جبهه و جنگ

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، لحظات اعزام به جبهه‌ها، لحظات خاصی بود و شاید می‌توان گفت که از همه خاطرات جبهه، به‌یادماندنی‌ترین بخش آن همین زمان اعزام بود؛ آن‌جایی که رزمندگان اسلام از خانواده‌های خود دل می‌بریدند و پس از خداحافظی، با شور و حالی خاص توسط مردم بدرقه شده و سوی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل روانه می‌شدند؛ اما این خاطره را برخی از رزمندگان با خود به اعلی‌علیین می‌برندند و برخی دیگر آن‌ها را در سینه خود حفظ کرده و یا آن را برای ماندگاری، می‌نگاشتند که در ادامه نمونه‌ای از این خاطرات را که مربوز به شهید والامقام «مرتضی سنگ‌تراش» هست را می‌خوانید.

یادداشت‌های شهید مرتضی سنگتراش (۱)

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز صبح، از خواب بعد از نماز دل کندم و اجباراً راهی کوچه و محل شدم. بعد از گشت بی‌موقع و سر و گوشی که در محل آب دادم، باز به خانه برگشتم تا برای صبحانه فکری کنم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود. با اینکه هنوز، امّا همین که بوی جبهه به مشام‌مان خورده بود، از چند روز قبل، کار و زندگی را تعطیل کرده بودیم. بعد از یک استراحت طولانی، به‌خاطر مجروحیت و یا معلولیت و همچنین شهید شدن مهدی، دلم برای همچنین روزی پر می‌کشید. دیگر حالم داشت از همه‌چیز به‌هم می‌خورد. خیابان‌ها، کوچه‌ها و دیوار‌ها برایم کسل‌کننده بود. زنگ در به صدا درآمد و من که منتظر محمدرضا بودم، دم در رفتم. خودش بود؛ یعنی محمدرضا مصلح. گفت: «اگر حاضری، راه بیفت». من هم بعد از خداحافظی از خانواده، مثل کبوتر بچّه‌هایی که تازه پرواز کردن را یاد گرفته‌اند، به شوق پرواز، از لانه زدم بیرون.

به خانواده سفارش کردم که به مادر مهدی (شهید مهدی) نگویند که من عازم جبهه هستم؛ چراکه می‌دانستم دل‌نگران خواهند شد؛ چراکه جای خالی مهدی را من پر کرده بودم؛ البته خودم این فکر را نمی‌کردم؛ بلکه آنان راجع به من این گونه قضاوت می‌کردند. ولی به هر جهت، مادر مهدی قبل از حرکت ما خبردار شد و برای بدرقه، خودش را به ما رساند. من هم مشغول خداحافظی با بر و بچّه‌های محل بودم که دیدم برادر مهدی نیز آن‌جاست. به محّمد ـ برادرم ـ گفتم چه کسی آنان را خبر کرده؟ او گفت: «نمی‌دانم؛ خودشان خبردار شده‌اند».

خداحافظی با مادر مهدی، خیلی سخت‌تر از خداحافظی با خانواده خودم بود. گریه‌های غریبانه مادر مهدی، مرا نیز به گریه انداخت و من فکر می‌کردم مهدی نیز آن‌جا بود. به‌هر جهت، به سختی خداحافظی کردم و با ماشین پدر محمّدرضا مصلح، تا پایگاه مالک رفتیم.

کارهایمان را ردیف کردیم و رفتیم تا در صف لباس بایستیم. تا زمانی که در صف لباس بودیم، دو سه تا از بچّه محل‌های دیگرمان نیز برای خداحافظی آمدند؛ از جمله احمد تورانی که برای ما مقداری بادام هم آورده بود. گفت: «بادام‌ها را برادر شهید پورتقی داده تا در حین راه، آن‌ها را بشکنید و سرتان گرم باشد».

صف لباس همچنان کوتاه می‌شد و ما نیز در آن به جلو می‌رفتیم تا لباس‌های خاکی و بسیجی را که از تار و پود عشق و شهادت تافته شده بود، تحویل بگیریم و بر تن کنیم. به قول حضرت امیر (علیه‌السلام) که می‌فرماید لباس سربازی، لباس شرافت و حریر بهشت هست، ما نیز در پوشیدن این لباس، لحظه‌شماری می‌کردیم. به راستی که انسان، در هیچ لباس و با هیچ رنگ دیگری، این قدر احساس سبکی نمی‌کرد که در لباس خاکی و بی‌آلایش بسیجی!

