جبهه

روایتی از زندگی شهید عامری از زبان پدر

روایتی از زندگی شهید عامری از زبان پدر


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از کرمان، ناصر عامری فرزند محمد در سال ۱۳۴۳ در شهر مشهد مقدس متولد شد. ناصر دوران دبستان را تا كلاس چهارم در دبستان جعفری شهر مشهد گذراند و سپس به‌علت شغل پدرش كه ارتشی بود به كرمان منتقل می‌شوند و در روستای اختيارآباد ساكن می‌شود و كلاس پنجم را در همان دبستان اختيارآباد به پايان می‌رساند.

وی پس از چندی پدرش مجدداً به شهرستان مراغه منتقل می‌شود و ناصر در اين شهر به تحصيل در دوره راهنمایی می‌پردازد، پس از اتمام دوره راهنمایی مجدداً به كرمان منتقل می‌شوند. 

عامری تحصيلات متوسطه را در هنرستان شهيد دادبين كرمان در رشته مكانيک به پايان می‌رساند و سپس با شركت در كنكور سراسری در دانشكده شهيد چمران كرمان در رشته صنايع اتومبيل پذيرفته می‌شود.

وی جزء دانشجويان فعال در زمينه درس و كارهای فرهنگی بود. ناصر در كنار درس خواندن، به معنويات و نماز اول وقت و پيروی از ولايت فقيه توجه ويژه‌ای داشت. احترام و عشق به والدين در همه رفتارش مشهود بود. از تظاهر و ريا بيزار بود و در كمک و همياری به ديگران هميشه پيش‌قدم بود.

پدر شهید در خصوص اخلاق و رفتار فرزندش چنین می‌گوید:

 ناصر نذر کرده بود که هر سال ۳ روز مراسم روضه‌خوانی در خانه‌مان برپا شود و این از لطف و عنایت خداوند بود که چنین فرزندی را به من عطا کرده بود. ناصر پسری سربه‌راه و متین بود، او با همه فرزندانم فرق می‌کرد، بسیار صبور و آرام بود، حتی در حل مشکلات خانواده با ناصر مشورت می‌کردیم، از زمانی که ناصر با ولایت فقیه و آرمان‌های بسیجیان در جبهه آشنا شد. دائم می‌گفت که باید به جبهه بروم. ناصر در اوقات فراغت به ورزش‌هایی مانند: دوومیدانی و فوتبال و سوارکاری می‌پرداخت، او خوش‌رو و مهربان بود و در انجام کار‌ها به من کمک می‌کرد، سعی می‌کرد به مجالس دعا و زیارت برود و اغلب دست برادر کوچکش را می‌گرفت و با خود به این مجالس می‌برد.

 در رفتن به جبهه، آن‌قدر مشتاق بود که هر وقت می‌گفتیم اول درس دانشگاه را تمام کن بعد به جبهه برو، می‌گفت: پدر، در جبهه به وجود من، بیشتر از دانشگاه نیاز است، حتی در زمان تحصیل، پس از اولین اعزام، در دانشکده برای ناصر حکم اخراجی صادر کرده بودند، چون بدون اطلاع دانشکده به جبهه رفته بود، اما با آمدن بخشنامه‌ای با ادامه تحصیل ایشان موافقت شد و هنگامی که به او گفتم برو دانشگاه و درس خود را تمام کن، گفت: باید به دهلران برگردم و تسویه‌حساب کنم و بعداً با خیال راحت به کلاس درس برمی‌گردم، اما چند روزی از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را به ما دارند.

 هر وقت برای ناصر مشکلی پیش می‌آمد، می‌گفت: با عنایت و لطف خدا، مشکلاتم را پشت سرمی‌گذارم. هر صبح جمعه به گلزار شهدای کرمان می‌رفت و در مسجد صاحب‌الزمان دعای ندبه می‌خواند. خیلی خوش‌قول وخو‌ش‌برخورد بود و هر وقت مرخصی می‌آمد، دو یا سه روز می‌ماند و دوباره به جبهه بر می‌گشت.  

