جنگ تحمیلی عراق

سربازها تریبونی برای بیان خاطرات ندارند

سربازها تریبونی برای بیان خاطرات ندارند



سربازها در طول دوره خدمت به یکی از سازمان‌ها و ارکان نیروهای مسلح وابسته هستند اما پس از پایان خدمت وارد زندگی عادی می‌شوند و تریبونی برای بیان خاطرات و انتقال تجربیاتش ندارند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، کتاب «سیاوش» شامل خاطرات سیاوش قدیر از هشت سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، نوشته فائزه ساسانی خواه با حضور معصومه رامهرمزی و محسن شاه‌رضایی به‌عنوان منتقد و نویسنده اثر برگزار شد.

ساسانی‌خواه در ابتدای نشست گفت: نوشتن خاطرات سیاوش قدیر توسط اعظم حسینی مسئول بانوان دفتر ادبیات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی به من پیشنهاد شد. سیاوش قدیر متولد سال ۱۳۳۹ و اصالتاً خرم آبادی است. وی زندگی پر فراز و نشیبی در دوران کودکی و جوانی داشت. آقای قدیر خاطراتش از دوران رژیم پهلوی، روزهای اول انقلاب و سال‌های اول جنگ را به کمک همسرش مکتوب کرد و من نوشته اول ایشان را خواندم. با اینکه خاطرات را موجز نوشته بودند خوشم آمد و در جلسه اول آشنایی با آقای قدیر متوجه شدم راوی حافظه و بیان خوبی دارد.

وی افزود: از برجسته‌ترین خاطرات ایشان حضور در سنندج در روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی و حمله ضد انقلاب به پادگان ارتش در اسفند ۱۳۵۷ است. همچنین بخش زیادی از خاطرات قدیر مربوط به دوران سربازی و حضور داوطلبانه اش در جبهه‌ها است. او در روزهای مقاومت خرمشهر در برابر دشمن بعثی، داوطلبانه به خرمشهر رفت و خاطراتی شنیدنی از آن روزها دارد. وی در حال حاضر در خرم آباد زندگی می کندو دارای سه فرزند است.

نویسنده کتاب «سیاوش» در ادامه گفت: خاطراتی که از جنگ می‌خوانیم معمولاً از زاویه دید مدافعان و نیروهای نظامی است، اما این کتاب زاویه دید متفاوتی دارد. کتاب از زاویه دید یک سرباز وظیفه است. این کتاب در واقع یک دفاعیه از سربازانی است که در خرمشهر حاضر هستند.

در بخش بعدی این‌نشست معصومه رامهرمزی نویسنده و منتقد در ادامه این نشست کتاب سیاوش را از دو منظر خدمت سربازی و اهمیت نقش و جایگاه سربازان در جنگ و محتوا و ساختار مورد نقد و بررسی قرار داد.

وی گفت: طبق اطلاعات موجود بیش از ۴۶ هزار سرباز شهید از دوران دفاع مقدس داریم. نقش سربازها نه تنها در دوران جنگ که در دوران صلح هم بارز است. بخش مهمی از خدمت رسانی‌های عمومی کشور در زمان بحران‌های طبیعی مثل سیل و زلزله و بحران‌های اجتماعی بر عهده سربازها می‌باشد. این نقش آن قدر پررنگ و مهم است که به راحتی نمی‌توان از کنار آن عبور کرد. بخشی از خاطرات آقای قدیر درباره نقش او و دوستانش در سیل سال ۱۳۵۹ و حضور سربازها در محافظت از صندوق‌های رأی و مصادیق دیگر خدمت رسانی اجتماعی است.

سربازها پس از پایان خدمت تریبونی برای بیان خاطراتشان ندارند

این‌نویسنده در ادامه گفت: طبق مطالعاتی که در کتابخانه جنگ داشتم، ۴۰ کتاب در مورد خاطرات سربازها وجود دارد که روی آن‌ها عنوان سرباز خورده است. البته در بسیاری از کتاب‌های خاطرات آزادگان، بخشی از محتوا مربوط به سربازان است اما محور اصلی کتاب بحث اسارت است. از این ۴۰ کتاب فقط پانزده کتاب در مورد سربازان نظام وظیفه است. در باقی کتاب‌ها عنوان سرباز روی جلد مفهومی پر معنا و عام دارد شبیه همان تعبیر زیبای سردار قاسم سلیمانی که خود را سرباز نظام، رهبری و مردم می‌داند. از پانزده کتاب مربوط به خاطرات سربازان وظیفه، در چهار یا پنج کتاب الگوهای کتاب شدگی از موضوع و تولید محتوا تا ساختار و فرم و شکل ظاهری مورد توجه قرار گرفته است. باید پاسخ سوال «چرا با وجود تکثر حضور سربازها در جنگ و بالاترین تعداد شهیدی که تقدیم شده است سهم روایت آنها از جنگ به لحاظ کمی و کیفی تا این اندازه محدود است؟ را داد. برای پاسخ به این سوال نیاز به پژوهش است. سربازها در طول دوره خدمت به یکی از سازمان‌ها و ارکان نیروهای مسلح وابسته هستند اما پس از پایان خدمت ارتباط و وابستگی قطع می‌شود و سرباز وارد شغل جدید خود و زندگی عادی می‌شود و عملاً تریبونی ندارد که از آن برای بیان خاطرات و انتقال تجربیاتش استفاده کند.

اما با توجه به مطالعات کتابخانه‌ای و شناخت منظومه روایی آثار دفاع مقدس به چند نکته می‌توانم اشاره کنم. سربازها در طول دوره خدمت به یکی از سازمان‌ها و ارکان نیروهای مسلح وابسته هستند اما پس از پایان خدمت ارتباط و وابستگی قطع می‌شود و سرباز وارد شغل جدید خود و زندگی عادی می‌شود و عملاً تریبونی ندارد که از آن برای بیان خاطرات و انتقال تجربیاتش استفاده کند اگر هم در این زمینه فعالیت‌های پراکنده‌ای از سوی سازمان‌های وابسته انجام می‌شود به ذوق و سلیقه برخی مدیران بر می‌گردد و شامل حال همه افراد نمی‌شود که نتیجه‌اش یک‌جریان مستمر و قابل دفاع از خاطرات باشد.

نویسنده کتاب «راز درخت کاج» گفت: کتاب سیاوش نمونه تلاش یک سرباز ژاندارمری است که خودش به تنهایی و بدون آنکه از او بخواهند یادداشت‌هایش را دستش می‌گیرد و به حوزه هنری می‌آید و از خانم حسینی برای چاپ خاطراتش کمک می‌گیرد. دقیقاً ۱۵ کتاب موجود در کتابخانه جنگ قصه افرادی همچون آقای قدیر است که دست نوشته‌ها و خاطراتشان را در اختیار ناشران بعضاً خصوصی قرار داده اند که چاپ شود و کتاب‌ها با کمترین نظارت کارشناسی منتشر شده اند. اغلب تصور می‌کنند چون سربازی امری اجباری است و این قشر خواهی نخواهی باید این دوره را در جنگ طی می‌کردند و نیروی داوطلب نبودند پس شاید خاطره شنیدن و مناسب کتاب شدگی نداشته باشند.

رامهرمزی در ادامه گفت: باید در جنگ بضاعت هر کس را ببینیم. این غلط است که فقط دنبال کسی باشیم که از اول گفته من می‌روم شهید بشوم. یا به دنبال کسی برویم که خودش را به هر آب و آتشی زده تا در سن پایین به جبهه برود، اگر بخواهیم واقعیت‌های جنگ را از زوایای مختلف ببینیم همه را باید ببینیم. در جنگ سرباز با بسیجی فرق دارد. سرباز آمده جنگ و می‌گوید دو سال سربازی ام تمام شد بر می گردم زن می‌گیرم، زندگی می‌کنم. هر دو این‌ها در جنگ باید دیده شوند. بضاعت هر کدام از این‌ها یک چیزی است و ما نباید آن‌ها را با هم مقایسه کنیم. هر کدام در جای خود نماینده قشر وسیعی است که جنگ را تجربه کرده اند. از طرفی این حقیقت را نمی‌توان نادیده گرفت که در خاطرات سربازهای زیر مجموعه ارتش و ژاندارمری به دلیل ساختار جنگ کلاسیک و چارچوب‌های خاص در سازمان‌دهی و اعزام و مأموریت ریتم حوادث و خاطرات کند و سنگین است و سرباز بیش از آنکه فرصت خلاقیت و بروز استعدادها را پیدا کند مطیع و تابع دستورات است.