     مطالب بیشتر:

          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۱) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۲) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۳) 
          * تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهر‌ها به جبهه‌های دفاع مقدس (۴)

جیره‌مان را که تشکیل شده بود از یک دست لباس، یک مسواک، یک خمیردندان، یک حوله و یک جفت پوتین، گرفتیم و به گوشه‌ای رفتیم تا بپوشیم. لباس‌ها برای من خیلی بزرگ بود؛ ولی پوشیدیم. قیافه خنده‌داری پیدا کرده بودیم. با گت کردن شلوار و بالا زدن آستین پیراهن، قدری از بزرگی آن کاستیم و راهی غذاخوری شدیم. این‌بار، اول غذا خوردیم و بعد رفتیم سراغ نماز؛ چراکه اگر دیر می‌کردیم، شاید غذا به ما نمی‌رسید.

بعدازظهر ما را راهی پادگان ولی‌عصر (عج) کردند. بچّه‌های بسیجی، از کلّیه پایگاه‌ها آمده بودند و پادگان ولی‌عصر (عج) پر بود از بسیجی‌های باصفا. حاجی‌بخشی هم در میان آن‌ها عطر و گلاب می‌پاشید و شکلات پخش می‌کرد و بلند فریاد می‌زد: «ماشاءالله»؛ و بچّه‌ها جواب می‌دادند «حزب‌الله»؛ و به همین ترتیب ادامه می‌داد:

ـ ماشاءالله

+ حزب‌الله

ـ کجا می‌ری

+ کربلا

ـ مارم ببرید

و این‌جا بچّه‌ها همگی به شوخی می‌گفتند: جا نداریم.

حاجی‌بخشی هم برای اینکه بچّه‌ها را خندان ببیند، به آنان چشم غرّه می‌رفت و همه می‌زدند زیر خنده.

یادداشت‌های شهید مرتضی سنگتراش (۱)

چندی بیشتر نگذشت که ما را سوار بر اتوبوس‌های دوطبقه کردند و به سوی راه‌آهن راهی شدیم. تا چشم کار می‌کرد، اتوبوس دوطبقه بود که از همه پنجره‌های آن، بسیجی‌ها با پرچم‌های رنگارنگ سرک کشیده بودند و شعار می‌دادند. مردم هم در طول مسیر، در دو طرف خیابان ایستاده بودند و برای ما دست تکان می‌دادند. طبقه اوّل اتوبوس ما، با ریتم خاصّی می‌گفتند: «زائرین آماده باشید کربلا در انتظار هست»؛ و ما جواب می‌دادیم: «مژده می‌آید ز جبهه، خصم در حال فرار هست».

با پایین رفتن آفتاب، ما نیز به راه‌آهن رسیدیم. بچّه‌ها می‌دانستند که برای اعزام با قطار باید از زمین چمن راه‌آهن وارد شوند؛ ولی در زمین چمن بسته بود؛ بچّه‌ها از بالای میله‌ها به داخل زمین چمن رفتند و سیل نیرو‌ها به آن‌جا سرازیر شد. بعد از این‌که به‌همین ترتیب وارد زمین چمن شدند، تازه در اصلی را باز کردند که دیگر فایده‌ای نداشت و بچّه‌ها به همین خاطر کلی خندیدند.

همه به‌خط شدند و بعد بلیت‌ها را بین بچّه‌ها پخش کردند. فکر می‌کنم دو سه قطار بود که می‌خواست بچّه‌ها را ببرد؛ ولی با این حال، باز بلیت به بعضی نرسید؛ از جمله ما. ولی از خوشوقتی ما و از آن‌جا که خدا نمی‌خواست بیشتر معطّل شویم، دو بلیت هم برای ما جور شد و من و محمّدرضا مصلح با هم سوار قطار شدیم و یک جوری، با انبوه بچه‌ها، در یک کوپه کنار آمدیم. هر چند جا نبود، ولی به جا ماندن از قطار می‌ارزید.

