردم که از روایت خاطرات شخصی اجتناب کنم و بیشتر تجربیات جنگ را عنوان کنم. امیدوارم این تجربیات درسی برای آیندگان باشد و زوایای از جنگ را با گفتن خاطراتم تجسم کنند و برایشان قابل لمس‌تر شود.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، انگار برای تمام شهر آشنا بود. نامش بر سر زبان‌ها می‌گشت و همه در انتظارش بودند تا بیاید، برایشان از حاج عمران بگوید، از عزیزانشان بگوید. که چه شده‌اند؟ کجایند؟ از خانواده هر رزمنده‌ای جویای حال رزمنده‌اش می‌شدی پاسخ یکی بود: «هیچ نمی‌دانیم! منتظریم تا حق‌بین بیاید.» گویی مائده‌ای بود آسمانی تا از خوان نعمتش خوشه‌ای برچینند و دلشان آرام گیرد.

محمدعلی حق‌بین، فرمانده گیلانی که در هشت سال دفاع مقدس حضور داشته است و بعد از آن در جبهه مقاومت از خاطراتی می‌گوید که گاه مثل کوه سنگین و ناراحت کننده است و گاه همانند آب روان بارانی و خنده‌دار. روایت‌هایی از فقدان دوستان عزیزش که آثار روحی و روانی فراوانی برای او داشته، اینکه رویارویی با صحنه‌های سخت و خشن جنگ هشت ساله و مبارزه در آن سال‌ها قدرت ریسک‌پذیری او را بالا برده است و حضور دائمی در لایه‌های مختلف جنگ خاطرات تلخ و شیرینی را برای سردار حق‌بین به ارمغان آورده، در ابتدا تعاریف خاطرات‌اش بی‌معنی جلوه کرده زیرا معتقد است کار ِ برای رضای خدا گفتن ندارد اما اصرار و تشویق اطرافیان و باقی‌ماندگان از جنگ او را بر آن داشته تا خاطراتش را روایت کند.

او این کتاب را متعلق به شهدا می‌داند خصوصاً دو فرمانده شهیدش… و به نقل از خاطره نگار «گیل‌مانا» باید نوشت به‌خاطر آن‌ها که ندیده‌اند و نشنیده‌اند، باید نوشت به خاطر کسانی که نمی‌خواهند ببینند و بشنوند، باید نوشت تا دست فرداها از زیبایی‌ها خالی نماند، باید نوشت به یاد آن مردان و زنان آسمانی که در انبوه خاک مدفون شدند، باید نوشت تا کسانی که ندیده‌اند بدانند. آن‌ها که نبوده‌اند چگونه مجروح شدند، چگونه افتادند و در آخرین لحظات چه گفتند.

نشست نقد و بررسی کتاب «گیل‌مانا» با حضور سردار محمدعلی (ابراهیم) حق‌بین و نویسنده کتاب سیده نساء هاشمیان در خبرگزاری مهر برگزار شد، در ادامه یادها و گفته‌های سردار حق‎‌بین و نساء هاشمیان از نگارش کتاب می‌آید.

از کتاب گیل‌مانا بگویید و اینکه چگونه سیر تکاملی زندگی سردار حق‌بین را در کتاب به تصویر کشیدید؟ با توجه به تمام سختی‌هایی که در طول نگارش کتاب وجود داشت سردار در سوریه بودند، یا در شهر دیگری زندگی می‌کردند چگونه بر این سختی‌ها فائق آمدید و توانستید این کتاب را به سرانجام برسانید؟

سیده نساء هاشمیان: گیل‌مانا یک شاخه گل معطر و زیبایی از باغ پر زیبای دفاع مقدس است و من خدا را شاکرم که توانسته‌ام یک گل را بچینم و این هم از یاری و لطف خداوند بود.