نویسنده کتاب «یکشنبه آخر» در بخش دیگری از سخنانش گفت: در کتاب سیاوش اگر آقای قدیر خودش خواهان رفتن به خرمشهر و منطقه درگیری با دشمن نبود، می‌توانست تمام وقت در همان پاسگاه حیر بماند. یا در خاطرات مربوط به گروهی از سربازان منقضی ۵۶ یا نیروهای اداری که به منطقه اعزام شده اند شاهد توقف آنها در مرکز ژاندارمری هستیم در حالی که در خرمشهر و مناطق مرزی آبادان جنگ شدیدی درگرفته است. برای حل این مشکل کیفی خاطرات سربازها باید به ارزش افزوده هر خاطره رسید و با چیدن خاطرات سربازی و بخش‌های مکمل ریتم کتاب را سرعت بخشید و ضرب آهنگ متن را پیدا کرد. در کتاب سیاوش قدیر خاطرات کودکی و شهادت جهانبخش برادر بزرگ خانواده در کردستان به کتاب ارزش مضاعفی بخشیده و آن را خواندنی‌تر کرده است. این وظیفه محقق است که در مصاحبه این نکته‌های پیدا و پنهان را بیابد و متن را از کرختی و یکنواختی در بیاورد.

سربازها پس از پایان خدمت تریبونی برای بیان خاطراتشان ندارند

وی گفت: بعد از تحقیق کتابخانه ای که داشتم و نکاتی که به دست آوردم به اقدام نشر مرز و بوم در انتشار کتاب سیاوش ایمان بیشتری آوردم و پیشنهادم به این نشر این است که به این رده موضوعی یعنی خاطرات سربازها ضریب دهد. حیف است از کنار تجربیات سربازی به راحتی عبور کرد. در زمان صلح و جنگ بیشتر جوان‌های کشور دوره خدمت را پشت سر می‌گذارند و شاید بیان خاطرات و تجربیات مجالی باشد برای مسئولین که با مشکلات و مسائل این قشر بیشتر و بهتر مواجه شوند و با رویکرد تعلیمی و تربیتی از این فرصت استفاده مناسب‌تری کنند. خوشایند سازی دوره سربازی موجب می‌شود که جوان‌ها با اشتیاق وارد این دوره شوند. دو سال خدمت سربازی می‌تواند از یک پسر جوان یک مرد توانمند برای ورود به جامعه بسازد یا بر عکس عمر او را هدر دهد. در بررسی کتاب‌ها متوجه شدم که یکی از کلیدواژه‌های این خاطرات فرار است. مرخصی روزانه و ساعتی، پرسه زدن در شهرهای نزدیک محل خدمت و تماس مکرر با خانواده محور مهم خاطرات است. اگر دوره سربازی دوره مهارت آموزی و آموزش‌های مورد نیاز سرباز باشد حتی این قابلیت را دارد که رشته و شغل ثابت جوان را برای آینده تعیین کند.

رامهرمزی ادامه داد: به قول آقای مرتضی قاضی، مسئول وقت نشر مرز و بوم «اگر ارتش می‌خواهد روایت و سهم خودش از جنگ را بگوید باید دنبال رفتار قهرمانانش باشد، قهرمانانش را پیدا کند و زندگی آن‌ها را به تصویر بکشد، حتی اگر یک سرباز باشد.» در کتاب سیاوش دو کار قهرمانانه از آقای قدیر می‌بینیم؛ ایشان در هجده سالگی در روزهای پر التهاب جنگ گروهک‌ها برای یافتن برادرش به کردستان می‌رود و در بدترین شرایط جنازه برادرش که حکم پدر خانواده را دارد، پیدا می‌کند و به خرم آباد می‌برد و خانواده را از بلاتکلیفی و چشم انتظاری در می‌آورد. کدام پسر هجده ساله ما امروز چنین شجاعتی دارد؟ رفتار قهرمانانه دیگر سیاوش قدیر رفتن به خرمشهر در روزهای مقاومت است. او هفده روز در کنار مدافعان می‌ایستد و هر آنچه از دستش برآمده انجام می‌دهد. در حالی که به لحاظ سازمانی دستوری برای حضور در خط مقدم جبهه را نداشته و به خواست خود وارد معرکه خرمشهر می‌شود. کسانی که در روزهای مقاومت حضور داشتند می‌توانند درک کنند که هفده روز ایستادگی در خرمشهر یعنی چه؟ البته او سایر دوستانش به دلیل نداشتن فرماندهی و سرگردانی در انجام وظیفه از خرمشهر خارج می‌شوند چه بسا در صورت سامان دهی نیروها، ایشان تا روز سقوط از خرمشهر خارج نمی‌شدند.

وی افزود: وارد بخش دوم نقد می‌شوم که توجه به متن، محتوا و ساختار کتاب است. معمولاً در حضور راویان، وارد نقد همه جانبه کتاب نمی‌شویم. بیشتر هدف ما معرفی کتاب و تجلیل از زحمات روای است که همه تجربه و سرمایه زندگی اش را در اختیار ما گذاشته که بخوانیم، درس بگیریم و لذت ببریم. از نظر من نقد همه جانبه با رویکرد تحلیلی با بیان نکات مثبت و منفی مربوط به نویسنده کتاب است. او در جایگاه محقق و نویسنده پاسخگوی کاستی‌های کتاب است. خاطرات برای راوی حکم فرزندش را دارد و با تجربه‌ای که طی این سال‌ها داشتم راوی‌های جنگ نقد همه جانبه را بر نمی‌تابند و شاید هم حق دارند چون کار آنها بیان و روایت این تجربیات و کار نویسنده، محقق و ناشر از آب و گل در آوردن سرمایه زندگی آن هاست. کتاب سیاوش کتاب آدم‌های معمولی، ساده و بی ادعای جنگ است. راوی کتاب راستگو و بی غل و غش است و خودش را سانسور نکرده از خدمات خودش و سربازان جان برکف خاطره گفته، از سربازهایی که دعوا می‌کنند و نمی‌خواهند به خرمشهر بروند روایت دارد. از سربازی یاد کرده است که تیر به پایش می‌زند تا از رفتن به جبهه معاف شود. هر کدام از این خاطرات به بخشی از واقعیت جنگ و آدم‌هایش پرداخته است. باید همه این آدم‌ها را در کنار هم دید اما از تکرار و تواتر روایت‌ها می‌توان به میانگین واقعی انسان جنگ رسید و سهم اصلی و شایع را به کسانی داد که با انگیزه و عشق در راه دین و وطن در جبهه‌ها مقابل دشمن ایستادند.