ساک‌ها را در بالای کوپه گذاشتیم و منتظر راه افتادن قطار شدیم. محمّدرضا نیز با کار‌های عتیقه‌ای که انجام می‌داد، موجبات خنده را فراهم می‌کرد. ساعت ۷:۴۰ دقیقه بعدازظهر بود که پمپ‌های قطار، آهی از سینه کشیدند و بعد قطار خاطرات ما به سوی جبهه راهی شد.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود

شوق پرواز در لباسی که تار و پود آن با عشق و شهادت تافته شده بود بیشتر بخوانید »

فیلم/ روایت فرمانده مازندرانی از جبهه‌ها

فیلم/ روایت فرمانده مازندرانی از جبهه‌ها

کد ویدیو

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

فیلم/ روایت فرمانده مازندرانی از جبهه‌ها

فیلم/ روایت فرمانده مازندرانی از جبهه‌ها بیشتر بخوانید »

دست‌خط فرمانده کل سپاه به خانواده شهید «عباس کریمی»


 

 

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

دست‌خط فرمانده کل سپاه به خانواده شهید «عباس کریمی»

دست‌خط فرمانده کل سپاه به خانواده شهید «عباس کریمی» بیشتر بخوانید »

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! مرا به قافله دوستان شهیدم برسان


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شرط شهید شدن، شهیدانه زیستن هست؛ حال خیلی از شهدا بودند که برای شهیدانه زیستن، به حدیث نفس می‌پرداختند؛ یعنی به حساب خود می‌رسیدند، قبل از آن‌که به حساب آن‌ها برسند؛ به‌عبارتی دیگر اعمال خود را حساب و کتاب می‌کردند تا نکند یک‌وقتی عملی از آن‌ها سر بزند که در راه خدا نباشد. نمونه این افراد شهید سید قاسم ذبیحی‌فر هست که یادداشت‌های روزانه او در کتاب «بُرد ایمان» منتشر شده هست.

۶۵/۳/۳ – ساعت ۱۰:۲۵ شب – کرخه

بسمه تعالی

امروز نزدیک ساعت ۱ بعدازظهر، به کرخه رسیدیم و صبح ساعت ۶.۵ یا ۷ بود که از اروند حرکت کردیم. آری امروز بعدازظهر که به دیدار رسول، مرتضی و اکبر رفته بودم، خبر عروج خونین و پرواز داداشم سیّد محمود را شنیدم.
او را درک نکرده بودم؛ ولی در صدد درکش بودم. استاد بود. به قول صفر صادقی، سیّد شهید زندگی کرد و شهادت حقش بود. آری یکی دیگر از داداش‌هایم رفت و رفیق نیمه‌راه شد و یا نه، بگویم من رفیق نیمه‌راه او شدم. او با پروازش، نوری در افق زندگی‌ام شد. هنوز باورم نشده که او دیگر در میان ما نیست.

الهی! تو می‌دانی چه می‌خواهم؛ خودت عطا کن.

۱۰:۳۰ بعدازظهر – کرخه

بسمه تعالی

الهی! تو را شکر که خودت فراهم کرده و خودت توفیق عطا می‌کنی.

روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم. بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد و بعد از صبح‌گاه، به چادر برگشتم. در جزئی می‌بینم که کلاً حرف زیاد زده شد و دیگر بلند بلند صحبت کردن و استعانت از غیر در انجام امور نیز داشتم.

امروز به‌خاطر نفاق درونی و جدال درونی نفس اماره که چند روزی سعی به ظاهر شدن داشته، برنامه آن‌چنانی نداشتم و بی‌برنامه‌گی باعث شد که بیشتر عمرم تلف شود.

امروز ۳۰ دقیقه مطالعه اخبار و سخنرانی داشتم و کمی هم تفکّر.

۶۵/۳/۵ – ساعت ۸:۱۵ – کرخه

بسمه تعالی

خدایا! تو را شکر می‌کنم که مرا به خود نزدیک می‌کنی و از تو مسألت دارم که مرا در شکرگزاری این نعمت عظیم یاری دهی تا بتوانم خالص‌تر از همیشه، تو را عبادت کنم.

امروز، بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد.

