جبهه و جنگ

شهید زادبود: خدایا سستی را از من بگیر تا در برابر آزمایش شهادت سرافراز شوم

شهید زادبود: خدایا سستی را از من بگیر تا در برابر آزمایش شهادت سرافراز شوم


گروه ساجد دفاع‌پرس: وصیت‌نامه‌های شهدا نشان‌دهنده راهی هست که آنها پیمودند و به قله سعادت رسیدند؛ و امروز ما هستیم که باید راه آنها را ادامه دهیم، تا جامعه اسلامی را به قله سعادت برسانیم؛ بدون‌تردید این وظیفه ما در قبال خون شهداست که جان خود را برای سعادت ما و جامعه ما فدا کردند؛ بنابراین اگر ما راه شهدا را ادامه ندهیم، در قبال خون آن‌ها مسئول هستیم.

شهید «مجید زادبود» یکی از لاله‌های پرپر کربلای جبهه‌های دفاع مقدس هست؛ رزمنده از جان گذشته‌ای که به‌عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت، تا این‌که دوازدهم بهمن سال ۱۳۶۲، در پنجوین عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش ۹ سال بعد تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت.

سند/ وصیتنامه شهید مجید زادبود

وصیت‌نامه شهید «مجید زادبود»

بسم الله الرحمن الرحیم

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى تِجارَة تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذاب أَلِیم
تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ‌

ای کسانی که ایمان آوردید. آیا دلالت کنم شما را بر تجارتی که نجات دهد شما را از عذاب دردناک؟
ایمان آورید به خدا و رسولش و جهاد کنید در راه خدا با اموال و نفس‌های‌تان، این بهتر هست برای شما اگر شما بدانید.

با درود به امام زمان (ع) و نائب بر حقش امام خمینی و با سلام به ارواح طیبه شهدای این انقلاب و جنگ و همچنین با سلام به جانبازان سلحشوری که با ایثار قسمتی از جسم خود، ضامن و پاسدار این انقلاب می‌باشند.

این چندمین و شاید آخرین وصیت‌نامه بنده سراپا تقصیر می‌باشد که با میل و رضا به این جبهه‌ها که پر از عشق و صفا و صمیمیت و شجاعت و شهامت و ایثار و استقامت و از جان‌گذشتگی می‌باشد، قدم گذاشته‌ام تا شاید بتوانم خودم را از گناهانی که در طول زندگی خود انجام داده‌ام، پاک کنم. و از خداوند عالم خواستارم که این خواسته مرا قبول کند و گناهان ما را ببخشد. در طول این مدتی که در جبهه‌ها بوده‌ام، با بچه‌هایی برخورد کرده‌ام که هر کدام‌شان دنیایی از صفاتی که در بالا ذکر شد، بودند و من به‌حق، خودم را در برابر این بچه‌ها خیلی کوچک می‌بینم و خودم را عاجز از بیان حالات این‌ها. و امیدوارم پروردگار عالم به حق حداقل مصاحبت با این برادر‌ها که خیلی‌هایشان هم تا حال شهید شده‌اند، خواسته ما را برآورده کرده و بعد ما را از این دنیا ببرد. دوباره در مقابل آزمایشی سنگین قرار گرفته‌ام، آزمایشی که خیلی‌ها لیاقت آن‌را داشتند و در آن سرفراز به لقای معشوق خود شتافتند و خیلی‌ها هم شاید لیاقت آن‌را پیدا نکنند.

از خداوند می‌خواهم که سستی و تزلزل را از ما بگیرد تا در این راه و در این آزمایش بتوانم سرفراز بیرون بیایم.

از خانواده خود مخصوصاً مادر عزیز و گرامی‌ام که خیلی ایشان را اذیت کردم، حلالیت می‌خواهم و از آن‌ها می‌خواهم که اگر جنازه من در بیابان‌ها ماند، ناراحت نباشد؛ چون هرچه خواست خداوند متعال باشد، همان هست. در ضمن هرکس در مراسم من شرکت کرد از آن‌ها حلالیت بطلبید تا شاید از گناهان من کاسته شود.