نویسنده من میترا نیستم افزود: ورود و خروج‌های نویسنده در کتاب سیاوش خوب است. خواننده نخ تسبیح را گم نمی‌کند. فصل‌های کتاب ارتباط خوبی با هم دارند. نویسنده اطلاعات را به یکباره در کتاب خرج نکرده است. برای درج خاطرات و اطلاعات برنامه داشته و ارزش اطلاعات را حفظ کرده است. مثلاً تعلیق خوبی درباره حادثه پدر راوی داریم که اندک اندک در متن گره گشایی می‌شود و خواننده را دنبال خود می‌کشاند. یا در حادثه‌ای متوجه آشنایی نزدیکی سیاوش قدیر اهل خرم آباد با شهید بهروز مرادی یکی از قهرمانان سپاه خرمشهر می‌شویم. نویسنده بعد از ایجاد شگفتی از دوستی آن دو با فلش بکی ماجرای آشنایی را مطرح می‌کند که در جای خود بسیار جذاب است. شخصیت شهید جهان بخش در کتاب به خوبی ترسیم شده است و حتی می‌شد اسم کتاب را برادر جهان بخش گذاشت. شخصیتی کاریزما که به تنهایی قادر است یک خانواده و فامیل را هندل کند و حامی اصلی سیاوش در زندگی بوده است.

معصومه رامهرمزی گفت: کتاب‌هایی می‌توانند معاصریت داشته باشند و در ذهن خواننده بنشینند که علاوه بر زندگی سوژه، مفهومی را معنا و ماندگار کنند. در این کتاب، مفهوم سربازی در ذهن ما می‌نشیند. کتاب هم معرف سیاوش قدیر است و هم سرشار از مفهوم سربازی است. کتاب‌های خاطره چون یکی از منابع اصلی مطالعات تاریخی است باید فهرست اعلام داشته باشد و این کتاب نیز فهرست اعلام دارد. فهرست اعلام باید آورده شود که محققین استفاده کنند و بهره ببرند. شاید نام بعضی از افراد مؤثر در جنگ یا اتفاقات مهم فقط یک بار در این کتاب آمده باشد و این مهم نباید از چشم محقق دور بماند. البته به نسبت اطلاعاتی که در کتاب می‌آید و نقشی که راوی دارد ضرورت ثبت اعلام متفاوت است. برای اینکه کتابی بی رویه فربه نشود و ریتم کندی پیدا نکند منظومه سوالات مصاحبه باید به گونه‌ای طراحی شود که معنای اصلی کتاب حاصل شود. گاهی جزئیات در خدمت معنا نیست و موجب طولانی شدن فرایند تولید، انتشار کتاب، چاق و چله شدن بی رویه متن و افزایش قیمت کتاب است و هزینه غیر ضروری را به مخاطب تحمیل می‌کند.

محسن شاه‌رضایی دیگر سخنران این نشست بود که گفت: سیاوش قدیر سرباز ارتش نیست. سرباز ژاندارمری است؛ جایی که امروز دیگر نیست اما خاطراتش از زبان این سرباز است. در سلسله آموزش‌های خاطره نویسی و مستند نگاری می‌گوئیم خاطره بنویسید؛ این خاطره باید سوژه داشته باشد، سوژه با روش پژوهش پیدا می‌شود، سوژه که پیدا شد باید با استفاده از روش مصاحبه نوشته می‌شود، بعد از مصاحبه گرفتن باید آن را پیاده کرد، بعد از پیاده سازی باید کد زد، تبدیل به نثر کرد، لحن گذاشت و در نهایت مستندات را آورد وتبدیل به کتاب کرد و داد برای چاپ، تمام این مراحل را در این این کتاب دیدم. این کتاب یک مثال موفقی است از آن سلسله آموزش‌هایی است که به نو قلم‌ها می‌دادیم.

روایت سیاوش قدیر با لحن و لهجه خرم آبادی و صداقت به یادگار مانده از دهه شصت پایان بند جلسه نقد کتاب بود. راوی کتاب مورد نظر با بیان خاطره‌ای درباره شهید جهانبخش قدیر و ۲۳ شهید پادگان سنندج که برای حفظ این پادگان جان دادند پرداخت و گفت: مقاومت و شهادت آنها موجب شد انبوه مهمات پادگان سنندج به دست گروهک‌های ضد انقلاب نیفتد که اگر این اتفاق می‌افتاد شاید سرنوشت کردستان در آن برهه حساس تاریخی تغییر می‌کرد.

منبع: مهر

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سربازها تریبونی برای بیان خاطرات ندارند بیشتر بخوانید »

از نوزادی همه عاشقش بودند

از نوزادی همه عاشقش بودند



همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – «محمدتقی» خردادماه ۱۳۹۴ هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود…

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال ۱۳۹۰ شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد ۱۳۴۱) ملقب به ابوحامد بود که در سال ۱۳۹۳ در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از ۲ هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال ۹۴ وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: با عرض سلام و خدا قوت، لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم؛ سلام به همه دوستان؛ باقری مادر شهید محمدتقی باقری هستم.

**: شما الان چند سالتان است؟

مادر شهید: ۴۷ ساله هستم.

**: افغانستان به دنیا آمدید؟

مادر شهید: بله.

**: کدام ولایت؟

مادر شهید: غزنی.

**: چند سال است به ایران آمده‌اید؟

مادر شهید: ۳۶ سال است.

**: الان ۳۶ سال است شما به ایران آمده‌اید، مثلا ده یازده سالتان بوده به ایران آمدید.

مادر شهید: موقع جنگ ایران و عراق بود.

**: موقع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آمدید. پس آن روزها یادتان هست دیگر. تقریبا فکر می کنم سال ۶۴ **: ۶۵ می شود.

مادر شهید: بله.

**: از آن موقعی که آمدید سمت ایران چیزی یادتان هست؟

مادر شهید: زیاد یادم نیست، کوچک بودم آن موقع. بعد با ماشین از مرز آمدیم، سختیِ زیادی ندیدیم، آمدیم داخل اصفهان.

**: از خود افغانستان، همان ولایت غزنی که شما گفتید چیزی یادتان هست؟ خاطره ای که پررنگ باشد؟

مادر شهید: پدر و مادرم کشاورز بودند، خیلی یادم نیست، کوچک بودم که آمدیم ایران.

**: شما در خود ولایت غزنی بودید یا یکی از روستاهای آنجا؟ یادتان است چه روستایی بود؟

مادر شهید: روستایش یادم نیست.

**: ولی گفتید پدر و مادرتان مثل سایر مردم کشاورزی می کردند، شغل های دیگری هم در کنار کشاورزی داشتند؟

مادر شهید: آره دیگه، کار دولتی هم می کردند.

**: یعنی کارمند دولت بودند؟

مادر شهید: در ایران می گویند فرمانده، آنجا می گویند در افغانستان قوماندان.

**: از جنگ شوروی، فکر می کنم چیزی یادتان نمی آید؟

مادر شهید: نه، من نبودم.

**: پدرتان که گفتید قوماندان (فرمانده) بودند یادتان هست برای مردم مظلوم افغانستان چه کارهایی انجام می دادند؟

مادر شهید: پدرم با یک کسی عهد و همکاری کرده بود که مظلوم ها را خیلی حمایت می کردند، می آمدند مثلا آنجاهایی که مردهای خانواده ها را در خود ماه رمضان می بردند و قبرش را خودشان می کندند و زنده به گورش می کردند، پدرم از اینها و از این مظلوم ها حمایت می کرد.

**: که صدایشان را برساند به دولت ها و حقشان را بگیرد.

مادر شهید: بله؛ با آقای سید جنرال همکاری می کرد.

**: شما گفتید که با پدر و مادر مستقیم آمدید ایران یا جای دیگری هم رفتید؟

مادر شهید: اول رفتیم پناهنده شدیم به پاکستان.

**: به خاطر جنگ و مشکلاتی که داشتید؟

مادر شهید: همان جنرال به پدرم دستور داد که آدم هایی که دنبال پدرم می گشتند و حسین داد صفری را باید دستگیرش کنید و با نفت آتشش بزنید.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: به خاطر اینکه از مردم مظلوم دفاع می کرد دولتی ها به خونش تشنه بودند؟

مادر شهید: دولتی نبودند، مثل طالبان یک گروهی بودند.