کتاب گیل‌مانا از دالان‌های مختلفی از زندگی سردار را به تصویر می‌کشد و از ابتدای کتاب تمام موضوعات قابل لمس است از ابتدای کتاب متوجه خواهیم شد که کتاب روایتی خشک و خشن از جنگ باشد، بلکه سیر تکاملی سردار در این کتاب به‌خوبی دیده می‌شود، زیرا کمال پروسه تدریجی دارد. مخاطب زمانی‌که این کتاب را می‌خواند قطعاً متوجه خواهد شد که کمال و رشد سردار آنی نبوده است یعنی فقط در عملیات و در طول ۸ سال دفاع مقدس نبوده است بلکه کمال این انسان تدریجی از بدو تولد او شروع شده است و تا ۸ سال دفاع مقدس ادامه پیدا کرده تا رسیده به سوریه و آزادی نبل و الزهرا…

با خوانش این کتاب قطعاً به این تفاسیر خواهیم رسید که تنها انقلابی‌کردن مهم نیست بلکه انقلابی ماندن مهم است و این انقلابی ماندن سردار حق‌بین در کتاب دیده می‌شود. در این کتاب نشان داده می‌شود مسئولیتی که به‌عهده سردار گذاشته‌اند و باورهایی که در ذهنش از شروع جنگ در او شکل گرفته تا به امروز، ادامه دارد و حتی در آن باورها ذوب شده است. این موضوع یعنی این انسان تنها در حرف انقلاب را باور نکرده بلکه باور همچنان در مسیر زندگی‌اش استمرار دارد.

با خوانش این کتاب قطعاً به این تفاسیر خواهیم رسید که تنها انقلابی‌کردن مهم نیست بلکه انقلابی ماندن مهم است و این انقلابی ماندن سردار حق‌بین در کتاب دیده می‌شود. در این کتاب نشان داده می‌شود مسئولیتی که به‌عهده سردار گذاشته‌اند و باورهایی که در ذهن‌اش از شروع جنگ در او شکل گرفته تا به امروز، ادامه دارد و حتی در آن باورها ذوب شده است

آن چیزی که برای من به عنوان نویسنده کتاب و هم به‌عنوان یک مخاطب نشان می‌دهد، این است که وجود یک سرپرست، یک ولی در تربیت یک انسان تا چه اندازه‌ای می‌تواند نقش داشته باشد و در زندگی سردار نوع تربیت پدر او کاملاً تأثیرگذار بوده است. والدین سردار حق‌بین توانسته‌اند نقش الهی و انسانی را به خوبی ایفا کنند و سردار حق‌بین را در دامان خودشان پرورش دهند. با توجه به اینکه با خانواده سردار حق‌بین آشنایی دیرین داشته‌ام به مادر سردار حق‌بین می‌گفتم: «چه شیری به بچه‌هایت داده‌ای؟ که فرزندان خوبی را تحویل جامعه داده‌ای؟»

یکی از مشکلاتم برای نگارش کتاب زمانی بود که می‌خواستم با سردار حق‌بین مصاحبه انجام دهم و خاطراتشان را بگویند. گاهی اوقات در میانه کار بودیم که سردار برای مأموریت‌های چندماهه حتی چندساله به سوریه اعزام می‌شدند و کار ابتر می‌ماند. ضمن اینکه مکان مشخصی برای مصاحبه نداشتم و مجبور بودم که بروم در خانه‌شان بمانم.

در این کتاب بیشتر از خاطره‌نگاری، سعی در واقع‌نگاری شده است، هم خاطره و هم واقعیات در زندگی سردار بیان شده، چگونه مرز میان این دو امر را رعایت کردید؟

هاشمیان: بُعد دیگر این کتاب، به تصویر کشیدن فرهنگ روستاهای گیلان است، البته این فرهنگ در شهر از میان رفته بلکه برای ۳۰ یا ۴۰ سال قبل است (مثلاً جاده‌ها آسفالت نیست، بچه‌ها برای رفتن به مدرسه باید با قایق می‌رفتند…) اما کاملاً زندگی روستایی در شمال ایران به تصویر کشیده شده است. در این کتاب رگه‌هایی از طنز هم وجود دارد. این کتاب مخاطب را گاه می‌خنداند و گاه اشک‌هایش را سرازیر می‌کند.

بارها شده بود که دست از کار کشیدم و گریه کردم حتی بعضی اوقات در بازنویسی‌هایی که خانم رامهرمزی از کتاب داشتند به او می‌گفتم من نمی‌توانم دیگر این قسمت را بخوانم خودتان ادامه آن را انجام بدهید!