بر سر سفره صبحانه، یک برخورد خیلی تند و نادرست انجام دادم که هر چند امر به معروف و نهی از منکر بود؛ ولی نباید در جمع مطرح می‌شد و شاید این خطا، معصیتی بزرگ باشد.

امروز، به‌خاطر رفتن از کرخه به دوکوهه، برنامه پیگیری نشد؛ ولی به جای آن، صله رحم کردم. در صحبت‌ها سعی شد که ذکر خدا فراموش نشود.

امروز، مقداری از سنگینی سینه‌ام و آن‌چه که در قلبم می‌گذشت، برای کسی اهل دل بازگو کردم و خود را سبک ساختم و به آن‌که باید بگویم، گفتم.

در نمازهایم، الحمدلله تا حد زیادی، حضور قلب بود.

۶۵/۳/۱۰ – ساعت ۱۲:۴۵ – تهران

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم؛ ولی نه‌چندان سنگین و پربار. بعد از سحری و نماز، زیارت خوانده شد.

امروز، برنامه را عمل نکردم؛ چرا که فکرم مشغول امتحان فردا، یعنی امتحان ریاضی بود. نمازهایم مقدار خیلی کم ناخالصی داشت و سعی بر این بود که چراغ حضور را روشن نگاه دارم. خدا را شکر که ما را قبول کرد و به مجلس خود راه داد.

ناگفته نماند چند روزی هست – یعنی از لیلة‌القدر ۱۹ رمضان – چیزی در دلم مانده که مربوط به گذشته‌های خیلی دور می‌باشد که هم‌اکنون آزارم می‌دهد. علّتش شاید کم‌حالی خودم باشد؛ چراکه یک‌دفعه از منطقه به تهران آمدن و از آن همه برنامه‌های متنوّع در رابطه با تزکیه و خویشتن‌داری دست کشیدن، باعث خلأ می‌شود. به همین جهت، ته دلم سنگین هست. یعنی خدا در این چند شب پر برکت از ماه رمضان، مرا می‌پذیرد؟

امروز، عید ما بود؛ که حضرت امیر علیه‌السلام فرمودند: هر کس که در روزی گناه نکند، آن روز، عید اوست.

ان‌شاءالله برنامه را پی می‌گیرم.

۶۵/۳/۱۳ – تهران

بسمه تعالی

الهی! از تمام نعمت‌های عظیمت که بر من عطا کردی، تو را شکر می‌کنم؛ شکری که انتهایش، دادن خون در رضایت باشد. شکر از این‌که توفیق شرکت در این میهمانی عظیم را نصیبم کردی.

الحمدلله امروز را با نیم حالی شروع کردیم. شیطان که نماینده‌اش الآن در وجودمان هست، از همان صبح تنبلی را در تنم انداخت و از غفلتم استفاده کرد و نگذاشت تا برنامه‌ای داشته باشم.

امروز سوار موتور که شدم، شیطان از پس من می‌آمد و باعث یک سری خودنمایی و ریا – هر چند خیلی کوچک – در قلبم شد. ان‌شاءالله که باعث عدم حضور نشود.

۶۵/۳/۲۲ – ساعت ۱۲:۴۰ نیمه شب

بسمه تعالى

الهی! تو را شکر که سعادت را برای ما قرار دادی و تو را شکر که بالاترین سعادت را شهادت در راهت گذاردی.

الحمدلله رب العالمین که خداوند کریم، روز دیگری را هم بر من منّت گذاشت و نعمت حیاتم بخشید.

امروز تا قبل از اذان مغرب تقریباً گرفته بودم؛ ولی بعد از آن، با الهامات الهی متّوجه شدم که اعمالم به گونه‌ای هست که موجب دوری از وجود حق می‌شود؛ خصوصاً زیاد صحبت کردن و عدم حضور قلب که شاید از همین امر ناشی می‌شود.

شیطان، به این طریق، انسان را از ذکر باز می‌دارد و دین را از انسان می‌گیرد.

الحمدلله، امشب، خداوند حال خوبی عطا کرد. تصمیم بر آن هست که ان‌شاءالله با سکوت، حکمت الهی نصیب‌مان شود و از این نعمت، در راه قرب حق کمک بگیریم.