ناصر دوره آموزش نظامی را در دانشکده شهید چمران گذراند و اولین بار، در تاریخ ۱۳۶۴/۱/۱ به جبهه اعزام شد و در لشکر ۲۱ حمزه، در منطقه دهلران، آموزش‌های تکمیلی را فراگرفت و در همین دوره آموزش تانک را فراگرفت و راننده تانک شد و در عملیات‌های مختلفی شرکت کرد. در آخرین باری که برای مرخصی آمد، هنگام بازگشت به جبهه با همه دوستان و آشنایان و فامیل خداحافظی کرد و از همه آن‌ها حلالیت طلبید.

 شهید ناصر عامری که در جبهه رشادت‌های زیادی از خود نشان داده بود، سرانجام در تاریخ ۱۳۶۴/۱۲/۱ در منطقه موسیان دهلران، به آرزویش، که همان لقاء خداوند بود نایل شد و بنابه وصیت خود شهید، پیکر مطهرش در مجاورت بارگاه ملکوتی امام هشتم به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از زندگی شهید عامری از زبان پدر بیشتر بخوانید »

نماز بی مانند یک رزمنده وسط آتش جنگ

روایتی از نماز خون‌آلود رزمنده امدادگر در میان پیکرهای مطهر شهدا


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «عبدالحسین قاهری» از رزمندگان لشکر ۸ نجف آباد در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس، ماجرای مجروحیت همرزمانش در عملیات بدر را روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

صبح اولین روز عملیات بدر، از قایق‌ها پیاده و وارد کانال‌ عراقی‌ها لب آب شدیم. داخل کانال مملو از جنازه‌های عراقی بود. به خاطر این که تیر مستقیم به ما نخورد، مجبور بودیم سرمان را پایین بگیریم و به صورت نیم خیز و به قول معروف «دولّا دولّا» توی کانال حرکت کنیم. 

با دوتا از بچه‌های گردان ناصر رسیدیم به یک سنگر تیربار که تیربارچی عراقی کشته شده بود و کنار تیربار افتاده بود. پشت سرش، کنار سنگر تیربار، دو شهید والامقام افتاده بودند. به دو نفر همراهم گفتم زود این دو شهید را ببرید لب هور و تحویل قایقران‌ها بدهید. رفتم جلوتر یکی از بچه‌ها مجروح شده بود و از کتفش خون بیرون می‌زد. آستینش را پاره کردم و با باند و پَد جنگی، کتفش را پانسمان کردم.

چون خون زیادی ازش رفته بود و تشنه بود می‌خواست آب بخورد، ولی مانعش شدم. ضعف داشت و توان راه رفتن نداشت. به یکی دیگر از بچه‌های برانکارد به‌دست گفتم بخوابونش روی برانکارد تا با هم ببریمش لب هور. دوباره برگشتم داخل کانال. خودم را رساندم به نیرو‌های آخر کانال. دیدم دو نفر آر.پی.جی.زن که قصد داشتند دولول عراقی را بزنند، تیر دولول خورده بود به پیشانی و سرشان پاشیده بود. با همان کمکی، دو شهید بزرگوار را به لب هور انتقال دادیم.

چون دوست نداشتم پشتم به شهید باشد، آن قسمت برانکارد که سر مطهرشان بود را بلند کردم و توی مسیر برایشان قرآن می‌خواندم و یاد آن لحظه‌ای می‌افتادم که قرار بود که خانواده‌ها بدن‌های مطهر آغشته به خون آنان را ببینند، چه حالی پیدا می‌کردند و با تجسم این خاطرات خودم نیز گریه می‌کردم.

در مسیر گاهی مواقع، کمکی من که قسمت پای شهدا را در دست داشت، دستش را بالا می‌آورد و چون قد بلندی هم داشت، به همین خاطر قسمت سر شهید پایین‌تر می‌شد و خون از گلوی شهدا بیرون می‌زد و روی زانو و پا‌های من می‌ریخت.‌ ای فدای آن قد و قامت به خون غلطیده آن‌ها. آن روز از بس که مجروح پانسمان و شهید منتقل کردم، تمام لباس‌هایم و بادگیرم با خون یکی شده بود. 

موقع ظهر از اول کانال آمدم بیرون و رفتم لب هور. دستانم را شستم و به اصطلاح آبکشی کردم و وضو گرفتم، ولی چون پوتین‌هایم را نمی‌توانستم در بیاورم، روی پوتین مسح کشیدم و حواسم نبود که پوتین‌هایم خونی شده. وضو که تمام شد، تازه فهمیدم و نمی‌دانستم چکار کنم. دوباره دست‌هایم را آبکشی کردم و با همون وضعیّت، نماز ظهر و عصر را خواندم. همینطور تا سه روز من با همین وضع، نمازهایم را می‌خواندم و اعصابم از این‌جور نماز خواندن به هم ریخته بود.