در کتاب واقع‌نگاری شده است نه خاطره‌سازی! اما از اصل خاطره هم سعی داشتم خیلی دور نشوم. ساده زیستی در این کتاب به وضوح دیده می‌شود و با ساده زیستن انسان به کمال می‌رسد. رسیدن به کمال و رشد معنوی انسان صرفاً زندگی تجملی نیست. این کتاب ثابت کرده که انسان با داشتن کمترین امکانات هم می‌تواند به رشد و معنویات برسد و به خدا نزدیک‌تر شود.

طراوت عشق و جنگ در هم تنیده و بافته شده است، در این کتاب هم کاملاً این موضوع محسوس است (مثلاً: آن جایی که مادر شهید سلمان اکبری نمی‌تواند از فرزندش جدا شود و جدایی مادر از آغوش فرزند خیلی سخت است، اما سردار با بی‌رحمی بچه را از دامن جدا می‌کند…) من به‌عنوان یک محقق در حد توان انرژی‌ام را گذاشتم.

سردار حق‌بین درباره روایت‌هایتان از ۸ سال دفاع مقدس در کتاب گیل‌مانا بفرمائید تا چه اندازه سعی داشتید از اتفاقات و رویدادهایی بگویید که در ۸ سال جنگ رخ داده یا بیشتر تمایل داشتید از خاطراتی بگویید که بیشتر مرور روزهای باشند که درس‌هایی از آن روزها گرفتید، روزهای خشن و سخت هشت سال دفاع مقدس چگونه به گیل‌مانا تبدیل شدند؟

سردار حق‌بین: ۵ یا ۶ سال پیش بود که خانم هاشمیان پیشنهاد دادند تا این کتاب را به نگارش درآورند و من خیلی علاقه‌مند نبودم اما بعدها به توصیه خانم هاشمیان و برخی از دوستانم، فکر کردم که جنس فعالیت‌های ما در دفاع مقدس و انقلاب اسلامی تقریباً نزدیک به‌هم است، شاید اسم و رسم من در این کتاب درج شده است اما عموماً رزمندگانی که در دفاع مقدس حضور داشتند همه از این صحنه‌ها و همچنین سخت‌تر از این صحنه‌ها برایشان به‌وجود آمده است. مخاطب با خواندن این نوع کتاب‌ها به‌نوعی قضاوتی در آینده خواهند داشت.

اگر هم کسی این کتاب را بخواند و از جنگ خیلی اطلاعات نداشته باشد احساس می‌کند در روایت این کتاب غلو شده است و باور نمی‌کند اما من تماماً واقعیت‌ها را صادقانه بیان کردم. سعی کردم اصلاً وارد غلوگویی نشوم، هیچ کلمه‌ای را اضافه نگفتم و در برخی جاها روایت را کم کردم زیرا باورش برای مردم بسیار سخت است

این کتاب به قلم و هنر خانم هاشمیان است و من هم با راهنمایی او توضیحات را داده‌ام و این کتاب متولد شد. دوران زندگی بچگی من همانند خیلی‌ها دوران شیطنت بود، خداروشکر که خیلی از آن خاطرات را حذف کرد اگر در کتاب می‌ماند دیگر کسی ما را تحویل نمی‌گرفت. بعد هم وارد عرصه جنگ و دفاع مقدس شدم البته یک سال و چندماه از جنگ گذشته بود و من وارد جنگ شدم. کم‌کم تجربیات باعث شد که به جایی رسیدم که این تکلیف بر ما وارد شد و تلخ و شیرینی‌های زیادی را هم پشت سر گذاشتیم. اگر هم کسی این کتاب را بخواند و از جنگ خیلی اطلاعات نداشته باشد احساس می‌کند در روایت این کتاب غلو شده است و باور نمی‌کند اما من تماماً واقعیت‌ها را صادقانه بیان کردم. سعی کردم اصلاً وارد غلوگویی نشوم، هیچ کلمه‌ای را اضافه نگفتم و در برخی جاها روایت را کم کردم زیرا باورش برای مردم بسیار سخت است.

صحبت‌های خانم هاشمیان درباره شما اینکه در کنار انقلاب کردن انقلابی ماندن هم مهم است و شما در تمامی مراحل زندگی این خصلت را حفظ کردید! این امر چگونه درون شما عمیق‌تر شده و می‌شود؟ با توجه به اینکه هم در ۸ سال دفاع مقدس و هم در جبهه مقاومت هم حضور مستمر داشتید!

