جنگ تحمیلی

روایتی از رشادت‌های «ابرقهرمان نوجوان» دفاع مقدس/ شهیدی که زبان‌زد رزمندگان و فرماندهان بود


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، آن‌روزهایی ارتش بعث عراق از زمین، آسمان و دریا تجاوز خود را به ایران اسلامی آغاز کرد، ارتش کشورمان به‌دلیل حوادث ناشی از پیروزی انقلاب اسلامی دچار تزلزل شده بود و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج نیز تازه تشکیل شده بودند و هنوز سازماندهی کاملی نداشتند؛ بنابراین «صدام» و اربابان غربی و شرقی او فکر می‌کردند که انقلاب اسلامی ایران با وجود تحریم‌هایی که خصوصاً در عرصه نظامی وجود داشت، تنها مدت کوتاهی بتواند در این جنگ تحمیلی مقاومت کند و در همان سال‌ها و حتی روزهای ابتدایی شروع آن، سرنگون شود؛ برای همین بود که «صدام» در ابتدای جنگ تحمیلی، در مصاحبه‌ای گفت که می‌خواهد سه‌روزه خوزستان را اشغال کند و یک‌هفته‌ای به تهران برسد؛ اما زهی خیال باطل؛ چراکه محاسبات‌ «صدام» و اربابان غربی و شرقی او، براساس قدرت مادّی بود؛ غافل از این‌که ملت ایران، سلاح بزرگ دیگری در اختیار دارند که آن‌ها در محاسبات خود، آن را نادیده گرفته بودند، و آن سلاح چیزی نبود جز «معنویت» که همانا روحیه «ایثار» و «شهادت» ملت ایران نیز برگرفته از آن بوده و هست.

ارتشی که «صدام» مدعی بود یک‌هفته‌ای به تهران می‌رسد، نزدیک به ۳۴ روز در خرمشهر، در مقابل قدرتی به بزرگی «مردم» متوقف شد؛ البته در این مقاومت جانانه، دلاورمردان نیروهای مسلح نیز نقش‌هایی حیاتی ایفا کرده و همین‌ها بودند که به سازمان‌دهی مردم پرداختند؛ اما اگر مردم اعم زن و مرد، به‌صورت خودجوش برای دفاع از سرزمین خود، احساس تکلیف نکرده و به‌پا نمی‌خواستند، بی‌شک «صدام» در رسیدن به اهداف خود موفق‌تر بود.

وقتی نام «خرمشهر» برده می‌شود، در کنار آن نیز نام دیگری با عنوان «خونین‌شهر» در ذهن‌ها تداعی می‌شود؛ نامی که روایت‌گر خون‌های بر زمین ریخته‌شده و حماسه‌هایی است که در آن شهر، در تاریخ این مرز و بوم ماندگار شد. «خونین‌شهر» را همه با شهیدانش می‌شناسند، صدها شهیدی که به‌همراه همرزمان خود، علی‌رغم امکانات کم، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی، مقاومتی جانانه کردند؛ اما در این میان، نام دو شهید والامقام، شاید بیشتر از نام شهیدان دیگر بر سر زبان‌ها جاری باشد، آن‌هم به‌دلیل این است که آن‌ها علی‌رغم سن کمی که داشتند، دفاع از خاک میهن را وظیفه خود دانسته و تا آخرین قطره خون خود ایستادند؛ شهیدان «محمدحسین فهمیده» و «بهنام محمدی».

شهید «بهنام محمدی»

شهید «بهنام محمدی» ۱۲ بهمن سال ۱۳۴۵ در «خرمشهر» متولد شد و ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ در «خونین‌شهر» به شهادت رسید؛ شجاعت این شهید والامقام علی‌رغم سن کمی که داشت، زبان‌زد رزمندگان و فرماندهانی است که در روز‌های ابتدایی جنگ در «خونین‌شهر» می‌جنگیدند.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

مرحوم سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، درباره فعالیت اطلاعاتی شهید «بهنام محمدی» و فریب بعثی‌ها توسط وی گفته است:

«بهنام محمدی نوجوان زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم و به‌عنوان اطلاعات‌چی در خدمتم بود. یک‌روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقی‌ها و بگو صدام کِی به خرمشهر می‌آید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد، زیر پایش قربانی کند؛ آن‌وقت آن‌ها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آن‌ها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما می‌آیند»؛ می‌خواستم با استفاده از این ترفند، جلوی پیشروی دشمن گرفته شود تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ‌وقت نرسید». (بیشتر بخوانید)

شهید «بهنام محمدی» در یکی از مواردی که برای کسب اطلاعات به میان بعثی‌ها رفته بود، توسط آن‌ها به اسارت گرفته شد؛ اما با فریب سربازان بعثی، توانست از چنگال آن‌ها بگریزد. «سید عباس بحرالعلوم» از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر که به «سید عباس» مشهور است، در این‌باره گفته است:

«هنگامی که یک گردان تانک وارد میدان راه‌آهن شده بودند، به «بهنام» گفتم برو ببین تانک‌های عراقی که وارد میدان می‌شوند، در چه جایی مستقر شده و موضع می‌گیرند. «بهنام» گفت «عمو این‌ها اگه منو بگیرند اسیرم می‌کنند و…» بهش گفتم تو برو چون سن و سالت کمه باهات کاری ندارند، بهنام قبول کرد و جلو رفت، ما پشت مسجد راه‌آهن مستقر بودیم، بعد از نیم ساعت دیدم بهنام برگشته و صورتش قرمز شده، گفتم «بهنام و آن طرف چه خبر بود؟ چرا صورتت قرمز شده؟!» بهنام گفت: «عمو، عراقی‌ها جلوی مسجد میدان منو گرفتند و از من سوال کردند اینجا چه‌کار میکنی؟ منم بهشون گفتم که خونمون این‌جاست و اومدم دنبال خانوادم می‌گردم و توی همین حین نگاه کردم و دو سه تا از تانک‌های عراقی را دیدم که روبروی مسجد مستقر شدند، افسر عراقی بعد از شنیدن حرف‌های من دو تا سیلی به گوشم زد و رهایم کرد». خلاصه با اطلاعاتی که از بهنام گرفتم به همراه دو نفر از بچه‌ها از پشت وارد میدان شده و تانک‌ها را با گلوله آر.پی.جی مورد اصابت قرار دادیم».

«محسن راستانی» یکی دیگر از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر است که عکس معروف شهید «بهنام محمدی» – که سلاح «ژ-۳» در دست دارد – را وی از این شهید والامقام گرفته است. وی درباره روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی گفته است (۱):

تجربه جنگ، یک تجربه سنگینی بود

«وقتی که جنگ شد، ما هیچ‌کدام تصور این را نداشتیم که در همچین مقطعی واقع شویم؛ اساساً آمادگی نداشتیم، نه از نظر آموزش، نه از نظر ذهنی. آدم‌هایی به‌عنوان «شهروند» بودیم که در سنین نوجوانی قرار داشته و مسئولیت چندانی هم نداشتیم؛ در واقع مانند یک بادکنک این‌طرف و آن طرف می‌پریدیم و شاد بودیم و از دنیا فوق‌العاده لذت می‌بردیم.