حالا بعد از گذشت چندین سال از آن زمان، دلم لک می‌زند برای خواندن دو رکعت نماز اینطوری. ان‌شاءالله قیامت، همین شهدای والامقام دستم را بگیرند و شفاعتم کنند.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از نماز خون‌آلود رزمنده امدادگر در میان پیکرهای مطهر شهدا بیشتر بخوانید »

خط شکنی شهید مهدی باکری در عملیات بدر به روایت یک فرمانده

راز خط‌شکنی شهید مهدی باکری در عملیات بدر به روایت یک فرمانده


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار «امین شریعتی» از فرماندهان لشکر ۳۱ عاشورا در دوران دفاع مقدس خاطره‌ای از عملیات بدر و حضور شهید مهدی باکری در این عملیات دارد که در ادامه می‌خوانید.

عملیات بدر و عبور شهید مهدی باکری و نیرو‌های همراهش از دجله، نقطه عطفی در تاریخچه این لشکر بود که منحصر به فرد است. در این عملیات من و شهید باکری صبح زود بعد از نیرو‌های خط‌شکن به اولین سیل‌بند رسیدیم. بچه‌ها از داخل هور آمده و خط را شکسته بودند. جزو اولین نیرو‌هایی بودیم که آنجا رسیدیم. از خطی که شکسته شده بود تا دجله بین ۷ تا ۱۰ کیلومتر فاصله داشتیم. همانجا نشستیم. آقا مهدی گفت چکار کنیم، اگر نرسیم به دجله همه را می‌کشند و قتلگاهی به‌پا می‌شود.

همان جا فی‌البداهه گفت من تکبیر می‌گویم و همه بچه‌ها پشت من راه بیفتند. گفتیم همه را می‌کشند. گفت نه. بچه‌ها توجیه شدند و الله‌اکبر گفته شد و همه با هم حرکت کردیم. با تکبیرش بچه‌ها با شور و اشتیاق و اعتمادی که به آقا مهدی داشتند انگار لشکر عاشورا تبدیل به دو لشکر یا بیشتر شده بود. بلافاصله پشت دجله رسیدیم. یکی از عملیات‌های بسیار با ارزش و در واقع عاشورایی‌ترین عملیات همین عملیات بدر بود.

روز دوم عملیات، مهندسی لشکر یک پل نفر رو، روی دجله نصب کرده بودند و نیرو‌ها به آن سوی دجله رفتند و جاده استراتژیک بصره و العماره را تصرف کردند. شب همان روز قرار شد به اتفاق آقا مهدی برویم به آن سوی دجله پیش نیرو‌های لشکر. ناگهان یک توپ به کنار پل اصابت کرد و من زخمی شدم و مرا به عقب انتقال دادند. یک روز در بیمارستان ماندم، وقتی برگشتم گفتند آقا مهدی شهید شده است. در عملیات بدر شهید باکری و نیروی لشکر واقعا عاشورایی عمل کردند. زمانی که لشکر عاشورا از رودخانه دجله با دو گردان عبور کرد تا جاده استراتژیکی بین بصره و العماره را با وجود دفاع سخت بعثی‌ها تصرف کردند، کسی باور نمی‌کرد که این نیرو‌ها بتوانند از دجله عبور کنند و به غرب این رودخانه بروند.

در آخرین مکالمه شهید باکری با شهید احمد کاظمی، احمد آقا می‌گوید: «مهدی‌ برگرد عقب.» در آن لحظه با وجود فشار بسیار وسیع روی لشکر، چهره‌های دنیایی از مهدی جدا شده بودند و آن سوی عالم را می‌دید. در آنجا به شهید کاظمی می‌گوید: نمی‌دانی اینجا چه جایی است. تو هم بیا. اگر نیایی پشیمان می‌شوی. به تعبیر آقا محسن که در سالگرد شهید باکری صحبتی کرده بود، شهید حمید باکری در عملیات خیبر، ابوالفضلی عمل کرد و مهدی نیز در عملیات بدر، مثل حضرت ابوالفضل (ع) که رفت به سمت علقمه تا آب بیاورد و وقتی جانباز شد روی برگشتن به خیمه‌ها را نداشت، غیرت مهدی هم در آن سوی دجله اجازه بازگشت به او را نمی‌داد.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