۶۵/۳/۳۰

الحمدلله، امروز فهمیدم که سکوت چاره‌ساز مسأله هست و باید که علاوه بر سکوت، کمتر تنها باشم تا داشته‌ها را در اختیار دیگران هم قرار داده، از خرابی ذهنم، با این کار جلوگیری کنم.

ان‌شاءالله برنامه‌ها نیز کمک بیشتری در این رابطه و برای تقّرب به حق به بنده می‌نمایند.

خدایا! خودت می‌دانی که خیلی تنها شده‌ام؛ بیشتر از آن‌چه که انتظار داشتم. خودت می‌دانی که زندگی در این محدوده کوچک برایم چقدر مشکل هست. خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان.

دوست دارم آن‌چه را که تو دوست داری؛ یا غیاث المستغیثین! یا رب العالمین!

یادداشت‌های پایان هر ماه

خدایا! تو را شکر می‌کنم از این‌که ما را مورد لطف و کرمت قرار دادی و ما را هدایت کردی به راهی که آن راه را اولیاء طی کرده‌اند.

این ماه، ماه خون بود. این ماه، ماه شهادت دیگر یاران بود. این ماه، ماه هجران من با دوستان بود. کجایید‌ای یاران قدیمی؟ بیایید به استقبال دوستان‌تان.

در این ماه، شهید سیّد محمود موسوی پرواز کرد و به مادرش حضرت زهرا علیه‌السلام اقتدا کرد و جسم و روحش را تقدیم دوست نمود.

سید محمود، با رفتنش، خلأ بزرگی در ذهنم ایجاد کرد؛ و با گذشتن این نور عظیم در قلبم، رفیق و برادر نیمه‌راه شد و در تنهایی مطلقم قرار داد و همچنین صفر رحمتی، به‌دنبال برادرش سیّد محمود شفاعت شد و او نیز از این دنیای فانی رخت بربست.

به یاد آن‌ها هستم؛ چراکه شاید من با نرفتنم، رفیق نیمه‌راه شدم.

خدایا! تو خودت می‌دانی چقدر در سختی هستم. تا کی هجران دوست بکشم؟ پس زودتر عاشقم کن، محبتم را زیاد کن، پیش خودت بخوان که منتظرم.

۱۶ تیر ۶۵

بسمه تعالی

الهی! خودت می‌دانی که از فرط خجالت قلمم نمی‌گردد و اصلاً نمی‌دانم چگونه از تو معذرت بخواهم. فقط می‌گویم که الهی! به عزّت و جلالت، یعنی به حسین‌ات علیه‌السلام مرا ببخش.

امروز متأسفانه نمازهایم اصلاً حال نداشت؛ و همچنین نمازم را دیر خواندم. خدا می‌داند امروز چقدر سعی کردم؛ ولی از همین الان با خدایم و ائمه و خون شهدا تجدید عهد می‌کنم که: از شهواتم کم کنم، ان‌شاءالله.

سکوت و کم حرفی در طول روز، ان‌شاءالله.

ذکر از راه تفکّر، ان‌شاءالله.

توسّل را زیاد کنم، ان‌شاءالله.

حسین جان! کمکم کن در راه تو باشم.

۱۵ و ۱۶ مهر

الهی! اگر بر این احوال بی‌حال من نظر نکنی، وجودم خالی از تو شود. تو غفور و مهربانی؛ نور هدایت ائمه را از وجود ما مگیر.

دوست دارم سوره زُمر را بار‌ها و بار‌ها بخوانم. خدایا! در زندگی من، لطف و کرم تو به آسانی دیده می‌شود. به عینه می‌توانم ببینم تسبیح، ملک و ملکوتت را. مرا نیز در این تسبیح، سهمی بدار تا آن‌گاه در صراط مستقیم گام بردارم.

خدایا! می‌دانم که امروز توشه‌ای برنداشتم؛ ولی تو راهنمای من باش.

۱۴ آبان ساعت ۹:۲۰ شب – مهران

بارالها! اگر مرا لذتی در ماندن و زندگی باشد و اگر شوق رسیدن و وصل شدن، در وجودم گم گردیده، از غفلتی هست که بی‌حضور درک تو پدید آمده و نفهمیدنم لقایت را.