تجربه جنگ، برای همه ما در آن سن و سال، یک تجربه سنگینی بود؛ خصوصاً برای افرادی مثل ما که حدوداً ۱۹ یا ۲۰ سال سن داشتیم و یک شخصیتی مانند «بهنام» که ۱۱ سال داشت. تصور کنید که آن صحنه‌ها وقتی برای من آن‌قدر حجیم و سنگین بود، برای کسی مانند «بهنام» چگونه بود!

شهری که یک‌زمان در کوچه‌های آن بستنی می‌خوردیم، سوت می‌زدیم، دوچرخه سواری می‌کردیم، عشق می‌کردیم، می‌خندیدیم، می‌دویدیم؛ اما با شروع جنگ، به یک‌باره باید در همان کوچه‌ها و خیابان‌ها، یک حس دیگری بین ما رد و بدل می‌شد که خیلی عجیب و غریب بود! گاهی اوقات مانند یک انسانی که خوابش برده و متوجه نیست، یک‌باره انفجار یا خبر شهادت یکی از دوستانت، تو را به خودت می‌آورد».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

محسن راستانی

«محسن راستانی» همچنین درباره حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر گفته است: «اوایل شاید برای افرادی مانند «بهنام»، جنگ یک بازی یا شیطنت بود؛ اما وقتی روز‌ها سپری می‌شد و آدم‌ها در کنارش بر زمین می‌افتادند و وی به آن‌ها کمک می‌کرد، متوجه می‌شد که دارد یک واقعیتی اتفاق می‌افتد و خودش هم جزو آن واقعیت است.

گاهی‌اوقات حرکاتی را از یک کودک می‌بینیم که برای عقل ما بزرگ‌سال‌ها یک‌مقدار غیر عادی به‌نظر می‌رسد؛ اما، چون در آن سن و سال اتفاق افتاده است، آن را عادی می‌پنداریم و با شرایط سنی او مناسب می‌دانیم؛ مگر می‌شود که آدم‌هایی در کنار او کشته شوند، اما احساس کند که در یک بازی قرار دارد؟ مانند کیفی که در اسلحه در دست گرفتن می‌کند، مثل این‌که بازیگر یک فیلم سینمایی شده است. ما متوجه این حقیقت نیستیم که کودکان در دریافت حقایق، افراد پرداخت‌کننده‌ای مانند ما نیستند؛ بلکه بدون، چون و چرا آن‌ها را دریافت می‌کنند.

یادم می‌آید که «سیدصالح موسوی» یک دوربینی را به من داد و گفت که «از بچه‌ها عکس بگیر، این بچه‌ها ممکن است دقایقی بعد به شهادت برسند، خوب است که عکسی از آن‌ها ثبت شود»، من هم واقعا با دوربین بلد نبودم کار کنم. جالب بود که تنها لبخند آن دوران بچه‌ها، همان لبخند‌هایی بود که در مقابل دوربین من شکل می‌دادند».

نگاه می‌کردم که بهنام دارد می‌رود

«محسن راستانی» ماجرای شهادت «بهنام محمدی» را این‌گونه روایت کرده است: از یک جاده فرعی بود که ما داشتیم برمی‌گشتیم، انگار یک وانت از کنار ما رد شد و چراغ و بوق زد. برگشتیم کنار همدیگر و دیدیم که برادر «بهنام» است. من پیاده شدم و او به من گفت که «محسن تو از بهنام عکسی گرفتی؟»، وقتی کسی از من سوال می‌کرد که تو عکس فلانی را گرفتی، دلم می‌ریخت و متوجه می‌شدم که اتفاقی افتاده است؛ چون در شرایط عادی کسی این سوال را نمی‌کرد. بعد من با آرامی و البته بهت‌زده به او گفتم: «مگر چه شده؟ مگر بهنام طوری شده؟»، گفت: «آره!»، گفتم: «کجاست؟»، گفت: «همین‌جا».

دیده بودم که در وانت یگ گونی وجود دارد که روی آن یخ ریخته‌اند، فکر کردم که دارند برای جایی یخ می‌برند؛ غافل از این‌که «بهنام» آن زیر خوابیده است. دیگر جدا شدیم و من یادم می‌آید که از پشت پنجره ماشین نگاه می‌کردم که «بهنام» دارد می‌رود و ما زیر خمپاره‌ها داشتیم برمی‌گشتیم به خرمشهر.

در تنهایی خودم فکر می‌کنم که چه سعادت، بزرگی و موهبتی است که یک نفر در سن ۱۱ سالگی همه‌چیز را کامل و تمام می‌کند. امروز من ۵۲ سال دارم و از آن سال‌ها خیلی می‌گذرد؛ ما داریم ادامه می‌دهیم و هم یک حسرتی در آن هست و هم یک گمگشتگی در آن وجود دارد که بالاخره ما برای چه هستیم؟ در شرایطی که او بازی را می‌برد، ما بازی را باخته‌ایم!

«سیدصالح موسوی» کسی است که به‌همراه «بهنام محمدی»، ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ تیر می‌خورند؛ «بهنام محمدی» شهید می‌شود و «سیدصالح» از شدت جراحت از هوش می‌رود. وی درباره نحوه آشنایی خود با شهید «بهنام محمدی» گفته است (۲): در سن نوجوانی که بودم، برادر بزرگترم برای تمرین کُشتی به «خانه جوانان» نزدیک میدان «راه‌آهن» می‌رفت؛ بنابراین من هم کم‌کم رفتم آن‌جا و جذب کُشتی شدم و بعد از مدرسه می‌رفتم برای تمرین. در محله‌ای که «بهنام» در آن ساکن بود، چند خانواده بودند که بزرگتر‌های آن‌ها قبل از ما اهل کشتی و ورزش بودند؛ بنابراین کوچک‌ترهای‌شان هم به تبعیت از آن‌ها، آمده بودند سمت کُشتی. یک مدتی دیدیم که یک پسر نوجوانی – که در حقیقت کودک بود – بین آن‌ها به تمرین می‌آید و بعد هم رفتار‌ها و شیطنت‌های بچه‌گانه‌ای از او سر می‌زد که جلب توجه می‌کرد و برای خودش شیرین‌کاری‌هایی داشت. فکر می‌کنم که اختلاف سنی من و «بهنام»، چهار سال و نیم بود.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

بچه تخس با کی بودی؟

«سیدصالح موسوی» حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر را نیز این‌گونه روایت کرده است: وقتی که جنگ به‌صورت رسمی آغاز شد، همه‌جای شهر را زده بودند. دلتنگ و نگران همه بچه‌ها بودیم؛ بنابراین رفتیم به سپاه خرمشهر، وقتی رسیدیم، دیدیم که درِ محل سپاه خرمشهر کاملاً باز است و درِ دژبانی آن هم باز است و تعدادی از افراد در پیاده‌رو مقابل آن جمع شده‌اند. قیافه یکی از این افراد به نظر من آشنا آمد؛ خیلی درگیر کار بود و «وَرجه وورجه» می‌کرد. برای من جلب توجه کرد، یک کمی که نزدیک‌تر شدم و خوب که به چهره او نگاه کردم، دیدم «بهنام» است. هیچی به خودش نگفتم، بلند شدم و به «رضا» گفتم که «این را می‌شناسی؟»، گفت: «نه این کیه؟»، گفتم: «این بهنام است، از آن بچه تخس‌هاست، حواست به او باشد که آدم کار درستی است»، وقتی این حرف را زدم، شنید و بلند شد و گفت: «بچه تخس با کی بودی؟»، گفتم: «با تو!»، گفت: «خودت تخسی، برای چی به من گفتی تخس؟ دارم این‌جا فانوس می‌چینم، مگر چه‌کار کردم؟»، رفتم جلو و گفتم که «تو من را نشناختی؟»، گفت: «هرکه می‌خواهی باش!»، گفتم: «نه! یک مقدار من را نگاه کن، ببینم من را می‌شناسی؟»، ساکت شد، آمد جلو و یک‌مقداری نگاهم کرد و به یک‌باره گفت: «کاکا صالح تویی؟»، من را شناخت، پرید بغلم و گفت: «کاکا کجا بودی؟ قربونت برم، نگاه کن دارم کار می‌کنم، کمک می‌کنم، خوبه؟» گفتم: «آره دستت درد نکنه، کارت را انجام بده!». کفت: «نه! من را با خودت ببر به جبهه، اسلحه به من می‌دهی؟ نارنجک به من بده!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود

«بهنام» را دیگر من به آن صورت ندیدم تا روز دهم؛ روز دهم، روز سختی بود؛ روزی بود که ارتش بعث عراق عزم خود جزم کرده و تمام امکانات زرهی، آتش‌بار توپخانه‌ای و خمپاره‌ها را به کار گرفته و نفرات ورزیده در نیرو‌های مخصوص خود را جمع کرده و از سمت «پل نو» به شهر یورش برده بود. آن‌روز چنان آتشی بر سر ما ریختند که هیچ‌چیزی حتی فولاد و بتن هم جلودار آن نبود. زمین را شخم می‌زدند و آسمان از گلوله‌های تانک و کالیبر قرمز شده بود. به یک‌باره حال عجیبی به من دست داد؛ پیراهن فرم سپاه را از تن خود درآوردم و بوسیدم و گذاشتم کنار و با نیم‌تنه برهنه، به میدان رفتم، آن لحظه هیچ‌کدام، دیگر خودمان را نبودیم و لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود. بلند شدم از میدان رفتم کنار دیواره مسجد، درحالی که عطش تمام وجودم را گرفته، گوش‌هایم کیپ و حلقم هم خشک شده بود و صدایم هم درست درنمی‌آمد. داشتم نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که چه‌کار کنم تا یک تانک [که داشت می‌آمد]از حرکت بایستد. یک‌باره دیدم که یک کسی از آن‌طرف بلوار وسط این آتش‌ها دارد می‌دوَد و از لابه‌لای آتش‌ها رد می‌شود. من تعجب کردم که او چگونه زنده ماند! دیدم که دارد می‌آید سمت من، وقتی وسط بلوار رسید، دیدم که «بهنام» است. گفتم «بهنام کجا داری می‌آیی؟ نیا باباجان، مگر آتش را نمی‌بینی؟» گفت: «کاکا، برایت آب آورده‌ام!».

کاکا، آب می‌خوری؟

شرایط به‌گونه‌ای بود که آدم‌های بزرگ هم جرأت نمی‌کردند تا سر خود را بالا بیاورند و من هم در جای بدی قرار داشتم، گفتم «بهنام، عزیزم، چرا آمدی این‌جا، مگر این همه آتش و گلوله را نمی‌بینی؟ این‌جا نمان!». گفت: «کاکا، آب می‌خوری تا تشنگی‌ات برطرف شود؟ آب بخور ناراحت نشو!»، وقتی من آب را خوردم، انگار که زنده شدم.

«مهدی» سه‌بار «بهنام» را [از صحنه جنگ] بُرد؛ اما فرار کرد و دوباره آمد! اصلاً این‌گونه نبود که ما دوست داشته باشیم «بهنام» در صحنه درگیری حضور داشته باشد؛ بلکه خودش می‌خواست. شوخی نبود! من و شما کنار هم بودیم؛ اما دو دقیقه بعد ممکن بود که من نباشم یا شما نباشی!

به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک

[از غم و غصه] نشسته بودم کنار دیوار، «بهنام» آمد و به من گفت: «کاکا، صالح چه شده؟ عزیزم چرا ناراحتی؟» دوتا دست‌هایم را از مقابل صورت پایین آورد و دست کرد در جیب خود و یک مقدار پول خرد ریخت در دستان من. گفت «کاکا، این پول‌ها برای خودت، ناراحت نباش! غصه نخور!». «محسن» یک تعبیر زیبایی داشت؛ سال ۵۹ یا ۶۰، برای من پشت یک عکس، به یادگار نوشته بود: «تقدیم به صالی (صالح) و به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک».

در آن شب‌ها، «بهنام» آمد و سر خود را گذاشت روی بازوی من و گفت: «خیلی دلم برای بچه‌هایی که شهید می‌شوند، تنگ می‌شود و روی دوش خود، احساس سنگینی می‌کنم»، من هم همین‌طور بغض خود را کنترل می‌کردم. خاطرم هست که «محسن راستانی» از بچه‌ها عکس می‌گرفت و آن عکسی که از «بهنام» با اسلحه «ژ-۳» وجود دارد را هم او گرفت و خیلی هم فیلم گرفت.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

روز آخر…

«سیدصالح موسوی» درباره نحوه شهادت «بهنام محمدی» گفته است: روز ۲۸ مهر بود؛ آن‌روز گیر داده بود تا عصبانی‌ام کند و من به او بگویم که «سوار شو تا به خط مقدم برویم»؛ بنابراین آن‌روز از عمد به او گفتم که «اصلا حق نداری امروز به خط مقدم بیایی، آمدی دمار از روزگارت درمی‌آورم و می‌فرستمت بروی اهواز»؛ اما با گریه ماند. همین‌طور که بچه‌ها داشتند مهمات را خالی می‌کردند و هماهنگ می‌کردیم که به دل عراقی‌ها بزنیم، به یک‌باره دیدم که یکی از پشت سرم گفت: «کاکا، کاکا، صالی (صالح)»، برگشتم دیدم که «بهنام» است. اعصابم خراب شد و گفتم «مگر نگفتم که نیا این‌جا بچه! این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری تا ما کارمان را انجام دهیم».

گفتم «بهنام تو امانتی، نباید برای تو اتفاقی بیافتد. مگر نگفتم که نیا، چرا آمدی؟» دیدم اشک در چشمانش جمع شد و دست کرد در جیب خود و گفت: «کاکا من رفتم پیش بچه‌های تکاور نیروی دریایی، کمپوت بردم و گفتم که یک جوراب بدهید، می‌خواهم ببرم برای کاکا صالی (صالح)، تو با ما این‌جوری می‌کنی؟». دست کرد در جیب خود و یک جوراب سفید درآورد. گفتم: «بهنام! ما الان جوراب سفید پای‌مان می‌کنیم، اصلا این‌جا جای جوراب پا کردن است». گفت: «چه‌کار کنم کاکا! دوست داشتم برایت یک جوراب بیاورم، پایت زخم شده، داری اذیت می‌شوی!». گفتم: «این جوراب را پیش خودت نگه دار و بشین این‌جا تا ما کار خودمان را انجام دهیم، وقتی به سلامت برگشتیم، چشم، جوراب را هم می‌گیرم».

انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد

بعدازظهر ۲۸ مهر، وقتی داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که برویم و بزنیم به دل عراقی‌ها؛ همین‌طور که داشتیم صحبت می‌کردیم، یک‌باره رفتیم تو هوا، همین‌طوری که داشتم بچه‌هایی که ترکش خورده بودند را نگاه می‌کردم، بعد از ۱۰ یا ۱۵ متر که رفتم، یک‌باره با صورت خوردم زمین، تازه دیدم که پا‌های خودم هم ترکش خورده است و دیگر نمی‌توانم راه بروم. گریه‌ام گرفت و گفتم که «خدایا این همه شهید، این همه سختی، آخرش این‌طوری شد؟». آمدم پایین‌تر و دیدم که بهنام در بغل یکی از بچه‌هاست و دیگر چشم‌های قشنگ او بسته شده است و صدای زیبای او را دیگر من نمی‌شونم. موهایش ریخته بود روی صورتش و ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده است. شوکه شدم و گفتم «بهنام، چشم‌هایت را باز کن، کاکا صالی آمده، حرف بزن، چه‌کار کردی با ما، چه‌شد کاکا»؛ چهره‌اش حالت خاصی داشت، انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد. دیگر «بهنام» را ندیدم، نه سر خاک او رفتم و نه در تشییع جنازه‌اش بودم.

منابع:

(۱) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»
(۲) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

روایتی از رشادت‌های «ابرقهرمان نوجوان» دفاع مقدس/ شهیدی که زبان‌زد رزمندگان و فرماندهان بود بیشتر بخوانید »

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

«بهنام» را سه‌بار عقب بردند اما دوباره فرار کرد و آمد!



شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آن‌روزهایی ارتش بعث عراق از زمین، آسمان و دریا تجاوز خود را به ایران اسلامی آغاز کرد، ارتش کشورمان به‌دلیل حوادث ناشی از پیروزی انقلاب اسلامی دچار تزلزل شده بود و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و بسیج نیز تازه تشکیل شده بودند و هنوز سازماندهی کاملی نداشتند؛ بنابراین «صدام» و اربابان غربی و شرقی او فکر می‌کردند که انقلاب اسلامی ایران با وجود تحریم‌هایی که خصوصاً در عرصه نظامی وجود داشت، تنها مدت کوتاهی بتواند در این جنگ تحمیلی مقاومت کند و در همان سال‌ها و حتی روزهای ابتدایی شروع آن، سرنگون شود؛ برای همین بود که «صدام» در ابتدای جنگ تحمیلی، در مصاحبه‌ای گفت که می‌خواهد سه‌روزه خوزستان را اشغال کند و یک‌هفته‌ای به تهران برسد؛ اما زهی خیال باطل؛ چراکه محاسبات‌ «صدام» و اربابان غربی و شرقی او، براساس قدرت مادّی بود؛ غافل از این‌که ملت ایران، سلاح بزرگ دیگری در اختیار دارند که آن‌ها در محاسبات خود، آن را نادیده گرفته بودند، و آن سلاح چیزی نبود جز «معنویت» که همانا روحیه «ایثار» و «شهادت» ملت ایران نیز برگرفته از آن بوده و هست.

ارتشی که «صدام» مدعی بود یک‌هفته‌ای به تهران می‌رسد، نزدیک به ۳۴ روز در خرمشهر، در مقابل قدرتی به بزرگی «مردم» متوقف شد؛ البته در این مقاومت جانانه، دلاورمردان نیروهای مسلح نیز نقش‌هایی حیاتی ایفا کرده و همین‌ها بودند که به سازمان‌دهی مردم پرداختند؛ اما اگر مردم اعم زن و مرد، به‌صورت خودجوش برای دفاع از سرزمین خود، احساس تکلیف نکرده و به‌پا نمی‌خواستند، بی‌شک «صدام» در رسیدن به اهداف خود موفق‌تر بود.

وقتی نام «خرمشهر» برده می‌شود، در کنار آن نیز نام دیگری با عنوان «خونین‌شهر» در ذهن‌ها تداعی می‌شود؛ نامی که روایت‌گر خون‌های بر زمین ریخته‌شده و حماسه‌هایی است که در آن شهر، در تاریخ این مرز و بوم ماندگار شد. «خونین‌شهر» را همه با شهیدانش می‌شناسند، صدها شهیدی که به‌همراه همرزمان خود، علی‌رغم امکانات کم، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی، مقاومتی جانانه کردند؛ اما در این میان، نام دو شهید والامقام، شاید بیشتر از نام شهیدان دیگر بر سر زبان‌ها جاری باشد، آن‌هم به‌دلیل این است که آن‌ها علی‌رغم سن کمی که داشتند، دفاع از خاک میهن را وظیفه خود دانسته و تا آخرین قطره خون خود ایستادند؛ شهیدان «محمدحسین فهمیده» و «بهنام محمدی».

شهید «بهنام محمدی»

شهید «بهنام محمدی» ۱۲ بهمن سال ۱۳۴۵ در «خرمشهر» متولد شد و ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ در «خونین‌شهر» به شهادت رسید؛ شجاعت این شهید والامقام علی‌رغم سن کمی که داشت، زبان‌زد رزمندگان و فرماندهانی است که در روزهای ابتدایی جنگ در «خونین‌شهر» می‌جنگیدند.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

مرحوم سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، درباره فعالیت اطلاعاتی شهید «بهنام محمدی» و فریب بعثی‌ها توسط وی گفته است:

«بهنام محمدی نوجوان زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم و به‌عنوان اطلاعات‌چی در خدمتم بود. یک‌روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقی‌ها و بگو صدام کِی به خرمشهر می‌آید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد، زیر پایش قربانی کند؛ آن‌وقت آن‌ها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آن‌ها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما می‌آیند»؛ می‌خواستم با استفاده از این ترفند، جلوی پیشروی دشمن گرفته شود تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ‌وقت نرسید». 

شهید «بهنام محمدی» در یکی از مواردی که برای کسب اطلاعات به میان بعثی‌ها رفته بود، توسط آن‌ها به اسارت گرفته شد؛ اما با فریب سربازان بعثی، توانست از چنگال آن‌ها بگریزد. «سید عباس بحرالعلوم» از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر که به «سید عباس» مشهور است، در این‌باره گفته است:

«هنگامی که یک گردان تانک وارد میدان راه‌آهن شده بودند، به «بهنام» گفتم برو ببین تانک‌های عراقی که وارد میدان می‌شوند، در چه جایی مستقر شده و موضع می‌گیرند. «بهنام» گفت «عمو این‌ها اگه منو بگیرند اسیرم می‌کنند و…» بهش گفتم تو برو چون سن و سالت کمه باهات کاری ندارند، بهنام قبول کرد و جلو رفت، ما پشت مسجد راه‌آهن مستقر بودیم، بعد از نیم ساعت دیدم بهنام برگشته و صورتش قرمز شده، گفتم «بهنام و آن طرف چه خبر بود؟ چرا صورتت قرمز شده؟!» بهنام گفت: «عمو، عراقی‌ها جلوی مسجد میدان منو گرفتند و از من سوال کردند اینجا چه‌کار میکنی؟ منم بهشون گفتم که خونمون این‌جاست و اومدم دنبال خانوادم می‌گردم و توی همین حین نگاه کردم و دو سه تا از تانک‌های عراقی را دیدم که روبروی مسجد مستقر شدند، افسر عراقی بعد از شنیدن حرف‌های من دو تا سیلی به گوشم زد و رهایم کرد». خلاصه با اطلاعاتی که از بهنام گرفتم به همراه دو نفر از بچه‌ها از پشت وارد میدان شده و تانک‌ها را با گلوله آر.پی.جی مورد اصابت قرار دادیم».