راز خط‌شکنی شهید مهدی باکری در عملیات بدر به روایت یک فرمانده بیشتر بخوانید »

چشم‌انتظاری برای رسیدن به پیکر «محمود»/ مادری که دلش به بند پوتین فرزند شهیدش خوش بود

چشم‌انتظاری برای رسیدن به پیکر «محمود»/ مادری که دلش به بند پوتین فرزند شهیدش خوش بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار ساجد دفاع‌پرس، جبهه‌های حق علیه باطل برای رزمندگان شوری وصف‌ناشدنی داشت؛ شوری همراه با ایثار و حماسه و قدم به قدم آن برای آن‌ها، محل شهادت و ریخته شدن خون دوستان‌شان بود که گاهاً نمی‌توانستند پیکر مطهر آن‌ها را به عقب بازگردانند؛ بنابراین دل رزمندگان در محل شهادت همرزمان‌شان جا می‌ماند و منتظر لحظه‌ای بودند تا آن منطقه آزاد شود تا بتوانند پیکر مطهر دوستان شهید خود را به عقب بازگردانند و به آغوش خانواده‌شان برسانند.

این سرگذشت، در نامه‌ای که از بسیجی شهید «بهروز مرادی» در کتاب «یادداشت‌های خرمشهر» چاپ شده، بیان شده است؛ زمانی که این شهید والامقام در خرمشهر می‌جنگیده و پس از اشغال این شهر، ناچار به ترک خرمشهر شده و پس از آزادسازی شهر، به‌همراه برادر کوچک‌ترش به میان کوچه‌پس‌کوچه‌های خرمشهر رفته و به استخوان‌های یکی از دوستانش به‌نام محمود می‌رسد.

آن‌چه در ادامه می‌خوانید، متن نامه بسیجی شهید «بهروز مرادی» است:

«بسم الله الرحمن الرحيم

در یکی از روزهای مهرماه سال ۵۹ که با دشمن توی کوچه‌های پشت مدرسه… خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانه‌ای که مقر عراقی‌ها بود، حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر «حمیدرضا دشتی» «محمدرضا باقری» و «توتونساب» بودند؛ و امروز که بعد از پیروزی قدم به شهرمان گذاشته‌ایم، این چهارمین نفری است که استخوان‌هایش پیدا می‌شود. وقتی استخوان‌های دوستم را پیدا کردم، برای لحظه‌ای گریستم و در برابر خدا زانو زدم؛ و زمین را به شکرانه امانت‌داری‌اش بوسیدم.

برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیت‌های جنگ آشنا شود. مدتی را در راهروهای زیرزمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسه‌های جوانان شهر را می‌گفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ می‌کردند؛ و او هاج و واج مانده بود. بعدازظهر که شد، به او گفتم: «داخل یکی از این کوچه‌ها یک آشنا هست؛ بیا برویم. شاید اثری از او باشد». قدم به قدم پوکه های «ژ ۳» روی زمین ریخته بود. سر این کوچه پوکه‌های شلیک‌شده از طرف ما بود و سر کوچه آن طرف‌تر پوکه‌های کلاشینکف عراقی‌‌ها.

۲۱ ماه پیش این‌جا در و دیوار و خانه‌ها شاهد یک جنگ خونین سخت بود و امروز ما آمده بودیم -که اگر خدا کمک کند- جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچه‌ها را پشت سر گذاشتیم؛ به خانه‌ای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقی‌ها را از آن‌جا به‌خاطر داشتم جلو خانه استخوان‌های «محمود» را پیدا کردم و آن‌طرف‌تر ساعت مچی او را داخل جیب شلوارش چند تیر «ژ ۳» بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از ۲ سال هنوز سر جایش بود؛ و یک لنگه کفش او را زیر یک درخت فرسوده خرما پیدا کردم که در کنار او شش گلوله آر.پی.جی که از پشت‌بام خانه روبه‌رو شلیک شده بود، در دل زمین بود.