درضمن ٣ ماه، البته ۶ یا ۷ روزی کمتر،  روزه قرضی بدهکارم که دو ماهش را کفاره هم داده‌ام و از آن پولی که دارم مقداری بدهید برای نماز‌های قضای من. 

به امید این‌که پروردگار عالم ما را پاک و منزه از این دنیا ببرد.

والسلام
مجید ۶۲/۸/۱۹

سند/ وصیتنامه شهید مجید زادبود

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
شهید زادبود: خدایا سستی را از من بگیر تا در برابر آزمایش شهادت سرافراز شوم

شهید زادبود: خدایا سستی را از من بگیر تا در برابر آزمایش شهادت سرافراز شوم بیشتر بخوانید »

ماجرای شناسایی هویت ۲ برادر شهیدی که در آغوش هم آرامیده‌اند

ماجرای شناسایی هویت ۲ برادر شهیدی که در آغوش هم آرامیده‌اند


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: مادران، پدران و همسران شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس، در تمامی مراسم‌های مرتبط با شهدا حضور فعال داشتند؛ بعضی از آنها جهت عرض تسلیت و تعزیت و تسلی دل بازماندگان خدمت خانواده معزا می‌رسیدند و بعضی دیگر نیز برای پرس‌وجو از دیگر رزمندگان درباره وضعیت فرزندان و همسران خود که مفقود شده بودند. بر این اساس،  بعد از تبادل آزادگان در میان جنگ که تعدادی از مردان مسن و مجروحان حاد را تشکیل می‌دادند، خانواده‌های مفقودین در این استقبال باشکوه نیز حضور داشته و تصاویری از فرزندان و یا همسران خود را به آزاده نشان می‌دادند تا شاید ردی یا نشانی از آن‌ها پیدا کنند.

تصویری که در ادامه مشاهده می‌کنید، مادر شهیدی را نشان می‌دهد که با در دست داشتن قاب عکس فرزند خود، هنگام ورود یک آزاده به میهن اسلامی، به‌دنبال گمشده‌اش می‌گردد. این درحالی هست که تصاویر قاب عکس در دست مادر، مربوط به دو برادر شهید به نام‌های «علیرضا و رحمان گلچینی» هست که هر دو برادر اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر واقع در منطقه طلائیه به خیل شهدا پیوستند؛ اما هر دو مفقود بودند و اثری از پیکر مطهرشان نبود؛ بنابراین مادرشان چشم انتظار هر دو فرزند دلبندش بود، تا این‌که سال ۱۳۶۴ که اولین گروه اسیران دربند مجروح تبادل شدند مادر شهید به یکی از آزاده‌ها به نام «جعفر ربیعی» از فرماندهان تیپ حضرت رسول (ص) برای پیگیری وضعیت فرزندانش مراجعه کرد؛ اما نتیجه‌ای نداشت.

عکس/ ماجرای پیدا شدن دو برادر

بعد از آزادی تعدادی از اسرای جانباز، یکی از اسرای آزادشده خاطره‌ای در روزنامه چاپ کرد مبنی بر درگیری یکی از اسرای ایرانی به‌نام «رحمان» که در عملیات خیبر اسیر شده بود با شیخ علی تهرانی در اردوگاه موصل ۲؛ بنابراین خانواده با پیگیری مطلب از هلال احمر، آدرس آزاده‌ای که اهل ارومیه بود و خاطره را بیان کرده بود را گرفته و به ارومیه عازم شدند تا درباره رحمان پرس‌وجو کنند که آن آزاده، دو اسیر درگیرشده در اردوگاه را معرفی کرد و ماحصل پیگری رد و بدل شدن دو نامه با کمک صلیب سرخ با اسرای مزبور در طول ۲ سال شد؛ ولی اطلاع دقیق به‌دست نیامد؛ بر همین اساس، از طریق اداره امور رسیدگی به امور مفقودان در هلال احمر با صلیب‌سرخ نامه‌نگاری شد و بعد از مدت زمانی طولانی، در پاسخ نامه مشخص شد که «رحمان گلچینی» اسیر نیست؛ بنابراین مادر شهیدان گلچینی از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۹۱ چشم‌انتظار فرزندانش بود و هرموقع زنگ تلفن و یا صدای درب می‌آمد، تصور این را داشت که خبری برای او آورده‌اند. چشمان مادر به درب خشک شد و برای همیشه از میان خانواده رفت تا شاید در آن دنیا فرزندانش را ببیند.