خدایا! تو خوب می‌دانی که محنت ماندن را فقط و فقط به عشق «محیای محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد» می‌پذیرم؛ چراکه حیات من آنیست که موجب خشنودی تو باشد؛ و از وجود ائمه که تو آن‌ها را برای هدایت من فرستادی، بهره گیرم. مگر تو مرا بنده بخوانی و این برایم لذّتی بی‌نهایت هست.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! مرا به قافله دوستان شهیدم برسان

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! مرا به قافله دوستان شهیدم برسان بیشتر بخوانید »

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شرط شهید شدن، شهیدانه زیستن هست؛ حال خیلی از شهدا بودند که برای شهیدانه زیستن، به حدیث نفس می‌پرداختند؛ یعنی به حساب خود می‌رسیدند، قبل از آن‌که به حساب آن‌ها برسند؛ به‌عبارتی دیگر اعمال خود را حساب و کتاب می‌کردند تا نکند یک‌وقتی عملی از آن‌ها سر بزند که در راه خدا نباشد. نمونه این افراد شهید سید قاسم ذبیحی‌فر هست که یادداشت‌های روزانه او در کتاب «بُرد ایمان» منتشر شده هست.

۶۵/۳/۳ – ساعت ۱۰:۲۵ شب – کرخه

بسمه تعالی

امروز نزدیک ساعت ۱ بعدازظهر، به کرخه رسیدیم و صبح ساعت ۶.۵ یا ۷ بود که از اروند حرکت کردیم. آری امروز بعدازظهر که به دیدار رسول، مرتضی و اکبر رفته بودم، خبر عروج خونین و پرواز داداشم سیّد محمود را شنیدم.
او را درک نکرده بودم؛ ولی در صدد درکش بودم. استاد بود. به قول صفر صادقی، سیّد شهید زندگی کرد و شهادت حقش بود. آری یکی دیگر از داداش‌هایم رفت و رفیق نیمه‌راه شد و یا نه، بگویم من رفیق نیمه‌راه او شدم. او با پروازش، نوری در افق زندگی‌ام شد. هنوز باورم نشده که او دیگر در میان ما نیست.

الهی! تو می‌دانی چه می‌خواهم؛ خودت عطا کن.

۱۰:۳۰ بعدازظهر – کرخه

بسمه تعالی

الهی! تو را شکر که خودت فراهم کرده و خودت توفیق عطا می‌کنی.

روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم. بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد و بعد از صبح‌گاه، به چادر برگشتم. در جزئی می‌بینم که کلاً حرف زیاد زده شد و دیگر بلند بلند صحبت کردن و استعانت از غیر در انجام امور نیز داشتم.

امروز به‌خاطر نفاق درونی و جدال درونی نفس اماره که چند روزی سعی به ظاهر شدن داشته، برنامه آن‌چنانی نداشتم و بی‌برنامه‌گی باعث شد که بیشتر عمرم تلف شود.

امروز ۳۰ دقیقه مطالعه اخبار و سخنرانی داشتم و کمی هم تفکّر.

۶۵/۳/۵ – ساعت ۸:۱۵ – کرخه

بسمه تعالی

خدایا! تو را شکر می‌کنم که مرا به خود نزدیک می‌کنی و از تو مسألت دارم که مرا در شکرگزاری این نعمت عظیم یاری دهی تا بتوانم خالص‌تر از همیشه، تو را عبادت کنم.

امروز، بعد از نماز، زیارت عاشورا خوانده شد.

بر سر سفره صبحانه، یک برخورد خیلی تند و نادرست انجام دادم که هر چند امر به معروف و نهی از منکر بود؛ ولی نباید در جمع مطرح می‌شد و شاید این خطا، معصیتی بزرگ باشد.

امروز، به‌خاطر رفتن از کرخه به دوکوهه، برنامه پیگیری نشد؛ ولی به جای آن، صله رحم کردم. در صحبت‌ها سعی شد که ذکر خدا فراموش نشود.

امروز، مقداری از سنگینی سینه‌ام و آن‌چه که در قلبم می‌گذشت، برای کسی اهل دل بازگو کردم و خود را سبک ساختم و به آن‌که باید بگویم، گفتم.