«محسن راستانی» یکی دیگر از رزمندگان حاضر در مقاومت خرمشهر است که عکس معروف شهید «بهنام محمدی» – که سلاح «ژ-۳» در دست دارد – را وی از این شهید والامقام گرفته است. وی درباره روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی گفته است (۱):

تجربه جنگ، یک تجربه سنگینی بود

«وقتی که جنگ شد، ما هیچ‌کدام تصور این را نداشتیم که در همچین مقطعی واقع شویم؛ اساساً آمادگی نداشتیم، نه از نظر آموزش، نه از نظر ذهنی. آدم‌هایی به‌عنوان «شهروند» بودیم که در سنین نوجوانی قرار داشته و مسئولیت چندانی هم نداشتیم؛ در واقع مانند یک بادکنک این‌طرف و آن طرف می‌پریدیم و شاد بودیم و از دنیا فوق‌العاده لذت می‌بردیم.

تجربه جنگ، برای همه ما در آن سن و سال، یک تجربه سنگینی بود؛ خصوصاً برای افرادی مثل ما که حدوداً ۱۹ یا ۲۰ سال سن داشتیم و یک شخصیتی مانند «بهنام» که ۱۱ سال داشت. تصور کنید که آن صحنه‌ها وقتی برای من آن‌قدر حجیم و سنگین بود، برای کسی مانند «بهنام» چگونه بود!

شهری که یک‌زمان در کوچه‌های آن بستنی می‌خوردیم، سوت می‌زدیم، دوچرخه سواری می‌کردیم، عشق می‌کردیم، می‌خندیدیم، می‌دویدیم؛ اما با شروع جنگ، به یک‌باره باید در همان کوچه‌ها و خیابان‌ها، یک حس دیگری بین ما رد و بدل می‌شد که خیلی عجیب و غریب بود! گاهی اوقات مانند یک انسانی که خوابش برده و متوجه نیست، یک‌باره انفجار یا خبر شهادت یکی از دوستانت، تو را به خودت می‌آورد».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

محسن راستانی

«محسن راستانی» همچنین درباره حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر گفته است:

«اوایل شاید برای افرادی مانند «بهنام»، جنگ یک بازی یا شیطنت بود؛ اما وقتی روزها سپری می‌شد و آدم‌ها در کنارش بر زمین می‌افتادند و وی به آن‌ها کمک می‌کرد، متوجه می‌شد که دارد یک واقعیتی اتفاق می‌افتد و خودش هم جزو آن واقعیت است.

گاهی‌اوقات حرکاتی را از یک کودک می‌بینیم که برای عقل ما بزرگ‌سال‌ها یک‌مقدار غیر عادی به‌نظر می‌رسد؛ اما، چون در آن سن و سال اتفاق افتاده است، آن را عادی می‌پنداریم و با شرایط سنی او مناسب می‌دانیم؛ مگر می‌شود که آدم‌هایی در کنار او کشته شوند، اما احساس کند که در یک بازی قرار دارد؟ مانند کیفی که در اسلحه در دست گرفتن می‌کند، مثل این‌که بازیگر یک فیلم سینمایی شده است. ما متوجه این حقیقت نیستیم که کودکان در دریافت حقایق، افراد پرداخت‌کننده‌ای مانند ما نیستند؛ بلکه بدون، چون و چرا آن‌ها را دریافت می‌کنند.

یادم می‌آید که «سیدصالح موسوی» یک دوربینی را به من داد و گفت که «از بچه‌ها عکس بگیر، این بچه‌ها ممکن است دقایقی بعد به شهادت برسند، خوب است که عکسی از آن‌ها ثبت شود»، من هم واقعا با دوربین بلد نبودم کار کنم. جالب بود که تنها لبخند آن دوران بچه‌ها، همان لبخندهایی بود که در مقابل دوربین من شکل می‌دادند».

«محسن راستانی» ماجرای شهادت «بهنام محمدی» را این‌گونه روایت کرده است:

نگاه می‌کردم که بهنام دارد می‌رود

از یک جاده فرعی بود که ما داشتیم برمی‌گشتیم، انگار یک وانت از کنار ما رد شد و چراغ و بوق زد. برگشتیم کنار همدیگر و دیدیم که برادر «بهنام» است. من پیاده شدم و او به من گفت که «محسن تو از بهنام عکسی گرفتی؟»، وقتی کسی از من سوال می‌کرد که تو عکس فلانی را گرفتی، دلم می‌ریخت و متوجه می‌شدم که اتفاقی افتاده است؛ چون در شرایط عادی کسی این سوال را نمی‌کرد. بعد من با آرامی و البته بهت‌زده به او گفتم: «مگر چه شده؟ مگر بهنام طوری شده؟»، گفت: «آره!»، گفتم: «کجاست؟»، گفت: «همین‌جا».

دیده بودم که در وانت یگ گونی وجود دارد که روی آن یخ ریخته‌اند، فکر کردم که دارند برای جایی یخ می‌برند؛ غافل از این‌که «بهنام» آن زیر خوابیده است. دیگر جدا شدیم و من یادم می‌آید که از پشت پنجره ماشین نگاه می‌کردم که «بهنام» دارد می‌رود و ما زیر خمپاره‌ها داشتیم برمی‌گشتیم به خرمشهر.

در تنهایی خودم فکر می‌کنم که چه سعادت، بزرگی و موهبتی است که یک نفر در سن ۱۱ سالگی همه‌چیز را کامل و تمام می‌کند. امروز من ۵۲ سال دارم و از آن سال‌ها خیلی می‌گذرد؛ ما داریم ادامه می‌دهیم و هم یک حسرتی در آن هست و هم یک گمگشتگی در آن وجود دارد که بالاخره ما برای چه هستیم؟ در شرایطی که او بازی را می‌برد، ما بازی را باخته‌ایم!

«سیدصالح موسوی» کسی است که به‌همراه «بهنام محمدی»، ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ تیر می‌خورند؛ «بهنام محمدی» شهید می‌شود و «سیدصالح» از شدت جراحت از هوش می‌رود. وی درباره نحوه آشنایی خود با شهید «بهنام محمدی» گفته است (۲):

در سن نوجوانی که بودم، برادر بزرگترم برای تمرین کُشتی به «خانه جوانان» نزدیک میدان «راه‌آهن» می‌رفت؛ بنابراین من هم کم‌کم رفتم آن‌جا و جذب کُشتی شدم و بعد از مدرسه می‌رفتم برای تمرین. در محله‌ای که «بهنام» در آن ساکن بود، چند خانواده بودند که بزرگترهای آن‌ها قبل از ما اهل کشتی و ورزش بودند؛ بنابراین کوچک‌ترهای‌شان هم به تبعیت از آن‌ها، آمده بودند سمت کُشتی. یک مدتی دیدیم که یک پسر نوجوانی – که در حقیقت کودک بود – بین آن‌ها به تمرین می‌آید و بعد هم رفتارها و شیطنت‌های بچه‌گانه‌ای از او سر می‌زد که جلب توجه می‌کرد و برای خودش شیرین‌کاری‌هایی داشت. فکر می‌کنم که اختلاف سنی من و «بهنام»، چهار سال و نیم بود.