در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم؛ زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر، زنده رسیدم، بروم آن‌جاها که دوستانم شهید شده‌اند، خاک مقدس‌شان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه می‌کرد، در حالی که چشمانش از حدقه در آمده بود…

به یاد پدر و خانواده محمود افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه شماری می‌کنند. تا امروز خبر شهادت «محمود» را به مادرش نداده بودم؛ اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوان‌های او را پیدا کرده‌ام و این می‌تواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد. به یاد مادر «سعید» افتادم؛ آن‌روز که ما جنازه سعیدمان را در جبهه آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به «صمد» گفته بود: «کاش بند پوتین سعید را برایم می‌آوردی تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم». می‌بینی که ما در چه دنیایی زندگی می‌کنیم و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم. جبهه برای من همه‌چیز است. در جبهه دوستانم را یکی‌یکی از دست داده‌ام و حالا که دارم این نامه را برای تو می‌نویسم، صدای انفجارهای پیاپی خمپاره خصم، سکوت شب را می‌شکند و شاید هم…. بعد از آن خدا می‌داند چه بشود؟

قبل از فتح خرمشهر نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم «علی نعمت‌زاده» که می‌گفت: «گلوپ را خاموش کن»؛ اما الان که دارم این نامه را می‌نویسم، شاید جنازه علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد و کسی نیست که به من بگوید خسته‌ام چراغ را خاموش کن؛ می‌خواهم بخوابم، من نمی‌دانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفته‌ام، در جبهه، بچه‌ها خواب امام حسین (ع) را می‌بینند و در بیداری، در نخلستان‌های جزیره «مینو»، مهدی (عج) را و شما در تهران در خواب، کوپن را می‌بینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را. مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد.

می‌بینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است و این حماسه‌ها گاه در دل خاک مدفون می‌شوند. و گاه اثری از آن‌ها که یک تکه استخوان باشد، بعد از ۲ سال پیدا می‌شود».

خاطرنشان می‌شود؛ بسیجی شهید «بهروز مرادی» اول دی سال ۱۳۳۵ در خرمشهر چشم به جهان گشود. وی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سال ۱۳۶۴ نیز در رشته صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل شد؛ اما قبل از پایان تحصیلاتش، در ۴ خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه «شلمچه» به شهادت رسید.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

چشم‌انتظاری برای رسیدن به پیکر «محمود»/ مادری که دلش به بند پوتین فرزند شهیدش خوش بود بیشتر بخوانید »

روایتی از حضور دوشادوش زنان با رزمندگان در دفع فتنه ضد انقلاب

روایتی از حضور دوشادوش زنان با رزمندگان در دفع فتنه ضد انقلاب


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، پس از انقلاب اسلامی ایران زنان به دنبال نقش‌آفرینی در عرصه‌های مختلف اجتماعی و سازندگی و فرهنگی به همراه گروه‌های جهادی راهی شهر‌ها و روستا‌های دورافتاده کشور افتادند. دیری نگذشت که غائله‌های ضد انقلاب در نقاط مختلف کشور بر طبل جدایی طلبی کوشیدند و بسیاری از نیرو‌های جهادی و اضای سپاه پاسداران برای خاموش کردن ضد انقلاب راهی غرب و شمال و جنوب کشور شدند.

در غرب کشور، کومله و دموکرات دو گروهکی بودند که با ایجاد ارعاب و وحشت و خونریزی سعی در بر هم زدن نظم و امنیت مناطق کردنشین داشتند. گروه‌های مختلف از سپاه پاسداران به این مناطق رفتند تا آرامش را برقرار کنند. حضور زنان برای اولین بار در عرصه مبارزه با نقش‌آفرینی آنان به عنوان امدادگر و پرستار و نیز مربی فرهنگی و نیروی مخابرات در این مناطق رقم خورد.

«مهری یوشی» یکی از زنانی بود که در زمان جنگ کردستان به همراه چند تن دیگر از دوستانش طبق اعلام نیاز سپاه پاسداران به کردستان رفت. روایت حضور این بانوی جهادگر را در ادامه می‌خوانید.