سال ۱۳۹۰ شش شهید گمنام در تهران تشییع و در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و مقاومت به‌خاک سپرده شدند، یکسال از این ماجرا گذشت و در حالی که مادر فوت کرده بود، برادر دیگر شهید به دو برادر دیگر و دو خواهرش اصرار می‌کند که آزمایش دی. ان.‌ای بدهند تا شاید روزی، با خبری خوش رو‌به‌رو شوند؛ بنابراین خانواده به بیمارستان مراجعه و آزمایش خون دادند و بعد از سپری شدن هشت ماه، از سوی مرکز تماسی گرفته شد مبنی بر این‌که باید برای آزمایش و تشخیص نهایی، از پاشنه پا مادر که فوت کرده بود، نمونه برداری شود؛ بنابراین برادر بزرگتر با خانواده در این رابطه صحبت کرد؛ اما مخالفت صورت گرفت تا این‌که در نهایت سال ۱۳۹۲ اجازه این کار به مرکز ژنتیک داده شد.

مدت زمانی گذشت و به خانواده شهید گلچینی اعلام شد که برادر شهیدشان «رحمان» شناسایی شده هست؛ جالب این‌که «رحمان» زودتر از «علیرضا» شناسایی شده بود؛ اما منتظر بودند تا هویت «علیرضا» را هم شناسایی کنند؛ بنابراین در نهایت خرداد سال ۱۳۹۳ خبر شناسایی هر دو برادر به خانواده اعلام شد. آری! در تبادلی که همان سال در منطقه شلمچه صورت گرفته بوده، پیکر «علیرضا» تحویل ایران و سپس به ستاد معراج‌الشهداء انتقال داده شده بود و با نمونه‌برداری، هویت شهید «علیرضا گلچینی» نیز شناسایی شده و ۲ ماه بعد هم هویت «رحمان» را شناسایی کرده بودند؛ بر این اساس، پیکر شهید علیرضا گلچینی پس از ۳۱ سال دوری، سرانجام دهم خرداد سال ۱۳۹۳ در محله «مشیریه» تهران تشییع و در جوار پیکر برادرش «رحمان» واقع در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و مقاومت به خاک سپرده شد.

عکس/ ماجرای پیدا شدن دو برادر

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
ماجرای شناسایی هویت ۲ برادر شهیدی که در آغوش هم آرامیده‌اند

ماجرای شناسایی هویت ۲ برادر شهیدی که در آغوش هم آرامیده‌اند بیشتر بخوانید »

تصاویر/ سردار سپهبد شهید «غلامعلی رشید» (۲)

تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»


تصاویر تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»

تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی»

تصاویر/ تشییع پیکر بسیجی شهید «جلیل شرفی» بیشتر بخوانید »

تصاویر/ سردار سپهبد شهید «غلامعلی رشید» (۲)

تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»


تصاویر بسیجی شهید «جلیل شرفی»

تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»
تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی»

تصاویر/ بسیجی شهید «جلیل شرفی» بیشتر بخوانید »

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، لحظات اعزام به جبهه‌ها، لحظات خاصی بود و شاید می‌توان گفت که از همه خاطرات جبهه، به‌یادماندنی‌ترین بخش آن همین زمان اعزام بود؛ آن‌جایی که رزمندگان اسلام از خانواده‌های خود دل می‌بریدند و پس از خداحافظی، با شور و حالی خاص توسط مردم بدرقه شده و سوی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل روانه می‌شدند؛ اما این خاطره را برخی از رزمندگان با خود به اعلی‌علیین می‌برندند و برخی دیگر آن‌ها را در سینه خود حفظ کرده و یا آن را برای ماندگاری، می‌نگاشتند که در ادامه نمونه‌ای از این خاطرات را که مربوز به شهید والامقام «مرتضی سنگ‌تراش» هست را می‌خوانید.