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

«سیدصالح موسوی» حضور شهید «بهنام محمدی» در مقاومت خرمشهر را نیز این‌گونه روایت کرده است:

بچه تخس با کی بودی؟

وقتی که جنگ به‌صورت رسمی آغاز شد، همه‌جای شهر را زده بودند. دلتنگ و نگران همه بچه‌ها بودیم؛ بنابراین رفتیم به سپاه خرمشهر، وقتی رسیدیم، دیدیم که درِ محل سپاه خرمشهر کاملاً باز است و درِ دژبانی آن هم باز است و تعدادی از افراد در پیاده‌رو مقابل آن جمع شده‌اند. قیافه یکی از این افراد به نظر من آشنا آمد؛ خیلی درگیر کار بود و «وَرجه وورجه» می‌کرد. برای من جلب توجه کرد، یک کمی که نزدیک‌تر شدم و خوب که به چهره او نگاه کردم، دیدم «بهنام» است. هیچی به خودش نگفتم، بلند شدم و به «رضا» گفتم که «این را می‌شناسی؟»، گفت: «نه این کیه؟»، گفتم: «این بهنام است، از آن بچه تخس‌هاست، حواست به او باشد که آدم کار درستی است»، وقتی این حرف را زدم، شنید و بلند شد و گفت: «بچه تخس با کی بودی؟»، گفتم: «با تو!»، گفت: «خودت تخسی، برای چی به من گفتی تخس؟ دارم این‌جا فانوس می‌چینم، مگر چه‌کار کردم؟»، رفتم جلو و گفتم که «تو من را نشناختی؟»، گفت: «هرکه می‌خواهی باش!»، گفتم: «نه! یک مقدار من را نگاه کن، ببینم من را می‌شناسی؟»، ساکت شد، آمد جلو و یک‌مقداری نگاهم کرد و به یک‌باره گفت: «کاکا صالح تویی؟»، من را شناخت، پرید بغلم و گفت: «کاکا کجا بودی؟ قربونت برم، نگاه کن دارم کار می‌کنم، کمک می‌کنم، خوبه؟» گفتم: «آره دستت درد نکنه، کارت را انجام بده!». کفت: «نه! من را با خودت ببر به جبهه، اسلحه به من می‌دهی؟ نارنجک به من بده!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود

«بهنام» را دیگر من به آن صورت ندیدم تا روز دهم؛ روز دهم، روز سختی بود؛ روزی بود که ارتش بعث عراق عزم خود جزم کرده و تمام امکانات زرهی، آتش‌بار توپخانه‌ای و خمپاره‌ها را به کار گرفته و نفرات ورزیده در نیروهای مخصوص خود را جمع کرده و از سمت «پل نو» به شهر یورش برده بود. آن‌روز چنان آتشی بر سر ما ریختند که هیچ‌چیزی حتی فولاد و بتن هم جلودار آن نبود. زمین را شخم می‌زدند و آسمان از گلوله‌های تانک و کالیبر قرمز شده بود. به یک‌باره حال عجیبی به من دست داد؛ پیراهن فرم سپاه را از تن خود درآوردم و بوسیدم و گذاشتم کنار و با نیم‌تنه برهنه، به میدان رفتم، آن لحظه هیچ‌کدام، دیگر خودمان را نبودیم و لحظه‌ها برای ما همانند یک سال بود. بلند شدم از میدان رفتم کنار دیواره مسجد، درحالی که عطش تمام وجودم را گرفته، گوش‌هایم کیپ و حلقم هم خشک شده بود و صدایم هم درست درنمی‌آمد. داشتم نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم که چه‌کار کنم تا یک تانک [که داشت می‌آمد]از حرکت بایستد. یک‌باره دیدم که یک کسی از آن‌طرف بلوار وسط این آتش‌ها دارد می‌دوَد و از لابه‌لای آتش‌ها رد می‌شود. من تعجب کردم که او چگونه زنده ماند! دیدم که دارد می‌آید سمت من، وقتی وسط بلوار رسید، دیدم که «بهنام» است. گفتم «بهنام کجا داری می‌آیی؟ نیا باباجان، مگر آتش را نمی‌بینی؟» گفت: «کاکا، برایت آب آورده‌ام!».

شهید «بهنام محمدی» را سه‌بار عقب بردند؛ اما فرار کرد و دوباره آمد!

سیدصالح موسوی

کاکا، آب می‌خوری؟

شرایط به‌گونه‌ای بود که آدم‌های بزرگ هم جرأت نمی‌کردند تا سر خود را بالا بیاورند و من هم در جای بدی قرار داشتم، گفتم «بهنام، عزیزم، چرا آمدی این‌جا، مگر این همه آتش و گلوله را نمی‌بینی؟ این‌جا نمان!». گفت: «کاکا، آب می‌خوری تا تشنگی‌ات برطرف شود؟ آب بخور ناراحت نشو!»، وقتی من آب را خوردم، انگار که زنده شدم.

«مهدی» سه‌بار «بهنام» را [از صحنه جنگ] بُرد؛ اما فرار کرد و دوباره آمد! اصلاً این‌گونه نبود که ما دوست داشته باشیم «بهنام» در صحنه درگیری حضور داشته باشد؛ بلکه خودش می‌خواست. شوخی نبود! من و شما کنار هم بودیم؛ اما دو دقیقه بعد ممکن بود که من نباشم یا شما نباشی!

به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک

[از غم و غصه] نشسته بودم کنار دیوار، «بهنام» آمد و به من گفت: «کاکا، صالح چه شده؟ عزیزم چرا ناراحتی؟» دوتا دست‌هایم را از مقابل صورت پایین آورد و دست کرد در جیب خود و یک مقدار پول خرد ریخت در دستان من. گفت «کاکا، این پول‌ها برای خودت، ناراحت نباش! غصه نخور!». «محسن» یک تعبیر زیبایی داشت؛ سال ۵۹ یا ۶۰، برای من پشت یک عکس، به یادگار نوشته بود: «تقدیم به صالی (صالح) و به یاد «بهنام» زیباترین چهره کودک».

در آن شب‌ها، «بهنام» آمد و سر خود را گذاشت روی بازوی من و گفت: «خیلی دلم برای بچه‌هایی که شهید می‌شوند، تنگ می‌شود و روی دوش خود، احساس سنگینی می‌کنم»، من هم همین‌طور بغض خود را کنترل می‌کردم. خاطرم هست که «محسن راستانی» از بچه‌ها عکس می‌گرفت و آن عکسی که از «بهنام» با اسلحه «ژ-۳» وجود دارد را هم او گرفت و خیلی هم فیلم گرفت.

«سیدصالح موسوی» درباره نحوه شهادت «بهنام محمدی» گفته است:

روز آخر…

روز ۲۸ مهر بود؛ آن‌روز گیر داده بود تا عصبانی‌ام کند و من به او بگویم که «سوار شو تا به خط مقدم برویم»؛ بنابراین آن‌روز از عمد به او گفتم که «اصلا حق نداری امروز به خط مقدم بیایی، آمدی دمار از روزگارت درمی‌آورم و می‌فرستمت بروی اهواز»؛ اما با گریه ماند. همین‌طور که بچه‌ها داشتند مهمات را خالی می‌کردند و هماهنگ می‌کردیم که به دل عراقی‌ها بزنیم، به یک‌باره دیدم که یکی از پشت سرم گفت: «کاکا، کاکا، صالی (صالح)»، برگشتم دیدم که «بهنام» است. اعصابم خراب شد و گفتم «مگر نگفتم که نیا این‌جا بچه! این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری تا ما کارمان را انجام دهیم».