**: کمونیست بودند؟

مادر شهید: آره، کمونیستی بودند که با لباس طالب ها آمده بودند، اما به عنوان تروریسم حساب می شدند چون مردهای خانواده ها را در ماه رمضان اینطوری می کشتند و قبرشان را می کندند؛ بعد می گفتند بخواب، بعد دوباره رویشان خاک می‌ریختند و زنده به گور می کردند…

**: مخالف دین و تشیع بودند؟ می خواستند که کلا مردم شیعه بساطشان برچیده شود، هدفشان همین بود. چون پدر شما مدافع حقوق شیعه بوده اولویت بوده که حتما پدر شما را بتوانند یک طورهایی سر به نیست کنند.

مادر شهید: آره؛ می گفت با نفت آتشش بزنیم. به خاطر اینکه جانش خیلی در خطر بود آقای جنرال دستور داد که با خانواده ات باید از افغانستان بروی.

**: از طرف فرمانده کل‌شان دستور دادند که از افغانستان خارج شوی؟

مادر شهید: آره، گفت چند سال زحمت کشیدی دستور می دهم که با خانواده ات بروی که دستگیر نشوی. نه نفر فرستاده بودند که ما با قرآن می آییم پیش شما، برای عذرخواهی، خود جنرال این را فهمید که با قرآن می خواهند پدرن را گولش بزنند و می خواهند دستگیرش کنند.

**: اینها یک حزبی بودند که مثلا ظاهرنمایی می کردند.

مادر شهید: ظاهرنمایی مثل افرادی که می گویند حضرت محمد رسول الله است و باید به دین اسلام باشیم اما دستورات دین را اجرا نمی کنند.

**: شما نمی دانید چه گروهی بودند؟

مادر شهید: گروهش از طائفه نصری بودند، ما شورایی بودیم.

**: یعنی آن حزب هایی که بعد از جنگ شوروی در افغانستان شکل گرفت؟ چون بعد از این اتفاق، گروه ها و حزب های مختلفی شکل گرفت، گروه ها و حزب هایی که مخالف هم می جنگیدند یکی نصری با لباس های مبدل می رفتند که جبهه مخالفشان را از بین ببرند.

مادر شهید: می خواستند نفرات مهم و کشور افغانستان را نابود کنند.

**: شما گفتید که فرزند چندم خانواده هستید؟

مادر شهید: فکر کنم چهارمین فرزند هستم.

**: پس ده یازده سالتان بود و با خانواده تصمیم گرفتید از افغانستان بروید؛ چون فرمانده کلشان آقای جنرال به پدرتان دستور دادند که شما باید از افغانستان خارج شوید وگرنه جانتان در خطر است و هر اتفاقی که بیفتد به گردن خودتان است، حتما باید از اینجا خارج شوید.

مادر شهید: آره، چون خیلی پدرم را دوست داشتند برای همین گفتند تو نباید کشته شوی.

**: به خاطر آن خدمات ارزشمندی که انجام داده بودند برای ایشان.

مادر شهید: بله. به خانه بابام حمله کرده بودند، شبی که قرار بود ما فردایش برویم طرف پاکستان، شبش حمله کردند.

**: شما از آن حمله چیزی یادتان می آید؟

مادر شهید: کم کمش آره. حمله کردند بعد دوباره از زیر درخت ها بابام و نفراتشان رفتند، می خواستند بابام را دستگیر کنند و همانجا آتشش بزنند، با نفراتش فرار کردند، بعد از طرف پاکستان به صورت پیاده آمدیم.

**: شما مثلا در خانه ماندید، از یک راه مخفی خودشان را سعی کردند نجات بدهند.

مادر شهید: ما زن ها ماندیم.

**: بعد از اتفاقی که آن شب افتاد، چند روز بعدش شما مهاجرت کردید؟

مادر شهید: آنها رفتند یک جای دیگر و در منطقه کوهستانی منتظر ما بودند، بعدش من با مادرم و داداش هایم رفتیم.

**: شب بود؟

مادر شهید: روز بود، به ما کاری نداشتند.

**: پس هدفشان فقط پدرتان بود.

مادر شهید: آره، فقط می خواستند پدرم را دستگیر کنند.

**: شما خودتان را رساندید و پناهنده پاکستان شدید، چند سال پاکستان بودید؟

مادر شهید: حدودا سه سال انجا بودیم. خانه‌ای در آنجا خریدیم، خانه داشتیم، خانه را دوباره فروختیم. آمدیم ایران.

**: پدرتان به این فکر نیفتاد که از پاکستان برگردد به افغانستان؟

مادر شهید: به خاطر نبودن امنیت نتوانست برود. همان دشمن هایش آنجا و دنبالش بودند.

**: یادتان هست چرا پدرتان تصمیم گرفتند بیایند ایران؟ چرا ایران را انتخاب کردند؟

مادر شهید: ایران بهترین جا بود، شیعه بود، افغانستان که شیعه و سنی زیاد دارد.

**: به خاطر اینکه ایران یک حکومت شیعی بود پدرتان اولویتش ایران بود. و فکر می کنم سال ۶۷ وارد ایران شدید، درست است؟

مادر شهید: نه، شاید هم زودتر، شاید سال ۶۶  بود. نمی دانم. شهیدم سال ۶۸  به دنیا آمد. فکر کنم همان ۶۷ آمدیم به ایران.

**: بعد گفتید آمدید وارد ایران شدید، فکر می کنم گفتید وارد ایران که شدید ۱۱ سال داشتید؟

مادر شهید: از پاکستان که آمدم ایران ۱۱ ساله بودم.

**: پس شما تقریبا هشت ساله بودید که وارد پاکستان شدید، ۸ سالگی از افغانستان مهاجرت کردید بعد رفتید پاکستان، سه سال پاکستان بودید با خانواده بعد که ۱۱ ساله بودید آمدید ایران.

مادر شهید: بله.

**: ایران که آمدید اصفهان ساکن شدید؟

مادر شهید: بله؛ ما را فرستادند اصفهان.

**: چرا اصفهان؟ می دانید برای چی شما را به اصفهان فرستادند؟ در اصفهان فامیل  و اقوام داشتید؟

مادر شهید: نه، در اردوگاهی که ما بودیم، آنها خودشان تصمیم گرفتند بفرستند مشهد، قم یا اصفهان. ما را اصفهان فرستادند.

**: شما پناهنده شدید، یک طورهایی خودتان را به اردوگاه تسلیم کردید و گفتید می خواهید پناهنده شوید؟

مادر شهید: ما معرفی کردیم.

**: در راه هم عملاً اذیت نشدید؟

مادر شهید: نه دیگر، با ماشین آمدیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: آمدید دم مرز ایران و گفتید که ما می خواهیم پناهنده ایران شویم؟

مادر شهید: با ماشین آمدیم.

**: یک مدت باید در اردوگاه مانده باشید.

مادر شهید: حدود ده روز در آنجا بودیم.

**: از مشهد وارد ایران شدید؟

مادر شهید: کرمان بودیم، زاهدان بودیم بعدش به سمت اصفهان آمدیم.

**: از مرز پاکستان وارد شدید، پس شما یک مدت در کرمان بودید؟

مادر شهید: کرمان بودیم اما مشهد نبودیم.

**: بعد دیگر از آنجا شما را فرستادند اصفهان. حمایتی هم از شما کردند مثلا بخواهند فرضا وسایل اولیه زندگی را به شما بدهند؟

مادر شهید: آن زمان که آمدیم ایران، امام خمینی خیلی به ما کمک کردند.

**: زمان رهبری امام خمینی بود؟

مادر شهید: کمک زیاد کردند، مدارک ها را زود به ما دادند.

**: پس برای مدارک اصلا اذیت نشدید.

مادر شهید: زود ثبت نام کردیم، بعدش کوپن دادند، کارت آمایش به ما دادند.

**: کارت آبی که اوایل می دادند، به شما کارت دادند و اذیت نشدید.

مادر شهید: مستقیم ثبت نام کردیم.

**: وقتی آمدید ایران، شما درس خواندید؟

مادر شهید: چهار کلاس نهضت خواندم.