یادداشت‌های شهید مرتضی سنگتراش (۱)

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز صبح، از خواب بعد از نماز دل کندم و اجباراً راهی کوچه و محل شدم. بعد از گشت بی‌موقع و سر و گوشی که در محل آب دادم، باز به خانه برگشتم تا برای صبحانه فکری کنم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود. با اینکه هنوز، امّا همین که بوی جبهه به مشام‌مان خورده بود، از چند روز قبل، کار و زندگی را تعطیل کرده بودیم. بعد از یک استراحت طولانی، به‌خاطر مجروحیت و یا معلولیت و همچنین شهید شدن مهدی، دلم برای همچنین روزی پر می‌کشید. دیگر حالم داشت از همه‌چیز به‌هم می‌خورد. خیابان‌ها، کوچه‌ها و دیوار‌ها برایم کسل‌کننده بود. زنگ در به صدا درآمد و من که منتظر محمدرضا بودم، دم در رفتم. خودش بود؛ یعنی محمدرضا مصلح. گفت: «اگر حاضری، راه بیفت». من هم بعد از خداحافظی از خانواده، مثل کبوتر بچّه‌هایی که تازه پرواز کردن را یاد گرفته‌اند، به شوق پرواز، از لانه زدم بیرون.

به خانواده سفارش کردم که به مادر مهدی (شهید مهدی) نگویند که من عازم جبهه هستم؛ چراکه می‌دانستم دل‌نگران خواهند شد؛ چراکه جای خالی مهدی را من پر کرده بودم؛ البته خودم این فکر را نمی‌کردم؛ بلکه آنان راجع به من این گونه قضاوت می‌کردند. ولی به هر جهت، مادر مهدی قبل از حرکت ما خبردار شد و برای بدرقه، خودش را به ما رساند. من هم مشغول خداحافظی با بر و بچّه‌های محل بودم که دیدم برادر مهدی نیز آن‌جاست. به محّمد ـ برادرم ـ گفتم چه کسی آنان را خبر کرده؟ او گفت: «نمی‌دانم؛ خودشان خبردار شده‌اند».

خداحافظی با مادر مهدی، خیلی سخت‌تر از خداحافظی با خانواده خودم بود. گریه‌های غریبانه مادر مهدی، مرا نیز به گریه انداخت و من فکر می‌کردم مهدی نیز آن‌جا بود. به‌هر جهت، به سختی خداحافظی کردم و با ماشین پدر محمّدرضا مصلح، تا پایگاه مالک رفتیم.

کارهایمان را ردیف کردیم و رفتیم تا در صف لباس بایستیم. تا زمانی که در صف لباس بودیم، دو سه تا از بچّه محل‌های دیگرمان نیز برای خداحافظی آمدند؛ از جمله احمد تورانی که برای ما مقداری بادام هم آورده بود. گفت: «بادام‌ها را برادر شهید پورتقی داده تا در حین راه، آن‌ها را بشکنید و سرتان گرم باشد».

صف لباس همچنان کوتاه می‌شد و ما نیز در آن به جلو می‌رفتیم تا لباس‌های خاکی و بسیجی را که از تار و پود عشق و شهادت تافته شده بود، تحویل بگیریم و بر تن کنیم. به قول حضرت امیر (علیه‌السلام) که می‌فرماید لباس سربازی، لباس شرافت و حریر بهشت هست، ما نیز در پوشیدن این لباس، لحظه‌شماری می‌کردیم. به راستی که انسان، در هیچ لباس و با هیچ رنگ دیگری، این قدر احساس سبکی نمی‌کرد که در لباس خاکی و بی‌آلایش بسیجی!