سردار حق‌بین: فراز و فرود فراوانی در کتاب وجود دارد که لحظات تلخ و شیرین با هم درآمیخته شده است، اما باید بدانیم روزهای سختی را گذراندیم، مثلاً باید شبی را برای عملیات می‌رفتیم تا سرزمین‌مان را از تصرف عوامل بیگانه خارج کنیم، با توجه به آن شرایط سختی که در دوران ۸ سال دفاع مقدس وجود داشت از دل آن کتاب‌های زیادی در این زمینه چاپ و منتشر شد. که مردم می‌خوانند و می‌گویند که او هم یکی از میلیون‌ها آدمی که در جبهه‌های جنگ و دفاع مقدس حضور داشت. این یک فرمانده از هزاران فرمانده یا سردار حاج قاسم سلیمانی را از ما گرفتند می‌گویند ایشان هم یکی از آن هزاران سربازی که امام‌خمینی (ره) تربیت کرد و باز هم از این افراد هستند و می‌توانند باشند.

این کتاب هدیه‌ای است به تمامی رزمنده‌ها و همه خوبان عالمی که در آن دوران هشت سال دفاع مقدس کمک کردند (مثلاً پیرزنی که در خانه‌ای به تنهایی زندگی می‌کرد مرغ‌اش ۴ تا تخم می‌کرد دوتای آن را برای خود برمی‌داشت دوتای آن را می‌فروخت برای جبهه) این‌ها خیلی ارزشمند است اما در کجای این گونه کتاب‌ها می‌توانیم چنین چیزهایی را بخوانیم؟! ما باید قدردان مردم باشیم، آن‌هایی که در پشت صحنه‌های جبهه جنگ حضور داشتند و شرایط را مدیریت کردند باید به آن پرداخت شود. هر چند خیلی در کتاب به چنین اتفاقاتی خیلی پرداخت نشده است. اما کتاب‌هایی از این دست سندی پر افتخار برای نسلی که انقلاب کرد و انقلاب را تا مرحله‌ای رساند، است. امروز نسل جوانان ما هم افتخار آمیز هستند که می‌توانیم در جبهه مقاومت آن‌ها را ببینیم. این زنجیره از دفاع مقدس تا به امروز «جبهه مقاومت» به هم متصل است و ادامه دارد. سن و سال شهدای دفاع مقدس را اگر بررسی کنیم میانگین ۳۰ سال به پایین بود امروز هم جبهه مقاومت جوانان ما رقم می‌زنند، البته افرادی که در دوران دفاع مقدس هم بودند در جبهه مقاومت هم حضور داشتند اما افتخار بزرگ به پای جوانان سوم و چهارم است.

این کتاب گوشه‌ای از زحمات دوران دفاع مقدس و رزمنده‌ها و مردم خوب‌مان را روایت کرده است، از پدران و مادران شهدا فراوان گفتیم زیرا همه آنان از یک جنس هستند.

اوایل تمایلی به چاپ و انتشار خاطراتتان نداشته‌اید دلیل‌اش چه بود و بعد چگونه راضی شدید که گیل‌مانا متولد شود؟

سردار حق‌بین: من خودم به شخصه علاقه‌ای به چاپ این کتاب نداشتم و اوایل کتاب هم گفته‌ام که اگر هنرنمایی خانم هاشمیان نبود شاید این کتاب به این زیبایی درنمی‌آمد چندین بار که این کتاب را خواندم هم خندیدم و هم گریه کردم زیرا خاطرات مجدد برایم یادآوری شد. صحنه‌هایی در کتاب هست که خیلی سخت بوده و اگر باز هم کتاب را بخواهم بخوانم باز در همان احوالات می‌روم و برایم یادآوری ناراحت‌کننده‌است. در نهایت تصمیم گرفتم که اتفاقات ۸ سال دفاع مقدس را برای آیندگان روایت کنم و به‌نوعی تجربیاتم را در کتابی ثبت و ضبط کنم البته سعی کردم که از روایت خاطرات شخصی اجتناب کنم و بیشتر تجربیات جنگ را عنوان کنم. امیدوارم این تجربیات درسی برای آیندگان باشد و زوایای از جنگ را با گفتن خاطراتم تجسم کنند و برایشان قابل لمس‌تر شود.



منبع خبر

از ۸ سال جنگ تحمیلی تا جبهه مقاومت؛ افتخارآفرینی جوانان بیشتر بخوانید »