در نمازهایم، الحمدلله تا حد زیادی، حضور قلب بود.

۶۵/۳/۱۰ – ساعت ۱۲:۴۵ – تهران

بسمه تعالی

الحمدلله رب العالمین، روز را آن‌چنان که باید، شروع کردم؛ ولی نه‌چندان سنگین و پربار. بعد از سحری و نماز، زیارت خوانده شد.

امروز، برنامه را عمل نکردم؛ چرا که فکرم مشغول امتحان فردا، یعنی امتحان ریاضی بود. نمازهایم مقدار خیلی کم ناخالصی داشت و سعی بر این بود که چراغ حضور را روشن نگاه دارم. خدا را شکر که ما را قبول کرد و به مجلس خود راه داد.

ناگفته نماند چند روزی هست – یعنی از لیلة‌القدر ۱۹ رمضان – چیزی در دلم مانده که مربوط به گذشته‌های خیلی دور می‌باشد که هم‌اکنون آزارم می‌دهد. علّتش شاید کم‌حالی خودم باشد؛ چراکه یک‌دفعه از منطقه به تهران آمدن و از آن همه برنامه‌های متنوّع در رابطه با تزکیه و خویشتن‌داری دست کشیدن، باعث خلأ می‌شود. به همین جهت، ته دلم سنگین هست. یعنی خدا در این چند شب پر برکت از ماه رمضان، مرا می‌پذیرد؟

امروز، عید ما بود؛ که حضرت امیر علیه‌السلام فرمودند: هر کس که در روزی گناه نکند، آن روز، عید اوست.

ان‌شاءالله برنامه را پی می‌گیرم.

۶۵/۳/۱۳ – تهران

بسمه تعالی

الهی! از تمام نعمت‌های عظیمت که بر من عطا کردی، تو را شکر می‌کنم؛ شکری که انتهایش، دادن خون در رضایت باشد. شکر از این‌که توفیق شرکت در این میهمانی عظیم را نصیبم کردی.

الحمدلله امروز را با نیم حالی شروع کردیم. شیطان که نماینده‌اش الآن در وجودمان هست، از همان صبح تنبلی را در تنم انداخت و از غفلتم استفاده کرد و نگذاشت تا برنامه‌ای داشته باشم.

امروز سوار موتور که شدم، شیطان از پس من می‌آمد و باعث یک سری خودنمایی و ریا – هر چند خیلی کوچک – در قلبم شد. ان‌شاءالله که باعث عدم حضور نشود.

۶۵/۳/۲۲ – ساعت ۱۲:۴۰ نیمه شب

بسمه تعالى

الهی! تو را شکر که سعادت را برای ما قرار دادی و تو را شکر که بالاترین سعادت را شهادت در راهت گذاردی.

الحمدلله رب العالمین که خداوند کریم، روز دیگری را هم بر من منّت گذاشت و نعمت حیاتم بخشید.

امروز تا قبل از اذان مغرب تقریباً گرفته بودم؛ ولی بعد از آن، با الهامات الهی متّوجه شدم که اعمالم به گونه‌ای هست که موجب دوری از وجود حق می‌شود؛ خصوصاً زیاد صحبت کردن و عدم حضور قلب که شاید از همین امر ناشی می‌شود.

شیطان، به این طریق، انسان را از ذکر باز می‌دارد و دین را از انسان می‌گیرد.

الحمدلله، امشب، خداوند حال خوبی عطا کرد. تصمیم بر آن هست که ان‌شاءالله با سکوت، حکمت الهی نصیب‌مان شود و از این نعمت، در راه قرب حق کمک بگیریم.

۶۵/۳/۳۰

الحمدلله، امروز فهمیدم که سکوت چاره‌ساز مسأله هست و باید که علاوه بر سکوت، کمتر تنها باشم تا داشته‌ها را در اختیار دیگران هم قرار داده، از خرابی ذهنم، با این کار جلوگیری کنم.

ان‌شاءالله برنامه‌ها نیز کمک بیشتری در این رابطه و برای تقّرب به حق به بنده می‌نمایند.

خدایا! خودت می‌دانی که خیلی تنها شده‌ام؛ بیشتر از آن‌چه که انتظار داشتم. خودت می‌دانی که زندگی در این محدوده کوچک برایم چقدر مشکل هست. خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان.