گفتم «بهنام تو امانتی، نباید برای تو اتفاقی بیافتد. مگر نگفتم که نیا، چرا آمدی؟» دیدم اشک در چشمانش جمع شد و دست کرد در جیب خود و گفت: «کاکا من رفتم پیش بچه‌های تکاور نیروی دریایی، کمپوت بردم و گفتم که یک جوراب بدهید، می‌خواهم ببرم برای کاکا صالی (صالح)، تو با ما این‌جوری می‌کنی؟». دست کرد در جیب خود و یک جوراب سفید درآورد. گفتم: «بهنام! ما الان جوراب سفید پای‌مان می‌کنیم، اصلا این‌جا جای جوراب پا کردن است». گفت: «چه‌کار کنم کاکا! دوست داشتم برایت یک جوراب بیاورم، پایت زخم شده، داری اذیت می‌شوی!». گفتم: «این جوراب را پیش خودت نگه دار و بشین این‌جا تا ما کار خودمان را انجام دهیم، وقتی به سلامت برگشتیم، چشم، جوراب را هم می‌گیرم».

انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد

بعدازظهر ۲۸ مهر، وقتی داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که برویم و بزنیم به دل عراقی‌ها؛ همین‌طور که داشتیم صحبت می‌کردیم، یک‌باره رفتیم تو هوا، همین‌طوری که داشتم بچه‌هایی که ترکش خورده بودند را نگاه می‌کردم، بعد از ۱۰ یا ۱۵ متر که رفتم، یک‌باره با صورت خوردم زمین، تازه دیدم که پاهای خودم هم ترکش خورده است و دیگر نمی‌توانم راه بروم. گریه‌ام گرفت و گفتم که «خدایا این همه شهید، این همه سختی، آخرش این‌طوری شد؟». آمدم پایین‌تر و دیدم که بهنام در بغل یکی از بچه‌هاست و دیگر چشم‌های قشنگ او بسته شده است و صدای زیبای او را دیگر من نمی‌شونم. موهایش ریخته بود روی صورتش و ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده است. شوکه شدم و گفتم «بهنام، چشم‌هایت را باز کن، کاکا صالی آمده، حرف بزن، چه‌کار کردی با ما، چه‌شد کاکا»؛ چهره‌اش حالت خاصی داشت، انگار با حالت پلک‌هایش با من حرف می‌زد. دیگر «بهنام» را ندیدم، نه سر خاک او رفتم و نه در تشییع جنازه‌اش بودم.

منابع:

(۱) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»
(۲) مستند «بهنام ۳۰ سال بعد»



منبع خبر

«بهنام» را سه‌بار عقب بردند اما دوباره فرار کرد و آمد! بیشتر بخوانید »

روحانیان کردستان اولین دربندان زندان‌های مخوف گروهک‌ها

روحانیان کردستان اولین دربندان زندان‌های مخوف گروهک‌ها



با شهدای وحدت/شرح مجاهدت‌های خاموش به ده‌ها کتاب نیاز دارد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، رضا رستمی از جمله پژوهشگران خطه کردستان است که در کارنامه نگارشی خود آثار متعددی در حوزه ایثار و شهدات و نقش مردم کردستان در انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس به چشم می‌خورد. این نویسنده و پژوهشگر به مناسبت هفته وحدت در گفت‌وگو با ایسنا توضیح داد:اگر اوراق تاریخ حوادث کُردستان را به نظاره بنشینیم، به وضوح می‌بینیم، اوّلین کسانی که پایشان به زندان‌های مخوف گروهک‌های مزدور باز شد و تحت سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفتند روحانیان کُردستان بودند. اولین کسانی که در حاکمیّت سیاه ضدانقلاب مورد تهدید قرار گرفتند، منازلشان منفجر شد، شب نامه‌های توهین آمیز به حیاط خانه‌هایشان انداخته شد، خود و خانواده‌هایشان آواره شدند، روحانیان بودند.

رسمتی گفت:در این میان شهید ملّاعلی جلالی زاده و ملّاصالح خسروی از شهیدانی هستند که همراه فرزندان‌شان توسط گروهک‌های ضدانقلاب ترور شدند و به شهادت رسیده‌اند. هر یک از این شهدا با یکی از فرزندان پسر خود شربت شیرین شهادت را سر کشیدند. فرزند شهید ملّاصالح خسروی، محمّد نام داشت و دانش‌آموز بود. روحانی شهید ملّامحمّدرشید علومی هم اولین شهید استان کُردستان است. این شهید در تاریخ بیستم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۱ بر اثر شکنجه‌های قرون وسطایی ساواک در شهرستان سقز به شهادت رسید.   

                  
نویسنده کتاب «مجاهدت خاموش» یادآور شد: دانشمند و روحانی شهید ملّاحیدر فهیم امام جمعۀ روستای آویهنگ شهرستان سنندج، مسن‌ترین شهید استان کُردستان است. سن این شهید بزرگوار در هنگام شهادت ۸۱ سال بود. شهید ملّاحیدر فهیم هشتم آبان ماه سال ۱۳۶۲ در منطقۀ سارال روستای گوریچه به شهادت رسید. گروهک‌های ضدانقلاب به خاطر اینکه روحانیّت مانع اهداف شوم و پلید آنها بودند، چنان نفرتی از آنها داشتند که آنها را با قساوت و سنگدلی تمام به شهادت می‌رساندند.

رستمی خاطرنشان کرد: روحانی شهید ملّامحمّد کریمیان هم از این قاعده مستثنی نبود به طوری که گروهک‌های ضدانقلاب او را با انبوه کتاب‌ها و قرآن‌هایی که در خانه داشت، می‌سوزانند و پیکر پاک آن روحانی مبارز را به مشتی خاکستر مبدل می‌کنند. غافل از اینکه همین خاکسترها عاقبت دستی خواهند شد و خاکستر شوم آنها را به باد خواهند داد.  تاریخ کُردستان در چهار دهه‌ای که  از انقلاب می‌گذرد سرشار از حادثه‌ها و حماسه‌ها است و شرح هر حادثه و حماسه خود نیازمند ده‌ها کتاب مفصل است. واقعیتی که می‌توان با همّت و تلاش اندکی از تلخی آن کاست و از آنچه در آن سال‌ها در کُردستان و بر کُردستان گذشت، برای آیندگان به یادگار گذاشت تا بخوانند و بدانند که بر این دیار و سرزمین چه گذشته است.



منبع خبر

روحانیان کردستان اولین دربندان زندان‌های مخوف گروهک‌ها بیشتر بخوانید »

تاکید مجدد بر تعطیلی دو هفته ای تهران

تاکید مجدد بر تعطیلی دو هفته ای تهران



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محسن هاشمی رئیس شورای شهر تهران در شروع جلسه دویست و چهل و ششم علنی شورای شهر تهران با تبریک ایام مبارک ولادت خاتم الانبیا، محمد مصطفی (ص) و هفته وحدت پرداخت و گفت: رسول اکرم، برترین خلقت خداوند در جهان و مصداق کامل انسان کامل و جانشین خداوند در هستی است، قرآن اخلاق پیامبر را یکی از برجسته ترین خصوصیات و ویژگی های ایشان می داند، اخلاقی که در سعه صدر و تحمل بی نظیر سختی ها، تندی ها و ناملایمات در راه ماموریت عظیم رسالت تجلی یافت.