**: بعدش دیگر ازدواج کردید؟

مادر شهید: آره، بعدش ازدواج کردیم.

**: چند ساله بودید؟

مادر شهید: ۱۶، ۱۵ ساله بودم.

**: با پدر شهید نسبت فامیلی دارید؟

مادر شهید: پسرعمویم است.

**: می رسیم به تولد شهید. فرزند اولتان بود؟

مادر شهید: بله.

**: چند سال بعد از ازدواجتان به دنیا آمد؟

مادر شهید: سه ماه بعد از ازدواجم باردار شدم.

**: یک سال بعد پسرتان به دنیا آمد. از تولد پسرتان بگویید و اینکه مثلا تفاوتی داشت با سایر فرزندانتان.

مادر شهید: خیلی تفاوت داشت، اصلا تعجبی، وقتی به دنیا آمد، یکی از دوستانم، دختری که زمان دختری دست خواهری داده بودیم، بعد این آمد دید شهید ما، لباس سفید تنش کرده بودم، اینقدر سفید و خوشگل بود، آمد فقط این را بغل کرد، می گفت خدایا نمی توانم از این دل بکنم.

**: چهره اش هم انگار متفاوت است با دیگر فرزندانتان.

مادر شهید: اینقدر سفید و خوشگل بود، اصلا نمی توانست از بغلش بگذارد و برود خانه اش، هر روز می آمد دیدنش. بعد در خانواده، ما چهار جاری بودیم در یک خانه، با هم زندگی می کردیم. اول ها که آمده بودیم سه تا بچه جاری بزرگم داشتم، دو تا جاری دومم داشتم که خواهرم می شود، یکی هم جاری از من بزرگتر که یک دختر داشت، بین کل خانواده، آن همه بچه، همه خانواده عموها و پدربزرگ و مادربزرگ، همه شهید ما را دوست داشتند.

**: یک طوری خودش را در دل همه جا کرده بود…

مادر شهید: همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت، عمویش، اینقدر او را دوست داشتند که نگو…

**: بیمارستان به دنیا آمدند؟

مادر شهید: نه.

**: اصفهان در منطقه زینبیه.

مادر شهید: اصفهان در منطقه بیسیم، یک فروشگاه هست، بالای سر آن خانه مان بود.

**: گفتید در خانه به دنیا آمدند و خیلی زود زبان باز کردند؟

مادر شهید: خیلی شیرین‌زبان بود، به خاطر اینکه شیرین‌زبان بود همه دوستش داشتند.

**: گفتید با آن جمعیت بچه ها که زیاد بودند، سه تا جاری داشتید که هر کدام بچه داشتند، ولی باز پسر شما مثلا خیلی سریع خودش را در دل همه جا کرد. چرا اسمش را محمدتقی گذاشتید؟ دلیل خاصی دارد؟

مادر شهید: نمی دانم، من خودم به اسم محمدتقی علاقه داشتم. می‌خواستم اولش اسم محمد باشد؛ می‌گفتم اسم «محمد» باید باشد.

**: معمولا افغانستانی ها اول اسم پسرهایشان را محمد می گذارند، دلیل خاصی دارد به نظرتان؟

مادر شهید: خودم علاقه داشتم به حضرت محمد، این پسر کوچکم هم، دومی، این را هم اسمش را گذاشتم «محمدباقر».

**: در همین منطقه زینبیه پسرتان بزرگ شد تا اینکه به سن مدرسه رسیدند و شما ثبت نام کردید در همین محله زینبیه…

مادر شهید: اول مهدکودک می رفت. ثبت نامش کردیم.

* معصومه حلیمی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از نوزادی همه عاشقش بودند بیشتر بخوانید »

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس



شهیدان مدافع حرم سیدمحمد و سیدناصر سجادی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – یک عصر گرم خردادی، خانه‌ای در حوالی امامزاده عقیل (ع)‌ اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر ۹ ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبت‌هایمان گرم‌تر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.

آقاسیدمحمد سجادی متولد ۲ مهرماه ۱۳۶۰ بود و ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدت‌ها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!

آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بی‌بی زینب (س)‌ کرده‌اند و نشسته‌اند به تربیت ۹ فرزندشان تا آن‌ها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.

قسمت اول  و دوم گفتگو با خانواده سجادی را اینجا بخوانید:

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه»+‌ عکس

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس

در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفته‌های بی‌سانسور مادری صبور است که تمام دارایی‌های مادی‌اش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچه‌های اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفه‌سادات، سید محمود، سمیه‌سادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب می‌کند. در این گفتگو همسر شهید سیدناصر سجادی هم حضور داشت و بخشی از صحبت‌های او را هم می‌خوانید.

**: شما چه سالی با آقاسیدمحمد ازدواج کردید؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: ما در آنجا قباله و سند ازدواج نداشتیم…

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس
شهید مدافع حرم، سید محمد سجادی

**: می خواستم بدانم چه شد که بحث ازدواج شما پیش آمد.

همسر شهید سیدمحمد سجادی: پدرم سید قاسم سجادی، در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به ایران آمدند و در جبهه‌های ایران جنگیدند. سید موسی سجادی، پدر سیدمحمد و سیدناصر هم در جنگ با طالبان شهید شده بود و مادرشان آنها را بزرگ کرده بود. البته مسئولیتشان هم به گردن پدر من بود. وقتی که آقاسیدقاسم به ایران آمده بودند، سیدمحمد را هم با خودشان به ایران آورده بودند. وقتی که برگشت، خیلی سنمان پایین بود که ازدواج کردیم. آقاسیدمحمد ۲۱ ساله و من ۱۴ ساله بودم. حدود سال ۸۱ بود که ازدواج کردیم.

ما چون خیلی عجله‌ای به ایران آمدیم و اطلاعاتمان در پاسپورتمان اشتباه وارد شده؛ همه بچه ها تولدشان ۱ فروردین ثبت شده. مثلا سن من را در مدارک بالا زده‌اند. سن ثریاسادات را هم بالا زده بود که برای ثبت نام مدرسه به مشکل خوردیم. تاریخ تولد واقعی من ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ است.

خواهرم حبیبه سادات هم ۳ سال از من کوچکتر است.

**: آقاسیدمحمد و آقاسیدناصر در افغانستان درس هم خواندند؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: بله؛ در افغانستان دیپلم گرفتند.

**: شما تقریبا تا نه- ده سالگی در افغانستان بودید اما خیلی خوب فارسی صحبت می کنید…

ثریاسادات: در خانه، وقتی مادر و خاله‌ام با هم هستند خیلی با هم افغانستانی صحبت می کنند اما ما وقتی به ایران آمدیم، از اول با نیروهای سپاه در ارتباط بودیم و بعدش هم به مدرسه رفتیم که خیلی تاثیر داشت. ما با افغانستانی‌ها زیاد در ارتباط نبودیم.

**: شما به لهجه افغانستانی هم می‌توانید صحبت کنید؟

ثریاسادات: متاسفانه اصلا من نمی توانم با لهجه و زبان افغانستانی صحبت کنم.

همسر شهید سیدناصر سجادی: زبان اصلی ما دری است و خیلی تفاوتی ندارد.

**: منظور من تفاوت در لهجه و گویش بود. البته زبان پشتو خیلی متفاوت است که ما ایرانی‌ها هیچ چیز از آن متوجه نمی‌شویم.

همسر شهید سیدناصر سجادی: در دایکوندی ما یک زبان داریم اما لهجه‌هایمان با هم تفاوت دارد.

**: ثریاخانم! شما چه چیزی از پدرتان به یاد دارید؟

ثریاسادات: من از اولش هم خیلی پدرم را نمی دیدم چون در ارتش افغانستان بود و خیلی کم به خانه می آمد. اما با این حال از هیچ چیزی برای ما و بچه ها کم نمی‌گذاشت. یعنی اولین چیزی که در افغانستان پیدا می شد، در خانه ما بود. از لباس گرفته تا انواع خوراکی‌ها. برای ما اصلا کم نمی گذاشت.