دوست دارم آن‌چه را که تو دوست داری؛ یا غیاث المستغیثین! یا رب العالمین!

یادداشت‌های پایان هر ماه

خدایا! تو را شکر می‌کنم از این‌که ما را مورد لطف و کرمت قرار دادی و ما را هدایت کردی به راهی که آن راه را اولیاء طی کرده‌اند.

این ماه، ماه خون بود. این ماه، ماه شهادت دیگر یاران بود. این ماه، ماه هجران من با دوستان بود. کجایید‌ای یاران قدیمی؟ بیایید به استقبال دوستان‌تان.

در این ماه، شهید سیّد محمود موسوی پرواز کرد و به مادرش حضرت زهرا علیه‌السلام اقتدا کرد و جسم و روحش را تقدیم دوست نمود.

سید محمود، با رفتنش، خلأ بزرگی در ذهنم ایجاد کرد؛ و با گذشتن این نور عظیم در قلبم، رفیق و برادر نیمه‌راه شد و در تنهایی مطلقم قرار داد و همچنین صفر رحمتی، به‌دنبال برادرش سیّد محمود شفاعت شد و او نیز از این دنیای فانی رخت بربست.

به یاد آن‌ها هستم؛ چراکه شاید من با نرفتنم، رفیق نیمه‌راه شدم.

خدایا! تو خودت می‌دانی چقدر در سختی هستم. تا کی هجران دوست بکشم؟ پس زودتر عاشقم کن، محبتم را زیاد کن، پیش خودت بخوان که منتظرم.

۱۶ تیر ۶۵

بسمه تعالی

الهی! خودت می‌دانی که از فرط خجالت قلمم نمی‌گردد و اصلاً نمی‌دانم چگونه از تو معذرت بخواهم. فقط می‌گویم که الهی! به عزّت و جلالت، یعنی به حسین‌ات علیه‌السلام مرا ببخش.

امروز متأسفانه نمازهایم اصلاً حال نداشت؛ و همچنین نمازم را دیر خواندم. خدا می‌داند امروز چقدر سعی کردم؛ ولی از همین الان با خدایم و ائمه و خون شهدا تجدید عهد می‌کنم که: از شهواتم کم کنم، ان‌شاءالله.

سکوت و کم حرفی در طول روز، ان‌شاءالله.

ذکر از راه تفکّر، ان‌شاءالله.

توسّل را زیاد کنم، ان‌شاءالله.

حسین جان! کمکم کن در راه تو باشم.

۱۵ و ۱۶ مهر

الهی! اگر بر این احوال بی‌حال من نظر نکنی، وجودم خالی از تو شود. تو غفور و مهربانی؛ نور هدایت ائمه را از وجود ما مگیر.

دوست دارم سوره زُمر را بار‌ها و بار‌ها بخوانم. خدایا! در زندگی من، لطف و کرم تو به آسانی دیده می‌شود. به عینه می‌توانم ببینم تسبیح، ملک و ملکوتت را. مرا نیز در این تسبیح، سهمی بدار تا آن‌گاه در صراط مستقیم گام بردارم.

خدایا! می‌دانم که امروز توشه‌ای برنداشتم؛ ولی تو راهنمای من باش.

۱۴ آبان ساعت ۹:۲۰ شب – مهران

بارالها! اگر مرا لذتی در ماندن و زندگی باشد و اگر شوق رسیدن و وصل شدن، در وجودم گم گردیده، از غفلتی هست که بی‌حضور درک تو پدید آمده و نفهمیدنم لقایت را.

خدایا! تو خوب می‌دانی که محنت ماندن را فقط و فقط به عشق «محیای محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد» می‌پذیرم؛ چراکه حیات من آنیست که موجب خشنودی تو باشد؛ و از وجود ائمه که تو آن‌ها را برای هدایت من فرستادی، بهره گیرم. مگر تو مرا بنده بخوانی و این برایم لذّتی بی‌نهایت هست.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان

حدیث‌نفس شهید ذبیحی‌فر/ خدای من! از تنهاییم برهان و مرا به قافله دوستان شهیدم برسان بیشتر بخوانید »