وی با بیان اینکه پیامبر اکرم (ص)، با این اخلاق نیکو و مکارم اخلاقی توانست ماموریت بزرگ رسالت را به نتیجه برساند و در سخت ترین سرزمین ها و خشن ترین مردمان، دین مهربانی، مدارا و نیکوکاری را ترویج کنند. رسول خدا، پاسخ بدی را با نیکی، اهانت را با احترام، دشنام را با سلام، زشتی را با زیبایی و خشونت را با مهربانی می داد و با این سیره بزرگترین دشمنانش راهی جز گرویدن به اسلام نیافتند.اظهار داشت: متاسفانه در ایام ولادت این یگانه تاریخ بشریت، شاهد دو پدیده زشت هستیم: نخست توهین به مقدسات و اعتقادات یک و نیم میلیارد مسلمان که از سوی برخی جریانات مشکوک با حمایت های دولتی در غرب، که به نام آزادی بیان، حریم اعتقادات امت بزرگ اسلام را نقض می کنند.

بیشتر بخوانید:

گلایه محسن هاشمی از بی‌توجهی دولت به تعطیلی تهران

هاشمی افزود: بدیهی است که آزار و رنجاندن صدها میلیون مسلمان و تحریک عواطف و احساسات پاک دینی آنان، هرچه باشد آزادی بیان نیست، آزادی بیان در بستر گفتگو و عقلانیت و احترام به یکدیگر مفهوم پیدا می کند نه اهانت و تحریک و تحقیر دیگر انسانها.

رئیس شورای شهر تهران، دومین پدیده زشت، رفتار خشونت آمیز گروهی از متحجران به نام اسلام و دامن زدن به اسلام هراسی دانست.

وی در ادامه این سخنرانی در خصوص وضعیت پاندمی کرونا در تهران هشدار داد و یادآور شد: تعطیلی حداقل دو هفته‌ای تهران و کلانشهرها را باید انجام دهیم وگرنه باید منتظر عواقب بدی باشیم.

منبع: مهر



منبع خبر

تاکید مجدد بر تعطیلی دو هفته ای تهران بیشتر بخوانید »

حمله بی‌امان صدام به مردم غیرنظامی ایران

حمله بی‌امان صدام به مردم غیرنظامی ایران



حمله بی‌امان صدام به مردم غیرنظامی ایران

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «آزادسازی سرزمین‌های ایران گام دوم: بستان» با عنوان فرعی «اوج‌گیری ترورهای کور؛ تشکیل دولت پس از بحران» شانزدهمین جلد از مجموعه روزشمار جنگ ایران و عراق است که وقایع روزهای ۱۵ مهر تا ۳۰ آذر ۱۳۶۰ را دربرمی‌گیرد.

این کتاب به قلم «علیرضا لطف‌الله زادگان» در ۱۲۰۸  صفحه مصور تدوین شده و توسط «مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس» منتشر شده است.

مطالعه روزهای جنگ تحمیلی به خصوص برای پژوهشگران و هنرمندانی که قصد ورود به این حوزه را دارند بسیار ضروری است و می‌تواند در خلق آثاری عاری از تحریف به آنها کمک کند.

 بخش چهاردهم این کتاب را در ادامه می‌خوانید:

جنگ شهرها

ارتش عراق با شلیک چهار فروند موشک شش متری به شهرهای دزفول و اهواز و گلوله باران شهر آبادان، مردم این شهرها را به خاک و خون کشید. در حمله عراق به مناطق مسکونی این سه شهر، بیش از ۵۰ تن از مردم شهید یا زخمی شدند و خانه‌های زیادی ویران شد.

ارتش عراق امروز در ساعت ۱۶:۳۰ شهرهای اهواز و دزفول را با چهار موشک شش متری هدف قرار داد. در حمله موشکی به شهر دزفول که با دو فروند انجام شد، هفت تن از مردم شهید و ۱۴ تن زخمی شدند، هفت منزل مسکونی ویران و به ۴۳ منزل نیز خساراتی وارد شد.

همچنین در حمله موشکی به اهواز که با دو فروند موشک انجام شد، دو تن از اهالی شهر شهید و ۲۷ تن زخمی شدند، ۱۰ منزل مسکونی ویران شد و به ۲۵ خانه، دو مدرسه ابتدایی و یک مسجد نیز آسیب هایی وارد آمد. روزنامه کیهان در ترسیم فضای ملتهب متأثر از این انفجارها و واکنش مردم دراین باره به نقل از خبرنگار خود نوشته است:

لحظاتی پس از پرتاب موشک ها حرکت مردم به سوی محل اصابت موشک ها جلب توجه بسیار می کرد. مردم اهواز درحالی که با شتاب به سوی محل اصابت موشک ها در حرکت بودند، فریادهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر صدام آنها فضای شهر را پر کرده بود. بر پایه همین گزارش، دقایقی پس از انفجار موشک‌ها، ماشین‌های آتش‌نشانی و سازمان آب و برق به همراه آمبولانس‎های امداد پزشکی اهواز به سرعت خود را به محل انفجار رساندند و به کمک مجروحین شتافتند.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار ما از اهواز، در یکی از نقاط شهر اهواز که موشک اصابت کرده بود، گرد و غبار بسیاری تا شعاع چند متری در فضا دیده می‌شد و جمعیت زیادی برای کمک و همیاری به خواهران و برادران آسیب دیده این محل شتافته بودند و شعارهای گوناگون می‌دادند. لازم به یادآوری است که از ابتدای شروع تجاوز عراق تاکنون، ارتش عراق ۳۵ فروند موشک زمین به زمین به شهر اهواز پرتاب کرده است. شهر آبادان نیز هدف گلوله‌های کاتیوشا و خمپاره‌اندازهای دشمن قرار گرفت که طی آن چند تن زخمی شدند و چند واحد مسکونی ویران شد.

استقبال فراوان مردم برای حضور در جبهه‌های جنگ و نبود امکانات کافی برای جذب و نگهداری داوطلبان، برخی مناطق سپاه و بسیج را به اعمال محدودیت در پذیرش آنها واداشته است. در همین زمینه، مسئول واحد آموزش منطقه ۹ سپاه (استان‌های فارس و بوشهر) که مرکز آن در شیراز است، در نامه‌ای به مسئول واحد آموزش ستاد مرکزی سپاه اعلام کرد: بدین وسیله به اطلاع می‌رساند، به علت استقبال بیش ازحد مردم خوبمان از اعزام نیروها، درحال حاضر بیش از ۱۵۰۰ نفر در مرکز منطقه ۹ مشغول گذراندن آموزش می‌باشند، لذا درخواست می‌گردد هیچ نیرویی جهت آموزش به این مرکز اعزام نفرمایید.

مسئول واحد عملیات منطقه هشت سپاه (استان‌های خوزستان و کهکیلویه و بویراحمد) که مرکز آن در اهواز است نیز به واحد طرح و برنامه این منطقه اعلام کرد: تعدادی از نیروهای اعزامی از مدارس آمده‌اند که به شهرهایشان عودت داده شدند. لطفاً به تمام شهرها اعلام کنید که نیروی محصل به جبهه اعزام نکنند.»



منبع خبر

حمله بی‌امان صدام به مردم غیرنظامی ایران بیشتر بخوانید »