**: درآمد ایشان فقط از کار در ارتش بود؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: مغازه و کشاورزی هم داشتیم. مغازه‌مان یک سوپرمارکت جمع و جور و برای همه برادران سجادی بود. زمین‌مان هم دست افراد دیگری بود که رویش کشت و کار انجام می دادند. البته آنجا چون زمستان‌های سردی دارد، کشاورزی فقط در بهار و تابستان برقرار بود.

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس
شهید مدافع حرم، سیدناصر سجادی

**: خانواده سجادی، پولدار بودند؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه خیلی ولی پدر من هر چیزی که داشت برای بچه‌هایش خرج می کرد. زندگی‌مان طوری بود که به قدر کفایت، پول داشتیم و به خوبی خرج می کردیم. با این که از اول پدر نداشتند و روی پای خودشان بزرگ شدند اما توانستند گلیمشان را از آب بیرون بکشند.

**: الان آقاسیدعبدالله کجا هستند؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: خانواده‌شان در افغانستان هستند و به آنجا رفتند.

**: با توجه به این که مدافع حرم بودند، آنجا به مشکل نخوردند؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: چون خانه و زندگی‌شان در منطقه روستایی بود، مشکل خاصی نداشتند و کسی متوجه این موضوع نشده بود.

**: برادر چهارمشان چطور؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: سیدجواد اصلا به ایران نیامده. البته ایشان هم پزشک است و در ارتش خدمت می کند.

**: آقاسیدعبدالله می آیند به شما سر بزنند؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه؛ همین که از سوریه آمدند، یکی دو ماه اینجا بودند و بعدش که رفتند، دیگر نیامدند. البته چون ممکن است شناسایی بشوند، خطر دارد که به ایران بیایند. اگر شناسایی‌اش کنند یا عکسی از او پیدا کنند یا لباس رزمندگان سوریه را ببینند، زندانش می کنند.

**: شما چرا به آقاسیدمحمد بله گفتید؟ خواستگارهای دیگری هم داشتید؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: من آن سال‌ها کوچک بودم. وقتی آقاسید محمد به افغانستان آمد، از من خواستگاری کرد. در آنجا رسمی قدیمی بود که با دختر برای ازدواج مشورت نمی کردند. پدرم مخالف بود اما مادرم اصرار کرد که خواستگاری آقا سید محمد را بپذیریم.

مثل این که چند تا از دختران فامیل را برای آقاسیدمحمد پیشنهاد کرده بودند اما پدرم قبول نکرده چون عاشق من بود و رویش نمی شد که به پدرم بگوید. بعدا رفته بود به آن یکی عمویش می گوید که من دختر عموقاسم را می خواهم و از این طریق، وارد می‌شود.

البته پدر من خیلی سخت گرفت و راضی نبود که من را به آقاسیدمحمد بدهد اما بالاخره با تلاش مادرم راضی شد.

**: آقاناصر چند سال بعدش ازدواج کردند؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: سیدناصر حدود ۹ سال در ایران بود. وقتی هم که پدرم به افغانستان آمد، سید ناصر برنگشت و در ایران ماند. آقاسیدمحمد زرنگ‌تر بود و زودتر ازدواج کرد. بعد از ازدواج آقاسیدمحمد، آقاسید ناصر از من خواستگاری کرد و پدرم هم قبول کرد. پسر کوچکتر با دختر بزرگتر و پسر بزرگتر با دختر کوچکتر ازدواج کرد.

**: وضعیت ازدواج شما چطور بود؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: با این که خواهرم نسیبه خانم با آقاسیدمحمد ازدواج کرده بود و خوشبخت بود اما باز هم پدرم برای ازدواج ما خیلی سخت گرفت. من نامزد داشتم و وقتی آقاناصر به افغانستان آمد، به خواستگاری‌ام آمد اما پدرم باز هم سختگیری می‌کرد. آقاسیدمحمد و بقیه عموهایم تلاش کردند که این ازدواج سر بگیرد.

خدا را شکر خواهرم با سیدمحمد خیلی خوشبخت بودند اما از نظر مالی هیچ چیزی نداشتند. برادرها خیلی به هم کمک کردند. برادرهای کوچک درس می خواندند و برادرهای بزرگ با کشاورزی، خانواده را اداره می کردند. سیدناصر هم در ایران کار می کرد و برای خانواده اش پول می فرستاد. آن زمان با پولی که از ایران فرستاد توانست چهار تا مغازه و دو تا خانه خوب در افغانستان بخرد. کشاورزی هم که پا گرفت و مقداری هم دام خرید.

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس
از راست، خانم نسیبه‌سادات سجادی همسر شهید سید محمد، خانم ثریاسادات سجادی و خانم حبیبه‌سادات سجادی، همسر سید ناصر

**: سیدناصر در ایران چه کار می کرد؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: صاحب‌کارش در ایران به نام سیدعلی بود. آقاسیدناصر در شرکت تولید پلاستیک در اهواز کار می کرد. صاحب شرکت هم به آقاناصر اعتماد کامل داشت و همه کارها دست سیدناصر بود. سیدمحمد هم البته در آن شرکت،‌ مدتی کار کرده بود. درآمد آقاسیدناصر هم خیلی خوب بود و برای ما می فرستاد.

در افغانستان وقتی از یک دختر خواستگاری می کنند، عروس و داماد همدیگر را تا روز عروسی نمی بینند. پسرخاله‌ام از من خواستگاری کرده بود اما من اصلا او را ندیده بودم. اما وقتی سیدناصر آمد، کلا همه چیز به هم خورد. حتی شیربها را هم تعیین کرده بودند تا جهیزیه هم آماده بشود. قرار بود بعد از یک سال عروسی کنیم اما سیدناصر از ایران آمد و جلوگیری کرد. حتی سیدمحمد تهدید کرده بود که اگر دختر عمو را به آن نفر بدهید، اسلحه دارم و جفتشان را می کُشم! آن‌ها هم از ترس، قبول کردند و رفتند.

سید ناصر هم از این موضوع ناراحت بود. قرار بود سید ناصر ازدواج کند و همسرش را به ایران ببرد اما سید محمدآقا قبول نکرد و گفت باید دختر عمو را بگیری و در همین جا بمانی. پدرم هم آن‌ طرف را جواب کرد.

**: خواهر سومتان چه کرد؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: او هم با یکی دیگر از پسرعموهایم ازدواج کرد. پدرم از سیدناصر خیلی شیربها گرفت. من متولد سال ۱۳۶۶ هستم و ۱۵ ساله بودم که ازدواج کردم.

**: با توجه به این که آقاسیدناصر کسب و کار خوبی در ایران داشتند، چرا شما را به ایران نیاوردند؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: من خودم قبول نکردم. کل کارشان در ایران را رها کردند و به افغانستان آمدند. آقاسیدناصر فقط آمده بود که برادران و خواهرانشان را به ایران ببرد اما پدرم اجازه نداد.

برای بار دوم هم به خودم اصرار کرد که به ایران بیاییم اما باز هم پدرم قبول نکرد. سیدناصر کلا دوست نداشت که افغانستان زندگی کند چون کوچک بود که پدرش را در آنجا شهید کرده بودند.

**: شما که ازدواج کرده بودید و به خانه همسرتان رفته بودید، باز هم از پدرتان حرف شنوی داشتید؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: بله؛ الان هم این حرف‌شنوی هست.

**: الان هم ارتباط تلفنی‌تان با افغانستان برقرار هست؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: بله.

**: پدرتان آقاسیدقاسم چه حسی داشتند از این که در فاصله کوتاهی دو نفر از دامادهایشان شهید شدند؟

همسر شهید سیدناصر سجادی: پدرم ابتدای ازدواج که خیلی سخت گرفتند وقتی دیدند که این ها می‌توانند دخترهایشان را خوشبخت کنند، دیگر به این دامادها دل دادند. من و خواهرم بهترین زندگی را داشتیم.