اول انقلاب جوان‌ها گروه گروه می‌رفتند جهاد سازندگی و کار‌های مختلفی می‌کردند. آن زمان دکتر فیاض‌بخش در حسینیه محلاتی‌ها کلاس امدادگری داشت. من کلاس‌هایش را می‌رفتم. خیلی دوست داشتم در برنامه‌های انقلابی شرکت کنم. در یک مهمانی خانوادگی این خواسته را با دوستم خانم برزو مقدم در میان گذاشتم.

گفتم خیلی دلم می‌خواهد با انقلابی‌ها بروم جایی و کار بکنم. گفت این که کاری ندارد ما در مخابرات کار می‌کنیم. سفارش شما را به آقای موسوی می‌کنم. الان آقای موسوی می‌خواهد یک گروه را ببرد کردستان.» آقای محمد موسوی مسئول انجمن اسلامی مخابرات در میدان امام تهران بود. با معرفی خانم مقدم پای من به کردستان باز شد. در دفترم نوشته‌ام ۱۳ شهریور ۱۳۵۹. من با این گروه به مخابرات سنندج رفتم. در آن مقطع فقط من و خانم فاطمه کاشانی در سنندج بودیم. اول کار‌های مخابراتی از قبیل جوابگویی به تلفن‌های خدمات شهری را به ما یاد دادند.

سنندج امنیت نداشت باید کاملا مراقب بودیم اصلا از محل کار بیرون نمی‌رفتیم، دو هفته بعد اعلام کردند برای بانه نیرو می‌خواهند. حالا فقط چند روز پیش از شروع رسمی جنگ بود که من و فاطمه هر دو داوطلب شدیم. به ما گفتند شرایط بانه سخت‌تر از سنندج است و ممکن است هزار مسئله اتفاق بیفتد فردا گله‌مند نشوید. قبول کردیم. دو تا دختر با یک ستون نظامی از ماشین‌های ارتشی از سنندج به سمت بانه راه افتادیم.

در بانه به مقر سپاه رفتیم. فرمانده سپاه «محمود خادمی» بود. در مقر، سپاه، ۴۰ – ۵۰ نفر نیرو بیشتر نبودند. ما را به اتاق خانم‌ها فرستادند. مینو اسماعیلی  و خانم محمودی آنجا بودند؛ موکت خونی بود وقتی علت خونی بودن موکت را پرسیدیم گفتند خون دختری است که تازه شهید شده، صدیقه رودباری را می‌گفتند. 


شهید صدیقه رودباری

آن دو نفر به خاطر این اتفاق باید برمی‌گشتند تهران. شرایط بانه خیلی سخت بود حکومت نظامی بود و به همین دلیل نباید از مقر بیرون می‌رفتیم. بعد از حدود یک هفته که آنجا بودم، برادر خادمی جلسه‌ای گذاشت. گفت بانه به نیرو‌های بیشتری احتیاج دارد و با یکی دو نفر نمی‌شود کار کرد. حرف قشنگی زد گفت شما با چادرهایتان اینجا جهاد و کار می‌کنید، اما ما مجبوریم به خاطر نظم و امنیت و برقراری قانون از اسلحه استفاده کنیم. خیلی خوب می‌شد که شما از خواهران دیگر بخواهید به اینجا بیایند و با ما همکاری کنند تا در کنار هم بتوانیم کار خوبی ارائه بدهیم.

اگر می‌شود برگردید و با خودتان نیرو بیاورید. قبول کردیم. برادر خادمی نزدیک پنج هزار تومان هزینه سفر به ما داد که این پول زیادی بود. لابد پیش خودش گفته بود اگر ۱۰ – ۱۵ نفر برگردند باید کرایه بدهند یا در راه خرج غذا دارند. قرار شد من هم با خانم محمودی همراه شوم. خانم محمودی گفت: باید این پول را نصف کنیم. نصف مال تو، نصف مال من. من از بانه که برگشتم، سریع رفتم پیش همان دوستانی که می‌شناختم. دوست دیگری نداشتم. اول رفتم خانه مینو اسماعیلی به او گفتم قضیه این است. یک ماهه رفته بودم، ولی وقتی آقای خادمی گفت که باید بیشتر بمانید و فکر یک سال و دو سال را بکنید آمدم دنبالت که شما را هم ببرم به تک تک دوستانم گفتم، ولی هر سه جا زدند.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از حضور دوشادوش زنان با رزمندگان در دفع فتنه ضد انقلاب بیشتر بخوانید »