     مطالب بیشتر:

          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۱) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۲) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۳) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۴)

جیره‌مان را که تشکیل شده بود از یک دست لباس، یک مسواک، یک خمیردندان، یک حوله و یک جفت پوتین، گرفتیم و به گوشه‌ای رفتیم تا بپوشیم. لباس‌ها برای من خیلی بزرگ بود؛ ولی پوشیدیم. قیافه خنده‌داری پیدا کرده بودیم. با گت کردن شلوار و بالا زدن آستین پیراهن، قدری از بزرگی آن کاستیم و راهی غذاخوری شدیم. این‌بار، اول غذا خوردیم و بعد رفتیم سراغ نماز؛ چراکه اگر دیر می‌کردیم، شاید غذا به ما نمی‌رسید.

بعدازظهر ما را راهی پادگان ولی‌عصر (عج) کردند. بچّه‌های بسیجی، از کلّیه پایگاه‌ها آمده بودند و پادگان ولی‌عصر (عج) پر بود از بسیجی‌های باصفا. حاجی‌بخشی هم در میان آن‌ها عطر و گلاب می‌پاشید و شکلات پخش می‌کرد و بلند فریاد می‌زد: «ماشاءالله»؛ و بچّه‌ها جواب می‌دادند «حزب‌الله»؛ و به همین ترتیب ادامه می‌داد:

ـ ماشاءالله

+ حزب‌الله

ـ کجا می‌ری

+ کربلا

ـ مارم ببرید

و این‌جا بچّه‌ها همگی به شوخی می‌گفتند: جا نداریم.

حاجی‌بخشی هم برای اینکه بچّه‌ها را خندان ببیند، به آنان چشم غرّه می‌رفت و همه می‌زدند زیر خنده.

یادداشت‌های شهید مرتضی سنگتراش (۱)

چندی بیشتر نگذشت که ما را سوار بر اتوبوس‌های دوطبقه کردند و به سوی راه‌آهن راهی شدیم. تا چشم کار می‌کرد، اتوبوس دوطبقه بود که از همه پنجره‌های آن، بسیجی‌ها با پرچم‌های رنگارنگ سرک کشیده بودند و شعار می‌دادند. مردم هم در طول مسیر، در دو طرف خیابان ایستاده بودند و برای ما دست تکان می‌دادند. طبقه اوّل اتوبوس ما، با ریتم خاصّی می‌گفتند: «زائرین آماده باشید کربلا در انتظار هست»؛ و ما جواب می‌دادیم: «مژده می‌آید ز جبهه، خصم در حال فرار هست».

با پایین رفتن آفتاب، ما نیز به راه‌آهن رسیدیم. بچّه‌ها می‌دانستند که برای اعزام با قطار باید از زمین چمن راه‌آهن وارد شوند؛ ولی در زمین چمن بسته بود؛ بچّه‌ها از بالای میله‌ها به داخل زمین چمن رفتند و سیل نیرو‌ها به آن‌جا سرازیر شد. بعد از این‌که به‌همین ترتیب وارد زمین چمن شدند، تازه در اصلی را باز کردند که دیگر فایده‌ای نداشت و بچّه‌ها به همین خاطر کلی خندیدند.

همه به‌خط شدند و بعد بلیت‌ها را بین بچّه‌ها پخش کردند. فکر می‌کنم دو سه قطار بود که می‌خواست بچّه‌ها را ببرد؛ ولی با این حال، باز بلیت به بعضی نرسید؛ از جمله ما. ولی از خوشوقتی ما و از آن‌جا که خدا نمی‌خواست بیشتر معطّل شویم، دو بلیت هم برای ما جور شد و من و محمّدرضا مصلح با هم سوار قطار شدیم و یک جوری، با انبوه بچه‌ها، در یک کوپه کنار آمدیم. هر چند جا نبود، ولی به جا ماندن از قطار می‌ارزید.

ساک‌ها را در بالای کوپه گذاشتیم و منتظر راه افتادن قطار شدیم. محمّدرضا نیز با کار‌های عتیقه‌ای که انجام می‌داد، موجبات خنده را فراهم می‌کرد. ساعت ۷:۴۰ دقیقه بعدازظهر بود که پمپ‌های قطار، آهی از سینه کشیدند و بعد قطار خاطرات ما به سوی جبهه راهی شد.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود بیشتر بخوانید »