پدرم، برادرش (پدر شهیدان سیدمحمد و سیدناصر) را خیلی دوست داشتند و وقتی شهید شدند، خیلی باعث ناراحتی‌شان شد. پسرهای آقاسیدموسی را هم پدر من بزرگ کردند اما عجیب بود که برای ازدواج دخترهایشان خیلی سخت گرفتند. اما بعدش خیلی به آن ها خیلی علاقمند بود…

همسر شهید سیدمحمد سجادی: وقتی سیدناصر شهید شد، من تهران بودم و نمی دانم که پدرم چه حالی داشت اما وقتی خبر شهادت سیدمحمد را به او دادند، مثل یک پارچه که از بالا به زمین بیندازند، به زمین افتاد.

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس

**: شما خیلی بی‌تابی می کردید؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: زمان و زمین را به هم دوخته بودیم. ثریاسادات بچه بود و خیلی متوجه این داغ نبود اما من خیلی بی‌تابی می کردم.

همسر شهید سیدناصر سجادی: ثریاسادات فریاد می زد و می گفت کی گفته پدر من شهید شده؟ دروغ است… مادرم گریه نکن، بابای من شهید نشده. بعدش دوباره می رفت و با بچه‌ها سرگرم بود.

همسر شهید سیدمحمد سجادی: ما هم به خاطر شجاعت آقاسیدمحمد نمی توانستیم باور کنیم که شهید شده. فکر می کردیم دروغ گفته اند.

ثریاسادات: همین الان هم وقتی با پدرم صحبت می کنم، شک کوچکی به دلم می‌آید که نکند پدرم دست داعش باشد و ما را یادش رفته باشد…

**: دیدن پیکر خیلی مهم است. حتی در ایران در زمان دفاع مقدس اصرار داشتند که مادران و پدران و همسران شهدا پیکر عزیزشان را ببینند تا دلشان آرام بگیرد…

همسر شهید سیدمحمد سجادی: البته اقوام آقاسیدمحمد و ما که در تهران بودند، پیکر را دیده بودند…

**: ولی دیدن شما به عنوان خانواده درجه یک، خیلی فرق می کند…

ثریاسادات: فقط یکی از فامیل ما با گوشی‌اش فیلمی از تشییع پیکر گرفته اما خیلی کوتاه است.

همسر شهید سیدمحمد سجادی: آقای دکتر سیدکمیل صالحی مدیر مدرسه آقاسیدابوذر تعریف می کرد که روز تشییع پیکر آقاسیدمحمد از امامزاده عقیل رد می شدم که دیدم تشییع یک شهیدی است. ناخودآگاه کشیده شدم به این طرف و بعد که به سر مزار رسیدم، گفتند این شهید وصیت کرده که من را یک سادات توی قبر بگذارد. آنجا اعلام کردند کی سادات است؟ من رفتم و شهید را داخل قبر گذاشتم. چهره شهید را هم دیده بود. الان ابوذر هم در مدرسه ایشان درس می خواند.

**: وقتی برای ثبت نام رفتید، از این ماجرا مطلع شدید؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه مرتب می‌آیند و سر می زنند. البته روایت‌هایی هست که می گوید شهید سر نداشته. حقیقتا برای ما اینطوری مطرح شده که شهید سیدمحمد سر ندارد.

همسر شهید سیدناصر سجادی: سید ناصر خیلی صبور بود و خیلی زحمت کشید تا برادرانش را سر و سامان بدهد. تا برادر کوچکش ازدواج نکرد، خودش ازدواج نکرد. حتی برای هم محله‌ای‌ها هم دلسوزی می کرد.

سیدناصر وقتی در افغانستان بود تصادف بدی کرده بود. آنقدر خونی شده بود که نمی شد شناسایی‌اش کنند. از طرف دولت افغانستان سیدناصر را با هلی‌کوپتر به خارج بردند برای مداوا که نفهمیدیم به کجا بردند. سه ماه در خارج بود. هر لحظه انتظار مرگش را داشتیم. اما قسمت این بود. همه می گفتند حضرت زینب سید ناصر را حفظ کرد که برای دفاع از حرمش به سوریه برود.

وقتی سیدناصر خبر شهادت سید محمد را شنید شب ها خوابش نمی برد. سر درد عجیبی سراغش آمده بود. با خودش می گفت ما برادرها یتیم بزرگ شدیم و حالا دوباره همان ماجرا برای بچه های سیدمحمد پیش آمد. می گفت خدایا! من جواب بچه های برادرم را چه بدهم؟

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس
سه نفر از شش فرزند شهید سید محمد سجادی

من هم راضی نبودم که به ایران بیاید چون می دانستم که اگر بیاید به سوریه می رود و شهید می شود. آخر کار، به من گفت که اگر نگذاری به سوریه بروم، دیوانه می‌شوم!… من را قسم داد… من البته تا آخر راضی نشدم. به بهانه خانواده سیدمحمد به عنوان همراه به ایران آمد و بعدش بدون خبر ما به سوریه رفت. ما عاشورا از افغانستان حرکت کردیم و اربعین به تهران رسیدیم.

**: شش فرزند زیاد نبود؟

همسر شهید سیدمحمد سجادی: من با آقاسید محمد همیشه بحث داشتم. آقاسید محمد خیلی فرزند دوست داشت. البته همیشه در بچه‌داری کمکم می کرد. برای همه‌شان لباس می خرید و کارهایشان را انجام می داد. آنقدر بچه‌ها را لوس کرده بودند که همیشه باید تلفنی با هم صحبت می کردند.

از سوریه که زنگ زد، خیلی برای بچه‌ها به من سفارش می کرد. من پسرها را خیلی دوست داشتم و آقاسیدمحمد دخترها را بیشتر دوست داشت. همیشه هوای دخترها را داشت. می گفت دختر مثل یک مهمان است برای ما و باید بیشتر هوایشان را داشت. البته می گفت برایم پسر و دختر فرقی نمی کند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس
شهید مدافع حرم، سید محمد سجادی



منبع خبر

شهادت برادر، «سیدناصر» را دگرگون کرد+‌ عکس بیشتر بخوانید »

سردار حجازی، پدر موشکی حزب‌الله لبنان را بهتر بشناسیم

واکنش سردار کوثری به شایعه ترور سردار حجازی



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار محمد اسماعیل کوثری با اشاره به سوابق آشنایی و همکاری خود با مرحوم سردار حجازی گفت: از دوران دفاع مقدس، افتخار آشنایی با سردار محمد حسین حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه را داشتم و در آن‌زمان ایشان مسئولیت جانشینی قرارگاه قدس داشتند. 

ببینید:

تصویری از اقامه نماز بر پیکر سردار حجازی در اصفهان

وی درباره دلایل محبوبیت سردار حجازی در میان مردم و رزمندگان در دوران دفاع مقدس و بعد از آن گفت: چه در دوران دفاع مقدس و چه بعد از آن، زمانی که به جبهه مقاومت مشورت می‌دادند اخلاق حسنه سردار حجازی زبانزد خاص و عام بود و ایشان را محبوب قلب‌ها کرده بود. در واقع ایشان بر دل‌های رزمندگان مدیریت داشتند تا اینکه بخواهند فقط از طریق دستورات نظامی کارها را پیش ببرند. 

بیشتر بخوانید:

ماحصل حضور سردار حجازی در لبنان

این فرمانده دوران دفاع مقدس به مسئولیت‌های مختلف شهید سردار حجازی بعد از اتمام جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اشاره و تصریح کرد: سردار حجازی در مقطعی فرمانده نیروی مقاومت بسیج و در مقطع دیگری در ستاد کل نیروهای مسلح و در معاونت آماد منشاء خدمات بزرگی شدند.

سردار کوثری، دلاوری‌ها و رشادت‌های سردار حجازی در جبهه مقاومت را یادآور شد و گفت: سردار حجازی حدود ۸ تا ۹ سال در رابطه با جبهه مقاومت و مخصوصا حزب الله و حماس مشغول خدمت بودند و هماهنگی‌های نیروی قدس و ستاد کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ستاد کل نیروهای مسلح را انجام می‌دادند که زمینه بسیاری از موفقیت‌های جبهه مقاومت را فراهم کرد. 

وی با اشاره به عارضه شیمیایی سردار حجازی که از دوران دفاع مقدس به همراه داشتند، در خصوص شایعات منتشر شده در فضای مجازی مبنی بر ترور بیولوژیک این شهید گفت: انتشار این شایعات یک اقدام شیطانی از سوی دشمن بود و دشمن می‌خواهد چنین وانمود کند که در همه جا نفوذ دارد و قادر به انجام هر عملیاتی در داخل کشور است اما واقعیت این است که آثار صدمات ناشی از عارضه شیمیایی جنگ تحمیلی در سنین بالا بیشتر خود را نشان می‌دهد و همین موضوع هم باعث تحلیل رفتن توان جسمی سردار حجازی و شهادت ایشان شد. 

نماینده ادوار مجلس شورای اسلامی درباره علت محبوبیت و کاریزمای شخصیت فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس نیز گفت: فرماندهان و رزمندگان هشت سال دفاع مخصوصا سپاه قدس چون برای مردم کار می‌کنند در میان مردم محبوب هستند و سادگی و بی‌تکلف بودن آن‌ها برای مردم کشورهای دیگر تازگی دارد. 

کوثری، لباس سبز سپاه را لباس خدمت به مظلومان دانست و افزود: همه کسانی که لباس سبز سپاه را پوشیدند نیتشان این بود که در مقابل زورگویان عالم مخصوصا استکبار جهانی و صهیونیسم بین الملل بایستند و ملت ایران و دیگر مظلومان جهان را از زیر یوغ ظالمان رهایی بخشند و چیزی برای خود نخواستند و نمی‌خواهند. 

وی، علت پیروزی رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس را نیز اخلاق‌مداری دانست و گفت: در هشت سال دفاع مقدس، اخلاق حرف اول را می‌زد وگرنه ما از نظر تجهیزات از دشمن بعثی ضعیف‌تر بودیم. بچه‌هایی که به میدان دفاع مقدس آمدند، برای پیاده کردن احکام الهی آمده بودند و پاسداری را شغل حساب نمی‌کردند و آنرا تکلیف الهی بر می‌شمردند و بر همان اساس هم حرکت می‌کردند. 

عضو پیشین کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی به یکی از سفرهای خود به همراه اعضا و رییس این کمیسیون به لبنان و سوریه اشاره و یادآور شد: در این سفر، شهید سردار حجازی هم حضور داشتند و باید بگویم که سردار حجازی دهه ۹۰ با سردار حجازی دهه ۶۰ تفاوتی نکرده بود و همچنان و بی‌تکلف و متواضع و اخلاق محور بود و همین موضوع عامل محبوبیت ایشان در همه این سال‌ها بود. 

منبع: ایرنا



منبع خبر

واکنش سردار کوثری به شایعه ترور سردار حجازی بیشتر بخوانید »

مگر آنهایی که شهید شدند پدر و مادر نداشتند؟!

مگر آنهایی که شهید شدند پدر و مادر نداشتند؟!



یادی از شهید محمود ویسکرمی - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، پاسدار شهید محمود ویسکرمی در سال ۱۳۴۱ در دهکده دمرود یکی از توابع بخش ویسیان خرم‌آباد چشم به دنیا گشود.

شهید در سن هفت‌سالگی به مدرسه رفت و تا سال اول دبیرستان به تحصیل خود ادامه داد.

شهید در تمام زندگی و از همان اوایل کودکی علاقه خاصی به جمهوری اسلامی داشت به دنبال جنگ تحمیلی عراق بر ایران مشتاقانه به جبهه‌های جنگ رفت و پس از ۶ ماه لقب شهید زنده به خود گرفت و به میان خانواده خود برگشت اما طولی نکشید که دوباره به جبهه برگشت و پس از یک ماه و چندی مقاومت دلیرانه در منطقه شیب بیسان دلیجان درحالی‌که با چند تن از هم‌رزمان خود مشغول تعقیب نیروها و مواضع دشمن بود در منطقه مین‌گذاری دشمن به درجه رفیع شهادت نائل شد و با خون خود مهر تائیدی به جنایت آمریکا و صدام زد.

از خصوصیات بارز شهید خنده‌رویی و خوش‌اخلاقی ایشان با دوستان و خانواده و همکلاسی‌های خود و سایرین بود و یک خاطره‌ای که از این شهید مانده بر جای این بود که قبل از شهادتش خود جایگاه ابدیت را انتخاب کرده است و همیشه با محرومین بود و با آنان درد و دل می‌کرد و عاقبت جان خود را درراه اسلام و محرومین فدا کرد.

فرازهایی از وصیت‌نامه شهید محمود ویسکرمی

قبل از همه چیز وصیت‌نامه را با نام خداوند متعال و یکتا شروع می‌کنم با درود بر امام خمینی عزیز نور چشم امت اسلامی و با سلام بر همه شهیدان اسلام بخصوص شهیدان جنگ تحمیلی.
و با درود بر همه رزمندگان اسلام

خدمت پدر عزیزم از جان خودم عزیزتر سلام می‌رسانم.

باری پدر جان از درگاه خداوند آرزوی سلامتی برای شما را دارم و امیدوارم که حالت خوب باشد باری پدر جان اگر احوالات اینجانب پسرت را خواسته باشی به دعا گوئی شما مشغول می‌باشم.
خدمت مادر مهربانم و زحمت کشم سلام.

چقدر زحمت کشیدی تا من را بزرگ کردی، مادر جان نمی‌دانم چطور جواب زحمتهای شما را بدهم در کوچکی شما را خیلی اذیت کرده‌ام و علتش نادانی من بود خلاصه مادر مهربانم اگر زنده ماندم تا می‌توانم با شما مهربانی می‌کنم تا شاید بتوانم کمی از زحمتهای شما را جوابگو باشم.

خداوند مرا در قیامت ببخشد اما مادر جان اگر شهید شدم و سعادت شهید شدن درراه خدا را داشتم مرا ببخش شاید من بتوانم جوابگوی پروردگار و پیغمبر اسلام باشم مادر جان نمی‌دانی من چقدر شما را دوست دارم خیلی اشتباه کرده‌ام بعضی وقتها شما را از خودم ناراحت کرده‌ام و حرف شما را قبول نمی‌کردم مادر جان اگر من شهید شدم برای من گریه نکنی اگر شما گریه کنید منافقها و دشمنان اسلام و شریعت محمد (ص) خوشحال می‌شوند.

مادر جان انسان باید افتخار کند که درراه اسلام و قرآن و درراه جمهوری اسلامی شهید شود مگر آنهایی که شهید شدند پدر و مادر نداشتند؟ چرا داشتند و افتخار کردند که فرزندانشان درراه اسلام شهید شدند.

پس امیدوارم برای من گریه نکنید و صبر اسلامی داشته باشید و همیشه برای امام خمینی دعا کنید.

در پایان یک وصیت دیگر به پدرم دارم. پدر جان اگر من شهید شدم مرا در قبرستان ده خودمان به خاک بسپارید و به دوستان بگوئید جمعه‌ها به سر مزارم بروند و فاتحه بخوانند دیگر حرفی ندارم امید است همگی شما خدمتگزارانی صادق برای اسلام و مسلمین باشید همگی شما را به خدا می‌سپارم.



منبع خبر

مگر آنهایی که شهید شدند پدر و مادر نداشتند؟! بیشتر بخوانید »